باد بدنهی فلزی موشک را خنک کرد. از درون آن یک مرد، یک زن و سه کودک پا به بیرون گذاشتند. سایر مسافران در میان زمینهای مریخی پراکنده شدند و مرد را با خانوادهاش همان جا تنها گذاشتند.
زن پرسید: «چی شده؟»
مرد پاسخ داد: «بیا برگردیم توی موشک.»
«لابد بعدش هم برگردیم زمین؟»
«آره! گوش بده!»
باد میوزید. هر دم، ممکن بود هوای مریخ روح او را از تنش بیرون بکشد. به تپههای مریخ که در اثر گذشت زمان فرسوده شده بودند، نگاهی انداخت. آنها را گذر سالها دگرگون کرده بود. شهرهای کهن را دید. شهرهایی که مثل استخوانهای ظریف کودکان در میان علفها گم شده و مرده بودند.
زنش گفت: «بیخیال، فکرش رو نکن هری[1]! برای برگشتن دیگه خیلی دیره! بالاخره ما 65 میلیون مایل راه اومدیم!»
بچههای مو طلایی سرشان را به سمت آسمان مریخ بلند کرده و فریاد کشیدند. اما هیچ پاسخی جز صدای وزش باد در میان علفهای شق و رق و سفت شنیده نمیشد.
مرد ساکها را در دستان سردش گرفت و گفت: «راه بیفتین.»
او انسانی در ابتدای مسیری تازه بود. مثل کسی در کنار دریا که آماده بود به درون آن پا بگذارد و غرق شود.
داخل شهر شدند.
نامشان بیترینگ[2] بود، هری بیترنگ و همسرش کورا[3]. بچهها هم تیم[4]، لورا[5] و دیوید[6] بودند. کلبهی کوچک سفیدی ساختند و آنجا یک صبحانهی حسابی خوردند. اما ترس همه جا همراهشان بود، هنگام خواب، موقع گپهای عصرگاهی، صبح هم که میآمد حتا، ترس همراهشان بود.
هری بارها گفته بود: «ما مال اینجا نیستیم. ما مال زمینیم. اینجا مریخه! اینجا برای مریخیها ساخته شده. کورا! جان من بیا یه بلیت برای برگشت به خونه بگیریم!»
اما کورا فقط شانه بالا میانداخت: «یه روز بالاخره بمب اتمی همه رو تو زمین به کشتن میده. وقتی اون اتفاق بیفته، ما اینجا در امانیم.»
مرد پاسخ داد: «در امان و... دیوونه.»
«ولی تو مریخ که بمب اتمی در کار نیست.»
* * *
ساعت سخنگو اعلام کرد: «وقت بیدار شدنه. ساعت هفت صبحه.»
و آنها بلند شدند.
چیزی هری را وا میداشت تا هر روز صبح همه چیز را به دقت بررسی کند. منتظر بود اشکالی پیدا کند. روزنامهی صبح به طور منظم، هر روز با موشک از زمین میرسید. رأس ساعت شش! سر صبحانه آن را باز کرد و با لحنی حاکی از رضایت گفت: «تا یک سال دیگه، یک میلیون آدم به مریخ مییان. یک میلیون آدم از زمین! شهرهای بزرگی اینجا درست میشه! اونا گفتن ما شکست میخوریم. گفتن مریخیها خوششون نمییاد ما اینجا باشیم. اما مگه ما اصلاً اینجا مریخی پیدا کردیم؟ دریغ از یک نفر! عوضش کلی شهر خالی پیدا کردیم که هیچکس توشون نبود. مگه نه؟»
باد شدیدی خانه را تکان داد. وقتی پنجرهها دوباره ساکت شدند، آقای بیترینگ نگاهی به بچهها انداخت.
دیوید گفت: «نمیدونم، احتمالاً تعدادی مریخی هستن که ما نمیبینیمشون. بعضی شبا فکر میکنم میتونم صداشون رو بشنوم. صدای باد رو میشنوم و صدای شنی که به پنجرهی اتاقم میخوره. من میترسم. من اون شهرهای روی کوهها، جایی که قبلاً مریخیها توشون زندگی میکردن رو میبینم. اما اون مال خیلی وقت پیش بوده، نه؟ به نظرم یه چیزایی توی اون شهرها میبینم. اون چیزا توی شهرها حرکت میکنن پدر! و در مورد این مریخیها به نظرت اونا واقعاً ناراحت نمیشن که ما اینجا باشیم؟ احتمالاً به خاطر اینکه اومدیم اینجا، یه بلایی سرمون میارن.»
آقای بیترینگ گفت: «چرند نگو.» بعد نگاهی به بیرون پنجره انداخت و ادامه داد: «ما آدمای تمیز و خوبی هستیم.»
نگاهی به فرزندانش کرد و باز گفت: «همهی شهرهای متروک چیزهای عجیبی دارن... روح و جان اون شهرها و خاطراتِ به جا مونده...» نگاهش به سمت تپهها رفت. «شاید بعضی وقتها شما پلههایی رو دیدین و از خودتون پرسیدین که کی از اونا بالا میرفته، مریخیها که یه وقتی از این پلهها بالا میرفتن چه شکلی بودن؟ بعد هم شاید چندتا عکس مریخی دیده باشین. از خودتون پرسیدین کی اینا رو کشیده؟ چه شکلی بوده؟ سعی کردین تصور کنین.»
و بعد مکثی کرد.
«شما که تا حالا تو اون خرابهها نرفتین، رفتین؟»
«نه پدر.» دیوید سرش را پایین انداخت و به کفشهایش چشم دوخت.
«نشنوم از اون طرفها رفتی ها. اون کَره رو هم بده این طرف.»
دیوید کوچولو گفت: «ولی حتماً یه چیزی میشه.»
همان بعد از ظهر، یک چیزی شد. لورا گریهکنان به دو از میانهی شهر کوچک آمد.
«مادر! پدر! جنگ! زمین! همین الان یه خبر از رادیو رسید! نیویورک رو بمباران اتمی کردن! تمام موشکها منفجر شدن! دیگه اصلاً موشکی به مریخ نمیآد.»
مادر دست همسر و دخترش را گرفت. «وای هری!»
پدر آهسته پرسید: «تو مطمئنی لورا؟»
لورا هقهقکنان گفت: «ما برای همیشه تو مریخ زندانی شدیم.»
برای مدت زیادی فقط صدای باد عصرگاهی به گوش میرسید.
آقای بیترینگ اندیشید: «ما تنها موندیم... فقط هزار نفر آدم اینجا هستن. دیگه راهی برای برگشت وجود نداره؛ هیچ راهی.»
عرق از صورت و دست و بدنش راه افتاد. دلش میخواست لورا را بزند. دلش میخواست بگوید: «داری دروغ میگی! موشکها دوباره برمیگردن!»
اما به جای آن، با ملایمت گفت: «موشکها بالاخره یه روزی میآن.»
دختر گفت: «شاید پنج سال دیگه. تا یه موشک بخواد ساخته بشه پنج سال طول میکشه. حالا ما باید چه کار کنیم پدر؟ چه کار باید بکنیم؟»
«ما که به کار خودمون میرسیم. غله میکاریم. همینطور ادامه میدیم تا جنگ تموم بشه و بعد موشکها دوباره میبرگردن.»
دو پسرشان هم آمدند.
پدر گفت : «بچهها، میخوام یه چیزی بهتون بگم.»
گفتند: «خودمون میدونیم.»
آقای بیترینگ در باغ پرسه میزد تا با ترسش کنار بیاید. تا زمانی که موشکها مرتب این فاصله را طی میکردند، میتوانست مریخ را تحمل کند. همیشه به خودش میگفت: «فردا، همین فردا... اگه بخوام، میتونم بلیت بخرم و به زمین برگردم.»
اما حالا، موشکها آهنپارههایی بیش نبودند. مردم زمین هم به امان غرایب مریخ مانده بودند. دیگر فقط گرد و غبار عجیب و هوای غریب داشتند. تابستانهای داغ مریخی و زمستانهای سردِ سرد. چه بلایی میخواست سر او و دیگران بیاید؟ مریخ منتظر این لحظه مانده بود. حالا مریخ میخواست آنها را فرو ببرد.
در میان گلها به زانو نشست. بیلچهای در دستان لرزانش گرفت. با خودش گفت: «کار کن و بیخیال شو!»
نگاهش را از باغ به سمت کوههای مریخ کشید. به اسامی پرشکوه مریخی آنها در روزهای درگذشته فکر کرد. انسان از زمین به آسمان مریخ آمده بودند.
روی مریخ فرود آمده و به کوهها و دریاها و رودخانهها نگاه کرده بودند. روزگاری مریخیها شهرهایی ساخته و روی آنها اسم گذاشته بودند. دریاها را در نوردیده و نام گذاری کرده بودند.
بعد کوهها و دریاها تغییر کردند و شهرها به ویرانههایی مبدل گشتند. مردان زمینی نامهای جدیدی بر این تپهها و درههای باستانی گذاشتند. ولی در این مورد احساس گناه میکردند.
آقای بیترینگ در باغش، زیر نور خورشید مریخی، احساس تنهایی شدیدی میکرد. خم شد و گلهای زمینی را در خاک مریخی کاشت.
با خودش حرف میزد: «فکر کن! به چیزای دیگه فکر کن. ذهنت رو از فکر زمین خالی کن. موشکها رو فراموش کن. بمبهای اتم رو فراموش کن.»
عرقش درآمد و کتش را در آورد. آن را به درختی آویزان کرد که از ماساچوست[7] آمده بود. دوباره به نامها فکر کرد. مردان زمینی این نامها را گذاشته بودند. تپهی فورد و دریای روزولت، آن هم در مریخ. این درست نبود! افرادی که در دوران قدیم به آمریکا مهاجرت کردند، از نامهای قدیمی استفاده کردند. ویسکانسن[8]، مینهسوتا[9]، آیداهو[x]، اوهایو[10]، یوتا[11]. اسامی کهن سرخپوستی با معانی کهن.
سرش را با خشم بلند کرد و نگاهی بیپروا به کوهها انداخت و اندیشید: «شما اونجایین؟ شما مریخیها، مریخیهای مرده، همتون اونجایین؟ خوب، ما اینجاییم، تنها! حالا از زمین جدا شدیم. بیاین پایین و ما رو از مریختون بیرون کنین! اگه اینکار رو بکنین، ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم!»
باد شکوفههایی چند همراه آورد. او دستان گلیاش را از خاک بیرون کشید و فریاد بلندی سر داد. شکوفهها را برگرداند و بارها و بارها لمسشان کرد. بعد همسرش را صدا زد.
«کورا!»
کورا پشت پنجره آمد و او به سویش دوید.
«کورا، این شکوفهها رو ببین.»
کورا به آنها دست زد.
«میبینی؟ اینا عوض شدن، تغییر کردن، دیگه مثل قبل نیستن!»
او گفت: «به نظر من که هیچ مشکلی ندارن.»
«نه، طبیعی نیستن! نمیدونم چیه، شاید یه گلبرگ اضافه دارن، یا شاید رنگشون، یا بوشون.»
بچهها از خانه بیرون دویدند. پدرشان را دیدند که با دستپاچگی در باغ به این سو و آن سو میرفت و گیاهان را از خاک بیرون میکشید تا نگاهی به آنها بیندازد .
«کورا! بیا نگاه کن!»
آنها به گیاهان دست زدند. بیترینگ پرسید: «به نظرت طبیعیان؟ همون طوری هستن که قبلاً هم بودن؟»
خانم بیترنگ با تردید گفت: «نمیدونم.»
«اونا تغییر کردن!»
«شاید.»
«خودت خوب میدونی که تغییر کردن. بوی همیشگی رو نمیدن!» قلبش به تندی میتپید. ترسیده بود. انگشتانش را در خاک فرو برد. «کورا! چه اتفاقی داره میافته؟ این چیه؟ باید ازش دور بشیم.» این ور تا آن ور باغ را دوید. به تمام درختان دست زد. «گلهای رُز! رُزها! نگاشون کن، رُزها دارن سبز رنگ میشن!»
آنها ایستادند و به گلهای رُز سبز چشم دوختند.
دو روز بعد، تیم دواندوان به درون خانه آمد. فریاد زد: «بیاین گاوه رو ببینین! من دیدمش. بیاین ببینید!»
آنها رفتند تا به گاوشان نگاهی بیاندازند. شاخ سومی داشت روی سرش میرویید و چمنهای مقابل خانهشان کمکم تغییر رنگ داده و به بنفش ملایمی تبدیل میشدند.
بیترینگ گفت: «باید از اینجا بریم. اگه اینا رو بخوریم، ما هم تغییر میکنیم! یعنی تبدیل به چی میشیم؟ نمیتونم اجازه بدم این اتفاق بیفته. باید این غذا رو بسوزونیم. تنها کاری که میتونیم انجام بدیم همینه!»
خانم بیترینگ گفت: «این که سمی نیست!»
«چرا هست! یواشکی سمیاش کردن. ما نباید بهش دست بزنیم.»
با پریشانی به خانه نگاه کرد: «حتا خود خونه هم تغییر کرده. باد یه بلایی سرش آورده. هوا سوزوندتش. تختهها همه از ریخت افتادن. این دیگه خونهی یه آدم زمینی نیست!»
«خیالاتی شدی!»
کتش را پوشید. «یه سر میرم شهر. کارایی دارم که باید انجام بدم. زود بر میگردم.»
زنش فریاد زد: «هری... صبر کن!»
اما او رفته بود.
در شهر، مردم نشسته و دست روی دست گذاشته بودند. چند تایی هم به آرامی روی پلههای فروشگاه مشغول صحبت بودند.
دلش میخواست یک تیر در کند. با خودش فکر کرد: «شما احمقها اینجا دارین چه کار میکنین؟ اخبار رو که شنیدین. ما تو این سیاره زندانی شدیم. اون وقت شما اینجا نشستین؟ نمیترسین؟ وحشت نکردین؟ میخواین چی کار کنین؟»
همه گفتند: «سلام هری.»
«گوش کنین. شما خبرها رو شنیدین، نه؟»
خندیدند: «معلومه هری، پس چی!»
«حالا میخواین چیکار کنین؟ چه جوری میخواین از این سیاره فرار بکنین؟»
«چه کار میتونیم بکنیم؟»
«میتونیم موشک بسازیم!»
«موشک هری؟ چرا؟ برای برگشتن به اون همه دردسر؟ وای، هری بیخیال!»
«اما شما باید بخواین برگردین! متوجه شکوفهها و رنگ چمنها شدین؟»
یکی از آنها پاسخ داد: «آره. متوجه شدیم هری»
«اونا شما رو نترسوندن؟»
«یادم نمیآد خیلی ما رو ترسونده باشن، هری!»
«احمقها!»
«هـــــــــــری! اینطوری حرف نزن.»
بیترینگ دلش میخواست گریه کند. «شما باید با من همکاری کنین. اگه اینجا بمونیم، ما هم عوض میشیم. بوی خاص هوا رو حس نمیکنین؟ یه چیزی توی هوا هست، یه چیز مریخی توش هست. حرفم رو گوش کنین!»
آنها فقط نگاهش کردند.
هری به یکی از آنها گفت: «سام[13]!»
«بله هری؟»
«تو کمکم میکنی یه موشک بسازیم؟»
«من کلی آهن دارم هری. اگه میخوای تو کارگاه من کار کنی، بفرما. من اون آهنها رو 500 دلار بهت میفروشم. میتونی باهاشون یه موشک خوب بسازی. اگه تنهایی کار کنی، میتونی 30 ساله تمومش کنی. بعد هم میتونی سیارهی ما رو ترک کنی!»
همه خندیدند.
بیترینگ گفت: «نخندین!»
سام در سکوت به او چشم دوخته بود.
«سام! چشمات...» مکث کرد. «چشمات خاکستری بودن، نه؟»
«خوب، یادم نیست. واسه چی میپرسی هری؟»
«چون الان زردن!»
سام بیخیال گفت: «اینطوریه هری؟»
«و لاغرتر و بلندتر شدی!»
«آره خب. شاید همین طوری باشه که میگی.»
«سام، چشمای تو نبایس زرد باشن.»
«هری، چشمهای خودت چه رنگین؟»
«چشمای من؟ معلومه، آبی!»
«بیا هری.» سام آینهی کوچکی به او داد. «یه نگاهی به خودت بنداز.»
آقای بیترینگ با تردید آینه را مقابل صورتش گرفت. در آبی چشمانش، ذرهای طلایی دید. آینه از دستش افتاد.
سم فریاد زد: «اَه هری آینهام رو شکستی!»
هری بیترینگ شروع به ساختن موشک در کارگاه سم کرد. آدمها مقابل در باز کارگاه میایستادند و پچپچکنان برایش لطیفه میپرداختند. گاهی کمکش میکردند تا چیزی را بلند کند. اما غالب اوقات، فقط میایستادند و با چشمهای زردشان او را نگاه میکردند.
همسرش شامش را در سبدی برایش برد.
«من اینو نمیخورم! من هیچی از محصولات باغمون رو نمیخورم! فقط غذاهای زمینی رو میخورم. از اون منجمدها.»
همسرش ایستاد و نگاهش کرد: «تو نمیتونی یه موشک بسازی هری!»
«وقتی بیست سالم بود، فلزکاری میکردم. وقتی کار رو جدی شروع کنم، بقیه هم کمک میکنن.»
به زنش نگاه نکرد.
«ما باید این سیاره رو ترک کنیم کورا.»
شبها، سرشار از وزش بادهایی بود که از مزارع خالی میگذشت. ماه بر شهرهای سفید کوچکی که دوازده هزار سال قدمت داشتند، میتابید. خانهی بیترینگ در گذار دگرگونی به لرزه در آمد.
در تختخواب، آقای بیترینگ میدانست که استخوانهایش دارند تغییر شکل میدهند و ذوب میشوند. زنش به خاطر بعد از ظهرهای زیاد زیر آفتاب، سیاه شده بود. تیره بود و طلایی! بچهها در تختخوابشان مثل فلز شده بودند. باد غمبار میان درختان پیر و چمنهای بنفش زوزه میکشید. ترس پایان نیافت. قلبش را فرا گرفته بود و گلویش را به سختی میفشرد! زنش دیگر حالا طلایی بود! ستارهای سبز از شرق طلوع کرد. سیارهی دیگری بود: سیارهی قدیمی او، زمین.
کلمهای عجیب از دهان آقای بیترینگ خارج شد: آیوررت[14]، آیوررت. تکرارش کرد: آیوررت. کلمهای مریخی بود. اما او مریخی بلد نبود. همان نیمهشب، برخاست و به سیمپسون[15] تلفن کرد. سیمپسون اطلاعات زیادی در مورد گذشتهها داشت.
«سیمپسون، کلمهی آیوررت یعنی چی؟»
«این یه کلمهی قدیمی مریخی برای سیارهی ماست. زمین. چرا این رو میپرسی؟»
«دلیل خاصی نداشت.»
تلفن از دستانش سر خورد.
تلفن بارها و بارها صدا زد: «الو، الو.»
هری نشست و به ستارهی سبز رنگ چشم دوخت.
«بیترینگ!» صدای تلفن میپرسید: «هری، اونجایی؟»
روزها پر از صدای فلز بود. او شروع به ساختن بدنهی موشک کرده بود و سه مرد دیگر هم کمکش میکردند. بعد از یک ساعت کار، او دیگر بسیار خسته بود و باید کمی مینشست.
یکی از آنها پرسید: «چیزی میخوری هری؟»
او با عصبانیت پاسخ داد: «میخورم.»
«از غذاهای زمینی؟»
«آره.»
«هری، داری لاغر میشی.»
«نخیر!»
«قدت هم داره بلندتر میشه!»
فریاد زد: «دروغه!»
چند روز بعد همسرش خیلی جدی با او صحبت کرد. «هری، همهی غذاهای زمینی رو مصرف کردم. دیگه چیزی نمونده. باید غذایی بهت بدم که روی مریخ تولید شده.»
او با درماندگی روی زمین نشست و گفت: «روی مریخ! نزدیک رزهای سبز!»
همسرش گفت: «باید غذا بخوری. داری ضعیف میشی.»
جواب داد: «آره.»
شروع به خوردن چیزی کرد. همسرش ادامه داد: «و امروز رو هم تعطیل کن. بچهها میخوان تو کانالها شنا کنند. خواهش میکنم... تو هم بیا.»
فریاد زد: «نباید وقت رو هدر بدم!»
همسرش التماسش کرد: «فقط یه ساعت بیا. بعد از شنا، حالت بهتر میشه.»
کلهاش داغ شده شده بود. ایستاد. گفت: «باشه. میام.»
«خیلی خوب شد!»
* * *
آفتاب سوزان و روز آرام بود. خورشید زمین را میتفتید. پدر، مادر و فرزندان در طول کانال به راه افتادند. سپس توقف کردند تا چیزی بخورند. توجهاش به رنگ پوستشان جلب شد. داشتند قهوهایتر میشدند. نگاهی به چشمان زرد همسر و فرزندانش انداخت. چشمانشان قبلاً زرد نبود... اصلاً طلایی نبود. تقریباً دوباره به دام ترس میافتاد؛ ولی دیگر از ترسیدن خسته شده بود. در برابر آفتاب گرم دراز کشید.
«کورا، چند وقته که چشمات زرد شدند؟»
همسرش کمی مردد ماند و بعد جواب داد: «فکر کنم از اول.»
«تو سه ماه گذشته، رنگشون از قهوهای این رنگ نشده؟»
زن لبش را به دندان گزید و جواب داد: «نه. چرا این سؤالها رو میپرسی؟»
«همینطوری. چشمهای بچهها هم همینطور. اونها هم زردند.»
«بعضی وقتها رنگ چشم بچهها در طول رشدشون تغییر میکنه.»
مرد گفت: «شاید ما هم بچهایم. اینج روی مریخ بچهایم. فقط یه نظره.» بعد خندید و به میان آب شیرجه زد. کف کانال، حسابی ساکت و آرام بود.
با خودش فکر کرد: «اگر به قدر کافی این پایین دراز بکشم، آب جسمم رو میبره. فقط و فقط استخوانها رو باقی میذاره. بعد یه چیزهایی از آب روی استخوانها رشد میکنه. تغییر! تغییر! یه تغییر خیلی آروم و بیسروصدا!»
به روی آب آمد و تیم را دید. پسرک روی لبهی کانال نشسته بود. تیم گفت:"یوتَه[16]!"
پدرش پرسید: «چی؟»
پسرک خندید و گفت: «میدونی، یوتَه به زبون مریخی میشه پدر.»
«این رو از کجا یاد گرفتی؟»
«نمیدونم. از همین دور و برا. یوتَه!"
«چی میخوای؟»
پسرک کمی تردید کرد و بعد گفت: «من... من میخوام اسمم رو عوض کنم.»
«اسمت رو عوض کنی؟»
«آره.»
مادرش آمد و گفت: «مگه "تیم" چه اشکالی داره؟ این که اسم خوبیه؟» و نگاهی به آب انداخت. شبیه یک آینهی شیشهای بود.
پسرک گفت: «یه بار من رو صدا زدید. گفتید تیم! تیم! ولی حتا من نشنیدم. به خودم گفتم "این اسم من نیست. من یه اسم جدید دارم و میخوام از همون استفاده کنم."»
آقای بیترینگ لبهی کانال را چسبید. قلبش به سنگینی در سینهاش میکوفت. «حالا این اسم جدید چی هست؟»
«لیننل[17]! ببینید چه اسم خوبیه. من لیننل هستم. میشه از این استفاده کنم؟ خواهش میکنم!»
آقای بیترینگ سرش را در میان دستانش گرفت. به موشک و به خودش فکر کرد. او همیشه تنها بود. به تنهایی روی موشک کار میکرد و حتا در میان خانوادهی خودش هم تنها بود.
شنید که همسرش میگوید: «چرا که نه!»
صدای خودش را هم شنید: «آره، میتونی این اسم رو داشته باشی.»
پسرک با خوشحالی فریاد کشید: «من لیننل هستم! لیننل!» بعد شروع کرد همان اطراف دویدن و رقصیدن. داد میکشید: « لیننل!»
آقای بیترینگ نگاهی به همسرش انداخت و گفت: «چرا این کار رو کردیم؟»
همسرش جواب داد: «نمیدونم. به نظر کار خوبی میرسید.»
قدمزنان با هم به میان تپهها رفتند. از روی جادههای کهن و از کنار فوارههای قدیمی گذشتند. در تمام طول تابستان لایهای از آب خنک روی جادهها را میگرفت. آنها با پاهای برهنه، خنک میماندند.
آنها به یک ویلای مریخی خالی رسیدند. از آنجا منظرهی جالبی از دره دیده میشد؛ ویلا بر فراز یک تپه قرار داشت. تالارهایش از سنگ آبی رنگ ساخته شده بودند. یک استخر شنا هم داشت. در این روز گرم تابستانی، آنها را تر و تازه کرد. مریخیها شهرهای بزرگ را دوست نمیداشتند.
خانم بیترینگ گفت: «تابستونا باید بیاییم این بالا و توی ویلا زندگی کنیم.»
گفت: «یالا، برمیگردیم شهر. باید روی موشک کار کنم.»
همان شب وقتی مشغول کار بود، ویلای آبی رنگ را به خاطر آورد. در حالی که ساعتها میگذشت، اهمیت موشک کمتر و کمتر میشد. روزها و هفتهها گذشت و موشک تقریباً فراموش شده بود. آن تب و تاب قبلی رفته بود؛ اما هر گاه به یاد میآورد ترس برش میداشت.
یک روز گرم صدای صحبت کردن چند نفر را شنید که میگفتند: «همه دارن میرن.»
بیترینگ بیرون آمد و پرسید: «کجا میرن؟»
دو ماشین پر از کودک دید و دو کامیون تلانبار اسباب و اثاثیه.
گفتند: «طرف کوهستان. به سمت ویلاهای خنک. میای هری؟»
گفت: «باید اینجا کار کنم.»
«کار؟ میتونی موشک ر پاییز تمام کنی؛ وقتی هوا خنکتر شد.» صدایشان در میان گرما رخوتآور بود.
او باز تکرار کرد: «باید کار کنم.»
گفتند: «پاییز!»
حرف زدن آنها انگار با دلیل و منطق بود. به نظر میرسید حق با آنها باشد.
با خودش فکر کرد: «تو پاییز کلی زمان هست.» اما قسمتی از وجودش فریاد کشید: «نه! نه!»
گفت: «پاییز. آره! پاییز دوباره کار رو شروع میکنم!»
یکی از آنها گفت: «من یه ویلا نزدیک کانال تیرر[18] پیدا کردم.»
«منظورت کانال روزولته[19]، نه؟»
«کانال تیرر. این اسم مریخی قدیمیشه.»
بیترینگ گفت: «ولی روی نقشه...»
«نقشه رو فراموش کن! حالا دیگه کانال تیرراست. منم یه ویلا نزدیک کوههای پیللن[20] پیدا کردم.»
بیترینگ گفت: «منظورت کوههای راکفلره[21].»
سام گفت: «منظورم کوههای پیللن هست.»
بیترینگ رو به هوای داغ گفت: «آره. کوههای پیللن.»
عصر روز بعد، همه در پر کردن کامیون کمک کردند. لورا، تیم و دیوید بستهها را جابهجا میکردند. ولی آنها اسمهای مریخیشان را بیشتر ترجیح میدادند: تتیل[22]، لینل و وِرر[23] بستهها را جابجا میکردند. مبلمان را در کلبهی سفید باقی گذاشتند.
مادر گفت: «این مبلها تو بوستون خیلی خوب بودند و اینجا توی کلبه هم، خیلی قشنگ بودند. ولی به درد یه ویلا نمیخورند. وقتی پاییز برگشتیم، دوباره ازشون استفاده میکنیم.»
بیترینگ گفت: «توی ویلا تنبل میشم.»
از دخترشان پرسیدند: «میخوای لباسهای نیویورکیت رو بیاری؟»
دختر از این سؤال آشفته شد و فریاد کشید: «اَیی! دیگه اون چیزا رو نمیخوام!»
در کلبه را قفل کردند و پدر نگاهی به درون کامیون انداخت. غرغر کرد: «چیز چندانی برنداشتیم، مگه نه؟»
«ما خیلی چیز میز آوردیم مریخ، ولی اینجا خیر چیزی نداریم.»
مرد موتور را روشن کرد و دوباره نگاهی به کلبه انداخت. برای لحظهای طولانی، میخواست به سمت آن هجوم ببرد. میخواست با کلبه خداحافظی کند. احساس میکرد قرار است به مسافرتی طولانی بروند. به نظر میرسید دیگر به زندگی گذشته برنخواهند گشت. داشتند خانه را ترک میکردند؛ شاید برای همیشه.
در همان لحظه سم و خانوادهاش در کامیونی دیگر از کنار آنها گذشتند. سم فریاد زد: «سلام بیترینگ! ما داریم میریم!»
شصت کامیون دیگر در جادهی قدیمی به راه افتادند. زمانی که شهر را ترک میکردند، شهر پر از گرد و غبار شده بود. آب کانال در زیر نور طلوع خورشید، آبی رنگ به نظر میرسید. نسیمی آرام میان درختهای عجیب میوزید.
آقای بیترینگ گفت: «خداحافظ شهر!»
تمام خانواده با هم فریاد کشیدند: «خداحافظ! خداحافظ!» دستهایشان را برای شهر تکان دادند و دیگر نگاهی هم به عقب نینداختند.
تابستان کانالها را سوزاند و آبها بخار شدند. تابستان مانند شعلهی از روی دشتها عبور کرد. درون شهر خالی مردمان زمینی، رنگها پوستهپوسته شدند. اسکلت موشک دیگر داشت کهنه به نظر میرسید. تکههایی از آن شروع به افتادن کردند.
در پاییزِ آرام، آقای بیترینگ روی تپهای که ویلایش قرار داشت، ایستاد. حالا خیلی تیره شده بود و چشمانش طلایی بودند. نگاهی به دره انداخت.
کورا گفت: «باید برگردیم. دیگه وقتش رسیده.»
جواب داد: «آره. ولی نمیریم. حالا دیگه اونجا هیچی نیست.»
گفت: «کتابهات... لباس خوبات...»
مرد گفت: «شهر خالیه. هیچکس بر نمیگرده. حالا دیگه دلیلی وجود نداره.»
دخترشان خیاطی میکرد و پسرها با سازهایی قدیمی، موسیقی مینواختند. صدای خندهشان فضای ویلای زیبا را آکنده میکرد. آقای بیترینگ نگاهی به شهر قدیمی، در دوردست دره انداخت.
گفت: «مردم زمینی خونههای مسخرهای ساختهاند.»
همسرش جواب داد: «بلد نبودند چه کار کنند. خوشحالم که رفتند. موجودات زشتی بودند.»
آنها نگاهی به یکدیگر انداختند و حیرتزده شدند. خندیدند.
او با خودش فکر کرد: «کجا رفتند؟»
مرد برای لحظهای به همسرش نگاه کرد. او هم مثل دخترش طلایی بود. زن نگاهی به مرد انداخت؛ او به جوانی پسر بزرگشان به نظر میرسید.
زن گفت: «نمیدونم کجا رفتند.»
مرد گفت: «شاید سال دیگه بریم شهر. یا شاید سال بعدش... یا شاید هم سال بعد از اون. حالا... من گرمم شده. بریم شنا کنیم؟»
پشتشان را به دره کردند. بازو در بازو، به آرامی در مسیر به راه فتادند. مسیر با آبی زلال پوشیده شده بود.
* * *
پنج سال بعد، موشکی از آسمان پایین آمد. در دره فرود آمد و انسانهایی از آن بیرون پریدند. آنها فریاد میکشیدند.
«ما جنگِ روی زمین رو بردیم! اومدیم نجاتتون بدیم! کجایید؟»
ولی شهر مردمان زمینی ساکت بود. کلبهها، درختان قدیمی و سالن نمایش ساکت بود. آمریکاییها یک اسکلت موشک پیدا کردند. کامل نبود و به نظر کهنه میرسید.
آدمهای موشک دره را گشتند. کاپیتان دفترش را در یکی از خانههای قدیمی بر پا کرد. خیلی زودی یکی از افسرها برگشت تا به او گزارش دهد.
«شهر خالیه قربان؛ ولی یه جور زندگی مریخی تو تپهها پیدا کردیم. اونها آدمهایی تیرهپوست با چشمهای طلایی هستند. دنبال دردسر هم نمیگردند. انگلیسی رو خیلی سریع یاد میگیرند و ما یه کم باهاشون حرف زدیم. لازم نمیشه باهاشون بجنگیم، قربان.»
کاپیتان متفکرانه گفت: «تیرهپوست؟ چند تا؟»
«ششصد یا هشتصد تا. اونها تو ویلاهای قدیمی روی تپهها زندگی میکنند و قد بلند و قوی هستند. زنهاشون خیلی خوشگلند.»
«بهت نگفتن چه اتفاقی واسه آدمای زمینی افتاده؟ اون آدمهایی که این خونهها رو توی این شهر ساختند؟»
«هیچی در مورد شهر نمیدونند قربان.»
کاپیتان گفت: «خیلی عجیبه. فکر نمیکنی مریخیها زمینیها رو کشته باشند؟»
«خیلی صلح طلب به نظر میرسند قربان. شاید یه نوع بیماری مردم شهر رو کشته باشه.»
«شاید. ولی فکر کنم هرگز حقیقت رو نفهمیم.»
کاپیتان نگاهی به دور تا دور اتاق با پنجرههای غبار گرفتهاش انداخت. کوههای آبی را در دوردست دید و آبهای درون کانال را. صدای نرم باد را شنید و اندکی به خود لرزید. سپس انگشتش را بر روی یک نقشه روی میز گذاشت.
گفت: «باید کلی کار انجام بدیم.»
در حالی که خورشید در پشت تپههای آبی رنگ غروب میکرد، صدایش به آرامی ادامه پیدا کرد: «باید چند تا شهر جدید بسازیم. باید مکان صحیح معدنها رو پیدا کنیم. تمام مدارک قدیمی گم شدن. باید نقشههای جدید بسازیم و اسمهای جدیدی به کوهها بدیم. باید برای رودخانهها هم اسم پیدا کنیم.»
افسر دیگر ساکت بود و او همچنان ادامه میداد. «نظرت در مورد کوههای لینکلن[24] و کانال واشینگتن[25] چیه؟ چند تا اسم جدید بده. میتونیم اسم اینجا رو بذاریم درهی انیشتین[26]، نه؟ و اونجا... گوش میدی چی میگم؟»
افسر دیگر نگاهش را از روی رنگ آبی و مه آرام روی تپههای دوردست برگرداند و گفت: «چی؟ ها... بله قربان!»
[1] Harry
[2] Bittering
[3] Cora
[4] Tim
[5] Laura
[6] David
[7] Massachusetts
[8] Wisconsin
[9] Minnesota
[10] Idaho
[11] Ohio
[12] Utah
[13] Sam
[14] Iorrt
[15] Simpson
[16] Utah
[17] Linnl
[18] Tirra
[19] Roosevelt
[20] Pillan
[21] Rockefeller
[22] Ttil
[23] Werr
[24] Lincoln
[25] Washington
[26] Einstein