روسوی آهنین داد زد: «الفها! ای نیک مردمان، تقاضای مرا بشنوید! من خانواده و کسب و کارم را از ترک کردهام! من دنیای انسانها را ترک کردهام! میخواهم به شما ملحق شوم!»
نیک مردمان، عظیمترین، اصیلترین و خردمندترین مردم این دنیا بودند. آنها درکنار یکدیگر با صلح و آرامش زندگی میکردند، در تطابق با ارواح ماورایی و در توازن با طبیعت. آنها در جایی زندگی میکردند که در طول چهار فصل شکوفههای خوشبو و میوههای خوشمزه میروئید. وقتی به شکار میرفتند، حیوان به میل خود به سمتشان میآمد. بعضی وقتها، روسو میفهمید بچههای انسانها را میدزدند. اما نمیفهمید چرا این کار والدین بچه را آنچنان در غم و اندوه فرو میبرد. الفها در مقابل به بچه هدیهای میدادند که در قیاس نمیگنجید.
روسوی آهنین صبر کرد، اما از جنگل اطرافش هیچ پاسخی نرسید. سرانجام خم شد، انگار زیر بار تاریکی دور و برش، کمر خم کرده باشد. سه شب و سه روز به تنهایی در آن سرزمین وحشی صبر کرد، تنها خوراکش دانهها و میوههای جنگلی بود. هیچ غذایی با خود به جنگل نیاورده بود و هرچند که آهنگر بود، آهن هم نیاورده بود.
روسو از شب پرسید: «چرا من نباید توسط نیک مردمان بزرگ میشدم؟» سرش را خم کرد. دعا کنان گفت: «ای خدایان! آرزویم را برآورده سازید! آرزومندم به اولین و عظیمترین مخلوقاتتان بپیوندم.»
وقتی سرش را بلند کرد، دید دور آتش هفت الفِ بیحرکت حلقه زدهاند. زنان شهرش او را «نیکچهر چون الفها» میخواندند، اما در حضور الفها ناگهان حس کرد به زشتی و پلیدی یک گوژپشت بهنظر میرسد.
در میان آن الفهای قد بلند، قدبلندترینشان لب به سخن گشود، کلامش به زبان کهن و با صدایی واضح و روان، چون جویباری جریان یافت. «این سه شب آخر فریادهایت را شنیدیم. چرا مزاحم ما شدی؟»
«من شما را صدا زدم چون آرزو دارم به شما بپیوندم.» روسو صدای خودش را شنید، مثل صندلیهای قدیمی غژغژکنان بود، اما خودش را مجبور کرد ادامه دهد. «در تعقیب آرزویم، دنیا را پشت سر گذاشتم. شما خیلی خردمند و منصف هستید، من هر چه بخواهید میدهم تا یکی از شما باشم.»
الفها به یکدیگر لبخند زدند، برق درخشانی از سفیدی دندانهایشان دیده شد. دندانهای هیچ انسانی به این سفیدی نبودند.
قدبلندترین الف به طرف روسو برگشت. «اگر تو میخواهی، انسان، تو با الفها یکی خواهی شد.»
«تو میدانی که من میخواهم.»
قدبلندترین الف گفت: «به من میگویند حملهور بر عقاب، آتش را خاموش کن و دنبال ما بیا.»
روسو مشک آبش را روی آتش خالی کرد. در تاریکی شب پلک میزد.
در طلوع خورشید، الفها انسان را از جنگل خارج کردند و به مکانی عظیم بردند که پر از رزهای وحشی، توتفرنگی، خشخاش، آفتابگردان و یک سری دیگر از گلهایی بود که روسو نمیشناخت. در وسط این زمین درختهای بلوط و میوه سربرافراشته بودند. درختان سیب، گلابی و گیلاس از سنگینی میوههایشان سرخم کرده بودند. الفها در میان شاخههای بلند بلوط، در مسکنهایی که با چوب و علف ساخته شده بود، زندگی میکردند. از میان شکاف الفهایی که او را همراهی میکردند، روسو توانست چند کودک را بینند که همانند بزرگسالان ساکت، باوقار و زیبا بودند. روسو هیچ کودک انسانی را ندید... با خودش فکر کرد اگر راست باشد که پریان، کودکان زیباروی انسانها را با کودکان زشتچهرهی خودشان عوض ميکنند، حتماً همهی آن زشتچهرگان را پیش از آن عوض کرده بودند.
نیک مردمان خود را آمادهی جشن خوشآمدگویی کردند. در وسط بیشه چندتایی مشغول جمعآوری چوب شدند، در حالی که بقیه سبدهایشان را با میوهها و انواع مختلف توت پر میکردند. حملهور بر عقاب روسو را از بیشه خارج کرد و بیشتر به اعماق جنگل باستانی برد. به او گفت زیر درخت کاجِ زمختی ساکت بایستد. سپس چاقویش را درآورد. قلب روسو در سینهاش بدجور میتپید. حملهور بر عقاب رویش را برگرداند.
الف چند گام از روسو دور شد. بیحرکت ایستاد، پوست سفید و پوستین پوستگوزنش در میان کندهی درختان و برگهای افتاده سایههای قهوهای و زرد داشت.
در همان لحظه گوزن سرخی نمایان شد، حیوانی بزرگ و تاجدار با شاخی درهم پیچیده. حیوان با سر بالا گرفته و گامهای استوار به الف نزدیک شد و گردن قلمیاش را کش و قوس داد. حملهور بر عقاب چاقوی سنگی را افقی روی گلوی حیوان گرفت و مثل اره محکم آن را کشید. وقتی خون مثل آبی که از فواره میجوشد، به بیرون جهید، روسو احساس ضعف کرد، هر چند او بارها به گوزن شاهنشانی دست درازی کرده بود. او بهیاد آورد که آن حیوان خود به حملهور بر عقاب نزدیک شده و این همان توازن طبیعت بود.
روسوی آهنین در جشن بیشتر از تمام عمرش خورد. گوشت شکار خوشطعم بود و بو نمی داد و مثل گوشت گوساله تُرد بود. همینطور که جشن جریان داشت، گروهی از الفها آوازهای وحشیانهی عجیب و غریبی خواندند که روسو بهجز ضربانِ استخوانلرزانِ طبلها چیز دیگری از آن نفهمید. وقتی دیگران بلند شدند تا دور آتش حلقه بزنند، روسو فهمید به زودی شاهد رقص افسانهای الفها خواهد بود. نميتوانست باور کند که ین قدر خوششانس بوده است. هیچ وقت در خیال هم نمیدید که از او دعوت کنند به آنها بپیوندد.
روسو سرش را با اشارهی دست دیگران تکان میداد تا اینکه حملهور بر عقاب رقص را ترک کرد و مچ دست او را گرفت و به سمت آتش برد.
«انسان، الگو را میبینی؟»
روسو سرش را تکان داد. الگو خیلی پیچیده بود و سریع ضرب داشت. اما ضربات آهسته شد و رقاصها از سر تشویق و دلگرمی نعره زدند و آرام حرکت کردند تا روسو بتواند یاد بگیرد. حملهور بر عقاب او را به حرکت واداشت و ضربات طبلها دوباره سریع شد و روسو دید که دارد به شیوهی باستانی الفها میرقصد.
وقتی صبح شد، روسو درست مثل شب قبل خوب خورد، صبحانه میوه، گوشت گراز وحشی و نان گندم آغشته به عسل بود. به درختی تکیه کرد و دستانش را روی شکمش گره نمود و بدون هیچ توجهی به گذر زمان، چرت زد.
حملهور بر عقاب به سمتش آمد و تکهای میوهی خشک را در دستانش چپاند.
روسو از روی تشکر گفت: «من گرسنه نیستم.»
حملهور بر عقاب گفت: «این قارچ سمی را بخور اگر میخواهی همانند ما اطراف را ببینی. بخور و توازن دنیا را دریاب.»
روسو قارچ سمی را بررسی کرد. استوانهای بود بلند و سفید که بهنظر کثیف میرسید و کلاهکی قهوهای و بدقواره داشت. چطور میشد این ضایعهی خشکیده، خرد الفها را به او بدهد؟
احساس کرد شکمش میلرزد. سریعاً قارچ را در دهانش چپاند و قورت داد. ساقهی قارچ مثل شاخهی کهنهای شکست. همانطور که آن را میجوید، بزاق دهانش قارچ را نرم میکرد اما طعم حالبهمزن آن رطوبت را از دهان او ناپدید کرد. به دشواری آن را بلعید. نمیفهمید چطور به این روش میشد دانش بهدست آورد و تلاش برای تصورش باعث میشد حالت تهوع پیدا کند. ذهنش را آرام کرد و بیحرکت تکیه داد.
بعد از مدتی فهمید که درختان بیشهزار الگویی تشکیل دادهاند. این الگو شامل تمام درختانی میشد که میتوانست ببیند و تمام درختانی که نمیتوانست ببیند. او الگوی جنگل را فهمید: توازن درختها با حیوانات، با پرندگانی که بالایشان پرواز میکنند، با کرمهایی که زیرشان وول میخورند. او فهمید چرا گوزن برگها را میخورد و چرا گرگ گوزن را. برگشت تا به درخت عظیم بلوطی که به آن تکیه کرده بود نگاه کند، و شیارهای روی تنهی آن را دنبال کرد، همه از الگو پیروی میکردند. هرچیزی بخشی از الگو بود. روسوی آهنین گونهاش را روی تنهی زمخت درخت گذاشت و بازوهایش را تا آنجایی که میتوانست از هم باز کرد و درخت را در آغوش فشرد.
وقتی غروب بستر خود را بر بیشهزار میکشید، الفها آتشبازی را شروع کردند. انسان به آتش نگاه کرد، شعلهها را میدید که در جست و خیز و پیچ و تاب خوران به زیبایی و پرمعنایی رقص الفها یا الگوی جهان بودند.
روسو فهمید حملهور بر عقاب پشت او ایستاده و الفهای دیگر نزدیک او هستند. حملهور بر عقاب دستش را با وقار روی شانهی روسو گذاشت. «انسان، آیا الگو را میبینی؟»
روسو به آرامی گفت: «بله.»
حملهور بر عقاب پرسید. «آیا آمادهای که با ما الفها یکی شوی؟»
روسو لبخند خوابآلودی زد و پاسخ داد. «بله.»
پس الفها او را پختند و خوردند.