طی سیصد سال، درحالیکه شهرتش سراسر جهان را فرا گرفته بود، شهر کوچک اینجا در پیچ رودخانه پابرجا بود. گذشت زمان و دگرگونی به نرمی لمسش کرده بودند؛ دورادور از آمدن آرماده [۱] و سقوط رایش سوم خبر داشت و تمام جنگهای بشری بیاعتنا از کنارش گذشته بودند.
حالْ از دست رفته بود، گویی که هرگز نبوده است. مشقت و گنجینهی قرنها در یک لحظهی زمان به کلی نابود شده بود. هنوز میشد خیابانهای محو شده را به صورت خطوطی کمرنگ در زمین شیشهای دنبال کرد، اما از خانهها هیچ نمانده بود. فولاد و بتن، اندود و چوب ِ کهن بلوط - در انتها دیگر ارزشی نداشتند. همگی در لحظهی مرگ کنار هم ایستاده بودند، مبهوت از نور خیرهکنندهی بمبِ در حال انفجار. آنگاه، حتا پیش از آنکه بتوانند در یک آنْ شعلهور بشوند، امواج انفجار به آنها رسید و هستیشان پایان یافته بود. نیمکرهی حریصی از زبانههای آتش، مایل به مایلْ روی کشتزارهای هموار گسترش یافته و از دل خویش همان ستونِ آشنای در پیچ و تابی را برافراشته بود که اذهان آدمیان را مدتها با همین هدف حقیر، تسخیر کرده بود.
موشکْ سرگردان بود؛ یکی از آخرینهایی که پرتاب شدند. مشکل میشد گفت به قصد چه هدفی. قطعاً لندن نه، چون لندن دیگر یک هدف نظامی نبود. در واقع لندن اصلاً دیگر هیچ چیز نبود. مدتها پیش افرادی که همین وظیفه را داشتند، حساب کرده بودند که برای چنان هدف نسبتاً کوچکی سه بمب هیدروژنی کافی است. شاید با فرستادن بیست تا، کمی زیادهروی کرده بودند.
این، یکی از آن بیست تایی که کارشان را به خوبی انجام دادند، نبود. مقصد و مبدأش هر دو ناشناخته بود: اینکه از پهنههای بیحاصل و متروکِ قطب شمال سر رسیده بود یا از فراز دوردست آبهای اقیانوس اطلس، هیچ کس نمیدانست و حال افراد اندکی بودند که حتا اهمیتی بدهند. زمانی کسانی بودند که چنین چیزهایی را میدانستند، کسانی که دورادور پرواز راکتهای بزرگ را تماشا کرده و موشکهای خودشان را به دیدار آنها فرستاده بودند. این ملاقاتها اغلب در دوردست و بر فراز زمین، جایی که آسمان سیاه بود و خورشید و ستارگان فلک را با هم قسمت میکردند، برقرار بود. آنگاه آن شعلهی وصفناشدنی لحظهای شکوفا میشد و پیامی را در فضا میگستراند که در قرنهای آتی چشمان دیگری جز بشر میدیدند و درک میکردند.
اما این مربوط به چند روزِ گذشته و آغاز جنگ بود. مدافعان همانطور که خودشان هم فکرش را میکردند، مدتها پیش کنار گذاشته شده بودند. آنقدر به حیات خود ادامه داده بودند که حالا دیگر از خدمت معاف بودند؛ ولی دشمن خیلی دیر به اشتباهش پی برده بود. دشمن دیگر هیچ موشکی پرتاب نمیکرد؛ آنهایی که هنوز فرو میافتادند، چند ساعت پیش در مسیرهایی پنهان که آنها را در فضا نگه میداشت، ارسال شده بودند. حال موشکها لَخت و بیهدف باز میگشتند و بیهوده انتظار سیگنالهایی را میکشیدند که باید آنها را به سوی فرجامشان هدایت میکرد. یکییکی اتفاقی فرو میافتادند؛ آن هم بر روی جهانی که دیگر بیش از این نمیتوانستند به آن آسیب برسانند.
رودخانه در مسیر پیچ و تابهایش تازه طغیان کرده بود؛ جایی در پایین مسیرشْ زمین زیر آن پتکضربهی عظیم تاب برداشته بود و راه دریا دیگر باز نبود. غبار همچنان به حالت بارانی نرم میبارید و همچنان روزها میبارید تا شهرها و گنجینههای بشر به جهانی که از آن زاده شده بودند، باز گردند. اما آسمان دیگر بهکلی تیره نبود و خورشید در غرب در میان پشتههای ابر خشمگین آرام میگرفت.
اینجا در حاشیهی رود، کلیسایی قرار داشت و گرچه دیگر هیچ اثری از ساختمان باقی نمانده بود، اما سنگ قبرهایی که سالها دورهاش کرده بودند هنوز محل آن را مشخص میکردند. حال تختهسنگها در ردیفهایی موازی، از اساس خویش کنده شده و بیصدا همراستا با خط انفجار قرار گرفتهاند. برخی تا نیمه فرو رفته و همتراز با زمین، باقی ترک خورده و از آن حرارت مهیب پوستهپوسته شده؛ اما بسیاری هنوز حاوی آن پیامهایی که قرنها بیهوده حمل کرده بودند.
نور در غرب فرو مرد و آن سرخرنگی غیرعادی از آسمان رنگ باخت. اما هنوز هم میشد کلمات روی قبرها را به وضوح خواند؛ نورتابش ِ یکنواخت و بیلرزشیْ کمرمقتر از آنکه بتوان آن را روز دانست، اما به قدر کافی پرتوان که شب را براند، محیط را روشن میکرد. زمین میسوخت: درخشش رادیواکتیویتهاش تا چندین مایل آنطرفتر در ابرها بازتاب مییافت. نوار تاریک و پیوسته در حال پهنتر شدنِ رودخانه، در میان آن چشمانداز سوسوزن پیچ میخورد و با زیر آب رفتن زمین آن درخشش مرگبار همچنان در اعماق بیتغییر میماند. شاید تا یک نسل دیگر از دید محو میشد، اما شاید صد سالی میگذشت تا حیات دوباره با احتیاط به این اطراف سری بزند.
آب محجوبانه سنگ قبر فرسودهای را لمس کرد که بیش از سیصد سال پیش در مقابل قربانگاهِ محوشده نهاده شده بود. کلیسایی که مدتها پناهش داده بود، دست آخر قدری از آن حفاظت کرده و تنها رنگباختگی اندک سنگ از آتشهایی حکایت میکرد که از این اطراف گذشته بودند. در نور ِ نعش در حال مرگِ سرزمین، هنوز میشد کلمات کهنه را در حالیکه آب تا کنارشان بالا میآمد و عاقبت به صورت ریزموجهایی در عرض سنگ میشکست، دنبال کرد. نوشتهی روی سنگ که میلیونها نفر به آن چشم دوخته بودند، به آرامی خط به خط به زیر آبِ فاتح رفت. برای یک لحظهی کوتاه هنوز هم میشد حروف را تا حدی دید، ولی بعد برای همیشه ناپدید شد.
دوستِ نیک به خاطر مسیح چشم پوش
از کندن خاکی که در بر گرفته است اینجا را
رحمت بر آن کس که دست کشد از این سنگها
و نفرین بر آنکه استخوانهای مرا از جای راند
حال شاعر ِ تا ابد بی آشفتگی میتوانست با اطمینان بخوابد: در سکوت و تاریکی بالای سرش، اِیون [۲] در پی مفر ِ تازهای به دریا بود.
پانویس:
[۱] Armada: ناوگان عظیم دریایی اسپانیاکه در سال ١۵٨٨ از سوی پادشاه اسپانیا به سوی انگلستان فرستاده شد، اما شکست خورد.
[۲] Avon: رودخانهای در انگلستان که استاتفورد زادگاه و مدفن شکسپیر در کنار آن قرار دارد. اشعار ذکر شده اشعار مزار شکسپیر است.