زوزهای فراصوتی، مرد را بیدار کرد. چیزی بود که درست آنسوی آستانهی شنوایی قرار داشت و با این حال پردهی گوشش را آزار میداد. در تاریکی به زور روی پاهایش ایستاد. چندین بار به دیوارها برخورد کرد. با حالتی گنگ متوجه شد که بازوانش درد میکنند، انگار که تعداد زیادی سوزن درون آنها فرو کرده باشند.
آن صدا اعصابش را خرد میکرد.
فرار! او باید بگریزد!
باریکهای از نور در سمت چپش نمایان شد. چرخید و به سمت آن شتافت و باریکهی نور به اندازهی درگاهی بزرگ شد. داخل پرید و پلکزنان از نور خیرهکنندهای که به چشمانش هجوم آورده بود، ایستاد. برهنه بود و داشت عرق میریخت. ذهنش از مه و تهپارههای رویا آکنده بود. هیاهویی شنید، انگار که از جمعیتی باشد؛ و در برابر درخشندگی پلکهایش را باز و بسته کرد.
هیکل تاریکی، بلندبالا، با فاصله در مقابلش ایستاده بود. خشم عنان اختیار از وی ربود و بدون این که بداند چرا به سمت آن هجوم برد. پاهای برهنهاش روی شن داغ فرود میآمد، ولی میدوید تا حمله کند و به درد اعتنایی نداشت. در گوشهای از ذهنش پرسش «چرا» شکل گرفت، ولی به آن توجهی نکرد. سپس متوقف شد.
زنی عریان در برابرش ایستاده بود، اغواگرا و پذیرنده، غلیانی ناگهانی از آتش در شرمگاهش پیچید. اندکی به سمت چپ خویش چرخید و به سویش رفت. زن میرقصید و دور میشد.
سرعت خود را بیشتر کرد، ولی تا خواست او را در آغوش بگیرد، ضربهای آتشین در شانهی راستش نشست و زن رفته بود. به شانهاش نظری انداخت، میلهای آلومینیومی از آن بیرون زده بود و خون از سرتاسر بازویش فرو میریخت. هیاهوی دیگری بلند شد.
... زن دوباره ظاهر شد. بار دیگر تعقیبش کرد و شانهی چپش با شعلهای ناگهانی سوخت. زن ناپدید شد و او لرزان و عرقریزان ایستاد و در برابر نور خیره کننده، پلک میزد.
تصمیمش را گرفت. «این یه حقه است... تو این بازی شرکت نکن!»
زن دوباره ظاهر شد و او بیحرکت باقی ماند، نادیدهاش گرفت. با شعلههای آتش مورد هجوم قرار گرفت ولی در حالی که تقلا میکرد ذهنش را پاک کند، از حرکت کردن سر باز زد.
هیکل تاریک دوباره پیدایش شد، حدود هفت پا قد و دو جفت بازو داشت. چیزی در یکی از دستانش گرفته بود. تنها اگر روشنایی اینقدر دیوانه کننده نبود، شاید او...
اما از آن هیکل تاریک بدش آمد و به آن حمله کرد.
درد، پهلویش را تازیانه زد.
یه لحظه صبر کن! یه لحظه صبر کن!
داشت هویت خویش را به خاطر میآورد. به خودش گفت: «احمقانه است! همه چیز احمقانه است! این یه میدون گاوبازیه و من یه آدمم، ولی اون سیاهی آدم نیست. یه اشتباهی شده.»
روی دستها و زانوهایش افتاد، داشت وقت میکشت. در حالی که افتاده بود، دو مشتِ پر، شن برداشت. آنها سوزان، پر از الکتریسیته و دردآور بودند. تا آنجایی که میتوانست درد را ندید گرفت و سپس به پا خواست.
هیکل تاریک چیزی را برایش تکان داد و او حس کرد از آن متنفر است.
به سوی آن دوید و مقابلش ایستاد. حال میدانست که این یک بازی بود. اسمش مایکل کسیدی [1] بود. او یک وکیل بود. اهل نیویورک. از موسسهی «جانسون، ویمز، دوئورتی و کسیدی» [2]. مردی او را متوقف کرده بود و آتش میخواست. گوشهی یک خیابان. دیروقت شب. اینها چیزهایی بودند که به خاطر میآورد.
شنها را به طرف سر آن موجود پرتاب کرد. موجود، برای یک لحظه تکانی به خود داد و بازوانش مقابل چیزی که احتمالاً باید صورتش میبود، بالا رفت. در حالی که دندانهایش را به میفشرد، میلهی آلومینیومی را از شانهاش بیرون کشید و سر تیزش را وسط آن موجود فرو کرد. چیزی پشت گردنش را لمس کرد، ظلمت او را در بر گرفت و برای مدت زمانی طولانی بیحرکت باقی ماند. وقتی دوباره توان حرکت به دست آورد، هیکل تاریک را دید و سعی کرد که زیرپایش بزند. شکست خورد. درد و چیزی مرطوب در سرتاسر پشتش وجود داشت.
وقتی دوباره به پا خواست، فریاد زد: «تو نمیتونی با من اینطور رفتار کنی! من یه آدمم! نه یه گاو نر!»
صدای تشویقی به گوش رسید.
شش بار به سمت آن چیز سیاه یورش برد و تلاش کرد با آن گلاویز شود، بگیردش و آسیبی به آن وارد کند. هر بار به خودش صدمه زد.
سپس ایستاد، نفس زنان و خسخس کنان، شانههایش درد میکرد، پشتش درد میکرد؛ ذهنش برای یک لحظه صاف شد و گفت: «تو خدایی، مگه نه؟ و تو این طوری بازی میکنی...»
آن موجود، جوابش را نداد و او حمله کرد.
یکباره از حرکت باز ماند و بعد روی یک زانویش افتاد و به سوی پاهای آن شیرجه زد.
همچنان که آن موجود تاریک را به زمین میآورد، دردی آتشین درون پهلوهایش احساس کرد. دوبار با مشت به او حمله کرد، سپس درد وارد سینهاش شد و حس کرد فلج میشود.
پرسید: «نکنه تو؟» لبهایش به زور از هم باز میشد. «نه! نمیتونی باشی... من کجام؟»
آخرین خاطرهاش، این بود که چیزی گوشهایش را میدرید.
====================================
پانویسها:
[1] Michael Cassidy
[2] Johnson, Weems, Daugherty and Cassidy