سینامون شاهزادهای بود در زمانهای دور، در سرزمینی کوچک و گرمسیر؛ جایی که همه چیز قدیمی و باستانی بود. چشمانی از مروارید داشت که به او زیبایی خارقالعادهای میبخشید، اما این یعنی که نابینا بود. دنیایش به رنگ مروارید بود، سفید شیری و صورتی، با درخششی ملایم.
سینامون سخن نمیگفت.
پدر و مادرش، راجا و رانی، به کسی که میتوانست سینامون را به سخن در آورد، یک اطاق در کاخ، باغی از درختان نارس انبه، یک نقاشی از عمهی رانی منقوش بر چوب سخت و لعاب خورده و یک طوطی سبز پاداش میدادند.
کوهها از یک سو و جنگل از سوی دیگر این سرزمین را احاطه کرده بودند. افراد کمی از راههای دور و دراز سر میرسیدند که به سینامون سخن گفتن بیاموزند. اما میآمدند و در اطاقی در قصر اقامت میگزیدند، درختان باغ انبه را میپروراندند، به طوطی غذا میدادند و تصویر عمهی رانی را میستودند (وی در روزگار خودش زیبارویی مشهور بود، هر چند که اکنون پیر و بدعنق، تکیده و سالخورده و دلسرد شده بود) و عاقبت سرخورده، در حالی که دخترِ خاموش را لعنت میکردند، آنجا را ترک میگفتند. روزی ببری به کاخ آمد. عظیمالجثه و درنده بود، کابوسی به رنگ سیاه و نارنجی بود و خدایگونه گام بر میداشت، که شیوهی راه رفتنِ ببرها چنین است. مردم وحشتزده بودند.
راجا گفت: «چیزی برای هراس نیست. تعداد اندکی از ببرها آدمخوارند.»
ببر گفت: «اما من هستم.»
مردم از این واقعه بیشتر حیرتزده شدند، اما البته چیزی از هراسشان کاسته نشد.
راجا گفت: «ممکن است دروغ بگویی.»
ببر گفت: «ممکن است، اما دروغ نمیگویم. اکنون، من اینجا هستم که به تولهی دختر سخن گفتن بیاموزم.»
راجا با رانی مشورت کرد و علیرغم پافشاریهای عمهی رانی که معتقد بود ببر باید با جاروب و چوبهای تیز از شهر بیرون رانده شود، ببر را به اتاق راهنمایی کردند و نقاشی میناکاری شده و مالکیت باغ انبه را به او دادند؛ طوطی جیغ کشید و به سوی تیرهای سقف پرواز کرد و همانجا ماند و از پایین آمدن امتناع کرد، وگرنه او را هم به ببر تحویل میدادند.
سینامون را به اتاق ببر بردند.
طوطی از بالای تیرهای سقف جیغکشان گفت: «روزی روزگاری خانم جوانی اهل ریگا بود، او برای سواری بر پشت ببری رفت. وقتی از سواری بازگشتند، بانو درون ببر بود و لبخندی بر چهرهی ببر.» (اگر چه موظفم برای صحت تاریخی و ادبی به این نکته اشاره کنم که طوطی در حقیقت شعر دیگری نقل کرد که بسیار کهنتر و اندکی بلندتر با پیامی مشابه بود.)
عمهی رانی گفت: «بفرمایید، حتا طوطی هم میداند.»
ببر گفت: «من را با دختر تنها بگذارید.»
و راجا، رانی، عمهی رانی و ملازمان کاخ با بیمیلی جانور را با سینامون تنها گذاشتند. او انگشتانش را درون پشم ببر فرو برد و نفس گرمش را بر رخسارش حس کرد. ببر دست سینامون را در دستش گرفت.
ببر گفت: «درد.»
و یکی از پنجههای تیز چون سوزنش را کف دست سینامون کشید. پوست لطیف قهوهایاش را سوراخ کرد و قطرهای از خون روشن به بیرون تراوید. سینامون هقهق گریست. ببر گفت: «ترس.»
و شروع به غرش کرد. در ابتدا به قدری آرام که به سختی میتوانستید آن را بشنوید، کمکم به خُرخُر تبدیل شد و بعد یک غرش ملایم همچون آتشفشانی در دوردست، بعد غرشی چنان بلند که دیوارهای کاخ لرزید. سینامون به خود لرزید. ببر گفت: «عشق.»
و با زبان قرمز و زمختش خون را از کف دست سینامون لیسید و رخسار قهوهای لطیفش را لیس زد. سینامون با صدایی وحشی و مبهم، ناشی از عدماستفاده از تارهای صوتیاش، نجواکنان گفت: «عشق؟»
و ببر دهانش را باز کرد و همانند ایزدی گرسنه نیشخند زد،که این شیوهی نیشخند زدنِ ببرها است.
آن شب ماه کامل بود.
زمانی که ببر و بچه با هم از اطاق بیرون آمدند، سپیده سر زده بود. سنجها به هم برخورد کردند و پرندگان سرزنده آواز خواندند و سینامون و ببر به سمت رانی و راجا رفتند که یک سر اتاق پادشاهی نشسته بودند و ملازمان کهنسال با برگهای نخل بادشان میزدند. عمهی رانی ناخشنود در گوشهی اطاق نشسته بود و چای مینوشید.
رانی پرسید: «بالاخره توانست سخن بگوید؟»
ببر غُرید: «چرا از خودش نمیپرسید؟»
راجا از سینامون پرسید: «میتوانی سخن بگویی؟»
دختر سر تکان داد. عمهی رانی قدقد کرد: «ها! اگر توانست ستون مهرههایش را لیس بزند، حرف هم میزند.»
راجا به عمهی رانی گفت: «هیس.»
سینامون گفت: «میتوانم سخن بگویم. تصور میکنم که همیشه میتوانستم.»
مادرش پرسید: «پس چرا سخن نمی گفتی؟»
عمهی رانی در حالی که انگشت چوب مانندش را میجنباند، غرولند کرد: «او نیست که اکنون سخن میگوید، آن ببر صدایش را در میآورد.»
راجا از حضار اطاق پرسید: «کسی نیست که جلوی سخن گفتن آن زن را بگیرد؟»
ببر گفت: «ساکت کردنشان سادهتر از به حرف درآوردنشان است.» و مشکل را حل کرد. و سینامون گفت: «چرا سخن نمیگفتم؟ زیرا حرفی برای گفتن نداشتم.»
پدرش پرسید: «و اکنون؟»
او گفت: «و اکنون ببر از جنگل برایم گفته است، از سر و صدای میمونها و بوی سپیدهدم و طعم نور ماه و صدای دریاچهي پر از فلامینگو، به هنگام به هوا برخاستنِ فلامینگوها و چیزی که حالا برای گفتن دارم این است که: من با ببر میروم.»
راجا گفت: «تو نمیتوانی چنین کاری بکنی. من قدغن میکنم.»
سینامون گفت: «دشوار است که ببری را از آن چه میخواهد، تحریم کنید.»
و راجا و رانی پس از کمی تامل بر مساله، موافقت کردند. رانی گفت: «و به علاوه، او مطمئناً خوشحالتر خواهد بود.»
راجا که خیال میکرد عملگرایی در این دنیا اهمیت دارد، پرسید: «اما پس اتاق کاخ چه؟ و درختستان انبه؟ و طوطی؟ و نقاشی عمهی مرحوم رانی؟»
ببر گفت: «آنها را به مردم بده.»
و بدینسان اطلاعیهای به مردم شهر ابلاغ شد که آنها صاحبان پرافتخار یک طوطی، یک نقاشی و یک درختستان انبه هستند و این که شاهزاده سینامون میتواند سخن بگوید، اما برای مدتی آنها را ترک میگوید تا آموختههایش را گسترش دهد.
جمعیتی در میدان شهر تجمع کردند و خیلی زود دروازهی کاخ گشوده شد و ببر و بچه بیرون آمدند. ببر در حالی که دختر بر پشتش نشسته و محکم پشمهایش را چنگ زده بود، به آرامی در میان جمعیت گام بر میداشت و خیلی زود جنگل هر دویشان را در خود بلعید و این شیوهی رفتنِ ببرها است.
بنابراین، در پایان، هیچکس خورده نشد. البته به استثنای عمهی سالخوردهی رانی که به تدریج نقاشیاش که در میدان شهر آویخته شده بود، در افکار عمومی جایگزین خودش شد و بدین گونه همیشه زیبا و جوان ماند.