کاساندرا دختر پریام شاه بود. پیشگویی سخت بداقبال. آپولو نفرینش کرده بود تا حقیقت را ببیند و کسی باورش نکند...
آتش...
تحمل شعلهها دیگر داخل ساختمان غیرممکن شده بود.
آلیس کورمال کورمال دست برد تا در آپارتمان را پیدا کند و میدانست که این یکی دیگر مادی خواهد بود. میتوانست فلز سرد دستگیره را در میان شعلهها احساس کند. در میان آشفتگی دودهای بیرون، پلههایی از جنس سایه و تاریکی را تشخیص داد؛ آنقدر وضوح داشتند که راهش را به سمت پایین آنها پیدا کند. سعی کرد خودش را راضی کند که پلهها وزنش را تحمل خواهند کرد.
آلیس دیوانه!
هیچ عجله نکرد. شعلهها همچنان زبانه میکشیدند. از میانشان گذشت.
از پلههای وهمگون رو به پایین، به سمت زمین سفت و مادی گذر کرد. نمیتوانست آسانسور را تحمل کند. آن فضای بسته با فرشی از ظلمت که همین طور پایین و پایینتر سقوط میکرد دیوانهاش میکرد.
به طبقهی همکف رسید. چشمانش را از شعلههای قرمز رنگ و بیحرارت برگرداند.
شبحی به او صبح به خیر گفت؛ ویلیس پیر و لاغر بود که در مقابل شعلههای رقصان شفاف مینمود.
آلیس پلک زد و در جواب، صبح به خیری تحویل داد. در را که باز میکرد و بیرون میرفت، سر تکان دادن ویلیس پیر از چشمانش دور نماند.
ترافیک بعدازظهر، بیتوجه به شعلهها و لاشههای ماشین قراضههایی که در خیابان میسوختند و بیاعتنا به رمبش آجرهای لغزان ساختمانها همچنان سنگین میگذشت.
آپارتمان فرو ریخت؛ آجرهای دود زده در دوزخ سقوط کردند؛ جهنمی در میان شبحی از درختان سبز رنگ!
ویلیس پیر، در حالی که میسوخت شروع به دویدن کرد؛ بالا و پایین پرید؛ پیکرش مثل هر روز سیاه شد و مرد. آلیس که به سختی خودش را نگه داشته بود، مثل روزهای دیگر گریه نکرد.
وحشت گسترده در اطرافش را نادیده گرفت. به زحمت راهش را از میان آجرهای ساخته از پوچی که خرد میشدند و فرو میریختند باز کرد. اشباح پر مشغلهای را که انگار هیچ چیز مانع شتابشان نمیشد، پشت سر گذاشت.
کافهی کینگزلی هنوز بر پا بود. لااقل بیشتر از دیگر کافهها. برای بعدازظهر پناهگاه خوبی بود. تا اندازهای حس امنیت میبخشید.
در راه هل داد و باز کرد. صدای خفهی یک زنگ مخفی را شنید. مشتریانِ شبحوار برگشتند و نگاهش کردند؛ زمزمههایی به گوش میرسید. نجوا کنان میگفتند: «آلیس دیوانه!»
نجواها آزارش میداد. نگاهها و حضور مشتریها را نادیده گرفت. در گوشهای از کافه که فقط اندکی آتش به آنجا راه یافته بود، نشست.
جنگ. تیتری که روزنامهفروش با لحنی خوابآلود فریاد میزد.
به خود لرزید؛ سرش را بلند کرد و به چهرهی شبحی سام کینگزلی نگاهی انداخت.
«قهوه و ساندویچ همبر.»
مثل همیشه. حتی ترتیب سفارش را هم تغییر نمیداد. آلیس دیوانه!
افسردگی حمایتش میکرد. از هنگامی که از بیمارستان بیرونش انداخته بودند، ماهیانه چکی به دستش میرسید. هر هفته به کلینیک و نزد پزشکانی که حالا مثل بقیه در حال محو شدن بودند، میرفت. ساختمان در اطرافشان میسوخت. از سالنهای آبی ضد عفونی شده، دود بیرون میزد. هفتهی پیش بیماری که آتش گرفته بود، میان راهروها میدوید...
صدای تلقتلق چینی آمد... سام قهوه را روی میز گذاشت. چند لحظه بعد برگشت و ساندویچ را آورد.
آلیس سرش را پایین انداخت و شروع به خوردن کرد. غذای شفاف را درون بشقاب شکسته و فنجان دود زده و ترک خورده که دستهای شفاف داشت، خورد. غذا میخورد که فشار معدهاش را آرام کند.
آنقدر گرسنه بود که توانست بر وحشتی که دیگر برایش عادی شده بود، غلبه کند. بعد از دیدن صدها فاجعه، وحشتناکترین صحنهها هم قدرتشان را در برابر او از دست داده بودند.
دیگر به خاطر سایهها فریاد نمیکشید؛ دیگر در تاریکی گریه نمیکرد. با اشباح حرف میزد و حتی آنها را لمس میکرد.
همیشه همان ژاکت گشاد مشکی، بلوز آبی و شلوار خاکستری را میپوشید. چون اینها تنها لباسهای او بودند که واقعی به نظر میرسیدند. هر شب آنها را میشست، خشک میکرد و روز بعد میپوشید. گذاشته بود بقیه در کمد خاک بخورند. فقط این دست لباسش واقعی بود.
این چیزها را به دکترها نمیگفت... بعد از یک عمر زندگی رفت و آمد به بیمارستان، به زحمت و محتاطانه به کسی اعتماد میکرد. میدانست چه باید بگوید. ضمیر ناخودآگاهش به چهرههای شبحوار لبخند میزد؛ ماهرانه کارتها و جداولشان را دستکاری میکرد؛ در خرابههایی که به هنگام غروب شروع به سوختن میکردند، مینشست.
آنها به او دارو میدادند. داروها جلوی رؤیا، نالهی آژیرها و صدای پاهایی که شبها اطراف آپارتمانش میدویدند را میگرفت. داروها اجازه میدادند در تختی شبحوار، بر فراز خرابهها و با شعلهها که میسوختند و صدای ضجهها که بلند بود، بخوابد.
در مورد این مسایل صحبت نمیکرد؛ سالها زندگی در بیمارستان او را آموزش داده بود. فقط به خاطر کابوسهای شبانه و بیقراری گلایه میکرد و آنها اجازه میدادند بیشتر از آن قرصهای قرمز مصرف کند.
جنگ. همه جا صحبت از آن بود.
وقتی داشت فنجان را بلند میکرد، تلقی کرد و روی نعلبکی لغزید. آخرین تکه نان را بلعید و آن را با قهوه فرو داد. سعی کرد از میان پنجرهی شکستهی جلویی به بیرون، جایی که لاشههای در هم پیچیدهی اتومبیلهای قراضه در وسط خیابان دود میکردند، نگاه نکند.
همان جا ماند؛ همانطور که هر روز میماند. سام با غرغری زیر لب فنجانش را پر کرد. فنجانی که تا آنجا که میشد، خوردنش را طول میداد و بعد یکی دیگر سفارش میداد.
فنجان را بلند کرد. گرمای مطبوع آن لرزش دستانش را متوقف کرد.
صدای آرام زنگ بلند شد. مردی در را بست و کنار پیشخوان نشست. در نگاه آلیس، کامل و واضح بود. شگفتزده، در حالی که قلبش به شدت میتپید به او خیره شد.
مرد قهوهای سفارش داد، رفت روزنامهای خرید، دوباره سر جایش نشست و در حالی که اخبار را میخواند، اجازه داد تا قهوه سرد شود.
هنگامی که مرد روزنامه میخواند، آلیس تنها پشت سرش را میدید. کت چرم قهوهای و کهنه و موهای قهوهای که اندکی از یقهاش را پوشانده بودند.
عاقبت قهوهی سرد شده را با یک جرعه سر کشید، پول را روی پیشخوان گذاشت و روزنامه را در حالی که تیترش رو به زمین قرار گرفته بود، همان جا رها کرد.
چهرهای جوان. گوشت و استخوانی در میان اشباح! مرد همهی آنها را نادیده گرفت و به سمت در رفت.
آلیس ناگهان از جا پرید و به سمت در رفت.
سام صدایش زد: «هی...»
کیفش را زیر و رو میکرد که صدای زنگ بلند شد. بیتوجه به اینکه ۵ تایی هست یا نه، اسکناسی روی پیشخوان پرت کرد.
ترس در دهانش ماسید؛ او رفته بود.
آلیس با عجله کافه را ترک کرد. بدون اینکه به خرابهها فکر کند، از کنارشان گذشت. مرد را از پشت دید که میان اشباح ناپدید میشد.
دوید؛ شانه به شانهی آنها. شعلهها را تاب آورد؛ و در حالی که آوارها بدون هیچ دردی بر سرش فرو میریختند، او را فریاد زد و به دویدن ادامه داد.
اشباح برگشتند و خیره خیره نگاهش کردند. مرد هم برگشت و به آلیس چشم دوخت. از دیدن همان حالت تعجب و شگفتی اشباح روی صورت مرد، گیج شده بود. به سمتش دوید.
«چی شده؟»
برای لحظهای مات و مبهوت بر سر جایش ماند. او آلیس را مانند دیگران میدید؛ انگار هیچ تفاوتی میان او و سایر اشباح نبود.
نتوانست پاسخی بدهد. مرد با رنجیدگی دوباره به راه افتاد. آلیس دنبالش حرکت کرد.
اشک از صورتش جاری شد؛ نفسش در گلو حبس شده بود. مردم خیره خیره نگاه میکردند.
مرد متوجه حضور او شد و قدمهایش را سریعتر کرد. از میان آوارها و آتشها، دیواری فرو ریخت و آلیس بر خلاف میلش، فریادی کشید.
مرد لرزید. غبار و دود مانند ابری از پشت سرش بلند شد. چهرهی مرد نگران و عصبی به نظر میرسید. مانند دیگران به او خیره شده بود. مادرها کودکانشان را از آنجا عقب میکشیدند. عدهای جوان با نگاههایی سرد و بیروح آنها را نگاه میکردند و میخندیدند.
آلیس گفت: «صبر کن.»
مرد دهانش را باز کرد؛ انگار که بخواهد ناسزایی بارش کند. آلیس خودش را کنار کشید و اشکهایش در وزش بیحرارت شعلهها، روی گونههایش خشک شدند.
چهرهی مرد به ترحم و دستپاچگی تغییر پیدا کرد. دستش را در جیبش کرد و پولی بیرون آورد و سعی کرد آن را به او بدهد.
آلیس سرش را با عصبانیت تکان داد. در تلاش برای جلوگیری از ریزش اشکهایش، به بالا چشم دوخت. در حالی که ساختمان دیگری میان شعلهها فرو میریخت، با ترس خودش را عقب کشید.
مرد گفت: «چیه؟»
«خواهش میکنم...»
مرد به اشباحی که به آنها خیره شده بودند، نگاهی انداخت و به آرامی به راه افتاد. آلیس در کنارش راه میرفت. خودش را آرام میکرد و به خودش قوتقلب میداد تا در مقابل آوارها و خرابهها و اشباح بیروح سرگردان در میان اسکلتهای سوختهی ساختمانها و اجساد روی هم تلنبار شده در خیابان، جایی که ماشینها در رفت و آمد بودند، فریاد نکشد.
«اسمت چیه؟»
آلیس پاسخش را داد.
کنار هم قدم میزدند. هر از گاهی نگاهش به آلیس میافتاد و اخمی چهرهاش را در هم میکشید.
چهرهای متناسب با جوانان روز داشت؛ با زخمی کوچک در کنار دهانش. بزرگتر از آلیس به نظر میرسید. آلیس زیر نگاههای ثابت مرد که سر تا پای او را میکاوید، احساس ناخوشایندی داشت. اما تصمیم گرفت هر چیزی را تحمل کند؛ اما تصمیم گرفت با هر چیزی که این حضور واقعی را به او میبخشید، کنار بیاید...
بر خلاف میل باطنیاش، دستش را دور بازوی او حلقه کرد. مرد دستان آلیس را به گرمی پذیرفت. بعد از مدتی، دستش را آهسته پشت کمر او حلقه کرد و آن دو مانند عاشقان، قدم زدند.
جنگ. تیتری که دکهی روزنامهفروشی با صدای بلند اعلام میکرد...
مرد خواست به سمت خیابان تنزهاردور بپیچد؛ اما آنچه آلیس در آنجا دید، باعث شد از رفتن اجتناب کند.
مرد که امتناع آلیس را احساس کرده بود، مکثی کرد، پشتش را به شرارههای آتش کرد و روبهروی آلیس ایستاد.
«نرو.»
مرد گفت: «میخوای کجا بری؟»
آلیس با درماندگی شانهای بالا انداخت و خیابان اصلی در سمت دیگر را نشان داد.
مرد مثل اینکه بخواهد با بچهای حرف بزند، با او صحبت کرد و سعی کرد ترسش را به شوخی بگیرد.
دردناک بود. بعضیها اینطوری با او برخورد میکردند. آلیس میفهمید و حتی این بار، آن را پذیرفت.
اسمش جیم بود. دیروز با اتومبیل کرایه به شهر آمده بود. دنبال کار میگشت. کسی را در این شهر نمیشناخت. آلیس به صحبتهای پریشان جیم که نشاندهندهی دستپاچگیاش بود، گوش داد.
وقتی حرفهایش تمام شد، آلیس همچنان نگاهش میکرد. متوجه شد که صورت مرد بر اثر بیمیلی منقبض شده و رو به او خیره مانده است.
«من دیوونه نیستم!»
دروغی که احتمالا تمامی اهالی سادبری آن را میدانستند. فقط ممکن بود او نداند؛ چون کسی را در سادبری نمیشناخت.
چهرهی منطقی او، مادی بود و زخم کوچک کنار دهانش، آن را خشن و جدی میکرد؛ مخصوصاً وقتی به فکر فرو میرفت. در مواقع دیگر این چهره میتوانست آلیس را بترساند، ولی نه حالا.
حتی فکر از دست دادن او در میان اشباح، وحشتی عظیم به جانش میریخت.
«به خاطر جنگه.»
آلیس سری تکان داد. سعی کرد به جای شعلهها به او نگاه کند.
جیم تکرار کرد: «به خاطر جنگه. همهاش دیوونگی! همه دیوونهاند!»
بعد دستش را روی شانهی آلیس گذاشت و او را به سمت دیگری چرخاند؛ به طرف پارک. جایی که برگهای سبز روی شاخههای سیاه و خشکیده به آرامی تکان میخوردند.
در طول دریاچه قدم زدند. آلیس برای اولین بار پس از مدتها، نفسی کشید و حضوری کامل و واقعی را در کنارش احساس کرد.
آنها ذرت خریدند؛ روی چمنهای کنار دریاچه نشستند و ذرتها را برای قوهای شبحگون پرت کردند.
رهگذران شبحوار کمی در آنجا حضور داشتند؛ پارک خلوت بود. آنقدر کم حسی از حضور و زندگی را نگه میداشت. آن هم در مکانی که اغلب مردم مسن، علیرغم تیتر اخبار، با آرامشی تعمدی در مسیر روزمرهشان تلوتلو میخوردند.
آلیس بالاخره آنقدر جرات پیدا کرد تا بپرسد: «تو هم اونها رو میبینی؟ همهی اونهایی که لاغر و خاکستریاند؟»
جیم منظور او را متوجه نشد. فقط شانهای بالا انداخت. آلیس محتاطانه از بحث در این مورد صرفنظر کرد.
بلند شد و به افق، جایی که دود بر فراز باد به رقص آمده بود خیره شد.
«شام مهمونت کنم؟»
خودش را برای این سوال آماده کرده بود. لبخندی ساختگی و شرمناک تحویل داد.
«آره.»
میدانست با شام چه چیز دیگری میخواهد بخرد و از خودش بدش آمد. ناامیدانه میترسید او امشب یا فردا ترکش کند. مردها را نمیشناخت. اصلا نمیدانست چه باید بگوید یا حتی چکار کند تا مانع رفتن او شود. فقط میدانست که او خواهد رفت. آن هم روزی که به دیوانگیاش پی ببرد!
حتی پدر و مادرش هم نتوانسته بودند با این مسأله کنار بیایند. اوایل فقط در بیمارستان سری به او میزدند و بعد فقط در تعطیلات و بعدتر... هیچ وقت! او حتی نمیدانست آنها کجا هستند.
پسری در همسایگی آنها بود که غرق شد. آلیس گفته بود که این اتفاق میافتد. برایش گریه کرده بود. همهی شهر میگفتند این خود آلیس بوده که او را هل داده است!
آلیس دیوانه!
دکترها گفته بودند: «فقط خیالبافی میکند. خطرناک نیست.»
و او را مرخص کرده بودند. مدارس مخصوصی وجود داشت؛ مدارس دولتی. و هر از گاهی هم بیمارستان و قرصهای آرام بخش.
قرصهای قرمز را در خانه جا گذاشته بود. دستانش عرق کرد و دستپاچه شد...
قرصها خوابآور بودند و کابوسها را متوقف میکردند. لبهایش را به هم فشرد و خودش را متقاعد کرد که دیگر نیازی به آنها نخواهد داشت. حداقل تا زمانی که دیگر تنها نبود.
دستش را دور بازوی جیم حلقه کرد و با حالتی توأم از اطمینان و رضایتی غریب به راه افتاد. از پلههای پارک به سمت خیابان اصلی منتهی میشدند بالا رفتند.
ولی همان جا ایستاد...
آتش فرو نشسته بود...
ساختمانهای شبحوار، با اسکلتهای شبحگون، با پنجرههای شکسته و بدنههای فروریخته و ناهموار، قد علم کرده بودند. اشباح ناشناس در میان آوارها پرسه میزدند.
جیم دست آلیس را کشید تا از آنجا دورش کند. اما قدمهای آلیس سست شده بودند.
جیم با تعجب نگاهی به آلیس انداخت و دستانش را دورش حلقه کرد.
«داری میلرزی؛ سردته؟»
آلیس سرش را تکان داد. تلاش کرد لبخند بزند. آتش فرو نشسته بود. سعی کرد این را به فال نیک بگیرد. کابوس تمام شده بود. آن کابوس دیگر تمام شده بود! نگاهی به چهرهی حقیقی جیم انداخت و لبخندش به قهقههای جنونآمیز تبدیل شد.
«فقط گرسنهام!»
آنها مدت زیادی در گرابن، برای شام خوردن وقت گذراندند. جیم با آن کت مندرس و آلیس با آن ژاکت گشاد که لبههایش شل و آویزان بود! مشتریهای شبحوار با لباسهای گرانقیمت، خیره خیره نگاهشان میکردند.
آنها در گوشهای کنار در، جایی که کمتر در معرض دید بود نشستند. خردههای کریستال و چینی شکسته روی میز شبحی ریخته بود و ستارهها از میان سقف، بالای تابش ضعیف لوسترهای شکسته، به سردی چشمک میزدند.
آوار... ویرانه سرد و آرام...
آلیس در سکوت به خودش فکر میکرد. اگر این شعلهها خاموش میشدند، انسان میان آوارها هم میتوانست زندگی کند.
جیم در کنارش بود؛ در لبخندش حتی ردپایی از ترحم دیده نمیشد. فقط شجاعتی دلنشین که نشان میداد او بیشتر از توانش، در گاربن – جایی که آلیس هرگز فکر نمیکرد حتی داخلش را ببیند – خرج کرده است.
جیم با متانت به او گفت که زیباست. دیگران هم این را گفته بودند. آلیس بی هیچ دلیلی از این حرف پیش پا افتادهی او رنجید؛ از اویی که تصمیم گرفته بود اعتماد کند. لبخند تلخی زد؛ سپس لبخندش به اخمی بدل شد. اما از ترس اینکه ناراحتیاش او را بیازارد، دوباره آن اخم را به لبخندی تبدیل کرد.
آلیس دیوانه!
اگر مواظب رفتارش نبود، او همه چیز را میفهمید و همین امشب ترکش میکرد.
سپس موسیقی قطع شد و صدای همهمهی سایرین به خاموشی گرایید. گوینده خبری نامفهوم اعلام کرد.
پناه بگیرید... پناه بگیرید... پناه...
صدای فریاد و جیغ بلند شد. صندلیها به اطراف پرت شدند.
آلیس روی صندلی از حال رفت. احساس کرد دستان سرد و واقعی جیم دستانش را گرفته و چهرهی وحشتزدهی او را دید که در حین بلند کردنش از روی صندلی، بی صدا نامش را صدا میزند. آلیس را با خود کشید و شروع به دویدن کرد.
هوای سرد بیرون، هشیارش کرد. از دیدن آوارهای بیرون، دوباره سرش گیج رفت. اشباح سراسیمه به سمت آشوب، آنجا که آتش از همه جا بیشتر زبانه میکشید، میدویدند.
و او میدانست...
آلیس فریاد زد: «نه!»
دست جیم را کشید. این بار با اصرار بیشتر فریاد زد: «نه!»
تنه زدنهای انبوه جمعیت در هجومی به سمت ویرانهها، آنها را با خود میکشید.
جیم سرانجام تسلیم قاطعیت آلیس شد. دستش را گرفت و با او بر خلاف جهت موج جمعیت، همگام با صدای دیوانهوار فریاد آژیرها، گریخت.
با او گریخت. از همان راهی که در رویا دیده بود. به سمت آوارها میدوید. با یک الهام غیبی، داخل کافهی کینگزلی، جایی که میزها با غذاهای روی آنها رها شده بودند و صندلیها روی زمین افتاده بودند، دوید. آنها به سمت عقب کافه، به سمت آشپزخانه رفتند. از آنجا پایین و پایینتر، به سمت انبار سرد و تاریک، جایی در امان از شرارههای آتش پناه بردند.
هیچکس آنها را در آنجا پیدا نمیکرد.
بالاخره زمین با صدایی مهیب لرزید. آژیرها متوقف شدند و دیگر صدایشان به گوش نرسید. آن دو در میان تاریکی یکدیگر را محکم در آغوش گرفته بودند و میلرزیدند.
در بالای سر آنها، ساعتها صدای زبانه کشیدن شعلهها و فرو ریختن آوارها به گوش میرسید. چشمانشان از شدت دود میسوخت.
صدای دوردست فرو ریختن آجرها، غرش سهمناکی که زمین را به لرزه در میآورد و به آنها نزدیک میشد، ولی هیچوقت به پناهگاهشان نمیرسید به گوش میرسید.
و صبح هنگام، با بوی آتشی که هنوز در هوا استشمام میشد، از پناهگاشان به سمت روشنایی روز خزیدند.
خرابهها ساکت و خاموش بودند. از ساختمانهای شبحوار که حالا مادی و جامد بودند، فقط اسکلتی به جا مانده بود.
ارواح رفته بودند؛ این بار خود شعلهها بودند که عجیب به نظر میرسیدند. برخی واقعی بودند و برخی دیگر نه که بر فراز آجرهای سرد و سوخته میرقصیدند و بیشترشان رو به خاموشی میرفتند.
جیم زیر لب دعا میکرد و اشک میریخت.
آلیس نگاهی به او انداخت. چشمان خودش خشک بودند. چون چند دقیقهی قبل گریههایش را کرده بود. به صحبتهای او گوش داد. غذا... ترک کردن شهر...
«باشه، قبول.»
بعد لبش را به دندان گرفت و چشمانش را در برابر آنچه در چهرهی او میدید بست.
وقتی دوباره چشمانش را گشود، هنوز همانطور بود... حقیقت داشت... رویا نبود... آن شفافیت و بیرنگ شدن ناگهانی جسم...
لرزید. جیم تکانش داد. چهرهی شبح مانندش سرشار از پریشانی بود.
«چی شده؟ آلیس... چی شده؟»
نمیتوانست به او بگوید... نمیخواست... پسری که غرق شده بود را به یاد آورد... و باقی اشباح را!
ناگهان دستش را از دستان او بیرون کشید و از میان هزارتوی آوارهایی که امروز صبح واقعی بودند، شروع به دویدن کرد.
جیم گریهکنان فریاد میکشید و به دنبالش میدوید: «آلیس!»
«نه!»
فریاد زد و برگشت. دیوار متزلزل و فرو ریختن آبشاری از آجرها را دید. به عقب خیره شد و ایستاد.
نمیتوانست حتی یک قدم بردارد. میخکوب شده بود.
دستانش را جلو آورد تا به او هشدار دهد به عقب برگردد. آنها را مادی و جامد یافت.
آجرها لغزیدند و فرو ریختند. گرد و خاک به هوا برخاست. برای لحظهای آنقدر غلیظ بود که همه چیز را تیره کرد...
آلیس همان جا ماند. دستهایش بدون حس در کنارش آویزان بودند. سپس صورت دودهای خود را پاک کرد. برگشت... شروع به راه رفتن به سمت مرکز شهر مرده کرد.
بالای سرش ابرهای تیرهی پر باران آسمان را پوشانده بودند.
حالا با آرامش قدم میزد. دید که قطران باران پیادهرو را نقطهچین میکنند، اما هنوز حسشان نمیکرد.
اندکی بعد باران قطره قطره شروع به بارش کرد. ویرانهها سرد و سوزناک شدند.
آلیس در میان خرابهها قدم میزد؛ اجساد مردگان را میدید؛ دریاچه و درختان سوخته... و گرابن که تنها ویرانهای از آن بر جا مانده بود... آلیس در میان خرابههای گرابن، رشتهای از کریستال جمع کرد و به گردنش آویخت.
روز بعد هنگامی که دزدی غذایش را به سرقت میبرد، لبخند زد. چهرهای شبح مانند داشت؛ آلیس از فراز جایی که دزد جرأت بالا رفتن نداشت به او خندید و همین حرف را به او زد.
در میان اسکلت ساختمانهای ویران شده، اندکی سر کرد. ویرانههایی که دیگر هیچ تهدیدی برای او نداشتند. دیگر کابوسی وجود نداشت. با گردنبند کریستالش و فرداهایی که درست مثل امروز بودند.
اگر آتشها خاموش میشدند، آدم میتواند در میان خرابهها هم سر کند.
و اشباح، همه در گذشته محو شده بودند...