بیلی گفت: «یه چیزی تو اتاقمه. فکر کنم یه جنه.»
مادر بیلی گفت: «جنها فقط قصهاند.»
بیلی گفت: «توی تاریکی برق میزنه.»
پدر بیلی گفت: «برگرد توی تختت.»
*
تخت بیلی به شکل یک اتومبیل مسابقه بود. یک آدم کوچولو جلوی تخت، کنار فرمان نشسته بود.
بیلی پرسید: «تو یه جنی؟»
«کی میخواد بدونه؟»
«من. اینجا اتاق منه.»
جن گفت: «خوب که چی؟»
بیلی در این مورد فکر کرد و گفت: «تو واقعا یه جنی؟»
«تو واقعا یه پسر کوچولویی؟»
«چه سوال احمقانهای.»
«تو یه پسر کوچولوی احمقی.»
«توی اتاق من چیکار داری؟ مامانم میگه جنها فقط قصهاند.»
جن گفت: «همینطوره. ولی جنهای واقعی هم وجود دارند. که من نیستم.»
«فکر کردم گفتی که یه جن واقعی هستی.»
«اصلا همچین حرفی نزدم. من واقعا یه جن هستم، ولی یه جن واقعی نیستم. جنهای واقعی قصهاند. من قصه نیستم.»
بیلی رفت داخل تختش و گفت: «قصهها خیلی مسخرهاند. چرا شلوار نپوشیدی؟»
«جنها شلوار لازم ندارند. اون عکس کیه روی پیژامهات؟»
«دیل ارنهارت[1]. اون راننده ماشینهای مسابقه است.»
جن گفت: «شبیه باباته. مگه موقع خواب نباید سرت رو اینطرف بذاری؟»
بیلی گفت: «آخه از تو میترسم.»
جن گفت: «هر طور که راحتی.»
*
صبح، جن رفته بود.
بیلی سر صبحانه پرسید: «چیزی مثل جنها وجود داره؟»
مادرش گفت: «باید بگی وجود دارن؟»
این تصحیح به نظر بیلی درست نمیرسید. گفت: «آخه اون فقط یدونه بود. شلوار هم نپوشیده بود.»
پدر بیلی گفت: «پس حواست بهش باشه.»
مادر بیلی گفت: «عیبی نداره که قصهها رو باور کنی. ولی اونها رو با واقعیت قاطی نکن.»
بیلی گفت: «هان؟»
پدر بیلی که بلند میشد تا برود گفت: «و اون برگها رو یادت نره.»
*
بیلی برگها را از سر راه گاراژ برداشت. این مورد تنها کار سختی بود که هر روز باید آن را انجام میداد.
وقتی کارش تمام شد، به اتاقش برگشت.
دلش میخواست با جن حرف بزند، ولی جن غیب شده بود. جایی که جن کنار فرمان تخت نشسته بود، یک نقطهی خیس وجود داشت.
*
وقتی بیلی به تخت رفت، جن برگشت. در تاریکی میدرخشید؛ درست مثل یک شب پره.
بیلی پرسید: «جنها توی طول روز کجا میرن؟»
«جنهای واقعی؟ جایی نمیرن. اونها فقط قصهاند. جایی ندارند که بروند. هیچ جا قبولشون نمیکنه.»
«تو کجا میری؟»
جن گفت: «اگه بفهمی خوشت نمیاد.»
بیلی پرسید: «برای چی میای اینجا؟»
«این تخت رو دوست دارم. شبیه ماشین مسابقه است.»
بیلی گفت: «میتونی روش بشینی. ولی ای کاش شلوار میپوشیدی.»
*
صبح روز بعد، جن غیب شده بود. یک نقطهی خیس روی تخت بیلی به جا مانده بود.
بیلی سر صبحانه پرسید: «اگر فقط یه جن وجود داشته باشه چی؟ اون هم قصه است؟»
مادر بیلی گفت: «معلومه. هر بچهای اجازه داره یه قصهی کوچولو داشته باشه.»
پدر بیلی گفت: «دوباره بحث اجازهها شروع شد.»
او سر بیلی را مثل یک سگ نوازش کرد و گفت: «فکر کنم یه جن عیبی نداشته باشه، به شرطی که کمکت کنه اون برگها رو از سر راه گاراژ جمع کنی.»
بیلی گفت: «اون هیچ کاری نمیکنه.»
*
بیلی اول برگها را جمع کرد و بعد به اتاقش رفت. جن روی تختش، درست کنار فرمان نشسته بود.
بیلی پرسید: «جنها چیکار میکنند؟»
جن گفت: «کار زیادی نمیکنند. بعضی اوقات آدمها رو میکشیم.»
«هان؟»
«وقتی خدا یه فرشتهی جدید تو بهشت لازم داشته باشه، گاهی اوقات یه جن رو میفرسته تا اون رو بکشه.»
«اومدی من رو بکشی؟»
جن گفت: «معلومه که نه.»
بیلی در این مورد فکر کرد و گفت: «مامانم جنها رو باور نمیکنه.»
«که چی؟»
«میگه تو فقط یه قصهای. که این.»
«بخاطر اینکه اون احمقه.»
«مامان من احمق نیست.»
جن گفت: «خوب تو اینطوری فکر کن.»
فکری به ذهن بیلی رسید. گفت: «همینجا بمون.»
*
بیلی به آشپزخانه رفت.
گفت: «زود باش بیا. میخوام یه چیزی نشونت بدم.»
مادرش گفت: «جنه نباشه بیلی.»
داشت یک پای میپخت. «نمیبینی؟ کار دارم.»
بیلی گفت: «خواهش میکنم مامان.»
مادر بیلی دستهایش را پاک کرد و دنبال او به اتاق خوابش رفت.
جن رفته بود. ولی عیبی نداشت.
بیلی گفت: «ببین مامان.»
او نقطهی خیس روی تختش را نشان او داد.
«اونجا مینشینه.»
مادرش گفت: «بیلی!»
*
مادر بیلی سر شام گفت: «بیلی داره بزرگ میشه.»
پدر بیلی گفن: «خوبه. پس شاید بتونه کاری که بهش میگی رو انجام بده. مثلا اینکه برگها رو از سر راه گاراژ پاک کنه.»
بیلی گفت: «ولی من این کار رو کردم.»
«آقا!»
«آقا.»
«پس من این رو از کجا آوردم؟»
او یک برگ از جیب پیراهنش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
بیلی گفت: «از درخت افتاده.»
*
بیلی پیژامهاش را پوشید. جن روی تخت نشسته بود.
جن گفت: «امروز این یارو رو دیدم. دیل ارنهارت.»
دیل ارنهارت مرده بود. بیلی خبر تصادف را در تلوزیون دیده بود.
بیلی گفت: «نه ندیدی. ولی ای کاش شلوار میپوشیدی.»
«جنها شلوار لازم ندارند. دیل بهت سلام رسوند.»
«نخیر، نرسوند.»
جن گفت: «حق با توئه، نرسوند. آدمهای مرده سلام نمیرسونند. البته من دیدمش.»
«کجا؟ توی بهشت؟»
جن خندید. صدای خندهاش مثل جرنگ جرنگ آرامی بود.
بیلی در حالی که به تختش میرفت گفت: «به هر حال من که نمیشناختمش. فقط مشهور بود.»
*
بیلی نصفه شب بیدار شد.
جن هنوز آنجا نشسته بود و مثل شب پره میدرخشید.
بیلی پرسید: «تو واقعا آدمها رو میکشی؟»
«بعضی اوقات.»
«چرا خدا یه فرشته نمیفرسته تا این کار رو بکنه؟»
«فرشتهها فقط قصهاند. من با یه سوزن دراز این کار رو میکنم.»
بیلی در این مورد فکر کرد و گفت: «میشه ببینمش؟»
«بگیر بخواب بیلی.»
بیلی خوابید.
*
مادر بیلی سر صبحانه پرسید: «جنت چطوره؟ هنوز اونجاست؟»
بیلی گفت: «بعضی اوقات.»
پدر بیلی گفت: «شاید بتونه قبل از اینکه من برگردم، کمکت کنه برگها رو از سر راه گاراژ جمع کنی.»
بیلی گفت: «اون کار نمیکنه. گفتم که.»
«آقا!»
«آقا.»
*
بیلی خودش برگها را جمع کرد. به هر حال کار دیگری نداشت. جن تمام طول روز غیب بود.
پدر بیلی سر شام گفت: «فکر میکردم قبل از اینکه برگردم، با جنت برگهای سر راه گاراژ رو جمع میکنی.»
بیلی گفت: «ولی من این کار رو کردم. آقا.»
«پس من این رو از کجا آوردم؟»
*
بیلی داشت برای رفتن به تخت آماده میشد. گفت: «تو واقعا آدمها رو میکشی؟»
جن گفت: «این رو قبلا هم ازم پرسیدی. میخوای کی رو بکشم؟»
بیلی فکر کرد و گفت: «بابام رو.»
*
صبح روز بعد، پدر بیلی سر صبحانه از حال رفت.
مادر بیلی گفت: «اوه عزیزم.»
او مرده بود. آمبولانس آمد و او را برد.
بیلی آن شب در حالی که پیژامهاش را میپوشید گفت: «عالی بود. ولی من که سوزن درازی ندیدم.»
جن گفت: «معلومه که ندیدی.»
*
صبح روز بعد، جن مادر بیلی را کشت.
او از حال رفت و صورتش در پای فرو رفت. این بار بیلی سوزن دراز را دید.
جن روی فریزر نشسته بود. پاهای کوچکش را روی هم انداخته بود.
بیلی گفت: «خیلی احمقانه بود. حالا دیگه هیچ کسی رو ندارم.»
«که چی؟»
«حالا پلیس میاد من رو میبره یتیمخونه. که این.»
جن گفت: «ولی اگر ندونند اون مرده که نمیان.»
بیلی در این مورد فکر کرد. مادرش را کشان کشان روی زمین برد و در کمد انداخت.
گفت: «باز هم کسی نیست که از من مواظبت کنه.»
جن گفت: «پای رو تر و تمیزش کن. من این اطراف یه گشتی میزنم.»
*
آن شب شامی در کار نبود. بیلی یک جعبه سرهآل برداشت و به اتاقش برد.
دیل ارنهارت روی تخت نشسته بود. گفت: «از جعبه بیارشون بیرون سرباز.»
بیلی گفت: «فکر میکردم مردی. تصادفت رو توی تلوزیون دیدم.»
دیل ارنهارت گفت: «بگیر بشین بچه.»
او روی تخت دراز کشید و بیلی کنارش نشست.
دیل ارنهارت گفت: «میتونم با بوی گند کمد کنار بیام. ولی تو هم باید سهم خودت رو انجام بدی بچه.»
«چی رو؟»
«آقا!»
«آقا.»
«برگهای سر راه گاراژ مساله شدهاند.»
بیلی به این مساله فکر کرد. نگاهی به اطراف انداخت تا جن را پیدا کند، ولی جن غیب شده بود.
فقط جایی که زمانی روی تخت مینشست، یک لکهی خیس باقی مانده بود.
[1]: Dale ErnHart