اشاره: گرترود باروز بنت ]١[ (تولد ١٨٨٣، مرگ ١٩٤٨) به عنوان نخستین زن نویسندهی فانتزی و علمیتخیلی که آثارش به صورت جدی و گسترده منتشر میشدند، و نیز به عنوان پایهگذار فانتزی تیره شهرت داشت. سام موسکوویتز ]٢[ منتقد ادبی گفته است: «او بزرگترین نویسندهی زن علمیتخیلی در حد فاصل میان مری شلی و سی. ال. مور است.» این در حالی است که تعداد آثار بنت نسبتاً کم بوده (١٢ داستان کوتاه و رمان) و در محدودهی زمانی ١٩١٧تا ١٩٢٣ نوشته شدهاند.
خانم بنت نخستین داستان خود را با عنوان «تجربهی شگفتانگیز توماس دونبار» ]٣[ در هفده سالگی برای نشریهی آرگوسی ]4[ فرستاد، که در شمارهی مارس ١٩٠٤ منتشر شد؛ اما نویسندگی را به صورت جدی زمانی آغاز کرد که مرگ همسر و چند سال بعد پدر، و رسیدگی به فرزند خردسال و پرستاری مادر بیمارش، او را نیازمند درآمد افزون نمود.
در مقالهها قید نمیشود بنت از چه کسانی تأثیر گرفته است. البته میتوان به راحتی عناصری از ژول ورن، اچ. جی. ولز و به خصوص داستانهای وحشت روانشناختی ادگار آلن پو را در آثارش تشخیص داد. از سوی دیگر، اچ. پی. لاوکرفت و آبراهام مریت ]۵[، که هر دو از نویسندگان مؤثر در فانتزی مدرن، به خصوص فانتزی وحشت محسوب میشوند، از سبک نوشتههای اولیهی بنت پیروی میکردند. این تقلید چنان قوی بود که بسیاری از خوانندگان و منتقدان نام فرانسیس استیونز ]٦[ را که نام مستعار بنت بود، به عنوان یکی از نامهای مستعار مریت میپنداشتند. این سوتفاهم تازه با تجدید چاپ رمان «قلعه ترس» ]٧[ در سال ١٩۵٢ با نام گرترود باروز بنت و زندگینامه وی به دست لوید آرتور اِشباخ ]٨[ از بین رفت.
از سوی دیگر، لاوکرفت چنان به این نویسنده و آثارش احترام میگذاشت که رمان «تعلق گرفته!» ]٩[ را به عنوان «یکی از عجیبترین و جذابترین رمانهای فانتزی علمی که در عمرتان مطالعه خواهید نمود»، نقد کرده است.
قابل تذکر است که نه تنها نثر بنت برای خوانندگان امروزی خوانا و روان میباشد، بلکه او با وجود تمام نکردن دبیرستان از گنجینهی کلمات و اطلاعات علمی و شبهعلمی قابل توجهی برخوردار بوده است.
اگر بنت بعد از سال ١٩٢٣ باز هم داستان نوشت، کسی نمیداند. او بعد از مرگ مادرش در ١٩٢٠ از مینیاپولیس به کالیفرنیا نقل مکان کرد و به کار روزانهی خود به عنوان منشی ادامه داد. به دلایل نامشخصی، میان او و دخترش فاصله افتاد؛ به طوری که محققان سال مرگ او را به خاطر آخرین نامهای که به دختر خود نوشته بود، ١٩٣٩ تصور میکردند. اما گواهی فوتی که بعدها یافت شد، به تاریخ ١٩٤٨ است.
از ساعت نه شب گذشته بود که زنگ در به صدا درآمد، و من از هال ورودی کمنور گذشتم و نخست در را با شببند بسته گشودم تا از هویت بازدید کنندهام اطمینان پیدا کنم. چون، همان طور که امید داشتم، چهرهی دوستمان رالف کوئنتین ]10[ را دیدم، زنجیر را باز کردم و او به همراه وزش تندباد پاییزی وارد شد. مجبور بودم به در تکیه دهم تا آن را در مقابل باد ببندم.
کوئنتین که کلاه و پالتو رویی را برمیداشت، با خوشاخلاقی خندید و گفت: «سانتالوس ]١1[، تو زیادی محتاطی. فکر میکردم قبل از این که اجازه ورود بدی، از من رمز عبور هم بخوای!»
پاسخ دادم: «باید محتاط بود. این ساختمون تک و تنها افتاده و همه جا دزد هست.»
«باید دزد خیلی قویهیکلی باشه که بتونه گنجهای تو رو با خودش ببره. مثلاً اون قبر سنگی، بهش چی میگفتی؟»
«تابوت سنگی بَنی حسن. درسته. اما پس محفظهی مطلای داخلش و بانویی که درش خوابیده چی؟ یه دزد عاقل و هوشمند شاید طمع اون گنج رو بکنه و سعی کنه اون رو از من بگیره.. موافق نیستی؟»
رالف فقط دوباره خندید و لرزهای مصنوعی به خودش داد. «اون زن! یادم ننداز که اون مومیایی قهوهای رنگ خشکیدهی وحشتناک روزی یه زن بوده!»
«اما بود. بدون شک شاهزادهخانم نارنی ]١2[ بیچارهی من در روزگار خودش نرم و جذاب بود، موجودی با لبان سرخ و نمناک و چشمهایی چون ستارههای شب سیاه مصری. قبل از آن که تانظیم اوسیریایی ]١3[ بشود، او را «ترانهساز منزل» مینامیدند. اما تو رو توی این هال سرد نگه داشتم. با من به طبقهی بالا بیا. گفتم که بئاتریس ]١4[ امشب اینجا نیست؟»
«جدا؟» لحنش حاکی از تعجب و نومیدی آشکارا بود. «پس نمیتونم ازش خداحافظی کنم؟ مگه یادداشت من بهت نرسید؟ قراره جای ساندرسون ]١5[ رو به عنوان مدیر فروش تو شیکاگو بگیرم، و باید فردا صبح راه بیفتم.»
«تبریک میگم. بله، یادداشت به دست ما رسید، اما برای بئاتریس فرصتی پیش اومده بود که با چندتا از دوستهاش به جنوب سفر کنه. فرصت کمی برای آماده شدن بود، اما حالش این اواخر چندان خوب نبود، و من تشویقش کردم بره. این هوای پاییزی به شدت سرد و نمناکه.»
«به سفر... دریایی رفته؟»
«به یه سفر طولانی رفته. همین بعد از ظهر رفت. تو اتاق نشیمنش نشسته بودم و داشتم فکر میکردم، و اگه مسألهای نیست، همون جا برایت میگم درباره چی فکر میکردم.»
گفت: «هر طوری میلته.» اما لحنش متعجب بود. شاید فکر نکرده بود این قدر احساساتی باشم، و یا این که بخواهم در این احساسات با کسی شریک بشوم، حتا با دوست خوبی مانند خودش. او ادامه داد: «بدون بی ]١6[ باید خیلی احساس تنهایی بکنی.»
«یه کمی.» دیگر داشتیم از پلههای تاریک بالا میرفتیم. «اما بعد از امشب، همه چیز تغییر میکنه. میدونستی خونه رو فروختم؟»
«نه! پیرمرد، امشب من رو حیرون کردی. جای بهتری با فضای بیشتر برای کوزههای اشک و سنگ قبرهات پیدا کردی؟»
احتمال میدادم منظورش اشارهای مضحک به مجموعهی گنجینههای کُپتیک ]١7[ و مصری من باشد. آنها را به بهایی گران تهیه کرده بودم، اما برای مردی با جوانی و اخلاقیات کوئنتین فقط زباله بودند.
در اتاق نشیمن همسرم را باز کردم. ورود از تاریکی و سردی راهرو به نور سرخفام و گرمای آن خوشایند بود. اما این خانهای کهنه بود و پر از سوز و بادهای غیرمنتظره. حتا در این اتاق سوزی شدید بود که پردهی نمدی سنگین آن سوی اتاق مرتب چین و شکم میانداخت، همانند بادبانی سرخفام رها. اما حرکتش هرگز به اندازهای نبود که پشت سرش را نمایان کند.
دوست من روی صندلی کوچک و ظریفی که جلوی میز آرایش همسرم قرار داشت، نشست. از آن نوع صندلیها بود که زنها دوست دارند و مردها از آن منزجرند، اما کوئنتین با وجود قد و هیکلش حالتی زنانه، یا شاید بهتر است بگویم گربهسان داشت. همانند یک گربه، با ظرافت حرکت میکرد. قد بلند و مو بور بود، با چهرهای زیبا و خوشفرم و خندهای همیشه حاضر. جذابیت پاک جوانان را داشت؛ و نیز گهگاهی رک و راستی بیجای آنها را.
همان طور که ظرافت و آسودگی او را نظاره میکردم، آرزو میکردم ای کاش ذهنش در چابکی بدنش شریک بود. آن وقت من را خیلی بهتر درک میکرد.
در نزدیکیش نشستم و گفتم: «واقعاً جایی برای مجموعهام پیدا کردم. در واقع به استثنای یک قلم، همان تابوت سنگی تانظیم، همهاش قرار است به دست دلالها بره.» با دیدن حالت تعجب و ناباوریش ادامه دادم: «کوئنتین عزیز، واقعیت اینه که بیعدالتی بزرگی نسبت به بئاتریسمون انجام دادم. من یک مجموعهدار خیلی خوب، اما همسری بیتوجه بودم. در واقع ”کوزههای اشک و سنگ قبرهای“ من، از توجهی لذت بردن که بهتر بود بر جای دیگهای متمرکز میشد. بله، بئاتریس من رو تنها گذاشته، اما قصد دارم همین که به چند مسأله آخر هم رسیدگی کنم، بهش ملحق بشم. و تو هم خودت داری ما رو ترک میکنی. دستکم هیچ کدوم از ما سه نفر باقی نمیمونه که دلتنگ دوستی دیگری بشه.»
«سانتالوس، تو واقعاً امشب شگفتانگیز شدی. اما، به خدا قسم از شنیدن این مطالب ناراحت نیستم! من حق دخالت نداشتم، و بئاتریس هم اهل گله نبود. اما این که تو چنین انبار بزرگ تنهایی که اسمش رو خونه گذاشتین زندگی میکرد و تقریباً تمام کارش رو هم خودش میکرد، و از دوستهاش هم دور افتاده بود، میبایست...»
به آرامی حرفش را قطع کردم و گفتم: «برای زنی به جوانی و زیبایی بئاتریس ما خیلی سخت بود، خیلی سخت. اما اگر هم کور بودم، بیداری بالاخره آمد. میبایست وقتی خبر رو شنید، صورتش رو میدیدی. عالی بود. فقط خودش و من بودیم، بین کوزههای اشک و سنگ قبرهای من، وسط اون اتاقی که اسمش رو ”تالار وحشت“ گذاشته بود. شما، هردوتاتون، استعداد خاصی برای واژههای مضحک دارین. کنار تابوت سنگی عظیم گورستان بنی حسن ایستاده بودیم. بر روی سهپایهی زیرین، محفظهی مطلای درونی قرار داشت که تانظیم اوسیریایی به مدت این همه قرن در آن خفته بود. ظاهرش را میشناسی، شیئی زیبا، با خطوط درخشان، همانند تصویر ظریف و لبخندزنان یک بانوی زرین.»
«بعد در محفظه رو بلند کردم و به بئاتریس نشون دادم که ترانهساز باستانی، ندیمه کهن آمن ]١8[، دیگر در آن نخفته و محفظه خالی است. تو هم میدونی بئاتریس هرگز از شاهزادهخانوم من خوشش نمیاومد. به شوخی میگفت حسادت میکنه. به زنی که چندین هزار سال بود مرده و خشکیده بود، حسادت میکنه. یا –فقط وقتی عصبانی بود– میگفت که تانظیم رو با اونچه که میتوانست به او، بئاتریس، تمامی لذتهای زندگی رو که فاقدشون بود بده، خریده بودم. آه، کوینتین، آن قدر صبور نبود که گلهمند نباشه، اما فقط در زمان عصبانیت شدید.»
پس محفظهی خالی رو بهش نشون دادم و گفتم: «همسر عزیزم، دیگه لازم نیست به تانظیم حسادت کنی. هر چیزی توی اون اتاق هست، مگر خودش و اموالش رو فروختم، اما توان فروختن خودش رو نداشتم. اون چیزی رو که من دوست داشتم، هیچ مرد دیگهای نباید داشته باشه، یا درش سهیم بشه. پس نابودش کردم. بدنش رو به پارههای معطر تکه کردم. سوزوندمش، انگار که هرگز وجود نداشته. و حالا، عزیزترین عزیزم، تمامی دقت و رسیدگی که فدای شاهزادهخانوم نام کردم، به تو تعلق داره.»
بئاتریس انگار که گفتههام رو باور نمیکنه، از محفظه روی برگردوند، اما وقتی از نگاهم فهمید که منظورم دقیقاً همونیه که گفتم، نه کمتر و نه بیشتر...کوئنتین عزیز، میبایست صورتش رو میدیدی!»
کوئنتین با خنده نسبتا کوتاهی گفت: «میتونم تصورش کنم.» مهمان من به دلیلی بیشتر و بیشتر احساس ناراحتی میکرد، و مرتب به اطراف اتاق کوچک سفید و سرخفامی نگاه میکرد که تنها گوشهی مجلل و کاملاً زنانه در جایی بود که او مکررا «انباری که اسمش را خانه گذاشتی» مینامیدش؛ به اطراف اتاق و به اتاق تاریک و سردی که پشت پرده بود.
با حالتی ناگهانی، و به تصور من بیادبانه، گفت: «سانتالوس، میبایست امشب میدادی ازت یه پُرتره بکشن. انگار برای یکی از تصاویر اون هیدالگوهای پیر و جدی اون نقاش ژست گرفته باشی. کدموشون بود که اون همه اشرافیهای اسپانیایی رو کشیده بود؟»
با آن که شخصیت خام و ناپختهاش پنهانی و مانند همیشه زجرم میداد، مؤدبانه پاسخ دادم: «شاید منظورت ولاسکز ]١9[ باشه. پدرم، همون طور که باید به خاطر داشته باشی، متولد کوردووا ]20[ در جنوب اسپانیا بود. اما... مگه نباید به زودی بری؟ اول با من یه لیوان شراب به سلامتی بئاتریس غایبمون بخور. ببین چطوری خونم رو در مقابل بادی که حتا اینجا هم میوزه، گرم میکنم. این شراب آموننتیلادو ]21[ است، که دوست پدرم از همون تاکستانهایی که انگورش رو پرورش میدن و بار میارن فرستاده. و سالها است از زمان رسیدنش جا افتاده. بئاتریس هم قبل از این که بره از همین جامها ازش نوشید. شراب حقیقی مونتیلا. ببین چطور زنده است، مثل آتش در کهربا و جرقهای از خون در ورایش.»
پارچ شراب را بلند کردم، نور از میانش گذشت و بر صورت کوئنتین افتاد.
«آمونتتیلادو! یه جور شِری ]22[ نیست؟ خودت میدونی که شرابشناس نیستم. اما؛ آمونتیلادو...»
برای لحظهای به شرابی که به او داده بودم خیره شد، چنان آتش مایع در جام بلور بود. بعد چهرهاش باز شد و گفت: «حالا یادم اومد از کجا میشناسمش. ”بشکه آمونتیلادو“. داستانش رو خوندی؟» ]23[
«گمانم چیزهایی به خاطر دارم.»
«روایتی هراسناک و در عین حال جذاب. کسی دوست مورد اعتمادش رو به بهانهی چشیدن شراب به زیرزمین میبره و تو تله میاندازه و توی گوشهی اتاق دورش دیوار میسازه. میفهمی، زندهبهگورش میکنه. وقتی نوجوون بودم خوندمش، خیلی روم تأثیر گذاشت. فکر میکنم مقداری به خاطر این بود که نمیتونستم ذاتی رو درک بکنم –حتا یه ذات ایتالیایی رو– که طالب چنین حالت وحشتناکی از انتقام باشه. سانتالوس، تو خودت نیمه لاتین ]24[ هستی. میتونی توضیح بدی؟»
در حالی که از خود میپرسیدم کوئنتین چگونه میتوانست چنین خام و بیادب باشد، به آرامی پاسخ دادم: «فکر نکنم هرگز بتونی درک بکنی. چنین انتقامی مزایایی داره، زیرا مرگ شخص مجرم طولانی خواهد بود. اما به نظر من فقط کشتن، به طریقهی رقتانگیزی نارسا است. اگه من دلیلی برای انتقامجویی پیدا کنم، هرگز به کشتن کفایت نمیدم. آرزوم به دنبالشون رفتن خواهد بود.»
«چی؛ تا ورای مرگ؟»
خندیدم: «چرا که نه؟ آیا این رستاخیز کامل نفرت نمیشه؟ داشتم همون طوری که ازم خواستی، ذات لاتین رو برات تفسیر میکنم.»
«لعنت بر تو، یه لحظه فکر میکردم داری جدی حرف میزنی. لحنت باعث شد بلرزم!»
گفتم: «درسته. یا این که به خاطر سوز بود. کوئنتین، ببین اون پرده چطوری شکم انداخته.»
چشمهایش نگاه من را تعقیب کردند. پرده سنگین سرخفامی که در جلوی در اتاقخواب همسرم آویزان بود مرتب به بیرون قوس بر میداشت، همانند بادبانی که باد در آن افتاده میلرزید و تکان میخورد، همانند پردههایی که باد پشتشان بوزد.
نگاه کوئنتین از سوی پرده چرخید، دوباره با نگاه من برخورد کرد و به شراب در دستش افتاد. ناگهان جام را نوشید و خالی کرد، نه همانند مردی که بر شرابش قضاوت کند، بلکه با سرعت و بدون اعتنا، بدون توجه به عطر و طعم. من جامم را در سلامی که فراموش کرده بود، بلند کردم.
گفتم: «به سلامتی بئاتریس ما.» و من هم جامم را، البته با لذت بیشتر، خالی کردم.
«البته، به سلامتی بئاتریس.» به ته جام خالیش نگاه کرد، اما قبل از آن که تعارف جام دیگری بکنم، از صندلی بلند شد.
«پیرمرد، من باید برم. وقتی به بی نامه مینویسی، بگو متأسفم که ندیدمش.»
«امیدوارم قبل از این که نامهای بهش برسه، خودم در کنارش باشم. خونه امشب چه سرده، و باد همه جا نفس میکشه. کوئنتین، ببین پرده چطوری حرکت میکنه.»
«راست میگی.» جامش را روی سینی کنار پارچ گذاشت. وقتی وارد اتاق شده بود، لبخند میزد، اما اکنون ابروان ظریف و صافش در اخمی نگران و دائمی چین خورده بودند، و چشمهایش به این سو و آن سو میرفتند، اما هرگز با چشمهای من –که خیره بودند– ملاقات نمیکردند. اضافه کرد: «بادی داره در امتداد این دیوار میوزه. عجیبه. اینجا سوزی احساس نمیشه. اما اونجا باید سوز باشه و البته که پرده شکم میاندازه.»
گفتم: «بله، البته که شکم میاندازه.»
«یا این که پشت اون پرده یه در دیگه است؟»
بیاطلاعی حساب شدهاش بر مسألهای که هر احمقی از ظواهر درک میکرد، باعث شد بیاختیار لبخند بزنم. با این حال، به او پاسخ دادم: «بله، البته که اونجا یه دره. یه در باز.»
اخمش بیشتر در هم رفت. انگار پاسخهای ساده و راست من باعث آزردگیاش میشد.
افزودم: «با حالی که الآن دارم، حتا عبور از اتاق هم برام زحمته. امشب خسته و ضعیف هستم. همونطوری که بئاتریس یه بار گفت، قدرت من نسبت به تو مثل قدرت یه کودک در مقابل یه مَرده. دوست عزیزم، اون در رو برام میبندی؟»
«چرا، البته. نمیدونستم حالت خوب نیست. شاید بهتره توی این خونه خالی تنها نمونی. میخوای مدتی پیشت بمونم؟»
همان طور که حرف میزد، از اتاق عبور کرد. دستش بر پرده بود، اما قبل از آن که بتواند آن را کنار بزند، صدایم متوقفش کرد.
گفتم: «کوئنتین، آیا تو توان بستن این در رو داری؟»
چانه بر شانه به سوی من نگاه کرد. صورتش از شدت حیرت و شک و تردید غریب شده بود.
«منظورت چیه؟ امشب خیلی عجیب شدی؟ مگه درش اون قدر سنگینه؟ چه دریه؟»
پاسخی ندادم.
چشمهایش، انگار بر خلاف میل خودش، از من گریختند. به سرعت برگشت و پرده سنگین را کنار زد.
در پشت آن اتاق خواب همسرم سرد و تاریک بود، با پنجرههای بازی که باد را به داخل دعوت میکردند.
و محفظهی تابوتی مطلا بدون رویه داخل درگاه ایستاده بود. تابوت زرین تانظیم بود، اما ساکنش از ترانهساز خشکیدهی بیچاره زیباتر بود.
جواهرات عجیب و ظریفی که در تابوت سنگی یافت شده بودند، بر سینهاش بسته شده بودند. بختآورهای تانظیم – سران هاتور ]25[ و هروس ]26[، چشم مقدس، کبرای ایستاده، و حتا تخماق سبزرنگ سنگین، بختآور پاکدلان، همگی برسینه او که زمانی بانوی خانهام بود و اکنون بئاتریس اوسیریایی بود، آرمیده بودند. در زیر آنها، بدن سپید و بیحرکتش در همان نوارهای کتانی خشکیدهی قهوهای رنگ پیچیده شده بود، که دستانی که اکنون هزاران سال میشد نیست شده بود، به چسب و رزین آغشته کرده بودند، نوارهایی که دور بدن تانظیم قرار داشتند.
در بالای شفافیت سفید پیشانیش صفحهی بالدار نشان رع ]27[ قرار گرفته بود. دو بدن در هم پیچیدهی زرین کبراهای مصریش در میان موی تیره او گم شده بودند؛ مویی که نرمی ظریفش هنوز زنده بود و خیلی بیشتر از گوشت هر سه نفر ما زنده خواهد بود.
آری، من پایبند سوگندم بودم و هر آن چه را که به تانظیم تعلق داشت به بئاتریس داده بودم، حتا تابوت سنگیش را، زیرا در وصیتنامهام قید کرده بودم که در آن دفن شود.
کوئنتین همانند همان احمقی که بود، ایستاده و به چشمهای باز و خاموش بئاتریس من خیره شده بود؛ بئاتریس من و او. ایستاد تا آنچه در شراب بود، محسوس شد. در آن موقع به سوی من چرخید، اما با چنان حالت حیرت عجیب و کودکانهای که، با وجود احترام لازم برای یک مهمان، خندیدم و خندیدم.
من نیز تنشهای اخطار دهنده را احساس میکردم، اما برای من این درد چیزی نبود جز میزانی بر زجر او که مرا برانگیخت عباراتی که در آنها هر آنچه که از او و بئاتریس میدانستم و حدس میزدم را به او گفتم، و به این گونه مضحکه را به نتیجه خود رساندم.
اما هرگز انتظار نداشتم مردی با جوانی و قدرت کوئنتین به این آسانی بمیرد. مرگ بئاتریس با بدن ظریفش بیشتر طول کشیده بود.
کوئنتین حتا قادر نبود از اتاق عبور کند و جلوی خندهی من را بگیرد، بلکه در همان قدم اول تعادلش را از دست داد و افتاد، و در مدت کمی جلوی پای محفظهی مطلا قرار گرفته بود.
به هر حال، قدرت من را نداشت. بئاتریس این را دید. چشمهای سرد و بیحرکتش همه چیز را دیدند. چگونه مرد جوان بر زمین افتاده بود، بدن خوشهیکلش در هم پیچیده بود، بیفایده هر نوع استفاده تا آن که جسمش دوباره در دیگ جوشان تجزیه بیفتد، در حالی که من، که همان معجون را نوشیده بودم، همان دردها را میکشیدم اما ایستاده بودم و نفس تمسخر داشتم.
پس خندان جام دیگری از آن شراب کردوایی خوب ریختم و در سلام به هر دو آنها بلند و خالیاش کردم.
فریاد زدم: «کوئنتین، تو میپرسیدی کدام در، اما فکرت این بود که قبلاٌ بارها ازش گذشته بودی و میترسیدی من از... ماجرای... تو اطلاع داشته باشم. اما دوست عزیز و جذاب من، درهای مختلفی وجود دارند و یکی از آنها از هر در دیگری سنگینتر است. اگه قدرتش رو داری، این در رو ببند. در سنگینِ اوسیریس، نگهبان خانه مردگان رو بر روی من ببند، که در غیر این صورت هر کجا که بری، تعقیبت میکنم!»
و از چنین گفتار و کرداری خواب دیدم. این خواب و رویا چنان زنده بود، که وقتی در تاریکی اتاقم بیدار شدم، باورم نمیشد جز حقیقت باشد. درست است، زنده بودم، در حالی که در خواب در زهر انتقام شریک شده بودم. اما رگهایم هنوز از شور تُند پیروزی داغ بودند، و منظره بئاتریس مُرده –بئاتریس، مُرده در تابوت تانظیم– جلوی چشمانم قرار داشت.
با ترسی غیرمنطقی از تختخواب پریدم، ردایی بر تن کردم و بیرون دویدم. با عجله و در سکوت در امتداد راهرو دویدم، در انتهایش قفل درهای سنگین را با دستی لرزان باز کردم، چراغها را روشن کردم، چراغهای بیشتر و بیشتر، تا آن که تالار عظیم مجموعهام نورانی شد و گنجینههایم پدیدار شدند. آهی کشیدم، همانند مردی که از سفری خطرناک به خانه برگشته است.
خوابم دروغ بود.
در مقابل من تابوت خالی سنگی و سنگین قرار داشت، و بر روی سهپایههای جلویش محفظهی مطلا خوابیده بود، شیئی زیبا، با خطوط درخشان، همانند تصویر ظریف و لبخندزنان یک بانوی زرین.
از اتاق عبور کردم و آرام، چقدر آرام، نیمه بالایی در زیبایش را بلند کردم، به داخلش نگریستم. خوابم به واقع دروغ بود.
به خوشحالی یک کودک تسکین یافته به اتاقم بازگشتم. در آن سوی راهرو، در اتاق نشمین همسرم نیمهباز بود.
در اتاق ورای آن چراغ ضعیفی روشن بود و میتوانستم حرکت پرده سرخفام را ببینم، از بادی که از پنجرهی بازی میوزید در حرکت بود.
دیروز نزد من آمده بود و درخواست آزادیاش را کرده بود. من امتناع کرده بودم، زیرا میدانستم به سوی چه کسی خواهد رفت، و از او به خاطر جوانی و بیادبی و تمسخر پنهانی من، متنفر بودم.
اما آیا درست عمل کرده بودم؟ این دو کودکانی بیش نبودند، و با وجود رویایم مطمئن بودم که ایدئالیسم جوان و احمقانهی آنها جلودار هر گونه گناهی بر آبروی من شده بود. اما اگر با گذشت زمان تغییر کنند؟ و یا، با رفتن کوئنتین، بئاتریس مجذوب شخصی به همان جوانی اما بدون اخلاقیات شود؟
میگویند، هر کسی رگهای پنهان از دیوانگی ذاتی دارد. عمل دیوانهواری را که حسادت رویاگونم باعث شده بود به خاطر داشتم. اگر خون حسود پدرم روزی بر من خیانت کند و من را به سوی نابودی دیوانهوار او که برایم عزیزترین و مقدسترین است بکشد...
بر خود لرزیدم، بعد به پردهی رقصان لبخند زدم. بئاتریس زیباتر از آن بود که در امان باشد. بهتر است آزادیاش را داشته باشد.
بگذار با رالف کوئنتین یا هر که بخواهد همبستر شود. تانظیم باید در خانهی مرگ مطلای خود در امنیت بخوابد. ای شاهزادهخانم نیلی قهوهای رنگ خشکیدهی زیبای من! نابود شده، از هم دریده به صورت پارههای معطر قهوهای رنگ؛ سوخته؛ نابود شده... و بیحرمتی به تابوت زیبایش، آنچنان که در رویایم دیده بودم.
دوباره به خود لرزیدم، لبخند زدم و با ناراحتی برای پرده سر تکان دادم.
گفتم: «بئاتریس؛ تو بیش از حد زیبایی، و پدر من اسپانیایی بود. تو آزادیات را خواهی داشت.»
وارد اتاقم شدم و در صلح و رضایت خوابیدم.
خدا را شکر، خوابم دروغ بود.
پینوشتها:
[1] Gertrude Burroughs Bennett
[2] Sam Moskowitz
[3] The curious experience of Thomas Dunbar
[4] Argosy
[5] Abraham Merritt
[6] Francis Stevens
[7] The citadel of fear
[8] Lloyd Arthur Eshbach
[9] Claimed!
[10] Ralph Quentin
[11] Santallos
[12] Naarn
[13] Ta-Nezem the Osirian
[14] Beatrice
[15] Sanderson
[16] Bee
]17[ Coptic: اشاره به مصری های باستان و یا یک فرقه از مسیحیت که بنیانش در مصر بوده
[18] Amen
[19] Velasques
[20] Cordova
[21] Amontillado
[22] Sherry
]23[ اشاره به داستان ادگار آلن پو به همین اسم.
]24[ Latin: اهالی کشورهای ایتالیا، اسپانیا و پرتقال را لاتین مینامند.
[25] Hathor
[26] Horus
[27] Ra