برندهی جایزهی ع.ت.ف سال 1385
این داستان به مناسبت هفتهی دوم از برنامهی «بازخوانی آثار» بازنشر مییابد. هفتهی دوم به بازخوانی داستانهای نگارش آکادمی فانتزی اختصاص یافته است.
- من امروز با یک ایدهی جدید مبارزه میکنم!
- ببینیم و تعریف کنیم. اگر ایدهی امروزت هم مثل آن توپ یونی دیروز باشد، من نباید بترسم.
- از این یکی واقعاً میترسی، من قول میدهم!
- خب. حالا من در مختصات شعاع 10 سال نوری، زاویهی 25 درجه و خروج از صفحهی 10 درجه نسبت به خورشید لارکان هستم. با یک رزمناو مدل اگزیلیون که سه سپر مغناطیسی کنترل شونده دارد. تو چه کار میکنی؟
- من در همان مختصات منتظر تو هستم. البته خروج از صفحهی من حدود 6e-10 درجه با تو تفاوت دارد. پس من در حدود هزار کیلومتری درست در موقعیت نقطهی کور رادار فضای نزدیک تو قرار گرفتهام.
- باز هم همان کلک قدیمی. تو کی میخواهی این را بفهمی؟ تو نمیتوانی در نقطهی کور رادار من «باشی». تو باید به آن برسی و برای رسیدن به آن باید از نقاطی که من کاملاً تحت کنترل دارم عبور کرده باشی. پس از نظر من تو همین حالا هم یک توده غبار کیهانی پخش و پلایی. حرف دیگری داری؟
- آره. من این دفعه واقعاً در نقطهی کور رادار تو ایستادهام. چرا که از یک ساعت قبل تا همین لحظه، تمام سیستمهای الکترونیک نزدیک پوستهی رزمناو تو را که شامل رادار فضای نزدیک هم میشود، با یک پالس الکترومغناطیس قوی که روی یک واحد گشت فضایی کوچک سوار کرده بودم، از کار انداختهام. تو تازه موفق شدهای رادارت را فعال کنی و حالا نمیتوانی من را ببینی.
- جالب است! واقعاً پیشرفت کردی. خب، من تو را نمیبینم و تو هنوز سالمی. بعد؟
- من با بیاحتیاطی یک موشک خیلی کوچک به سمت تو شلیک میکنم. موشکی که به نظر میرسد نمیتواند کلاهکی به وزن بیشتر از چند کیلوگرم را حمل کند.
- واقعاً؟ البته اعتراف تو به بیاحتیاطی خیلی مشکوک است. اما من با مشاهدهی اثرات مصرف انرژی همجوشی موشک، بالاخره متوجه حضور تو میشوم. افسران بخش دفاع رزمناو موشک تو را بررسی میکنند و خطر آن را کمتر از ناحیهی زرد ارزیابی میکنند. یعنی حتی اگر من صبر کنم که موشک تو به پوستهی رزمناو برخورد کند، باز هم صدمهی قابل توجهی نمیبینم.
- خب؟ چه کار میکنی؟ میگذاری موشک به رزمناو برخورد کند؟
- این دقیقاً چیزی است که تو میخواهی، نه؟ البته شاید هم نه! شاید این موشک کوچک برای این است که من سپرهای مغناطیسیام را به سمت مقصد آن فعال کنم و تو بتوانی موضع بیدفاع دیگری را بلافاصله هدف بگیری؟
- من که قرار نیست استراتژی حملهام را با یک پست فضایی برایت بفرستم! موشک حالا به فاصلهی صد کیلومتری تو رسیده و تا پنج ثانیهی دیگر به رزمناو برخورد میکند.
- هی! این موشکت خیلی سریعتر از معمول به نظر میرسد!
- سه ثانیه.
- باشه، باشه! من سر افسران بخش دفاع فریاد میزنم: سپر مغناطیسی دوم، با تمام انرژی فعال!
- این شد یک چیزی. همین الان موشک من به سپر تو برخورد کرد. خودت هم میدانی که این سپر مغناطیسی نمیتواند ماده را «بازتاب» کند.
- البته، اما تا حالا موشک تو را به اتمهای بخار تجزیه کرده و این اتمها همچنان اندازه حرکت سابق خودشان را دارند. آنها مثل یک ابر فضایی روی سطح رزمناو میلغزند و بعد از چند ثانیه، بدون هیچ صدمهای، ما را کاملاً ترک میکنند.
- ها! صبر کن! خیلی زود خودت را از دردسر خلاص کردی!
- منظورت چیست؟ تو که نمیخواهی بگویی اتمهای تجزیهی شدهی کلاهک موشکت میتوانند به من صدمه بزنند؟
- من دقیقاً میخواهم همین را بگویم. تو قبول کردی که این اتمها روی پوستهی رزمناوت میلغزند و حتماً در این لغزش با آن تماس دارند؟
- فکر کن که قبول کردم. حالا چی؟
- ها ها! تو مردی! کلاهک موشک من شامل پنج کیلوگرم پادهیدروژن مایع بود. اتمهای ضد ماده، در تماس با مادهی پوستهی رزمناو تو، یک انفجار اتمی درست و حسابی ردیف میکنند!
- صبر کن! صبر کن! این درست نیست!
- کجای کار درست نیست؟ تو داری دنبال بهانه میگردی! میدانی من الان دارم چه کار میکنم؟ توی واحد اصلی کنترل نشستهام و یک لیوان شیر داغ را مزه مزه میکنم؛ در حالی که از منظرهی یک نابودی شکوهمند لذت میبرم!
- تو اصلاً از کجا پنج کیلوگرم پادهیدروژن گیر آوردی؟
- از همانجایی که تو رزمناو مدل اگزیلیونت را خریدی. آنها اتفاقاً مقداری توی انبارشان داشتند!
- من رزمناو اگزیلیون را از بازار سیاه در سیارهی هیفتون خریدم. تا جایی که یادم هست، آن خرابهی که رزمناو تویش نگهداری میشد، برای حفظ آب مایع هم تکنولوژی کافی نداشت؛ چه برسد به پادهیدروژن مایع. این را چه طور درست میکنی؟
- یک دقیقه صبر کن! فقط یک دقیقه… من به خاطر دارم که آنها پادهیدروژن را به صورت یک بستهی مکعب تیتانیومی تحویل من دادند. اگر درست حدس زده باشم، آنها این بسته را که یک نگهدارندهی الکترومغناطیسی فوق حساس داخلش تعبیه شده بود، از یکی از کارگاههای معدن اورانیوم دزدیده بودند.
- و این نگهدارندهی فوق حساس در کارگاههای معدن اورانیوم به چه دردی میخورد؟
- یعنی تو این را نمیدانی؟ فکر نمیکردم این قدر اطلاعاتت راجع به روشهای جدید استخراج معادن کم باشد. اتمسفر هیفتون نه اکسیژن دارد و نه فسفر. پس هیچ انفجار شیمیایی که شامل واکنش اکسید شدن متداول باشد، در سطح آن اتفاق نمیافتد. روشی که آنها به کار میبرند، شامل استفاده از مقدار بسیار کمی از پادهیدروژن برای ایجاد انفجارهای هستهای کوچک است. خروجی هم بسیار تر و تمیزتر از انفجارهای شیمیایی است. حالا فهمیدی؟
- من فقط این را فراموش کرده بودم. اما تو هم یک چیز را فراموش کردی!
- چه چیز را؟
- این معاملهگرهای بازار سیاه تنها جنسی را در دست خواهند داشت که از گمرک سفت و سخت هیفتون رد شده باشد.
- صبر کن! من چیزی از گمرک هیفتون نشنیدهام! اصلاً کدام معاملهگر بازار سیاه احمقی میآید جنسش را در سیارهای عرضه کند که یک گمرک سفت و سخت دارد؟
- تو اصلاً از اقتصاد زیر فضایی اطلاعی نداری! آنها اتفاقاً بهترین جا را برای کارشان پیدا کردهاند؛ چرا که افسران احمق ادارهی بازرگانی بین سیارهای هم دقیقاً مثل تو فکر میکنند. در ضمن گمرک اصلاً برای این معاملهگرها اهمیتی ندارد. ارزش جنسهایی که آنها برای عرضه در اختیار دارند، به اندازهای هست که به پرداخت عوارض گمرکی بیارزد. باید بدانی که آنها این اجناس را تقریباً مجانی به دست آوردهاند. پس هر چه قدر هم که عوارض بپردازند، روی سودشان تأثیر نمیگذارد.
- خیلی خوب! حالا فرض میکنیم هیفتون یک گمرک سفت و سخت دارد.
- مگر یادت نمیآید که پارسال قوانین گمرکی جابهجا شدن بیش از چهار کیلوگرم از ضد ماده در یک محمولهی نگهداری را منع کرد؟ پس تو چه طور این بسته را در هیفتون خریدی؟
- این که این چهار کیلوگرم فقط یک کیلوگرم با بستهی من تفاوت دارد، خیلی مشکوک است! اما باشد. من هم به این قوانین احترام میگذارم. اتفاقاً من وقتی به یاد این قانون افتادم، از طرف معاملهام پرسیدم که آیا واقعاً پنج کیلوگرم پادهیدروژن داخل محفظه هست؟ او هم به ماه سیارهی ناتسیس قسم خورد که دقیقاً پنج کیلوگرم جنس اصل روی میز است. تو که میدانی، این ناتسیسیها وقتی به ماه سیارهشان قسم میخورند، دیگر شوخیبردار نیستند.
- این را میدانم. اما تو حتماً از او پرسیدی که چه طور این جنس را از گمرک رد کرده!
- البته که این کار را نکردم!
- چرا؟
- چون در آن صورت به اندازهی مردی که آنها توانسته بودند یک رزمناو اگزیلیون را به سه برابر قیمت بهش بیندازند، احمق به نظر میرسیدم.
- خب، پس ذهن فوق هوشمند تو مسأله را قبلاً حل کرده بود؟
- البته. آنها مطمئناً از دو بسته برای حمل پادهیدروژن استفاده کرده بودند. هر بسته، دو کیلو و نیم.
- ها! اینجا را اشتباه کردی. تو گفتی که آنها بستهی نگهداری را از کارگاه معدن دزدیده بودند. پس آنها خودشان حتی یک بستهی نگهداری پادهیدروژن هم نداشتند؛ چه برسد به دو تا!
- تو صبر نمیکنی که من حرفم را تمام کنم. طرف معامله به من گفت که آنها فقط بستههای نگهداری دو و نیم کیلویی داشتهاند و پادهیدروژن را با آنها به هیفتون منتقل کردهاند. اما از آنجایی که من پنج کیلوگرم را یکجا میخواستم، آنها مجبور شدند یک بستهی نگهداری بزرگتر که از قبل از وضع آن قانون مسخره در کارگاه افتاده بود، بدزدند!
- هوشمندانه است. پس موضوع این طور بوده! تو هم بسته را از آنها گرفتی و آن را در کلاهک یک موشک سبک جاسازی کردی.
- و با آن موشک سبک، تو و رزمناوت که این قدر بهش مینازیدی، به مادهی سرگردان در فضای بیکران اضافه کردم.
- و حالا تو داری شیر داغت را مزه مزه میکنی و با تصور این که من را نابود کردهای، حسابی خودت را تحویل میگیری، نه؟
- با دیدن این که تو را نابود کردهام؛ نه با تصورش!
- ولی من هم یک شانس آخر در آستین داشتم. اتفاقاً، من قبل از پرواز رزمناو اگزیلیون از سطح لارکان، به یک بیماری مرموز دچار شدم که من را کاملاً زمینگیر کرد. اما چون یک مبارز به قراری که برای مبارزه گذاشته است تا آخرین نفس پایدار میماند، من یک بازساز سه بعدی به جای خودم در رزمناو قرار دادم و افسران بیچارهام را به نقطهی هلاکتشان راهنمایی کردم. اما همان طور که حالا متوجه شدهای، خودم در یک بیمارستان در یک پایگاه نظامی مخفی در لارکان بستری هستم و همین الان از دیدن این که رزمناو عزیزم در یک لحظه تبخیر شده، در شوک عصبی به سر میبرم. با همهی این احوالات، من هنوز زندهام.
- این دیگر واقعاً نامردی است! تو افسران بیچارهات را با اطلاع قبلی از آنچه منتظرشان است به سمت من فرستادی و خودت روی یک تخت بیمارستان لم دادهای و مردنشان را تماشا میکنی؟ با یک داوری عادلانه، سه امتیاز از رتبهی جنگاوریات کم میشود. بنابراین حالا من هشت به هفت از تو جلوترم.
- این داوری را قبول دارم. اما تو هم باید قبول کنی که من هنوز زندهام.
- من قبول کنم؟ من در حالی که شیر داغ را مزه مزه میکنم، میدانم که تو هنوز زندهای. احساس عجیبی در من بیدار شده که خوشحالیام را خراب میکند. من احساس میکنم که تو جزء ذرات معلق جلوی چشمانم نیستی. یک جوری وجود نحست را احساس نمیکنم. معاونم را احضار میکنم و ازش میخواهم که گزارشهای محرمانهی مربوط به پرواز رزمناوها از پایگاههای سری لارکان را بررسی کند.
- تو چه طور به این گزارشها دسترسی داری؟
- برایم خیلی خرج برداشتند. زمانی که در لارکان بودم، با یک افسر عالی رتبهی ناوگان فضایی برخورد کردم و مدتها با هم رفت و آمد داشتیم. از قضا، این افسر درگیر یک شرطبندی خیلی جدی بین سران بلند مرتبه ارتش شده بود. متأسفانه رفیق من شرط را باخت و مبلغ هنگفتی بدهکار شد. من که متوجه موقعیت شدم، بلافاصله قرض او را پرداختم و در ازایش، حق دسترسی به این گزارشها را از او گرفتم.
- اما آن افسر با دادن این گزارشها به تو جانش را به خطر انداخته بود!
- او به من اعتماد کامل داشت. من هم به او قول دادم که هرگز در خود لارکان از این گزارشها استفاده نکنم.
- خب، تو در روز مبارزه در آن گزارشها چی پیدا کردی؟ مسلماً در گزارش مربوط به پرواز من نوشته شده بود که من به همراه افسرانم سوار رزمناو شدهام.
- بله، دقیقاً این را نوشته بود. اما من نتوانستم باز هم خودم را راضی کنم. از معاونم خواستم که مشخصات فیزیکی تمام کسانی که وارد رزمناو شدهاند را چک کند.
- مشخصات فیزیکی؟ اما من به خاطر ندارم که هیچ وقت چنین دادهها را قبل از پرواز گزارش کنم!
- تو آنها را گزارش نمیکنی! تمام پایگاههای نظامی در لارکان، این اطلاعات را به طور مخفیانه از تمام کسانی که پایگاه را به قصد سکوی پرواز ترک میکنند، به دست میآورند. تو حتماً به یاد داری که از درهایی با چارچوبهای ضخیم فلزی عبور کرده باشی! در چارچوب این درها جرمسنج، پویشگر سهبعدی و هزار و یک حسگر دیگر تعبیه شده است.
- جداً؟ احتمالاً من آنها را ندیدهام. البته من زیاد به ظاهر این پایگاههای عتیقه توجه ندارم. حتماً تو هم میپذیری که با قدمتی که آنها دارند، اطلاعاتشان نمیتواند خیلی دقیق باشد!
- من به خوبی این مسأله را میدانم. اما معاون من چیزی را پیدا کرد که با هر خطای قابل تصور این دستگاهها، باز هم عجیب بود. تو وقتی پایگاهها را ترک کردی، فقط صد گرم جرم داشتی! یعنی درست به اندازهی یک بازساز سهبعدی متحرک. من بلافاصله این را فهمیدم.
- خب، بعد از فهمیدنش چه کار کردی؟
- معاونم را مسئول هدایت رزمناوم کردم و خودم از اتاق خارج شدم. او رزمناو را به سمت نزدیکترین حلقهی انتقال هدایت کرد و اجازهی پرش به فضای منظومهی ساتار را گرفت. بعد از این که توانست رزمناو را به سلامت از انتقال فضایی عبور دهد، در یک پایگاه سطحی…
- صبر کن! من نمیخواهم بدانم معاون احمق تو چه کار کرد! خودت الان کجایی؟
- تو که در حال حاضر ابزار نظارتت بر میدان جنگ را از دست دادهای و حتی نمیدانی رزمناو من به کدام سمت حرکت کرد. چه طور میخواهی از موقعیت شخص من خبر داشته باشی؟
- مثل این که مسأله جدی است! باشد. من در بیمارستان تحت مراقبت ویژه هستم و به هیچ وجه احساس امنیت نمیکنم. البته میدانم که تو آن قدر احمقی که الان ممکن است زیر اقیانوسهای ساتار دنبال من بگردی؛ با این حال نمیتوانم این احتمال را در نظر نگیرم که ممکن است تو به نحوی معجزهآسایی در لارکان پیدایم کنی. بنابراین به محض این که کمی وضعیتم بهتر میشود، با یک پوشش محافظ که به سیستمهای کنترل وضعیت حیاتی مجهز است، از بیمارستان فرار میکنم.
- یادت باشد که تو الان رتبهی کمتری نسبت به من داری و مجبوری توضیحاتی بیشتر از آن که من به تو میدهم، به من بدهی!
- این را یادم هست. من خودم را به سختی به پایتخت میرسانم و الان در یک هتل درجهی سه در حاشیهی شهر اقامت دارم. دو نفر از بهترین نفراتم در پایگاه را هم خبر کردهام تا برای محافظت از من خودشان را به هتل برسانند.
- این دو نفر، ساعت دوی بعد از ظهر از پایگاه راه میافتند و حدوداً ساعت چهار به هتل میرسند.
- هی! به افراد من چه کار داری؟ تو که نمیخواهی بگویی که یکی از آنها برای تو کار میکند! من این را باور نمیکنم. آنها از بهترین نفرات من هستند و سالها است که کاملاً با آنها آشنایی دارم. به هیچ وجه امکان ندارد که آنها با تو ارتباط داشته باشند!
- من چنین چیزی نگفتم! من فقط میدانستم که آنها از پایگاه راه افتادهاند؛ چرا که همچنان گزارشهای پایگاه را تحت نظر داشتم. با توجه به این که فاصلهی بین پایگاه تا پایتخت با جتهای نظامی دو ساعت است، من حدس زدم که آنها باید ساعت چهار در پایتخت باشند. هر چند اعتراف میکنم که در آن موقع اصلاً حدس نمیزدم تو در پایتخت لارکان باشی.
- خب، خیالم راحت شد. پس من میتوانم شب را با خیال راحت در هتل به صبح برسانم.
- و من دارم از خودم میپرسم که دو افسر ارشد نظامی در پایتخت چه کاری میتوانند داشته باشند. در هر حال تصمیم میگیرم پیدایشان کنم. به نظرم ممکن است آنها از جای واقعی تو خبر داشته باشند. من خودم الان در حاشیهی پایتخت هستم.
- صبر کن ببینم! تو که چند دقیقهی پیش در فاصلهی ده سال نوری لارکان بودی! تازه رزمناوت هم به سمت ساتار رفت.
- رزمناوم بله، اما من نه. من با فضاپیمای شخصیام از رزمناو جدا شدم و به سرعت خودم را به حلقهی انتقال فرعی که به مدار لارکان منتهی میشد، رساندم، از آن عبور کردم و در نهایت در پایگاه فضایی مسافری کوچک در حومهی پاییخت فرود آمدم. البته کل این اتفاق، از زمانی که نبرد ظاهری ما به پایان رسید تا زمانی که من از فضاپیمایم در پایگاه پیاده شدم، حدود دوازده ساعت طول کشید.
- چه عجب! پس تو هنوز نسبت به زمان انصاف داری. پس الان در پایتخت ساعت چهار صبح است و من از خواب بیدار شدهام.
- خیلی سحرخیزی! اما نمیتوانی مشکلی برای من ایجاد کنی. تو اصلاً نمیتوانی هتل را ترک کنی!
- چرا نمیتوانم؟
- چرا که من به محض ورود به شهر، نشانیهای تو را به عنوان یک سارق فضاپیما به پلیس محلی دادهام. حالا آنها تصویر تو را به تمام دوربینهای اتوماتیک داخل شهر دادهاند و به محضی که تو به خیابان پا بگذاری، شناسایی میشوی.
- این که خیلی بد شد! تو اصلاً چه طور پلیس را قانع کردی که من را تحت تعقیب قرار بدهد؟
- اولش سعی کردم ادای کسی که عزیزترین فضاپیمایش را از دست داده، در بیاورم. اما همانطور که احتمالاً حدس میزنی، آنها فریب نخوردند. در نهایت، کار با کمی خرج راه افتاد.
- که این طور! پس به پلیس محلی هم رشوه میدهی؟ البته اعتراف میکنم که این اصلاً کار عجیبی در پایتخت نیست. حالا من از تحت تعقیب بودنم اطلاع پیدا میکنم.
- چه طور ممکن است این اطلاعات به دست تو برسد؟
- گفتم که دو افسری که همراه من هستند، از زبدهترین افراد پایگاهند. آنها به عنوان اولین کار آن روز صبح، تمام گزارشات پلیس منطقه را بررسی کردند و به این گزارش سرقت احمقانه برخوردند. تو باید اعتراف کنی که در استفاده از پلیس محلی خیلی بیاحتیاطی کردی. آنها امنیت زیادی را در اطلاعاتشان رعایت نمیکنند. من با دیدن گزارش سرقت، بلافاصله فهمیدم که کار، کار تو است. حالا تو اصلاً نمیدانی من کجا هستم، اما من با دنبال کردن این که گزارش از کدام پایگاه پلیس ارسال شده، تقریباً محل تو را میدانم. بنابراین یکی از افرادم را به سراغت میفرستم. مطمئن باش از هر وسیلهی حمل و نقل عمومی که استفاده کنی، او ردت را ظرف چند دقیقه پیدا میکند. من حدس میزنم که او حداکثر تا ساعت شش صبح تو را پیدا کند.
- این اتفاق میافتد و من او را میبینم که دارد در یک کوچهی خلوت به سمتم میآید. چیزی که افسر بیچاره نمیداند این است که من یک اسلحهی شتاب انفجار سیصد و بیست میلیمتری دارم. چند ثانیهی بعد، افسر زبدهی تو، با سوراخی در سینهاش که تقریباً تمام قسمت چپ آن را جدا کرده، به زمین میافتد.
- اما حمل این اسلحه طبق قوانین تمام سیارات مسکونی غیرقانونی است!
- من هم به خوبی تو این را میدانم. اما فراموش نکن که من یک مبارز با امتیاز هشت هستم و به خوبی از پس کار سادهای مثل مخفی کردن این اسلحه بر میآیم.
- خب، پس کار مأمور من ساخته است؟
- در کسری از ثانیه. حالا من بالای سرش میآیم و از داخل جیب سالم لباسش، کارت مغناطیسی هتل را پیدا میکنم. تو هم در حال حاضر فکر میکنی که از شر من خلاص شدهای؛ پس هنوز داخل هتل هستی. من تا ساعت هفت خودم را به هتل میرسانم و به سمت اتاق تو میآیم.
- مأمور من پشت در اتاق ایستاده است! این یکی خیلی دست تندتر از کسی است که به سراغ تو فرستاده بودم. این یکی مأمور میتواند در زمانی که تو برای بیرون آوردن اسلحهات صرف میکنی، سوراخ سوراخت کند.
- البته که میتواند. اما او اصلاً من را نمیبیند. چرا که من یک جت قابل حمل کوچک به همراه دارم و ظرف یک دقیقه، خودم را از پنجرهی باز اتاق تو به داخل میاندازم.
- چرا پنجرهی اتاق من در هتل باز است؟
- تو احساس تنگی نفس میکنی و اکسیژن مخرن لباست هم تمام شده است. بنابراین نمیتوانی هوای بستهی اتاق را تحمل کنی.
- که این طور. خب، تکلیف نگهبان پشت در که حالا صدای افتادن تو به داخل اتاق را شنیده است، چه میشود؟
- با توجه به سوراخی که من در میان در، بدن او و دیوار طرف دیگر راهرو درست کردهام، تکلیف او معلوم است.
- پس کار من دیگر واقعاً تمام است؟
- تو فکر دیگری داری؟ من لولهی اسلحه را به سمت صورت تو نشانه رفتهام؛ اسلحه هنوز برای هشت شلیک دیگر انرژی دارد؛ من کاملاً مصمم به کشتن تو هستم و تو به اندازهای ناتوانی که به زحمت خودت را از پشتی تخت بالا میکشی. حالا چی؟
- خیلی ساده است. من از تو میپرسم آیا به یاد داری که در هیفتون آن فروشندهی بازار سیاه یک بستهی بزرگ پلاستیکی هم به تو تحویل داد؟
- من هم میگویم که چنین چیزی به خاطر ندارم!
- من به تو میگویم که بیشتر فکر کنی. تو هم که برای کشتن من عجله داری، از این بازی خسته میشوی و سعی میکنی یک جواب مضحک به من بدهی و کار را تمام کنی.
- البته! من به تو میگویم که یادم آمد! آن بستهی بزرگ پلاستیکی، یک فلاسک حاوی شیر بود.
- من هم لبخندی میزنم و میگویم که دقیقاً همین طور بوده است. هم چنین به تو میگویم که من میدانستم تو در لحظهای که احتمال دارد رزمناو من را نابود کنی، خودت را به یک لیوان شیر مهمان میکنی! بنابراین آن فلاسک شیر که حاوی یک سم قوی اما با تأثیر در زمان طولانی بوده، به آن فروشنده دادهام و به او گفتهام که میتواند آن را به دو برابر قیمت به تو قالب کند. حالا به تو میگویم که تا چند لحظهی دیگر اثر سم را احساس میکنی و خواهی مرد! تو هم احساس عجیبی در معدهات پیدا میکنی و...
- اما این مزخرف است! امکان ندارد که زمانبندی تو در مسموم کردن من این قدر دقیق باشد!
- البته دوست من! من به تو در مورد شیر مسموم دروغ گفتم؛ و از فرصتی که تو داری با وحشت به احتمال مسموم شدن فکر میکنی استفاده میکنم و درست در زمانی که تو دستت را روی شکمت گذاشتهای و اسلحه را ناخودآگاه نیم متر پایین آوردهای استفاده میکنم و یک اسلحهی کوچک را از زیر بالش بیرون میکشم.
- نه!!
- تو مردی! متأسفم. البته قبول دارم که این دفعه خیلی نزدیک شده بودی! اما در هر حال، باز هم شکست خوردی. سعی کن فردا بهتر بازی کنی.