این حقیقت که هنری آرمسترانگ[1] به خاک سپرده شده بود، برایش به این معنا نبود که مرده است: چرا که همیشه سخت قانع میشد. هرچند او واقعاً بخاک سپرده شده بود، حواس پنجگانهاش، این موضوع را به او قبولاندند. وضعیتش – که حالا صاف به پشت دراز کشیده بود و دستهایش روی سینهش صلیب شده بودند و بسادگی بدون تغییر موقعیت از هم میگسستند. محبس تنگ، تاریکی سیاه و سکوتی ژرف بخشی از گواهی بودند که نمیشد آن را رد کرد و هـِنری بدون خردهگیری آن را قبول کرد.
اما مرده... نه؛ در واقع خیلی،خیلی مریض بود. بعلاوه، بیتفاوتی باطلی وجودش را گرفته بود و چندان دلواپس قضا و قدر غیر معمولی نبود که برایش مقدر شده بود. فیلسوف نبود – در زمان خودش فقط یک شخص معمولی و با استعداد بود. یک فرق آسیبشناختی با دیگران داشت: ارگانی که از برآمدنش میترسید کرخت شده بود. خب، هیچ درک خاصی از آیندهی نزدیکش نداشت، خوابش برد، هنری آرمسترانگ در آرامش بود.
اما اتفاقی بالای سرش افتاده بود. یک شب تاریک تابستانی بود. رعد و برقهای گهگاه، ابرهای نزدیک به زمین در غرب را داغ میزدند و خبر از طوفانی قریبالوقوع میدادند و ترسی را خراب میکردند که سنگقبرها و مقبرههای قبرستان موجب میشدند، انگار که آنها را وادار به رقصیدن کرده بودند. شبی نبود که شاهدی باورکردنی اطراف گورستان گشت بزند، از اینرو سه مردی که آنجا بودند و قبر هنری آرمسترانگ را میکاویدند، احساس امنیت کامل داشتند.
دوتایشان دانشجویانی جوان از کالجی پزشکی چند مال دورتر بودند؛ سومی سیاهپوست غولپیکری بود بنام جس[2]. سالهای سال جس در گورستان بعنوان مرد همهکاره استخدام شده بود و شوخی محبوبش این بود که میدانست هر روحی کجاست. از طبیعت کاری که الآن داشت انجام میداد، میشد دریافت که آنجا خیلی محبوب نبود، همانطور که آمار اینطور نشان میداد.
آنطرف دیوار، در بخشی از زمین که از جادهی اصلی خیلی دور بود، یک اسب و واگن کموزنی منتظر بودند.
حفاری سخت نبود، خاکِ قبر چند ساعتی بیش نبود که پر شده بود و با کمی فشار تسلیم میشد و به زودی قبر خالی شد. درآوردن تابوت از جایش کمی سختتر بود، اما آن هم به خاطر حضور مفید جس، خارج شد. جس با دقت پیچهای درپوش را باز کرد و به کناری گذاشت. جسد را که در شلوار سیاه و پیراهن سفید بود، بیسرپناه رها کرد. در یک لحظه هوا جرقه زد، شک آن جرقه دنیای گیج را تکان داد و هنری آرمسترانگِ آسوده بلند شد. مردان نالههای نامفهومی از ترس سر دادند و هر کدام در جهتی گریختند. هیچ چیز در دنیا نمیتوانست آن دو تا را برگرداند. اما جـِس از نژاد دیگری بود.
در گرگ و میش سحر، دو دانشجو که رنگشان پریده و چشمان گود رفته بود، هنوز اضطراب و وحشت ماجراجوییشان در خونشان سریع میکوبید، همدیگر را در کالج ملاقات کردند.
یکیشان نالید: « تو آن را دیدی؟»
«خدایا! آره ... باید چکار کنیم؟»
آنها به پشت ساختمان رفتند، آنجا یک اسب را دیدند که به واگن سبکوزنی متصل بود، و به تیر نزدیک در اتاق تشریح بسته شده بود. ناخودآگاه وارد اتاق شدند. جسِ سیاهپوست را بطور مبهمی دیدند که روی نیمکت نشسته بود. بلند شد، با تمام دندانها و چشمانش لبخند میزد:
«منتظر پولم هستم.»
جسد برهنهی هنری آرمسترانگ روی میز دراز کشیده بود. سر جسد، بر اثر ضربهی بیل، با خون و گل پر شده بود.
[1] Henry Armstrong
[2] Jess