به من نگاه کرد. همهشان اینطوری به من نگاه میکنند. «پس تو اونی.»
گفتم: «بله.»
«از این ور.»
آن ور میدان. ارابهای به جای مخصوص حیوانات بسته شده بود. یک اسب لاغر. در زمانهای نه چندان دور از ارابه برای جابهجا کردن مدفوع حیوانات استفاده میکرد. کنارش نشستم و کیفم را روی زانوهایم گذاشتم. پاهایم را جمع کردم، و سر چیز بعدی که خواهد گفت با خودم شرط بستم.
مرد گفت: «تو مثل یه جادوگر نیستی.»
به خودم دو نومیسماتا بدهکار شدم. گفتم: «من یه جادوگر نیستم.»
همیشه همین را میگویم.
«اما توی درخواستی که برای پدران فرستاده بودیم گفته بودیم که...»
تکرار کردم: «من یه جادوگر نیستم.» گفتم: «من یه فیلسوفم، چیزی به اسم جادوگر وجود نداره.»
اخم کرد. گفت: «اما توی درخواستی که برای پدران فرستاده بودیم، گفتیم یه جادوگر میخوایم.»
من یک سخنرانی کوچک دارم. میتوانم با چشمهای بسته یا حتا وقتی به چیزهای دیگر فکر میکنم تکرارش کنم. اگر موقع گفتنش بهش فکر نکنم، بهتر میتوانم تکرارش کنم. بهشان میگویم ما جادوگر نیستیم، ما جادو انجام نمیدهیم، چیزی به نام جادو وجود ندارد. ما دانشآموزان فلسفهی طبیعی هستیم، که تخصصمان در نیروهای ذهنی، تلپاتی، تلهکینِسیس و دید غیرمستقیم است. جادویی در کار نیست، فقط علم است؛ علمی که هنوز یاد نگرفتهایم چطور کار میکند. بهش نگاه کردم. باشلق و کتش دوخت خانگی داشتند، آن بافت باز و خشداری که از پشم زمینهای مردابی به دست میآید. وصلهها رنگ تقریباً متفاوتی داشتند. حدس زدم که باید بازماندههای کتی حتا قدیمتر -کتی که که دیگر چیزی از آن برای دوختن باقی نمانده بود- باشند. چکمهها ظاهری نظامی داشتند. سی سال پیش در زمان جنگهای داخلی، جنگهایی در این نواحی رخ داده بود. به نظر میرسید چکمهای مرغوب از همان زمانها باشد که خوب نگهداری شده.
گفتم: «شوخی میکنم، من یه جادوگرم.»
به من نگاه کرد، و دوباره به جاده خیره شد. دیدش نسبت به من بهتر نشد، اما بدتر هم نشد؛ احتمالاً به خاطر این که امکانش وجود نداشت. منتظر ماندم تا سر صحبت را باز کند.
به نظرم سه مایل خارج از شهر بودیم که گفتم: «خب، بهم بگو چه اتفاقاتی داره میافته.»
برخلاف مچهایش دستهای بزرگی داشت؛ مچهایی مثل استخوانهایی که به رنگ گوشت نقاشی شدهاند. گفت: «برادر برات یه نامه نوشت.»
گفتم: «بله، اما میخوام تو قضیه رو بهم بگی.»
سکوتش که به دنبال این حرفم آمد، بیشتر به خاطر تفکر بود تا بیادبی یا ترشرویی. سپس گفت: «پرسیدن از من هیچ فایدهای نداره، در مورد این چیزا چیزی نمیدونم.»
هیچوقت نمیخواهند با من صحبت کنند. همیشه نتیجه گرفتهام که تقصیر خودم است. تمام راهها را امتحان کردهام. سعی کردهام دوستانه باشم، که به جایی نرسید. سعی کردهام ساکت باشم تا وقتی که کسی بخواهد داوطلبانه اطلاعاتی بدهد، که در نهایت به سکوت ختم میشود. کتابهایی در مورد کشاورزی خواندهام و میتوانم حرفهای هوشمندانهای در مورد وضعیت محصولات، قیمت شیر، قیمتها در بازار و آب و هوا بزنم. البته هر وقت این کار را میکنم، به جایی میرسم که در حال صحبت کردن با خودم هستم. مشکلی با صحبت کردن با خودم ندارم. در روستا، این تنها راهی است که میتوانم یک گفتگوی هوشمندانه داشته باشم.
فوری گفتم: «اون مردِ مرده.» هیچوقت نمیگویم فوت شده.
شانهاش را بالا انداخت. «سه ماه پیش مرد. قبل از فصل به دنیا اومدن برهها هیچ مشکلی نداشتیم.»
«صحیح، و بعدش؟»
گفت: «از گوسفندها شروع شد. گوسفند نر پیر، گردنش شکسته بود و بعدش چهار گوسفند ماده. همه فکر میکردن کار گرگهاست، اما بهشون گفتم گرگها گردن نمیشکنن. یه موجودی که دست داره، داره این کارو میکنه.»
سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. همهی این قضایا را میدانستم. «و بعدش؟»
«گوسفندهای بیشتر، و اون سگ و بعدش یه پیرمرد. پیرمرد عادت داشت تو دهکده بچرخه و یه چیزهایی بفروشه؛ دکمه، سوزن و چیزهایی که از استخوانهای کهنه درست شدهاند. و وقتی پیداش کردیم، فکر کردیم بهتره به رئیس خبر بدیم و اونم دو تا از آدماشو فرستاد که شب نگهبانی بدن. بعدش اتفاق مشابهیام واسه اونا افتاد. گفتم، این کار گرگ نیست. میبینی، از اولش میدونستم. قبلاً دیدهام.»
چنین چیزی در نامه نبود. گفتم: «جدی؟»
مرد گفت: «وقتی که بچه بودم...» (و حالا میدانستم مشکل جدیدم این است که کاری کنم خفه شود.) «... دقیقاً اتفاق مشابهی افتاد. گوسفند، بعد مسافرا، بعد سه تا از آدمای دوک. پدربزرگم میدونست قضیه چیه، اما اونا گوش نمیکردن. پدربزرگم چیزای زیادی میدونست.»
پرسیدم: «چه اتفاقی افتاد؟»
«پدربزرگم و من و پسرعموم چند تا بیل و یه تبر برداشتیم و رفتیم این مردی رو که مرده بود، از زیر خاک کشیدیم بیرون. همه جاش متورم بود، مثل این که نقرس گرفته باشه و مثل انگور بنفش بود. کلشو قطع کردیم و دوباره خاکش کردیم و کلشو انداختیم تو یه چاه قدیمی؛ و همین به ماجرا پایان داد. دیگه مزاحمتی نبود. فکر کردیم به کسی نگیم چی کار کردیم بهتره. برادر احتمالاً خوشش نمیاومد. موجود کثیف پستفطرتی بود.»
خیلی خوب. گفتم: «کار درست رو انجام دادی. واضحه که پدربزرگت آدم باهوشی بوده.»
گفت: «درسته، خیلی چیزا میدونست.»
داشتم محاسبات ذهنیم را انجام میدادم. گفت وقتی بچه بودم؛ پس چیزی حدود 55 تا 60 سال پیش. یک وقفهی خیلی طولانی، اما قبلاً هم نمونههای اینطوری داشتیم. میخواستم بپرسم قبل از آن اتفاق هم چیز مشابهی پیش آمده، اما درست به موقع متوجه شدم. اگر پدربزرگ پیر باهوش دقیقاً میدانست که باید چه کار کند، به نظر منطقی میآمد که این کار را از راه سنتی آموخته باشد: نگاه کردن یا کمک کردن، به احتمال زیاد بیش از یک بار.
گفتم: «مردی که مرد...»
با تاکید خاصی گفت: «اون.» توضیح داد: «خارجی بود.»
گفتم: «آها.»
«به خودش میگفت معلمِ مدرسه.» ادامه داد: »چیزی در این مورد نمیدونم. اون و برادر داشتن سعی میکردن که یه مدرسه راه بندازن تا به بچهها حروف و حساب و این چیزا یاد بدن. اما من بهشون گفتم اتلاف وقته؛ تو این نواحی، نمیتونی از یه پسر تو تابستون چشمپوشی کنی، و تو زمستون، برای 5 مایل رفتن و برگشتن خیلی تاریک و سرده؛ اونم فقط برای یاد گرفتن یه سری چیزا از تو کتاب. اونا پول هم میخواستن، دو بار در سال. مردم این نواحی نمیتونن واسه یه مشت مزخرف پول پرداخت کنن.»
به کودکی خودم فکر کردم و چیزی نگفتم. «از کجا اومده بود؟»
«جنوب.» البته که از جنوب آمده بود. «بهش گفتم خیلی از خونهات دور شدی، منکرش نشد. گفت مجبوره، حالا منظورش هر چی که بود.»
وقتی به مزرعه رسیدیم، هوا تاریک شده بود. ساختمانش دقیقاً همان چیزی بود که انتظارش را داشتم: دراز و کوتاه، با سقفی گلی که لبهاش تا یک پایی زمین آمده بود. دیوارهای گلی بر روی چارچوب نازک چوبی. درختهایی به این درازی این اطراف نیست، پس الوار باید از ساحل با کشتیهای بارکش کوچک تا تثلیت مقدس، و بعد بقیه راه را تا اینجا از طریق جاده آمده باشد. پانزده سال اول زندگیم را زیر سقف گلی خوابیدهام و هنوز هم بخشی از کابوسهایم است.
خوشبختانه برادر منتظرم بود. از چیزی که فکر میکردم جوانتر بود؛ همیشه وقتی به برادرهای روستا فکر میکنی، مردهای تنومند چاق، یا لاغر و شکننده، مانند ترکههای خشک با پوست کاغذی به ذهن میآیند.
برادر اِستراسیوس نمیتوانست بیش از سی سال سن داشته باشد. مردی بلند و چهار شانه با کلهای کاملاً مربعی، موهای کوتاه شده به اندازهی علفهای چراگاههای زمستانی و چشمان آبی رنگپریده. حتا بدون توجه به لباسش هم ممکن نبود کسی او را با یک کشاورز اشتباه بگیرد.
گفت: »خوشحالم که تونستید بیاید.» صدایی داشت شهری، تحصیلکرده، و زیرتر از آن چیزی که از یک مرد به این بزرگی انتظار میرود. به نظر میرسید این جمله را از ته دلش گفته. «راه خیلی درازی رو پیمودید. امیدوارم که مسافرتتون زیاد بد نبوده باشه.»
داشتم به این فکر میکردم که چه کار اشتباهی انجام داده که مجبور شده به اینجا بیاید. گفتم: «به خاطر نامهتون ممنونم.»
خوشحال شد و سرش را به نشانهی تایید تکان داد. «نگران بودم. نمیدونستم چه چیزی رو بنویسم و چه چیزهایی رو ننویسم. متاسفانه به هیچ وجه تجربهای در مورد این جور چیزها ندارم. مطمئنم که که خیلی چیزهای دیگهای وجود داره که شما باید بدونید.»
سرم را تکان دادم. گفتم: «شبیه موارد داخل کتابه.»
«واقعاً.» چندین بار سرش را به نشانهی تایید تکان داد. «چند بار داخل احکام و رو ها دنبالش گشتم، ولی اطلاعات موجود خیلی پراکنده بود، خیلی پراکنده. البته مسلماً این جور چیزها باید به متخصصش سپرده بشه. اطلاعات بیشتر فقط باعث فضولی بیشتر افراد جاهل میشه.»
در مورد پدربزرگ فکر کردم: دو بیل و یک تبر، و کار انجام شد. اما نه کامل، در غیر این صورت من اینجا نبودم.
گفتم: «باشه. مطمئنی که هیچ مرگ دیگهای در فاصلهی شش ماه از اولین حمله نبوده؟»
گفت: «کاملاً مطمئنم.» جوری گفت که انگار زندگیش به آن وابسته بود. «هیچکس به جز آنتمیوس بیچاره نمرده.»
هیچکس به نشستن دعوتم نکرد، چه برسد به این که چکمههای خیسم را بکنم. به درک. انتهای یک نیمکت نشستم. «نگفتی چطوری مرد.»
«سرمازدگی.» برادر استراسیوس خیلی غمگین به نظر میرسید. «مرد بیچاره، تو طوفان گیر کرد و یخ زد.»
«نزدیک همین جا؟»
«در واقع، نه.» کمی اخم کرد: «دو مایلی اینجا پیداش کردیم، تو چراگاه بین رودخونه و کوه، دور از همه جا. احتمالاً تو برف راهش رو گم کرده و بیهدف چرخ زده تا این که سرما گرفتش.»
کمی فکر کردم: «پس تو راه برگشتش به خونه این اتفاق افتاد.»
«بله، فکر میکنم همینطور بود.»
به یک نقشه نیاز داشتم. تقریباً همیشه به یک نقشه نیاز داری، و هیچوقت حتا یکی هم پیدا نمیکنی. اگر پادشاه بشوم، دستور میدهم کل کشور را نقشهبرداری کنند و کپیهایی از نقشهی هر ناحیه در معابد نگهداری شود. «فکر نمیکنم اهمیتی داشته باشه.» دروغ گفتم. «بریم قبر رو ببینیم.»
درخشش ضعیفی از اضطراب در چشمهای آب افتادهاش معلوم شد. «صبح میریم.»
گفتم: «البته که صبح میریم.»
کمی آرام شد. «طبیعتاً امشب اینجا خواهید موند. متاسفانه مقدمات فراهم شده برای شما کمی...»
گفتم: «من در مزرعه بزرگ شدهام.»
نه مثل او. گفت: «پس همه چیز رو به راهه. فکر میکنم بهتر باشه که به میزبانانمون بپیوندیم. عصرونه در این نواحی زود سرو میشه.»
«خوبه.»
خوابیدن زیر سقف گلی مثل این است که در قبر خودت باشی. البته الوارهای سقفی هم وجود دارد. در حالی که کاملاً بیدار دراز کشیدهای، وقتی به بالا نگاه میکنی آنها را میبینی. چشمهایت خیلی زود بهشان عادت میکند؛ تیرگی در خاکستری در مجموعهای از رنگهای خاکستری کمرنگ. الوارها را میبینی، نه زیر سقف گلی را. با دود سفتش میکنند که باعث میشود نریزد. کرمها روی صورتت نمیریزند. ولی غیرقابل اجتناب است. فرقی نمیکند چه مدت این کار را انجام دهی، فرقی نمیکند چقدر بهش عادت کرده باشی. آنجا میخوابی و در حالی که به زیر علفها نگاه میکنی، این فکر از ذهنت میگذرد که آیا تهش اینطوری خواهد بود؟
جواب، البته، نه است. اول از همه، سقف به طرز قابل توجهی پایینتر خواهد بود. درپوش جعبه، اگر آنقدر خوششانس باشی که یکی داشته باشی، رویت را میپوشاند؛ در غیر اینصورت هیچ سقفی وجود نخواهد داشت و فقط خاک به صورتت فشرده میشود. دوماً، نمیتوانی همهی اینها را ببینی، چون مردهای.
اما نمیتوان جلوی کنجکاوی را گرفت. برای شروع، دما. گل عایق خوبی است: سرما را در زمستان و گرما را در تابستان بیرون نگه میدارد. چیزی که بیرون نگه نمیدارد، نم است. در حالی که به پشت آنجا خوابیدهای، به ذهنت میرسد: تا وقتی که مرا با لباس کلفتی دفن کنند، نیازی به نگرانی از جانب سرمای زمستان یا گرمای تابستان نخواهم داشت، اما نم مشکلآفرین خواهد بود. به استخوانهایت میرسد. ممکن است تو را بکشد.
وقتی که سر جایت دراز کشیدهای -بقیه به خوابی سریع فرو رفتهاند. بدون هیچ کنجکاوی و تخیلی؛ یا این که در طول روز آنقدر سخت کار کردهاند که برایشان اهمیتی ندارد و سریع میخوابند- شروع به شنیدن صداها میکنی. در واقع، خانههای گلی خیلی ساکتاند. مثل چوب صدا نمیدهند، آرامش بخشاند و به خاطر سوراخهای سقف، چکه نخواهی داشت. چیزی که خواهی داشت، صداهای کوبش بالای سرت است. کلامپ، کلامپ، کلامپ؛ سپس یک وقفه، و دوباره کلامپ، کلامپ، کلامپ.
وقتی بچهای و میپرسی، بهت میگویند صدای مردههایی است که درحال راندن سقفاند.
بهت میگویند که مردهها بیدار میشوند و از زمین بیرون میآیند، بالای سقف میروند، نوک سقف مینشینند و خودشان را آهسته تکان میدهند، و مانند مردی که اسبسواری میکند، پاشنهی پایشان را به سقف میکوبند. باورشان میکنی، هیچوقت مطمئن نبودم که آیا خودشان هم این قضیه را باور دارند یا نه. البته وقتی بزرگتر شدی و مزرعه را ترک کردی و به جای متمدنتری رفتی، جایی که این اتفاقها نمیافتد، بالاخره میفهمی قضیه چه بوده: چیزی که میشنوی صدای گوسفند است، گوسفندی که شبها به بالای سقف میپرد و میچرخد و از علفهای خوب و شیرین آن بالا و تره فرنگیهایی که خیلی دوست دارد، میچرد.
گوسفند، پناه بر خدا، به هیچ وجه مثل مردهها نیستند. فکر کنم که بزرگترها همیشه واقعیت را میدانستند و چیزهایی که در مورد مردهها میگفتند به خاطر این بود که شبها داخل بمانی؛ اینطوری مانع این میشدند که بیرون بروی و زیر ستارهها چرخ بزنی (حتا نمیتوانم تصور کنم که چرا باید بخواهی این کار را بکنی). یا حداقل، زمانی، در گذشتههای دور، یک آدم باهوش با تخیلِ تاب برداشتهاش داستان مردهها را درست کرد تا بچههایش را بترساند و بچهها باور کردند و هیچوقت نفهمیدند که که کار گوسفندان است؛ و به بچه هایشان گفتند و همین روند طی نسلها ادامه پیدا کرد. شاید تا قبل از این که مزرعه را ترک کنی، هیچوقت حقیقتش را نفهمی؛ که البته هیچ کس این کار را نمیکند، به جز من.
راستش، تازه داشت خوابم میبرد که کوبیدنها دوباره شروع شد. کلامپ، کلامپ، کلامپ، یک وقفه، کلامپ، کلامپ، کلامپ. اصلاً جالب نبود. واقعاً خسته بودم و به کمی خواب نیاز داشتم، در حالی که این گوسفندهای لعنتی بالای سرم چرخ میزدند و نمیگذاشتند بخوابم. به درک، پا شدم.
در را تا جایی که میتوانستم آهسته باز کردم؛ نمیخواستم بقیه را بیدار کنم. برای مدتی در چارچوب ایستادم تا چشمانم به تاریکی عادت کنند. کسی چماقی را کنار چارچوبِ در رها کرده بود. برداشتمش تا اگر آنقدر شانس داشتم که گوسفندی همان نزدیکی دیدم، بزنمش.
دوباره چیزی در حال حرکت بود. از خانه دور شدم تا بتوانم بالای سقف را ببینم. گوسفندها نبودند. یک مرد مرده بود.
روی نوک سقف نشسته بود و پاهایش را دو طرف سقف گذاشته بود؛ مانند کشاورزی که در حال برگشت از بازار است. دستهایش روی رانهایش بودند و داشت آن ور، به شرق نگاه میکرد. یک شمایل تاریک در آسمان شب بود، اما چیزی در مورد نحوهی نشستنش وجود داشت: آرام بود. فکر نمیکردم مرا دیده باشد و هیچ تمایلی هم نداشتم که حضورم را اعلام کنم. اگر بگویم که نترسیده بودم، انتظار ندارم کسی حرفم را باور کند؛ اما ترس چیزی نبود که ذهنم را مشغول میکرد. بیشتر از همه کنجکاو بودم.
نمیدانم چه مدت آنجا ایستادم و او هم آنجا نشست. به ذهنم رسید که فقط داشتم فرض میکنم که او یک مرد مرده است.
اگر منطقی نگاه کنیم، احتمالش خیلی بیشتر بود که زنده باشد و به دلایلی که فقط خودش میدانست، نصفهشبی بالای سقف رفته بود. خب، منطق سر جایِ خودش خیلی هم خوب است.
سرش را چرخاند، و در حالی که به پایین نگاه میکرد، پاشنههایش را بالا برد و سه بار در سقف گلی فرو کرد: کلامپ، کلامپ، کلامپ. (و همین موقع بود که به اشتباه توجیه قبلیام پی بردم. از وقتی که بچه بودم، سه ضربه، همیشه سه ضربه. چند گوسفند سه پا دیدهای؟) در آن لحظه ماه از پشت ابرها بیرون آمد، و ناگهان من و او چشم در چشم شدیم.
میزبانم راست میگفت. مانند انگور بنفش بود. یا این که کبود بود؛ تمام بدنش یک کبودی بزرگ بود.
پیرمرد در راه گفته بود مردهای که بیرون کشیدند ورم کرده بود، مردهی روی سقف هم همینطور بود؛ یا ورم کرده بود یا مرد بزرگی بود. دست و پاهایش دو برابر اندازهی معمولی بودند. چشمانش سفید بودند، هیچ مردمکی وجود نداشت.
گفتم: «سلام.»
کمی به جلو خم شد و دستش را پشت گوشش جمع کرد تا بهتر بشنود. گفت: «بلند تر صحبت کن.»
یک مردهی سخنگو، یک مرد بنفش متورم که روی سقف نشسته. گفتم: «لطفاً بگو...« صدایم را بلندتر کردم: «چرا داری اون کارو میکنی؟»
به من نگاه کرد، یا به کمی پشت سر من. متوجه نشدم که دهانش تکان خورد یا نه، ولی صدایی عمیق و جوشیده از او خارج شد که فقط میتوانست خنده باشد. «کدوم کار؟»
گفتم: »روندن سقف مثل این که یه اسبه.»
شانههایش را بالا برد. یک شانه بالا انداختن آرام و اغراق شده. مثل این که نداند شانه بالا انداختن چیست و فقط دارد چیزی را که سالها پیش دیده، تکرار میکند. گفت: «مطمئن نیستم. خیلی دلم میخواد انجامش بدم، پس انجامش میدم.»
خب، پیش خودم فکر کردم، یکی از طولانیترین رازهای دوران کودکیم کامل حل نشد. پرسیدم: «تو آنتمیوسی؟ معلم مدرسه؟»
دوباره همان خنده. گفت: «سوال خوبیه، بذار بهت یه چیزی بگم.» ادامه داد: «بیا بالا و کنارم بشین تا بتونیم بدون داد زدن صحبت کنیم.»
در نور ماه میتوانستم دستهای بزرگ و انگشتهای بزرگترش را ببینم. با آن همه فشاری که از داخل به پوستش میآمد، پوستش باید خیلی کشیده میبود. شکستن گردنش باید مانند زدن و انداختن انگوری از درخت باشد.
گفتم «بذار بهتر بگم، تو آنتمیوس بودی؟ منظورم وقتیه که هنوز...»
گفت: «آره.» سریع جواب داد تا کلمهای را که دوست ندارد، نشنود. «فکر میکنم بودم، ممنون.» اضافه کرد: «یه مدته دارم سعی میکنم به یاد بیارم. خیلی وقته نوک زبونمه، ولی به نظر میرسه نمیتونم هیچ اسمی رو به یاد بیارم.»
به طور خلاصه، روال تایید شده برای کنترل مردههای بیقرار همان کاری است که پدربزرگ انجام داد، که البته ما کمی در موردش اغراق میکنیم.
البته نیاز به گفتن نیست که روال تایید شده باید در نور روز انجام شود، حدالامکان ظهر. اگر شانست طوری بود که همچین موجودی را در طول شب دیدی، دو راه داری که هر دو بیشتر پیشنهادند تا این که تایید شده باشند. راه اول، شمشیرت را میکشی و سرش را قطع میکنی. راه دوم، با بازی معما او را به چالش میکشی و تمام طول شب با او صحبت میکنی، تا این که ناگهان سپیدهدم از راه برسد و مانند یک وال به گل نشسته، در نور بیرحم روز گیر بیفتد.
باید نکتهای را اضافه کنم. من مرد مبارزی نیستم. روی سقفها نمیپرم و سلاح حمل نمیکنم. یکی از دلایلی که مزرعه را ترک کردم این بود که حتا بارهای معمولی را هم نمیتوانستم حمل کنم. این از راه اول. و در مورد راه دوم...
کنجکاو شده بودم.
گفتم: «واست چه اتفاقی افتاد؟»
جواب داد: «میدونی، خودم هم زیاد مطمئن نیستم.» صدایش کمکم شبیه صدای یک مرد میشد؛ همانطور که چشمهایم به تاریکی عادت کرده بودند، گوشهایم داشتند به این صدا عادت میکردند. «میدونم که بیرون تو برف بودم و راهم رو گم کرده بودم. خیلی سردم شده بود، جوری که همه جام درد میکرد. بعد درد کمکم خوب شد، و من یه جورایی خوابم برد.»
گفتم: «تو مردی.»
از چیزی که گفتم خوشش نیامد، ولی فکر میکنم یک جورهایی مرا بخشید. گفت: «یادم میآد که بیدار شدم، تاریک تاریک بود و به طرز وحشتناکی ساکت بود و نمیتونستم تکون بخورم. خیلی ترسیده بودم. و بعدش فهمیدم که نفس نمیکشم. نه این که نفسم رو نگه داشته باشم. به هیچ وجه نفس نمیکشیدم و اصلاً اهمیتی نداشت. همون موقع بود که فهمیدم.»
منتظر ماندم، ولی تمام شب را وقت نداشتم. «و بعدش؟»
سرش را به طرف دیگری چرخاند. مو نداشت، فقط پوست سری بنفش و باد کرده. سری مانند آلو. گفت: «ترسیده بودم، از کجا باید میدونستم.» مکث کرد و نمیدانستم چه چیزی از ذهنش میگذرد. «بعد از مدتی طولانی فهمیدم که در نهایت میتونم تکون بخورم. دستام رو بالا بردم و روی درپوش جعبه گذاشتم و فشار دادم، و چوب رو حس کردم که داشت تکهتکه میشد. این حتا منو بیشتر ترسوند. فکر کردم سقف، منظورم تمام خاک بالای سرمه، فکر کردم همش روم میریزه و منو همینجا دفن میکنه.» دوباره مکث کرد. گفت: «میدونی، همیشه از جاهای تنگ میترسیدم.»
سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. تصادفاً من هم همینطورم.
ادامه داد: «فکر کنم وحشتزده شده بودم، چون هی فشار میدادم و یه جورایی میدونستم که خیلی قویم، خیلی قویتر از اون چیزی که قبلاً بودم. پس فکر کردم اگه به اندازهی کافی محکم فشار بدم، میتونم. البته درست فکر نمیکردم.»
پرسیدم: «و بعدش؟»
گفت: «آنقدر فشار دادم که از خاک زدم بیرون و نور ماه رو دیدم. احساس فوق العادهای بود. اولین کاری که میخواستم بکنم این بود که به نزدیکترین مزرعه بدوم و بهشون بگم: نگاه کنین، من نمردهام.» حرفش رو قطع کرد. کلمه رو بدون این که بهش فکر کند، گفته بود. «ولی بعد در موردش فکر کردم، و هنوز نفس نمیکشیدم، و در واقع نمیتونستم چیزی رو حس کنم. میتونستم دست و پاهامو تکون بدم، میتونستم صاف وایسم و نیفتم، همهی این کارها رو میتونستم بکنم، ولی میدونی، مثل وقتی که برای مدت زیادی نشستی و پاهات بیحس میشه، تمام بدنم مثل اون موقع بود. حس عجیبی بود.»
گفتم: «ادامه بده.»
برای مدت زیادی چیزی نگفت. بالاخره ادامه داد: «فکر کنم نشستم. نمیدونم چرا اون کارو کردم، وایستادن نه خستهام میکرد نه چیزی. هیچ وقت احساس خستگی نمیکنم. گیج شده بودم، نمیدونستم که باید چی کار کنم. همه چیز اشتباه به نظر میرسید.» پاشنههایش را بلند کرد و گذاشت سقوط کنند، کلامپ، کلامپ، کلامپ. «و همون جا بودم که خورشید شروع به بالا اومدن کرد و نورش توی کلهام فرو رفت و بقیه چیزا رو از ذهنم پاک کرد. اصلاً نمیتونستم فکر کنم. فکر کنم از هوش رفتم. در هر صورت وقتی چشمهام رو دوباره باز کردم، همونجایی بودم که دفعهی قبل بودم. تو تاریکی دراز کشیده بودم.»
اخم کردم: «چطوری برگشتی اونجا؟»
گفت: «نمیدونم، هنوزم نمیدونم. تمام چیزی که میدونم اینه که همیشه همینطوری میشه. وقتی خورشید بالا میآد، ذهنم پاک میشه. هر چقدر هم دور شده باشم، میدونم که باید برگردم. میدوم. خیلی سریع میدوم. میدونم که باید برگردم به... خونه.» حرفش رو قطع کرد و خندید. «قبل از این که خورشید بالا بیاد. یاد گرفتم که مراقب باشم، که کلی وقت داشته باشم.»
برای مدتی ساکت و بیحرکت بود. پرسیدم: «چرا میکشی؟»
«نمیدونم.» به نظر مضطرب میآمد. «اگه چیزی به اندازهی کافی بهم نزدیک بشه، میگیرمش و میپیچونمش تا این که بمیره. مثل گربهای که به تکه نخی حمله میکنه و ضربه میزنه. عکسالعمل غیرارادیمه. فقط میدونم این کاریه که باید بکنم.«
سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. «میری دنبال...»
«آره.» این کلمه را زیر لبی گفت، مانند بچهای که به جرمش اعتراف کند. «آره، تمام تلاشمو میکنم که از جاهایی که مردم ممکنه اونجاها باشن دور شم. واسه من همشون مثل همن: گوسفندها، روباهها، مردم. اگه میتونستم خیلی دور میشدم، میرفتم تو کوهها. البته اگه میتونستم. اما باید نزدیک بمونم، تا بتونم به موقع برگردم.»
داشتم با خودم کلنجار میرفتم و میدانستم که بالاخره باید بپرسم. گفتم: «چی کاره بودی؟»
جواب نداد. سوالم را تکرار کردم.
جواب داد: «همونطور که گفتی، معلم مدرسه بودم.»
«قبل از اون.»
جوابی که داد، بر خلاف میلش بود. کلمهها آرام و یکنواخت از دهانش خارج میشدند. حرف میزد به خاطر این که مجبور بود حرف بزند.
گفت: «من یه برادر بودم.» اضافه کرد: «وقتی سی ساله بودم، بهم گفتند که بهتره برای انجمن درخواست بدم. فکر میکردن استعداد ویژه و هوش، پشتکار و نظم لازم برای این کار رو دارم. تو امتحان قبول شدم و مثل تو پنج سال تو استادیوم بودم.»
از کنار این حرفش گذشتم. «تو به انجمن ملحق شدی.»
«نه.» صدای یکنواختش رفته بود، زبانهای از خشم در صدایش بود. «نه، تو امتحان نهایی رد شدم. سال بعد دوباره امتحان دادم، اما دوباره رد شدم. من رو به ناحیهی خودم فرستادن، اما اونجا یکی دیگه رو داشتن. آخرش سرگردان شدم، دنبال کارهای آموزشی، نامهنویسی، یا هر کاری که باهاش بتونم زندگیمو بچرخونم میگشتم. البته، کارهای زیادی از این دست وجود نداره.»
ناگهان سردی تندی وجودم را فرا گرفت. چند لحظه طول کشید تا بفهمم از ترس است. گفتم: «پس اومدی اینجا که...» گفتم تا حرفهایش را ادامه دهد.
«در نهایت آره. اولش خیلی جاهای دیگه رفتم، اما به اینجا ختم شد.» سرش را به تندی بالا آورد.
«به خاطر من فرستادنت، درسته؟»
جواب ندادم.
گفت: «البته که همینطوره، البته. من یه مزاحمم، یه آفت، یه خطر برای کشاورزا. اومدی اینجا تا منو از زمین بیرون بکشی و کلمو قطع کنی.»
این دفعه من کسی بودم که بر خلاف میلم صحبت میکردم. «آره.»
گفت: «البته. اما نمیتونم بذارم این کارو بکنی، بحث...»
میخواست بگوید زندگی. احتمالاً تلاش کرد جملهاش را طور دیگری بگوید، اما ادامه نداد.
هر دو میدانستیم منظورش چیست.
گفت: «پس تو امتحانات نهایی قبول شدی.»
جواب دادم: «به سختی. نفر دویست و هفتم از دویست و بیست نفر.»
«که دلیل اینجا بودنته.»
چشمان سفیدش را در نور سفید-خاکستری ماه میدیدم. گفتم: «درسته. اگه نفر دویست و هفتم بشی، بهت کارای تحقیقاتی نمیدن.»
خیلی جدی با سرش تایید کرد. گفت: «کارای تجاری.»
جواب دادم: «وقتی گیرم بیاد، میگیرم که البته زیاد نیست. خیلیهای دیگه هستن که از من شایستهترن.»
نالهای کرد. احتمالاً از روی همدردی. «کارهای خدمات عمومی.»
جواب دادم: «متاسفانه.»
«که دلیل اینجا بودنته.» سرش را بلند کرد و چرخاند، انگار روی صندلی خوابیده باشد و حالا بیدار شده باشد. «چون... خب، کارتو خوب بلد نیستی. آره؟»
گرچه درست میگفت، ولی از حرفش خوشم نیامد. گفتم: «قضیه این نیست که من کارمو خوب بلد نیستم، قضیه فقط اینه که همهی اونایی که اون سال با هم بودیم از من بهترن.»
«البته.» به جلو خم شد، دستانش را به زانوهایش تکیه داد. گفت: «سوال اینه؛ هنوز، بعد از اتفاقی که برام افتاد، باز هم استعدادم رو دارم؟ اگه هنوز داشته باشمش، کارت سخت میشه.»
گفتم: «و اگه نداشته باشیش...»
جواب داد: «خب، فکر میکنم قراره همین رو بفهمیم.»
گفتم: «البته، میشه از توش یه مقاله واسه ژورنالها در آورد.»
موقرانه گفت: «این شانسته برای فرار از گمنامی. اگه شرایط طور دیگهای بود، برات آرزوی موفقیت میکردم. متاسفانه واقعاً نمیخوام که سرم رو قطع کنی. زندگی شوربختانهایه، ولی خب...»
منظورش را میفهمیدم. حالا دیگر صدایش کاملاً انسانی بود. اگر قبلاً میشناختمش، الان میتوانستم تشخیصش دهم.
پشتش به ماه بود، به همین دلیل نمیتوانستم اجزای صورتش را ببینم.
گفت: «چیزی که دارم تلاش میکنم بگم اینه که مجبور نیستی این کارو انجام بدی. اینجا رو ترک کن. برو خونه. هیچ کس نمیدونه تو امشب اینجا بودی. قول میدم تا وقتی که بری دور بمونم. اگر دیگه منو نبینی، میتونی گزارش بدی که هیچ مدرک محکمی نشون دهندهی هجوم ذکر شده وجود نداره و تو هم به خودت حق ندادی که به قبر یه آدم بیگناه بیحرمتی کنی.»
گفتم: «اما تو دوباره بر میگردی.»
گفت: «بله، و بدون شک یه نفر دیگه رو میفرستن، اما نه تو رو.»
وسوسه شده بودم. البته که وسوسه شده بودم. اول از همه، موجود منطقیای بود. اگر چشمانم بسته بود، و اگر تمام این قضایا را نمیدانستم، فکر میکردم یک آدم معمولی است که بدجوری سرما خورده. و همچنین اگر بعد از مرگش، استعدادش را هنوز داشته باشد چه؟ مرا خواهد کشت. باید قبول میکردم: فکر این که هنگام انجام این کار بمیرم، هیچ وقت به ذهنم خطور نکرده بود. فکر میکردم فقط یک کار سریع در وقت بدی از روز باشد، بدون هیچ خطری.
شخص بزدلی نیستم، اما قدر ترس را میدانم، همانطور که قدر پول را میدانم. یقیناً شجاع نیستم.
زیر نور ماه گفتم (تلاش میکردم تند حرف نزنم و صدایم را بلند نکنم): «میتونم برگردم به تختخوابم و صبح برگردم و از زیر خاک بیارمت بیرون.»
گفت: «میتونی.»
«احتمالاً فکر میکنی این کارو نمیکنم.»
«نه اگه با هم توافق کرده باشیم.»
گفتم: «ممکنه درست بگی، اما کشاورزا چی؟ باید قبول کنی که...»
در همین لحظه بود که برادر (که از در پشتی خارج شده، بالای سقف رفته و تمام طول سقف را آمده بود تا به آن اندازه بهش نزدیک شود که بتواند با تبر به گردنش ضربهای بزند) دستانش را بالا برد و تبر را فرود آورد. بدون هیچ صدایی، اما در آخرین لحظه، مرد مرده سرش را به یک طرف خم کرد، فقط به اندازهای که که تبر رد شود و در هوا فرود بیاید. صدای نالهی عصبی و هراسان برادر را شنیدم. مرد مرده را میدیدم که –همانطور که چشمانش روی من ثابت بودند- دستش را به پشت برد و تبر را کمی پایینتر از تیغهاش گرفت و ثابت نگاه داشت. برادر نفسنفس میزد، ولی تبر را ول نکرد؛ با تمام توانش تبر را میکشید، مانند سگ کوچکی که کمربندی را میکشد. تمام تلاشش دستان مرد مرده را حتا به اندازهی قطر انگشتی جابهجا نکرد.
مرد مرده گفت: «حالا، بذار ببینیم.»
تاخیر من غیرقابل بخشش بود، کاملاً غیرحرفهای بود. میدانستم باید کاری بکنم، اما مغزم کار نمیکرد. هیچ روالی را به خاطر نمیآوردم، چه برسد به کلمهای. صدای کوچکی درون سرم زمزمه میکرد «فکر کن»، اما نمیتوانستم. صدای شیون برادر را شنیدم که در یک تلاش ناامیدانهی نهایی، تمام توانش را را در یک کشش بسیار سخت روی دستهی تبر پیاده کرد که هیچ تاثیری نداشت. مرد مرده مستقیم به من نگاه میکرد. لبهایش شروع کردند به تکان خوردن.
«Pro nobis peccatoribus»
انتخاب خوبی نبود، حتا موضوعش هم مربوط نبود، ولی تنها دستورالعملی بود که به ذهنم میرسید. متاسفانه یکی از آنهایی بود که همیشه باهاشان مشکلات جدی داشتم. دستت را که دست نیست به سمتش میبری، انگشتانت را که انگشت نیستند دراز میکنی، تا اینجایش خوب است؛ و بعدش دوست دارم بدون این که گیر کنم برگردم.
(داشتم فکر میکردم: او در امتحانات رد شد، و من قبول شدم. بله، اما شاید دلیل این که او رد شد این بود که سوالات را کامل نمیخواند، یا این که وقت زیادی برای قسمت اول میگذاشت، طوری که برای قسمتهای دوم و سوم وقت کم میآورد. شاید واقعاً کارش خوب است و فقط در امتحانها بدشانسی میآورد.)
داشتم زیر لب زمزمه میکردم: Sol invicte, ora pro nobis peccatoribus in die periculi. البته، یک مکتب فکری هست که میگوید کلمات جادویی هیچگونه اثر واقعی ندارند و فقط راهی برای تمرکز ذهناند. با آنها موافقم. چرا یک دعای قدیمی به زبانی کهنه برای خدایی که بیش از ششصد سال است کسی باورش ندارد، باید اثری داشته باشد؟ Ora pro nobis peccatoribus، سریعاً تکرار کردم، nobis peccatoribus in die periculi.
کار کرد. البته کار کلمهها نبود، اما جوری اتفاق افتاد که انگار کار کلمهها بود. داخل بودم، رد شده بودم. داخل سرش بودم.
هیچ چیز آنجا نبود.
باور کنید راست میگویم. ابداً هیچ چیز آنجا نبود، مانند وقتی که به خانهی کسی میروی که مرده و قبلاً خانوادهاش آمدهاند و اثاثیهی خانه را تخلیه کردهاند. هیچ چیز آنجا نبود، به خاطر این که داخل سر یک مرده بودم. اگرچه مردهای بود که تبری را کاملاً ثابت نگاه داشته و با چشمانی سفید و خالی، نگاه سرزنشآمیزی به من میکرد.
بهتر، اگر خالی باشد کارم آسانتر است. دنبال کنترل کنندهها گشتم. البته باید تجسمشان کنی. مثل چرخ دستیهای یک ماشینِ تراش تجسمشان میکنم، به خاطر این که در تعطیلات سال دومم در یک ریختهگری کار میکردم. نمیدانم چطور باید از یک ماشین تراش استفاده کرد. بیشتر اوقات کاری که میکردم فقط این بود که تراشهها را از کف زمین جارو کنم.
آن چرخ دستی که دستها را کنترل میکند، اینجاست. دستم را که دست نیست بهش رساندم، گرفتمش و تلاش کردم بچرخانمش. گیر کرده بود. با قدرت بیشتری تلاش کردم. گیر کرده. تمام قدرتم را گذاشتم، و چرخ دستی لعنتی کنده شد و در دستهایم ماند.
نباید اینطوری میشد.
دوباره تجسم کردم. کنترل کنندهها را به شکل افسار یک ارابه تصور کردم، ترمز را زیر چکمهام تصور کردم که چکمه نبود. ترمز را با پایم کوبیدم و افسار را با تمام قدرت به عقب کشیدم.
هیچوقت آن مقاله را برای ژورنال ننوشتم، پس این اولین باری است که میخواهم در این مورد چیزی ذکر کنم. استعداد ویژه بعد از مرگ باقی نمیماند. هیچ چیز بعد از مرگ باقی نمیماند. اتاق خالی بود. و چرخ دستی کنده شد به خاطر این که من ناشی و بیعرضهام، از همان آدمهایی که پایشان به گربهها گیر میکند و سکندری میخورند و همانهایی که نوک قلم را آنقدر فشار میدهند تا بشکند.
صدای نفس برادر را شنیدم که تبر را از دست مرد مرده بیرون کشید. مرد مرده حرکت نکرد.
چشمهایش هنوز روی من ثابت بودند، تا لحظهای که تبر گردنش را قطع کرد و سرش افتاد روی زانویش و جستی زد و روی علفها افتاد.
بدنش حرکت نکرد.
معلوم است که حرکت نکرد. ده نفر و یک جرثقیل با تیرکهای دوازده پایی به قطر سه اینچ از صنوبر لازم شد تا بدنش را از روی سقف پایین بیاوریم. سرش به تنهایی دویست کیلو وزن داشت. دو نفری نمیشد بلندش کرد. مجبور شدیم از اهرم استفاده کنیم و روی زمین هلش دهیم. خونی در کار نبود، ولی گردنش شیرهی سفیدِ شیر مانندی ترشح میکرد که از هرچیزی که بتوانی تصور کنی، بوی بدتری داشت.
بدن را سوزاندیم. به قیرِ صنوبر آغشتهاش کردیم و خیلی آسان آتش گرفت و آنقدر سوخت تا هیچ چیز، حتا تکههای استخوان ازش باقی نماند. شیرهی سفید هنگام سوختن مانند روغن زبانه میکشید. سرش را تا یک برکهی گِلِ روان هل دادند و درون برکه انداختند. کله با صدای غرغر پایین رفت.
برادر گفت: «میشنیدم که داشتی با اون صحبت میکردی.» به دلیلی نامعلوم کلمهی اون ناراحتم کرد. «حدس زدم که داری از نوع دیگهای از بازی معما استفاده میکنی تا بتونی تا موقع بالا اومدن خورشید حواسشو پرت کنی.»
گفتم: «یه چیز تو همین مایهها.»
سرش را به نشانهی تاکید تکان داد. گفت: «متاسفم، نباید دخالت میکردم. اوضاع تحت کنترلت بود و من ممکن بود همه چی رو خراب کنم.»
گفتم: «اشکالی نداره.»
لبخندی زد، جوری که میدانست نباید آن کار را میکرد ولی از من ممنون بود برای این که بخشیدمش. گفت: «فکر کنم وحشت کرده بودم.» بعد اخم کرد. «نه، اینطور نبود. فکر کردم فرصت خوبیه که وارد این نمایش بشم. حماقت و خودخواهی من بود. باید به کشیش بگی که چی کار کردم.»
به نرمی گفتم: «نمیدونم چرا همچنین حرفی میزنی. جوری که من دیدم، برداشتهای مختلفی میشه از کارت کرد. من میخوام اینجور برداشت کنم که کارت به خاطر شجاعت و تدبیرت بود. اگه دلت بخواد میتونم یه نامه در موردش بنویسم.»
«این کارو میکنی؟» در صورتش ناامیدی و بیرحمی یک امید غیرمنتظرهی ناگهانی را دیدم. «یعنی، جدی؟»
گفتم: «البته.»
«این خیلی...» حرفش را قطع کرد. نمیتوانست کلمهای به اندازهی کافی بزرگ پیدا کند. «نمیدونی چه جوریه.»
با عجله حرف میزد، مثل کسی که اسهال دارد. «این که تو این جای داغون، با این مردم وحشتناک گیر افتاده باشی. اگه نتونم به شهر برگردم مطمئنم دیوونه میشم. و تو زمستون هم هوا خیلی سرده. از سرما متنفرم.»
*
وقتی سعی کردم راجع به برنامهی زمانی اعتراضی کنم، پدر پرایور گفته بود میتوانم در کالسکه بخوابم. از او نپرسیدم که هیچ وقت در کالسکهی نامهرسانی ایالتی خوابیده یا نه، آن هم در جادههای روستایی، این وقت سال؟ حتا یک مرده هم نمیتواند در کالسکههای نامهرسانی بخوابد.
تقریباً تمام راه را خوابیدم. احتمالاً به خاطر این که شب قبلش زیاد نخوابیده بودم. در حالی که داشتیم از پل فولونس رد میشدیم، بیدار شدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم و تنها چیزی که میتوانستم ببینم، آب بود و انعکاس نور ماه در آب. بعد از آن نتوانستم بخوابم. تاریکتر از آن چیزی بود که بتوانم یادداشتهای مربوط به این مورد را بخوانم؛ یادداشتهایی که کوتاهی کرده بودم و وقتی در مزرعه بودم نخواندمشان. اما نکات پایهای را از توضیح خلاصهای که داده شده بود، به یاد آوردم. در هر صورت همهی این کارها مثل همند. به سادگی آب خوردن.
کالسکهچی سپیدهدم در چهارراهی وسط ناکجاآباد مرا بیرون پرت کرد. جایی وسط دشتها، و البته من خودم اهل روستا و دشتم. پسرعموهایی در این نواحی داشتم. از این که میآمدند ما را ببینند، متنفر بودم. پیرمرد به سختی میشنید، و سه پسر (تقریباً سی ساله، اما همچنان پسر) فقط آنجا مینشستند و هیچ نمیگفتند. مادرشان وقتی جوان بود، مرد. حق داشت.
قرار بود که وقتی از کالسکه پیاده میشوم، آنها را ببینیم؛ ولی کسی آنجا نبود. مدتی منتظر ایستادم، سپس روی کیفم نشستم و بعدش روی زمین که نم داشت. صدای یک جغد و یک روباه را شنیدم، یا حداقل امیدوارم که روباه بوده باشد. اگر هم نبود، چیزی بود که در سال سوم در موردش چیزی نخواندیم، و خوشحالم که ندیدمش.
بالاخره آمدند؛ با یک ارابهی کوچک. مرد پیر میراند، مردی جوانتر و برادر کنارش بودند.
یک اسب پونی کوچک با خزهایی مانند یک خرس ارابه را میکشید.
صحبت کردن بر عهدهی برادر بود، که واقعاً مرا خوشحال میکرد. در نظرم از برادرهای خوبتر به حساب میآمد: مردی کوتاه، بین 50 تا 60 سال، وزوز منحصربهفردی در صدایش بود، اما واضح صحبت میکرد و از کلمات صحیح استفاده میکرد. پسر، فرزند مرد جوانتر و نوهی مرد پیرتر بود. روی شاخهی یک درخت بلوط نشسته بود که سر خورد و افتاد. دستی شکسته و ضربهای مهیب به سرش. یک هفته میشد که به هوش نیامده بود. دهانش را با انتهای قاشق باز میکردند تا بتوانند بهش آب و غذا بدهند. میتوانست قورت دهد، اما این تنها کاری بود که از دستش بر میآمد. میتوانستی سوزنی را نیم اینچ در پایش فرو کنی و اصلاً تکان نخورد.
ورم سرش فروکش کرده بود –برادر ادعا میکرد از پزشکی سر در نمیآورد، اما داشت دروغ میگفت- و دستش را جا انداخته و بسته بودند، حالا به هر دلیلی که بود.
فکر کردم بهتر از کشتن مردههای بیقرار است. یکی از بهترین موضوعاتی که در استادیوم رویش کار میکردیم، همین بود. البته ما همهی تمریناتمان روی ذهنهای هوشیار بود و همیشه پدری چند پا آنورتر نشسته بود و مانند یک جغد ما را زیر نظر داشت.
هجده ماه پیش یک مورد همینطوری دیگر انجام داده بودم، و کاملاً خوب تمام شده بود. رفتم تو، پیدایش کردم، به سادگی آمدم بیرون. مثل یک سگ دنبالم آمد. وقتی پدر پرایور ماموریتم را گفت، احساس آسودگی کردم. ممکن بود چیزی آزار دهنده مانند نشانههای برگزیدگی یا چیزی مخوف و ترسناک مانند یک تسخیر شدگی باشد. فقط برای اطمینان کتاب را با خودم آوردم. میخواستم در مزرعه یا کالسکه به فصل مربوط نگاهی بیندازم، اما وقت نشد. در هر صورت باید بهتر از آن اتاق خالی باشد.
برای یک مزرعه روی تپهها، خانهی بزرگی بود. نزدیکِ چاه وادی بود و پرچین انبوهی از چوب و مس برای شکاندن باد هر چهار طرفش را پوشانده بود. پنج تایشان توی خانه بودند، برادر گفت پدربزرگ، پدر، مادر، پسر و کارگرشان که در انبار علف میخوابد. پسر نُه سالش بود. برادر اسمش را به من گفت، اما استعدادم در به خاطر سپردن نامها ناامید کننده است.
ازم پرسیدند آیا مایلم کمی استراحت کنم، خودم را بشورم و مطالبی که میخواهم را مرور کنم، و چیزی بخورم؟ البته جواب درست نه بود، که همین را گفتم.
برادر گفت: «اینجاست.»
خانهای بزرگ برای یک مزرعه روی تپه، اما باز هم کوچک. طبقهی پایین شامل آشپزخانه و میزی بزرگ، اجاق و دو ران خوک میشد که مثل مردهای به دار آویخته تاب میخوردند. اتاق نشیمنی کوچک و سرد و خاک گرفته. اتاق نگهداری لبنیات، اتاق شستوشو، انبار، و دری به طویلهی گاوها. طبقهی بالا یک اتاق بزرگ و یک کمد بزرگتر از حد معمول؛ پسرک در آن قرار داشت. اتاق آنقدر کوچک بود که فقط میتوانستم در کنار تخت پسرک زانو بزنم، به شرطی که از تاقچهی پنجره که در حال سوراخ کردن پشتم بود، صرفنظر میکردم.
به درک. پیش خودم فکر کردم من یک متخصصام، یک حرفهای، یک پدر، یک جادوگر. نباید در شرایطی کار کنم که خوکها را هم در آن شرایط نگاه نمیدارند. گفتم: «ببرینش طبقهی پایین، بذارینش روی میز آشپزخونه.»
کارشان سخت بود. پلههای خانه مانند پلههای برج بود؛ مارپیچی، تنگ و محدود. من فقط نظارهگر بودم و پدر و پدربزرگ کار حمل و نقل را انجام دادند. چیز عجیبی در من وجود دارد. بعضی اوقات هر چه احساس دلسوزی بیشتری نیاز است، من کمتر قادر به درکش هستم. از جانب من توضیح یا عذرخواهی در کار نیست. برادر در گوشم زمزمه کرد: «بهتر بود تکونش نمیدادیم.» به اندازهای آرام گفت که همه قادر به شنیدنش باشند. «تو شرایط اون...»
با بهترین تقلیدِ صدا از یک حرمزادهی متکبر شهری گفتم: «بله، ممنون.» نمیدانم چرا اینگونه رفتار میکردم. بعضی اوقات اینطوری میشوم. «حالا اگه میشه لطف کنین و همتون عقب وایسین تا ببینم چی کار میتونم بکنم.» به پسرک نگاه کردم و میتوانستم تمام تئوریهای لازم را به یاد بیاورم، تمام جزئیات، تمام نکته برداریهایی که کرده بودم.
چشمانش بسته بودند. صورت احمقانهای داشت، لبهای برجستهی دخترانه با گونههایی چاق. اگر زنده میماند، قدِ بلندی پیدا میکرد و یک احمق بزرگجثه با غبغب میشد، یک پسر مزرعهای. با وجود چربی خوک و شراب خانگی، احتمالاً تا سن چهل سالگی کاملاً کروی میشد؛ آنقدر قوی که بتواند یک گاو نر را مجبور کند زانو بزند. کند و خستگی ناپذیر و به طرز عصبانی کنندهای آرام و کمحرف بشود. مورد احترام در بازار، چاق و بامهارت و قسمت بیموی کلهاش همیشه زیر یک کلاه مخفی میماند، احتمالاً حتا در تختخواب. یک زندگی باثبات و پرحاصل که حالا وظیفهی من بود نجاتش دهم. خوش به حالم.
تئوری؛ به من میگفتند تئوری طناب نجاتت است، مانند تکه چوبی آب آورده بعد از غرق شدن کشتی است. قضیههای پایه را به یاد آوردم.
برای نجات دادن یک ذهن گم شده، ابتدا وارد شو. بیشتر اوقات میتوانی این کار را اینطور انجام دهی که خودت را مانند یک جسمِ نافذ تجسم کنی: تیغهی دریل، نوک دارکوب یا یک کرم. تیغهی دریل برای من جواب میدهد، با این حال به دلایلی متهی یک نجار میشوم که با فشار داخل میرود. فکر میکنم به خاطرِ خاطراتم از کودکیست؛ همان موقع که پدربزرگ را در حال کار در انبار تماشا میکردم. در واقع اجازه نداری که از خاطرات شخصی برای این کار استفاده کنی، ولی اینطوری برای کسی مثل من که تخیل محدودی دارد، آسانتر است.
وقتی که داخل شدی، به سرعت و قبل از هر کاری گارد بگیر، چون نمیدانی چه چیزهایی ممکن است آن تو منتظرت باشند.
همان لحظه که احساس کردم داخل شدهام، گارد اولیهام را بالا بردم. از تثلیث استفاده میکنم؛ یک سپر را تصور کردم. گرد است و یک سوراخ در ساعت دوازدهاش دارد که بتوانم از آن تو ببینم چه خبر است.
از داخل سوراخ نگاه کردم. هیچ جانور کریهی با چنگالهای آغشته به خون منتظر نبود که به سمتم حمله کند، که خیلی دلپذیر بود.
تا ده بشمار و سپر را آرامآرام پایین بیاور.
به اطراف نگاه کردم. قسمت سختش همین است، نباید عجله کنی. این که چقدر طول بکشد، بستگی به قدرتت دارد، که طبیعتاً برای من خیلی طول میکشد. نور کمکم زیاد میشود. اول از همه، به جایی که هستی دقت کن.
بفهم کجایی، دقت زیادی کن تا جایی را که از آن داخل آمدی، به یاد بسپاری. خب، بدیهی است که اگر جایی را که از آن داخل آمدهای از یاد ببری، برای همیشه در ذهن شخص دیگری گیر میکنی. مطمئناً نمیخواهی چنین اتفاقی برایت بیفتد. گوشههای سقف را توسط خطوطی به هم وصل کردم، خطهای موربی که با ثابت نگه داشتن نقطهی شروعشان کشیدم و با نقالهی تخیلیام زاویهها را اندازه گرفتم (نقالهام برنجی است، با شمارههایی که به خط گوتیک و مورب نوشته شدهاند). صد و پنج، هفتاد و پنج، شمارهها را چهار بار بلند تکرار کن تا مطمئن شوی در حافظهات میمانند. خوب است. حالا میدانم کجا هستم و چطور دوباره خارج شوم. صد و پنج، هفتاد و پنج. خوب است. حالا بگذار سگ برود و خرگوش را پیدا کند.
داخل اتاقی بودم. تقریباً همیشه داخل جایی هستی؛ اگر داخل ذهن بچهای باشی، بسته به دستهی اجتماعی خانواده یا مقررات خانگیشان، عملاً تضمین شده است که یا داخل اتاقش هستی یا اتاقی که در آن میخوابد. و با توجه به چیزهایی که گفتم، اتاقی که در آن بودم همان اتاق طبقهی بالا بود که پسرک را از آنجا به پایین آوردیم. خیلی خوب است. دلپسند و کوچک، جاهای زیادی برای مخفی کردن چیزی وجود ندارد. وقتی با شخصی با هوشِ محدود سر و کار دارید، همه چیز خیلی آسانتر است.
بدنی برای خودم تصور کردم. بدنِ واقعی خودم نیست. وقتی با بچهها سر و کار دارید، بیشتر اوقات بهتر است که به شکل یک خانم مهربان، یا اگر برایتان ممکن بود، به شکل مادر بچه در بیایید. آنقدر خوب نیستم که بتوانم خودم را کاملاً به شکل افراد در بیاورم و همچنین با زن بودن مشکل دارم. پس به جایش یک پیرمرد مهربان شدم.
گفتم: «سلام، کجایی؟»
اگر جواب ندادند، نگران نشوید. بعضی اوقات جواب میدهند، بعضی اوقات هم نه. تخت را دور زدم، زانو زدم و زیرش را نگاه کردم. یک گنجهی مثلثی آنجا بود. بازش کردم. به دلایلی، پر از پوست و استخوان حیوانات مرده بود. به من ربطی نداشت، بستمش. ملحفه را از روی تخت برداشتم، متکا را بلند کردم. فکر کردم این قضیه کمی عجیب است و تئوری را دوباره مرور کردم. پسرک باید هنوز زنده باشد، در غیر اینصورت نباید اتاقی وجود داشته باشد. اگر زنده است، باید جایی همین اطراف باشد. نمیتواند نامرئی باشد، نه در ذهن خودش. البته میتواند هر چیزی که خودش دلش میخواهد باشد، تا وقتی که آن چیز قابل دیدن و زنده باشد. مثلاً میتواند یک سوسک یا مگس باشد. آهی کشیدم. همیشه بدترین کارها مال من است. مقیاس را تنظیم کردم، که باعث شد اتاق پنج برابر بزرگتر شود. کمکم بزرگ کن. اگر سوسک بود، حالا یک سوسک به اندازهی موش است. اگر یک موش بود، حالا به اندازهی یک گربه خواهد بود و میتواند یک گاز کثیف از من بگیرد. فقط برای اطمینان، لوریکا را فعال کردم. دوباره به زیر تخت نگاهی انداختم.
وسط دیوارِ روبروی در، ساعتی را تصور کردم. ساعت نشان میداد که ده دقیقه است داخل شدهام. حداکثر زمان پیشبینی شده، سی دقیقه است. گفته میشود که افراد حرفهای رده اول میتوانند یک ساعت داخل بمانند و بعدش هم تقریباً سالم بیرون بیایند. اینجور چیز ها برای مقالهی صفحه اول ژورنالها خوب است.
ساعت لازم است، چون ممکن است به طرز شگفتآوری سریع انرژیات را مصرف کنی و متوجه نشوی. همانطور که خود من این کار را کرده بودم. یک سوم لیوانم خالی بود. اگر میخواهی خارج شوی، حداقل باید یک پنجم انرژیات را داشته باشی. برای اطمینان، لیوان را درجهبندی کردم.
سریع فکر کن. یکی از کارهای پیشنهاد شده در این گونه موارد، این است که یک عامل ردیابی را تصور کنی (سگ تریر اسپانیایی یا مثل آن)؛ اما مقدار زیادی از منابعت مصرف خواهد شد. همچنین وقتی از چنین چیزی استفاده میکنی، انرژی مصرف میکند و حتا از بین بردنش هم انرژی میخواهد. روی لیوان اندازهگیری یک خط قرمز کشیدم و یک خط آبی بالایش. به جای ردیاب میتوانی مقیاس را باز هم بزرگتر کنی؛ برای مثال بیست برابر بزرگتر، که در این صورت یک سوسک به اندازهی یک گرگ خواهد بود که میتواند بهت حمله کند و سرت را از جا بکند. هنوز هم لوریکا فعال بود، ولی هر محافظ موثری انرژی میسوزاند. اگر الان جنگی رخ دهد در کمتر از یک ثانیه به زیر خط قرمز ضروری روی لیوان میرسم. نه، به خاطر جهنم اینطور نخواهد شد.
یک تریر تصور کردم. به سگها علاقهی زیادی ندارم، به همین دلیل تریرم کمی عجیب بود؛ خیلی کوتاه، پاهای خپل و کلهی مستطیلی داشت. با این حال با شوق زیادی کارش را انجام میداد؛ دم تخیلیاش را تکان میداد و صداهای کوتاه زوزه مانند در میآورد. کل اتاق را گشت، همه چیز را بو کرد. سپس نشست و به من نگاه کرد؛ انگار بخواهد بگوید، خب؟
اوضاع خوب نبود. نصف لیوانم خالی بود، فهرست کارهای تایید شده را انجام داده بودم و چیزی پیدا نکرده بودم. از شانس من، این یک مورد استثنایی بود. حتماً بچههای سال آخر گروه تحقیقات با یکدیگر میجنگید تا بتوانند این مورد را بررسی کنند، ولی من فقط میخواستم که کار را انجام دهم و خارج شوم. شاید بگویید چه فرصتی را حرام میکردم.
سگ را ناپدید کردم. سریع فکر کن. کار دیگری باید باشد که بتوانم امتحان کنم، اما چیزی به ذهنم نرسید.
نمیفهمیدم، باید داخل همین اتاق باشد؛ در غیر اینصورت نباید اتاقی وجود داشته باشد. نمیتواند نامرئی باشد. فقط میتواند خودش را به شکل چیزی دربیاورد که بتواند تصور کند – و آن چیز باید واقعی باشد. تبدیل شدن به یک موجود تخیلی به اندازهی سر سوزن امکانپذیر نیست.
با مقیاس پنج برابر شده یک کرم ریز به طرز آشکاری قابل مشاهده خواهد بود. همچنین آن سگ باید پیدایش میکرد. عاملهای ردیابی، حتا آنهایی که من درست میکنم، میتوانند زندگی را بو بکشند. اگر این داخل بود، سگ پیدایش میکرد.
پس...
همانطور که در دستورالعمل گفته شده، خواستم تلاشم را متوقف کنم و خارج شوم. البته این به این معنی است که پسرک میمیرد. مطلقاً نمیتوان برای دفعهی دوم وارد شد. حق را به من خواهند داد، چون مورد پیچیدهای بود. البته که این شکست در سوابق کاریام ذکر خواهد شد، اما توضیحاتی هم ارائه میشد و کسی مرا سرزنش نمیکرد؛ و این اولین باری نیست که چنین اتفاقی میافتد.
پسرک میمیرد و این مشکل من نیست. من تمام تلاشم را کردم و این تمام کاری است که باید بکنی. یا شاید میتوانستم به راه دیگری فکر کنم، ولی چه؟
بهت میگویند باهوش باش، فیالبداهه کاری نکن. اگر شک داری، خارج شو. این که از خودت چیزی در بیاوری و اجرا کنی درست نیست، همانطور که درست کردن نیمرو با وسایل آتشبازی در کارخانهی تولید آنها تشویق نمیشود. معلوم نیست اختراعت چه چیزی از آب در بیاید و خارج از شرایط کنترل شده، این اختراعات میتوانند در بدترین حالت منجر به طراحی دوبارهی نقشهی یک استان در کمیسیون نقشهکشی شود. یا ممکن است سوراخی در دیوار ایجاد کنی، که بدترین کاری است که کسی میتواند انجام دهد. اگر شانس بیاورم، میتوانم مطمئن باشم که کارم به کمیتهی نطارت خواهد کشید و با اتهاماتی مانند نوآوری بدون اجازه و انحراف روبرو خواهم شد.
بهانهام میتواند نجات یک پسرک روستایی باشد، که بهانهی خیلی خوبی نیست.
شاید چیزی به ذهنم برسد، مثل...
چیزی به نام جادو وجود ندارد. در عوض، دانشی وجود دارد که هنوز به طور کامل نمیتوانیم درکش کنیم. اثراتی که کار میکنند و ما نمیدانیم چرا. یکی از آنها، spes aeternitatis است، یک حقهی فریبنده که به طرز وحشتناکی ناپایدار و غیرقابل توضیح است، طوری که هیچ پدر محترمی حاضر به انجامش نیست.
انجامش نمیدهند، چون نمیتوانند آن را درست از آب در آورند.
اما من میتوانم.
این spes aeternitatis یک تنظیم کنندهی ظاهر است. میتوان برای یافتن اشیای مخفی، یا دروغها، یا فهمیدن این که یک تکه کیک یا یک لیوان شراب سمی است یا نه، از آن استفاده کرد. من این طور ازش استفاده میکنم که هر چیزی غلطی را آبی نشان دهد. یک استعداد کوچک که به نظر میرسد فقط من دارم. مثل این که بتوانی مفاصلت را بیش از حد خم کنی یا سوراخهای بینیات را مثل خرگوش تکان دهی.
چشمانم را بستم و دوباره باز کردم، و اتاقی به رنگ آبی کمرنگ دیدم. همه چیز آبی کمرنگ بود. همه چیز دروغ بود.
اوه، صد و پنج، هفتاد و پنج و شروع به کشیدن قطرها برای فرار کردم. اما متاسفانه نمیشد. اتاق محو شد و دوباره برگشت، و این دفعه کاملاً متفاوت بود. این بار اتاق خودم بود، اتاقی که تا پانزده سالگی در آن میخوابیدم.
انتهای تخت نشسته بود. مردی کوچک، تقریباً کچل، با دماغی کوچک و چانهای نرم، دستانی کوچک و کوتاه و پاهایی لاغر. به نظرم حدود پنجاه سال داشت. پوستش مانند انگور بنفش بود.
به من نگاه کرد و گفت: «اشتباه میکردی. استعداد ویژه بعد از مرگ باقی میمونه.»
گفتم: «جالبه، چطوری اومدی اینجا؟»
لبخندی زد. گفت: «عملاً خودت منو دعوت کردی. وقتی که صدای اون احمق تبر به دست رو پشت سرم شنیدم، بهت نگاه کردم. برام متاسف بودی. داشتی با خودت فکر میکردی: مگه اون یه مرد و یه برادر نیست، یا کلمههایی با همین مضمون. از انتقال Stilicho استفاده کردم و حالا هم اینجام.»
سرم را به نشانهی تایید تکان دادم: «باید محافظم رو فعال میکردم.»
«آره، بیدقتی کردی. ظاهراً توجه به جزئیات از نقاط قوتت نیست.»
گفتم: «پسرک؟»
شانه بالا انداخت. «احتمالاً جایی همین دور و بر است. اما ما تو ذهن اون نیستیم، ما تو ذهن توییم. همونطور که میبینی، سعی کردم مثل خونهی خودم راحت باشم.»
به اطراف نگاه کردم. جعبهی سیبی که تهش را کنده بودم و از آن برای نگهداری کتابهایم استفاده میکردم، همانجایی بود که باید باشد، اما کتاب ها متفاوت بودند. کتابهایی تازه و مرتب چیده شده با عنوانهایی به زبانی عجیب و ناشناخته برای من.
گفتم: «خاطراتم.»
دستش را تکان داد. «از شرشون خلاص شدم. بدبختی و شکست، یک زندگی هدر رفته، استعدادی از هم پاشیده. اینطوری بهتره.»
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. «با خاطرات تو.»
گفت: «دقیقاً.» اخمهایش در هم رفت. «خاطرات خوشی نیستند، تلخ و عصبانی کننده؛ خاطراتی از تعصب و کینه، بدشانسی بیرحمانه، یه زندگی پر از عقبنشینی و راههای برعکس، استعدادی درک نشده. خودت میبینی که دفعهی دومی که تو امتحان رد شدم به خاطر این بود که در حال امتحان دادن تو اون مدرسه بزرگ، ناگهان راه بهتری برای اجرای achievingunam sanctam به ذهنم رسید. سریعتر، ایمنتر، و به طرز غیرقابل باوری بهینهتر. تا امتحان تموم شد، امتحانش کردم و کار کرد. اما هیچ امتیازی نگرفتم، منو رد کردن. کجای این کار منطقیه؟»
گفتم: «دفعهی دوم رد شدی، دفعهی اول چی؟»
خندید. گفت: «سرما خورده بودم، عملاً هذیان میگفتم. به سختی اسم خودم رو به یاد میآوردم. مگه گوش میکردن؟ نه، قوانین سر جای خودشون هستند. میبینی که منظورم چیه. بدشانسی و بدخواهی دیگران تو کل زندگیم ادامه داشت.»
سرم را به نشانهی تایید تکان دادم: «سر من چه بلایی میاد؟»
به من نگاه کرد. تکرار کرد: «اینطوری بهتره.» گفت: «من دیگه وجود نخواهم داشت، میمیرم.» با لحن آرامی اضافه کرد: «البته نه کاملاً. بدن تو، ذهن من، بدن تو که یک متخصص دارای اجازه نامهای، و ذهن کسی که در یک جرقهی نیم ثانیهای ذهنی فهمید چطور improveunam sanctam رو خیلی بهتر انجام بده.»
به چیزی که گفت فکر کردم، البته نه برای مدت زیادی، شاید نیم ثانیه. با این حال همین کارم چیزهای زیادی در مورد اعتماد به نفسم نشان میدهد. پرسیدم: «حالا چی میشه؟ میجنگیم یا...؟»
شانه بالا انداخت. گفت: «اگه دوست داری.» و دستش را دراز کرد. دستی به طول ده پا و به کلفتی تیرکهای دروازهی شهر.
گلویم را گرفت، مانند مردی که موشی را گرفته باشد، و مچالهام کرد.
فکر کنم هفتاد درصد مرده بودم که یادم آمد: میدانم باید چه کار کنم. یک محافظ دوم نسبتاً بیثبات برای خودم کشیدم. انگشتانش هوا را گرفت، و من پشت سرش بودم. دستانش را در هوا تاب داد و مانند یک گاو وحشی نعره زد. شاخهای گاو از جلوی سرش بیرون زده بودند. دوباره محافظ دوم را امتحان کردم، اما قبل از این که بتوانم تکمیلش کنم، سرم را گرفت و صورتم را به دیوار کوبید.
دقیقاً به موقع یادم آمد: دردی وجود ندارد. از «بخششهای کوچک» استفاده کردم؛ دیوار را به نمد تبدیل کردم و از لای انگشتانش به بیرون لیز خوردم. دود بودم. بالای سرش به شکل ابری غوطهور شدم. خندید و مرا با vis mentis دوباره گرفت. پشت سرم به زمین کوبیده شد که مانند یک تشک بود. خودم را تبدیل به نیزه کردم و بر سینهاش فرو آمدم. از محافظ دوم استفاده کرد و حالا آنطرف اتاق بود.
گفت: «مثل یه سال اولی میجنگی.»
که البته درست بود. ذهنم را مثل یک مشت جمع کردم، دیوارها به سمتش آمدند، و مانند عنکبوتی زیر یک چکمه لهش میکردند. حسش کردم که مانند میخی از ته کفش گذشت. به محافظ اول برگشتیم و در دو گوشهی اتاق، خیره به یکدیگر ایستادیم.
گفت: «نمیتونی شکستم بدی. باعث میشم انرژیت تموم شه و بعدش خیلی راحت ناپدید میشی. واسه چه دلیل لعنتی اینقدر سخت داری واسه زندگیت مبارزه میکنی؟»
به نکتهی خوبی اشاره کرد. گفتم: «باشه پس.»
چشمانش درشت شد. «بردم؟»
گفتم: «بردی.»
خوشش آمده بود، خیلی خوشش آمده بود. پوزخندی زد و دستانش را بالا برد. همان لحظه انگشتانم را با تمام قدرت دور دستگیرهی در پیچاندم.
دید و دهانش را باز کرد تا فریاد بزند. اما در باز شد و مرا با ضربهای به عقب پرت کرد. چشمانم را بستم. البته که این در نقطهی تلاقی دو قطر اتاق بود، دقیقا در صد و پنج و هفتاد و پنج درجه.
چشمانم را باز کردم. دیگر آنجا نبود. در اتاق پسرک بودم، اتاق طبقهی بالا. پسرک روی زمین کف اتاق نشسته بود، پاهایش را جمع کرده بود و دستهایش زیر چانهاش بود. به من نگاه کرد.
بیمقدمه گفتم: « خیلی خب، بیا بریم. تمام روز رو وقت ندارم.»
بینهایت ممنون بودند. مادرش غرق در سیل اشک بود و پدرش به دستم چسبیده بود و میگفت این یک معجزه است، تو یک معجزهگری، چطور میتوانم به اندازهی کافی از تو تشکر کنم. حال و حوصلهی این کارها را نداشتم. پسرک که زیر تودهای از پتو خوابیده بود، به من نگاه کرد و اخم کرد؛ جوری که انگار چیزی در مورد من به نظرش درست نیامد. یک نگاه آرام برای تجزیه و تحلیل. بدجوری اعصابم را خرد کرد. پیشنهاد غذا و نوشیدنیشان را نپذیرفتم و پدر را مجبور کردم ارابه و اسب را بیاورد و مرا به چهارراه ببرد. پدر اشاره کرد که کالسکهی نامهها تا شش ساعت دیگر نخواهد آمد. که هوا سرد و تاریک است، ممکن است بمیرم. سردم نبود.
در چهارراه، زیر کلاه کهنهی بدبویی که پدر اصرار کرده بود بهم بدهد، سعی کردم ذهنم را جستجو کنم تا ببینم واقعاً رفته است یا نه. البته هیچ راهی وجود نداشت که نجات پیدا کرده باشد. در را باز کرده بودم (قانون اول: هیچ وقت در را باز نکن) و به بیرون از ذهنم کشیده شده بود، وارد فضای آزاد شده بود و هیچ ذهن بااستعدادی آنجا وجود نداشت که بتواند دریافتش کند. حتا اگر همانقدر که ادعا میکرد قوی بود، هیچ راهی وجود نداشت که قبل از این که در هوا از هم بپاشد، بتواند بیش از سه ثانیه دوام بیاورد.
کالسکه رسید. سوار شدم و کل راه را خوابیدم. در مهمانخانه یک لامپ و آینه گرفتم و تمام بدنم را بررسی کردم. دقیقاً همان وقتی که فکر میکردم هیچ مشکلی وجود ندارد، یک تکه پوست بنفش پیدا کردم، به اندازه ی یک سیب ترش، پشت ساق پای چپم. به خودم گفتم فقط یک کوفتگی است. (این قضیه مال یک سال پیش بود. آن کوفتگی هنوز هم آنجاست.)
بقیهی سفرم چیزهای معمولی بودند. یک تسخیر شدگی، یک شکاف کوچک، تعدادی تهاجم، که انجامشان دادم و وقتی هم برگشتم، گزارش کاملی ازشان نوشتم. از آن موقع برای یک چکاپ کلی داوطلب شدهام، با چند مشاور صحبت کردهام، و یک جفت آینهی تمام قد خریدهام. همچنین ترفیع گرفتهام، افسر میدان با درجهی ارشد شدهام. همه کاملاً از من راضیاند و تعجبی هم ندارد. به نظر میرسد هر لحظه در کارم بهتر و بهتر میشوم. باورتان میشود؟ دارم یک مقاله مینویسم: «اصلاحیاتی بر tounam sanctam». جایگزینی سریعتر، ایمنتر، و خیلی بهین تر. نکتهی کاملاً واضحی است. شگفتزدهام که چطور هیچ کس قبلاً بهش فکر نکرده بود.
پدر پرایور از کارهایم شگفتزده، اما راضی است. میگوید نمیدانم چه چیزی به جانت افتاده، اما کارت خوب است.