گویند که شاه آرموریک [3] دختری داشت که زیباییاش از جواهرات تاج خودش هم خیره کنندهتر بود و اشعهای که از گونههای آیینهسانش بازتاب میشد، ذهن و چشم را خیره میکرد و وقتی راه میرفت، قفلهای سادهی آهنی هم جرقه میزدند. شهرتش به دورترین ستارهها هم رسیده بود. فریکس، وارث برحق تاج و تخت یونیزه [4] ، داستان او شنید و آرزو به دلش افتاد که با او تا ابد یکی شود تا دیگر هرگز چیزی اینپوت و آوتپوتشان را از هم جدا نکند. وقتی این سودا را با پدرش در میان گذارد، شاه بسیار اندوهگین شد و گفت: «فرزندم، چرا باید چنین قصد جنونآمیزی کنی، جنونآمیز است زیرا که بیثمر است!»
فریکس که از این کلمات برآشفته بود، پرسید: «چرا بیثمر است ای پادشاه و ای پدرم؟»
پادشاه گفت: «چطور ممکن است ندانی؟ شاهدخت کریستال پیمان بسته که تنها دست در دست یک رنگپریده بگذارد.»
فریکس فریاد زد: «رنگپریده؟ آن دیگر چه موجودی است؟ هرگز نامش را نشنیدهام.»
شاه گفت: «نباید هم شنیده باشی، ای فرزند معصومم. پس بدان که این نژاد کهکشانی هماناندازه که اسرارآمیز است، زشت و کریه هم هست؛ چرا که حاصل آلودگی یک جسم اثیری است. در جایی بخارات فاسد و روییدنیهای متعفن جمع شده و سپس در آنجا نژادی به نام رنگپریده نشو و نما یافت، اگرچه نه به یکباره. ابتدا انگلهای لزجی بودند که از اقیانوس به خاک خزیدند و بعد با کشتن و خوردن یکدیگر زندگی کردند و هر چه بیشتر همدیگر را خوردند، تعداد بیشتری از آنها به وجود آمد. سپس صاف ایستادند، جسم آبکیشان را به کمک چارچوبی از جنس کلسیم ایستاده نگاه داشتند و بعد هم بالاخره ماشینها را اختراع کردند.
«از این ماشینهای اولیه، ماشینهای باادراک پدیدار شدند و آنها نیز ماشینهای هوشمند را ساختند، ماشینهای هوشمند هم به نوبهی خویش، ماشینهای کامل را ساختند، چرا که چنین نوشته شده: "همه چیز ماشین است، از اتم تا کهکشانها و ماشین یکی است و ماشین جاودانه است و تو نباید چیزی جز آن را مقابل خویش قرار دهی."»
فریکس به صورت خودکار گفت: «آمین.» زیرا که این یک عبارت مذهبی رایج بود.
پادشاه پیر و پژمرده چنین ادامه داد: «این کلیستهای[5] رنگپریده، بالاخره به ماشینهای پرنده دست یافتند. در این راه با فلزاصیل خشونت ورزیدند، دیگرآزاری بیرحمانهشان را بر الکترونهای سادهلوح آشکار نمودند و انرژی اتمی را به کل ریخت و پاش کردند. و هنگامی که گناهانشان از شماره فزون شد، نیای بزرگ نژاد ما، پَتِرنیوس[6]، محاسبهگر ارشد، نظر به عمق و جهانشمولی افکارش، با آن زورگوهای چسبناک گفتگو کرد و نکوهششان کرد و نشان داد که آلوده کردن معصومیت فرزانگی درخشان و استفاده از آن برای مقاصد شیطانی چقدر شرمآور است و چه شرمآور است که ماشینها را برای خدمت به شهوت و غرور خویش به بندگی بکشانند. اما دریغ که گوش ندادند. او با آنها از اخلاقیات سخن گفت و آنها گفتند برنامهنویسیاش مشکل دارد.
«همان موقع بود که نیای بزرگ ما، الگوریتم الکتروتناسخ[7] را خلق کرد و با عرق جبینش گونهی ما را به وجود آورد، و به این ترتیب ماشینها را از بندِ بندگی رنگپریدهها رها ساخت. حتما متوجه هستی پسرم، که هیچ نوع رفت و آمد و تبادلی میان ما و آنها نمیتواند وجود داشته باشد، زیرا که طریقت ما دنگ و دونگ و جرقه و تشعشع است و طریقت ایشان، شلپ شلوپ و آلودگی.
«ولی حتا میانما هم ممکن است نابخردی رخ دهد و بیشک در ذهن جوان کریستال چنین نابخردی رخ داده و باعث شده آسمان فرزانگیاش ابری شود و راست و ناراست را از هم تشخیص نتواند داد. هر خواستگاری که در طلب دست رادیواکتیوش باشد رد میشود، مگر آن که ادعا کند یک رنگپریده است. زیرا تنها یک رنگپریده به قصری که پدرش شاه آرموریک به او بخشیده، پذیرفته میشود.سپس شاهدخت حقیقت ادعایش را بررسی میکند و اگر خواستگار دروغ گفته باشد، سر از تنش جدا میشود.گرداگرد قصرش تودههای قراضه انباشته شده و یک نگاه به این منظره کافی است تا مدارهای شخص اتصال کوتاه کنند. پس شاهدخت با کسانی که جسارت داشته باشند رویای به دست آوردنش در سر بپرورند، چنین میکند. پسرم این آرزو از سر به در کن و در صلح بزی.»
شاهزاده تعظیم قرایی به پدر بلندمرتبهاش کرد و در سکوتی غمانگیز فرو رفت. اما فکر کریستال یک دم رهایش نمیکرد و سپس با زیادتر شدن اشتیاقش، دیگر فکرش کار نکرد. روزی وزیر بزرگ، «چندفاز»[8] را فراخواند و راز دلش با او در میان گذارد.
«آه که اگر تو نتوانی یاریام رسانی، ای خردمند فرزانه، دیگر هیچکس باقی نمیماند و بیشک روزگارم به شماره خواهد افتاد و دیگر نه از نواختن تشعشات مادونقرمز لذتی خواهم برد و نه از سمفونیهای ماورایبنفش؛ چرا که اگر با کریستال بیهمتا زوج نشوم، مرگ را به آغوش خواهم کشید!»
چندفاز گفت: «شاهزاده! من نمیتوانم از خواست شما روی بگردانم. اما باید سه بار آن را بر زبان بیاوری تا مطمئن باشم این خواست تغییرناپذیر شما است.»
فریکس کلماتش را سه بار تکرار کرد و چندفاز گفت: «تنها راهی که تو را مقابل شاهدخت میرساند، این است که خود را یک رنگپریده نشان دهی.»
فریکس فریاد زد: «پس کاری کن که من چون یکی از آنهاشوم.»
چند فاز که دید عشق چشم عقل جوان را کور کرده، تعظیم کرد و به آزمایشگاهش رفت.در آنجا شروع کرد به ترکیب نمودن ترکیبات و مخلوط کردن مخلوطها که چکه میکردند و چسبناک بودند. بالاخره پیکی به قصر فرستاد و گفت:«به شاهزاده بگو اگر نظرش را تغییر نداده، بیاید.»
فریکس بیدرنگ آمد. چندفاز فرزانه بدنهی محکمش را گلآلود کرد و پرسید:«ادامه دهم شاهزاده؟»
فریکس گفت: «آنچه باید انجام دهی، انجام ده.»
پس پیر فرزانه مشتی خاک چرب برداشت، قدری خاک و روغنی فاسد و دَلَمه بسته که از قسمتهای داخلی فرسودهترین ماشینها به دست آورده بود و با اینها سینهی برآمدهی شاهزاده را آلوده کرد؛ لایهای روی چهرهی درخشان و کمان ابروهایش مالید و کار را تا بدانجا ادامه داد که دیگر اندامهای شاهزاده با صدایی آهنگین حرکت نمیکردند، بلکه چون گندابی راکد، قُلقُل میکردند. سپس حکیم قدری خاک سفید روی زمین ریخت، با پودر یاقوت و روغن زرد مخلوطش کرد و از آن خمیری درست کرده و از فرق سر تا نوک پای شاهزاده را آغشته به آن خمیر نمود؛ به چشمهایش رطوبتی ناپسند داد، بدنهاش را نرم ساخت و گونههایش را براق. انگشتها و زادههای دیگری به اینجا و آنجای بدنهاش افزود و بالاخره روی سر شوالیهوارش، یک کپه آهن زنگزدهی سمی گذارد. سپس او را مقابل آینهای نقرهای برد و گفت: «بنگر!»
فریکس به آینه خیره شده و برخود لرزید، چرا که خود را ندید، بل هیولایی کریهالمنظر دید؛ تصویر و نمای یک رنگپریده بود، جلوهاش به مرطوبی یک تارعنکبوت کهن که در آب باران خیس شده باشد، شُل و آویخته و پلاسیده و خمیری؛ تماماً مهوع بود. رویش را برگرداند و بدنش همچون فلز خمیر شده، تکان تکان میخورد. فریکس از نفرت به خود لرزید و فریاد کرد:«آیا هوشت را از کف دادهای، چند فاز؟ این ناپاکی را به یکباره از من بزدا، هم لایهی تیرهی پایین و هم این لایهی رنگپریدهی رویی را؛ و این چیزهای نفرتانگیز را کهبر زیبایی سر زنگسان من خلل وارد کردهاند، بردار؛ زیرا که اگر شاهدخت من را در چنین هیبت کریهی ببیند، تا ابد از من بیزار خواهد شد.»
چند فاز گفت: «در اشتباهی شاهزاده، این درست همان هیبتی است که عقل از سر شاهدخت ربوده؛ این زشتی در نظر او زیبایی است و زیبایی در نظرش زشتی. تنها با این چهره میتوانی امید به دیدارش داشته باشی...»
فریکس گفت: «پس چنین باد!»
سپس حکیم شنگرف و جیوه را با هم آمیخت و چهار کیسه از آن پر کرد و زیر ردای شاهزاده پنهان ساخت. پس از آن، فریادهایی آغشته به هوای آلوده از یک سیاهچالهی کهن را در سینهی شاهزاده مدفون کرد، آنگاه آب آلوده و شفاف را در شیشههای کوچک ریخت و در زیربغلها، در آستینها و در دو چشمش جایگذاری کرد.
در نهایت گفت:«به هر آنچه به تو میگویم، گوش ده و خوب به خاطر بسپار، وگرنه از دست رفتهای. شاهدخت تو را خواهد آزمود تا حقیقت کلماتت را بسنجد. اگر شمشیری عریان پیش روی تو نهاد و به تو فرمان داد تیغهی آن را بگیری، باید در نهان کیسهی حاوی شنگرف را بفشاری تا مایع سرخ از آن جاری شود، و وقتی از تو پرسید آن چیست، پاسخ ده: «خون!» پس اگر چهرهی ساخته از نقرهاش را نزدیک چهرهی تو آورد، سینهات را فشار ده تا هوا از آن خارج شود، وقتی از تو پرسید این چیست، پاسخ ده: «نفس!» و بعد شاهدخت شاید خشمگین شده و دستور دهد سر از تنت جداکنند. سرت را به نشان تسلیم خم کن و آب از چشمانت قطره میکند و آنوقت است که بپرسد آن چیست و تو پاسخ ده: «اشک!». پس از تمام اینها شاید موافقت کند با تو یکی شود، گرچه نمیتوان به قطع و یقین نظر داد، در واقع ممکن است رنج بسیار بری.»
فریکس بانگ زد: «آه ای فرزانه، اگر باز هم مرا آزمود و خواست ببیند عادات رنگپریدهها چگونه است و از کجا آمدهاند و چگونه دلمیبازند و زندگی میکنند، چه پاسخی دهم؟»
چندفاز گفت: «چارهای نیست. اینجا دیگر من نیز باید به همراه تو قمار کنم. باشد، من هم خودم را در نقش بازرگانی از یک کهکشان دیگر پنهان میکنم، یک کهکشان غیرمارپیچی، زیرا ساکنان آن نوع کهکشانها جثهای درشت دارند و من هم باید چندین کتاب حاوی اطلاعاتی از خلق و خوی هولناک رنگپریدهها زیر ردایم پنهان کنم. حتا اگر هم میخواستم، نمیتوانستم این دانش را به تو بیاموزم، زیرا که این معرفت با ذهن منطقی بیگانه است. رنگپریدهها همه چیز را واژگونه انجام میدهند، شیوهی آنها چسبناک، پر پیچ و تاب از هرآنچه تصور توانی کرد، ناخوشایندتر و باورنکردنیتر است. چند کتاب در این باره سفارش میدهم، در این حین از خیاط بخواه جامهای مطابق سنت رنگپریدهها با پارچه و الیاف مناسب برایت بدوزد. بیدرنگ راهی میشویم و هر کجا بروی باید کنارت باشم و به تو بگویم چه گویی و چه انجام دهی.»
فریکس که به وجد آمده بود، دستور داد جامههای خاص رنگپریدهها را حاضر کنند و با دیدنشان در شگفت شد: تقریباً تمام بدن را میپوشاندند و شبیه به لوله و دودکش بودند و همه جایشان دکمه داشت و پر از چین و چروک و پیچ و تاب بودند. خیاط به او دستورالعملهایی داد که کدام را اول بپوشد و به کدام قسمت بپوشاند و چطور به هم وصلشان کند و هنگامی که وقتش رسید، چطور خودش را از شر آنها خلاص کند.
در این حین، چندفاز جامهی بازرگانان را برای خویش آماده ساخت و در چین و شکنهایش چندین مجلد دربارهی آداب و رسوم رنگپریدهها پنهان کرد و سپس دستور داد تا قفسی آهنین آماده کنند و فریکس را داخلش زندانی کرد. آنگاه در سفینهی سلطنتی پرواز کردند. هنگامی که به مرزهای پادشاهی آرموریک رسیدند، چندفاز به میدان دهکده رفت و با صدای بلند اعلان کرد رنگپریدهی جوانی از سرزمینهای دوردست با خویش آورده و آن را به بالاترین پیشنهاد میفروشد. خدمتگذاران شاهدخت این خبر به گوش او رساندند و او پس از قدری اندیشه گفت:«بیشک حقهای بیش نیست، اما کسی نمیتواند من را بفریبد، زیرا که هیچکس به قدر من از رنگپریدهها نمیداند. بازرگان را به اینجا بیاورید تا متاعش را نشانمان دهد.»
هنگامی که بازرگان را مقابلش آوردند، پیرمردی در خور احترام و یک قفس دید. رنگپریده در قفس نشسته بود. چهرهاش بیتردید رنگپریده بود، رنگ گچ و سولفید آهن بود، چشمانی همچون یک قارچِ تر داشت و اندامش مانند باتلاقی گِلآلود بودند. فریکس هم به شاهدخت چشم دوخت، چهرهاش گویی که جرنگجرنگ صدا میداد، چشمهایش همچون رعد میانهی تابستان جرقه میزدند، اشتیاق قلبیاش به توان ده رسید.
شاهدخت با خودش فکر کرد: «به راستی چون یک رنگپریده به نظر میرسد.» اما در عوض گفت:«ای پیرمرد، به راستی که بسیار تلاش کردی این مترسک را با گل و خاک آهکی بپوشانی و مرا بفریبی. بدان که من از اسرار آن نژاد رنگپریده و قدرتمند بسیار آگاهم و در آن دم که این دغلکار را رسوا کنم، تو و او هر دو گردن زده خواهید شد!»
حکیم پاسخ داد: «ای شاهدخت کریستال، آنچه در قفس میبینی یک رنگپریدهی واقعی است. او همانقدر حقیقت دارد که خود رنگپریدهها. آن را به بهای پنج هزار هکتار مادهی اتمی از یک راهزن میانکهکشانی گرفتم و استدعا دارم آن را به عنوان پیشکشی از من بپذیرید، چرا که هیچ آرزویی ندارم مگر شادمانی شما، بانوی من.»
شاهدخت شمشیری برداشت و از میان میلههای قفس گذراند، شاهزاده لبهاش را گرفت و آن را از میان جامهاش طوری عبور داد که به کیسهی شنگرف خورد و سوراخش کرد و لبهاش را به مادهی قرمز روشن آغشته ساخت.
شاهدخت پرسید: «این چیست؟»
«خون!»
سپس شاهدخت قفس را گشود، با شجاعت داخل شد،چهرهاش را نزدیک چهرهی فریکس برد. آن نزدیکی شیرین، شاهزاده را گیج کرد، اما پیرفرزانه علامتی پنهان داد و شاهزاده کیسهها را فشرد و هوای ترشیده را آزاد کرد. شاهدخت پرسید: «این چیست؟»
فریکس پاسخ داد: «نفس!»
شاهدخت در آن حال که از قفس خارج میشد، به بازرگان گفت: «به راستی که صنعتگر زیرکی هستی. اما نمیتوانی فریبم دهی، تو و مترسکت هر دو باید بمیرید!»
پیر گویی که از سر اندوه و وحشت، سر خم کرد و هنگامی که شاهزاده نیز چنین کرد، دانههای شفافی از چشمانش فرو ریختند. شاهدخت پرسید: «آن چیست؟»
و فریکس پاسخ داد:«اشک!»
شاهدخت گفت: «نامت چیست، تویی که ادعا میکنی رنگپریدهای از دوردستها هستی؟»
فریکس با کلماتی که پیر به او آموخته بود، پاسخ داد: «بانوی من، نامم مایاملاک[9] است و آرزویی ندارم جز آن که به رسوم مردمانم، به طریقتی مایع و خمیری و اسفنجی و نرم با شما یکی شوم. من به میل خویش به دام راهزن افتادم و اجازه دادم مرا به این بازرگان عظیمالجثه بفروشد، زیرا که میدانستم راهی سرزمین شما است. و از این شخص ورقهورقه بینهایت سپاسگزارم که مرا به این مکان رهنمون ساخت، چرا که من مالامال از عشقم، همانگونه که مرداب مالامال از لجن است.»
شاهدخت شگفتزده شد، زیرا که به راستی او به روش رنگپریدهها سخن میگفت.
«بگو ببینم ای آن که خود را مایاملاکِ رنگپریده مینامی، برادرانت به هنگام روز چه میکنند؟»
فریکس گفت: «ای شاهدخت، صبح هنگام روی خودشان و همچنین درونشان آب صاف میریزند، زیرا مایهی شادمانیشان است. پس از آن به روشی مواج و روان راه میروند، شالاپ شولوپ و ملچ مولوچ میکنند؛ وقتی که چیزی غمگینشان میسازد، بر خود میلرزند و آب شور از چشمهایشان روان میشود؛ وقتی چیزی شادمانشان میکند، بر خود میلرزند و سکسکه میکنند، اما چشمانشان خشک میماند. لرزش خیس را هقهق و لرزش خشک را خنده مینامیم.»
شاهدخت گفت: «اگر چنین است که میگویی و تو هم در شور و ذوق برادرانت برای آب شریک هستی، میگویم تو را در دریاچهام غرق کنند تا به غایت از آن لذت بری و میگویم به پاهایت سرب ببندند که روی آب نیایی...»
فریکس آن طور که پیر به او آموخته بود، پاسخ داد: «بانوی من، اگر چنین کنی رنج میکشم، چون گرچه درون ما پر از آب است، اما نمیتوانیم آبی را که با ما در تماس باشد، بیش از چند دقیقه تحمل کنیم. در آن صورت کلمات "قلپ، قلپ، قلپ" را سر میدهیم که آخرین وداعمان با زندگی است.»
شاهدخت پرسید: «اما ای مایاملاک، به من بگو چطور خود را به انرژی لازم جهت راه رفتن و شلپ شولوپ کردن و لرزیدن و تاب خوردن مجهز میسازید؟»
فریکس پاسخ داد: «شاهدخت، در آنجایی که من از آن میآیم، علاوه بر گونهی رنگپریدههای بیمو، رنگپریدههای دیگری هستند که روی چهار پا راه میروند. آنها را سوراخ میکنیم تا به انقضا برسند، سپس بخار درست میکنیم و بقایایشان را میپزیم، تکهتکه میکنیم و بعد بدنشان را جذب بدنمان میکنیم. ما سیصد و هفتاد و شش شیوهی گوناگون به قتل رساندن و بیست و هشت هزار و پانصد و نود و هفت شیوهی آماده کردن اجساد را میدانیم و فرستادن آن اجساد به جسم خودمان(از طریق یک دریچه به نام دهان) شادمانی خارج از وصفی برایمان به همراه دارد. به راستی که هنر آراستن اجساد میان ما بسیار ارزشمندتر از علوم فضایی است و به نام غذاشناسی [10]معروف است که هیچربطی به فضاشناسی ندارد.»
«پس آیا این بدان معنا است که شما نقش قبرستان را بازی میکنید و تبدیل به تابوتهایی میشوید که برادران چهارپایتان را در خود نگاه دارید؟»
این سوال بسیار خطرناک بود، اما فریکس مطابق آموزههای پیر پاسخ داد:«این بازی نیست بانوی من، بلکه یک نیاز است، زیرا زندگی به زندگی وابسته است. اما ما از این وابستگی یک هنر عظیم خلق کردهایم.»
شاهدخت پرسید: «خب بگو ببینم مایاملاکِ رنگپریده، فرزندانتان را چگونه میسازید؟»
فریکس گفت: «در اصل ما نمیسازیمشان، اما به صورت آماری برنامهریزیشان میکنیم؛ آن هم بر اساس فرمول مارکوف[11] در زمینهی احتمالات اللهبختکی به صورت احساسی، تکاملی و صدالبته توزیعی؛ و این کار را به صورت تصادفی و بدون قصد قبلی انجام میدهیم و حین انجامش به یک عالمه چیزهای دیگر که هیچ ارتباطی با آن برنامهنویسی ندارند و به هیچ عنوان آماری یا الگوریتمی یا خطی نیستند، فکر میکنیم و برنامهنویسی خود به خود و به صورت کاملاً خودکار و خودمختار و خودشهوانی رخ میدهد و دقیقاً به این صورت است و هیچ کدام از ما به هیچ روش دیگری ساخته نشده و هر رنگپریدهای آرزو دارد فرزندش را خودش برنامهریزی کند، چرا که لذتبخش است. اما برنامهریزی را بدون برنامهنویسی انجام میدهیم و تمام تلاشمان را میکنیم این برنامهریزی حاصلی نداشته باشد.»
شاهدخت که فضل و دانشش در این حیطه بسیار کمتر از چندفاز فرزانه بود، گفت: «چه شگفت! اما دقیقاً به چه صورت رُخ میدهد؟»
فریکس پاسخ داد: «ای شاهدخت، ما تجهیزات مناسبی داریم که بر اساس به هم پیوستگی بازسازندهی بازخوردی ساخته شدهاند، تمامش هم در آب رخ میدهد. این تجهیزات معجزهی فناوری هستند، با این حال هر ابلهی میتواند از آنها استفاده کند. اما برای این که فرآیند دقیقش را شرح دهم، باید سخنرانی عریض و طویلی ایراد کنم؛ زیرا که این مساله بسیار پیچیده است. با این حال شگفت است که بدانی ما این روشها را اختراع نکردیم، بلکه خود به خود اختراع شدهاند. با این حال بسیار کارآمد هستند و ما هیچ اعتراضی نداریم.»
کریستال بانگ زد: «به راستی که تو یک رنگپریدهای! به نظر میرسد آنچه میگویی منطقی باشد، اگرچه ذرهای منطق در آن نیست. چطور میشود کسی یک گورستان باشد و نباشد، یک فرزند را برنامهریزی بکند و هیچ برنامهای نداشته باشد؟ بله مایاملاک، تو به راستی یک رنگپریده هستی و پس آن طور که آرزو داری، با تو در یک نکاح مداربسته یکی خواهم شد و تو با من به تخت خواهی نشست، البته به شرطی که از آخرین آزمون سربلند بیرون آیی.»
فریکس پرسید: «و آن چیست؟»
شاهدخت شروع به صحبت کرد: «تو باید...» بعد ناگهان دوباره شک به دلش افتاد و پرسید:«بگو ببینم برادرانت شب هنگام چه میکنند؟»
«شبهنگام این سو و آن سو دراز میکشند، بازوها و پاهایشان را خم میکنند و هوا به درونشان میرود و بیرون میآید و در این فرآیند، صدایی همچون تیز کردن یک ارهی زنگزده ایجاد میکند.»
شاهدخت فرمان داد: «بسیار خب، دستت را به من بده!»
فریکس دستش را به او داد و او دستش را فشرد، شاهزاده فریاد بلندی کشید، درست همان طور که حکیم به او گفته بود. شاهدخت از او پرسید چرا فریاد میزند.
فریکس پاسخ داد: «از درد.»
در این دمکریستال دیگر هیچ تردیدی در رنگپریده بودن او نداشت، پس دستور داد مقدمات مجلس عروسی را آماده کنند.
اما دست بر قضا، درست در همان لحظه، سفینهی مجازشُمار مجازمبهم [12]، که پیشکار شاهدخت بود، از سفر میانستارهایش به قصد یافتن یک رنگپریده بازگشت (زیرا مجازشمار موذی در پی راهی بود که نظر لطف شاهدخت را به خود جلب کند).
چندفاز که به شدت هراسان شده بود، به سوی فریکس شتافت و گفت:«شاهزاده، سفینهی مجازمبهم از راه رسیده و او برای شاهدخت یک رنگپریدهی حقیقی آورده. من با دو چشم خودم دیدمش. باید تا وقت هست اینجا را ترک کنیم، زیرا هنگامی که شاهدخت او و تو را با هم ببیند، دیگر هیچ پنهانکاری امکانپذیر نیست. چسبناکی او بیشتر است، لزجی او لزجتر است، حقهی ما بر ملا می شود و سر از تنمان جدا میکنند!»
فریکس نمیتوانست با فرار ننگآورشان موافقت کند، چرا که اشتیاق شاهدخت در او بسیار عظیم بود، پس گفت:«مرگ بهتر از آن است که او را از دست دهم!»
در این حین، مجازمبهم که از مقدمات عروسی باخبر شده بود، از پنجرهی اتاقی که آن دو در آن اقامت داشتند سرک کشید و همه چیز را شنید. پس به قصر شتافت و با بدخواهی همه چیز را بازگو کرد و به کریستال گفت: «تو را فریب دادهاند بانوی من، این مایاملاک یک فانی معمولی است و نه یک رنگپریده. رنگپریدهی واقعی اینجا است.»
و به چیزی اشاره کرد که نگهبانها با خود آورده بودند. چیز، سینهی پشمالویش را باد کرد، چشمهای پرآبش را باز و بسته کرد و گفت: «من رنگپریدهام!»
شاهدخت بیدرنگ فریکس را احضار کرد و هنگامی که فریکس کنار آن چیز ایستاد، خدعهی حکیم برملا شد. فریکس گرچه آلوده به گل و خاک و گچ بود و آغشته به روغن، و گرچه قلقل صدا میکرد، اما نمیتوانست قامت الکتروشوالیهاش و شیوهی پرشکوه ایستادنش را پنهای و آن شانههای پولادین و غرش گامهایش را نهان کند. در مقابل، رنگپریدهی مَجازمبهم، یک هیولای درست و حسابی بود، از نفس گندیدهاش تمام آینهها را بخاری کور کننده پوشانده و برخی فلزات نزدیک زنگ زده بودند.
حالا شاهدخت میفهمید یک رنگپریده به راستی چه مهوع است؛ چه هنگامی که صحبت میکرد گویی یک کرم صورتی قصد بیرون خزیدن ازدهانش را داشت. خوب بود که حقیقت بر او نمایان شده بود، اما غرورش اجازه نمیداد تغییر عقیدهاش را بیان کند. پس گفت: «بگذار نبرد کنند و برنده همسر من خواهد شد..»
فریکس در گوش پیر زمزمه کرد:«اگر من به این پلیدی حمله کنم و به آن گِلی تبدیلش کنم که از آن درست شده، نیرنگمان آشکار میشود؛ چرا که گِل از من فرو میریزد و پولاد خود رانشان میدهد، حال چه کنم؟»
چندفاز گفت: «شاهزاده، حمله نکن، از خود دفاع کن!»
دو هماورد به میدان قصر رفتند و هر کدام مسلح به شمشیر بود. رنگپریده به سوی فریکس پرید، چنان بود که گِلی در مرداب قلقل کند؛ او شروع به رقصیدن در اطراف او کرد، جوش میزد و نفسش به شماره افتاده بود و خمیده راه میرفت. پس با تیغش به شاهزاده حملهکرد و تیغه گِل را شکافت و به پولاد برخورد کرد، رنگپریده بر اثر تکانهی حاصل از ضربه مقابل شاهزاده فرو افتاد و در هم شکست و از هم گسست و دیگر وجود نداشت.
اما گِل که خشک شده بود، از شانههای فریکس فرو افتاد و ذاتِ پولادینش را بر شاهدخت نمایان کرد. شاهزاده بر خود لرزید و در انتظار مرگ بود. اما در نگاه درخشان شاهدخت تحسین را دید و دانست که او نظرش را تغییر داده.
پس در عروسی به هم پیوستند، و ازدواج عهدی دوسویه و ابدی است(و برای برخی شادمانی و سرور و برای برخی دیگر اندوه تا دم مرگ است) و تا زمانی دور و طولانی به خوبی و خوشی سلطنت کردند و فرزندانِ بسیاری برنامهریزی کردند. پس پوستِ رنگپریدهای را که مجازمبهم با خود آورده بود، پر کردند و در موزهی سلطنتی گذاردند که یادآوری ابدی باشد. و تا به امروز، آن مترسک کوچک با موهای بلند آنجا ایستاده است. برخی که ادعای فرزانگی دارند، میگویند تمامش یک حقه است و نه بیشتر، میگویند چیزی به نام رنگپریده و قبرستان رنگپریده، بینیهای خمیری و چشمهای نرم وجود نداشته و ندارد. خب شاید این هم یک اختراع پوچ دیگر باشد و بیگمان در این دنیا افسانههای بسیاری وجود دارد. با اینحال، حتا اگر این داستان حقیقت نداشته باشد، قدری منطق در آن وجود دارد و از سویی دیگر، بسیار سرگرم کننده است و ارزش بازگو کردن را دارد.
پینوشتها:
* این داستان ازمجموعهی «سایبریاد»انتخاب وترجمه شدها ست.
[1] Ferrix
[2] Crystal
[3] Armoric
[4] Ionid Throne
[5] Calciferous: دارای کلسیت یا سنگ آهک
[6] Paternius
[7] Electroincarnation
[8] Polyphase
[9] Myamlak
[10] در متن اصلی، کلمه Gastronomy آمده که در کنار Astronomy بازی کلامی ساختهاند. این کلمه همان طور که از متن بر میآید، در معنای «هنر آشپزی» به کار رفته و از دیگر معانی آن، «خوراکشناسی» است. جهت حفظ بازی کلامی، این معنای دوم، با تغییر «خوراک» به «غذا» استفاده شده است.
[11]Markov: آندری مارکوف (1856-1922)، یک آماردان روس که به خاطر فعالیتهایش در زمینهی احتمالات و فرآیندهای تصادفی، خصوصاً «زنجیرهی مارکوف» شهرت دارد.
[12]CybercountCyberhazy