هیچ مسیری معمولی نیست / همگی جادویی هستند / رهسپار به سوی شگفتیها
هاگوراسان گفت: «نمیخوام به معبد برم، میخوام بازی کنم.»
مادرش جواب داد: «میتونی یک وقت دیگه بازی کنی.» تکه کیکی تازه و کوچک به دستش داد: «این رو بگیر و به ارواح بده.»
هاگوراسان شروع کرد: «اما...»
مادرش آهی کشید: «لطفاً بس کن. خستهتر از اونیم که بتونم بحث کنم»
و از آنجا که هاگوراسان بچهی خوبی بود، قیافهای گرفت و کیک را درون جیبش گذاشت و راه یک ساعته به سوی معبد را در پیش گرفت.
خورشید در آسمان میدرخشید . بچهها وسط گرد و خاک مشغول بازی بودند و با آب چاه همدیگر را خیس میکردند. چند تا از دوستان هاگوراسان او را دیدند. فریاد زدند: «بیا با ما بازی کن!»؛ اما هاگوراسان سرش را تکان داد و به راهش ادامه داد.
هاگوراسان از تپه کوچکی که مشرف بر دهکده اش بود، بالا رفت. لحظه ای برای تحسین کلبههای گرد و سقفهای پوشالی توقف کرد، سپس از شیب ملایم به سمت پایین تا پای کوه مقدس دوید. از آنجا بود که صعود اصلی آغاز میشد.
خدایان، بالای کوهِ غرقه در ابر سکونت داشتند. ابرها حکم کف خانهشان را داشتند. وقتی که آسمان آبی بود، معلوم بود که برای سفر از خانههایشان بیرون رفته اند. تنها راهبها اجازه داشتند از کوه بالا بروند. مسیر را سگ-افعیهای هیولاواری محافظت میکردند و هر انسانی را که جرأت میکرد از قوانین مذهبی سرپیچی کند، میکشتند.
اما به فاصلهی یک پنجم از مسیر، معبدی وجود داشت که ارواح در آن زندگی میکردند. هاگوراسان دقیقاً نمیدانست ارواح چه تفاوتهایی با خدایان دارند. صرفاً میدانست که به قدرتمندی خدایان نیستند. در ضمن میدانست که ارواح با انسانها صمیمیتر هستند. خدایان فقط در مسائل مهم دخالت میکردند. مثلاً به هنگام جنگ یا وقتی بیماری جهان را تهدید میکرد. ولی ارواح از محصولات کشاورزی محافظت میکردند یا مراقب زن زائو بودند که بچه اش را بیدردسر به دنیا بیاورد.
صعود مشکل بود. با اینکه درختان دو طرف مسیر را پوشانده بودند[E1] ، خورشید از میان آنها راهی پیدا کرده بود و هاگوراسان خیلی زود عرقش در آمد. او کنار نهری ایستاد تا صورتش را بشوید و آبی بنوشد. نهر که در زمستان سیلابی وحشی بود امروز آب باریکه ای بیش نبود.
هاگوراسان حین استراحت پرنده ای را دید که سنگی را زیر و رو کرد و حریصانه مشغول نوک زدن به حشرات زیرش شد[E2] . شکم هاگوراسان به سر و صدا افتاد. میوههای خوشمزهی بسیاری در کوه مقدس یافت میشدند اما خوردنشان برای روستاییان ممنوع بود. تنها راهبها حق داشتند از محصولات کوهستان استفاده کنند.
دست راست هاگوراسان آهسته داخل جیبش فرو رفت. زیر لب غر غر کرد: «من که نمیتونم این کیک رو بخورم. ولی یه گاز کوچولو که میتونم بهش بزنم. مطمئنم ارواح از اینکه گاز کوچیکی بهش بزنم ناراحت نمیشن». کیک را بیرون آورد و گوشه اش را گاز زد. سپس گوشه دیگرش را گاز زد تا اینطور به نظر برسد که نانوا از قصد کیکی با گوشههای زاویهدار درست کرده. در حالی که از این ابتکار عملش احساس رضایت میکرد، خواست کیک را به داخل جیبش برگرداند. اما از آنجا که نمیخواست صدمه ای به آن بزند، تصمیم گرفت کیک را در دستش نگه دارد. سپس به بالا رفتن از کوه مقدس ادامه داد.
از بخت بد هاگوراسان، کیک به دست پسربچه دادن همان و خورده شدنش همان. همانطور که داشت از کوه بالا میرفت کمی از اینجا، کمی از آنجا را گاز زد. البته قصد داشت که تکهی بزرگی را دست نخورده باقی بگذارد، اما وقتی به معبد رسید فقط تکههای ریزی همچون ستارههایی درخشان که لای انگشتانش گیر افتاده باشند، باقی مانده بود. حتا همانها را هم قبل از ورود به معبد قشنگ لیسیده بود تا به تواند به راحتی دست هایش را به هم بچسباند و عبادت کند.
مجسمههای سنگی کوچکی محدودهی دایرهوار معبد را مشخص میکردند. مجسمههای بزرگتر، داخل معبد را آراسته بودند و بزرگترین مجسمه، که دو برابر قد هاگوراسان بود، در وسط قرار داشت. همهی مجسمهها چهرههایی داشتند که هم انسانی بودند و هم نبودند. لایههایی از پارچه و لباس بیشترشان را پوشانده بود. شنل و کلاه و شال. زیر پای بعضی از مجسمهها اسباب بازی یا ابزار کار یا سکه ریخته شده بود. (تعداد سکهها چندان زیاد نبود. هاگوراسان اهل روستایی فقیر بود که بسیاری از محصولاتشان را با روستاهای دیگر معاوضه میکردند.) اما دور بیشتر مجسمهها را غذا-که اغلب کیکهای فاسد بودند-فراگرفته بود. همه شان چیزهایی بودند که به عنوان پیشکشهایی به ارواح، آن جا رها شده بودند.
خانوادهی هاگوراسان معمولاً هدیههایشان را کنار مجسمه ای که نزدیک انتهای معبد بود، میگذاشتند. آن مجسمه را جد هاگوراسان بنا کرده بود و احتمالاً شبیه خودش هم درست شده بود. اما امروز هاگوراسان جرأت روبهرو شدن با آن مجسمه را نداشت. او پیشکشی اش را خورده بود و الان که در معبد ایستاده بود، متوجه شد که چه گناه بزرگی مرتکب شده است. او غذایی را خورده بود که مادرش برای ارواح فرستاده بود. کسانی که این کار را انجام داده بودند یا مرده بودند یا گرفتار یک بیماری وحشتناک شده بودند. گاهی خانوادههایشان هم نفرین میشدند.
هاگوراسان اول فکر کرد فرار کند و به مادرش هم دروغ بگوید. اما به ارواح نمیشد کلک زد. تنها امیدش این بود که خودش را تسلیم بخشش آنها کند و طلب بخشش کند.
هاگوراسان با سری خم شده و دستهایی به هم چسبیده، در حالی که زیر لب دعا میکرد به سوی مجسمهی وسط معبد رفت. وقتی به مجسمه رسید، زانو زد و قبل از اینکه به صورت آفتاب خورده اش نگاه کند، چند دقیقه دعا کرد.
هاگوراسان گفت: «من نمیخواستم کیک رو بخورم.» قطره اشکی از چشم چپش پایین لغزید. «من فقط یه ذره از اونو میخواستم. اما وقتی شروع کردم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.» او جیبهایش را به دنبال چیزی که به ارواح بدهد، زیر و رو کرد. اما جیبهایش خالی بود. فکر کرد که لباسهایش را در آورد و آنجا بگذارد، اما در این صورت باید برهنه به ده باز میگشت.
هاگوراسان گریه کرد: «لطفا من رو نفرین نکن. اگر من رو ببخشی، با همهی اسباب بازیهام برمیگردم. تمام غذای یک هفته ام رو بهت میدم. هرچیزی که بخوای!»
نور ضعیفی از میان درختان سوسو زد، اما این تنها پاسخ بود. هاگوراسان با تردید ایستاد. به مجسمه گفت: «اگه من رو نفرین کردی، میشه لطفاً خانواده ام رو نفرین نکنی؟ اونها کیک رو نخوردند، فقط کار من بود.»
هاگوراسان به سمت خروجی حرکت کرد. تقریباً به در خروج رسیده بود که چیزی درخشید و توجهش را جلب کرد. ایستاد؛ خم شد و سکهی نقره کوچکی را که در بستری از خزه جا خوش کرده بود، پیدا کرد.
قلب هاگوراسان با هیجان بسیار، تپیدن گرفت. یک سکه نقره ای واقعی! قبل از آن روز هرگز یک سکهی نقرهی واقعی دستش نگرفته بود. سکهی مسی چرا؛ چندین بار. اما نقره ای هرگز. سرش با فکر همهی چیزهایی که میتوانست بخرد گیج رفت. اسباب بازی، کیکهای خوشمزه، لباس، هدیه ای برای مادرش. مادر عاشق این بود که پدر با هدیه از مغازه باز گردد. این اتفاق معمولاً نمیافتاد اما وقتی رخ میداد، مادر تا بناگوش لبخند میزد و برای چند روز حال خوبی داشت.
سکه را محکم گرفت و خواست که بدود ...
... ایستاد. به آرامی مشتش را باز کرد و به سکه خیره شد، سپس به مجسمه بلند پشت سرش در مرکز معبد نگاه کرد. با اینکه میدانست غیر ممکن است، اما حس کرد که چشمان مجسمه دارد حرکت میکند. به نظر میرسید به او خیره شده اند و دارند دربارهی او قضاوت میکنند.
هاگوراسان پس از چند لحظه آهی کشید: «خب...» . ناراحت و به آهستگی به سمت مجسمه برگشت، زانو زد و سکه را جلوی آن گذاشت. پیشکشهای زیادی روی زمین نبود، اما همهشان گیرا و پر ابهت بودند. یک آینه زیبا، یک گردنبند پر زرق و برق، یک کیف پول چرمی و چند جواهر درخشان. بهترین پیشکشها را مردم تنها زمانی که خواسته ای ویژه داشتند پای مجسمه میگذاشتند.
هاگوراسان گفت: «بیا. با ارزشتر از یک کیکست. میتونی با اون صد تا کیک بخری. الان دیگه مال توئه. من استحقاقش رو نداشتم.»
نگاهی سریع به مجسمه انداخت. امیدوار بود زنده شود، به او لبخند بزند و بگوید که میتواند سکه را پیش خودش نگه دارد. اما مجسمه حرکت نکرد. بعد از آخرین نگاه به سکه، هاگوراسان بلند شد. او آنجا ایستاده بود بدون اینکه آرزویی کند. با چنین پیشکش سخاوتمندانه ای، هاگوراسان باید میتوانست یک آرزوی مهم بکند اما از آنجا که پیشکش را برای جبران خوردن کیک داده بود، شاید حق هیچ آرزویی نداشت. با این حال از دست دادن این چنین آرزوی با ارزشی ناراحت کننده بود.
ناگهان به او الهام شد. گفت: «همهی بچههای جهان، به خصوص اونهایی که به کمک نیاز دارند، رو خوشبخت کن. مراقبشون باش و بهشون مکانی امن برای زندگی عطا کن. این آرزوی منه.»
هاگوراسان به مجسمه تعظیمیکرد، برگشت و به سمت در خروج رفت. اما این بار، مثل دفعهی قبل، کمی ایستاد. یک سکهی دیگر! تقریباً همان جای قبلی بود و بسیار به سکه اول شباهت داشت. احساس ضعف کرد. پیدا کردن دو سکه نقره در یک روز؟! مطمئناً چنین چیزی کاملاً بیسابقه بود.
در همان حالی که سکه را بر میداشت، حالت صورتش با شک همراه شد. آیا سکه هدیه ای از طرف ارواح بود؟ برای اینکه آن سکهی دیگر را به آنها داده بود، به او جایزه داده بودند؟ یا فقط خوش شانسی بود؟ اگر شانس بود، پس باید این را هم به ارواح میداد. همچنان عذاب وجدان داشت. اگر این سکه را بر میداشت، جرمش سنگینتر میشد و احساس گناه او را از درون میخورد.
همچنان که سکه را پای مجسمه کنار سکهی اول میگذاشت، زیر لب زمزمه کرد: «این به من درسی داد که هرگز فراموش نمیکنم.» احساس بسیار بدی داشت اما میدانست که کار درست را انجام داده است.
هاگوراسان به سمت در خروجی رفت. سریعتر از قبل و مشتاق اینکه از کوه مقدس پایین برود و آنچه اتفاق افتاده بود را به دوستانش بگوید. اما برای بار سوم قبل از اینکه پایش را بیرون معبد بگذارد، ایستاد.
سکهی دیگری در خزهها جا خوش کرده بود!
این بار هاگوراسان به سکه دست نزد. با ترس و بدگمانی به آن خیره شد. این عادی نبود. مسئله فقط این نبود که او سه سکهی نقره در یک روز پیدا کرده بود، بلکه موضوع این بود که وقتی سکهی اول را برمیداشت متوجه سکه دوم و سوم نشده بود. اینبار هاگوراسان زمین را وجب به وجب گشت، خزهها را پخش کرد، گرد و خاک را تمیز کرد و اطمینان حاصل کرد که سکهی دیگری در کار نیست. وقتی متقاعد شد که این آخرین سکه است، آن را پیش مجسمه برد و کنار بقیه روی زمین گذاشت و دوباره خواست که برود.
یک سکه دیگر.
هاگوراسان در حالی که میلرزید، برفراز سکه ایستاد. دلش به آشوب افتاد. قدم زنان از آن دور شد و به سمت در خروج دوید.
صدایی که همهی صداها بود گفت: «صبر کن!»
هاگوراسان خشکش زد.
صدایی که همهی صداها بود گفت: «ما نمیخواهیم که تو بروی»
هاگوراسان موفق شد که سرش را بچرخاند. تصور میکرد لبهای مجسمه بزرگ را خواهد دید که حرکت میکنند، اما لبها حرکت نمیکردند. لبهای هیچکدام از مجسمهها حرکت نمیکرد. و با این وجود کلمات همچنان به گوش میرسیدند.
صدایی که همهی صداها بود گفت: «ما از تو میخواهیم که سکهها را جمع کنی. روزی که دیگر سکه ای ندیدی میتوانی با دعای خیر ما بروی.»
هاگوراسان با خرخر گفت: «اگ...اگ...اگر قبل از اون برم؟»
صدایی که همهی صداها بود گفت: «آن وقت دیگر نمیتوانیم آرزویت را برآورده کنیم.» و بعد از آن سکوت برقرار شد.
***
آنشب، دیر وقت، پدر هاگوراسان به دنبال او آمد و پسرش را در حالی یافت که روی زمین جلوی بزرگترین مجسمه کز کرده بود و آهسته گریه میکرد. در حالی که به پشت لرزان پسرک زد گفت: «هاگوراسان، چی شده؟»
هاگوراسان ناله کرد: «ارواح بهم اجازه نمیدن که برم.» پدرش را سفت چسبید «من کیکشون رو خوردم و الان اونا میگن که باید اینجا بمونم تا آرزویم برآورده بشه. اما اگه به این معنی باشه که نمیتونم به خونه برگردم، نمیخوام که آرزوم برآورده بشه!»
پدر هاگوراسان اجازه داد پسرش حرفهایش را بزند، بعد سعی کرد اصل داستان را از زیر زبانش بیرون بکشد. قصهی پسرش او را نگران کرد. اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که هاگوراسان این قصه را از خودش در آورده است. اما میتوانست سه سکهی نقره که کنار همدیگر جلوی مجسمه قرار گرفته بودند را ببیند.
پدر هاگوراسان پرسید: «سکهها رو از کجا پیدا کردی؟» وقتی هاگوراسان محل پیدا کردن سکهها را نشانش داد، پدر با دقت زمین را گشت تا مطمئن شود که چیزی آنجا نیست. در حالی که به روی پسرش میخندید، گفت: «خب، تو الان که سکه ای نمیبینی، مگه نه؟»
هاگوراسان با ناراحتی گفت: «نه.»
«.پس با من بیا.» و دستانش را به سوی او دراز کرد.
هاگوراسان قدمی به سوی پدرش برداشت. قدم دوم، سوم. بعد ایستاد، خم شد و سکهی نقرهی ماتی را برداشت. به آرامیگفت: «میبینی؟» برگشت که سکه را پیش بقیهی سکهها، جلوی مجسمه بگذارد.
پدر هاگوراسان با تعجب پسرش را نگاه کرد، آشفته و پریشان برگشت و به پایین کوه مقدس دویید تا راهب را بیاورد.
***
راهب بسیار نسبت به ماجرا شکاک بود (و چون حین شام خوردن مزاحمش شده بودند، عصبانی هم بود). اما وقتی دید هاگوراسان هشت سکهی نقره را به ردیف جمع کرده است، شکش تبدیل به ترس شد.
راهب که روستاییانی را که شنیده بودند اتفاق عجیبی رخ داده پراکنده میکرد، به پدر هاگوراسان گفت: «این یه معجزه است. اما من نمیتونم ازش سر در بیارم. لازمه که با مافوقهام صحبت کنم.»
پدر هاگوراسان گفت: «اما اونا چند روز با اینجا فاصله دارن. پسرم تو این مدت چی کار باید بکنه؟»
راهب گفت:«باید اینجا بمونه و هر چقدر که میتونه سکهها رو جمع کنه.»
راهب برگشت و درحالی که ردایش در اطرافش به پرواز در آمده بود، از کوه مقدس پایین رفت. پدر هاگوراسان جلسه ای فوری با سایر روستاییان تشکیل داد. آنها چند تکه پارچه را لوله کردند و به جای رختخواب به هاگوراسان دادند. پدرش گفت: «تو باید همینجا بخوابی.»
هاگوراسان پرسید: «شما چی؟ شما هم میمونید؟»
پدرش گفت: «من نمیتونم. برای مردم عادی شب را اینجا سپری کردن ممنوعه. اما صبح بر میگردم و مادرت رو میارم.»
پدر هاگوراسان او را محکم بغل کرد، سپس با بقیهی روستاییان رفت. هاگوراسان به شدت احساس تنهایی کرد. با تمام وجود میخواست که دنبال آنها برود. اما جرأت نداشت که مخالف ارادهی ارواح عمل کند، پس پارچههای لباس را دور خود پیچاند و سعی کرد بخوابد.
***
مادر هاگوراسان روز بعد به بالای کوه مقدس رفت و تصمیم داشت که با پسرش برگردد. اما وقتی دید که هاگوراسان سکههایی بیشتر از قبل جمع کرده است، فهمید که پسرش در ماجرایی عجیب گیر افتاده است. به جای بردن هاگوراسان از معبد، به بهترین شکلی که میتوانست به او دلگرمی داد. به او بیسکوییت داد و قول داد که بعداً با کیک و نان تازه، ماهی و گوشت و هر چه که او دلش بخواهد، بازگردد.
طی چند روز بعد، مردم روستا وظیفهی غذا بردن به بالای کوه مقدس برای هاگوراسان را بر عهده گرفتند. آنها با خودشان لباس و اسباب بازی میآوردند. بچههای زیادی برای بازی با او آمدند. ابتدا معذب بودند(آنها حرفهای والدینشان را هنگامی که راجع به معجزهی یک پسربچه صحبت میکردند، شنیده بودند)، اما پس از چند دقیقه متوجه میشدند که او همآنهاگوراسان همیشگی است و با خیال راحت با او بازی میکردند.
هاگوراسان زمانی که با دوستانش بازی نمیکرد، سکهها را جمع میکرد. در اواسط روز دوم شمار سکهها از دستش خارج شده بود، اما خیلی زود کپه سکهها تا زانویش رسید. روستاییان تخمین میزدند که او حدود پانصد یا ششصد سکهی نقره جمع کرده است.
هاگوراسان هر دفعه که سکه ای پیدا میکرد، آرزو میکرد که این آخرینشان باشد. اما هر بار که میخواست برود، سکهی جدیدی انتظارش را میکشید که به تودهی در حال رشد سکههای پای مجسمه اضافه شود.
***
12 روز بعد، راهب و مافوقهایش بازگشتند. روستاییان پیش از این هرگز این همه راهب یا چنین راهبان مهمی ندیده بودند. بیشترشان از آنها وحشت داشتند و از ترس این که مبادا راهبان این موضوع را یک نشانهی بد تصور کنند و کل روستا را نفرین کنند، در خانههایشان مانده بودند.
در معبد به روستاییان شجاعتر گفته شد که به خانههایشان برگردند؛ سپس راهبها وارد شدند و دور هاگوراسان حلقه بزرگی تشکیل دادند. وقتی که هاگوراسان توانایی اش در پیدا کردن سکههای جادویی را به آنها نشان داد و پس از اینکه راهبان آزمایش کردند و شکست خوردند، پرخاشگرانه شروع به بازجویی از او کردند. بعضیهایشان داد میزدند، بعضیها در گوشی پچ پچ میکردند، بعضیها تهدید میکردند و بعضیها پیشنهاد رشوه میدادند. هاگوراسان وحشت زده و گیج شده بود، اما تنها کاری که میتوانست بکند گفتن حقیقت بود. که همان کار را هم کرد.
سرانجام یک راهب پا به سن گذاشته که تا به حال سخن نگفته بود، گلویش را صاف کرد. بقیهی راهبها ساکت شدند. راهب با آرامش گفت: « این پسر از نعمت تنبیه برخوردار شده است. ارواح از او خواسته اند برای برآورده شدن آرزویی که کرده، سکهها را جمع کند. او از آنها خواسته بود که همهی بچههای جهان را خوشبخت کنند، خواسته بود که از آنها یی که نیاز دارند محافظت کرده و به آنها کمک کنند. این کاری است که آنها دارند انجام میدهند. با مجهز کردن ما به طریقی که خودمان به کودکان کمک کنیم.»
راهب ادامه داد: « این سکهها مال بچههاست. هاگوراسان آنها را جمع خواهد کرد و ما آنها را برداشته و خرج کودکانی می کنیم که به کمک نیاز دارند.»
راهب دیگری گفت: «اما بیرون بردن پیشکشها از معبد ممنوع است.»
راهب مسن تایید کرد: «بله، اما سکهها پیشکش ما به ارواح نیست، هدیهی ارواح به ما است.»
راهب مسن به هاگوراسان نگاه کرد. چشمهایش تیره و عمیق بود و هاگوراسان فهمید که نمیتواند روی خود را برگرداند. راهب گفت: «مجبور نیستی این کار را انجام دهی. ارواح به تو دستور ماندن نداده اند. تنها گفته اند که از تو میخواهند سکهها را جمع کنی. اگر بخواهی که بروی فکر نمیکنم به تو آسیبی برسانند. اما در آن صورت دیگر سکه ای در کار نخواهد بود و بچههایی که تو آرزوی کمک به آنها را کردی رنج خواهند کشید.»
هاگوراسان وقتی این را شنید تقریباً از جایش جهید. وقتی داشت آرزو میکرد، به اینکه واقعاً چه دارد میگوید فکر نکرده بود و دوست نداشت آزادیش را فدای کمک به دیگران بکند. اما الان که به سخنان راهب فکر میکرد، فهمید که میتواند چقدر مفید باشد. جنگ و بیماری در دنیای او معمول بود. افراد بسیاری را میشناخت که یتیم و تنها و گرسنه بودند. افرادی که به خاطر قحطی یا کمبود مراقبت محکوم به مرگ بودند. او این قدرت را داشت که به آنها کمک کند. اگر به آنها پشت میکرد احساس میکرد پستترین فرد روی زمین است.
هاگوراسان با دلی گرفته و چشمانی اشک بار گفت: «باشه. میمونم.» و وقتی این را گفت احساس کرد در زندانی با سر و صدا پشت سرش بسته شد و او را برای باقی عمر از دنیا جدا کرد.
***
به هر فرقه ای که تعلق داری/ به مقدسات احترام بگذار/ جهان پاداش تو خواهد بود
یکی از پسر بچهها فریاد زد: «تو هیولای دندان سبز هستی!» و سیلی محکمی به هاگوراسان زد. هاگوراسان دندانهایش را به نمایش گذاشت، خرخری کرد و با سر و صدا به دنبال کودکانی کرد که از او فرار میکردند و با خوشحالی میخندیدند.
هاگوراسان اکنون یک مرد جوان بود. مردان هم سن و سال او شکار و زراعت میکردند، برای فروش محصولاتشان به بازار میرفتند و برای ازدواج برنامه میریختند. هاگوراسان اما در معبد مانده بود، با بچهها بازی میکرد و همه چیز را راجع به دنیای بزرگ آن بیرون از کسانی که برای دیدنش میآمدند، میشنید اما پایش را از معبد بیرون نمیگذاشت.
او جای جای معبد را میشناخت. هزاران بار در آن قدم زده بود. ترکها و نقصهای هر مجسمه را میدانست. با روباهها، پرندهها و سنجابهایی که میآمدند تا از باقی ماندهی پیشکشیهای ارواح تغذیه کنند، آشنا بود. آنها در ابتدا از او کناره میگرفتند اما اکنون دیگر او را به عنوان یکی دیگر از مخلوقات معبد پذیرفته بودند.
بر اساس خبرها، دهکدهی پایین کوه مقدس به طور کل تغییر کرده بود. سکههایی که هاگوراسان جمع کرده بود به خوبی خرج شده بودند. سرپناههایی برای اسکان کودکان قربانی جنگ یا بیماری ساخته شده بود. نانواییهای جدیدی بنا نهاده شده بود. حمامهای عمومی، زمینهای بازی و حتی مدرسه!
بزرگان روستا روی توصیههای هاگوراسان بسیار حساب میکردند. آنها قبل از ریختن هر برنامه ای نظر او را جویا میشدند. او را ارواح تقدیس کرده بودند و آنها نمیخواستند با رنجاندن هاگوراسان، ارواح را برنجانند.
زمانهایی که هاگوراسان با بزرگان راجع به برنامهها صحبت نمیکرد و یا در حال جمع کردن سکهها نبود، معمولاً با بچهها بازی یا صحبت میکرد. آنها عاشق او بودند. بسیاری از آنها وقتی به روستا آمدند به او مشکوک بودند، از او میترسیدند و با او بداخلاقی میکردند. هاگوراسان خیال همهی آنها را راحت کرد. او میتوانست با آنها ارتباط برقرار کند؛ حتی اگر به زبان او صحبت نمیکردند(هدیه ای دیگر از طرف خدایان). وقتی که میآمدند با آنها صحبت میکرد، راجع به گذشتهی خودش و روستا به آنها میگفت و به تدریج حالت دفاعی آنها را از بین میبرد. آنها ابتدا میآموختند که به هاگوراسان و سپس به بقیه اعتماد کنند.
در ازای کمک به بچهها، آنها با او معاشرت میکردند. او در کوه مقدس تنها بود، اما کودکان کمک میکردند که روزها سریعتر بگذرند. او نمیتوانست زمانی که تنها در کلبه کوچکی که در معبد برایش ساخته شده بود میخوابید از تنهایی شبانه قرار کند، اما روزها هرگز کند سپری نمیشدند.
گاهی اوقات هاگوراسان به دوستان جوانش غبطه میخورد. هنگامی که به کودکی از دست رفته اش فکر میکرد قلبش تیر میکشید. حاضر بود همه چیزش را بدهد تا یکی از کسانی باشد که به آنها کمک کرده بود؛ که بتواند در روستا گشت و گذار کند، هر جایی که دوست داشت برود، با مردان شکار کند، تجارت کند و به دختران عشق بورزد.
اما هرگز از تصمیمش پشیمان نشد. تقریبا هر روز کودکان جدیدی میآمدند. کودکان سر راهی و ولگرد که گاه ماهها در راه بودند تا سرپناهی پیدا کنند. از میدانهای جنگ گذشته و در اعماق جنگلهایی سرگردان شده بودند که پر از حیوانات وحشی و اشباح روح خوار بود. کودکانی بدون والدین و خانه که یا یتیم و یا رها شده بودند و به صورتهای مختلف آسیب دیده بودند. گم شده بودند و به جهان بیاعتماد بودند و محتاطانه و با چشمان تهی و بی اعتقادشان به آن نگاه میکردند.
پیش از این، این کودکان یا میمردند یا در محیطی نامناسب و پر از نفرت و سرشار از تلخی و فقدان عشق بزرگ میشدند. اما الان آنها گوشه ای از این جهان را داشتند که آن را از آن خود بدانند. به آنها محلی برای زندگی میدادند، به آنها لباس و غذا داده میشد، مردم روستا تربیتشان میکردند و به آنها عشق میورزیدند. با کودکان روستا بازی میکردند و با شادی میبالیدند و بزرگ و قوی میشدند. خنده جای اشک را گرفته بود و امید جایگزین ترس شده بود.
هاگوراسان هر وقت غمگین میشد و نسبت به ادامهی کار بیرغبت میشد، به چشمان کودکان نجات یافته نگاه میکرد و آرامش و شادی را میدید، با تمام وجود میفهمید که تصمیم درستی گرفته است. دانستن این موضوع باعث از بین رفتن اندوهش نمیشد ولی کاری میکرد که هاگوراسان بتواند با وضعیتش کنار بیاید.
***
یک روز راهبها به قصد بردن هاگوراسان به بالای کوه مقدس رفتند. آنها از طرف شاهزاده ای از شمالِ دور فرستاده شده بودند. شاهزاده قصد داشت هاگوراسان را در قصر خود مستقر کند و از سکهها برای ساخت معبد برای خدایان خودش استفاده کند.
هاگوراسان فریاد زد: «پس بچهها چی؟ ارواح به من سکه میدن تا باهاشون به بچهها کمک کنم.»
راهب اعظم گفت: «نه. این قضیه فقط یه سوتفاهم بوده. ارواح خواستار این هستن که گرامی داشته بشن. اونها اینچنین فرصتی رو به خاطر بچههای معمولی هدر نمیدن.»
هاگوراسان گفت: «اما الان هم هدرش نمیدن.»
راهب اعظم خندید: «تو فقط یک دهاتی ساده هستی. چی باعث شده که فکر کنی از من بیشتر میدونی؟ ما عمرمون رو وقف شناخت ارواح و تفسیر خواستههاشون کردیم.»
هاگوراسان شروع کرد که بگوید: «اما... »
راهب اعظم با خشم و عصبانیت غرید: «پاشو. بحث نکن. یا همین الان با ما میای یا... »
صدایی که همهی صداها بود حرفش را قطع کرد: «تو لیاقت شناخت خواستههای ارواح رو نداری.»
هاگوراسان قبلاً این صدا را شنیده بود. پس لبخند زد. اما راهبها هرگز آن صدا را نشنیده بودند و با ترس خودشان را جمع کردند.
«مردم ما را در قلبهایشان حس میکنند و نیازی به واسطه ندارند. هاگوراسان کار ما را انجام میدهد. بگذارید باشد و هرگز دوباره تصور نکنید که افکار ما را میدانید.»
صدایی که همهی صداها بود ساکت شد. چند لحظه بعد راهبها ترسان و لرزان فرار کرده بودند. آنها هرگز باز نگشتند اما همه جا شایعه شد که چه اتفاقی افتاده است و مردم بیشتر و بیشتری برای زیارت کوه مقدس و آموختن از مردی که با قلبش صدای ارواح را شنیده بود، میآمدند. هاگوراسان تنها یک چیز برای یاد دادن به آنها داشت، در واقع تنها جیزی که میدانست: «با کودکان مهربان باشید و از آنها مراقبت کنید.» همین کافی بود. اگر آنها این توصیه را به خوبی عملی میکردند، همهی چیزهای دیگر به دنبال آن میآمد.
***
هرگز به جلال خداوند شک نکن/ دیر یا زود خودش را نمایان خواهد کرد/ همانگونه که زمان گوشت را از استخوان میرهاند
سالها گذشت. والدین هاگوراسان و دوستانش مردند. او پا به سن گذاشت. یکی از پیرترین آدمهای تمام تاریخ. اکنون دیگر آهسته راه میرفت و وقتی خم میشد تا سکهها را بردارد غرغر میکرد. دیگر نیاز نداشت که شبها بخوابد یا زیاد غذا بخورد.
او از این بخش از زندگیش لذت میبرد. هر روز صبح، زود بیدار میشد و سکهها را جمع میکرد. کمی پس از سپیدهدم، کودکان شهر کم کم میآمدند و او روز را با حرف زدن و بازی کردن با آنها سپری میکرد. (طی قرنها، روستا رشد کرده بود و اکنون یکی از بزرگترین شهرهای روی زمین بود.)
هاگوراسان هیچ وقت از بچهها خسته نمیشد. بزرگترها هم به دیدن او میآمدند و او هم مؤدبانه آنها را میپذیرفت ولی همنشینی با بچهها را ترجیح میداد. شاید به این خاطر که هرگز از کودکی اش خارج نشده بود. به طریقی کودکی اش از او دزدیده شده بود. او مثل بقیهی بچهها بزرگ نشده بود و راه و رسم بزرگترها را نیاموخته بود. در درون هنوز یک کودک بود و دنیا را با چشمانی با نشاط، مشتاق و کنجکاو نظاره میکرد.
هیچ کس نمیدانست که به چند کودک با سکههای هاگوراسان کمک شده است. قطعاً هزاران نفر. به احتمال زیاد هزاران هزار نفر. شاید هم بیشتر. آنها از چهار گوشهی دنیا آمده بودند تا دوست و سرپرست و راحتی و آسایش پیدا کنند. آنها اینجا در امان بودند. شهر یک بهشت زمینی بود. هیچ قبیله ای به مردم هاگوراسان حمله نمیکرد و هیچ شاه یا حاکمی ادعایی بر آن ناحیه نداشت. آنجا یک مکان مقدس بود که همه به آن احترام میگذاشتند. جایی که کودکان میتوانستند بازی کنند و بزرگ شوند. نه جنگی در کار بود، نه بیماری ای، نه نفرتی و نه طمعی. برای همه همه چیز به اندازه بود و همه چیز به طور مساوی تقسیم میشد.
بچهها که بزرگ میشدند، برخی ازآنها ازدواج میکردند و در شهر میماندند و بعضی از آنها می رفتند تا در جایی دیگر زندگی عادیشان را پیش ببرند. اما به بقیه ماموریتی سپرده شده بود. آنها از شهری به شهر دیگر، از روستایی به روستایی دیگر می رفتند و افسانه هاگوراسان را پخش میکردند و بذر عقیده ای را می کاشتند. آنها به مردم میگفتند: «شاید بشود کاری کرد که این اتفاقات در همهی دنیا بیفتد. کودکان همهی جهان جمع شده اند و بهشتی زمینی ساخته اند. اگر در یک روستا میتواند اتفاق بیفتد، چرا همه جا رخ ندهد؟»
هاگوراسان تصور نمیکرد که جهان آمادهی این پیام باشد. فکر میکرد مردم هنوز راه درازی درپیش دارند تا آمادهی پذیرش این ایده شوند که انسان قدرت ساخت یک جهان بی نقص را دارد. اما این یک شروع بود. بشریت، مثل بچههای شهر، رشد میکند و یاد میگیرد . شاید سالها بعد در آینده، همهی شهرها و روستاها مثل شهر هاگوراسان بشوند. هیچ جنگی رخ ندهد و هیچ کودک یا فردی رنج نبرد، گرسنگی نکشد و احساس تنهایی نکند.
***
هاگوراسان داشت با تعدادی از کودکان بیشمارش صحبت میکرد. آنها به او آخرین اخبار شهر را میگفتند. همیشه از شنیدن اخبار شهر لذت میبرد. با وجودی که غالباً غبطه میخورد و آرزو میکرد که ای کاش او هم میتوانست در خیابآنها قدم بزند و از چیزهایی که خود او به ساختنشان کمک کرده بود، لذت ببرد. اما این احساس شدید نبود و خیلی وقت بود که یاد گرفته بود آن را نادیده بگیرد.
آن روز در حالی که با بچهها صحبت میکرد، سینه اش تیر کشید. این موضوع او را غافلگیر کرد. برای اینکه این احساس را از بین ببرد به سمت در خروجی حرکت کرد تا چند سکه بردارد. اما وقتی به نقطه ای رسید که سکهها پدیدار میشدند، خبری از سکه نبود. بهت زده ایستاد، چند قدم به جلو برداشت که شاید محل را اشتباه گرفته باشد. همچنان سکه ای در کار نبود.
هاگوراسان برگشت تا از بچهها بپرسد که دارند سر به سرش میگذارند و خروجی را جا به جا کرده اند. اما چیزی که دید، حرف را بر لبهایش خشکاند. جلوی مجسمهی بزرگ وسط معبد، بچهها دور بدن مردی جمع شده بودند که کاملا مشخص بود مرده است.
آن مرد هاگوراسان بود.
همانطور که هاگوراسان تماشا میکرد، بچهها گریه میکردند و به مو و صورت جسد پیر دست میکشیدند. دو نفر از آنها به سرعت رفتند که به بزرگترها خبر بدهند. بقیهی آنها کنار بدن هاگوراسان ماندند.
هاگوراسان پرسید: «الان میتونم برم؟» صدایش نرمتر از صدای نسیم بهاری بود.
صدایی که همهی صداها بود گفت: «بله.»
هاگوراسان پرسید: «کجا خواهم رفت؟»
صدایی که همهی صداها بود گفت: «مسیر را دنبال کن. راه خودت رو پیدا می کنی.» و وقتی هاگوراسان برگشت که برود، صدا اضافه کرد: «کودکی خالصانهترین دوران است. خلوص قلب یک کودک همیشه همراه اوست. زندگی تنها در مسیری دوار انسان رو از خلوص نیت جدا میکند. اما در انتهای این مسیر دوار دوباره به کودکی باز میگردیم.»
هاگوراسان متوجه نشد ولی احساس کرد حرف صدایی که همهی صداها بود تمام شد. به سمت مجسمهی وسط معبد تعظیم کرد، یک بار دیگر به چهرهی انسانی آن نگاهی انداخت(تا به حال متوجه خطوط بسیار چهره اش نشده بود!) ، آنگاه با قدمهایی بلند و مشتاق از معبد خارج شد تا ببیند دنیا چه شکلی است.
هاگوراسان رها از مشکلات کهولت سن، دوان دوان از کوه مقدس پایین آمد. از میان شهر مدرن و وسیع و باورنکردنی ای گذشت که هیچ شباهتی به روستایی که هاگوراسان زمانی در آن زندگی میکرد نداشت. چیزی که بیشتر از همه او را تحت تاثیر قرار داد، نه ساختمانهای مدرن، جادههای مناسب، مدارس و زمینهای بازی، بلکه احساس خوشحالی و رضایتی بود که در چهرههای مردم دیده میشد. آنها ثروتمندتر از مردم باقی شهرها نبودند(به خاطر اینکه پولهایی که هاگوراسان بدست آورده بود در جهت رفاه کودکان خرج شده بود) ولی از نظر روحی بلند نظرتر بودند و هاگوراسان الان میفهمید که این بزرگترین ثروت است.
هنگامی که از شهر خارج شد، مسیر و حومه شهر تغییر کرد و او خودش را در دنیایی جدید یافت که بسیار شبیه آن دنیایی بود که ترک کرده بود. فقط بزرگتر و نورانیتر بود. احساس کرد که این همان دنیای پر از صلح و نیرومند، آرام و در عین حال پرهیاهو، وسیع و در عین حال منزوی است که همیشه آرزو میکرده است. اگر زمانی مردم دنیای او به کمال میرسیدند، آن وقت جهان جایی شبیه اینجا میشد و احتمالاً آنگاه دیگر نیازی به دو دنیا نبود و مردمان تمامی زمانها و مکانها میتوانستند کنار هم در یک دنیا زندگی کنند.
همانطور که هاگوراسان قدم میزد، احساس کرد بدنش از حالت مردی مسن به بدن کودکی تبدیل شده است. این ماجرا بسیار سریع رخ داد و او را در کمتر از پلک زدنی تغییر داد. ایستاد و به دستان کوچک بدون لکه اش و پاهای کوچکش نگاه کرد. آنگاه یک نفر اسم او را صدا زد. دختر جوانی داشت در حالی که میخندید و دست میزد، به سمت او میدوید. بقیه کودکان، دختر و پسر، او را دنبال میکردند و به اندازهی دختر جلویی، خوشحال بودند.
هاگوراسان لحظه ای گیج شد. سپس فهمید آن دختر چه کسی است. مادرش. و پشت سر او پدرش و باقی بستگانش و دوستان دوران کودکی و پیری اش بودند. همهی آنها آشنا بودند در عین حالی که الان همهی آنها بچه بودند.
هنگامی که مادرش او را در آغوش کشید و بقیهی بچهها دور او را گرفتند، معنای این دنیای جدید را فهمید. این همان چیزی بود که صدایی که همهی صداها بود به او گفته بود. کودکی خالصترین حالت است و خلوص یک قلب همیشه به آن باز میگردد. زندگی ممکن است سخت باشد و انسان ممکن است از امتحآنهایش رنج بکشد، اما همیشه در پایان کار وعدهی جادوی کودکی محقق میشود. پاداش کسانی که تحمل کرده اند جهانی پر از شگفتیهاست، جایی که هر روز یک ماجراجویی تازه است و هر شب یک تابلوی پر زرق و برق و تمام نشدنی از رویاهاست.
هاگوراسان هنگامی که متوجه این موضوع شد، خندید و دوباره کودکان دور و برش را با خوشحالی بغل کرد. او در سالهای حضورش در معبد چیزی را از دست نداده بود. ارواح، کودکی او را از چنگش در نیاورده بودند. در آخر معلوم شد که نمیشود کودکی هیچ کس را از چنگش در آورد.
گروه دوستان و خانوادهی هاگوراسان بعد از مدتی متفرق شدند و رفتند. آنها بعداً تنهایی با هاگوراسان حرف میزدند. نیازی نبود که او را دست پاچه کنند. هیچ عجله ای در این جهان نبود. مادر هاگوراسان محکم دست او را گرفت و لبخند زد و پرسید: «آماده ای؟»
گفت: «بله.»
فریاد کشید: «پس بزن بریم!» و با هاگوراسان به سمت جایی که کودکان بسیاری در حال بازی بودند و در صلح و امنیت و عشق در یک دور بیپایان و تا ابد به بازیشان ادامه میدادند، دوید.
پایان