.25 محفل پنهان – The Secret Circle
این سریال سال 2011 تا 2012 پخش میشد و از یک مجموعهی دیگر از نویسندهی «خاطرات خونآشامی» (Vampire Diaries»، یعنی ال. جِی. اسمیت اقتباس شد. پس اصلاً عجیب نیست که «محفل پنهان» به نظر یک نسخهی نوجوانانهتر و بیمزهتر از «خاطرات خونآشامی» به نظر میرسد و فقط جای خونآشامها را با ساحرهها و جادوگرها عوض کردهاند. در این سریال با گروهی از نوجوانان خوشتیپ و قیافه اما بیروح و بیمزه طرف هستیم که هیچ سررشتهای از بازیگری ندارند و تمام تلاش خود را میکنند که سرکشی و اندوه و عصبانیت و تمامی احساسات سرکوب شدهی نوجوانان را به نمایش بگذارند؛ و خوب به سختی هم شکست میخورند.
24. زندانی – The Prisoner
این سریال سال 2009 پخش شد و در واقع بازسازی نسخهای قدیمیتر بود و این نسخهی قدیمیتر مطمئناً بابت این بازسازی سرافکنده و شرمنده است. در واقع چیزی که سازندگان این نسخهی جدیدتر نمیدانستند، این بود که مخلوطی از علمیتخیلی جاسوسی ده 60، پارانویا و تغییر هشیاری شخصیتها و موقعیتهای عجیبوغریب دوران خودش را داشته و حالا دیگر این دوران به سر آمده است.
کجای این بازسازی مشکل دارد؟ همه جایش. از فضاسازی که یک بیابان با کمترین طراحی صحنه است گرفته تا بازیگر که نمیتواند ادای یک آنارشیست بداخلاق و بیاعصاب را در بیاورد. و بدتر از همه... سریال بسیار خسته کننده و بیمزه است. شخصیتها حال تماشاچی را به هم میزنند و این ماجرا که این بازسازی ربطی به نسخهی اولیه دارد اما کاملاً مستقل است چنان بیسر و ته شده که خود سریالها هم نمیدانند چی به چی است.
البته نباید فراموش کرد که همیشه نسخههای بازسازی را با نسخهی اصلی مقایسه میکنند و اگر این نسخهی اصلی چیز فوقالعادهای بوده باشد، مشخصاً باید بازسازی را زیر سوال برد. اما مشکل «زندانی» این است که انگار نویسندهها اصلاً تلاش نکردهاند در این مسابقه با نسخهی اولیه برنده شوند و همان اول دستها را بالا بردهاند.
23. یادآوری کامل 2070 – Total Recall 2070
این یکی محصول 1999 است و چندان جدید نیست. اگر کسی نسخهی اصلی «یادآوری کامل» را یادش باشد، خصوصیات ویژهی آن را که سرعت، هیجان و شوخطبعی سیاهش بود، به عنوان نقاط قوت آن بر خواهد شمرد. در عوض «یادآوری کامل 2070» کند، سرشار از فلسفهبافی و بازی با اصطلاحات روانشناسی و خشکی بیحد و اندازه است... و با این که این خصوصیات به جای خود میتوانند خوب باشند و یک علمیتخیلی سیاه و تلخ را بسازند، اما «یادآوری کامل» از این نمونه عتها نیست. بازیگرها تمام تلاش خود را میکنند که داستان را خوب جلو ببرند، اما جهان داستان بیش از حد سردرگم کننده است و بیش از حد به اطلاعات قبلی طرفداران پر و پا قرص فیلیپ کی. دیک اتکا دارد. میتوان این سریال را اینطور خلاصه کرد: یک پلیس، به اضافهی یک آندروید بیمزه و بیحال، به اضافهی هیجانی که هیچوقت اتفاق نمیافتد. تمام.
22. قمر ژوپیتر – Jupiter Moon
این یکی از شمارهی قبل هم قدیمیتر است و سال 1990 ساخته شده... و اگر بدانید مجموعهای 150 قسمتی بوده، حتماً فکر میکنید آنقدر جذابیت داشته که این همه قسمت برایش ساختهاند... اما متاسفانه اشتباه میکنید.
سال 1990 یک کانال تلوزیونی با عمر کوتاه به نام «کانال گلکسی» به راه افتاد (که از اولین کانالهای ماهوارهای بریتانیا بود) و تصمیم گرفت یک سریال آبکی (سوپاپرا) پخش کند؛ چیزی که بشود آن را سه روز در هفته پخش کرد و تکرار قسمتهای هفته را شنبه شب نمایش داد. عجیب است که چرا «قمر ژوپیتر» برای این ماجرا انتخاب شد؛ سریالی که در یک زیستگاه فضایی در مدار قمر ژوپیتر، کالیستو میگذرد. قرار بود در این سریال آدمهایی معمولی نشان داده شوند که زندگی معمولی دارند، اما یک دفعه از شرایط خارقالعادهای سر در میآورند. این ایدهی اولیه به اندازهی کافی جذاب بود.
البته خود سریال آنقدرها هم افتضاح نبود؛ اما اگر بازیهای بد، طراحیهای لباس اقتضاح و جلوههای ویژهی مزخرف را کنار هم بگذارید، داستان هر چقدر هم که جذاب باشد از رنگ و رو میافتد. با این حال باید به نکات مثبت «قمر ژوپیتر» هم اشاره کرد: داستان مشکل علمی زیادی نداشت و به موضوع اکتشاف فضا میپرداخت. اما در نهایت این داستانی نبود که به درد تماشاچیان سریالهای خانوادگی بخورد.
سریال برای هشت ماه پشت سر هم پخش شد تا این که کانال گلکسی با کانال «اسکای» ادغام شد و «قمر ژوپیتر» را بیسر و صدا کنسل کردند. کانال جدید هم به اندازهی مسئولین کانال قبلی هیجانزده نبود که بخواهد چنین پروژهی عجیب و غریبی را ادامه دهد... اما کسی چه میداند... شاید در یک جهان موازی، «قمر ژوپیتر» هنوز در حال پخش باشد.
21. فضانوردان – Astronauts
در تاریخ به عقبتر میرویم، به سال 1981. ایدهی اولیهی این سیتکامِ فضایی جالب بود و دو تا از بهترین نویسندگان تلوزیونی، فیلمنامهی آن را نوشتند. ولی معلوم نیست چرا به جای یک کمدی بامزه، یک سریال آبکی، تکراری و حوصله سربر به وجود آمد؛ درست مثل این که در یک سفر طولانی با آدم بیمزهای توی کوپهی قطار گیر افتاده باشید که بیمزهترین و کسل کنندهترین جوکهای دنیا را بیوقفه برایتان تعریف کند. ترجیح نمیدهید از قطار بیرون بپرید؟
داستان مربوط به سه فضانورد اولیهی بریتانیا (یکی از طبقهی بالا، یکی از طبقهی کارگر، و یک زن به عنوان مرکز جوکهای بیمزه) و یک سگ میشود که در یک ایستگاه فضایی گیر افتادهاند. شخصیتها حال تماشاچی را به هم میزنند، شوخیها بیمزه و قابل پیشبینی هستند و ماجرا آنقدر کند است که انگار اصلاً پیش نمیرود. همان بهتر که از قطار بیرون بپریم!
20. پرندگان شکار – Birds of Prey
این سریال در بازهی 2002 تا 2003 پخش شد و عجب پتانسیل فوق العادهای داشت. داستان جذاب و سرگرم کننده و شخصیتها قوی با پیشزمینههای عجیبی بودند که میتوانست هر تماشاچی را به خود جلب کند. اما مشکل از کجا پیش آمد؟
فیلمنامه! نویسندگان شخصیتهای فوقالعادهای را که پتانسیل تبدیل شدن به قهرمانان به یاد ماندنی را داشتند، خراب کردند، طوری که انگار ماموریت یافته بودند عمداً شخصیتها را به هم گره بزنند و کاری کنند که پلات قابل تشخیص نباشد و دیالوگها از فرط غیرقابل باور بودن، دل تماشاچی را بزند.
19. آندرومدا – Andromeda
این یکی در بازهی 2000 تا 2005 پخش شد. این یکی از طولانیترین سریالهای این لیست است و دقیقاً پنج فصل طول کشید و البته نباید فراموش کرد که پتانسیل قابل قبولی برای یک سریال علمیتخیلی داشت. ایدهی ساخت این سریال را به جین رودنبری نسبت میدهند (البته بعید نیست این ایده را روی کاغذپارهای پیدا کرده باشند که جین رودنبری قبل از مرگ به در یخچال چسبانده و ابداً قصد ساخت سریالی از روی آن را نداشته است) و داستان آن مربوط به یک فضاپیما است که کاپیتان و خدمهی آن 300 سال در زمان منجمد شدهاند.
شروع سریال نسبتاً قابل تحمل بود – داستان از جنگهای بینکهکشانی تا کمدیهای بیمزه در پایان هر فصل متفاوت بود. اما با پیشرفت داستان، نقش کاپیتان بیشتر و بیشتر پررنگ شد و نویسندگان فیلمنامه از او چنان قهرمان فوقالعاده و بیعیب و نقصی ساختند که تحملش برای همه غیرممکن شد و کمکم تماشاچیها از دورش پراکنده شدند...
18. لطفاً برگردید، خانم نواه – Come back, Mrs. Noah
این یکی هم قدیمی است؛ 1977 تا 78. خالق این مجموعه، دیوید کرافت، سابقهی بلندبالایی در ساخت بهترین مجموعههای کمدی دارد و کسی جرات ندارد به تبحر او در این زمینه شک کند. ولی وقتی این همه استعداد و تجربه به طرف علمیتخیلی نشانهگیری شد... خوب، خیلیها جرات پیدا کردند او را زیر سوال ببرند.
همانطور که قبلاً گفتیم، سریال «فضانوردان» خیلی بیمزه و کسل کننده بود؛ اما این سریال در مقابل «لطفاً برگردید خانم نواه» لایق دریافت جایزهی بهترین سریال تلوزیونی است! داستان مربوط به یک زن خانهدار به اسم خانم نواه میشد که در یک مسابقه، برندهی سفر به ایستگاه فضای بریتانیا میشود. و بعدش؟ ایستگاه تصادفاً در مدار به حرکت میافتد و خانم نواه نمیتواند به زمین برگردد.
دو فضانورد احمق، به همراه یک خبرنگار بیدست و پا، این جمع را تکمیل میکنند و نهایت شوخیها، به اشتباه فشرده شدن دکمهها توسط این فضانوردان احمق و برخوردهای خجالتآور میان بقیه محدود میشود. بعضیها از خیلی سریالها گله و شکایت دارند؛ اما اگر یک قسمت از این یکی را ببینند، میفهمند سریال خوب و بد یعنی چه.
17. بیمارستان کشور – Kingdom Hospital
سال 2004؛ بیمارستانی با لوگوی عجیب و غریب و پرزرق و برق. شخصیتهای بیسر و تهی که اصلاً جذاب نیستند و استفادهی بیش از حد از فیلترهای تیره برای تمایز قائل شدن میان روز و شب، چون فیلمبرداری واقعی در شب خیلی گران تمام میشود. بدتر این که بچههای ترسناکی تویش هستند که ترسناک نیستند و موضوع هم وحشت است، که اصلاً ترسناک نیست.
از همه بدتر، سریال فوقالعاده کسل کننده است! چطور ممکن است سریالی که یکی از شخصیتهای آن یک مورچهخوار سخنگو است، کسل کننده باشد؟ سوال خوبی است و «بیمارستان کشور» به راحتی جواب این سوال را میدهد. یک سریال 13 قسمتی که میشد آن را تنها در 2 قسمت یک ساعته هم نشان داد و تماشایش وقت تلف کردن صِرف است.
16. مرد-حیوان – Manimal
سال 1983؛ داستان شخصی به نام دکتر جاناتان چیس که میتواند به خواست خود تبدیل به یک حیوان شود و البته شخصیتش بیش از حد انگلیسی است. شخصیتی درسخوانده، مودب، ملبس به کتوشلوار و جلیقه، مجهز به چندین هنر کشنده و یک وردست که به تمام مشخصات عالی جناب دکتر میارزد. دکتر و دستیارش در مورد جرایم مربوط به هنر، جاسوسی، حیوانات و امثالهم، با پلیس همکاری میکنند و این کار را در نهایت انگیسی بودن انجام میدهند.
طبق معمول، پلیسهای واقعی داستان بیدست و پا هستند و همیشه جناب دکتر باید به دادشان برسد. و البته تا اینجای ماجرا قابل تحمل است. اما انگار خود نویسندگان هم نمیدانند قصدشان از این داستان چیست و میخواهند عاقبت به کجا برسند. ماجرا تا اندازهای پلیسی و کارآگاهی است، اما گاهی اوقات کمدی به نظر میآید و همه چیز از هم میپاشد. بعد داستان رمانتیک میشود، در حالی که شخصیتها اصلاً قابلیت چنین چیزی را ندارند. و جناب دکتر هم که ظاهراً میتواند هر حیوانی بشود، نود و نه درصد اوقات همان شاهین تکراری میشود و تماشاچی حس میکند سازندگان جانور دیگری در دسترس نداشتهاند.
خبرهای بد... ممکن است در آینده با یک نسخهی سینمایی از مرد-حیوان روبرو شوید. متاسفیم.
15. نقطهی امان – Mercy Point
1999؛ ترکیبی از سریال ER (جورج کلونی را حتماً یادتان هست) با بابیلون 5. حتماً عجیب است که چنین ترکیبی در لیست افتضاحترین سریالها قرار گرفته، اما چارهای جز قبول واقعیت نیست.
این سریال پزشکی با داستانهای لوس، واضح و بیمزهاش، بیش از حد کسل کننده بود و شخصیتهایش تکراری از موارد ذکر شده به هزار و یک روش بهتر بودند. در واقع چیزی در این سریال نبود که قبلاً مشابه بسیار بهترش جای دیگری دیده نشده باشد. یک نقطهی تاریک و کاملاً بیمصرف در تاریخ علمی تخیلی.
14. جین دردکُش – Painkiller Jane
2007؛ داستان یک مامور DEA (به اسم جین؛ واضحتر از این؟) است که پی به وجود یک سازمان مخفی میبرد که انسانهای تکامل یافته را پیدا کرده و با قرار دادن چیپهایی در مغزشان، قدرت آنها را خنثی میکند. جین بعد از سقوط از طبقهی چهلم یک ساختمان و فهمیدن این که خودش قدرت درمان فوری دارد، مجبور میشود به آنها بپیوندد.
ولی... کلیشههای سریال آنقدر مزخرفند و فلاشبکها چنان گیج کننده و بیسر و ته هستند که آرزو میکنید کاش از طبقهی چهلم پرت میشدید و شفا هم نمییافتید. ایدهی اولیهی سریال خوب است، قبول، اما خیلی زود به خشکی شخصیتها و تکبعدی بودن این ایده که تکامل یافتهها یا خوبند یا بد، پی میبرید. و موسیقی گوشخراش... درست مثل این که با کشیدن ناخن روی تخته سیاه آن را ساخته باشند. خوشبختانه این افتضاح یک فصل بیشتر ادامه نیافت.
سریال چقدر بد است؟ آنقدر که «قهرمانان» (Heroes) با موضوع مشابه در مقابلش شاهکار محسوب میشود.
13. شَزَم – Shazam
خیلی قدیمیتر، 1974 تا 76؛ یکی از آبگوشتیترین سریالها که انگار با پول توجیبی دستاندرکاران ساخته شده است. این سریال خجالتآور، داستان بیلی باتسون بود که با استادش... با اسم فوقالعادهی «استاد» دورتادور کشور را میگردد. متاسفانه نویسندگان فیلمنامه حتا بودجهی کافی برای انتخاب اسم برای «استاد» هم نداشتند.
بیلی با گفتن کلمهی «شَزَم» تبدیل به کاپیتان مارول میشود و خلافکارها را شکست میدهد. تا اینجایش که شبیه کمیک است و چندان هم بد به نظر نمیرسد (به شرط این که در بازهی سنی 4 تا 5 سال باشید). ولی سریال بیسر و ته و کسل کننده است و هیچ خلافکار بهدردبخوری تویش دیده نمیشود؛ همه یا آفتابهدزد هستند یا تخممرغ دزد که با دیدن شنل شزم میترسند و بعد هم پلیسها طبق معمول آخر هر قسمت سر میرسند تا آب و جارو کنند.
به نظر میرسد که سریال میکوشد هیجان دههی 60 بتمن را زنده کند، اما به دلیل فقدان هوشمندی و سبک بتمن، شکست مفتضحانهای میخورد. به اضافه، جلوههای ویژهی مزخرف (کاپیتان مارول موقع پرواز روی یک تخته چوب دراز میکشد و کاملاً مشخص است که باد گیر افتاده در شنلش، حاصل دست یک پنکهی خانگی است) که نمیشود آن را به کمبود تکنولوژی و قدیمی بودن سریال ربط داد. حتا بچههای 4 یا 5 سالهی دههی هفتاد هم با این کلکها گول نمیخوردند.
12. شینا، ملکهی جنگل – Sheena, Queen of the Jungle
2000 تا 2002؛ بر اساس کمیکاستریپ «شینا، ملکهی جنگل» که قبلاً در دههی 50 سریال نسبتاً محبوبی از روی آن ساخته شده بود و حالا میکوشید قهرمانی قرن بیست و یکمی به آن اضافه کند. اما داستان فقط نمایش یک خانم جذاب با لباسهای اندک از پوست حیوانات بود که میکوشید از جنگل در مقابل آدم بدهای خنگ و خنگتر، محافظت کند.
معلوم نیست چرا این سریال از مرد-حیوان هم اقتباس کرد (و همانطور که قبلاً این سریال را معرفی کردیم، این کارشان اصلاً عاقلانه نبود) و به شینا این قدرت را بخشید که بتواند با نگاه به چشمان حیوانات جنگل، تبدیل به آنها شود. و وقتی هم که خودش را گِلی میکرد، تبدیل به زنی وحشی به نام «داراکنا» میشد که ظاهراً یک شخصیت دیگر بود. خلاصه، شینا همه چیز میتوانست باشد، جز خودش. حداقل وقتی که شینا به قالب حیوان در میآمد، تماشاچیها از بازی بد بازیگر نقش اول (جِنا لی نولین، مدل مجلهی پلیبوی) خلاصی پیدا میکردند؛ میشود گفت که بازی حیوانها از او بهتر بود.
سریال برای دو فصل، به تعداد 35 قسمت ادامه یافت و بعد مثل حیوان مریض و بهدردنخوری، بیسر و صدا از بین رفت و کسی هم سراغش را نگرفت.
11. محدودهی فضایی – Space Percinct
1994 تا 1995 زمان پخش این سریال بود. سازندهی آن گِری اندرسون، سریالهای خوبی در کارنامهی خودش دارد، اما «محدودهی فضایی» یکی از این نمونهی موفق نیست. خود اندرسون سریال را «پلیس ویژه در فضا» توصیف کرد و سعی داشت از محبوبیت سریالهای تازه باب شدهی پلیسی استفاده کند. اما متاسفانه به هدفش نرسید.
میشود گفت جلسات راسل تی. دیویس قبل از بازگشت دوبارهی سریال «دکتر هو» برای پیشگیری از ساخته شدن مجدد افتضاحهایی مانند «محدودهی فضایی» بود. هر قسمت این سریال همه جور ژانر و موضوعی را در بر میگرفت؛ یک لحظه کمدی بود و دو شخصیت اول داستان (یکی انسان و دیگری فضایی) برای انتخاب این که چه کسی یک میمون فضایی را از فاضلاب نجات دهد با هم سنگ کاغذ قیچی بازی میکردند، بعد داستان یک دفعه جدی میشد تا دو شخصیت به دنبال یک قاتل سریالی بروند و در این راه، شخصیتهای سیاه و بدبینی را مورد بازجویی قرار دهند. در این بلبشو، اگر دکتر هو هم سر میرسید و تصادفاً از صحنه گذر میکرد، اصلاً جای تعجب نداشت.
البته جلوههای ویژه بد نیستند و گریم فضاییهای مختلف هم قابل تحمل است. اما شخصیتهای فرعی آنقدر تهوعآور هستند که خود سازندگان سریال به دلیل محدودیت بودجهای، خیلی واضح آنها را نشان ندادهاند. در واقع سریال بلندپروازانهتر از بودجهی در دسترسش بود. آندرسون دوست داشت چیزی مثل «بلید رانر» را به شکل هفتگی پخش کند، اما تعداد زیاد موقعیتها و شخصیتهای فیلمنامه قابل انجام در واقعیت نبودند و یک پروژهی دارای پتانسیل دیگر هم به این صورت شکست خورد.
10. پلیس زمان – TimeCop
1997؛ سریالی که بر اساس فیلم سینمایی «پلیس زمان» با بازی ژان کلود وندام ساخته شد (و خود فیلم سینمایی هم چیز دندانگیری نبود). از خود وندام در سریال خبری نیست (مشخص است که سازندگان سریال بودجهی کافی برای به خدمت گرفتن او را نداشتند) و باقی شخصیتها تکبعدی، تکراری، سیاه و سفید در موقعیتهای حوصله سربر هستند.
همین که خیلیها نمیدانند «پلیس زمان» سریال هم داشته است، خیلی چیزها را روشن میکند.
9. فرار لوگان – Logan’s Run
1977 تا 78؛ یک سریال دیگر بر اساس یک فیلم سینمایی؛ «فرار لوگان» برعکس پلیس زمان، فیلمنامهی نسبتاً قابل توجهی داشت و هارلن الیسون در نوشتن آن همکاری کرده بود. ولی ماجرا را میتوان اینطور گفت: بروید ارکستر سمفونی لندن را بیاورید و جلوی چند سطل زباله بنشانید و بگویید با ضربه زدن به در آنها، برایتان بنوازند. نتیجه مشخص است.
نسخهی سینمایی را کنار بگذارید، چون سازندگان سریال دقیقاً همین کار را کردند. در قسمت اول اشارهی مختصری به نسخهی سینمایی میشود؛ این که حالا در یک آیندهی دور هستیم و همهی افراد در سن 30 سالگی باید خود را معرفی کنند تا کشته شوند. اگر کسی فرار کند، تحت تعقیب مامورین پلیسی به اسم سندمن (مردشنی) قرار میگیرد و لوگان هم یکی از همین پلیسهاست که یک روز خوابنما میشود و خودش هم فرار میکند و این وسط یک ماجرای عشقی و یک آندروید خنگ و آویزان هم سر و کلهشان پیدا میشود.
از قسمت دوم به بعد، سریال تبدیل به این میشود: چطور سه شخصیت حوصله سربر و بیمزه در یک هاورکرافت دور بیابان میچرخند و با ماجراهایی روبرو میشوند که جین رودنبری از فیلمنامهی «سفرهای فضایِ» خط زده بود. در این سفر با فضاییها، روباتها، سفر زمانی، تحلیلگران خواب و هر چیز دیگری که به فکرتان برسد، روبرو میشوید. درهم و برهمتر از این امکان ندارد. قول میدهیم.
8. نبرد تِک – TekWar
1994 تا 96؛ یک سوپاپرای «موجنو» که به شکل غیرعمدی خندهدار از آب در آمده، اما نه آنقدر که این شکست مفتضحانه را از این لیست 25 تایی نجات دهد. بر اساس آثار ویلیام شاتر (ما بیشتر حدس میزنیم شخص شاتر را تنها چند بار برای صرف غذا دیدهاند و بس)، «نبرد تک» به عنوان یک فیلم تلوزیونی 4 قسمتی شروع به کار کرد و بعد تا 22 قسمت کش آمد و همچنان سراشیبی فضاحت را پشت سر گذاشت.
داستان به مدیرعامل یک شرکت امنیتی مربوط میشود که یک پلیس بدنام شده (اما در حقیقت مورد بیعدالتی واقع شده) را استخدام میکند تا فروشندگان «تک» را پیدا کند. بله، «تِک» نام مواد مخدری است که مثلاً در این آینده رواج یافته است.
مدل مو و لباسهای دهه هشتادی در زمان ساخته شدن این سریال (که مشخصاً دهه نود بود) از مد افتاده بودند. موسیقی سریال غیرقابل فهم و تیتراژ آغازین سرگیجهآور است. نبرد تک نتوانست از لحاظ داستان، شخصیتپردازی، جلوههای ویژه، قابل باور بودن و در نهایت یک سریال سرگرم کننده، خودش را مقبول جلوه دهد.
لازم به ذکر است که کتابهای شاتر هم به همین اندازه مزخرف هستند. پس از سریالش دیگر نمیتوان انتظاری داشت.
7. استارلاست – The Starlost
1973؛ ایدهی اولیهی این مجموعه دستپخت هارلن الیسون بود و سریال هم شروع بدی نداشت و حتا میتوانست آخر و عاقبت فوقالعادهای داشته باشد. داستان در یک فضاپیمای مسکونی به نام «کشتی» (Ark؛ اشاره به کشتی نوح) میگذرد که سالها قبل دچار بحران ناشناختهای شده و حالا با نوادگان نسل اول از خدمه روبرو هستیم که حتا خبر ندارند سوار یک فضاپیما هستند. اما آنها کمکم پی به محیط مصنوعی اطراف خود میبرند و جامعههای مختلفی را در آن پیدا میکنند.
متاسفانه این مجموعه با مشکلات تولید، مثل بدقولیهای مدیریت، مشکلات تکنیکی و کاهش بودجه روبرو شد و رسماً قبل از این که پخش شود، نطفهی آن را خفه کردند. دستاندرکاران سریال با وجود امکانات کمی که داشتند، نهایت تلاش خود را کردند؛ اما ظاهراً دیگر هیچ چیز نمیتوانست این مجموعه را نجات دهد.
در نهایت «استارلاست» تبدیل به سریالی آبکی، بیمزه و بیسر و ته شد. هارلن الیسون بابت فیلمنامهی اصلی آن از انجمن نویسندگان آمریکا جایزه گرفت؛ اما این فیلمنامهای بود که در حقیقت هیچوقت ساخته نشد و خبرها حاکی از آن است که الیسون از این بابت هنوز شاکی است.
60. گالاکتیکا 1980 – Galactica 1980
حدس زمان پخش این یکی چندان سخت نیست؛ به اسمش نگاه کنید. بعد از کنسل شدن نسخهی اصلی «فضاناو گالاکتیکا» که سال 1979 پخش میشد، طرفداران آن کمپین نامهنویسی به راه انداختند تا این سریال دوباره بر گردد. ولی از قدیم گفتهاند که بهتر است به آرزوهای خود دقت کنید، چون ممکن است واقعاً برآورده شوند!
نامهها بالاخره سریال را باز گرداندند. شبکهی ABC تصمیم گرفت دوباره آن را بسازد؛ اما این بار با بودجهی کمتر که سازندگان را مجبور ساخت دست به تغییرات اساسی در داستان بزنند. بعد از کمی بازی کردن با سفر در زمان، آنها کلاً داستان را تغییر دادند که مثلاً 30 سال بعد از کشف زمین به دست ناوگان اولیه اتفاق میافتاد.
همهی بازیگرها به جز لورن گرین عوض شدند، او هم ریش عجیب و غریبی گذاشته بود که مثلاً تماشاچیها او را نشناسند. از استارباک و آپولو دیگر خبری نبود و به همین دلیل، دیگر نبرد فضاپیماهای وایپر با سایلونها را شاهد نبودیم.
در عوض بازیگران جدید روی زمین دوچرخههای هوایی نامرئی داشتند که به شکل مسخرهای با مقوا درست شده بودند و همه جا هم پر از بچههای اعصاب خرد کنی بود که از اعقاب نسل اول محسوب میشدند.
طرفداران همان سریال قبلی را میخواستند، اما حالا با این افتضاح روبرو بودند. حتا حضور افتخاری استارباک در قسمتهای آخر هم نتوانست این سریال را نجات دهد. ماجرا بعد از ده قسمت، به پایان رسید. چه خوب.
5. شیاطین – Demons
ساخت سال 2009؛ بیبیسی بعد از باز گرداندن «دکتر هو» در سال 2005، شرایط را برای یک سریال فانتزی و خانوادگی آماده کرده بود. اولین تلاش شبکهی iTV برای استفاده از این موقعیت، مخلوطی از سریالهای مختلف («بافی»، «برام استوکر»، «مرلین»، «لیگ آقایان خارقالعاده» و غیره) بود که جمعی از ستارگان شناخته شده با مقدار مناسبی از کونگفو، آن را اجرایی کردند.
اما نتیجهی نهایی، یکی از همان سریالهای میانرده بود که با تبلیغات گسترده و جلوههای ویژهی چشمگیر، قصد جلب مخاطب را داشت. اما اگر این زرق و برقها را کنار بگذاریم، با داستانی تکراری و بیسر و ته، شخصیتهای بیمزه و طراحی لباس و صحنهی دیوانهوار و جمعی از بازیگران انگلیسی روبرو میشویم که از غلظت لهجه رنج میبرند.
اگر ون هلسینگ زنده بود، مطمئناً سراغ این بازیگرها را هم میگرفت. دیگر بقیهاش با خودتان.
4. موجودی از مرداب – Swamp Thing
بین 1990 تا 1993؛ «موجودی از مرداب» پس از یک فیلم نسبتاً موفق و یک دنبالهی نسبتاً مزخرف، برای یک سریال تلوزیونی انتخاب شد و خوب، با بودن یک دست لباس سبز بدرنگ، سازندگان فکر میکردند هر کسی این سریال را تماشا خواهد کرد. در نهایت ماراتونی از بازیهای بد، پلاتهای بیسر و ته و کلیشهای و داستانهای بیمزه به وجود آمد. حتا قسمتها هم به ترتیب پخش نشدند و همین باعث شد آن یک ذره پلات داستان هم از دست برود.
کل سریال با بودجهای اندک، با جلوههای ویژهی اقتضاح، مردابی قلابی و لباس سبزی که برای صحنههای نبرد بیش از حد سنگین بود، ساخته شد و از افتضاح هم بدتر بود.
تنها نکتهی مثبت: خود سریال ادعای چندانی ندارد و عجیب این که گروه طرفداران پر و پا قرصی هم پیدا کرده است. البته این طرفداران قصدشان حفظ این خاطرهی وحشتناک است تا دیگر افتضاحی مثل آن تکرار نشود.
3. کراد ماندون و شمشیر سوزان آتش – Krod Mandoon and the Flaming Sword of Fire
2009؛ یکی از مثالهایی که نشان میدهد سازندگان سریالهای تلوزیونی حس اسمگزاری ندارند. سریالی نسبتاً کمدی و فانتزی از ردهی «سحر و شمشیر»، داستان گروهی از مزدوران مستقل که «ماندون» رهبری آنها را بر عهده دارد.
شوخیهای سریال بیش از حد تکراری و بیمزه و زننده بودند، طوری که تماشاچیها دلیلی برای خنده نمیدیدند و همین مساله باعث شد سریال برای فصل دوم تمدید نشود. البته بعضیها هنوز امید واهی به بازگشت این سریال دارند که امیدواریم این امید هر چه سریعتر نقش بر آب شود.
2. مسافر جرم – Crime Traveller
1997؛ احتمالاً بخشی از شهرت بد این سریال، بیدلیل و واهی است. سال 97 سال جبران دکتر هو برای سفر نه چندان خوشایند به آمریکا بود. فیلم تلوزیونی هم پخش شده بود و بینندگان بریتانیایی قلبشان برای تاردیس میتپید. بیبیسی هم کوشید با یک سریال پلیس زمانی، این جای خالی را پر کند. ولی کسی یک جایگزین قلابی نمیخواست!
حتا اگر این مساله را کنار بگذاریم، «مسافر جرم» باز هم مشکلات بیشماری دارد. سوپاپرای دهه نودی از سر و روی آن میبارد؛ از شخصیتها گرفته تا ماهیت عجیب و غریب بیشتر جرم و جنایتها. شخصیت اول، اِسلید، یک کارآگاه همه فن حریف است که با استفاده از روشهای بیسابقه، به مبارزه با جرم میپردازد (چی میشد اگر برای یک بار هم که شده، یک پلیس معمولی با روشهای معمولی میدیدیم؟) و دستیارش، دانشمند مونثی به اسم هالی، بیشتر از این که به بحث علمی ماجرا بپردازد، تحت سلطهی اسلید مردسالار قرار دارد.
بدتر از همه، سفر در زمان این سریال یکی از بدترین نمونههای غیرعلمی است. مثلاً: شخصیتها به آینده نمیروند، «چون نمیتوان به جایی رفت که هنوز اتفاق نیفتاده است.» سفر در زمان به شکل تصادفی و به اندازهی یک روز، چند دقیقه یا حداکثر یک هفته است. اما این میزان هر چقدر هم که باشد، باید این مدت را دوباره در جهان سپری کرد تا به زمان حال رسید؛ وگرنه در چرخهی زمانی گیر میافتید! بهتر است فکر ملاقات با خود در گذشته یا تغییر گذشته را از سر بیرون کنید. البته مشخص نیست در آن صورت چه اتفاقی میافتد. فرض کنید یک اتفاقی خیلی خیلی بد که نویسندهها حوصلهی تصور آن را نداشتهاند. همچنین با این که هیچوقت توضیح داده نمیشود، وقتی مسافران زمان از گذشته به حال میرسند و به سراغ ماشین میروند، خود را در گذشته و مشغول روشن کردن ماشین نمیبینند. چرا؟ چون بودجهی کافی در کار نبود.
با این حال هشت قسمت این سریال تماشاچی نسبتاً قابل قبولی داشت. ولی موفقیت سریالهای دیگر، تغییر مدیر بخش سریالهای بیبیسی، و نویسندهی سریال (آنتونی هوروویتز) که دیگر میلی به ادامهی آن نداشت، باعث شد مسافر زمان دیگر هیچوقت مسافرت نکند.
2007؛ وقتی اولین بار حرف از ساخت این سریال به میان آمد، خیلیها به فکر نسخهای امروزی از این کمیک جذاب به سبک و سیاق «اسمالویل» افتادند. اما در نهایت، تماشاچیان منتظر با سریالی بیارزش با جلوههای ویژهی مزخرف روبرو شدند.
اپرای فضایی داستان با دروازههای فضایی جایگزین شد که با پول جیب سازندگان بیشتر همخوانی داشت و شخصیتها با استفاده از این دروازه، از بخشی از آمریکا که به نظر شبیه کانادا بود، به بخشی از سیارهی مونگو منتقل میشدند که مجدداً شبیه کانادا بود.
بخشهای مختلف مونگو –همان صحنههای جذاب و پرزرق و برق در کمیکها و نسخهی سینمایی سال 1980- حالا تبدیل به لباسهای بینمک، صحنههای لرزان و قلابی و پردهی سبز آشکار و مزخرفی شده بود. بازیها و دیالوگها آنقدر غیرقابل تحمل بودند که گاهی تماشاچی ترجیح میداد چشمهایش را ببندد و گوشهایش را بگیرد تا بیشتر از این زجر نکشد. انسان-شاهینها (Hawkmen) بال نداشتند؛ در عوض بازیگرها شنلهایشان را تکان میدادند و مثل کسی که نیاز مبرمی به دستشویی داشته باشد، بالا و پایین میپریدند. بدترین قسمت مربوط به نوعی بیماری میشد که در صورت خوشحالی زیاد فرد، او را میکشت؛ یک نفر باید به بازیگرها یادآوری میکرد که تماشای یک قسمت از سریال خود میتواند پادزهر خوبی در مقابل این بیماری باشد و مطمئناً تا آخر عمر به آنها مصونیت اعطا خواهد کرد.
با تمامی این بدیها، سریال از میانههای فصل بدتر هم شد و دیگر به مرز غیرقابل تحمل رسید. حتا بهترین نکته که موسیقی برگرفته از آثار کوئین بود، حذف شد. برای این سریال هیچ نکتهی مثبتی وجود ندارد که بخشی از افتضاح آن را جبران کند. هیچ. کاش داروی فراموشی اختراع میشد.
برگرفته از:www.sfx.co.uk