ادوارد پلانکت یا چنانکه بیشتر مشهور است، لرد دانسنی، یکی از پیشروان فانتزی مدرن بود، از همراهان او میتوان به ویلیام موریس و جورج مکدونالد اشاره کرد. بیش از هفتاد کتاب نوشت، بسیاری را با قلم پر یادداشت کرد و بقیه را به همسرش دیکته میکرد. در آغاز سال 1905، «خدایان پگانا» را آغاز کرد و آثار خواندنیای چون «فروغ از نور آفتاب» و «آنگاه که حوریان میخسبند» را قلم زد. اچ. پی. لاوکرافت نیز در تحسین وی گفته است:«در خیال محض، او جادوگری است که قفل انبارههای خیال را میگشاید.»
در آغاز خدایان زمین را به بیابانها و مراتع تقسیم کردند. مراتع خرمی ساختند تا چهرهی زمین را سبز کند. باغهایی وسیع در درهها و خلنگزارها ساختند. جز «حرزا[1]» که آن را شوم تقدیر کردند. قضا و قدر کردند تا ابد بیآب و علف بماند.
آن هنگام که جهانیان شباهنگام بر خدایان نماز کردند و خدایان جوابشان دادند، نماز تمام قبایل آریم[2] را فراموش کردند. زان پس مردم آریم از سرزمینی به سرزمین دیگر رانده شدند و با این همه شکست، از میان نرفتند.
و مردمان آریم از برای خود خدایانی ساختند. آدمیان را خدا کردند تا آنگاهی که خدایان پگانا[3] باز آنان را به یاد آورند.
و رهبرانشان، یوث[4] و هانث[5] بر ایشان خدایی میکردند. حتی ارچه هر قبیلهای بر ایشان هجوم میکرد.
دست آخر به «حرزا» در آمدند. آنجا که هیچ قبیلهای نبود و بالاخره امانی از جنگ یافتند و یوث و هانث گفتند: «کار تمام است و بهراستی که اکنون دیگر خدایان پگانا بهیادمان خواهند آورد.» و شهری بر «حرزا» ساختند و خاک را گرویدند و سبزی چون بادی که بر دریا میوزد، بر برهوت ایشان آمد.
و میوهها و احشام در آنجا شد و صدای هزار هزار گوسپند [پیچید]. آنجا غنودند و از سختیهایشان افسانهها سرودند. تا اینکه مردمان جمله لبخند زدند و کودکان جمله خندان شدند.
پس خدایان گفتند: «زمین جای خندیدن نیست.» از این بابت به سوی دروازهی بیرونی پگانا شلنگ برداشتند، آنجا که طاعون، «مرگ سیاه»، دور خودش گلوله شده و خوابیده بود و بیدارش کردند تا «حرزا» را نشانش دهند و او نعرهکشان بر فراز آسمان پرید.
آن شب به زمینهای نزدیک «حرزا» رسید و در میان علفها خرامید. نشست و به روشنیها چشم دوخت و پنجههایش را لیسید و باز به روشنیهای شهر چشم دوخت.
اما «مرگ سیاه» شب بعد، پنهان از دیدهها، از میان جماعت خندان، به درون شهر خزید و خانهها را یکی پس از دیگری کاوید. به چشمان مردم با دقت مینگریست. حتا از پشت پلکها مینگریست و صبح که میآمد مردمان خیره میماندند و بعد فریاد میزدند «مرگ سیاه» را میبینند. حال اینکه دیگران نمیبینندش و بعد میمردند. چون چشمان سبز «مرگ سیاه» به درون روحشان نگاه کرده بود. او سرد و مرطوب بود. در عین حال گرمایی از چشمانش بیرون میزد که روح آدمی را میتفت.
و بعد طبیبان آمدند و مردان جادوبلد و هر یک نشان خویش بساختند و آبِ آبی بر گیاهان پاشیدند و برایشان ورد خواندند. اما «مرگ سیاه» هنوز از خانهای به خانهی دیگر میرفت و هنوز روح مردمان را میکاوید. و حیات مردم از «حرزا» رفت و جاییکه رفتند در بسیاری کتاب آمده است. اما «مرگ سیاه» نوری را که از چشم مردمان میتابید تغذیه کرد و باز هم گرسنگیاش فرو ننشست. سردتر و نمناکتر شد و گرمای چشمانش شبی پس از شب دیگر افزون شد و دیگر پنهانی نمیرفت. به دلیری در شهر میتاخت.
سپس مردمان حرزا بر خدایان نماز بردند و گفتند: «خدایان والا مقام! بخشایش به حرزا ارزانی کنید.» و خدایان بر نمازگزاران گوش فرا دادند، اما هنگام گوش دادن با انگشتهایشان «مرگ سیاه» را تشویق میکردند.
و «مرگ سیاه» با انگیزش اربابانش جسورتر میشد و صورتش را به چشمان مردمان نزدیکتر میکرد. جز آنان که ایشان فرو میکوبید، کس قادر به دیدناش نبود. روزها در مغارههای مهآلود میخوابید و هنگامی که گرسنگیاش افزون میشد، حتا در نور خورشید نیز بر میخواست و سینهی مردمان را میچسبید و از چشم ایشان، روحشان را میدید که خشک میشد تا آنجا که دیگر حتا آنهایی که ذلیل نشده بودند نیز او را کمابیش تشخیص میدادند.
طبیبی آدرو نام، با یک چراغ بر تالار خویش نشست. معجونی در کاسه درست میکرد که «مرگ سیاه» را فراری میداد و از میان در بادی بهدرون وزید که نور چراغ را لرزان ساخت.
و چون هوا سرد بود، طبیب لرزید و شتابید در را ببندد، اما در بازگشت «مرگ سیاه» را دید که حریصانه معجونش را میخورد. بعد پرید و پنجهای بر شانهی آدرو زد و پنجهی دیگر در ردایش کشید، از کمرش بالا آمد و چشمانش را نگریست.
دو مرد در خیابان راه میرفتند؛ یکی به دیگری گفت: «فردا با تو شام خواهم خورد.»
و «مرگ سیاه» چنان نیشی وا کرد که کَس ندید و دندانهایی چکهکنان را عریان ساخت و رفت تا ببیند فردا شب آن دو مرد با هم شام میخورند یا خیر.
مسافری گفت: «اینجا حرزا است، استراحت خواهم نمود.»
اما حیاتش، دیگر از حرزا فراتر نرفت.
همه از «مرگ سیاه» هراس داشتند، و آنهایی که ذلیل شده بودند، او را میدیدند، اما هیچکس هیأت عظیم خدایان را ــ که مرگ سیاه را تهییج میکردند ــ در نور ستارگان ندید.
و سپس جمله آدمیان حرزا را ترک گفتند و «مرگ سیاه» سگها و موشها را طعمه کرد و آن هنگام که خفاشها بر فرازش شناور بودند، بالا پرید و آنان را نیز طعمه کرد و مردههایشان را بر خیابانها رها کرد. اما عنقریب بازگشت و آدمیان را آنجا که رفته بودند دنبال کرد و کنار رودها، دور از شهر، مینشست تا بیایند و بنوشند. آنگاه مردمانی که او دنبالشان میکرد به حرزا بازگشتند و در معبدی به نام «تمام خدایان جز یکی»، جمع شده و به پیشگوی اعظم گفتند: «حال چه میشود کرد؟» که او پاسخ داد: «جمله خدایان، نمازگزاران را به استهزا گرفتهاند. این گناه باید با کینهی مردمان تنبیه شود.»
مردمان جمله در هیبت کلامش ماندند.
پیشگوی اعظم از برج زیر آسمان بالا رفت. آنجا که رسید به چشم خدایانِ مقیم ستارگان. آنجا که خدایان میدیدند، در گوش خدایان بانگ زد: «خدایان والامقام! مردمان را بهاستهزا گرفتهاید. بدانید که براستی پیشگویی باستانی گفته است که پایانی از برای خدایان است، از پگانا به کشتیهای زرین رودخانهی خاموش که بر دریای خاموش میریزد، نازل میشوند و کشتیهای زرین ایشان در مه فرو خواهد رفت و دیگر ایشان خدایان نخواهند بود و آدمیان از استهزای خدایان رها گشته و به زمین گرم و نرم پناه میبرند. اما برای خدایان هیچ چیز نخواهد آمد، هیچ وقفهای و زمان و جهانیان و مرگ میروند و تنها پس از آن، "هیچ" نمیماند جز آه و افسوس و چیزهایی که زمانی خدا بودند.»
«در دیدرس خدایان.»
«در گوشرس خدایان.»
و پس خدایان همه با هم فریاد زدند و با دستهایشان گلوی پیشگوی اعظم را نشانه رفتند و «مرگ سیاه» از جای جست.
زمانی دراز از مرگ پیشگوی اعظم گذشته است و گفتههایش فراموش شدهاند. اما خدایان هنوز نمیدانند که آیا پایانی راست در انتظار خدایان است و آن که میتوانست به ایشان بگوید، ایشان خود کشتندش. و خدایان پگانا ترسی را میهراسند که از کینهی مردمان بر آنان آمده است، زیرا که نمیدانند پایان چه زمانی خواهد آمد و آیا اصلاً پایانی هست یا نه.
[1]Harza
[2]Arim
[3]Pegana
[4]Yoth
[5]Haneth