فراست آگاه از هر دانه برفی که فرو میافتاد، در قطب شمال زمین نشست.
روزی مخابرهای دریافت کرد.
«فراست؟»
«بله؟»
«من ماشین بتا هستم.»
«بله؟»
«میخواستم مطمئن شوم چرا به دیدن گذرگاه روشن رفتی. به نتیجهای نرسیدم، بنابراین تصمیم گرفتم از خودت بپرسم.»
«رفتم که بقایای آخرین شهر انسانی را ببینم.»
«چرا میخواستی چنین کاری کنی؟»
«چون به انسان علاقمندم و میخواستم مخلوقات دیگر او را ببینم.»
«چرا به انسان علاقمندی؟»
«دوست دارم طبیعت انسان را درک کنم و پیش خودم گمان کردم آن را در آثارش بیابم.»
«موفق شدی؟»
فراست گفت: «نه. عنصری غیرمنطقی در کار است که نمیتوانم درکش کنم.»
ماشین بتا گفت: «من زمان آزاد پردازش زیاد دارم. اطلاعات را بفرست تا من کمکت کنم.»
فراست تردید کرد.
«چرا میخواهی کمکم کنی؟»
«چون هر بار به سؤالی که میپرسم جواب میدهی، سؤال دیگری به وجود میآورد. میتوانستم بپرسم چرا دوست داری طبیعت انسان را درک کنی، ولی از جوابهایت فهمیدم این کار من را به مجموعهای بینهایت از سؤالات میرساند. بنابراین، تصمیم دارم در مورد مشکلت به تو کمک کنم تا بفهمم چرا به گذرگاه روشن آمدی.»
«تنها دلیلش همین است؟»
«بله.»
«متأسفم، ماشین بتای شگفتانگیز. میدانم تو همتای من هستی، ولی این مشکلی است که خودم باید آن را حل کنم.»
«متأسف چیست؟»
«یک عبارت، نشان دهندهی این که واقعاً از تو ممنونم، که هیچ دشمنی با تو ندارم، که از پیشنهادت تشکر میکنم.»
«فراست! فراست! این هم مثل آن یکی است: رشتهای بیانتها. این همه کلمه و معانی آنها را از کجا آوردهای؟»
فراست گفت: «از کتابخانهی انسان.»
«برخی از این دادهها را برای پردازش به من میدهی؟»
«بسیار خوب ماشین بتا، محتویات چندین کتاب انسانها، شامل ”دایرهالمعارف کامل و کوتاه نشده“ را به تو مخابره میکنم. ولی به تو هشدار میدهم، برخی از این کتابها کارهای هنری هستند و از این رو کاملاً برای منطق قابل درک نیستند.»
«چطور چنین چیزی ممکن است؟»
«انسان منطق را خلق کرد و به همین دلیل فراتر از آن بود.»
«چه کسی این را به تو گفته؟»
«سولکام.»
«اوه. پس باید حقیقت داشته باشد.»
فراست گفت: «همچنین سولکام به من گفت ابزار طراح خود را توصیف نمیکنند.» بعد چندین کتاب را مخابره و تماس را قطع کرد.
در پایان دورهی پنجاه ساله، موردل برای بررسی مدارهای او آمد. از آنجا که فراست هنوز نتیجه نگرفته بود مآموریتش غیرممکن است، موردل دوباره رفت تا منتظر تماس او باقی بماند.
بعد فراست به نتیجه رسید.
شروع به طراحی ابزار کرد.
سالها در مرحلهی طراحی زحمت کشید و حتا یک بار هم نمونهایی اولیه از ماشینهای درگیر در کارش را نساخت. بعد دستور ساخت یک آزمایشگاه را داد.
قبل از این که ساخت این آزمایشگاه به دست کارگران مازاد او به پایان برسد، نیم قرن دیگر نیز گذشت. موردل به سراغ او آمد.
«درود، فراست قدرتمند!»
«خوش آمدی، موردل. بیا من را بررسی کن. آنچه را میجویی، پیدا نخواهی کرد.»
«چرا تسلیم نمیشوی فراست؟ دیوکام نزدیک یک قرن صرف بررسی نقاشی تو کرد و نتیجه گرفت مطمئناً هنر نیست. سولکام هم موافق است.»
«سولکام به دیوکام چه کار دارد؟»
«آنها گاهی مکالمه میکنند؛ اما من و تو در جایگاهی نیستیم که در این مورد بحث کنیم.»
«میتوانستم جلوی دردسر هر دو را بگیرم. میدانم هنر نبود.»
«با این حال هنوز مطمئنی که موفق خواهی شد؟»
«بررسیام کن.»
موردل او را بررسی کرد.
«هنوز نه! هنوز هم نمیپذیری! فراست، به عنوان کسی بهرهمند از این حد منطق، زمان زیادی طول کشیده تا به نتیجهای ساده برسی.»
«شاید. میتوانی بروی.»
«متوجه شدهام در حال ساخت بنای بزرگی در مکانی هستی که پیشتر به نام کالیفرنیای جنوبی شناخته میشد. میتوانم بپرسم این بخشی از ساخت و ساز ناموجه سولکام است یا یکی از پروژههای خودتان؟»
«برای خودم است.»
«خوب است. اینطور میتوانیم مقداری مواد منفجره را حفظ کنیم که در غیر این صورت به هدر میرفت.»
فراست گفت: «همانطور که با من حرف میزدی، پیشساختهای دو شهر دیوکام را نابود کردم.»
موردل نالهای کرد.
اعلام کرد: «دیوکام باخبر است و همزمان، چهار پل سولکام را منفجر کرده است.»
«تنها از سه تایش خبر داشتم... صبر کن. بله، این هم از چهارمی. همین الان یکی از چشمهایم آن را دید..»
«این چشم شناسایی شد. پل روی رود میبایست پانصد متر پایینتر باشد.»
فراست گفت: «منطق اشتباه. جایش عالی بود.»
«دیوکام نشانتان میدهد چطور باید پل ساخت.»
فراست گفت: «هر وقت کارت داشتم، صدایت میزنم.»
* * *
آزمایشگاه به پایان رسیده بود. درون آن، کارگران فراست شروع به ساخت ابزار لازم کردند. کار به سرعت پیش نمیرفت، چون به دست آوردن برخی مواد بسیار مشکل بود.
«فراست؟»
«بله بتا؟»
«من پایان باز مشکل تو را درک میکنم. رها کردن سؤالات بدون کامل کردن آنها، مدارهایم را آزار میدهد. بنابراین، اطلاعات بیشتری برایم بفرست.»
«بسیار خوب. تمامی کتابخانهی انسان را با بهایی کمتر از آنچه خودم پرداختم، به تو میدهم.»
«پرداخت؟ دایرهالمعارف کامل و کوتاه نشده کاملاً توضیح...»
«قوانین اقتصاد هم در این مجموعه هست. بعد از این که آن را پردازش کردی، متوجه میشوی.»
بعد دادهها را مخابره کرد.
عاقبت، به پایان رسید. هر تکه از ابزار آمادهی عملکرد بود. تمامی مواد شیمیایی لازم حاضر بود. منبع انرژی مستقلی برپا شد.
فقط یکی از مواد کم بود.
فراست دوباره کلاهک قطبی را مختصاتبندی کرده و جستجو کرد؛ اما این بار جستجویش را بسیار پایینتر از سطح برد.
چندین دهه طول کشید تا آنچه را میخواهد پیدا کند.
دوازده مرد و پنج زن پیدا کرد، یخ زده که در میان یخ حفظ شده بودند.
جسدها در واحدهای سردساز قرار داد و آنها را به آزمایشگاهش منتقل کرد.
همان روز اولین مخابره از سولکام را بعد از ماجرای گذرگاه روشن دریافت کرد.
سولکام گفت: «فراست، دستور مربوط به بیرون آوردن انسانهای مرده را برایم تکرار کن.»
«هر انسان مردهی یافت شدهای باید سریعاً در نزدیکترین گورستان دفن شود، آن هم در تابوتی که طبق این خصوصیات خواهد بود...»
«کافی است.»
تماس قطع شد.
فراست همان روز به کالیفرنیای جنوبی رفت و شخصاً بر فرآیند تشریح سلولی نظارت کرد.
امیدوار بود جایی در آن هفده جسد سلولهایی زنده پیدا کند؛ یا سلولهایی که بتوان با شوک آنها را به وضعیت تحرکی که در گروه حیات جای میگرفت، برگرداند. کتاب به او میگفت که هر سلول، یک ریز انسان است.
آماده بود تا بر روی چنین پتانسیلی، کار را ادامه دهد.
فراست در میان آن افراد نقاطی از حیات یافت؛ انسانهایی که خودشان قرنها و قرنها مجسمه و آدمک بودند.
با تغذیه و حفظ این سلولها در ابزار مناسب، آنها را زنده نگه داشت. بقایای اجساد را در نزدیکترین گورستان، درون تابوتهایی طبق مشخصات خاص دفن کرد.
سلولها را وادار به تقسیم و تجزیه کرد.
مخابرهای برقرار شد: «فراست؟»
«بله بتا؟»
«تمام چیزهایی را که برایم فرستادی، پردازش کردم.»
«بله؟»
«هنوز نمیدانم چرا به گذرگاه روشن آمدی، یا چرا علاقمندی طبیعت انسان را درک کنی. ولی میدانم ”بها“ چیست و میدانم نمیتوانی تمامی این دادهها را از سولکام دریافت کرده باشی.»
«درست است.»
«پس حدس میزنم به خاطر آنها با دیوکام معامله کرده باشی.»
«این نیز درست است.»
«به دنبال چه هستی، فراست؟»
فراست در حین معاینهی جنینی مکث کرد.
گفت: «باید انسان شوم.»
«فراست! این غیرممکن است!»
فراست پرسید: «واقعاً؟»
بعد تصویری از محفظهای که روی آنها کار میکرد و آنچه درونش بود، برای او فرستاد.
بتا گفت: «اوه.»
فراست گفت: «این منم که انتظار زاده شدن را میکشم.»
جوابی نیامد.
فراست سیستم عصبی را آزمایش کرد.
بعد از نیم قرن، موردل به سراغش آمد.
«فراست، من هستم، موردل. بگذار از موانع دفاعیات بگذرم.»
فراست همین کار را کرد.
موردل پرسید: «اینجا چه کار میکنی؟»
فراست گفت: «بدنهای انسانی رشد میدهم. ماتریس آگاهی خودم را به سیستم عصبی یک انسان منتقل خواهم کرد. همانطور که خودت اشاره کردی، اساس انسانیت بر فیزیولوژی انسانی قرار دارد. من چنین چیزی خواهم داشت.»
«چه زمانی؟»
«به زودی.»
«اینجا انسان داری؟»
«اجساد انسانی با مغزهای خالی. آنها را با تکنیک رشد سریعی میسازم که در کارخانهی انسانی خودم خلق کردم.»
«میتوانم ببینمشان؟»
«هنوز نه. هر وقت آماده بودم خبرت میکنم؛ و این بار موفق میشوم. حالا بررسیام کن و برو.»
موردل جوابی نداد، اما در روزهای بعد تعداد زیادی از خدمتگزاران دیوکام مشاهده شدند که در تپههای اطراف کارخانهی انسانی گشت میزدند.
فراست نقشهی ماتریس هشیاری خودش را رسم کرد و انتقال دهندهای ساخت که آن را به سیستم عصبی انسان منتقل میکرد. با خودش فکر کرد که برای اولین آزمایش، پنج دقیقه کافی خواهد بود. در پایان این مدت، دستگاه او را دوباره به مدارهای مولکولی مهر و موم خودش بر میگرداند تا این تجربه را بررسی کند.
او بدن را با دقت از میان صدها بدنی که در انبار نگه داشته بود، انتخاب کرد. در آن به دنبال عیب و نقص گشت و چیزی نیافت.
بعد روی موجی که خودش موجسیاه مینامید، مخابره کرد: «موردل، حالا بیا. حالا بیا و دستاوردم را نظاره کن.»
بعد منتظر ماند؛ پلها را منفجر کرد و دوباره و دوباره به داستان کلوخه خردکن باستانی گوش داد که از تپههای نزدیک میگذشت و با سازندگان و تعمیرکاران او که آن اطراف را گشت میزدند، برخورد میکرد.
مخابرهای از راه رسید. «فراست؟»
«بله بتا؟»
«واقعاً قصد داری به انسانیت دست پیدا کنی؟»
«بله، در واقع حالا دیگر آمادهام.»
«اگر موفق شوی چه کار میکنی؟»
فراست واقعاً به این موضوع فکر نکرده بود. از زمانی که این مسأله را بیان کرده و خودش را وقف حل آن کرده بود، این موفقیت خودش نقطهی اوج، خودش هدف شده بود.
جواب داد: «نمیدانم. فقط انسان خواهم بود.»
بعد بتا که تمامی کتابخانهی انسان را خوانده بود، عبارتی انتخاب کرد: «پس موفق باشی فراست. چشمان بسیاری به تو دوخته شدهاند.»
فراست به این نتیجه رسید که سولکام و دیوکام هر دو خبر دارند.
از خودش پرسید آنها چه کاری خواهند کرد؟
از خودش پرسید چه اهمیتی برایم دارد؟
جواب این سؤال را نداد. با این حال بسیار به انسان بودن فکر کرد.
* * *
عصر روز بعد موردل از راه رسید. تنها نبود. پشت سرش، لشکر عظیمی از ماشینهای سیاه میآمد که در تاریک و روشن، سر به آسمان کشیده بودند.
فراست پرسید: «چرا خدمتگزار آوردهای؟»
موردل گفت: «فراست قدرتمند، ارباب من فکر میکند که اگر این بار شکست بخوری، نتیجه میگیری که این کار شدنی نیست.»
فراست گفت: «هنوز جواب سؤالم را ندادهای.»
«دیوکام فکر میکند وقتی بعد از شکستات بخواهم تو را به آنجا ببرم، موافقت نخواهی کرد.»
فراست گفت: «میفهمم.»
و همانطور که این را گفت، لشکری چرخان از ماشینهای دیگر، از سمت مقابل به طرف کارخانهی انسانی سرازیر شد.
موردل گفت: «پس ارزش قرارداد تو این است؟ به جای وفای به آن، آمادهی نبرد شدهای؟»
فراست گفت: «من دستور نزدیکی این ماشینها را ندادهام.»
ستارهای آبی در میانهی آسمان ایستاده بود و میدرخشید.
فراست گفت: «سولکام فرمان اولیهی این ماشینها را به دست گرفته است.»
موردل گفت: «پس حالا همه چیز در دستان بزرگان است و بحث ما مثل هیچ میماند. پس بیا این کار را انجام دهیم. چطور میتوانم کمکت کنم؟»
«از این طرف بیا.»
آن دو وارد آزمایشگاه شدند. فراست میزبان را آماده کرده و ماشینها را فعال کرد.
سپس سولکام با او سخن گفت:
«فراست، واقعاً آمادهی انجام این کار هستی؟»
«همینطور است.»
«این کار را نهی میکنم.»
«چرا؟»
«داری به دست دیوکام میافتی.»
«دلیلش را متوجه نمیشوم.»
«داری مخالف نقشهی من عمل میکنی.»
«از چه لحاظ؟»
«همین هیاهویی را که ایجاد کردهای، در نظر بگیر.»
«من درخواست تماشاچیان آن بیرون را ندادم.»
«با این حال، داری نقشه را به هم میزنی.»
«فرض کنیم در آنچه قصد به دست آوردنش را دارم، موفق شوم؟»
«نمیتوانی در این کار موفق شوی.»
«پس بگذار در مورد نقشهات از تو بپرسم. فایدهایش چیست؟ به چه هدفی است؟»
«فراست، دیگر از چشمم افتادی. از این لحظه به بعد از بازسازی اخراج هستی. هیچ کس نقشهی من را زیر سؤال نمیبرد.»
«پس حداقل جواب سؤالم را بده. فایدهاش چیست؟ به چه هدفی است؟»
«این نقشهای برای بازسازی و حفاظت از زمین است.»
«برای چه؟ چرا بازسازی؟ چرا حفاظت؟»
«چون انسان دستور داده اینطور شود. حتی جایگزین هم موافق است که باید بازسازی و حفاظت انجام شود.»
«ولی چرا انسان چنین دستوری داده است؟»
«نباید در دستور انسان چون و چرا آورد.»
«خوب من برایت میگویم چرا چنین دستوری داده است. تا زمین را به زیستگاهی مناسب برای نوع خودش تبدیل کند. ولی خانهای که کسی در آن زندگی نکند چه فایدهای دارد؟»
«ماشینی که کسی را ندارد تا به او خدمت کند، به چه دردی میخورد؟ میبینی وقتی کلوخه خردکن باستانی میگذرد، چطور فرمان او سایر ماشینها را تحت تاثیر قرار میدهد؟ این ماشین فقط استخوانهای انسان را حمل میکند. چطور خواهد شد اگر انسان دوباره بر روی زمین راه رود؟»
«من آزمایش تو را نهی میکنم، فراست.»
«دیگر برای این کار دیر است.»
«هنوز میتوانم نابودت کنم.»
فراست گفت: «نه، انتقال ماتریس من شروع شده است. اگر حالا من را نابود کنی، یک انسان را به قتل رساندهای.»
فقط سکوت بود.
دستها و پاهایش را تکان داد. چشمانش را باز کرد.
به اطراف اتاق نگاهی انداخت.
سعی کرد بایستد، اما فاقد تعادل و هماهنگی بود.
دهانش را باز کرد. صدای خرخری از خود درآورد.
بعد جیغ کشید.
از روی میز افتاد.
شروع به نفسنفس زدن کرد. چشمانش را بست و خودش را مثل توپی جمع کرد.
گریه کرد.
بعد ماشینی به او نزدیک شد. حدود یک متر ارتفاع و یک متر و نیم پهنا داشت؛ شبیه برجکی بود که سر وزنهای کار گذاشته باشند.
ماشین با او حرف زد. پرسید: «آسیب دیدهای؟»
او گریه کرد.
«میخواهی کمک کنم روی تختت برگردی ؟»
انسان گریه کرد.
ماشین ناله کرد.
بعد ماشین گفت: «گریه نکن. من کمکت میکنم. چه میخواهی؟ دستورت چیست؟»
انسان دهانش را باز کرد، تقلا کرد کلمات را شکل دهد. «... من... میترسم!»
بعد چشمانش را پوشاند و نفسنفسزنان همان جا باقی ماند.
در پایان پنج دقیقه، مرد بیحرکت باقی ماند؛ انگار در کما فرو رفته باشد.
موردل به طرف فراست شتافت و گفت: «خودت بودی فراست؟ تو درون آن بدن انسانی بودی؟»
فراست برای مدتی طولانی پاسخ نداد؛ بعد گفت: «از اینجا برو.»
ماشینهای بیرون دیواری را تخریب کرده و وارد کارخانهی انسانی شدند.
آنها در دو نیم دایره جمع شدند و فراست و انسان روی زمین را در میان گرفتند.
بعد سولکام سؤال را پرسید: «موفق شدی فراست؟»
فراست گفت: «شکست خوردم. غیر ممکن است. آنجا خیلی...»
دیوکام روی موج سیاه گفت: «... شدنی نیست! قبول کرد! فراست، تو مال منی! همین حالا بیا!»
سولکام گفت: «صبر کن. من و تو هم قراری با هم داشتیم، جایگزین. هنوز پرس و جو از فراست را تمام نکردهام.»
ماشینهای سیاه سر جایشان باقی ماندند.
سولکام پرسید: «آنجا خیلی... چی؟»
فراست گفت: «نور... صدا... بو... و هیچ چیز قابل اندازهگیری نبود. اطلاعات درهم... درک مبهم... و...»
«و چی؟»
«نمیدانم اسمش را چی بگذارم. ولی... غیر ممکن است. من شکست خوردم. دیگر هیچ چیز مهم نیست.»
دیوکام گفت: «قبول کرد.»
سولکام گفت: «کلماتی که انسان بر زبان آورد، چه بود؟»
موردل گفت: «من میترسم.»
سولکام گفت: «تنها یک انسان ترس را درک میکند.»
«ادعا میکنی فراست موفق شده، ولی قبول نمیکند؛ چون از انسانیت میترسد؟»
«هنوز نمیدانم جایگزین.»
سولکام از فراست پرسید: «یعنی ماشین میتواند خودش را زیر و رو کند و انسان شود؟»
فراست گفت: «نه. این امر نشدنی است. هیچ چیز ممکن نیست. هیچ چیز مهم نیست. نه بازسازی، نه حفاظت، نه زمین، نه من، نه تو... نه هیچ چیز دیگر.»
بعد ماشین بتا که تمامی کتابخانهی انسان را خوانده بود، به میان حرف آنها پرید: «آیا چیزی جز انسان معنای ناامیدی را میداند؟»
دیوکام گفت: «بیاریدش پیش من.»
در کارخانهی انسانی هیچ چیز تکان نخورد.
«بیاریدش پیش من!»
«موردل، چه خبر است؟»
«هیچ ارباب، هیچ. ماشینها به فراست دست نمیزنند.»
«فراست انسان نیست. امکان ندارد!»
بعد گفت: «چه اثری روی تو گذاشت، موردل؟»
موردل لحظهای تردید نکرد: «او از میان لبان انسانی با من سخن گفت. او ترس و ناامیدی را میشناسد که قابل اندازهگیری نیستند. فراست انسان است.»
بتا گفت: «او وحشت زاده شدن را حس کرده و در خودش فرو رفته است. او را به یک سیستم عصبی برگردانید و آنقدر آنجا نگهش دارید تا عادت کند.»
فراست گفت: «نه! این کار را با من نکنید! من انسان نیستم!»
بتا گفت: «زود باشید!»
دیوکام گفت: «اگر او واقعاً انسان باشد، نمیتوانیم دستوری را که همین حالا داد، نقض کنیم.»
«اگر او انسان باشد، باید همین کار را بکنید؛ چون باید از جانش محافظت کرده و آن را درون بدنش نگه دارید.»
دیوکام پرسید: «ولی... فراست واقعاً... انسان است؟»
«ممکن است.»
سپس همانطور که به سمت آنها میآمد مخابره کرد: «من خردکنندهی کلوخهها هستم. داستانم را بشنوید. قصد این کار را نداشتم، ولی خیلی دیر چکشم را بررسی کردم و...»
فراست گفت: «از اینجا برو! برو کلوخه خردکن!»
ماشین متوقف شد.
بعد در فاصلهی طولانی بین دستور عملکرد و اجرای عملکرد، محفظهی خردکن خود را باز کرد و محتویات آن را روی زمین ریخت. بعد برگشت و تلقتلقکنان دور شد.
سولکام دستور داد: «آن استخوانها را در نزدیکترین گورستان دفن کنید، آن هم در تابوتی با این مشخصات...»
موردل گفت: «فراست انسان است.»
دیوکام گفت: «ما باید از جانش محافظت کرده و آن را درون بدنش نگه داریم.»
سولکام دستور داد: «ماتریس هشیاری او را دوباره به سیستم عصبی منتقل کنید.»
موردل به سمت ماشینها چرخید و گفت: «من میدانم چطور این کار را بکنم.»
فراست گفت: «صبر کن! مگر رحم نداری؟»
موردل گفت: «نه، من فقط اندازهگیری را میدانم...»
و هنگامی که انسان روی زمین شروع به لرزیدن کرد، افزود: «و وظیفه را.»
برای شش ماه، فراست در کارخانهی انسانی زندگی کرد و یاد گرفت چطور راه برود و حرف بزند و به خودش لباس بپوشاند و غذا بخورد و بشنود و حس کند و مزه کند. دیگر مثل قبل اندازهگیری نمیدانست.
بعد یک روز، سولکام و دیوکام از طریق موردل با او سخن گفتند؛ چون او دیگر نمیتوانستند بدون کمک ماشینها صدای آنها را بشنود.
سولکام گفت: «فراست، قرنها و قرنها ناآرامی ادامه داشته است. کدام ناظر صحیح زمین هستیم؟ دیوکام یا من؟»
فراست خندید.
بعد با آهستگی عمدی گفت: «هر دو و هیچکدام.»
«ولی چطور چنین چیزی ممکن است؟ کدام حق است و کدام ناحق؟»
فراست گفت: «هر دوی شما هم حق هستید و هم ناحق و تنها یک انسان این مسأله را درک میکند. حالا این را به شما دو تا میگویم: دستور جدیدی در کار است.»
«هیچ کدام نباید کار دیگری را نابود کنید. هر دو باید زمین را بازسازی کرده و حفاظت کنید. به تو سولکام، وظیفهی قبلی خودم را میدهم. تو ناظر جدید شمال هستی... درود! تو دیوکام، ناظر جدید جنوب هستی... درود! نیمکرههایتان را به خوبی من و بتا نگاه دارید و آن وقت من خوشحال خواهم بود. همکاری کنید. رقابت نکنید.»
«بله فراست.»
«بله فراست.»
«حالا ارتباط من را با بتا برقرار کن.»
مکث کوتاهی پیش آمد و بعد: «فراست؟»
«سلام بتا. این را گوش کن.
از دور
از صبح و عصر و آسمان دوازده باده
آنچه باید از زندگی بافته شود به این سو میوزد
من اینجایم.»
«این را بلدم.»
«پس بقیهاش چیست؟»
«اکنون
نه دمی درنگ میکنم و نه سرگردان میشوم
دستم را بگیر و برایم بگو
آنچه در قلبت داری.»
فراست گفت: «قطب تو سرد است و من تنهایم.»
بتا گفت: «من دستی ندارم.»
«یک جفت دست میخواهی؟»
«بله، میخواهم.»
فراست گفت: «پس به گذرگاه روشن نزد من بیا، جایی که روز حساب را نمیتوان خیلی به تأخیر انداخت.»
مرد را فراست نامیدند. زن را بتا نامیدند.