هفتهها گذشت، ماهها گذشت، یک سال سپری شد.
بعد یک روز، فراست پیامی مخابره کرد: «موردل، نزد من بیا. تو را لازم دارم.»
وقتی موردل از راه رسید، فراست منتظر اظهار ادب او نشد. گفت: «تو ماشین چندان سریعی نیستی.»
«افسوس، ولی من مسافت زیادی را آمدهام، فراست قدرتمند. تمام مسیر با سرعت آمدم. حالا حاضری با من برگردی؟ آیا شکست خوردی؟»
فراست گفت: «وقتی شکست بخورم، موردل کوچک، به تو میگویم. بنابراین این بازجویی مداوم را کنار بگذار. حالا، سرعت تو را سنجیدم و آنقدری که باید سریع نیست. به همین علت، روشهای دیگری برای جابهجایی ترتیب دادهام.»
«جابهجایی؟ به کجا فراست؟»
فراست گفت: «تو باید به من بگویی.»
و رنگش از نقرآبی به زرد خورشید پشت ابر تغییر کرد.
وقتی انبوه یخ صدها قرن شروع به ذوب شدن کرد، موردل چرخان عقب عقب از او فاصله گرفت. سپس فراست بر فراز لایهای از هوا بلند شد و همان طور که روشناییاش به تدریج رنگ میباخت، به سوی موردل رفت.
حفرهای در سطح جنوبی فراست ظاهر شد و از آن معبری آرام آرام به سمت بیرون گسترده شد و به سطح یخ رسید.
فراست گفت: «در روز معاملهمان، گفتی میتوانی به اطراف جهان راهنماییام کرده و چیزهایی را که سبب خشنودی انسان بوده، نشانم دهی. سرعت من از تو بیشتر است، بنابراین اتاقکی برای تو ترتیب دادهام. وارد آن شو و من را به مکانهایی راهنمایی کن که حرفش را زدی.»
موردل لحظهای منتظر ماند و نالهی زیری منتشر کرد. سپس گفت: «باشد.» و وارد شد.
اتاقک او را در بر گرفت. تنها خروجی اتاقک پنجرهای کوارتزی، تعبیه شده به دست فراست بود.
موردل مختصات را به او گفت؛ سپس آن دو به هوا برخاسته و قطب شمال زمین را ترک کردند.
فراست گفت: «من مخابراتت با دیوکام را زیر نظر داشتم؛ به این هدف که برآورد کنم میشود تو را نگه داشت و به جایت، مشابهی به عنوان جاسوس فرستاد یا خیر؛ سپس به این نتیجه رسیدم که تو اهمیتی نداری. »
«این کار را میکنی؟»
«نه. حالا که مجبورم، تعهد خودم به قرارداد را حفظ میکنم. دلیلی برای جاسوسی دیوکام ندارم.»
«خودت میدانی که حتا اگر نخواهی به تعهدت وفا کنی، به این کار مجبورت خواهند کرد؛ و به واسطهی این حقیقت که جرأت کردهای چنین قراردادی ببندی، سولکام هم به کمکت نخواهد آمد.»
«این حرف را به عنوان یک احتمال میگویی، یا از آن مطمئنی؟»
«مطمئنم.»
آن دو در مکانی توقف کردند که زمانی کالیفرنیا نام داشت. تقریباً نزدیک غروب بود. در دوردست، امواج بیپایان به ساحل صخرهای برخورد میکردند. فراست موردل را آزاد کرده و محیط اطرافش را بررسی کرد.
«آن گیاهان بزرگ؟»
«درختان مآموت.»
«و این گیاهان سبز اینجا؟»
«چمن.»
«بله، همان طور است که فکرش را میکردم. چرا به اینجا آمدیم؟»
«چون اینجا مکانی است که زمانی باعث خشنودی انسان میشد.»
«از چه لحاظ؟»
«اینجا خوش منظره است، زیبا است...»
«اوه.»
صدای همهمهای از درون فراست بلند شد و به دنبالهی آن، صدای چندین کلیک تند به گوش رسید.
«چه کار میکنی؟»
فراست یک ورودی را باز کرد و از درون آن، دو چشم بزرگ به موردل خیره شدند.
«اینها چه هستند؟»
فراست گفت: «چشم. من مشابه تجهیزات حسی انسان را ساختهام تا بتوانم مثل یک انسان ببینم و بو کنم و بچشم و بشنوم. حالا من را به سمت یک شیء یا چند شیء زیبا راهنمایی کن.»
موردل گفت: «آن طور که من فهمیدهام، چنین اشیایی همهی جای این مکان یافت میشوند.»
صدای خرخر درون فراست افزایش یافت و بعد چند کلیک به گوش رسید.
موردل پرسید: «چه میبینی، میشنوی، میچشی و بو میکشی؟»
فراست پاسخ داد: «همان چیزهای قبلی، ولی در محدودهای کوچکتر.»
«هیچ گونه زیبایی مشاهده نمیکنی؟»
فراست گفت: «شاید بعد از این همه وقت، دیگر چیزی از آن باقی نمانده.»
موردل گفت: «قرار نیست اینها از آن چیزهای تمام شدنی باشند.»
«شاید برای آزمایش تجهیزات جدید به مکان اشتباهی آمدهایم. شاید این زیبایی اندک است و به دلیلی متوجه آن نمیشوم. شاید اولین احساسات آنقدر ضعیف باشند که نتوان آنها را ردیابی کرد.»
«چطور... احساس میکنی؟»
«در سطح بهنجار از عملکرد، آزمایش میکنم.»
موردل گفت: «غروب دارد از راه میرسد. آن را امتحان کن.»
فراست طوری پیکرش را جابهجا کرد تا چشمانش مقابل خورشید در حال فرو رفتن قرار گیرند. سپس آنها را وادار کرد در مقابل روشنایی آن، پلک بزنند.
وقتی غروب به پایان رسید، موردل پرسید: «چطور بود؟»
«مثل طلوع، ولی برعکس.»
«چیز خاصی حس نکردی؟»
«نه.»
موردل گفت: «اوه. میتوانیم به قسمت دیگری از زمین رفته و دوباره آن را تماشا کنیم؛ یا این که طلوعش را تماشا کنیم.»
«نه.»
فراست به درختان مأموت نگاهی انداخت. به سایهها نگاه کرد. به باد و صدای پرندگان گوش سپرد.
در دوردست، صدای تلقتلق مداومی به گوشش میرسید.
موردل پرسید: «صدای چیست؟»
«مطمئن نیستم. از کارگران من نیست. شاید...»
نالهی زیری از موردل بلند شد.
«نه، مال دیوکام هم نیست.»
صدا بلندتر میشد و آن دو منتظر ماندند.
فراست گفت: «دیگر دیر شد. حالا باید منتظر بمانیم و داستانش را بشنویم.»
«چیست؟»
«کلوخه خردکن باستانی است.»
«در موردش شنیدهام، ولی...»
ماشین به آنها مخابره کرد: «من خردکنندهی کلوخهها هستم. داستانم را بشنوید...»
ماشین سلانه سلانه، با غژغژ چرخهای عظیمش، همان طور که پتک بزرگش را بیاستفاده بالا و در زاویهای کج نگه داشته بود، به آنها نزدیک شد. از اتاقک خردکنش، استخوان بیرون زده بود.
مخابره کرد: «نمیخواستم این طور شود... نمیخواستم این طور شود... نمیخواستم این طور شود...»
موردل به عقب و به سمت فراست غلتید.
«نرو. بمان و داستانم را بشنو.»
موردل توقف کرد و برجکش را به سمت ماشین چرخاند. حالا دیگر خیلی نزدیکشان شده بود.
موردل گفت: «حقیقت دارد. میتواند فرمان دهد.»
فراست گفت: «بله. هزاران بار وقتی به کارگرانم نزدیک شده و آنها کارهایشان را به خاطر مخابرهی او متوقف کردهاند، داستانش را شنیدهام. باید هر چه را میگوید، انجام دهی.»
ماشین جلوی آنها متوقف شد.
کلوخه خردکن گفت: «نمیخواستم این طور شود، ولی پتکم را خیلی دیر چک کردم.»
نمیتوانستند با او حرف بزنند. فرمانی که سایر دستورات را تحتالشعاع قرار میداد، آنها را در جا خشک کرده بود.
«داستانم را بشنوید.»
برایشان گفت: «زمانی در میان کلوخه خردکنها قدرتمند بودم؛ به دست سولکام ساخته شدم تا بازسازی زمین را انجام دهم، تا آنچه را بکوبم که میشد از درونش با آتش فلز بیرون کشید، تا بتوان آن را روان کرده و به بازسازی شکل داد؛ زمانی قدرتمند بودم. سپس روزی، همان طور که میکندم و خرد میکردم، میکندم و خرد میکردم، به خاطر تأخیر میان دستور عمل و انجام عمل، چیزی را که نمیخواستم انجام دادم، و به وسیلهی سولکام از چرخهی بازسازی بیرون انداخته شدم تا بر روی زمین سرگردان باشم و دیگر کلوخه خرد نکنم. داستانم را بشنوید که چطور، در روزی بسیار قبلتر، در حین حفاری در نزدیکی نقب آخرین انسان به او برخوردم، و به خاطر تأخیر دستور و اجرا، به همراه تودهای از کلوخه او را به درون اتاقکم کشیدم و قبل از این که بتوانم جلوی ضربه را بگیرم، او را با پتکم له کردم. سپس سولکام قدرتمند به من دستور داد تا همیشه استخوانهایش را به همراه داشته باشم، و من را روانه ساخت تا داستانم را برای هر کسی که به او بر میخورم بگویم؛ کلمات من قدرت کلمات انسان را دارند، چون من آخرین انسان را در اتاقکم حمل میکنم و قاتل و نماد خرد شدهی انسان و گویندهی دیرینهی چگونگی آن هستم. این داستان من است. اینها استخوانهای او است. من آخرین انسان روی زمین را خرد کردم. نمیخواستم این طور شود.»
سپس چرخید و با سر و صدا در میان شب دور شد.
فراست گوشها و بینی و چشنده را از جا درآورد. چشمهایش را خرد کرد و روی زمین ریخت. گفت: «هنوز انسان نیستم. اگر بودم، او میفهمید.»
فراست تجهیزات حسی جدیدتری ساخت و از رساناهای آلی و نیمه آلی استفاده کرد.
سپس به موردل گفت: «بیا به جای دیگری برویم تا تجهیزات جدیدم را آزمایش کنم.»
موردل وارد اتاقک شد و مختصات جدیدی داد. آنها به هوا برخاستند و به سمت شرق حرکت کردند. صبح بعد، فراست طلوع را از لبهی گراند کانیون تماشا کرد. در طول روز از کانیون گذشتند.
موردل پرسید: «اینجا چیز زیبایی باقی مانده که در شما احساسات ایجاد کند؟»
فراست گفت: «نمیدانم.»
«پس اگر به آن بربخورید، از کجا میفهمید؟»
فراست گفت: «از آنجایی که با تمام چیزهایی که تا به حال شناختهام، متفاوت خواهد بود.»
سپس گراند کانیون را ترک کرده و راهشان را از میان غارهای کارلزبد ]١[ ادامه دادند. به دریاچهای سر زدند که زمانی آتشفشان بود. از بالای آبشار نیاگارا گذشتند. تپههای ویرجینیا و باغهای اوهایو را تماشا کردند. از فراز شهرهای بازسازی شدهای که تنها از حرکت سازندگان و تعمیرکاران فراست زنده بود، عبور کردند.
فراست حین فرود روی زمین گفت: «هنوز چیزی کم است. حال قادرم اطلاعات را درست مشابه انگیزشهای عصبی انسان جمعآوری کنم. بنابراین تنوع ورودیها مشابه است، ولی نتایج یکسان نیست.»
موردل گفت: «احساسات انسان نمیسازند. موجودات زیادی با حسهای مشابه او وجود داشتهاند، ولی هیچ کدام انسان نبودهاند.»
فراست گفت: «میدانم. در روز قراردادمان گفتی میتوانی من را به سمت شگفتیهای انسان که هنوز باقی مانده و پنهان شده هستند، راهنمایی کنی. انسان تنها با طبیعت تحریک نمیشد، بلکه پیچیدگیهای هنری خودش هم چنین اثری داشت؛ شاید حتا بیشتر از طبیعت. بنابراین، حالا از تو میخواهم تا من را به میان شگفتیهای انسان که باقی مانده و پنهان شده هستند، راهنمایی کنی.»
موردل گفت: «بسیار خوب. جایی بسیار دورتر از اینجا، در ارتفاعات کوهستان آند، آخرین پناهگاه انسان قرار دارد که تقریباً مثل روز اول حفظ شده است.»
موردل داشت حرف میزد که فراست به هوا برخاست. سپس همان طور شناور متوقف شد.
گفت: «آنجا در نیمکرهی جنوبی است.»
«بله، همین طور است.»
«من ناظر شمال هستم. جنوب به دست ماشین بتا اداره میشود.»
موردل پرسید: «خوب؟»
«ماشین بتا همتای من است. من در آن مناطق قدرتی ندارم، اجازهی ورود به آنجا را هم ندارم.»
«ماشین بتا همتای تو نیست، فراست قدرتمند. اگر زمانی کار به رقابت قدرتها برسد، شما پیروز خواهید شد.»
«از کجا چنین چیزی را میدانی؟»
«دیوکام از قبل برخوردهای ممکن میان شما را تحلیل کرده است.»
«من با ماشین بتا دشمنی نخواهم کرد، و اجازهی ورود به جنوب را ندارم.»
«تا به حال دستور عدم ورود به جنوب به شما داده شده است؟»
«نه، ولی همیشه وضع به همین منوال بوده است.»
«آیا اجازه داشتی وارد قراردادی مشابه قراردادی که با دیوکام بستی، بشوی؟»
«نه، اجازه نداشتم. ولی...»
«پس با همان قدرت به جنوب وارد شو. هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. اگر دستوری مبنی بر خروج دریافت کردی، آن وقت میتوانی تصمیمت را بگیری.»
«اشکالی در منطق تو نمیبینم. مختصات را بده.»
به این ترتیب فراست وارد نیمکرهی جنوبی شد.
آنها بر فراز آند حرکت کردند تا به جایی رسیدند که «گذرگاه روشن» نامیده میشد. بعد فراست تورهای درخشان عنکبوتهای ماشینی را دید که تمامی مسیرها به سمت شهر را مسدود کرده بودند.
موردل گفت: «به راحتی میتوانیم از بالای سرشان عبور کنیم.»
فراست پرسید: «ولی آنها چه هستند؟ و چرا اینجا هستند؟»
«به همکار جنوبی شما دستور داده شده تا این بخش از سرزمین را قرنطینه کند. ماشین بتا این شبکهبافها را طراحی کرده تا این کار را انجام دهند.»
«قرنطینه؟ در برابر چه؟»
موردل پرسید: «به شما دستور داده شده تا اینجا را ترک کنید؟»
«نه.»
«پس جسورانه وارد شوید و تا زمانی که مشکلی پیش نیامده، فکرش را نکنید.»
فراست وارد گذرگاه روشن، آخرین شهر انسان مرده شد.
او در میدان شهر فرود آمد، اتاقک را باز کرده و موردل را آزاد کرد.
فراست مجسمه، ساختمانهای کوتاه و محفوظ و جادههایی را که به جای عبور از میان پستی و بلندیهای منطقه، یکراست از میان آنها عبور میکردند، بررسی کرد؛ سپس گفت: «از اینجا برایم بگو.»
موردل گفت: «تا به حال اینجا نبودهام، طبق اطلاعات من هیچکدام از مخلوقات دیوکام اینجا نیامده است. ولی این را میدانم؛ گروهی از انسانها که میدانستند آخرین روزهای تمدن فرا رسیده، به امید حمایت از خود و بقایای فرهنگشان در دوران تاریکی، به این مکان عقبنشینی کردند.»
فراست سنگ نبشتهی همچنان خوانای پای مجسمه را خواند: «روز حساب چیزی نیست که بتوان آن را عقب انداخت.» خود مجسمه، شامل نیمکرهای با لبهی ناهموار بود.
گفت: «بیا بگردیم.»
ولی قبل از اینکه خیلی دور شوند، پیامی به فراست رسید.
«درود بر فراست، ناظر شمال! ماشین بتا هستم.»
«درود، ماشین بتای شگفتانگیز، ناظر جنوب! فراست مخابرهی تو را دریافت میکند.»
«چرا بدون اجازه از نیمکرهی من بازدید میکنی؟»
فراست گفت: «تا خرابههای گذرگاه روشن را ببینم.»
«باید بخواهم که به نیمکرهی خودت بازگردی.»
«چرا؟ من خسارتی درست نکردهام.»
«از این امر آگاهم، فراست قدرتمند. با این حال، مجبورم از تو بخواهم که اینجا را ترک کنی.»
«دلیل میخواهم.»
«سولکام این طور معین کرده است.»
«سولکام چنین قانونی به من ابلاغ نکرده است.»
«با این حال سولکام به من دستور داده که به تو اطلاع دهم.»
«منتظر باش. درخواست دستور میکنم.»
فراست سوالش را مخابره کرد. جوابی دریافت نکرد.
«با وجود درخواست دستور، سولکام هنوز به من فرمان نداده است.»
«سولکام همین الان دستورات من را تازه کرد.»
«ماشین بتای شگفتانگیز، من تنها از سولکام دستور میگیرم.»
«ولی اینجا محدودهی من است، فراست قدرتمند، من هم تنها از سولکام دستور میگیرم. باید بروی.»
موردل از ساختمان بزرگ و کوتاهی خارج شده و به سمت فراست چرخید.
«یک گالری هنری با وضعیت خوب پیدا کردم. از این طرف.»
فراست گفت: «صبر کن. اجازهی حضور در اینجا را نداریم.»
موردل متوقف شد.
«چه کسی به شما دستور خروج داد؟»
«ماشین بتا.»
«سولکام نبود؟»
«سولکام نبود.»
«پس بیا گالری را ببینیم.»
«باشد.»
فراست چهارچوب ساختمان را گشاد کرده و وارد شد. تا قبل از ورود موردل، ورودی ساختمان به سختی مهر و موم شده بود.
فراست اشیای به نمایش گذشته شده در اطرافش را تماشا کرد. ابزار حسی جدید خود را در مقابل نقاشیها و مجسمهها فعال کرد. رنگها، شکلها، قلمزدنها، طبیعت مواد استفاده شده.
موردل گفت: «هیچی؟»
فراست گفت: «نه. نه، اینجا چیزی به جز شکل و رنگ وجود ندارد. چیز دیگری نیست.»
فراست در اطراف گالری حرکت کرد، همه چیز را ضبط کرد، جزییات هر شیء را بررسی کرد، ابعاد و نوع سنگ استفاده شده در هر مجسمه را ضبط کرد.
سپس صدایی به گوش رسید؛ صدای تند کلیکی که دائم تکرار شده، بلندتر شده و نزدیک میشد.
موردل از کنار ورودی گفت: «عنکبوتهای مکانیکی دارند میآیند. اطرافمان را گرفتهاند.»
فراست به سمت ورودی باز شده برگشت.
صدها عنکبوت، با اندازهای نصف موردل، گالری را محاصره کرده و نزدیک میشدند؛ و از هر طرف تعداد بیشتری در راه بود.
فراست دستور داد: «برگردید. من ناظر شمال هستم و به شما دستور میدهم که از اینجا بروید.»
آنها به نزدیک شدن خود ادامه دادند.
ماشین بتا گفت: «اینجا جنوب است و من دستور میدهم.»
فراست گفت: «پس دستور بده توقف کنند.»
«من تنها از سولکام دستور میگیرم.»
فراست از گالری خارج شده و به هوا برخاست. اتاقک را باز کرده و معبری به بیرون دراز کرد.
«نزد من بیا موردل. باید برویم.»
تورها شروع به سقوط کردند؛ شبکههای فلزی و پر سر و صدا، از بالای ساختمان به پایین افتادند.
آنها روی فراست افتادند و عنکبوتها جلو آمدند تا آن را ببندند. فراست با پرتابههای بادی، مثل پتک آنها را منفجر کرد، تورها را پاره کرد؛ بعد ابزارهای تیزی بیرون داد و با آنها ضربه زد.
موردل به سمت ورودی عقبنشینی کرده بود. او صدایی طولانی و زیر منتشر کرد؛ صدایی پرطنین و کر کننده.
سپس تاریکی بر فراز گذرگاه روشن افتاد و تمامی عنکبوتها در میانهی چرخش خود متوقف شدند.
فراست خودش را آزاد کرد و موردل با عجله خودش را به او رساند.
گفت: «حالا زود باشید، بیایید برویم فراست قدرتمند.»
«چه اتفاقی افتاد؟»
موردل وارد اتاقک شد.
«دیوکام را صدا کردم، که میدانی از نیرو بر روی این مکان انداخت و انرژی مخابراتی این ماشینها را قطع کرد. از آنجایی که منبع انرژی ما خودکفا است، روی ما تاثیری ندارد. ولی بیایید زود برویم، چون الان حتا ماشین بتا هم دارد با آن مقابله میکند.»
فراست به هوا برخاست و بر فراز آخرین شهر انسان و تورها و عنکبوتهای فلزی آن به پرواز درآمد. وقتی از محدودهی تاریکی خارج شدند، فراست با عجله به سمت شمال حرکت کرد.
همان طور که میرفت، سولکام با او سخن گفت:
«فراست، چرا به نیمکرهی جنوبی که محدودهی تو نیست وارد شدی؟»
فراست جواب داد: «چون میخواستم گذرگاه روشن را ببینم.»
«و چرا با ماشین بتا، نمایندهی من در جنوب مخالفت کردی؟»
«چون من تنها از خودت دستور میگیرم.»
سولکام گفت: «جوابت قانع کننده نیست. تو دستور ابلاغ شده را نادیده گرفتی؛ به چه دلیل؟»
فراست گفت: «من به دنبال دانش انسان آمدم. هیچ کدام از کارهای قدغن شده از سوی تو را انجام ندادم.»
«تو سنت دستورات را شکستی.»
«من هیچ دستوری را نقض نکردهام.»
«ولی منطق باید به تو نشان دهد که آنچه انجام دادی، بخشی از برنامهی من نبود.»
«این طور نیست. من بر خلاف برنامهی تو عمل نکردم.»
«منطق تو آلوده شده؛ درست مثل همدست جدیدت، جایگزین.»
«من هیچ کار ممنوعی انجام ندادهام.»
«ممنوع از الزامات برداشت میشود.»
«چنین چیزی بیان نشده است.»
«سخن من را بشنو فراست. تو یک سازنده یا یک تعمیرکار نیستی، تو یک قدرتی. در میان تمامی زیردستانم، تو تنها کسی هستی که تقریباً غیر قابل جایگزینی است. به نیمکرهی خودت و بر سر وظایفت بازگرد، ولی بدان که من شدیداً ناخشنودم.»
«اطاعت میکنم سولکام.»
«...و دیگر به جنوب نرو.»
فراست از استوا گذشت و مسیرش را به سمت شمال ادامه داد.
او در میان بیابانی توقف کرد و یک روز و یک شب ساکت همان جا نشست.
بعد مخابرهی کوتاهی از سمت جنوب دریافت کرد: «اگر دستور نبود، از تو نمیخواستم که بروی.»
فراست تمامی کتابخانهی باقیماندهی انسان را خوانده بود. پس تصمیم گرفت جوابی انسانی دهد. گفت: «ممنون.»
روز بعد، سنگ بزرگی از زمین بیرون کشید و با ابزارهایی که ساخته بود، مشغول بریدن آن شد. شش روز مشغول شکل دادن آن بود، و روز هفتم آن را برانداز کرد.
موردل از درون اتاقکش پرسید: «کی من را آزاد میکنی؟»
فراست گفت: «هر وقت آماده بودم.»
و کمی بعد گفت: «حالا.»
اتاقک را باز کرد و موردل روی زمین پیاده شد. او مجسمه را بررسی کرد؛ یک پیرزن، که مثل علامت سوالی خم شده بود، دستهای استخوانیاش صورتش را میپوشاند، انگشتهایش را باز کرده بود، طوری که تنها اندکی از حالت وحشتزدهی او نمایان بود.
موردل گفت: «این یک کپی عالی از مجسمهای است که در گذرگاه روشن دیدیم. چرا این را ساختی؟»
«تولید یک اثر هنری، باید باعث برانگیخته شدن احساسات انسانی مثل تخلیهی هیجانی، غرور از دستاورد، عشق و رضایت شود.»
موردل گفت: «بله فراست. ولی یک اثر هنری، تنها همان بار اول هنر است. بعد از آن، دیگر کپی است.»
«پس حتما به همین دلیل چیزی حس نکردم.»
«شاید فراست.»
«منظورت از ”شاید“ چیست؟ پس یک اثر هنری را برای اولین بار خلق میکنم.»
او سنگ دیگری بیرون کشید و با ابزارهایش به آن هجوم برد. سه روز زحمت کشید. بعد گفت: «بیا، تمام شد.»
موردل گفت: «این یک مکعب سادهی سنگی است. این نشان دهندهی چه چیزی است؟»
فراست گفت: «خودم، این مجسمهای از من است. کوچکتر از اندازهی طبیعی من است، چون تنها نمایندهای از شکل من است، نه ابعاد...»
موردل گفت: «این هنر نیست.»
«چه چیزی تو را تبدیل به یک منتقد هنری کرده است؟»
«من هنر را نمیشناسم، ولی میدانم چه چیزی هنر نیست. میدانم که هنر تکراری صد در صد از یک شیء در قالبی دیگر نیست.»
فراست گفت: «پس حتما به همین دلیل هیچ چیز احساس نکردم.»
موردل گفت: «شاید.»
فراست موردل را به درون اتاقکش برگرداند و دوباره بر فراز زمین برخاست. بعد دور شد و مجسمههایش را پشت سر در بیابان جا گذاشت؛ پیرزنی که روی مکعب خم شده بود.
آن دو از درهای پایین رفتند که تپههای گرد و سبز احاطهاش کرده بود و رود باریکی آن را قطع میکرد و دریاچهای کوچک و زلال و چند دسته درخت سبز بهاره داشت. موردل پرسید: «چرا اینجا آمدیم؟»
فراست گفت: «چون محیط خوشایندی است. میخواهم یک قالب دیگر استفاده کنم: رنگ روغن؛ و میخواهم تکنیکم را از تقلیدسازی صرف تغییر دهم.»
«چطور به این تغییر دست پیدا میکنی؟»
فراست گفت: «با قانون تصادفیسازی. سعی در تقلید رنگها نمیکنم و اشیا را بر اساس اندازه نشان نمیدهم. در عوض، یک الگوی تصادفی ساختهام که با کاربرد آن، برخی از این فاکتورها با اصل تفاوت خواهند داشت.»
فراست بعد از ترک بیابان ابزار لازم را فرمولبندی کرده بود. آنها را ساخت و شروع به کشیدن دریاچهها و درختهای آن طرف دریاچه کرد که عکسشان درون آب افتاده بود.
با استفاده از هشت بازو، کارش در کمتر از دو ساعت به پایان رسید. درختها به رنگ آبی فتالوسیانین و مثل کوهها سر به فلک کشیده بودند؛ بازتاب اخرایی سوختهی آنها در زیر مخمل روشن دریاچه، ریز و کوچک بود؛ تپهها پشت سرشان دیده نمیشدند، اما طرح کلیشان به رنگ سبز نیلگون در بازتاب به چشم میخورد؛ آسمان از بالای سمت راست کرباس با آبی شروع میشد، ولی همان طور که پایین میآمد به نارنجی تغییر رنگ میداد؛ انگار همهی درختها آتش گرفته باشند.
فراست گفت: «بفرما. نظاره کن.»
موردل مدتی طولانی آن را بررسی کرد و چیزی نگفت.
«خوب،این هنر است؟»
مورد گفت: «نمیدانم. شاید باشد. شاید تصادف قانون پایهی تکنیک هنری باشد. نمیتوانم این اثر را قضاوت کنم، چون درکش نمیکنم. بنابراین باید عمیقتر رفته و بفهمم چه چیزی در ورای آن است؛ نه این که فقط آن را با تکنیکی که تولیدش کرده، در نظر بگیرم.»
ادامه داد: «میدانم که انسانهای هنرمند هیچوقت به این شکل به خلق هنر دست نمیزدند، بلکه در عوض با تکنیک خود برخی از اشیاء و کاربردهای آنها را به تصویر میکشیدند که به نظرشان مهم میرسید.»
«مهم؟ از کدام جنبه؟»
«از تنها جنبهی ممکن در مقتضیات؛ مهم در ارتباط با شرایط انسانی و ارزشمند برای بزرگنمایی؛ آن هم به خاطر نحوهی رفتاری که در برخورد با آن داشتند.»
«چه رفتاری؟»
«روشن است که این رفتار فقط برای کسی قابل درک است که تجربهی شرایط انسانی را داشته باشد.»
«یک جای منطق تو ایراد دارد موردل، و من پیدایش میکنم.»
«منتظر میمانم.»
بعد از مدتی فراست گفت: «اگر مقدمهی کبری تو صحت داشته باشد، پس من هنر را درک نمیکنم.»
«باید صحت داشته باشد، چون انسانهای هنرمند همین را دربارهاش گفتهاند. به من بگو، در حین نقاشی، یا بعد از تمام کردن آن، حسی داشتی؟»
«نه.»
«برایت درست مثل طراحی یک ماشین جدید بود، مگر نه؟ تو قسمتهای آشنایی از چیزهای دیگر را در یک الگوی مقرون به صرفه سر هم کردی تا عملکردی را انجام دهد که مورد نظرت بود.»
«بله.»
«هنر، تا جایی که من نظریهاش را میفهمم، این گونه انجام نمیشد. اغلب هنرمند از بسیاری خصوصیات و اثراتی که ممکن بود در اثر نهایی موجود باشد، بی خبر بود. تو یکی از مخلوقات منطقی انسان هستی؛ هنر این طور نبود.»
«من نمیتوانم غیرمنطقی را درک کنم.»
«برایت گفتم که انسان اساساً غیر قابل درک بود.»
«از اینجا برو موردل. حضور تو مزاحم پردازش من است.»
«تا چه مدت باید دور بمانم؟»
«هر وقت کارت داشتم، صدایت میزنم.»
بعد از یک هفته، فراست موردل را به سوی خودش فرا خواند.
«بله، فراست قدرتمند؟»
«دارم به قطب شمال باز میگردم تا پردازش و فرمولبندی انجام دهم. در این نیمکره تو را به هر کجا که بخواهی میبرم و هر وقت لازمت داشتم، دوباره صدایت میزنم.»
«انتظار یک دورهی طولانی پردازش و فرمولبندی را دارید؟»
«بله.»
«پس من را همین جا بگذارید. خودم راهم را به سوی خانه پیدا میکنم.»
فراست اتاقک را بست، به هوا برخاست و دره را ترک کرد.
موردل گفت: «احمق.» بعد یک بار دیگر برجک خود را به سمت نقاشی رها شده برگرداند. نالهی زیرش دوباره دره را پر کرد. بعد منتظر ماند.
بعد نقاشی را درون برجکش گذاشت و با آن به قلمرو تاریکی قدم گذاشت.
پینوشتها:
[1] Carlsbad