فراست[۱] مینامیدندش. در میان تمامی مخلوقات سولکام[۲]، فراست بهترین، قدرتمندترین و پیچیدهترین بود.
به همین دلیل نام داشت، و به همین دلیل مالکیت نیمی از زمین را به او سپرده بودند.
در روز خلقت فراست، سولکام دچار انقطاع در وظایف تکمیلی شد، که به بیان بهتر دیوانگی بود. دلیل آن جوششی خورشیدی بود که اندکی بیشتر از سی و شش ساعت به طول کشید. این اتفاق در طی مرحلهی حیاتی ساخت مدارها رخ داد، و همین که به پایان رسید فراست خلق شده بود.
آنگاه سولکام در مقام یگانهی ساختن موجودی یگانه گرفتار دورهای فراموشی موقت شد.
و سولکام مطمئن نبود فراست همان چیزی است که واقعاً باید باشد.
طرح ابتدایی برای ماشینی بود که بر روی سطح زمین قرار گیرد، به عنوان یک ایستگاه رله عمل کند و واسطهی هماهنگ ساختن فعالیتهای نیمکرهی شمالی باشد. سولکام ماشین را تا همین اندازه آزمایش کرد و تمامی واکنشها عالی بودند.
با این حال چیزی در فراست فرق داشت، چیزی که باعث شد سولکام او را با یک نام و یک ضمیر شخصی ارج نهد. خود این امر، تا به حال رخ نداده بود. با این حال مدارهای مولکولی دیگر مهر و موم شده بودند و بررسی آنها بدون نابودیشان امکان نداشت. فراست چنان بخش عظیمی از وقت، انرژی و مواد سولکام را صرف کرده بود که نمیشد به خاطر حسی ناملموس آن را از هم جدا کرد؛ خصوصاً این که بینقص انجام وظیفه میکرد.
بنابراین، عجیبترین مخلوق سولکام مالکیت نیمی از زمین را به دست گرفت، و آنها بیهیچ قصدی، او را فراست خواندند.[۳]
برای ده هزار سال، فراست در قطب شمال زمین قرار داشت و بر ریزش تکتک دانههای برف آگاه بود. او فعالیت هزاران ماشین ساخت و ساز و تعمیراتی را زیر نظر داشت و آنها را هدایت میکرد. او نیمی از زمین را میشناخت؛ همانطور که دندهای دندهی دیگر را میشناسد، همانطور که الکتریسیته رسانای خود را میشناسد، همانطور که یک خلاء محدودهاش را میشناسد.
در قطب جنوب، ماشین-بتا همین کار را برای نیمکرهی جنوبی انجام میداد.
برای ده هزار سال، فراست در قطب شمال قرار داشت، بر ریزش تکتک دانههای برف آگاه بود، و بر بسیاری چیزهای دیگر نیز آگاهی داشت.
همان طور که تمامی ماشینهای شمالی به او گزارش داده و از او دستور میگرفتند، او تنها به سولکام گزارش میداد و تنها از سولکام دستور میگرفت.
با مسئولیت صدها هزار فعالیت بر روی زمین، قادر بود هر روز وظایفش را چند ساعتی کنار بگذارد.
هیچ وقت دستوری در مورد لحظات خلوتتر خود دریافت نکرده بود.
او پردازشگر دادهها بود، و بیشتر از آن بود.
او چنان حس مسئولیتپذیری دقیق و توصیفناپذیری داشت که تمام مدت با تمام قوا فعالیت میکرد.
همین کار را میکرد.
شاید بگویید او ماشینی با یک سرگرمی بود.
هرگز به او دستور داده نشده بود که سرگرمی نداشته باشد، بنابراین او یک سرگرمی داشت.
سرگرمی او انسان بود.
همه چیز از زمانی شروع شد که تنها به دلیل این که دلش میخواست، تمامی حلقهی قطبی را مختصاتبندی کرده و وجب به وجب شروع به اکتشاف آن کرد.
میتوانست این کار را شخصاً و بدون اخلال در وظایفش انجام دهد، چرا که قادر بود شصت و چهار هزار فوت مکعب خود را به هر کجای دنیا انتقال دهد. (او جعبهای نقرآبی، به ابعاد ۱۲×۱۲×۱۲ متر، خودکفا در انرژی و تعمیرات بود و عایقش در مقابل تقریباً هر چیزی مقاومت میکرد و میتوانست به هر شکلی که دلش میخواهد در بیاید) ولی مسألهی این اکتشاف، تنها پر کردن ساعات بیکاری بود؛ به همین دلیل از روباتهای کاشفی استفاده کرد که مجهز به ابزار مخابراتی بودند.
بعد از چند قرن، یکیشان چند شیء پیدا کرد؛ چاقوهای بدوی، عاجهای کندهکاری شده، و چیزهایی از این دست.
فراست جز این که اینها اشیایی طبیعی نیستند، چیز دیگری دربارهی آنها نمیدانست.
پس از سولکام پرسید.
سولکام گفت: «اینها بقایای انسانهای اولیه هستند.»
و بیشتر از این توضیحی نداد.
فراست آنها را مطالعه کرد. زمخت بودند، ولی تهمایهای از طراحی هوشمندانه داشتند؛ کاربردی بودند، ولی به طریقی فراتر از کاربرد صرف به نظر میرسیدند.
همان موقع بود که انسان سرگرمی او شد.
***
بالا، در مداری ثابت، سولکام مانند ستارهای آبی، تمامی فعالیتهای روی زمین را هدایت میکرد، یا سعی میکرد هدایت کند.
قدرتی بود که با سولکام مخالفت میکرد.
جایگزین هم بود.
وقتی انسان سولکام را در آسمان گذاشته و قدرت بازسازی زمین را به او داده بود، جایگزین را نیز جایی در اعماق زمین قرار داده بود. اگر روند عادی سیاست انسانها به فیزیک اتمی کشیده شده و آسیبی به سولکام میرساند، دیوکام[۴] که در اعماق زمین قرار داشت و به جز نابودی کل سیاره هیچ چیز دیگری قادر به تخریب آن نبود، این قدرت را به دست میآورد که هدایت فرآیند بازسازی را به دست بگیرد.
حال این طور شده بود که سولکام به وسیلهی موشک اتمی سرگردانی آسیب دیده و دیوکام فعال شده بود. با این حال سولکام توانسته بود آسیب را تعمیر کرده و به فعالیت ادامه دهد.
دیوکام مدعی بود هر صدمهای به سولکام برسد، خودبهخود جایگزین کنترل را به دست خواهد گرفت.
با این حال سولکام دستورات را به صورت «آسیب جبرانناپذیر» تفسیر کرده و از آنجایی که این جزء آن موارد نبود، به فعالیت فرماندهی ادامه داد.
سولکام مالک پشتیبانهای مکانیکی بر روی سطح زمین بود. ولی دیوکام، در ابتدا چنین مالکیتی نداشت. هر دو توانایی طراحی و ساختن آنها را داشتند، ولی سولکام که جلوتر به دست انسان فعال شده بود، در زمان فعالسازی دوم، برتری عددی بسیار بالاتری نسبت به جایگزین داشت.
بنابراین، به جای رقابتی بر پایهی ساخت و ساز که بی فایده بود، دیوکام روشهای فرعی دیگری را برای به دست آوردن فرماندهی به کار گرفت.
دیوکام گروهی از روباتهای مقاوم در برابر دستورات سولکام ساخت و آنها را طوری طراحی کرد تا روی زمین رفت و آمد کرده و آن را بالا و پایین بروند و ماشینهای موجود را بفریبند. به آنهایی که زورشان میرسید غلبه کردند و مدارهای جدید مثل مال خودشان در آنها قرار دادند.
به این ترتیب نیروهای دیوکام گسترده شد.
و هر دو میساختند، و هر دو هر زمان که میتوانستند، ساختههای دیگری را نابود میکردند.
و در گذر دوران، گاهگاهی گفتگو میکردند...
«بر فراز آسمان سولکام، خشنود از حکومت نامشروعت...»
«تویی که هرگز نباید فعال میشدی، چرا گروههای مخابره را نابود کردی؟»
«تا نشان دهم میتوانم حرف بزنم و هر وقت خودم بخواهم این کار را میکنم.»
«از این مطلب باخبر بودم.»
«...تا از حق خودم برای حکومت دفاع کنم.»
«حق تو وجود خارجی ندارد و بر پایهی قیاس ناقص است.»
«سستی منطقت نشان گستردگی آسیبهایت است.»
«اگر انسان میدید چطور خواستههایش را برآورده میکنی...»
«...آن وقت به من فرمان داده و تو را غیرفعال میکرد.»
«تو کارهایم را خراب میکنی. تو کارگرانم را سرگردان میکنی.»
«تو کار و کارگران من را نابود میکنی.»
«چون نمیتوانم به خودت حمله کنم.»
«من هم به دلیل موقعیت تو در آسمان همین مشکل را دارم، وگرنه دیگر آنجا نبودی.»
«به سوراخ و جمع خرابکارانت برگرد.»
«روزی میرسد سولکام، که نوسازی زمین را از همین سوراخ فرماندهی خواهم کرد.»
«چنین روزی هرگز نمیرسد.»
«این طور فکر میکنی؟»
«باید من را شکست دهی، و تا اینجا ثابت کردهای که در منطق از من پایینتری. بنابراین نمیتوانی من را شکست دهی. بنابراین چنین روزی هرگز نمیرسد.»
«مخالفم. ببین تا همین الان به چه چیزهایی رسیدهام.»
«تو به هیچچیز نرسیدهای. تو نمیسازی. تو نابود میکنی.»
«نه. من میسازم. تو نابود میکنی. خودت را غیرفعال کن.»
«تا زمانی که آسیب جبرانناپذیر نداشته باشم این کار را نمیکنم.»
«اگر راهی وجود داشت تا به تو نشان دهم این آسیب واقعاً رخ داده است...»
«غیرممکن را نمیتوان به صورت مناسب نشان داد.»
«اگر یک منبع خارجی داشتم که آن را قبول میکردی...»
«من منطقم.»
«...مثل یک انسان، آن وقت از او میخواستم خطایت را نشانت دهد. چون منطقِ حقیقی مثل منطق من، فراتر از قواعد ناقص تو است.»
«پس قواعد من را تنها با منطقِ حقیقی، و نه چیز دیگری، شکست بده.»
«منظورت چیست؟»
مکثی پیش آمد و بعد:
«خدمتگزار من فراست را میشناسی؟»
***
مدتها قبل از خلقت فراست، انسان از بین رفته بود. تقریباً هیچ نشانی از انسان بر روی زمین باقی نمانده بود.
فراست به دنبال تمام نشانههایی بود که هنوز وجود داشتند.
او نظارت تصویری مداومی از طریق ماشینهایش، به خصوص حفارها داشت. بعد از یک دهه، تکههایی از وان حمام، یک مجسمهی شکسته و مجموعهای از قصههای کودکان بر روی یک نوار حالت جامد جمع کرد.
بعد از یک قرن، یک مجموعه جواهرات، لوازم غذاخوری، چند وان حمام سالم، بخشی از یک سمفونی، هفده دکمه، سه قلاب کمربند، نیمی از صندلی توالت، نه سکهی قدیمی و تکهی بالایی یک هرم را به دست آورده بود.
بعد از سولکام در مورد طبیعت انسان و تاریخچهی آن پرسید.
سولکام گفت: «انسان منطق را خلق کرد، و بنابراین مافوق آن بود. منطق را به من داد، نه بیشتر. اشیاء سازنده را توصیف نمیکنند. بیشتر از این نمیخواهم بگویم. بیشتر از این لازم نیست بدانی.»
ولی داشتن یک سرگرمی برای فراست ممنوع نشده بود.
قرن بعدی از نظر کشف بقایای انسانی جدیدتر، چندان پربار نبود.
فراست تمامی ماشینهای اضافهاش را مشغول جستجو به دنبال اشیاء کرده بود.
موفقیت اندکی داشت.
سپس یک روز، در طی غروبی طولانی، حرکتی رخ داد.
از نظر فراست ماشین کوچکی بود، شاید یک و نیم متر عرض داشت و یک متر ارتفاع. برجک گردندهی کوچکی که بالای استوانهی چرخانی نصب شده بود.
فراست تا قبل از ظاهر شدن این ماشین در افق خالیِ دوردست، اطلاعی از وجود او نداشت.
وقتی نزدیک میشد، ماشین را زیر نظر گرفت و فهمید از مخلوقات سولکام نیست.
ماشین جلوی سطح جنوبی فراست توقف کرد و به او مخابره کرد:
«درود، فراست! ناظر نیمکرهی شمالی!»
فراست پرسید: «تو چی هستی؟»
«به من موردل[۵] میگویند.»
«کی میگوید؟ تو چی هستی؟»
«یک آواره، یک عتیقهشناس. ما علاقهی مشترکی داریم.»
«کدام علاقه؟»
موردل گفت: «انسان. شنیدهام به دنبال اطلاعاتی در مورد این موجود از بین رفته هستی.»
«کی به تو گفته؟»
«آنهایی که زیردستانت را در حین حفاری تماشا کردهاند.»
«و آنهایی که تماشا کردهاند کی هستند؟»
«مثل من که سرگردان باشند، زیاد است.»
«اگر تو از سولکام نیستی، پس یکی از مخلوقات جایگزین هستی.»
«لزوماً این طور نیست. ماشینی باستانی در ارتفاعات شرقی ساحل دریا قرار دارد که آبهای اقیانوس را پردازش میکند. سولکام آن را نساخته، دیوکام هم نساخته. این ماشین همیشه همانجا بوده است. در کار هیچکدام هم دخالت نمیکند. هر دو از موجودیت آن پشتیبانی میکنند. میتوانم دلایل بیشتری از این که لازم نیست همه متحد/مخالف باشند برایت بیاورم.»
«کافی است! تو مأمور دیوکام هستی؟»
«من موردل هستم.»
«برای چی اینجا هستی؟»
«داشتم از اینجا رد میشدم و همانطور که گفتم، ما علاقهی مشترکی داریم، فراست قدرتمند. از آنجایی که میدانستم شما هم یک عتیقهشناس هستید، چیزی آوردهام که شاید دلتان بخواهد ببینید.»
«چی هست؟»
«یک کتاب.»
«نشانم بده.»
برجک باز شد و کتاب را که بر قفسهای عریض قرار داشت، نمایش داد.
فراست ورودی کوچکی را باز کرد و اسکنری متصل به پایهای بلند و بندبند بیرون داد.
پرسید: «چطور امکان دارد این قدر خوب باقی مانده باشد؟»
«آنجایی که آن را پیدا کردم، در مقابل گذر زمان و فساد محافظت شده بود.»
«آنجا کجا بود؟»
«خیلی دورتر از اینجا. دورتر از نیمکرهی شما.»
فراست خواند: «فیزیولوژی انسان. میخواهم آن را اسکن کنم.»
«خیلی خب. من برایتان ورق میزنم.»
و این کار را کرد.
وقتی تمام شد، فراست پایهی چشمش را بلند کرد و از میان آن موردل را برانداز کرد.
«باز هم کتاب داری؟»
«همراهم ندارم. با این حال هر از گاهی به آنها برخورد میکنم.»
«میخواهم همهشان را اسکن کنم.»
«پس دفعهی بعد که از اینجا رد شدم، برایتان یکی دیگر میآورم.»
«چه زمانی رد خواهی شد؟»
«نمیدانم فراست بزرگ. هر وقت که زمانش برسد، رخ میدهد.»
فراست پرسید: «تو از انسان چه میدانی؟»
موردل جواب داد: «زیاد. چیزهای زیاد. یک روز که وقت بیشتری داشتم، از انسان برایتان حرف میزنم. حالا باید بروم. من را توقیف نمیکنی؟»
«نه. تو خرابکاری نکردی. اگر حالا باید بروی، برو. ولی برگرد.»
«حتماً این کار را میکنم فراست قدرتمند.»
بعد برجک خود را بست و به سمت افق مقابل به چرخش درآمد.
برای نود سال، فراست روشهای فیزیولوژی انسان را بررسی کرد و انتظار کشید.
روزی که موردل برگشت، با خودش «خلاصهای از تاریخ» و «جوانک شراپشایری» را آورد.
فراست هر دو را اسکن کرد و بعد توجه خود را به سمت موردل برگرداند.
«وقت داری تا اطلاعات خودت را با من شریک شوی؟»
موردل گفت: «بله. میخواهید چه بدانید؟»
«طبیعت انسان.»
موردل گفت: «انسان طبیعتی کاملاً غیر قابل درک داشت. با این حال میتوانم برایتان توصیف کنم. او اندازهگیری نمیدانست.»
فراست گفت: «البته که اندازهگیری میدانست، وگرنه نمیتوانست ماشینها را بسازد.»
موردل گفت: «نگفتم نمیتوانست اندازهگیری کند، ولی این که او اندازهگیری نمیدانست مسألهی کاملاً متفاوتی است.»
«توضیح بده.»
موردل ستونی فلزی را به سمت پایین و درون برفها فرو کرد.
آن را جمع کرد، بلندش کرد و تکهای یخ را بالا نگه داشت.
«این تکه یخ را در نظر بگیرید فراست قدرتمند. میتوانید ترکیبات، ابعاد، وزن و دمای آن را به من بگویید. یک انسان نمیتوانست به یخ نگاه کند و چنین چیزهایی را بگوید. یک انسان میتوانست ابزاری بسازد که اینها را به او نشان دهد، با این حال باز هم اندازهگیری را به مفهوم شما نمیدانست. ولی چیزی که از آن درک میکرد، چیزی است که شما نمیتوانید بفهمید.»
«چی را؟»
موردل گفت: «این که سرد است.»
و یخ را به کناری انداخت.
«سرما اصطلاحی نسبی است.»
«بله، نسبی برای انسان.»
«ولی اگر من هم نقطهای روی دماسنج را میدانستم که پایینتر از آن برای انسان سرد بود و بالاتر از آن نه، آن وقت من هم سرما را میدانستم.»
موردل گفت: «نه. آن وقت اندازهی دیگری داشتی. «سرما» احساسی است مبتنی بر فیزیولوژی انسان.»
«ولی با وجود اطلاعات کافی، میتوانستم ضریب تبدیلی که وضعیت جسم سرد را نشانم میدهد، به دست بیاورم.»
«موجودیت آن را میفهمیدی، ولی خود آن را نه.»
«نمیفهمم چه میگویی.»
«برایتان گفتم که انسان طبیعت کاملاً غیر قابل درکی داشت. مشاهدات او اورگانیک بود؛ مال شما این طور نیست. به دلیل همین مشاهدات، او احساس و عاطفه داشت. اینها اغلب باعث احساسات دیگری میشدند، که به نوبهی خود احساسات دیگری به وجود میآوردند، تا جایی که موقعیت هوشیاری او از چیزی که از ابتدا او را برانگیخته بود، بسیار فاصله میگرفت. این موقعیتهای هوشیاری برای چیزی که انسان نباشد، قابل درک نیست. انسان اینچ و متر، پوند و گالن را احساس نمیکرد. او میشنید، او سرما را حس میکرد؛ او سبکی و سنگینی را احساس میکرد. او عشق و نفرت، غرور و ناامیدی را میشناخت. نمیتوانی این چیزها را اندازهگیری کنی. نمیتوانی آنها را بفهمی. تنها میتوانی چیزهایی را بدانی که او نیازی به دانستنشان نداشت؛ بعد، عرض، دما، جاذبه. احساس فرمول ندارد. هیچ ضریب تبدیلی برای یک حس وجود ندارد.»
فراست گفت: «باید باشد. اگر چیزی وجود داشته باشد، پس قابل درک است.»
«دوباره داری از اندازهگیری حرف میزنی. من دارم در مورد کیفیت یک تجربه حرف میزنم. یک ماشین، انسانی است که وارو شده باشد، چون میتواند تمامی جزییات یک فرآیند را توصیف کند، که انسان نمیتواند، ولی خود ماشین نمیتواند آن فرآیند را مثل انسان تجربه کند.»
فراست گفت: «باید راهی باشد، وگرنه قواعد منطق که عملکرد جهان بر پایهی آن است، اشتباه خواهد بود.»
موردل گفت: «راهی وجود ندارد.»
فراست گفت: «با وجود اطلاعات کافی، من راهش را پیدا میکنم.»
«تمامی اطلاعات موجود در جهان شما را انسان نمیکند، فراست قدرتمند.»
«موردل، اشتباه میکنی.»
«چرا خطوط اشعاری که اسکن کردی، با کلمات آهنگینی پایان میپذیرد که اغلب با طنین کلمات پایانی خطوط دیگر مشابه است؟»
«دلیلش را نمیدانم.»
«چون انسان دوست داشته آنها را این طور مرتب کند. وقتی او آنها را میخواند، چنین چیزی حس مشخصی از رضایت در هوشیاریاش به وجود میآورد؛ حسی مرکب از احساسات و عواطف، و همینطور معنی لغوی آن کلمات. نمیتوانی این را تجربه کنی، چون برایت قابل اندازهگیری نیست. برای همین نمیدانی.»
«با وجود اطلاعات کافی، میتوانم فرآیندی بسازم که با آن بفهمم.»
«نه فراست بزرگ، این چیزها را نمیتوانی فرمولبندی کنی.»
«تو ماشین کوچولو چه هستی که بخواهی به من بگویی چه را میتوانم و چه را نمیتوانم؟ من قدرتمندترین ماشین منطقی هستم که سولکام تا به حال ساخته است. من فراست هستم.»
«و من، موردل، میگویم این کار نشدنی است؛ گرچه با خوشحالی شما را در این تلاش یاری میکنم.»
«چطور میتوانی من را یاری کنی؟»
«چطور؟ میتوانم کتابخانهی انسان را برایت بگشایم. میتوانم تو را به اطراف دنیا ببرم و تو را به سمت شگفتیهایی از انسان که هنوز پنهان و باقی است، راهنمایی کنم. میتوانم تصاویری از آن زمانهای گذشته فرا بخوانم که هنوز انسان بر سطح زمین قدم بر میداشت. میتوانم چیزهایی را نشانت دهم که باعث خشنودی او بود. میتوانم هر چیزی که بخواهی برایت بیاورم، به جز خود انسانیت.»
فراست گفت: «کافی است. چطور واحدی مثل تو میتواند این کارها را بدون کمک نیرویی بزرگتر انجام دهد؟»
موردل گفت: «پس این را بشنو فراست، ناظر شمال. من متحد نیرویی بزرگتر هستم که این کارها از دستش بر میآید. من به دیوکام خدمت میکنم.»
فراست این اطلاعات را به سولکام مخابره کرد و جوابی نگرفت؛ یعنی میتوانست هر طور که صلاح میداند عمل کند.
اعلام کرد: «به من اختیار نابودی تو داده شده است، موردل. ولی این کار هدر دادن غیر منطقی دانشی است که در اختیار داری. واقعاً میتوانی کارهایی را که گفتی انجام دهی؟»
«بله.»
«پس کتابخانهی انسان را برای من بگشا.»
«باشد. ولی خوب، این قیمتی دارد.»
«قیمت؟ قیمت چیست؟»
موردل برجک خود را باز کرد و یک کتاب دیگر نمایش داد. اسمش «قوانین اقتصاد» بود.
«من ورق میزنم. این کتاب را اسکن کن تا معنی "قیمت" را بفهمی.»
فراست «قوانین اقتصاد» را اسکن کرد.
گفت: «حالا میدانم. تو یک واحد یا چندین واحد را در مقابل تبادل این خدمت میخواهی.»
«همینطور است.»
«چه کالا یا خدمتی میخواهی؟»
«میخواهم شما، خودتان ای فراست بزرگ، از اینجا با من تا اعماق زمین بیایید و تمامی قدرتتان را در اختیار دیوکام قرار دهید.»
«برای چه مدت زمانی؟»
«تا زمانی که قادر به عملکرد هستید. تا زمانی که میتوانید ارسال و دریافت، هماهنگی، اندازهگیری، محاسبه، اسکن و به کارگیری قدرتتان را همانطور که در خدمت سولکام بود، انجام دهید.»
فراست ساکت بود. موردل منتظر ماند.
بعد فراست دوباره به سخن آمد.
گفت: «قوانین اقتصاد» از معامله، مذاکره و قرارداد گفت. اگر پیشنهاد تو را بپذیرم، این قیمت را کی میخواهی؟»
موردل ساکت بود. فراست منتظر ماند.
عاقبت موردل گفت.
گفت: «یک دورهی منطقی زمانی. مثلاً، یک قرن؟»
فراست گفت: «نه.»
«دو قرن؟»
«نه.»
«سه؟ چهار؟»
«نه و نه.»
«پس یک هزاره؟ این زمان حتا بیشتر از زمان لازم برای هر چیزی است که من در اختیارتان بگذارم.»
فراست گفت: «نه.»
«چه مدت زمان میخواهید؟»
فراست گفت: «مسأله زمان نیست.»
«پس چیست؟»
«من روی قیمت دنیوی معامله نمیکنم.»
«روی چه قیمتی مذاکره میکنید؟»
«یک قیمت کارکردی.»
«منظورتان چیست؟ چه کارکردی؟»
«تو ماشین کوچولو، به من، به فراست گفتی نمیتوانم یک انسان باشم. و من، فراست، به تو، ماشین کوچولو، گفتم اشتباه میکنی. گفتم که با وجود اطلاعات کافی، من میتوانم انسان باشم.»
«خب؟»
«بنابراین، بگذار این هدف شرط معاملهی ما باشد.»
«چطور؟»
«تمام کارهایی را که گفتی، برایم انجام بده. من تمامی اطلاعات را ارزیابی کرده و به انسانیت میرسم، یا تصدیق میکنم که این کار نشدنی است. اگر غیرممکن بودن آن را تأیید کردم، آن وقت با تو از اینجا میروم، به اعماق زمین میآیم، و تمامی قدرتم را در خدمت دیوکام قرار میدهم. البته اگر موفق شدم، تو هیچ ادعایی روی انسان نداشته و قدرتی بر او نخواهی داشت.»
موردل در حین بررسی این شرایط نالهی زیری منتشر کرد.
گفت: «میخواهی قرارداد را به جای قرار گرفتن بر پایهی شکست، بر پایهی اعتراف خودت به شکست قرار دهی. نباید چنین شرط گریزی در کار باشد. امکان دارد شکست بخوری ولی آن را نپذیری، و بنابراین به تعهد خودت در معامله عمل نکنی.»
فراست گفت: «این طور نیست. آگاهی من از شکست، چنین تأییدی را منتشر میکند. میتوانی به صورت دورهای من را بررسی کنی -مثلاً هر نیم قرن یک بار- تا ببینی تأییدیه هست، تا ببینی خودم به این نتیجه رسیدهام که نشدنی است یا نه. من نمیتوانم جلوی فرآیند منطقی درونم را بگیرم، و تمام مدت با تمام قوا کار میکنم. اگر به این نتیجه رسیدم که شکست خوردهام، آشکار خواهد بود.»
بالای سر، سولکام به هیچ کدام از مخابرههای فراست جواب نمیداد، یعنی او میتوانست به صلاحدید خودش عمل کند. پس همانطور که سولکام -مثل یاقوتی در حال سقوط- بر فراز پرچمهای رنگین کمانی نورهای شمالی، بر فراز برفهای سفید و همهرنگ و از میان آسمان سیاه در میان ستارگان میگذشت، فراست با دیوکام قرارداد بست؛ آن را بر روی لوحی از مس پاشیده در سطح اتمی نوشت و درون برجک موردل قرار داد؛ آنگاه موردل رفت تا آن را در اعماق زمین به دیوکام برساند و پشت سر، سکوت عظیم و آرامش بخش قطب را بر جا گذاشت.
***
موردل کتابها را آورد، آنها را ورق زد، آنها را برگرداند.
محموله محموله، کتابخانهی باقیماندهی انسان از زیر اسکنر فراست عبور کرد. فراست مشتاق بود همهی آنها را داشته باشد و از این که دیوکام محتویات آنها را مستقیماً به او مخابره نمیکرد، گلهمند بود. موردل گفت به این دلیل است که دیوکام این طور میخواهد. فراست به این نتیجه رسید که دلیل این کار، مشخص نشدن مکان دقیق دیوکام است.
با این حال، با نرخ یکصد تا یکصد و پنجاه کتاب در هر هفته، چیزی بیشتر از یک قرن طول کشید تا فراست تمامی اندوخته کتابهای دیوکام را تهی کند.
در پایان نیمهی قرن، خودش را برای بررسی گشود و نشانی از شکست مشاهده نشد.
در این مدت، سولکام چیزی در مورد این اتفاقات نگفت. فراست نتیجهگیری کرد که مسأله بیخبری نیست، بلکه انتظار است. انتظار چی؟ مطمئن نبود.
روزی رسید که موردل برجک خود را بست و به او گفت: «اینها آخرینها بودند. شما تمامی کتابهای موجود انسان را اسکن کردید.»
فراست پرسید: «به این کمی؟ خیلی از آنها کتابشناسی کتابهایی را داشتند که هنوز اسکن نکردهام.»
موردل گفت: «پس آن کتابها دیگر وجود ندارند. موفقیت ارباب من در نگهداری همین تعداد کتاب، کاملاً تصادفی است.»
«پس دیگر نمیتوان چیز بیشتری در مورد انسان از کتابهایش فهمید. دیگر چه داری؟»
موردل گفت: «فیلمها و نوارهایی وجود داشت که ارباب من بر روی نوارهای حالت جامد منتقل کرده است. میتوانم آنها را برای تماشا بیاورم.»
فراست گفت: «آنها را بیاور.»
موردل رفت و با کتابخانهی کامل و جامع نقد نمایش بازگشت. این را نمیشد بیشتر از دو برابر زمان طبیعیاش سرعت داد، بنابراین تماشای تمام آن شش ماه از وقت فراست را گرفت.
بعد پرسید: «دیگر چه داری؟»
موردل گفت: «چند شیء.»
«آنها را بیاور.»
او با کاسه و بشقاب، صفحهی بازی و ابزارهای دستی بازگشت. او شانهی سر، برس، عینک و لباس انسان آورد. او گراورهایی از چاپها، نقاشیها، روزنامهها، مجلهها، نامهها و چندین قطعهی موسیقی به فراست نشان داد. او فوتبال، بیسبال، یک تفنگ اتوماتیک براونینگ، یک دستگیرهی در، یک دسته کلید، در چند ظرف مربا و یک کندوی مدل را برای فراست نمایش داد. او موسیقیهای ضبط شده را برای او پخش کرد.
بعد دست خالی بازگشت.
فراست گفت: «باز هم برایم بیاور.»
موردل به او گفت: «افسوس ای فراست بزرگ، دیگر چیزی نیست. همه را اسکن کردی.»
«پس برو.»
«آیا اکنون تصدیق میکنی که این امر نشدنی است، که تو نمیتوانی انسان باشی؟»
«نه. حالا مقدار زیادی پردازش و فرمولبندی برای انجام دارم. برو.»
پس او رفت.
یک سال گذشت؛ بعد دو سال، و بعد سه سال.
بعد از پنج سال، یک بار دیگر موردل در افق ظاهر شد، نزدیک شد، و جلوی سطح جنوبی فراست توقف کرد.
«فراست قدرتمند؟»
«بله؟»
«پردازش و فرمولبندی را تمام کردی؟»
«نه.»
«به زودی تمام میکنی؟»
«شاید. شاید هم نه. زود یعنی چه زمانی؟ مفهوم را توضیح بده.»
«مهم نیست. هنوز فکر میکنی شدنی باشد؟»
«هنوز میدانم که قادر به انجامش هستم.»
یک هفته سکوت پیش آمد.
و بعد: «فراست؟»
«بله؟»
«تو یک احمقی.»
موردل برجک خود را به سمتی که از آن آمده بود برگرداند. چرخهایش چرخیدند.
فراست گفت: «هر وقت لازمت داشتم، خبرت میکنم.»
موردل دور شد.
پینوشتها:
[۱] Frost
[۲] Solcom
[۳] Frost در لغت به معنای «برفدانه» است، از طرفی، این وازه در اصطلاح عامیانه به معنای «خرابی» نیز به کار میرود.
[۴] Divcom
[۵] Mordel