برای گفتگو راجع به این داستان کلیک کنید.
مایکل مورکاک(1) در لندن انگلستان به دنیا آمد. در سن شانزده سالگی به سمت ویراستاری مجلهی «ماجراهای تارزان»(2) و بعد از آن کتابسرای کتب نایاب «سیکستون»(3) برگزیده شد. اما ویراستاری مجلهی «جهانهای جدید»(4) در سالهای 1964 تا 1971 بود که مهمترین نقطهی اوج را در زندگی حرفهای وی رقم زد. در طی این سالها او «موج نو»(5) را پایهگذاری کرد که میتوان آن را مهمترین حادثه در تاریخ علمیتخیلی دانست. شهرت مورکاک هرچند بیش از هر چیز مدیون آفرینش «مولتی ورس» (جهانهای چندگانه) و تأثیر آن در زیرگونهی سحر و شمشیر است (زیرگونهای که او و فریتس لایبر(6) با همکاری هم آن را نامگذاری کردند).
شخصیت ساخته و پرداختهی او «الریک ملنیبونهیایی»(7)، یکی از تأثیرگذارترین ضدقهرمانهایی است که در این زیرگونهی ادبی به وجود آمده است.
نهتنها رمانهای الریک از دههی 1970 تاکنون پیوسته چاپ میشوند، بلکه شخصیت الریک به جهان کمیک و بازیهای نقشآفرینی راه یافته است. تأثیر مورکاک در این ژانر به قدری عظیم است که تقریباً هیچ آفرینشی در این ژانر مستقل از ساختارآفرینیهای او ممکن نیست.
۱- آن سوی پرتگاه
خورشید که اکنون مسین شده بود و گویی آغشته به خون، بر فراز افق آرام گرفت و سایههای سیاه و بلندی را بر روی کشتی عجیبالخلقه، «سیلهلا لی»(8)، انداخت. بر روی عرشه، دو راهبهی زیومبارگ(9) با منشی اثیری و تاجهای براق برنزیشان در کنار نردهها ایستاده بودند، مترصد و گوش فرا داده به غرش گرسنهای که نزدیک شدن تاریکی را با نوایی خدایگون بشارت میداد. زنها دعای شامگاهیشان را دم گرفتند، و چنان بهنظرشان آمد که سایهی عظیمی به شکل یک زن -هر آنچه باب میل الههشان بود- در آسمان و بر فراز سرشان با هم آمد. در حینی که مراسم رو به اتمام بود، دو مرد از کابین مسافران در زیر، بالا آمدند. یکی کوتاه با موهایی به رنگ سرخ درخشان که در تضادی عظیم با چشمان آبی بزرگ و دهان گشاد و خندانش بود. کتی ضخیم و دولایه به تن کرده بود و شلوار کوتاهی از پوست آهو به پا داشت که انتهای آن به داخل چکمههایی نرم فرو رفته بود. همراه قدبلندش در چرم و ابریشم سیاه پیچیده بود و موهایی به رنگ شیر داشت و صورتش به رنگپریدگی نازکترین پارچههای کتان سپید بود. صورتی کشیده داشت با گوشهایی نوکتیز و و ابروهایی اریب و چشمانی تیز و یاقوتی رنگ. همانند همراهش، او نیز غیرمسلح بود.
دو زن دستانش را با تکمیل مراسم پایین آوردند و متعجب از دیدن دو مرد به سوی ایشان برگشتند که مؤدبانه تعظیم کرده بودند. راهبهها نیز در تأیید ایشان از پلکان فرود آمدند و به کابینشان در پایین بازگشتند. دو مرد جای زنان را در کنار نردههای کشتی اشغال کردند. صفحهی خورشید اکنون تا نیمهها درون آب فرو رفته بود و نورش مسیری سرخ رنگ را از میان دریا میشکافت. مرد بلند قامت در شمال و غرب شهره بود. او الریک بود و او را خویشاوندکش نیز میخواندند؛ امپراطور اسبق ملنیبونه و تا همین چند وقت پیش قدرتمندترین امپراطور جهان. مرد کوتاه قد «مونگلام ِ الوری»(10) بود، شهری در شرق نامکشوف. این دو زمانی را در مشایعت یکدیگر به سر برده و ماجراهای بسیاری را از سر گذرانده بودند. همین اواخر از «ناسی تیکری»(11) بازگشته بودند و در آنجا دو مرد دیگر را یافته بودند که برای همراهیشان دلایل پیچیدهی خودشان را داشتند و آن غروب تصمیم گرفته بودند همان پایین بمانند.
مونگلام پس از رفتن راهبه ها اخمی کرد و گفت: «پیروان زیومبارگ در این قسمت دنیا آرامتر به نظر میرسند. دارم از کاری که در مسافرخانه کردم پشیمان میشوم.»
دوستش لبخندی زد و گفت: «من بیش از حد درگیر رابطهی دوستی با ارباب هرج و مرج هستم و هیچ علاقهای به عمیقتر کردن رابطهام با دوکها و دوشسهای آنتروپی ندارم. و اگر دانشم دربارهی باورهایشان درست باشد، خواهی دید که آن دو از نزدیکی به هر کس مگر اربابشان و یکدیدگر پرهیز میکنند.»
مونگلام با ناامیدی به پلکان چشم دوخت و آهی کشید و گفت: «الریک، دوست من، گاهی آرزو میکنم کاش دانستههایت را اینطور بدون هشدار قبلی با من در میان نمیگذاشتی.»
«به تو اطمینان میدهم که کمتر از آن چه فکرش را میکنی، با تو درمیان میگذارم.»
مرد زال چشمانش را به آبهایی دوخت که به بدنهی کشتی تنه میزدند. خورشید دیگر تقریباً رفته بود؛ اما غرش دور، گویی پیروزمندانه، بلندتر شده بود. سپس خورشید کاملاً غروب کرد و کشتی را در گرگ و میشی خاکستری-طلایی پشت سر گذاشت. بادی قدرتمند ناگهان وزیدن گرفت و بادبانهای عظیم و آبیرنگ را پر کرد و پاروزنان در پایین پاروهای دراز خود را متوقف کردند. پاروها را تماماً به بدنهی اصلی کشتی منتقل کردند. دو مرد حین قفل شدن دریچهی پاروها صدای برخورد چوب با چوب و کشیده شدن فلز روی فلز را شنیدند.
در این هنگام دو مرد افسوسخوران عرشه را ترک کردند و از پلکان پایین آمدند تا به سوی کابینهایشان بازگردند. در راهرو به افسر یکم کشتی «گاتان»(12) برخوردند که مؤدبانه احترام گذاشت و گفت: «لطفاً مطمئن شوید که اتاقتان کاملاً درزگیری شده. دو ساعت بعد از طلوع ماه به سمت دیگر میرویم. صبح هنگامی که بیرون آمدن خطری نداشت، زنگی را به صدا در میآوریم.»
مونگلام با خوشحالی زمزمه کرد: «البته اگر هنوز زنده باشیم.»
مرد نگاهی تیره به او انداخت و گفت: «البته! شب خوش. اگر خوششانس باشید، فردا در دنیای بالایی بیدار خواهید شد.»
الریک به هر دو نفر شببخیر گفت و وارد اتاقش شد. از بالای سرش صدا تقتقی محو و جرینگجرینگ زنجیر برای محکم کردن کشتی سر جایش شنیده میشد. اتاقش از نور نارنجی رنگ چراغی که از وسط سقف کوتاه آویزان بود، روشن شده بود. نور پیکر زنی نشسته و خمشده روی رقعهای کاغذ را نمایان میکرد. با ورود مرد زال، زن سر برافراشت و لبخند زد. بسیار زیبا بود و موهایی سیاه داشت. شاهزاده «نائوهادوار از ایت»(13) که این روزها نامش را به نائوها(14) تغییر داده بود. چشمان درشت مشکی رنگش نور چراغ را منعکس میکرد. لبانش بر اثر لبخندی هوشمندانه اندکی از هم فاصله گرفته بود.
«پس به نقطهی بیبازگشت رسیدهایم، سرورم.»
الریک شروع کرد به در آوردن پیراهنش و حرکت به سوی کپهی پهن پوستها: «این طور به نظر میرسد. شاید بهتر باشد بخوابیم، قبل از این که سر و صدای واقعی شروع شود. حالا اگر بخواهید هم نمیتوانید به ایت برگردید.»
شاهزاده خانم خم شد و رقعه را در محفظهی لولهای شکلش گذاشت. «به هیچ وجه مایل نیستم این تجربه را از دست دهم، سرورم. از یاد نبریم که من نیز پیش از این که حقیقت را برایم افشا کنید، مثل عموم مردم فکر میکردم جهان ما مسطح است. فکر میکردم هر موضع دیگری در این باره، داستانیست احمقانه.»
«بله. عدهی خیلی کمی واقعیت را باور دارند، چون حقیقت مطمئناً آنها را گیج میکند.» کلیگویی میکرد و ذهنش درگیر موضوعات مهمتری بود.
دختر گفت: «من هنوز هم گیج هستم.»
«حقیقت به زودی آشکار خواهد شد.»
حالا بدون لباس، لاغر و عضلانی با نوعی زیبایی غریب بود. سطلی را برداشت و آب را درون کاسه ریخت و در سکوت مشغول شستوشوی خودش شد. شاهزاده نیز آمادهی رفتن به بستر شد. از زمانی که سرنوشتش را به دست الریک داده بود، زندگی ملالتباری که بدان عادت کرده بود محو میشد. حس میکرد دیگر آن حال و هوا را دوباره حس نخواهد کرد. رویاهای الریک خواب آسودهی شبانگاهی را از او ربوده بود؛ اما حتا اگر مرد زال او را ول هم میکرد، هرگز از آشنایی با او (و یا دوست داشتن او) پشیمان نمیشد. خویشاوندکش یا خائن فرقی نمیکرد. برای شاهزاده مهم نبود چه چیزی را قمار میکند. روشنایی و تاریکی به صورتی غیرقابل تفکیک در این نیمه انسان غریب که اجدادش پیش از آن که نژاد او از خاک و گل آفرینش به در آیند بر جهان حکومت میکردند، مخلوط شده بود. اویی که شمشیر دهشتناکش پیچیده در پوست و پارچه در انبار زیرین کشتی آویزان بود و گویی شعوری تاریک از آن خود داشت. او می دانست که باید از آن شمشیر و خود الریک بترسد و بخشی از وجودش وحشتی را که پیش از آن یک بار در جنگل رازآلود «سوم»(15) تجربه کرده بود، حس میکرد. اما بخش دیگرش کنجکاو بود تا بیشتر دربارهی شمشیر و قابلیتهای آن و شاهزادهی دمدمیمزاج صاحب آن بداند. الریک به او هشدار داده بود که چگونه موجودی است و با این وجود، او اصرار کرده بود که با الریک همراه شود. پدر و خواهر دو قلویش را در ناسی تیکری رها کرده بود و با او همراه شده بود؛ هر چند آنچه پشت سر میگذاشت برایش آشنا و عزیز بود.
درازکش کنار آن بدن سفت و فوقالعاده و باریک و پرطراوت که به خواب فرو رفته بود، به دقت به صدای دریا و کشتی گوش فرا داد. الوارها غژغژ میکردند و صدای طوفان از سمت افق افزایش مییافت. افزایش سرعت کشتی را حس میکرد. به نظر میرسید بر روی یک جریان سوار شدهاند.
حدس میزد باید انتظار چه چیزهایی را داشته باشد، ولی عمیقاً مایل بود مرد زال را بیدار و سؤالباران کند. او همچنان خواب بود؛ کمی زیر لب حرف میزد، اما آرام بود و دختر دلش نیامد او را بیدار کند. ولی آیا این بیخیالیاش صرفاً ظاهری نبود؟
صدای دور و عمیق زنگی از بالا به صدا درآمد. مرد زال انگار در پاسخ به آن لرزید، همچنان خفته. کشتی کج شد و شاهزاده خانم را به بدن الریک سر داد، دوباره خم شد و لرزشی را در وجود او انداخت. سیلهلا لی لرزید و به شدت تکان خورد و الوارهایش کش آمدند و ناله کردند و بدنهاش اول از یک سو، سپس از سوی دیگر کج شد. کشتی آنچنان تکان میخورد که دختر مجبور شد بدن مرد را بچسبد تا خودش را سر جایش نگه دارد. الریک خودش را طوری تکان داد که انگار میخواهد خودش را از دست او آزاد کند، بعد یک لحظه بیدار شد و پرسید: «رسیدیم؟»
«هنوز نه.»
چشمان شنگرفیاش را بار دیگر بست. مدتی خوابیدند. شاید چندین ساعت. نمیدانست دقیقاً چه مدت. نائوها با احساس افزایش سرعت کشتی از خواب برخواست.
«الریک؟»
چنان غلت میخورد که گویی به دهان گردابی کشیده میشدند.
«الریک!»
همچنان پاسخی در کار نبود. دختر با خود فکر کرد شاید او مرده یا طلسم شده است؛ در همان حال شکایت شمشیر مرد از کابین پایینی به گوش میرسید. صدای آب به غرشی سهمناک بدل میشد و کشتی و صدای اعتراض شمشیر سیاه را با خود به لبهی سقوط میکشاند: به سوی لبهی جهان.
۲- غریبهها در دریا
پیش از این وقتی الریک به او میگفت عازم کجاست، به او اطمینان داده بود که در بندری او را پیدا خواهد کرد تا به خانهاش بازگردد. نائوها با تواضع از او پرسیده بود که آیا از او خسته شده. و او پاسخ داده بود: «نه، اما دوست ندارم جان شما به خطر بیفتد.»
اما شاهزاده به هیچ وجه قصد ترک کردن او را نداشت. همیشه به شایعاتی که به شاهزاده ی نفرین شدهی خرابهها باز میگشت، علاقه نشان داده بود. حالا این شانس را داشت که در این باره بیشتر بداند. حالا هم به واسطهی علاقه و هم به خاطر کنجکاوی، خود را تسلیم الریک کرده بود. حالا حاضر بود جسمش و سلامتی ذهنش را -طبق هشدارهای خویشانش- در راه یافتن آن چه در ورای لبهی جهان میگذرد، فدا کند. جادوگر زال برایش از خطراتی این سفر گفت که هیچ کس از آن بازنگشته بود. او با صدایی زمزمهوار از همهی وحشتهایی که ممکن بود در این سفر با آن روبهرو شوند، سخن گفته بود. و نائوها به او پاسخ داده بود: «هر چند جانم را گرامی میدارم سرورم، اما زندگی بدون ماجراجویی و هیجان فایدهای ندارد.»
به این حرف خودش هم خندیده بود. آیا حالا از این تصمیمش پشیمان شده بود؟ کشتی همچنان سرعت میگرفت و از یک سو به سوی دیگر کشیده میشد. همهی تختهها در حال اعتراض بودند و شیب هر لحظه بیشتر میشد و ضربهها شدیدتر و هر لحظه ممکن بود نائوها از روی تخت پایین بیفتد. دوباره خودش را به الریک چسباند. الریک زمزمه کرد: «سایموریل(16).» و او را با نرمی اما قدرت، به خود چسباند. چطور ممکن بود شخصی که ظاهری چنان مریض داشت، قدرتی چنین داشته باشد؟ بار اولی نبود که نام نامزدش را که اتفاقاً به دست خودش کشته شده بود، به زبان میآورد. در رویایش به او آرامش میداد.
کشتی تکانی دیگر خورد. همینطور که کشتی به لبهی پرتگاه نزدیک میشد، حس سقوط او را فرا میگرفت. سقوطی که ابدی به نظر میرسید، تا این که کشتی سیلهلا لی با ضربهای عظیم به حجمی غیرقابل انعطاف برخورد کرد. نائوها لبانش را گزید. به یک صخره برخورد کرده بودند. توضیح دیگری وجود نداشت. کشتی داشت از هم میگسست. سیلهلا لی گویی در پنجهی هیولایی، مدام بالا و پایین میشد. نائوها دیگر نمیتوانست در برابر جیغ طولانی و بنفشیکه از وجودش بر میخواست، مقاومت کند. مطمئن بود که کشتی نابود شده و درحال غرق شدن هستند؛ پس خودش را آمادهی مردن کرد. اما دستان الریک به دورش محکمتر شد و وقتی چشمانش را گشود، از میان هالهای مبهم مشاهده کرد که الریک از وضعیت موجود لذت میبرد. آیا سرنوشتشان را پذیرفته بود؟ نائوها حس کرد آرامشش را باز مییابد. اما چرا؟
بعد دریا ناگهان آرام شد. یعنی داشتند غرق میشدند؟ کشتی حرکتی آرام و رو به جلو را آغاز کرد. الریک چشمانش را بست. لبخندی محو بر لبانش نشست. انگار میتوانست افکار نائوها را بخواند. از فراز سرش صدای فریاد مردان را میشنید، انباشته از آسایش خاطر در حال رد و بدل کردن دستورات. ناگهان الریک از بستر برخاست و شروع کرد به باز کردن پوشش تنها پنجرهی کابین. نور نقرهای به درون اتاق هجوم آورد و باعث شد تقریباً نامرئی شود. هوای تازه و خنک از میان کشتی گذشت. صدای مرغان دریایی به گوش میرسید.
نائوها پرسید: «کجا هستیم؟»
اما تقریباً بلافاصله به حماقت خودش لعنت فرستاد. الریک جواب نداد، اما از جلوی پنجره کنار رفت و به سایهها پیوست. دست آخر با صدایی نرم و لحنی مؤدبانه سخن گفت: «ما جایی هستیم که شما انتظارش را نداشتید. سمت دیگر دنیا. مردم اینجا آن را دنیای بالا خطاب میکنند. من تجربهی چندانی در این مسائل ندارم، اما فکر میکنم عبور خوبی داشتیم. هنوز چندین ساعت تا سحر مانده. بهتر است باز هم بخوابیم.»
صورت شاهزاده خانم را لمس کرد و انگار طلسمی کوچک در انداخته باشد، او اطاعت کرد.
چندی بعد، حینی که داشتند چرت میزدند، نائوها صدای ضرباتی بر در کابینشان را شنید. صدای مونگلام از سوی دیگر شنیده میشد. الریک برخاست تا در را باز کند. مدتی به شاهزاده خانم فرصت داد تا خودش را بپوشاند و بعد در را به روی الوریت مو قرمز باز کرد که دستش را به دور «سیتا تاین»(17) حلقه کرده بود. دختر زیبا بود، با چشمانی مبارزهطلب و محکم و دهانی خوشترکیب. مونگلام او را شب قبل از سوار شدن به کشتی در مهمانخانهی «استیل وومب»(18) ملاقات کرده بود. سیتا تاین کوتاه بود، با بدنی تنومند و ظاهری مثل رقاصهها و عضلانی. چشمان و موهای سیاه داشت با پوستی سبزه که مشخصهی مردمانش بود. چهرهاش از راحتی خیال خبر میداد. معلوم بود که او هم هنگام سقوط کشتی انتظار داشته بمیرند. اما حالا در هوای تازهای که کشتی را در مینوردید، نفس میکشید و سرش را با خوشحالی بالا گرفته بود و صدای پاروها را میشنید که از کشتی با صدای شلاپ به درون دریا انداخته میشدند.
با عوض شدن جریان هوا بویی به مشامشان رسید. از جایی بوی گوشت سرخشده بلند میشد. از بالای سرشان دوازده صدا همزمان بلند شد. همهی مسافران کشتی سرشار از ناباوری و شعف به خاطر زنده ماندنشان بودند. حتا مرد دمدمیمزاج نائوها هم وقتی داشت بهانه میآورد تا رفیقش را رد کند و دستور آب گرم میداد، از همیشه کمی سرخوشتر به نظر میرسید. وقتی هر دو استحمام کردند و لباس پوشیدند، در سالن عمومی بزرگ کشتی به دیگران ملحق شدند.
آنجا مسافران و افسران کشتی در حال غذا خوردن بودند. جز دو راهبه و همراهان الریک، شش مسافر دیگر از طبقهی تاجران آنجا حضور داشتند که منقلب از تجربهی دیشب، در حال رد و بدل کردن تجربیات اخیرشان بودند. تنها یکی از آنها تاجر به نظر نمیرسید؛ چون دورتر از دیگران نشسته و خودش را در ردایی به رنگ قرمز تیره خودش پیچیده بود. گویی سرمایی را حس میکرد که هیچ کس دیگری قادر به درک آن نبود. بیحوصله و کمحرف بود و توجه اندکی به همقطارانش داشت. همچون دیگران عازم «هیز»(19) بود. شب پیش خیلی سریع غذا خورده و به اتاقش برگشته بود. مونگلام نگاهی به او انداخت، اما علاقهی الریک به امور فانیان در بهترین حالتش اندک بود. او را هم مثل سایر مسافران کاملاً نادیده گرفته بود. توجهش تنها معطوف مونگلام بود که مهارت خاصی در سرگرم کردنش داشت و شاهزاده نائوها که علاقهی غیرمعمولی نسبت به او نشان میداد.
مونگلام تکهی بزرگی از نان را به نیش کشید و گفت: «بالاخره رسیدیم.» و از پنجره به آبهای آرام چشم دوخت. «شاهزاده الریک، من به شما یک معذرتخواهی بدهکارم؛ چون حرفهایت را کاملاً باور نداشتم. اما حالا حقیقت آشکار شد. جهان ما صاف نیست. تخممرغی شکل است! و ما هم زندهایم که همین این موضوع را ثابت میکند. هر چند نمیدانم که تحت چه نیروی ماورایی آب دریا روی تخم مرغ میماند، ولی مجبورم باور کنم که چنین است.»
صدای خندهای تهگلویی از یکی از تاجران بلند شد: «و آیا همراهانت مثل بعضی از همراهان من باور دارند که تخممرغهای دیگری هم وجود دارند که در فضا پراکندهاند، با اندازههای متفاوت که بعضی مثل تخممرغ ما هستند، ارباب ملنیبورنهیایی؟ و مردمان بُعدهای دیگر هم روی تخممرغهای دیگری زندگی میکنند و درون آن تخممرغها هم تخممرغهای بیشتر وجود دارد و الیآخر؟»
دیگری لبخندی زد و گفت: «و یا شاید هم حرفهای تخممرغگونهی ما را قبول ندارید و معتقدید جهان گرد است، مثل دانهی «امرهاو»(20)؟»
الریک روی جام شراب زرد صبحانهاش خم شد و خودش را درگیر مکالمهشان نکرد. مثل همیشه مونگلام سخاوتمندتر و کنجکاوتر بود. «تا جایی که من میدانم، برخی فلاسفهی سرزمین من بر این باور استوارند؛ اما کسی هنوز نمیتواند توضیح دهد آبها چطور بدون گسست روی سطح تخممرغ باقی میمانند. و یا اینکه چطور کشتیها روی آب حرکت میکنند و یا ما روی عرشه میایستیم و مثل پر کاه به درون فضا سقوط نمیکنیم.»
مرد کمحرف با نگرانی سرش را بالا آورد، ولی وقتی دید نه الریک و نه مونگلام پاسخ نگاهش را نمیدهند، توجهش را بار دیگر معطوف غذایش کرد.
سیتا تاین با خندههایی بریده گفت: «مردم من قرنها از حرکت دریا بین دو جهان اطلاع داشتهاند. جوانان ما برای امتحان کردن شانسشان به این سرزمین میآیند. به خاطر دانستههایمان ثروتمند شدهایم و کشتیهایی ساختیم مثل این یکی که دماغههایشان قدرت مقاومت دربرابر فشار بالا را دارند و به این ترتیب موفق شدیم با این جهان تجارت کنیم.»
ناخدا در بالای میز نشست و انگشتش را به نشانهی احتیاط بر لبانش گذاشت: «بهتر است بیشتر از این چیزی نگویی دختر، وگرنه رازهای ما به دانش عمومی تبدیل خواهد شد. ما تنها تا زمانی ثروتمند باقی میمانیم که مردم باور دارند این طرف دنیا افسانهای بیش نیست.»
مون گلام اعلام کرد: «اما همسفر من از همان اول هم میدانسته که دنیا اینطوری است. برای همین هم من حاضر شدم جانم را به خطر بیندازم. و البته آن سوگند سکوت را قبل از حرکت یاد کنم.»
ناخدا ابرویی به نشانهی کنجکاوی بالا انداخت و گفت: «نمیدانستم...»
اما الریک پاسخ نگاهش را نداد و تنها نگاهش را متوجه دستان لاغرش کرد که به دور جامش محکم شده بود. ناخدا با لحنی عادی و شاد پرسید: «میتوانم بپرسم دلیل سفر اولتان چه بوده قربان؟ تجارت؟ کنجکاوی؟»
محض خاطر همراهانش، الریک تلاش کرد تا پاسخی بدهد: «اینجا بستگانی دارم.» با خودش فکر کرد که این روزها زیادی پرحرف و تساویگرا شده. ناخدا سؤال و جواب را ادامه نداد.
مدتی بعد وقتی روی عرشه هوای تازه را استنشاق میکردند و به پیکر آبی-سفید بیانتهای لغزان روبهرویشان خیره شده بودند، شاهزاده نائوها به الریک گفت: «خیلی مشتاقم این بستگان شما را ملاقات کنم. نمیدانستم ملنیبورنهایها در جایی به جز جزایر اژدها هم زندگی میکنند.»
الریک پاسخ داد: «بستگان من هستند، بله، اما ملنیبورنه نیستند. هرگز نبودهاند. و نخواستهاند که باشند.»
کشتی به نرمی در هوایی لایتغیر، از میان اقیانوسی آرام و ستارگانی غریب به پیش میرفت. در روزهایی که از پی آمد، الریک بسیار کمحرفتر شد. حتا دوستانش، به جز نائوها، از او دوری میجستند. در پنجمین روز از سفرشان در آن آبی بیانتها، دیدبان فریاد شوقزدهای برآورد: «خشکی! خشکی!»
این فریاد همهی مسافران را به روی عرشه کشاند. البته به جز آن مسافر کمحرف را. همه به امتداد دستان دیدبان خیره شدند و از میان نور مهآلود، خط ساحلی درازی را مشاهده کردند که به زودی به ساحلی طولانی و شنی تبدیل شد که موجهای سفید بر روی آن درهم میشکستند. در پس آن، برگهای سبز تیرهی درختان ظاهر شد؛ جنگلی انبوه. اما اثری از یک کلونی از هر دست مشاهده نمیشد.
مونگلام حدس زد که این جنگل ادامهی جنگلی است که در طرف دیگر دنیا وجود داشت و به دور جهان کشیده شده بود؛ ولی چون کسی به این حرفش اهمیتی نداد، سکوت کرد. کشتی مسیرش را در امتداد ساحل تغییر داد، چنان که در امتداد ساحل قبلی چنین کرده بود. وقتی مونگلام پرسید اولین توقفگاهشان کدام بندر خواهد بود، یکی از تاجران پاسخ داد: "«شاگ بنت»(21)، شهری ترسناک که ناخدا آنجا کاری دارد. کمتر از یک روز به آنجا میرسیم. البته اگر بردهفروشها بهمان رحم کنند.»
مونگلام قبل از آن حرفی از دزداندریایی یا بردهفروشها نشنیده بود: «هاه؟»
تاجر از تأثیر حرفش خوشنود شد: «آنها در کمین کشتیهایی که از لبه میآیند، مینشینند و سرشان خراب میشوند. بعضی از کشتیها اتفاقی گذرشان به اینجا میافتد و طعمههای خوبی هستند. اما چون ما منتظر حملهشان هستیم، به ما حمله نخواهند کرد.»
مونگلام پرسید: «چرا مردم زادگاهت حرفی از این موضوع نزدند؟»
تاجر شانه بالا انداخت و با اخم گفت: «ما که نمیتوانیم تجارت را رها کنیم، آقای مونگلام. نان ناخدا از پولی که از مسافرانی مثل شما میگیرد، به دستش میرسد. اما نگران نباشید. ما حواسمان به آنها هست و کاملاً آمادهایم. ما بار خیلی کمی با خودمان حمل میکنیم و اکثرش هم کالاهایی است که به درد بردهفروشها نمیخورد و جز آن پول هم حمل میکنیم که فقط به درد تاجرهایی مثل خودمان میخورد. آنها ارزشی برای نقرهی ضربدیده قائل نیستند. میگویند بدشانسی میآورد.»
بقیهی روز را کشتی در مسیری ثابت در امتداد ساحل جلو رفت. بادی اندکی میوزید، اما دریا آرام بود و این برای پاروزنان بهترین شرایط را فراهم میکرد. مونگلام و همراهش مثل همیشه به کابینشان برگشتند و الریک و نائوها بر روی عرشه باقی ماندند.
نائوها از تازگی هوا لذت میبرد و پرسید آیا الریک هم بوی جنگل را حس میکند. الریک لبخندی زد: «من نظر خودم را دارم... این جهان ساکنان کمتری دارد. به همین خاطر هوای کثیف کمتری هم تولید میشود...» داشت شوخی میکرد.
نائوها از کنارش دور شد تا روی عرشهی جلویی بایستد. دستش را در برابر باد خنک بالا گرفت. باد بین موهایش پیچید و آن را چون جریانی سیاه رنگ به حرکت درآورد. مرد زال غایبذهن به تماشایش پرداخت. فکرش مشغول خاطرات گذشته بود. معطوف به خاطرهی سفر غیرجسمانیاش به این سرزمین و مردمانی که مهربانانه به استقبالش شتافته بودند. آیا هنوز هم مقدمش نزد آنها گرامی بود؟ مطمئن نبود. نمیدانست که در گذشتهاش به این جهان سفر کرده یا در آینده. به دستان استخوانی سفیدش نگاه کرد. اما پوستش هرگز سرنخی از سنش به دست نمیداد. آهی کشید. خوشحال بود که تنهاست.
فریادی تیز از بالا برخاست. شاهزاده نائوها که هنوز روی عرشهی جلویی بود، فریاد دیدبان را از آشیانهی دیدبانی تشخیص داد. از سمت افق کشتیای مربعی شکل و خاکستری رنگ به سرعت نزدیک میشد. بعد دوتای دیگر و نهایتاً چهارمین هم به آنها اضافه شد. اما توجه الریک به کشتی تیرهتر و کوچکتری جلب شد که کشتیهای دیگر آن را با آرایشی نامنظم دنبال میکردند. ناو کوچک نه بادبانی داشت و نه پارویی، اما مثل یک نهنگ قاتل به پیش میراند و جسمی تیز و مثلثی شکل از نوک عرشهاش مثل بالهی پشتی بالا آمده بود. دماغهی دراز و شنگرفی رنگ چون خون کشتی، موجهای کوچک را میشکافت. مردانی روی عرشهی آن خم شده بودند. الریک هرگز یک کشتی بدان سرعت ندیده بود. کشتی همچون یک ماهی به پیش میراند.
«این دیگر چه جور کشتی است، ناخدا؟ مثل یک موجود زنده حرکت میکند.»
ناخدا همانطور خیره به کشتی و سیخ و آماده برای صدور دستورات، از میان دندانهای قفل شده پاسخ داد: «دو قرن پیش از اژدهایان برای غارت کشتیها استفاده میکردند که این کار آسیب ناپذیرشان میکرد. بعد اژدهایان ناپدید شدند و جایشان را این کشتیهای عجیب گرفتند. حالا فقط یکی از آنها باقی مانده. اما قدرتش آنقدر عظیم است و دژ سفیدشان در جنگل چنان تسخیرناپذیر که هیچ امیدی به مقابله با آنها نداریم. حالا فقط میتوانیم مذاکره کنیم و امیدوار باشیم به این نتیجه برسند که ما ارزش هدر دادن زندگیشان را نداریم.»
کماندارها در اطراف الریک در محل خودشان قرار میگرفتند. بقیه تیر روغنآلود منجنیقها را آماده میکردند. وقتی مشعلها را روشن کردند، بینیاش از بوی گند سوختگی پر شد. دود تیره شروع به پخش شدن کرد. از پایین مونگلام با دو شمشیرش بسته به کمرش از پلکان بالا آمد. با خودش شئ بزرگ و به دقت پوشیدهایی در پارچه را حمل میکرد که آن را به سمت الریک انداخت، شادمان از اینکه از دستش خلاص میشود. الریک به آسانی آن را گرفت و پارچه و چرم را کنار زد تا غلاف سنگین و دستهی جواهرنشان شمشیر را نمایان سازد. شمشیر را به کمربندش متصل کرد. شمشیر چند لحظه ناله کرد، شاید چون خونریزی نزدیک بود و بعد ساکت شد.
مونگلام زمزمه کرد: «دزداندریایی با یک کشتی غیرعادی؟ یعنی حمله میکنند ارباب؟»
الریک گفت: «شاید.» و نگاهش متوجه شاهزاده خانم شد که موهایش را از پشت بسته بود و نزدیک میشد. «بانو، بهتر است مسلح شوید.»
سلاحهای شاهزاده خانم در کابین پایینی بود. «خواهیم جنگید؟» و برگشت تا دستور الریک را انجام دهد.
الریک با اشاره به خدمهی کشتی گفت: «بهتر است برای بدترینها آماده باشیم. مثل اینها.»
شاهزاده خانم رفت و اندکی بعد با شمشیری باریک و یک زوبین بازگشت. کشتی کوچک اندکی پتپت کرد. دودی عجیب از اطراف بالهی خاکستری وسطی همراه با صدای هیس برخاست. دزداندریایی زرهپوش به رنگ کهربا در جلوی کشتی تجمع کردند. چشمان کشیدهشان از دو سوی کلاهخودشان مشخص بود. مونگلام از تعجب خرناسی کشید. «ملنیبورنیایی ها!»
الریک چیزی نگفت، اما فشار دستش روی قبضهی استورمبرینگر(22) محکمتر شد.
کشتی که بدون کم کردن سرعت همچنان به آنها نزدیک میشد، حالا کاملاً قابل تشخیص بود. با دماغهای سه شعبه و عرشههای صیقلی و درازش و نردههای هماهنگ کندهکاری شدهاش، تنها به این دلیل از سایر کشتیهای اطرافش کوچکتر به نظر میرسید که بیشتر در آب فرو رفته بود. مردی بر عرشهی سنگین بالایی ایستاده و زرهش از بقیه سنگینتر بود. صورتش نشاندهندهی نژادش بود، اما کشتی و زره و سلیحش هیچ شباهتی با ساختههای ملنیبورنهای نداشت. جلوی کشتی به آرامی بالا رفت.
ناخدای بلند قامت از عرشهاش فریاد زد: «شما کی هستید و عازم کجا؟» صدای هیس دیگری از بالهی وسطی که اندکی صورتی بود و نور را منعکس میکرد، برخواست: «زودتر جواب بدهید!»
ناخدای سیلهلا لی پاسخ داد: «ما سیلهلا لی هستیم عازم هیز و «سلوینگ افرا»(23) و بندرهای فراسوی آن هستیم. حامل کالا و مسافر هستیم از دنیای زیرین.»
اما ناخدای کشتی غریب توجه چندانی به او نکرد. نگاهش معطوف الریک شد و اخم کرد. الریک با اخمی همارز به او خیره شد. و سپس در کمال تعجب مونگلام، ناخدا به زبان ملنیبورنهایِ برین مرد زال را مخاطب قرار داد. مونگلام آن قدری میفهمید که تفاوت لهجه را متوجه شود.
«از جهان زیرین آمدی؟ مقصدت کجاست؟»
الریک پاسخ سؤالش را نداد: «تو اول به من بگو قصد داری به این کشتی آسیبی بزنی؟»
ناخدای زرهپوش سرش را به آرامی تکان داد: «نه، اگر قصد داری به سفرت ادامه دهی.» اما همچنان کنجکاو بود. بعد به زبان مشترک به ناخدای سیلهلا لی گفت: «ما قصد آسیب زدن به شما یا این کشتی را نداریم. عازم «آفو»(24) و سولینگ افرا هستید؟»
«بله قربان. و پیش از آن شاگ بنت و بعد هیز که آنجا توشه تهیه خواهیم کرد و تعمیرات انجام خواهیم داد و بعد به سوی جزایر برفی میرویم تا چشمههای آب گرم را امتحان کنیم و بعد در امتداد ساحل نقرهای به سرزمینمان باز میگردیم؛ به مدد خدایگانمان.»
«و در از شاگ بنت تا هیز در هیچ جای دیگری توقف نمیکنید؟»
«نه.»
«پس در پناه خدایگانتان بروید.» و با اخم دستی به نردههای عرشهی کشتیاش کشید. انگار از تصمیمی که گرفته بود پشیمان باشد.
مون گلام به مثلث باریک دراز وسط کشتی دزدان خیره شده بود. «حاضرم قسم بخورم که آن گوشت است... و فلس. یک جور خزنده است. یک هیولای رام شده.»
و بعد کشتی دور شد و ابر دود هیسهیسکنان برخاست و باله را دربر گرفت و بوی نامطبوعی را پخش کرد. سکوتی عمیق و دهشتناک در هوا موج میزد؛ انگار همچنان احتمال حمله میرفت. تنها صدای نالهی تختهها به گوش میرسید و وزش باد در میان بادبانهای سنگین و برخورد آب با پاروها.
مونگلام حس کرد میتواند صدای نفس کشیدنی را بشنود. کسی کنارش گفت: «آنها معتقدند جهان ما ناکجاآباد است.» لبهایش را محکم به هم میفشرد مبادا بیش از حد باز شوند. «اما من میگویم اینجا جهنم است و این هم اولین خادم جهنم بود که به پیشوازمان آمد.»
الریک و ناخدای کشتی غریب تا زمانی که کشتیها کاملاً از هم دور شدند، با علاقه به یکدیگر خیره ماندند. بعد بی هیچ کلامی، الریک به کابینش برگشت و همراهانش را روی عرشه تنها گذاشت.
نائوها بیاحساس به او نگاه کرد: «سرورم اینجا بیش از جهان دیگر خویشاوند دارد. آیا او هرگز از آن ناخدا با شما صحبت کرده، مونگلام؟»
مونگلام به نرمی سرش را تکان داد.
نائوها پرسید: «یعنی به خاطر آنها اینجاست؟»
مونگلام به کمانداران نگاه کرد که زههای کمانشان را آزاد میکردند و تیرهایشان را در جعبههای چوبی خالی میکردند.
«فکر نکنم.»
بعد شمشیرهایش را از کمربندش بیرون کشید و به دوستانش در پایین پیوست.
پانوشتها:
1. Michael Moorcock
2. Tarzan Adventures
3. Sexton Black Library
4. New Worlds
5. New Wave
6. Fritz Leiber
7. Elric of Melniboné
8. Silela Li
9. Xiombarg
10. Moonglum of Elwher
11. Nassea-Tikri
12. Ghatan
13. Nauhaduar of Uyt
14. Nauha
15. Soom
16. Cymoril
17. Cita Tine
18. Steel Womb
19. Hizss
20. Omerhav
21. Shug Banatt
22. Stormbringer
23. Selwing Afra
24. Apho