برای گفتگو راجع به این داستان کلیک کنید.
*نقدنگارهای بر این داستان نوشته شده که در شمارهی ۸ ماهنامهی شگفتزار منتشر شده است. برای مطالعهی آن کلیک کنید.
داستان «باز کردن کلاف» از مجموعهی «ارکیدهی شب» نوشتهی ژان کلود دونیاک، انتخاب شده است. این مجموعه که برگردان آن از فرانسه به انگلیسی را گروهی از مترجمان فرانسویزبان و انگلیسیزبان انجام دادهاند، خود نویسنده در اختیار گروه ادبی گمانهزن (آکادمی فانتزی) قرار داده و با ترجمه و نشر آن به صورت غیرانتفاعی در وبگاه آکادمی فانتزی موافقت کرده است. آشنایی گروه ادبی گمانهزن با نویسنده، از طریق یکی از همکاران گروه ادبی انجام شد که در فرانسه مشغول تحصیل هستند و در کنفرانس سالیانهی علمیتخیلی در دانشگاه نیس شرکت کردهاند.
دیوید برین در مقدمهای که بر کتاب نوشته، آن را ستوده و از آثار قابل توجه در زمینهی ادبیات علمی خوانده است. داستانهای مختلف این مجموعه، تمهای مختلف دارند و از سایبرپانک گرفته تا حماسی را شامل میشوند؛ اما چیزی که در همهی داستانهای مجموعه مشترک است، حضور «بیگانهها» است که گاه بسیار مشخص و بارز است و گاه بسیار نهان و ظریف.
داستانی که میخوانید، داستانِ برگزیدهی دیوید برین است.
این مجموعه در سال 1999 به زبان فرانسه منتشر شده و ترجمهی انگلیسی آن در سال 2000 منتشر شده است.
* * *
مدرک اثبات دیدارشان در بخش فرشهای عتیقهی زیرزمین موزهی تمدنها وجود دارد. ما دو نفر از ماجرا خبر داریم: لارا مورِلی(1) و من.
زیرزمین قلمرو ماست. باارزشترین فرشها اینجا در تاریکیِ تقریباً مطلق نگهداری میشوند که رنگ نبازند. اینجا برای بازدید عموم نیست و تعداد متخصصهایی که در این حوزه کار میکنند، به قدری کم است که خیلی وقتها ما دو نفر هفتهها در اینجا تنها میمانیم.
لارا پس از مصاحبه، من را به عنوان دستیارش انتخاب کرد؛ مصاحبه به طرز شگفتانگیزی مختصر بود. همان اولین دیدارش افسونم کرد. صدایی متمایز و سرشار از فراز و فرود دارد، صدایی درست به همان دلفریبیِ فرشهایی که با آنها سر و کار دارد؛ همان فرشهایی که آشکار کردنِ رازها و قصههاشان را از لارا یاد میگیرم. گمان میکنم قصد دارد میراثش را برای کسی باقی بگذارد. زمانِ او تقریباً به سر رسیده؛ به زودی باید بازنشسته شود و کارش را رها کند. از دست دادنِ کارش نیست که او را به هراس میاندازد، هراسش از این است که دیگر به زیباترین قطعاتِ موجود در مجموعه دسترسی نخواهد داشت.
اینجا همه چیز به نحوی قرار گرفته که اسباب راحتی لارا باشد؛ از هزارتوی دارهای قالی گرفته تا تختهای که همهی قلابها و سوزنها به ترتیبی بسیار دقیق روی آن قرار گرفتهاند. زیباترین نمونهها از دارها آویخته هستند و در دسترس دستانِ نوازشگر، علاقهمند و مشتاق او هستند. اینجا سرزمین او است، اما از آن زمان که پی برد من هم مثل او به فرشها عشق میورزم، آهسته آهسته قلمرویش را با من شریک شد.
هر فرش پشمی از خطهی شمال کردستان، در میان بافت محکمِ گرههایش، بریدهای از یک زندگی را نگاه داشته است. این فرشها به قدری بزرگ و پیچیده هستند که هر بافنده در طول عمرش میتواند یک یا دو و گاهی به ندرت سه تا را به اتمام برساند. مجموعهدارها به آنها نگاه میکنند و از پیچیدگیِ الگوها و زیباییِ اشکالشان در شگفت میشوند. ما آنها را از پشتشان بررسی میکنیم، جایی که گرههای ریزشان مانندِ دانههای شن در یک ساعت شنی، به یکدیگر فشرده شدهاند. لارا دستان ناآزمودهام را روی گرهها هدایت میکند و جاهایی را که باید روزی یک رشتهی پاره شده را ترمیم کنیم، نشانم میدهد.
رابطهی ما اگرچه دوستانه بود اما تا پاییز گذشته، رسمی باقی مانده بود. من «شما» صدایش میکردم، ولی او معمولاً من را «تو» صدا میکرد. هنگامی که فرشها را ترمیم میکردیم، انگشتانمان به کرات با یکدیگر تماس برقرار میکردند و من یاد گرفته بودم زمزمهی متفاوتِ نفسش را در آن سکوتِ زیرزمینی درک کنم. شنوایی من بهتر از او بود و به خاطر این که همیشه جایم را بداند، هنگام حرکت سر و صدای زیادی ایجاد میکردم که باعث میشد او با من دربارهی دست و پا چلفتیبودنم شوخی کند.
سپس، یک روز صبح اکتبر، صدای موش را شنیدم. جوندگان دشمنانِ خونیِ ما هستند. آنها در سکوت به سوی قابها میدوند و به تمام رشتههایی که دم دستشان برسد، حمله میکنند. آسیبی که وارد میکنند به قدری زیاد است که ما علیهشان اعلان جنگ میکنیم. لارا که از آنها تا سرحد مرگ میترسد، کاسهها را پر از سم میکند و زیر لولهها میگذارد. وقتی هم که بویشان توجه ما را به خود جلب میکند، من وظیفهی خلاص شدن از شر جسدهایشان را به عهده دارم.
آن موشی که من صدایش را شنیدم، سالم و سرحال بود. پنجههایش هنگام راه رفتن روی زمین بتونی صدا میدادند؛ بعد موش زیر یک تکه از اثاثیه ایستاد. لارا سوی دیگر اتاق بود و داشت یک نمونهی تازه رسیده از صومعهای اسپانیایی را بررسی میکرد. جانور کوچک داشت یکراست به سوی او میرفت.
میتوانستم صدایی در بیاورم و به سوی دیگر برانمش، اما این کار باعث میشد شب هنگام بازگردد. قیچی را از روی میز کار برداشتم، گوشهایم را تیز کردم و آمادهی کوچکترین صدا ماندم. میانِ فضای خالیِ بین ردیف جعبهها رفتم و همچون یک گربهی دست و پا چلفتی، به سوی حیوانِ در حال فرار شیرجه رفتم.
پیشانیام به گوشهی یک تکه چوب خورد و از سردرد فریادی کشیدم، صدایم لارا را از جا پراند.
امواج درد در جمجمهام ارتعاش یافتند. احتمالا یکی دو ثانیه بیهوش شدم، اما بعد احساس کردم چیزی روی شکمم در حال ول خوردن است. موش زنده بودم و زیر بدنِ من گیر افتادده بود.
با قیچی کشتمش و سؤالهای عصبیِ لارا را نادیده گرفتم. سپس به سختی ایستادم و موشِ بیجان را از دم گرفتم. یک قطره خون روی گونهام جاری شد.
در حالی که میلرزیدم گفتم :«موش! گرفتمش!»
لارا در جا خشکش زد.
«زود بیندازش بیرون. بوش بقیه را هم جذب میکند.»
گفتم: «به نظافتچی میگویم اینجا را تمیز کند.» سرم به دوارن افتاده بود، به سختی روی یک صندوق نشستم.«یک لیوان آب میخواهم.»
«هول کردی؟»
اما بعد خونِ چسبناک روی چهرهام را لمس کرد و سریع دست به کار شد. یک دستمال تمیز از روی میز کار برداشت و با دقت پیشانیام را تمیز کرد. خون خیلی زود بند آمد، اما به شوخی گفت آمادگی بخیه زدن هم داشته است؛ و گفت من یک احمق هستم و بعد از من تشکر کرد. موش مرده کف دستم بود که گونهام را بوسید.
در چند روز آتی، چندین بار حس کردم لارا دارد تلاش میکند تصمیمی در رابطه با من بگیرد. وقتی با کسی کار کنی، خیلی سریع نسبت به این جور مسائل حساس میشوی. خیلی دربارهاش فکر نکردم و فقط منتظر ماندم. اگر یک چیز از فرشها یاد گرفته باشم، بردباری است.
یک روز صبح بالاخره تصمیمش را گرفت. داشتیم با هم چایی میخوریم، چای دارجلینگِ رقیقی که منشی دپارتمان برایمان آماده کرده بود. به طور معمول دربارهی آخرین شایعاتِ دنیایِ بیرون، یا هوایی که رفته رفته سردتر میشد، چند جملهای رد و بدل میکردیم. این بار، هنوز کمی از چاییام را ننوشیده بودم که او لیوان خودش را کنار گذاشت.
n
گفت: «من با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم یک داستان به تو هدیه بدهم. اما باید خودت بخوانیش. من کمکت میکنم. گمانم بالاخره یک روز کسی باید جای من را بگیرد، و اگر تو باشی که چه بهتر. تو خوب از همه چیز مراقبت خواهی کرد.»
موافقت کردم. هر دو میدانستیم که رفتنِ او حتمی است. بازویم را گرفت و من را به دفتر خودش برد. اتاقی باریک و بلند بود و اسنادی را که دیگر به آنها احتیاج نداشتیم، آنجا میگذاشتیم. روی دیوارِ انتهایی، فرشی نیمهتمام از یک دار آهنی آویخته بود. لارا پیش از این هرگز نگذاشته بود آن را بررسی کنم.
میان دار و دیوار، فضای کوچکی بود؛ فقط به اندازهای که لارا بتواند پشت دار برود. برای من قدری سخت بود و یک چیزی دربارهی شکم بزرگ خودم پراندم، اما لارا مدتی طولانی ساکت بود.
زیر لبی گفت: «داستانها همیشه باید از ابتدا آغاز شوند. متأسفانه مقدار زیادی از این فرش از دست رفته. کمی بعد از آمدنم به این موزه، این فرش را توی یک چمدان در یک انباری پیدا کردم. شخصِی که جانشینش شدم، خیلی از موهبتِ یک بایگانِ خوب برخوردار نبود. او بیشتر ترجیح میداد در کوهستانهای کردستان بگردد و در جستجوی نمونههای نادر برای کاتالوگش باشد. تمام چیزهایی که دربارهی این فرش میدانیم، همان چیزهاییست که خودش میتواند به ما بگوید. پس شروع کن.»
دستانم را روی لبهی تار و پودش گذاشتم و کف دستانم را برای اولین تماس دراز کردم. به محض این که با آن تماس برقرار کردم، تار و پودش شروع کردند به سرودخوانی در فضای تهیِ کف دستم؛ آنها با من صحبت کردند.
گفتم: «قرن هشتم، گرههای متناوبِ دوتایی. روغنِ پشم را با ادرار جدا کرده و بعد پشم را با عصارههای گیاهی جوشاندهاند. من که میگویم کار کردستان است. یکی از دهکدههای کوهستانی که محصولاتشان را به کاروانها میفروختند. درست گفتم؟»
«من هم به همین نتیجه رسیدم. چند بار مقداری از تار و پودش را به آزمایشگاه فرستادم تا اطلاعات بیشتری به دست بیاورم. ولی خوب، جزییات بیشتری در کار نیست. ناراحت کننده است، نه؟ این فرش در یکی از آن دهکدههایی بافته شده که بمبهای عراقی ویرانش کردهاند. البته اگر قرنها قبل به دست مهاجمان ترک از بین نرفته باشد!»
به زحمت تلاش کرد کنترل خودش را باز یابد و بعد ادامه داد: «تو دانشآموز خوبی هستی. این خیلی خوبه. حالا میخواهم از تو درخواست کنم که قدری بیشتر خلاقیت به خرج دهی. یک نفر این فرش را بافته. تلاشت را بکن و به من بگو این شخص چطور آدمی بوده.»
گفتم: «مؤنث بوده...» دست لارا به آرامی دستم را نوازش کرد. «در واقع نمیدانم چرا این را گفتم. شاید به خاطر روشی باشد که رشتهها را گره زده؛ احترام و دقت زیادی در آنهاست. و گمانم یک دختر کوچک این فرش را شروع کرده باشد.»
«و یک زن آن را به پایان رسانده. کاملاً حق با توست. دیگر این قدر را به تو یاد دادهام. چقدر غریب است که تنها چیزی که از خودت در زندگی آیندگان به جای میگذاری، یک «رشته» است.»
گفتم: «البته اگر خوششانس باشی.» و به چیزی که گفتم اعتقاد داشتم.
«من راهنماییات میکنم.»
دست کوچکش را که به طرز شگفتانگیزی نیرومند بود، روی دست بزرگ من گذاشت و دستم را به لبهی فرش هدایت کرد. آنجا ردیفی از رشتههای گره نخوره، آویزان مانده بودند.
«همه چیز از اینجا شروع شده: اولین گرههای این بافته. یک بچه که هنوز راه درازی تا بلوغ داشته، آن را شروع کرده. انگشتانش آنقدر کوچک بودهاند که بتواند موی کرهاسب که برای محکم کردنِ الگو به کار میرود، گره بزند. در ابتدا به قدر کافی محکم گره نمیزده و بعضیجاها ناهمگونی وجود دارد، حسش میکنی؟»
با نوکِ انگشت شستم گفتههایش را تعقیب کردم؛ انگار که داشتم یک کتاب میخواندم. ناهمگونیها به سختی قابل تشخیص بودند و در این فکر بودم که چقدر طول کشیده تا داستان از دلِ ظلمت زاده شود.
«سپس با تمرین، کارش ردیف به ردیف بهتر شده. حالا بگذار دو سه سال جلو برویم. اینجا، درست زیر انگشت اشارهی من، چه برداشتی از این داری؟»
«دوباره کارش دارد نامرتب میشود، اما موقتی است.»
«تو دختر نیستی. اولین دورههای عادت ماهانه ناراحت کننده هستند. اما بهش عادت میکنی. مجبوری که عادت کنی. بافندهی کوچک ما دارد به زنی بالغ تبدیل میشود. احساس میکنی که چطور گرهها در طول سالیان محکمتر شدهاند؟ زمستان، تابستان... هیچکدام چیزی بیش از امواجی در سطح الگو نیستند. درست تا این نقطه چیزی وجود ندارد که او را از خواهرانش جدا کند، خواهرانش که در دهکدهی او به همین کار مشغولند. اما اینجا...» دستم را با دست خودش هدایت کرد. «اینجا اولین رازمان را داریم.»
میان گرههای منظم، گرههای دیگری بودند که در گروههای پنجتایی، میان ساختارِ اصلیِ تار و پود بافته شده بودند؛ انگار کسی قصد داشته پنهانشان کند. آن محل را با کف دستم لمس کردم، شگفت زده شده بودم.
«قبلاً هرگز چنین چیزی ندیدهام. مرتبتر از آن است که اشتباه بافت باشد و در ساختار فرش هم هیچ نقشی ندارد.»
«از تخیلت استفاده کن.»
«شاید یک الگوی مذهبی، مربوط به یک فرقهی پنهانی باشد؛ یک چیزی مثل ذکر؟ دهکدههای آن زمان عبور و مرور همه جور واعظ مذهبی را به خودشان میدیدند. یا شاید... من یک احمقم مگر نه لارا؟ او هنوز یک بچه است. او قصد توطئه و شورش علیه کسی را ندارد. فقط دارد نامش را با تنها رمزی که بلد است مینویسد.»
«اسم خودش یا معشوقش. در این مرحله سخت بشود گفت. اما اینجا را ببین. ناگهان برای اولین بار، وقفهای در کار بافندگی پیش آمده. یک نفر انتهای ردیف را گره زده تا الگوها از هم گسیخته نشوند و انتهای تار و پود و بافته صاف شود. چه اتفاقی ممکن است در زندگیِ یک دختر تازه به بلوغ رسیده رخ دهد که او را از کار باز بدارد؟ ازدواج. بافندهی کوچک ما از هر نظر یک زن بالغ شده و بعد از چند ماه سر کارگاه بافندگیاش باز میگردد. او چه شکلی بوده؟ زنی جوان که شخصیتش آن قدر محکم بوده که به عمد ردی از خودش در این قالی بر جای گذاشته. از خودم میپرسم نکند کاری که انجام داده، آشکار شده و او را به اجبار پیش از این که بتواند قدری دیگر مستقل شود، شوهر داده باشند.»
«ولی اگر اسمی که بافته، متعلق به معشوقش بوده باشد، آن وقت ماجرا اینطوری نبوده!»
«من دارم این داستان را تعریف میکنم...»
من را در امتداد چینهای بافته قدری جلوتر کشید و احساس کردم گذر قرنها اطرافمان را احاطه کردند. در همان حال که پشتم را به دیوار تکیه داده بودم و دستانم مقابلم دراز شده بودند، عبور آهستهی یک زندگی را نوازش میکردم که لحظات رنگینش پشتِ یک قطعهی هنری بافته شده بودند.
«انگشتانم را بگیر تا با هم جستجو کنیم. یک ازدواج قرن هشتمی بوده، در یک دهکدهی کوهستانی. باید ردی از بچهها پیدا کنیم. اینجا اولینش است... ردیفی از وقفههای مختصر. وضعیتِ نشستهی بافنده در انتهای بارداری سخت است، و بعد اینجا یک توقف. دوباره انتهای تارها گره زده شده... و بعد کار دوباره ادامه پیدا میکند.»
منقبض شدنِ انگشتانش را احساس کردم. و بعد ناگهان در بالاترینِ مراحل هوشیاریام، چیزی برایم آشکار شد. خودم را عقب کشیدم و انگشتانِ او هم مطیعانه دنبالم کردند. نشانی از بارداری وجود داشت و یک تولد احتمالی. شاید قدری زودتر از هنگام، اما آخر از کجا بدانیم؟ و بعد بافندگی از سر گرفته شده...گرهها. گرهها سست و بیروح بودند.
گفتم: «بچهاش را از دست داده، دیگر بچهای اینجا نیست. نمیدانم از کجا این را فهمیدم.»
صدای نفسهای لارا را پارچهای که ما را در آن محیط بسته محصور کرده بود، خفه میکرد. سیستم گرمایشی موزه به کار افتاد و زمین زیر پاهامان به لرزش در آمد؛ سیستم گرمایشی به دلیل نزدیک شدنِ زمستان با قدرت بیشتری کار میکرد.
«در ده سالی که پس از این حادثه گذشت، او بچهدار نشد. اگر باور نمیکنی، قسمت دیگر پارچه را بررسی کن. احتمالاً در مکانیزمِ زیبای بدنِ انسان، یک جای کار مشکل پیدا کرده بود، یا شاید هم شوهرش رهایش کرده. انگشتانش ضرباهنگشان را پیدا کردهاند، اما آن قدرت سرخوشانه که انگشتانش را به حرکت وا میداشت، دیگر وجود ندارد. متخصصهایی که قالی را نشانشان دادم، میگویند بیروح است. به همین خاطر به من اجازه دادند، نگهش دارم. فقط به دلیل اهمیتش در مطالعاتِ قیاسی. اما به لحاظِ هنرهای بصری بیارزش است.»
«خب این حال و روز بافندهی ماست. بیست و پنج سال سن دارد، آن هم در دور و زمانهای که اگر زنی خوب عمر کند، در سن سیسالگی مادربزرگ است. او عقیم شده و احتمالاً تنها است. به احتمال خیلی زیاد، نظر به رسم و رسومِ آن زمان، جایی بیرون دهکدهاش زندگی میکند. فرش میبافد، چون کار دیگری ندارد که انجام دهد و گرههایش یک نظمِ ماشینی دارند. چه بلایی سر آن بچهی شیطان آمد که نامش را در تار و پود میبافت؟»
لارا دستانش را در هوا تکان داد و جریان هوایی ایجاد کرد که صورتم را همچون تارهای ریسیدهی عنکبوتها نوازش کرد. خواندنِ بافته را از سر گرفتم. سالها بدون حتا یک قطعهی ناهمخوان گذشتند... تا این که دوباره پیدایشان کردم. همان گرههای قبلی... یک امضا بود، یک جور بیدار شدنِ نجوایی که زیر انبوه غصه دفن شده بود.
بی هیچ نظم و ترتیب ظاهری، همین طور پراکنده بودند. در ابتدا چند هفته با یکدیگر فاصله داشتند، بعد نزدیک و نزدیکتر شدند و در نهایت، هر روز تکرار شدند. پنج تارِ در هم بافته شده، به خوبی قابل تمیز بود و انگشتانم آنها را همچون الفبای زبانی بیگانه میخواندند.
گفتم: «اگر میدانستیم این گرهها چه میگویند، آن وقت اسمش را میدانستیم.» انگشتانم را تکان دادم تا خواب نروند. «در آن زمان هر چیزی یک اسم داشته، اما آن اطلاعات از دست رفتهاند.»
«من خیلی دربارهاش فکر کردم، اما گمانم گذشته باید همینطوری محو در رمز و راز باشد، وگرنه این قدر بهش علاقهمند نمیشدیم. به هرحال، داریم به آخرهای فرش میرسیم و اینجا، جایی است که همه چیز حقیقتاً شگفتانگیز میشود. بخوان...»
انگشتانم را روی صفحهی پشمین کشیدم؛ یک بار، دوباره به آرامی. یک جایی، میان دو رشته که حتا یک سوزن بینشان جا نمیگرفت، روایت ماجرا سمت و سویی دیگر پیدا کرده بود و من درک نمیکردم. سرم را از سر کلافگی تکان دادم.
«نمیفهمم...»
«خوب، توقع من خیلی زیادی است. من این فرش را تمام عمرم مطالعه کردهام و ماجرا آن قدر به آهستگی برایم روشن شده که دلم نمیآید بگذارم تو هم همان راه را بروی. اما باید خودت تلاش کنی تا حرف های من باورت شوند، چون من دیگر آن قدر پیر شدهام که نمیتوانم خطر اشتباه بودن کل گذشتهام را بپذیرم. با من بخوان...
این اسم اوست. مثل یک جور ورد تکرار شده و بیشتر مواقع هم با موی خودش بافته شده. آن قدر ادامه پیدا کرده که آدم خیال میکند او زیر بار خستگیاش در هم شکسته. ردیفهای بسیاری هستند که گرههایشان کور شدهاند. یعنی وقفههایی در زندگیاش. گمانم دارد دائم از دهکدهاش دورتر میشود، تا دورترین جای ممکن و در اعماق کوهستان میرود. زنها همیشه وقتی بخواهند تنها باشند این کار را میکنند. تقریباً چهل سال سن دارد و حالا دیگر همان آزادی اختیارِ تلخی را به دست آورده که همراه با کهولت میآید. دیگر کسی از او انتظاری ندارد...»
«و حالا اینجا... احساسش کن.»
نوار باریک پشمین، هیچ شباهتی به دیگر نقاط قالی نداشت. گرههای امضا ناپدید شده بودند. رشتهها با نوعی شتابزدگی کشیده شده بودند و در عین حال به شکلی معصومانه همتراز بودند. ردی از شادمانی و سرخوشی در آنها حس میشد.
لارا زیر لبی گفت: «اگر توی این دوره زمانه زندگی میکرد، میگفتم یک معشوق پیدا کرده. اما داریم دربارهی کردستان صحبت میکنیم، آنهم بیش از هزار سال قبل. در آن روزگار هیچ مردی او را حتا نگاه هم نمیکرده. یک مادربزرگ عقیم، بدنی که بیشک در اثر سالیانِ سال بافندگیِ بیوقفه از شکل افتاده بوده، چشمانی تقریباً نابینا. اما او کسی را پیدا کرده... معمای واقعی اینجاست.»
گفتم: «بله.» حالا دیگر روحم با او هماهنگ شده بود و از عواقب چیزی که کشف کرده بودم، میترسیدم. «اما قالی کمی بعد از این نیمه کاره رها شده. چرا؟»
انگشتان لارا بار دیگر دستانم را به سوی دیگر بافته هدایت کردند. و آنجا بود که داستان به سرانجام میرسید...
میانِ تار و پودِ بافندهی ما، رشتههای دیگری بافته شده بود. بافتی بسیار محکم که شکل برجستهی نقش و نگار قالی را در تمام طول آن دنبال کرده بود. گرههای دیگری بالای نقش و نگار قالی در هم آمیخته بودند و از آنها شاخههای دیگر بیرون زده بود و بعد دوباره آن شاخهها، شاخه داده بودند و تمامش میانِ الگوی اصلی قالی. هندسهی این نقش و نگارها به کل متفاوت بود. مشخصههایش کهکشانی را طرح زده بود که سحابیهای ابریشمینش به کل برای من ناشناخته بودند.
من نژاد خودم را میشناسم و بافندگی را نیز میشناسم. گرهها و تارهایی اینجا سرمنشاء انسانی نداشتند. ما آنهمه انگشت نداریم و فضا را آنقدر خوب درک نمیکنیم که چنان طرحی بزنیم. تارها از موی اسب نرمتر بودند و انگشتانم به سختی میتوانست آنها را بخواند. احساس میکردم هر لایه، لایهی دیگری را پنهان کرده است. احساس میکردم کلمات بیگانه شبکههای جدیدی تشکیل میدهند و کلمات دیگری را که زیر سطح بودند، پنهان میکنند. برای خواندنِ الگو باید فرش را میشکافتیم. هتکحرمتی که هرگز خوابش را هم نمیدیدم.
شادمانی بافنده در تمام جهات و اشکال و از جمله در گرههایی که نام خودش بود، نمود داشت. با لمس آن بافته، دو نفری را تجسم کردم که رویش خم شده و دستها و موهاشان در هم آمیخته بود. دوست داشتم به خلوت خمیدهشان وارد شوم تا بهتر بشناسمشان.
بلند بلند فکر کردم: «یعنی چه شکلی بوده؟ نفس متفاوت بودن ترسناک است. با این حال بافندهی ما گذاشته او به قالیاش و زندگیاش دست بزند.»
لارا آه کشید.
«باید درکش کنیم. ظاهر دیگر برای او اهمیتی نداشته. تنها چیزی که برایش مهم بوده، مهربانی انگشتان او بوده. سالها کار دقیق در نور کم، چشمانش را خراب کرده بوده. او نابینا بود، درست مثل من و تو.»
باید پایان قصه را خودم بسازم. قالی با ردیفی نیمهکاره، شتابزده ناتمام رها شده بود. در سکوت چیزهای ترسناکی حس میکنم. فریادها، سنگهای پرتاب شده، یک یا دو قتل... نمیدانم قالی چطور به دستان ما رسیده. شاید از قبری بیرون کشیده شده که استخوانهایی بیتوجه به شکلشان، در آن رها شده بودند. هر چیزی ممکن است و حقیقت دستنیافتنی.
اما کلمات لارا هنوز در گوشم طنینانداز هستند. «موجودات هوشمند به ندرت تنها سفر میکنند. این هم یک جستجوگر تنها نبوده. باور نمیکنم تماس دیگری نبوده باشد.
شاید روزی فرشی پیدا شود که داستانی مشابه با داستانی را که خواندیم، روایت کند. و ما هر دو زبانِ تار و پود را آشکار میکنیم و بعد به همهی کسانی که شانسش را داشتهاند مثل ما باشند، یاد میدهیم. به آنها یاد میدهیم بافتهها را بخوانند تا این دانش را به فرزندانشان منتقل کنند. اگر موفق شویم، دیدار بعدی به خاطر تفاوت ظاهر ناموفق نخواهد ماند.»
پانوشتها:
1-Laura Morelli