به نفسنفس افتاده بود. به نردههای راهپله تکیه داد و چند لحظه استراحت کرد. با خودش گفت، بیست و یک طبقه گذشته، فقط چهارده تا مانده. فقط چهارده تا؟ در آن لحظه چهارده بزرگترین عدد دنیا به نظر میرسید. پاهایش را مجبور به حرکت کرد.
طبقهی چهارده. تابلو انگار داشت مسخرهاش میکرد. مردی در انتهای راهرو داشت فریاد میزد. هومن نگاه کرد ببیند چه خبر است. صحنههای این چنینی به حد کافی در طبقات بالاتر هم دیده بود. راهش را ادامه داد. دو طبقه پایینتر دوباره مجبور شد بایستد و راه را باز کند. یک نفر کلی مبل و صندلی قدیمی توی راهپله ریخته بود.
انگار این آدمها هیچوقت نمیخواهند بروند سر کار یا به هر دلیل دیگر بخواهند بروند بیرون. حالا که هیچ کدام از آسانسورها کار نمیکردند، بستن تنها راهِ رفت و آمد با عقل جور در نمیآمد.
دو سه تا صندلی را جابجا کرد و از کنار بقیه گذشت.
تمام طبقهی دوازدهم یک پارتی بزرگ بود. تنها نور راهروی نیمهتاریک از داخل درهای باز آپارتمانها میآمد. اما خیلی بیشتر از نور، صدا بود که از آپارتمانها بیرون میزد. صدای موسیقی گوشخراش انگار تمام ساختمان را میلرزاند.
در میان موسیقی، تنها صدای دیگری که شنیده میشد، صدای همهمهی گفتگوی شرکتکنندگان بود و صدای خندههای کوتاه و هر از گاهی هم صدای جیغهای ممتد. چند دقیقه بعد تمام صدای مهمانیِ زودهنگام، به یک سری صدای بومبوم خفه تقلیل پیدا کرد.
حالا قلبش آنقدر تند میزد که صدای تپش آن را مثل پتک در سرش احساس میکرد. هومن باز ایستاد و لحظاتی نفسش را تازه کرد. نگاهی به راهرویی که در آن بود، انداخت. در انتهای راهرو، دو تا بچه را دید؛ یک دختر و یک پسر، احتمالاً شانزده یا هفده ساله. روی زمین کنار دیوار بیحرکت نشسته بودند، سرهایشان را به هم تکیه داده بودند و دست در دست هم، هیچکدام توجهی به هومن نکردند.
طبقهی هفت یکی از معدود طبقاتی بود که همهی چراغهایش هنوز روشن بودند. هومن در نور شدید ناخودآگاه چشمانش را بست. بعد به آرامی پلکهایش را باز کرد تا به نور عادت کند. یک دفعه چیزی محکم به پاهایش خورد. پایین را که نگاه کرد، دختر کوچکی را دید که روی زمین افتاده بود. قبل از این که بتواند ازش بپرسد آسیبی دیده یا نه، دخترک خندهکنان ایستاد و دوباره شروع به دویدن کرد. زن جوانی جلوی در یکی از آپارتمانها ظاهر شد و بلند فریاد زد: «رزا! تو از دویدن خسته نمیشوی؟ مادرت گفته مواظبت باشم،ولی اگر هر لحظه یک گوشه باشی که من نمیتوانم.»
نگاه زن به هومن افتاد. چشمهایش را تنگ کرد و با اخم مرد جوان را برانداز کرد. هومن که دنبال دردسر نبود، به سرعت راهش را به سمت پایین پلهها ادامه داد. وضع طبقههای پایینتر هم همین بود؛ بازی بچهها، دویدن بچهها، جیغ و داد بچهها، بچهها داخل آپارتمانها، بچهها توی راهروها. گهگاه بزرگترهایی هم دیده میشدند که سعی داشتند بچهها را بپایند.
هومن احساس میکرد که توی قلمروی دشمن است؛ آسیبپذیر و در معرض خطر. سرعتش را تا میتوانست زیاد کرد. پلهها را دو تا یکی کرد. چند دقیقه بعد، بلاخره در لابی بود. لابی کاملاً خالی بود. نگاهی به اطراف انداخت. یکی دو هفتهای میشد که اینجا را ندیده بود. اوضاع اصلاً مثل قبل نبود. در دو تا از آسانسورها باز بود. هر دو در با مبلمانی که متعلق به وسط لابی بودند، مسدود شده بود. میز نگهبانی هم خالی بود و اثری از نگهبان اخمو دیده نمیشد.
به آرامی به سمت در لابی حرکت کرد. خرده شیشههایی که همهجا کف زمین پخش شده بودند، زیر پایش خرچخرچ صدا میکردند. بوی عجیبی در هوا بود. با یکی دو نفس کوتاه، هوا را امتحان کرد. نسیم ملایمی به صورتش خورد. بوی هوای بیرون بود؛ هوایی که چندان به مطبوعی هوای دستگاههای هواساز نبود.
به درهای شیشهای رسید. درها به طرز معجزهآسایی از خرابی در امان مانده بودند. درهای اتوماتیک تا نیمه باز بودند، اما دیگر خودکار باز و بسته نمیشدند. هومن سر جایش ایستاد و بیرون را تماشا کرد. خورشید پشت ساختمانهای بلند شهر در حال غروب کردن بود. این منظره به طرز غریبی به نظرش ناخوشایند آمد. جرثقیل غولپیکری را میدید که بالاتر از خورشید سرخ در حال چرخیدن بود.
خواست قدم دیگری به جلو بردارد، اما پایش بیاختیار در هوا متوقف شد و آرام سر جای اولش برگشت. هومن همان موقع دریافت که علاقهای به خارج شدن ندارد. قرار ملاقاتش ناگهان بیاهمیت به نظرش رسید. یک دقیقه همانجا بیحرکت ایستاد. بعد روی پاشنه چرخید و شروع به حرکت به سوی راهپله کرد.
سی و شش طبقه مانده بود.