برای گفتگو راجع به این داستان، فقط کلیک کنید.
روی معدهاش سوزشی شروع شده بود که با مزهی سیگار ناشتا مخلوط میشد و انگار میخواست از گوشهایش بیرون بزند که اولی روی عصبهای شنواییاش گفت: «به من گفت کمتجربه، نازکنارنجی و سفیه.» دومی که سریع واسط دستی زیستراشهاش را بیرون کشیده بود و داشت تندتند پیامهای تبلیغاتی قرصهای معده و ترک سیگار با نانوتکنولوژی را برچسب هرزنامه میزد، از فکر حساب بیمه و این که کی وقت کند دنبال درمان قطعی برود، بیرون آمد و با صدا پرسید: «سفیه؟» و سریع به خودش لعنت فرستاد و با زور و زحمت افکارش از هزاران نتیجهی جستجوی کلمهی سفیه بیرون کشید که توی ذهنش میپاشید.
«خود سفیه رو که نه. اما معنی رو افاده کرد.»
دومی دمی به درون کشید و با افسوسی که به چهرهاش هم رسیده بود، به یاد گفتگوی قبلی افتاد و همان موقع یادش آمد که آن بار هم کلاه محافظ امواجش را همراهش نبرده بود. قبل از این که بازدمش را بیرون بدهد، صدای دستیاش را بست و همان موقع با همان نگاه مختصری که انداخت، آوار راهکارهای پیشنهادی ذخیرهی افکار و خاطرات، تقویت ظرفیت واسط و شبکهی خدمات حافظه را دید که مثل چرکی که از دمل ترکیده بیرون بزند، صفحه کوچک دستگاه را پر کرد.
دومی حسین صدایش میکرد. یک گروه دیگر علی صدایش میکردند. توی خانه هم ترکیب این دو تا اسم بود. اولی مثل همهی چاقها توی گرما عرق میریخت، اما معذب نبود. اما دومی که کنارش راه میرفت چرا. همراه گرما یک جور سنگینی چرب و مرطوب هم بود که انگار فضای درون ریهها را تنگ میکرد و جلوی جذب همان هوایی را هم میگرفت که بین پکهای سیگارش به درون میکشید. همان وقت شب بود که دیگر چشمها یاری نمیکردند و سایه روشنی که چنارها برای تمسخر با نور نزار چراغهای خیابان میساختند هم کار را خرابتر میکرد. این جور وقتها ترجیح میداد چشمهایش را ببندد. از همه بدتر انعکاس نور از سطح براق آلومینیومی رویهی لباس بعضی رهگذران بود. امشب برای خودش اهمیت نداشت کسی بداند کجاست و خودش کورکنندهی ردیاب زیستراشه به همراه نیاورده بود.
دومی آهی کشید و برای بار دهم با خط ایمن، روی عصب شنوایی اولی گفت: «ببین، به این حرفها اکتفا نکن. فکرهات رو بکن. پشیمون بشی یا تهش خوشحال باشی، آخرش همش مسؤولیت خودته.» و باز مثل همیشه شروع کرد که: «ببین بذار برات یک قصه بگم. دایی من یک وقتایی جوون بود و از دانشگاه انصراف داد که بره پیشاهنگ عمران شهر بشه. ایناش رو یادم نمیآد. اما بقیهشو خودم دیدم. دیوار شهر تموم شده بود. توی حیاط خونهی پدربزرگم نشسته بودیم و دایی کوچیکه رو به دایی بزرگه و بابای من گفت: خب من نمیفهمیدم. شما باید میزدین توی گوشم، میگفتین برو درست رو بخون.» و داشت به زمانی فکر میکرد که این حرفها را شنیده بود که اولی زد زیر خنده. از آن خندههای پررنگ مردانهی حلقی گرم...
زمانش وقتی بود که هنوز میشد شبها روی پشت بام خوابید، اما این قصهی وقت دیگری است.
دومی هم لبخندی زد و آرام، شوخی و جدی، نه بلند و نه آرام، گفت: «کاش یکی به من هم گفته بود.» بعد نفسش را به تندی بیرون داد و به روزهایی فکر کرد که میشد تنها راوی یک داستان یک نفر باشد. اولی گفت: «داستانی را که آنجا نوشته بودم، برایت فرستادم. گرفتی؟» گرفته بود. از بین هزاران زبالهای که هر دقیقه به شبکه دستی و از آن به زیستراشه و مغزش میرسید.
همهی اینها مال یک ماه قبل بود.
حسین کار را قبول کرده و رفته بود. به صحرای وحشی بین شهرهای محفوظ ما. بین شهرها جاده نیست. فقط جادهای بیسیم کنار جادههای آسفالت قدیمی هست که قطع و وصل میشود و ممکن است حتا چند دقیقهای هم وجود خارجی نداشته باشید. البته نرمافزارهای میانیابی هستند که حدود موقعیت و وضعیت روانی و جسمی آدم را در فاصلهای که جاده نیست، نشان میدهند. اما در همان فاصله ممکن است وحشیها کمین کرده باشد. با یک کورکُن دستی و آن وقت است که باید با همه چیزتان خداحافظی کنید. ممکن است دیگر نتوانید خودتان بشوید... هنوز هم زیستراشه را دارید. به در آوردنش نمیارزد. اما همان لحظاتی که کورکن کار میکند، رونوشتی از آن در شبکه فعال میشود و شما دیگر آن کسی که بودید نیستید. شما هیچ هستید...
به میدان رسیدند. بادی آرام وزید و معلوم نشد از کجا اندکی بوی تازهی تابستان آمد لای هوای چرب و زبری صورتشان را نواخت که رسوبش را روی پیشانی بلند و خالی بهروز، زیر خط رویش موهای تنکش گذاشته بود. بوی تابستانی که هنوز آن قدر داغ نبود.
میدان شلوغ بود و آنتن شبکه دست به دست میشد. ممکن بود حتا لحظاتی قطع باشی، اما دور و برت پر از «آدم» بود. که وقتی بعد از این کوری موقت دوباره وصل میشدی، میتوانستی همهشان را ببینی. مشخصات کلی هر کس، بالای تصویرش روی شبکیه نمایش داده میشد. اگر نرمافزارش را داشتی، میتوانستی اطلاعات دیگری را هم ببینی یا همان اطلاعات را بر حسب کد رنگی ببینی.
با هم دست دادند. دومی گفت: «زودتر تصمیم بگیر. بلاتکلیفی خوب نیست. آن هم به همان بدی تصمیم عجولانه است.»، درون ذهنش پوزخندی زد. کاش کسی به من هم گفته بود. اولی رفت. دومی دیگر فکرش را نکرد. مطمئن بود اولی همهی حرفهایش را کنار میگذارد و یک کار دیگر میکند.
کمی این پا و آن پا کرد. برای خانه رفتن زود بود. مادرش هنوز بیدار بود و اگر میرفت حتماً بحثشان میشد. کافی بود آن روز هم از روی شبکه مسیر پیادهرویاش را دیده باشد تا دادش از پول پهنای باند شبکهی بیسیم در بیاید و شب و روز بعدش را جهنم کند. بعد هم باید جواب پس میداد که چرا سر کار نمانده و اضافهکاری رد نکرده و به خرجش نمیرفت که هر چیزی سقف دارد. فکر کرد زندگی نکبتم ... و فکرش را برید. زیستراشه ضبط میکرد و معلوم نبود الان کدام دادهکاو آن نزدیکیها باشد.
شانه بالا انداخت و پیاده به سمت بالای خیابان رفت. سه هزار و خوردهای قدم بالاتر، به محوطهی سرپوشیدهی پارک رسید. از در رد شد و همزمان با پاشش خنک و ترش اکسیژن روی صورتش، صدای اعلام وصول رسید ِ ورودیه روی عصب شنواییاش زنگ زد. نیمکتی خالی پیدا کرد. نشست و دستیاش را بیرون آورد. فکر نکرد. دستور ذهنی نداد. هیچ جملهای درون ذهنش نساخت. فایل داستان را با دست پیدا کرد. بازش کرد.
حسین صدایم کنید. اسم فامیل که معلوم است. اگر دارید این نوشته را میخوانید یا گوش میدهید که حتماً همهی شمارههایی را میدانید که میشود مرا با آن شناخت و اگر بخواهید این همه نرمافزار رنگارنگ داستان زندگیام هم با یک اشاره روی دستی شما یا حتی روی زیستراشهای خلاصه میکنند که مستقیم به مغزتان پیوند خورده. در ده کلمه. سی کلمه. پنجاه کلمه. صد و پنجاه کلمه و بیش از صد و پنجاه کلمه که دیگر ریالی پایتان حساب میشود.
اما قسمتی از قصهام هست که هیچکس جز خودم نمیتواند بگوید. قصهی روزهایی که در پناهگاه کارگاه بودم. روزها به وحشیهایی که جاده را سر پا میکردند، نظارت میکردم. مایهی حیاتم همان یک باریکهی بیسیم گران ماهوارهای بود که به دستیام وصل میشد. و شبها که جرأت نمیکردم مدت زیادی خواب بمانم، تا مبادا کس دیگر همان جریان لرزانی را برای خود برندارد که بدون آن حس میکردم آن قدر لخت هستم که حتا پوستم هم رفته است.
پایانهی دستی لرزید. کنار صفحه شمارهی شناسایی زنش چشمک میزد. آهی کشید و با خشونتِ جسم، با انگشت، نشانهی دریافت را لمس کرد.
«سلام.»
«سلام. خوبی؟»
«بد نیستم. چه خبر؟»
«هیچی. بیخبری. چه خبر؟»
«سلامتی.»