تيک.
راديو به صدا در آمد.
«جهنم.»
مارتا(1) نگاهش را به روبرو دوخت و تمرکزش را روي راه رفتن نگاه داشت. مشتري يک طرفش بود و تنورهي دايدالوس(2) طرف ديگرش. چيز خاصي نبود؛ تنها راه رفتن و کشيدنِ پرزحمت، راه رفتن، کشيدن. مثل آب خوردن.
«اَه.»
با چانه راديو را خاموش کرد.
تيک.
«جهنم. اي. کيو.اِل.سِن.»
«خفه شو. خفه شو. خفه شو!» مارتا طناب را به سختي کشيد و باعث شد سورتمهاي که جسد برتون را حمل ميکرد روي زمين سفتِ گوگردي بالا و پايين بپرد. «برتون تو مردي، خودم چک کردم، يک سوراخ به بزرگي یک مشت توي حفاظ کلاهخودت هست. من هم واقعاً دلم نميخواهد که دچار بحران رواني بشوم. يک جورهايي گير افتادهام و از عهدهاش هم بر نميآيم، خوب؟ پس بيزحمت فکت را ببند.»
«بر. تون. نيست.»
«به هر حال، خفه شو.»
دوباره با چانه راديو را خاموش کرد.
مشتري نزديک به افق غربي جلوهگر بود، بزرگ و روشن و زيبا، و با اين حال، پس از دو هفته روي آيو(3) ميشد نديده گرفتش. سمت چپش، دايدالوس در فوارهاي به ارتفاع دويست کيلومتر گوگرد و دياکسيد گوگرد قي ميکرد. تنوره نورِ سرد را از خورشيدي ناپيدا ميگرفت و نقاب کلاهخودش آن را آبي رنگپريده و دلفريبي نشان ميداد. تماشاييترين صحنه در کيهان، و با اين وجود، او حوصلهي لذت بردن از آن را نداشت.
کليک.
قبل از اين که صدا بتواند حرف بزند، مارتا گفت: «ببين، من قصد ديوانه شدن ندارم. تو فقط صداي ناخودآگاه مني، و من نميتوانم براي کشف اين که چه عقدههاي رواني بازنشدهاي باعث همهي اينها ميشوند، وقت تلف کنم. اگر هر حرفي هم براي گفتن داشته باشي، باز هم گوش نميکنم.»
سکوت.
ماهنورد، قبل از اين که به پهلو روي تختهسنگي به بزرگي تماشاخانهي سيدني خرد شود، دست کم پنج بار پشتک زده بود. مارتا کيوِلسِن(4)، با ترس و سطحينگرياي که در وجودش بود، چنان در صندلياش گير کرده بود که وقتي کيهان از چرخيدن ايستاد، هنوز باز کردن مهارها برايش سخت بود. جوليت(5) برتون، قدبلند و ورزيده، که به خاطر اطمينانش از شانس و چابکي خودش مهارها را نبسته بود، به پروازي آرام در آمده بود.
کولاک دياکسيد گوگرد کورکننده بود. تنها پس از بيرون آمدن از زير آن سفيدي سرکش بود که مارتا توانست به جسد يونيفورمپوشي که از لاشهي ماهنورد بيرون کشيده بود، نگاهي بياندازد.
فوراً رويش را برگرداند.
هر دسته يا لبهاي که کلاهخود برتون را سوراخ کرده بود، با سرش نيز همان قدر بيرحمي به خرج داده بود.
جايي که تختهسنگ بخشي از کولاک را - که زمينشناسان سيارهاي « تنورههاي جانبي» ميخواندنش - منحرف کرده بود، کپهي برفي از دياکسيد گوگرد جمع شده بود. مارتا، بياختيار و بدون فکر، دو مشت خاک برداشت و توي کلاهخود ريخت. کار بيهودهاي بود؛ به هر حال، جسد در خلاء نميپوسيد. اما خوب، صورت را که ميپوشاند.
پس از آن، مارتا توانست کمي جديتر فکر کند.
با وجود شدت کولاک آشفتگياي ايجاد نشده بود. چرا که جوي نبود که درون آن آشفتگي به وجود آيد. دياکسيد گوگرد از ترکخوردگي ناگهانياي که در سنگ سر باز کرده بود، فوران کرد و در تبعيت کامل از قوانين پرتابهها چندين مايل آنسوتر بر سطح فرود آمد. بيشتر ِ آنچه که به تختهسنگي که با آن تصادم کردند، خورده بود، به آن چسبيده و مابقي واپس جهيده و زير پاي سنگ افتاده بود. پس، خزيدن زير افشانهي نزديک به افق و برگشتن به لاشهي ماهنورد - در واقع، همان راهي که او بيرون آمده بود - ميسر بود. اگر آرام حرکت ميکرد، نور کلاهخود و حس تشخيصش بايد براي قضاوت درست و نجات يافتن کفايت ميکرد.
مارتا روي چهار دست و پا نشست. با نشستنش، کولاک با همان سرعتي که آغاز شده بود، فرو نشست.
به پا ايستاد، به طرز عجيبي احساس حماقت ميکرد. هنوز هم نميتوانست به خاموشي کولاک اطمينان کند. به خودش نهيب زد که عجله کند. ممکن بود کولاک حالتي تناوبي داشته باشد.
مارتا در حالي که آت و آشغال گرانبهاي لاشه را ميکاويد، بهسرعت و تقريباً با وحشت متوجه شد که مخزن اصلياي که براي پر کردن بستههاي هوايشان به کار ميبردند از بين رفته است. معرکه بود!
بنابراين، ميماند بستهي خودش، که يکسومش خالي بود، دو بستهي پرِ يدکي و بستهي برتون، که آن هم يکسومش خالي بود. کندن بستهي هواي برتون از لباسش کار وحشيانهاي بود، ولي بايد انجام ميشد. متاسفم، جولي. به اين ترتيب، حدوداً براي چهل ساعت اکسيژن داشت. او بخشي خميده از آن چيزي که زماني بدنهي ماهنورد بود و همچنين يک کلاف طناب نايلوني برداشت و با دو تکهی قراضهآهن به عنوان چکش و متهي موقتي، سورتمهاي براي جسد برتون درست کرد. لعنت به او اگر همانجا رهايش ميکرد.
تيک.
«بهتر. شد.»
« اين نظر توست.»
پيش رويش دشت سخت و سرد گوگردي بود. صاف مثل شيشه. ترد مثل تافي يخزده. سرد مثل جهنم. يک نقشه را روي نقابش صدا زد و پيشرفتش را سنجيد. فقط بايد از عوارض متنوعي به طول پنجاه و پنج مايل ميگذشت تا به ماهنشين ميرسيد. بعد آزادانه به خانه برميگشت. به گمانش کاري نداشت. آيو به کشش جزر و مدي مشتري چفت شده بود. بنابراين، پدر سيارات به يک نقطه ثابت در آسمان ميچسبيد. اين خود به خوبي يک برج مراقبت عمل ميکرد. فقط مشتري را به شانه راست و دايدالوس را به شانه چپ نگه دار، به سلامت ميرسي.
«گوگرد. برقمالشي است.»
«حرفت را بزن. واقعاً چه ميخواهي بگويي؟»
«اکنون ميبينم. با ديدهاي متين. آن نبض. واقعي. ماشين.» لحظهاي مکث. «وردزورث. »(6) طرز ادا، به جز مکث بين کلمات، شباهت بسياري به برتون داشت؛ با آن تحصيلات کلاسيک و علاقهاش به شعراي کلاسيکي مانند اسپنسر(7)، گينسبرگ(8) و پلاث(9)؛ که باعث شد مارتا لحظهاي جا بخورد. برتون با شعر آدم را خفه ميکرد، اما اشتياقش خالص بود، و اکنون مارتا براي هر باري که نسبت به نقل قولهاي او با بياعتنايي يا تنها يک اظهار نظر کوتاه برخورد کرده بود، متاسف بود. اما، بعداً براي ماتم گرفتن وقت کافي داشت. در حال حاضر، بايد روي کاري که دم دست بود تمرکز ميکرد.
رنگ دشت تيره و مايل به قهوهاي بود. با چند حرکت چانه، شدت رنگ را بيشتر کرد. تصوير پر شد از زرد، نارنجي، سرخ؛ رنگهاي روشن مداد شمعي. به اين نتيجه رسيد که اين رنگها را بيشتر دوست دارد.
اين منظره، با وجود سرزندگي مداد شمعياش، متروکترين چشمانداز کيهان بود. تنهاي تنها بود، کوچک و ضعيف در اين دنياي خشنِ نابخشنده. برتون مرده بود. در سرتاسر آيو هيچکس ديگري نبود. به هيچکسي جز خود تکيه نداشت. اگر گند ميزد، کسي براي سرزنش نبود. ناگهان، با وجدي به سردي و برهنگي کوههاي دوردست انباشته شد. اين همه شادي شرمآور بود.
دقيقهاي بعد گفت: «آهنگي بلدي؟»
آه، خرس رفت بالاي کوه. خرس رفت بالاي کوه. خرس رفت بالاي کوه، تا ببيند چه ميتواند ببيند.
«بيدار. شو. بيدار. شو.»
تا ببيند چه ميتواند...
« بيدار. شو. بيدار. شو. بيدار.»
«ها؟ چی شده؟»
«بلور گوگرد راستلوزي است.»
مارتا در مزرعهي گلهاي گوگرد بود. تا جايي که چشم کار ميکرد گل بود، ساختارهايي بلورين به اندازهي مشت. مثل خشخاشهاي مزرعهي فلاندرز(10). يا مثل گلهاي «جادوگر شهر از»(11). پشت سرش رديفي از گلهاي شکسته بود، برخي له شده زير پايش و برخي بر اثر وزن سورتمه، برخي ديگر تنها به دليل اين که در معرض حرارت خروجي لباس فضاييش قرار گرفته بودند. به هيچوجه مسير مستقيمي را طي نکرده بود. روي خلبان اتوماتيک راه رفته و در برخورد با بلورها سکندري خورده، چرخيده و منحرف شده بود.
اولين باري را که با برتون مزرعهي بلورها را ديدند به خاطر آورد؛ چقدر هيجانزده شده بودند. با خنده و جست و خير از ماهنورد بيرون زده بودند، برتون دست انداخته بود دور کمرش و با هلهله والس رقصيده بودند. فکر کرده بودند که شانس بزرگي است براي ثبت نامشان در کتابهاي تاريخ. حتي وقتي فروتنانه با راديو به هولز(12) در مدارگرد اطلاع دادند که به هيچ وجه احتمال ندارد که اين نوع جديدي از حيات باشد، بلکه تنها ساختارهايي گوگردي است، مشابه آنچه که در کتابهاي درسي معدنشناسي ميتوان يافت... حتا آن هم لذتشان را زايل نکرده بود. هنوز هم اولين کشف بزرگشان بود. به دنبال کشفيات بيشتري بودند.
اما اکنون، تنها چيزي که به ذهنش ميرسيد اين بود که چنين مزارع بلوريني در نواحي مربوط به آبفشانهاي گوگردي، تنورههاي جانبي و نقاط داغ آتشفشاني به وجود ميآيند.
ولي در حاشيهي انتهايي مزرعه واقعه عجيبي رخ ميداد. مارتا بزرگنمايي کلاهخودش را به بيشترين حد رساند و ديد که مسيري که طي کرده بود، خودش را پاک ميکرد! به جاي گلهايي که خرد کرده بود، گلهاي جديدي ميروييد، کوچک اما کامل و در حال رشد. نميتوانست درک کند که اين اتفاق طي چه فرآيندي در حال وقوع بود. قالبگيري الکتريکي؟ آيا مولکولهاي گوگرد در نوعي کنش شبهمويينگي خود را از خاک بالا ميکشيدند؟ آيا گلها به نوعي يونهاي گوگرد را از جو تقريباً ناموجود آيو ميکندند؟
اگر ديروز بود، اين سوال به هيجان ميآوردش. اما اکنون، ظرفيتي براي شگفتي نداشت. مضاف بر اين که ابزارآلاتش در ماهنورد جا مانده بود. با ابزار الکترونيکي محدودي که در لباسش بود، وسيلهاي براي اندازهگيري نداشت. تنها خودش بود و سورتمه و بستهي هواي يدکي، و جسد.
زير لب گفت «لعنت، لعنت، لعنت.» از طرفي اينجا مکان خطرناکي براي استراحت کردن بود و از طرفي ديگر، تقريباً بيست ساعت بود که نخوابيده و مثل يک مردهي متحرک بود. از نفس افتاده، خيلي خيلي خسته.
«آي خواب! چه لطيف است. محبوب همگان، قطب تا قطب. کولريج.(13)»
خدا ميداند که چقدر وسوسهانگيز بود. ولي تکليف روشن بود: خواب ممنوع! مارتا با چند چانهضربِ چالاک، تجهيزات ايمني لباسش را کنار زد و به جعبهي لوازم پزشکي دسترسي پيدا کرد. با دستور او، از لولهي سوندِ دارو و ويتامين مقداري متامفِتامين وارد رگش شد.
انفجاري از وضوح در جمجمهاش پيچيد و قلبش مثل يک متهي بادي شروع به کوبيدن کرد. خوب. درست شد. اکنون پر از انرژي بود. نفس عميق. گامهاي بلند. حرکت. نابکاران نبايد بياسايند! کارهايي هست که بايد انجامشان داد. به سرعت گلها را پشت سر گذاشت. خداحافظ شهر از.
سياهي تدريجي. سفيدي تدريجي. ساعتها سپري شد. از ميان باغي سايهگون از پيکرهها ميگذشت. ستونهاي آتشفشاني (که دومين کشف بزرگشان بود و معادلي روي زمين نداشت)، چون خيلي از مجسمههاي ليپشيتز(14)، در سراسر يک دشت آذرآواري پراکنده شده بود. همه گرد و کپهاي بودند، خيلي شبيه به گدازهاي که به سرعت سرد شده باشد. مارتا به خاطر آورد که برتون مرده است، براي چند دقيقه به آرامي گريست.
گريهکنان از ميان اشکال سنگيِ وهمآور گذشت. سرعت حرکتش موجب ميشد که آنها در نظرش متحرک بيايند؛ گويي ميرقصيدند. به نظرش چون زن مينمودند، اشکالي حزنانگيز از باکائه(15)، يا نه، زن تروايي نمايشنامهاي بود که به ذهنش رسيد. متروک. آکنده از دلتنگي. تنها چون زن لوط.
لايهي برفيِ سبکي از دياکسيد گوگرد روي زمين نشسته بود. در تماس با پوتينهايش برميخاست، به گرد سفيدي مبدل و به تندي پراکنده ميشد؛ جرياني که با هر گام برداشتني از ميان ميرفت و با فرود گام بعدي بازسازي ميشد. چيزي که جريان را هر چه بيشتر خوفناک ميکرد.
تيک.
«آيو هستهاي فلزي دارد که عمدتاً از آهن و سولفيد آهن تشکيل شده، و جبهاي رويش قرار گرفته که تا حدي از سنگ مذاب و پوسته ساخته شده است.»
«هنوز اينجايي؟»
«سعي ميکنم. ارتباط برقرار کنم.»
«خفه شو.»
از ماهور رد شد. دشت هموار و مواج بود. او را ياد ماه ميانداخت، منطقهي انتقالي بين ماره سِرِنيتاتيس و کمرکش کوههاي قفقاز که آموزش سطحنوردي خود را گذرانده بود. البته، بدون دهانههاي آتشفشاني. روي آيو خبري از دهانههاي آتشفشاني نبود. کمدهانهترين جسم جامد در منظومهي شمسي. حدوداً هر هزاره يک بار، تمام آن فعاليتهاي آتشفشاني به صورت يک لايهي سطحي جديد به ضخامت يک متر تهنشين ميشد. سراسر اين ماه لعنتي دايما نوسازي ميشد.
ذهنش پريشان بود. درجهي ابزار اندازهگيرياش را بررسي و زير لب گفت: «ديگر بايد راه افتاد.» پاسخي نيامد.
طلوع خواهد شد... کي؟ بايد محاسبه کرد. «آها.» مدت زمان يک دور گردش به دور مشتري حدوداً چهل و دو ساعت و پانزده دقيقه طول ميکشيد. تاکنون هفت ساعت در راه بوده است. در اين مدت آيو تقريباً شش درجه در مدار خودش حرکت کرده است. پس باید به زودي طلوع ميکرد. اين قضيه وضوح تنورهي دايدالوس را کمتر ميکرد، ولي با وجود ابزار کرافيگي کلاهخودش در اين مورد نگرانی نداشت. مارتا سرش را به اطراف گرداند تا مطمئن شود که دايدالوس و مشتري همان جايي هستند که بايد باشند، و به رفتن ادامه داد.
لِخ، لخ، لخ. سعي کن هر پنج دقيقه يک بار نقشه را روي نقاب کلاهخود نيندازي. تا جايي که ميشود دست نگه دار، تنها يک ساعت ديگر، آها، خوب شد، دو مايل ديگر. بد نيست.
خورشيد برميآمد. يک و ساعت نيم ديگر ظهر ميشد. يعني اين که... خوب، در واقع، اصلاً معني خاصي نداشت.
يک صخره پيشرو بود. احتمالاً سيليکات. يک صخرهي منفردِ ششمتري بود که خدا ميداند چه نيروي آنجا آورده بودش و خدا ميداند چند هزار سال آنجا بود تا او از راه برسد و زيرش استراحت کند. محل صافي را براي تکيه کردن پيدا کرد، نفسزنان نشست تا خستگي در کند. و فکر کند. و بستهي هوا را هم بررسي کند. تا عوض کردنش چهار ساعت وقت داشت. با اين حساب، فقط دو بستهي ديگر باقي ميماند. کمتر از بيست و چهار ساعت زمان و سي و پنج مايل راه داشت. يعني کمتر از دو مايل در ساعت. يک چشم به هم زدن. با اين حال، ممکن بود اواخر راه اکسيژن کم بياورد. بايد مراقب ميبود که خوابش نبرد. آخ که بدنش چقدر درد ميکرد.
تنش به اندازهي المپيک 48 درد ميکرد؛ همان سالي که در ماراتن زنان مدال برنز گرفت. يا مثل زماني که در مسابقات بينالمللي کنيا از پشت سر خودش را براي دومي ميرساند. داستان زندگياش بود. هميشه مقام سوم، در حال جنگ براي دومي. هميشه خدمهي پرواز و گاهي شايد خدمهي ارشد، اما فرمانده، هرگز. هيچ وقت مبصر کلاس نبود. هيچ وقت شاه تپهها نشده بود. ميخواست يک بار، فقط يک بار، نيل آرمسترانگ باشد.
تيک.
«راهنماي مرمرين ذهن، جاودانه. سفر ميکند در بحار غريب انديشه، يگانه. وردزورث.»
«چي؟»
«مغناطيسکرهي مشتري در منظومهي شمسي بزرگترين است. اگر به چشم انسان قابل رويت بود، دو و نيم برابر خورشيد به چشم ميآمد.»
مارتا که نامعقولانه ناراحت شده بود، گفت: «خودم ميدانستم.»
«پرسش. آسان است. گفتار. نيست.»
«پس حرف نزن.»
«سعي ميکنم، ارتباط برقرار کنم!»
بياعتنا گفت: «باشد... برقرار کن.»
سکوت. بعد «مثل چيست؟»
«چي مثل چيست؟»
«آيو از گوگرد غني است، ماهي با هستهاي آهني که دور مشتري ميگردد. مثل چيست؟ نيروهاي کشندي مشتري و گانيمد آيو را چنان ميکشد و ميفشارد که براي ذوب کردن تارتاروس، اقيانوس گوگرد سطحي آن، کفايت ميکند. تارتاروس انرژي مازادش را به صورت آتشفشانهايي از گوگرد و دياکسيد گوگرد بيرون ميريزد. مثل. چيست؟ هستهي فلزي آيو ميدان مغناطيسياي ايجاد ميکند که مغناطيسکرهي مشتري را سوراخ ميکند، همچنين يک لولهي شار يوني پرانرژي توليد ميکند که قطبهايش را به قطبهاي شمال و جنوب مشتري اتصال ميدهد. مثل. چيست؟ آيو تمام الکترونهايي را که در دامنهي ميليون ولت قرار ميگيرند جارو و جذب ميکند. آتشفشانهايش دياکسيد گوگرد پمپ ميکند؛ که درصدي از آن توسط ميدان مغناطيسياش به يونهاي گوگرد و اکسيژن ميشکند، و اين يونها به سوراخ ايجاد شده در مغناطيسکره تلمبه ميشود، که ميدان چرخندهاي را ايجاد ميکند که به چنبرهي آيو معروف است. مثل چيست؟ چنبره. لولهي شار. مغناطيسکره. آتشفشان. يونهاي گوگرد. اقيانوس مذاب. گرمايش کشندي. مدار گردنده. مثل چيست؟»
مارتا متوجه شد که ناخواسته، ابتدا فقط گوش کرده، بعد کنجکاو شده و بعد کاملاً درگير قضيه شده است. مثل يک چيستان يا پازل کلامي بود. پرسش پاسخ صحيحي داشت. اگر برتون يا هولز بودند، بلافاصله نکته را ميگرفتند. اما، مارتا مجبور بود خوب فکر کند.
از آنتن بيسيماش وزوز آهستهاي به گوش ميرسيد. يک پارازيت صبور و شکيبا.
بالاخره، با احتياط گفت «مثل ماشين است.»
«بله. بله. بله. ماشين. بله. ماشينم. ماشينم. ماشينم. بله. بله. ماشين. بله.»
«صبر کن. ميخواهي بگويي که آيو يک ماشين است؟ که تو ماشيني؟ که تو آيو هستي؟»
«گوگرد برقمالشي است. سورتمه بار الکتريکي را ميگيرد. مغز برتون دستنخورده است. زبان مجموعهاي از دادههاست. بيسيم رسانه است. ماشين هستم.»
«باور نميکنم.»
برو، بکِش، برو، بکش. دنيا براي عجايب باز نميايستد. اين که او به حدي منگ شده بود که فکر ميکرد آيو زنده است و ماشيني است که با او حرف ميزند، به اين معني نبود که ميتوانست از راه رفتن باز بماند. قولي داده بود که بايد عمل ميکرد و راهي بود که بايد پيش از آن که بخوابد ميپيمود. حرف از خواب که به ميان آمد، به خاطر آورد که زمان يک تزريق ديگر براي تجديد قوا و سرعت فرا رسيده است؛ فقط به اندازهي يک چهارم. اوف. راه بيفت.
همينطور که راه ميرفت، گفتگو با وهم و خيال خود را، يا هرچه که بود، ادامه ميداد. در غير اين صورت اوضاع کسالتآور ميشد. کسالتآور و اندکي خوفناک. پس پرسيد: «اگر ماشين هستي، عملکردت چيست؟ براي چی ساخته شدهاي؟»
«تا بشناسمت. تا دوستت بدارم. تا خدمتت گزارم.» مارتا براي لحظهاي چشمانش را بست. سپس خاطرهپردازي برتون از جشن تکليف کاتوليکياش را به خاطر آورد و خنديد. اين گفته تاويل ديگري بود از پاسخ به اولين سوال در پرسشنامهي اصولالدين بالتيمور: چرا خدا انسان را آفريد؟ «اگر همينطوري به حرفهاي تو گوش بدهم، به وهم عظيمي دچار ميشوم.»
«تو هستي. خالقِ. ماشين.»
«نه، نيستم.»
مدتي را، بيآن که کلامي بگويد، راه رفت. سپس، چون سکوت دوباره بر او مسلط ميشد، گفت «کِي بود که مثلاً خلقت کردم؟»
«ميليونها سال سپري شده است. از خلقت بشر. آلفرد، لرد تنيسون(16).»
«خوب، پس من نبودم. من فقط بيست و هفت سال دارم. مسلماً منظورت کس ديگري است.»
«او بود. متحرک. هوشمند. زيستي. زنده. تو هستي. متحرک. هوشمند. زيستي. زنده.»
چيزي در دوردست تکان خورد. مارتا شگفتزده نگاه کرد. يک اسب. محو و سپيد چون روح، بيصدا در دشت ميتاخت، يال و دم در پرواز.
چشمانش را بست و سرش را تکاند. وقتي چشمانش را باز کرد، اسب رفته بود. اوهام. مثل صداي برتون/آيو. به ذهنش رسيد که دستور تزريق ديگري از آن حشيش فرحبخش را بدهد، اما به نظرش آمد که بهتر است تا ميتواند آن را به تاخير بياندازد. ناراحتکننده بود. خاطرات برتون چنان بزرگ شده بود که حالا ديگر اندازهي خود آيو بود. اگر فرويد بود، حتماً چيزي در اين باب ميگفت. احتمالاً ميگفت که او دوستش را به مقامي خداگونه ارتقا ميدهد تا بتواند عدم موفقيتش در رقابت تک به تک با او را توجيه کند. ميگفت که او نميتواند اين حقيقت ساده را بپذيرد که بعضي افراد در انجام دادن کارها بهتر از او هستند.
برو، بکِش، برو، بکش.
خوب، قبول، او يک مشکلِ خود داشت. يک هرزهي جاهطلب افراطيِ و خودمحور بود. که چه؟ مگر همين نبود که تا اينجا آورده بودش، در صورتي که يک رفتار معقولتر احتمالاً باعث ميشد در همان کپرنشينهاي لِويتتاون بزرگ بماند. اين کار را در يک اتاق هشت در ده فوت با توالت مشترک و با شغل دستياري يک دندانپزشک کرده بود. هر شب جلبک و تالاپيا و يکشنبهها هم گوشت خرگوش. گور پدرش. او زنده بود و برتون مرده؛ با هر استاندارد عقلانی که او را برنده ميکرد.
«گوش. ميدهي؟»
«راستش، نه.»
يک سربالايي ديگر را هم رد کرد. و مات ايستاد. زير پايش پهنهي تيرهاي از گوگرد مذاب بود. تيره و عريض، در سرتاسر دشت رگهرگهي نارنجيرنگ گسترده شده بود. يک درياچه. کلاهخودش يک نقشهي مکاننگار حرارتيِ فوري را بازخواني کرد، که دمايي بين 230- درجهي فارنهايت در جايي که ايستاده بود، تا 65 درجه در لبهي جريان گدازه را نشان ميداد. دلپذير و معطر! البته، خود گوگرد مذاب را هم در دماهاي بالاتر ميشد ديد.
درياچه، ساکن زير پايش بود.
نامش را درياچهي استايکس گذاشته بودند.
مارتا نيم ساعتي را با ور رفتن با نقشهي مکاننگار گذراند تا شايد بفهمد که چگونه تا اين حد بيراه رفته است. قضيه روشن بود. تمام آن سکندري خوردنها. انحرافهاي کوچکي که به مرور جمع شده بود. تمايل به انداختن وزن روي يک پا نسبت به ديگري. از همان ابتدا مشخص بود که تلاش براي راهيابي با گمانهزنيِ صرف نامطمئن است.
اکنون ديگر همه چيز بديهي بود. به آنجا رسيده بود. به ساحل درياچه استايکس. چندان از مسير دور نيفتاده بود. شايد حداکثر سه مايل.
آکنده از نوميدي شد.
درياچه را در طول اولين گردششان به دور منظومهي گاليلهاي نامگذاري کرده بودند؛ گردشي که مهندسان به آن «دور نقشهبرداري» ميگفتند. يکي از بزرگترين عوارضي بود که در نقشههاي ماهوارههاي اکتشافي يا عمليات شناسايي زميني ثبت نشده بود. هولز گمان کرده بود که احتمالاً يک پديدهي جديد است؛ درياچهاي که طي ده دوازده سال اخير به اندازهی کنوني رسيده است. برتون فکر ميکرد که بررسي کردنش خالي از لطف نيست. مارتا چندان به موضوع اهميتي نميداد، البته به شرطی که در سفينه جا نميگذاشتندش. بنابراين، درياچه را نيز در برنامهي سفر قرار دادند.
اشتياق مارتا براي بودن در اولين فرود و جا نماندن چنان آشکار بود که وقتي پيشنهاد کرد براي تعيين اين که چه کسي بايد در سفينه بماند قرعه بکشند، برتون و هولز هر دو خنديدند. هولز بزرگوارانه گفت: «براي اولين فرود من نقش مادر را بازي ميکنم. بعد برتون براي گانيمد و تو براي اروپا. منصفانه است؟» بعد موهاي او را به هم ريخت.
آسودهخاطر، سپاسگزار و جريحهدار شده بود. طنزآميز بود. اکنون، به نظر ميرسيد هولز، که هيچگاه امکان نداشت تا اين اندازه راه را خطا برود که از آن سوي درياچهي استايکس سر در بياورد، ديگر نميتوانست حتا پايش را روي اين کره بگذارد. دست کم، نه در اين سفر.
مارتا زير لب گفت: «احمق، احمق، احمق»، و با اين حال نميدانست که هولز را محکوم ميکند، برتون را يا خودش را. درياچهي استايکس نعلاسبي بود و دوازده مايل طول داشت. او در انحناي داخلي نعل اسب ايستاده بود.
به هيچ وجه مقدور نبود که راه آمده را بازگردد، درياچه را دور بزند و پيش از آن که هوايش تمام شود، به ماهنشين برسد. غلظت درياچه چنان بود که احتمالا ميتوانست شناکنان از آن رد شود؛ البته اگر چسبندگي گوگرد مذاب که رادياتورهايش را ميپوشاند و لباسش را در کسري از ثانيه ميسوزاند، نبود. حرارت خود مايع هم بود. همين طور جريانات داخلي و زيرين آن. چيزي ميشد شبيه به غرق شدن در ملاس قند. آهسته و چسبناک.
نشست و گريه سرداد.
اندکي بعد جرات پيدا کرد تا کورمال دنبال چفت بستهي هوا بگردد. اين چفت يک ضامن داشت، ولي براي کساني که با ترفندش آشنا بودند، راز افشا شدهاي وجود داشت که اگر ضامن را محکم با شصت ميگرفتي و چفت را به سرعت ميکشيدي، بسته يکسره باز ميشد و هواي درون لباس را در عرض يک ثانيه خالي ميکرد. اين حرکت چنان شناختهشده بود که فضانوردان تحت آموزشِ جوان و تند مزاج، وقتي يکي از افراد گروه حرف احمقانهاي ميزد، اداي آن را در ميآوردند. اسمش را تلنگر خودکشي گذاشته بودند.
براي مردن راههاي بدتري هم بود.
«پل. خواهم ساخت. کنترل کافي. بر فرآيندهاي فيزيکي. دارم. براي ساختِ. پل.»
مارتا بيحضور ذهن گفت: «آره. درست است. خوب است، حتماً اين کار را بکن.» اگر نميتواني در برابر اوهام خود مودب باشي... زحمت تمام کردن فکرش را به خود نداد. چيزي خزنده از زير پوستش بالا ميکشيد. بهتر بود توجهي نکند.
«صبر کن. اينجا. استراحت کن. حالا.»
چيزي نگفت، تنها نشست، بدون اين که استراحت کند. جراتش را باز ميساخت. به همه چيز ميانديشيد و به هيچ چيز. زانويش را بغل گرفته بود و به جلو و عقب تاب ميخورد.
بالاخره، بدون اين که قصدش را داشته باشد، به خواب رفت.
« بيدار. شو. بيدار. شو. بيدار. شو.»
«ها؟»
مارتا به زحمت بيدار شد. واقعهاي پيش چشمش در حال وقوع بود، روي درياچه. فرآيندهاي فيزيکي به کار افتاده بود. چيزهايي حرکت ميکرد.
در برابر چشمانش، پوستهي سفيد لبهي تيرهي درياچه بالا ميآمد، شاخههاي بلورين ميروييد و گسترده ميشد. بندبند چون برفدانه. بيرنگ چون سرماريزه، از سياهي مذاب گذر ميکرد. تا جايي که يک پل سفيد باريک تا ساحل آن سوي درياچه کشيده شد.
آيو گفت: «بايد. صبر کني. ده دقيقه و. ميتواني، بگذري. از آن. به راحتي.»
مارتا غر زد: «حرامزاده! هنوز عقلم سر جايش است.»
در سکوتي شگفتآور از روي پلي که آيو به افسون روي درياچه ساخته بود گذشت. يکي دو بار حس کرد سطح زير پايش کمي ترد است، اما پل هر بار مقاومتش را حفظ کرد.
تجربهي مجللي بود. مثل گذر از مرگ به زندگي.
در آن سوي استايکس دشتهاي آذرآواري بهنرمي به افق دور ميپيوستند. به يک سربالايي طولاني ديگري، پوشيده از گلهاي بلورين خيره شد. دومين مورد در يک روز. چقدر احتمال داشت؟ به زحمت سربالايي را طي کرد و گلها در تماس با پوتينهايش ترکيدند. در انتهاي سربالايي، گلها جايشان را به زمين سفتِ گوگردي دادند. پشت سرش را که نگاه کرد، متوجه شد مسيري که از ميان گلهاي خردشده ساخته، شروع کرده به پاک کردن خود. براي لحظهاي طولاني بيحرکت ايستاد و از لباسش گرما بيرون داد. بلورهاي اطرافش در دايرهاي که به آرامي بزرگ ميشد، بي صدا خرد ميگشت.
بدجوري به خارش افتاده بود. زمان حال آمدن بود. شش تزريق سريع باعث شد که پيامي روي نقاب کلاهخودش ظاهر شود: تداوم استفاده از اين دارو به ميزان فعلي ممکن است باعث پارانويا، روانپريشي، اوهام، ادراک نادرست، جنون خفيف، همچنين قضاوت نادرست گردد. گور پدر اين پارازيت. مارتا يک تزريق ديگر خودش را مهمان کرد. چند ثانيه طول کشيد. بعد... ووف. دوباره احساس سبکي و سرزندگي ميکرد. بايد وضعيت بستهي هوا را هم بررسي ميکرد. اه، اصلاً خوب نبود. نخودي خنديد، و اين کارش مطلقاً ترسناک بود.
هيچ چيزي نميتوانست به سرعت آن خندهي ناشي از دارو هشيارش کند. ترس برش داشت. زندگياش بسته به قابليتش در هوشيار ماندن بود. براي اين که بتواند ادامه دهد بايد دارو مصرف ميکرد، که در اين صورت بايد تحت تاثير دارو ادامه ميداد.
نميتوانست دايماً تقاضاي تزريق کند. تمرکز. زمان تعويض آخرين بستهي هوا رسيده بود. بستهي هواي برتون. عبوسانه گفت: «به اندازهي هشت ساعت اکسيژن دارم. دوازده مايل ديگر بايد بروم. ميشود انجامش داد. همين الان راه ميافتم.»
اگر فقط ميشد که پوستش نخارد. اگر فقط سرش دوران نداشت. اگر فقط مغزش در همهي جهات گسترش نمييافت...
برو. بکش. برو. بکش. سراسر شب. اشکال کار تکراري در اين است که به آدم زمان فکر کردن ميدهد. وقتي که به مرور سرعت کار را بيشتر ميکني، زمان خالی به معني فکر کردن دربارهي کيفيت خود تفکرت هم هست.
شنيده بود که خواب ديدن در زمان واقعي نيست. تمام خواب را در يک آذرخش ميبيني، درست همان زماني که از خواب بيدار ميشوي، و در همان آن تمامي يک خواب پيچيده را استقرا ميکني. احساس ميکني که چند ساعت خواب ديدهاي. اما در واقع، تنها کسري از ثانيه از غيرواقعيت فشرده را تجربه کردهاي.
شايد اين هماني باشد که اکنون روي ميدهد.
بايد کاري را به انجام ميرساند. بايد ذهنش را پاک نگه ميداشت. برگشتنش به ماهنشين اهميت بسياري داشت. مردم بايد ميفهميدند. آنها ديگر تنها نبودند. لعنت به اين شانس، او بزرگترين کشف بعد از آتش را به انجام رسانده بود.
شايد هم ديوانه و دچار اين اوهام شده بود که آيو يک ماشين غولآساي بيگانه است. چنان ديوانه که خود را در چينهاي مغزش گم کرده بود. امکان خوفناک ديگري که اي کاش به آن فکر نکرده بود. در کودکي بچهاي انزواطلب بود. به راحتي با کسي دوست نميشد. هيچگاه بهترين دوست کسي نبوده يا بهترين دوستي نداشته بود. نصف دخترياش را زير کتابها دفن کرده بود. نفسگرايي وحشتزدهاش ميکرد؛ مدت مديدي بود که دقيقاً در لبهي آن زندگي کرده بود. پس برايش مهم بود بداند که آيا صداي آيو واقعيتي عيني و بيروني دارد، يا نه.
خوب، چطور ميتوانست امتحانش کند؟
آيو گفته بود که گوگرد برقمالشي است. به عبارت ديگر، نوعي پديدهي الکتريکي بود. با اين اوصاف، بايد قابليت تظاهر فيزيکي ميداشت. مارتا به کلاهخودش فرمان داد که توزيع الکتريسته در دشتهاي گوگردي را نمايش دهد. وضوح آن را روي حداکثر تنظيم کرد.
تصوير اراضي روبرويش يک بار چشمک زد و بعد با رنگهايي رويايي روشن شد. نور! اقيانوسي از نور، لايهلايه نور، سايهسايه رنگ، از گلبهي تا آبي قطبشمالي، چندلايه، هزارتو، همه به نرمي در قلب اين کرهي گوگردي ميتپيدند. چنان بود که گويي فکر جنبهي بصري يافته بود. گويي چيزي بود که از ديزني ويرچوال درآمده بود، نه از آن چيزهايي که در کانالهاي مستند طبيعت ميشد ديد، بلکه از آنهايي که در ديوي-3 بودند.
زيرلب گفت: «لعنتي». درست جلوي چشمش بود. اصلاً فکرش را هم نميکرد.
خطوط گداخته چون رگهايي در بالهاي نيروهاي الکترومغناطيسي زيرزميني پيچ و تاب ميخوردند. تقريباً مثل سيمهاي يک مدار. در همهي جهات دشت ميدويدند، ترکيب ميشدند و بعد در پيوندگاهي، نه در او، که در سورتمه همگرا ميشدند. جسد برتون مثل لامپ نئون ميدرخشيد. سرش که پر از برف دياكسيد گوگردي بود، به تناوب جرقه ميزد، با چنان نوري که گويي خورشيد بود که ميدرخشيد.
گوگرد برقمالشي بود. يعني اين که با مالش بار الکتريکي توليد ميکرد. چند ساعت بود که سورتمهي برتون را بر روي سطح گوگردي آيو ميکشيد؟ اين جوري عجب بار الکتريکياي ميشد جمع کرد.
بسيار خوب. پس براي آنچه که ميديد ساز و کاري فيزيکي وجود داشت. با فرض اين که آيو يک ماشين بود، يک دستگاه بيگانهي برقمالشي به اندازهي ماهِ زمين، که قرنها پيش خدا ميداند به چه منظوري و توسط کدام هيولاهاي خداگونهاي ساخته شده بوده، پس، بله، ميتوانست با او ارتباط برقرار کند. با الکتريسيته چه کارها که نميشد کرد.
يک «مدار» کوچک و ريز و مبهم نيز به مارتا وصل بود. به پاهايش نگاه کرد. وقتي يک پايش را از روي زمين بلند کرد، اتصال قطع شد و خطوط نيرو فروپاشيد. زماني که دوباره پايش را زمين گذاشت، خطوط ديگري زاييده شد. هر اتصالِ مختصر ديگري هم که برقرار ميگشت، دوباره قطع ميشد. در حالي که سورتمهي برتون در تماس دايمي با سطح گوگردي آيو بود. سوراخ ايجاد شده در جمجمهي برتون شاهراه مستقيمي بود به مغزش. او هم که آن را با خاک SO2 آيو پر کرده بود. رسانا و بسيار سرد. مارتا کار را براي آيو آسان کرده بود.
برگشت سرِ رنگهاي واقعيِ اغراقشده. ديوي-3 اسافايکس محو شده بود.
فعلا ميشد اين فرضيهي آزمايشي را پذيرفت که اين صدا پديدهاي واقعي بود، نه رواني؛ که آيو ميتوانست با او ارتباط برقرار کند؛ که يک ماشين بود؛ که ساخته شده بوده...
خوب، پس چه کسي آن را ساخته بود؟
تيک.
«آيو؟ گوش ميکني؟»
«آرام بر گوش نيوشاي شب. درآييد، اي کششهاي خوشاهنگ بهشت. ادموند هميلتون سيرز(17).»
«آره، خيلي عالي است، خوب، گوش کن. چيزي هست که مايلم بدانم... چه کسي تو را ساخته؟»
«تو ساختي.»
مارتا موذيانه پرسيد: «پس من خالق تو هستم، درست است؟»
«بله.»
«حالا که برگشتم، چه شکلي هستم؟»
«هر شکلي. که مايل. باشي.»
«اکسيژن تنفس ميکنم؟ متان؟ آنتن روي سرم دارم؟ بازوچه دارم؟ بال؟ چند تا پا دارم؟ چند تا چشم؟ چند تا سر؟»
«اگر. بخواهي. هر چند تا. که بخواهي.»
«چند نفر ديگر مثل من هستند؟»
«يک.» لحظهاي مکث. «حالا.»
«قبلاً اينجا بودهام، درست است؟ مردمي مثل من. گونهي زندهي هوشمندِ متحرک. بعد رفتم. چه مدتي است که رفتهام؟»
سکوت. او دوباره شروع کرد: «چه مدتي...»
«مدت مديدي. تنها. خيلي تنها. مدتي مديد.»
برو. بکش. برو. بکش. برو. بکش. چند قرن در حال راه رفتن بوده است؟ به نظر خيلي ميآمد. دوباره شب شده بود. حس ميکرد بازوهايش دارند از جا در ميآيند. واقعاً ديگر بايد برتون را رها ميکرد. برتون چيزي نگفته بود که باعث شود مارتا فکر کند که به نحوي اهميت ميدهد چه بر سر جسدش بيايد. احتمالاً به نظرش يک تدفين روي آيو کاملاً شيک هم بود. اما مارتا اين کار را به خاطر او نميکرد. اين کار را براي خودش ميکرد. تا ثابت کند که خيلي هم خودخواه نيست. و اين که او هم نسبت به ديگران حسي دارد. اين که آرزوي شهرت و افتخار تنها انگيزههاي او نيست.
هرچند، اين خود نشاني از خودخواهي بود. اشتياق به شناخته شدن به عنوان فردي عاري از نفسپرستي. نوميدکننده بود. اگر خودت را به يک صليب لعنتي هم ميخ ميکردي، باز هم ميتوانست گواهي بر خودپرستي فطريات باشد.
«گوش. ميدهم.»
«در مورد کنترلت بر جزييات حرف بزن. چقدر کنترل داري؟ آيا ميتواني مرا سريعتر از حرکت فعليام به ماهنشين برساني؟ ميتواني ماهنشين را پيش من بياوري؟ آيا ميتواني مرا به مدارگرد برگرداني؟ آيا ميتواني اکسيژن بيشتري برايم فراهم کني؟»
«بر بيضهاي مرده خوابيدهام. کامل. بر دنياي کاملي که نتوانم دست يازيد. پلات.»
«خوب، پس زياد هم به درد نميخوري، درست است؟» پاسخي نيامد. دست کم نه پاسخي که او انتظارش را داشت. يا پاسخي که به آن نياز داشت. نقشهی مکاننگار را مجدداً بررسي کرد و خودش را هشت مايل نزديکتر به ماهنشين يافت. حتي اکنون ديگر ميتوانست آن را با تقويتکنندهي تصوير کلاهخودش ببيند، تلالؤي محو در افق. اين تقويتکنندههاي تصوير چيزهاي فوقالعادهاي بودند. اينجا خورشيد همان اندازه نور فراهم ميکرد که ماه کامل در زمين. مشتري به نوبهي خود نور کمتري فراهم ميکرد. با اين حال، اگر بزرگنمايي را روي حداکثر ميگذاشت، ميتوانست دريچهي هواي ماهنشين را ببيند که منتظر تماس دست دستکشپوشِ سپاسگزار او بود.
برو. بکش. برو. بکش. مارتا بارها و بارها و بارها محاسبات را در ذهنش تکرار کرد. تنها سه مايل ديگر بايد ميرفت و به همين اندازه هم اکسيژن داشت. ماهنشين ذخيرهي اکسيژن مخصوص به خود را داشت. حتماً موفق ميشد.
شايد همان بازندهي هميشگياي که فکر ميکرد نبود. شايد به هر حال اميدي به او بود.
تيک.
«محکم. بچسب.»
«براي چه؟»
زمين زير پايش به هوا برخاست و بر زمينش زد.
وقتي زمينلرزه تمام شد، مارتا چهاردستوپا بلند شد و متزلزل ايستاد. زمين روبرويش تماماً برهمريخته بود، گويي خداوندگاري بي ملاحظه تمامي دشت را يک پا بلند کرده و بعد به زمين انداخته بود. تلالؤي نقرهاي ماهنشين ديگر در افق نبود. وقتي بزرگنمايي کلاهخودش را روي حداکثر گذاشت، توانست يک پايهي فلزي را ببيند که يکبري از زمينِ ويران شده بيرون زده بود.
مارتا به حداکثر مقاومت هر پيچ و نقطهي شکست هر درز جوشکاري ماهنشين واقف بود. دقيقاً ميدانست که چقدر شکننده است. حالا ديگر دستگاهي بود که به هيچ وجه پرواز نميکرد. بيحرکت ايستاد. پلک نميزد. نميديد. چيزي حس نميکرد. مطلقاً هيچ چيز.
بالاخره، خودش را جمع و جور کرد و توانست فکر کند. شايد اکنون زمانش رسيده بود که بپذيرد هيچگاه باور نکرده بود که ميتواند نجات يابد. واقعاً اینطور فکر نکرده بود. نه، مارتا کيولسن سراسر زندگياش يک بازنده بوده. گاهي، زماني که واجد شرايط اين سفر شناخته شده بود، در سطحي بالاتر از معمول باخته بود. اما، هيچگاه آنچه را که واقعاً خواسته بود، به دست نياورده بود.
فکر کرد که چرا اين طور بوده است؟ هيچگاه چيز بدي آرزو کرده بود؟ خوب که فکر کني، متوجه ميشوي که آنچه که خواسته بود اين بوده که بزند ماتحت خدا و توجهش را جلب کند. ميخواست که آدم مهمي شود. مهمترين آدم لعنتي در تمام عالم. خيلي غيرمعقول بود؟
اکنون نزديک بود به يک پاورقي در سالنامهي گسترش بشريت در فضا تبديل شود. يک داستان کوتاه غمناک اخطارآميز که مادرفضانوردها در شبهاي سرد زمستان براي بچهفضانوردها تعريف کنند. شايد اگر برتون بود، ميتوانست به ماهنشين برگردد. هولز هم همینطور. اما او نه. در طالعش نبود.
تيک.
«آيو بيشترين فعاليتهاي آتشفشاني در منظومهي شمسي را دارد.»
«حرامزادهي کثافت! چرا مطلعم نکردي؟»
«من. نميدانستم.»
اکنون ديگر تمام هيجاناتش با توان کامل بازگشته بود. ميخواست بدود، فرياد بزند و بشکند. مسأله اين بود که ديگر چيزي براي شکستن باقي نمانده بود. فرياد زد: «آشغالکله! ماشين ابله. به چه دردي ميخوري؟ به درد هيچ کوفتي ميخوري؟»
«ميتوانم به تو بدهم. زندگي ابدي. ارتباط روح. قدرت پردازش نامحدود. ميتوانم به برتون هم بدهم. همان را.»
«ها؟»
«پس از مرگ نخستين. دگر مرگي نخواهد بود. دايلَن توماس(18).»
«منظورت از اين حرف چيست؟» سکوت.
«لعنت به تو ماشين کوفتي. چی ميخواهي بگويي؟»
پس ابليس مسيح را به شهر مقدس برد و او را بر فراز بلندترين نقطهي معبد نشاند، و بدو گفت: «اگر فرزند خدايي، خويش را فرو افکن: چرا که آمده است که او فرشتگانش را به پرستاري تو خواهد گماشت: آنان بر دستان خويش ترا بر فراز بازخواهند آورد.»
برتون تنها کسي نبود که ميتوانست از آيات کتاب مقدس نقل قول کند. لازم نبود که مثل او حتما کاتوليک باشي. پروتستانهاي نوگرا هم ميتوانستند اين کار را بکنند.
مارتا نميدانست نام اين عارضهي جغرافيايي چيست. نوعي پديدهي آتشفشاني. چندان بزرگ نبود. شايد بيست متر عرض داشت و همين اندازه هم ارتفاع. چيزي مثل يک دهانه. لرزان بر لبهاش ايستاده بود. کفَش حوض سياهي از گوگرد مذاب بود، همانطور که شنيده بود. گفته ميشد که تهش به تارتاروس ميرسد.
سرش بهشدت درد ميکرد.
آيو ادعا کرده (گفته) بود که اگر خودش را درون آن بياندازد، ميتواند جذبش کند، از الگوي عصبيش نسخهبرداري کند و در نتيجه او را به زندگي بازگرداند. گرچه تغيير شکل يافته، ولي به هر حال نوعي زندگي. گفته بود :«برتون را به داخل پرت کن. خود را هم پرت کن. پيکربندي فيزيکي از بين. خواهد رفت. پيکربندي عصبي حفظ. خواهد شد. شايد.»
«شايد؟»
«برتون آموزش زيستي. محدودي داشت. درک کارکردهاي عصبي شايد. کامل نباشد.»
«بهبه.»
«شايد هم. باشد.»
«مچت را گرفتم.»
حرارت از کف دهانه برميخاست. حتي با وجود سيستم اچوُک(19) لباسش که مثل سپري از او محفاظت ميکرد، باز هم ميتوانست تفاوت دماي عقب و جلو را حس کند. مثل ايستادن جلوي آتش در شبي خيلي سرد بود.
براي مدت مديدي صحبت کردند، يا شايد مذاکره کلمهي بهتري باشد. دست آخر مارتا گفت: «تو علايم مورس را بلدي؟ هجي به روش اورتدوکس را بلدي؟»
«هر چه که برتون. ميدانست. من. ميدانم.»
«زهرمار! آره يا نه؟»
«بلدم.»
«خوب. پس شايد بتوانيم معاملهاي بکنيم.»
به آسمان شب خيره شد. مدارگرد جايي آن بالا بود، و او متاسف بود که نميتواند مستقيماً با هولز حرف بزند و خداحافظي و تشکر کند. آيو گفته بود نميشود. نقشهاي که کشيده بود آتشفشانها را به راه ميانداخت و کوهها را با خاک يکسان ميکرد. ميزان تخريبي که از زلزلهي در اثر ساخت پل روي درياچهي استايکس به وجود آمده بود، در مقابل اين يکي کوتولهاي بيشتر نمينمود.
دو ارتباط مجزا را نميشد تضمين کرد.
لولهي شار يوني در حلقهاي بزرگ، از جايي در افق قوس بر ميداشت و به سمت قطب شمال مشتري ميجهيد. شار يوني، با وضوحي که نقاب کلاهخودش فراهم کرده بود، به روشني شمشير خدا بود.
ميليونها وات نيرو با رقصي مکثدار در پيامي که در سطح زمين دريافت ميشد، در برابر چشمانش شروع کرد به برونريزي و جهش. پيامي که تمام گيرندهها را ميانباشت و انتشار هر پيام ديگري در منظومهي شمسي را تحتالشعاع قرار ميداد.
من مارتا کيولسن هستم که از سطح آيو و از طرف خودم، جوليت برتون، متوفي، و جاکوب هولز در اولين ماموريت اکتشافي ماهوارهاي گاليلهاي صحبت ميکنم. ما کشف مهمي کرديم...
تمام دستگاههاي الکتريکي در منظومهي شمسي به آهنگ آن خواهد رقصيد!
اول برتون پرت شد. مارتا سورتمه را اندکي هل داد و جسد برتون به پرواز درآمد، درون فضاي خالي. کوچک و کوچکتر شد، به کف برخورد و شلپ مختصري کرد. سپس جسد، در فضاي ياسآوري عاري از آتشبازي، بهآرامي در سياهيِ لزج فرو رفت.
ابداً دلگرمکننده به نظر نميرسيد.
با اين وجود...
مارتا گفت: «باشد. مرد است و قولش.» انگشتان پايش را به زمين فشرد و دستانش را گشود. نفس عميقي کشيد. با خود فکر کرد که شايد بالاخره اين بار قرار است نجات پيدا کند. شايد برتون هماکنون در ذهن اقيانوسي آيو نيمترکيب شده و در انتظار او بود تا در وصلت کيميايي شخصيتها به او بپيوندد.
شايد قرار است تا ابد زنده بمانم؟ چه کسي ميداند؟ هر چيزي امکان دارد.
شايد.
امکان ديگر و محتملتري نيز وجود داشت. مسلماً، احتمال داشت که تمام اينها چيزي جز اوهام نباشد؛ چيزي جز صداي مغزش نباشد که اتصالکوتاه شده و مواد شيميايي نامناسبي را در تمام جهات ميپاشد. جنون. آخرين روياي پر آب و تاب پيش از مردن. مارتا راهي براي قضاوت نداشت. با اين حال، حقيقت هرچه که بود، گزينهي ديگري وجود نداشت و تنها يک راه براي فهميدنش بود.
او پريد.
و اندکي به پرواز در آمد ...
پانویسها: