وقتی در را شکستند و وارد آپارتمان شدند، دیدند جلوی تلویزیون نشسته و مشغول تماشای فیلمی قدیمی است.
پگی(1) درک نمیکرد چرا برای چنین موضوعی این همه سر و صدا راه انداختهاند. دوست داشت فیلمهای قدیمی، برنامههای آخر شب، برنامههای نیمهشب، و حتا برنامههای بامدادی را تماشا کند. واقعاً از این بهتر نمیشد، چرا که اغلب فیلمهای ترسناک نمایش میدادند. پگی سعی کرد قضیه را برای آنها توضیح دهد، منتهی آنها همچنان در آپارتمان پرسه میزدند و به خاکِ نشسته روی مبلمان و لباسهای کثیف روی رختخواب نامرتب نگاه میکردند. یکیشان گفت ظرفهای داخل سینک ظرفشویی کپک زدهاند. درست است که خیلی وقت میشد زحمت شستن ظرفها را به خودش نداده بود، اما در عوض خیلی ساده، روزها میشد حتا زحمت خوردن چیزی را هم به خودش نداده بود.
نه این که پول نداشته باشد؛ دربارهی حسابهای بانکیاش به آنها گفت. اما خرید کردن و پخت و پز و خانهداری کلی زحمت داشت، و علاوه بر آن، واقعاً علاقهای نداشت بیرون برود و هیچ کدام از آن مردم را ببیند. پس اگر ترجیح میداد بنشیند و تلویزیون تماشا کند، همان شغلش میشد. غیر از این بود؟
آنها نگاهی به یکدیگر انداختند، سرشان را تکان دادند و چند تایی تلفن زدند. بعد آمبولانس آمد و کمکش کردند لباس بپوشد. کمک کردند؟ رسماً مجبورش کردند و زمانی که فهمید او را کجا میبرند، دیگر خیلی دیر شده بود.
اول کار در بیمارستان رفتار خوبی داشتند، اما مدام سوالهای احمقانه میپرسیدند. وقتی به آنها گفت هیچ قوم و خویش یا دوستی ندارد، باور نکردند. زمانی که بررسی کردند و متوجه شدند راست میگفته، فقط اوضاع بدتر شد. پگی عصبانی شد و گفت دیگر به خانه میرود، و همه این قضایا با یک تزریق در بازویش تمام شد.
بعد از آن بارها به او تزریق کردند. در بین تزریقها، دکتر کرین(2) روند بهبودش را دنبال میکرد. یکی از رؤسای بخش بود و اول کار پگی از او خوشش آمد، اما نه دیگر زمانی که شروع به فضولی کرد.
پگی سعی کرد برایش توضیح بدهد همیشه تنها بوده است، حتا پیش از این که والدینش بمیرند. به او گفت با وجود آن همه پول نیازی نبود کار کند. به طریقی، دکتر از زیر زبانش کشید که عادت داشته هر روز حداقل یک بار به سینما برود، و این که تنها از فیلمهای ترسناک خوشش میآمده و البته که به قدر کافی فیلم ترسناک ساخته نمیشد. برای همین پس از مدتی فقط فیلمهای تلویزیون را تماشا میکرد. راحتتر بود و لازم هم نبود بعد از دیدن یک چیز ترسناک، از خیابانهای تاریک به سمت خانه بروی. در خانه در را به روی خودش قفل میکرد و تا زمانی که تلویزیون چیزی نمایش میداد، احساس تنهایی نمیکرد. علاوه بر اینها، میتوانست تمام شب را تلویزیون ببیند و این کار کمکی برای بیخوابیاش بود. برخی اوقات فیلمهای قدیمی به غایت مخوف بودند و عصبیاش میکرد، اما اگر تماشا نمیکرد بیشتر عصبی میشد. برای این که در این فیلمها، هر چقدر هم قضایا برای قهرمان زن داستان موحش به نظر میرسید، دست آخر نجات پیدا میکرد. این قضیه بهتر از چیزی بود که معمولاً در زندگی حقیقی پیش میآید. غیر از این بود؟
دکتر کرین که این طور فکر نمیکرد و به او هم اجازه نداد در اتاقش تلویزیون داشته باشد. دربارهی لزوم روبهرو شدن با واقعیت و خطرات عقب نشستن به دنیایی خیالی و همذات پنداری با قهرمانزنان ترسیده، مدام با پگی صحبت میکرد. طوری در این باره حرف میزد، که فکر میکردی پگی خوش دارد مرعوب شود، خوش دارد کشته شود یا حتا قربانی تجاوز شود.
وقتی آن مزخرفات را دربارهی نوعی «اختلال عصبی» شروع کرد و پگی را در جریان برنامههای درمانیاش گذاشت، فهمید دیگر باید فرار کند. فقط حیف که فرصتش را پیدا نکرد. پیش از آن که حتا متوجه شود، مقدمات لببُری(3) را فراهم کرده بودند.
البته که پگی میدانست لُببرداری چیست. از آن میترسید، برای این که معنایش دستکاری مغز بود. یاد یکی از آن دکترهای دیوانه افتاد –لیونل اتویل(4) یا جورج زوکو؟(5)- که میگفت با دخالت در رازهای مغز آدمی، میتوان واقعیت را تغییر داد. زیر لب زمزمه میکرد: «چیزهایی هست که قرار نیست بدانیم.» خب، البته که فیلم بود و دکتر کرین هم دیوانه نبود. او دیوانه بود. واقعاً او بود؟ بیشک دکتر کرین مجنون به نظر میرسید. بعد از این که او را به تخت بستند و دکتر کرین بالای سرش آمد، پگی همچنان سعی داشت فرار کند. یادش میآمد چطور همه چیز سوسو زد. چشمانش، و سوزن بلند. سوزن بلندی که به درون مغزش کردند تا واقعیت را عوض کند.
نکتهی جالب قضیه اینجا بود که وقتی بیدار شد، احساس خوبی داشت. «دکتر، حس میکنم آدم دیگری شدهام.»
و راست میگفت. دیگر عصبانیتی در کار نبود، کاملاً آرام بود. میل به غذا داشت، از بیخوابی رنج نمیبرد، و به تنهایی میتوانست لباس بپوشد و با پرستارها گپ بزند، حتا وقتی بچهها دور و بر آنها میپلکیدند. مهمتر از همه این که دیگر دلواپس تماشای تلویزیون نبود. ندرتاً یاد یکی از آن فیلمهای قدیمی میافتاد که مضطربش میکرد. پگی دیگر ذرهای هم مضطرب نبود. و دکتر کرین هم این را میدانست.
اواخر هفتهی دوم خواست بگذارند به خانه برگردد. کمی حرف زدند، و دکتر کرین تحسین کرد که پگی چقدر خوب از پس قضیه برآمده و از برنامهاش برای آینده پرسید. وقتی پگی اقرار کرد که هنوز هیچ فکری نکرده است، دکتر کرین پیشنهاد کرد به سفر برود. پگی قول داد دربارهاش فکر کند.
اما تازه زمانی که به آپارتمانش برگشت، تصمیمش را گرفت. آپارتمان بازار شام بود. لحظهای که وارد آنجا شد، فهمید تحملش را ندارد. آن همه خاک و چرک و کثافت. واقعاً انگار صحنهای از یک فیلم باشد، با لباسهایی که همه طرف افتاده و ظرفهایی که داخل سینک روی هم کپه شده بود. پگی همان موقع و همان جا تصمیم گرفت به تعطیلات برود. شاید مسافرت دور دنیا، چرا که نه؟ پول کافی داشت. جالب بود همهی آن چیزهای واقعی را که تمام این سالها روی صفحهی تلویزیون دیده بود، از نزدیک ببیند.
به همین خاطر به یک آژانس مسافرتی سری زد، مشغول خرید کردن و چمدان بستن شد و دست آخر از لندن سر در آورد.
عجیب آن که آن موقع قضایا را از این زاویه نمیدید. اما وقتی به عقب نگاه میانداخت، تازه میفهمید رسم روزگار چنین است. تصمیمی میگرفت، جایی میرفت یا کاری میکرد، و یک مرتبه خودش را در صحنهی دیگری میدید. درست مثل فیلمها که از صحنهای به صحنهی دیگر میپرند. دفعهی اولی که متوجه این قضیه شد، ترس برش داشت؛ شاید بیهوش شده باشد. بالاخره مغزش را دستکاری کرده بودند. اما این فاصلههای ذهنی واقعاً نگرانکننده نبود. یک جورهایی به درد بخور هم بودند، مثل این که فیلم باشد. آدم واقعاً خوش ندارد وقتش را به تماشای مسواک زدن یا لباس پوشیدن یا آرایش کردن قهرمان فیلم تلف کند. اصل، قصه است. این چیزی است که واقعی است.
و حالا همه چیز واقعی بود. دیگر تردیدی وجود نداشت. پگی به خودش قبولاند که پیش از جراحی، زمانهایی میشد که واقعاً راجع به امور مطمئن نبوده، برخی اوقات آن چه روی صفحهی تلویزیون میدید، واقعیتر از مه تیرهی غمزدهای بود که زندگی روزمرهاش را احاطه کرده بود.
اما حالا همه چیز تمام شده بود. سوزن هر کاری کرده بود، توانسته بود مه را از بین ببرد. همه چیز خیلی واضح، خیلی روشن و شفاف بود. به عکسهای سیاه و سفید درجه یک میمانست. احساس میکرد خیلی توانمندتر و مطمئنتر است. خوب لباس میپوشید و خوب آرایش میکرد. دوباره جذاب شده بود. سیاهی لشکرها به ترتیبی معین در امتداد خیابانها دور میشدند و اسباب زحمت نبودند. نقشهای فرعی دیالوگهایشان را بلند بلند میگفتند، نقشهایشان را بازی میکردند و از صحنه خارج میشدند. عجیب بود که پگی این طور تصورشان میکرد. آنها که اصلاً «نقش فرعی» نبودند، فقط کارمندان آژانش مسافرتی و پیشخدمتها و پیشکارها و بعد در هتل، پادوها و نظافتچیها. انگار به اشارهای وارد کادر میشدند و بیرون میرفتند. همهشان لبخند به لب داشتند، انگار شروع یک فیلم ترسناک درجه یک باشد، جایی که همه چیز به نظر خوب میرسد.
در پاریس بود که کمکم اوضاع خراب شد. راهنما –یک جورهایی به ادواردو سیانلی(6) میزد، در واقع انگار بیشتر همزاد سیانلی باشد، چرا که سیانلی مربوط به سالها پیش میشد- او را در بازدید از اپرا همراهی میکرد. تصادفاً راجع به سردابها گفت، و زنگی در ذهن پگی صدا کرد.
یاد اریک افتاد. اسمش همین بود؛ اریک... شبح اپرا(7). در سردابهای زیر اپرا زندگی میکرد.البته که فقط یک فیلم بود، اما پیش خودش گفت شاید راهنما چیزی در این باره بداند و به خنده به اسم اریک اشارهای کرد.
آن موقع بود که رنگ راهنما پرید و تنش به رعشه افتاد. بعد در رفت. فرار کرد و پگی را آنجا تنها گذاشت.
پگی میدانست یک جای کار میلنگد. انگار صحنه داشت محو میشد. این قسمتش پگی را مضطرب نکرد، یکی دیگر از همان بیهوشیهای موقتی بود که دیگر به آن عادت داشت. وقتی دوباره هشیاریاش را به دست آورد، به یک کتابفروشی رفت و از فروشنده سراغ گاستون لورو(8) را گرفت.
و همین بود که او را به وحشت انداخت. کاملاً یادش بود گاستون لورو شبح اپرا را نوشته است، اما کتابفروش فرانسوی داشت به او میگفت چنین نویسندهای وجود ندارد. همان چیزی که وقتی به کتابخانه زنگ زد، گفتند. چنین نویسندهای، و چنین کتابی وجود ندارد. پگی خواست چیزی بگوید، اما پیش از آن صحنه شروع به محو شدن کرد.
در آلمان ماشینی کرایه کرد و زمانی که به سمت ویرانهها و کنگرهی سوختهی آن قلعه میراند، از منظره لذت میبرد. البته که میدانست کجا بود، اما این امکان نداشت؛ نه تا زمانی که از ماشین پیاده شود، به سمت در بزرگ قلعه برود و زیر نور خورشید رنگ پریده دم غروب، نوشتهی حکاکی شده روی سنگ را بخواند: فرانکشتاین.
صدای ضعیفی از پشت در آمد، صدای خفه گامهایی که روی زمین کشیده میشد و پیشتر میآمد. پگی جیغ زد و فرار کرد...
دیگر میدانست به کجا دارد فرار میکند. شاید جایش پشت پردهی آهنین(9) امن باشد. این سمت که قلعهای نادرست بود، صدای زوزهی گرگی در دوردستها میآمد و همین طور که فرار میکرد، دید از میان سایهها خفاشی پایین آمد.
در کتابخانهای انگلیسی زبان در پراگ، مجلدات زندگینامه نویسندگان را زیر و رو کرد. هیچ مدخلی نه راجع به مری وولستنکرفت شلی(10) و نه مربوط به برام استوکر(11) وجود نداشت.
البته که نبود. نباید هم میبود! در دنیای فیلم، جایی که شخصیتها واقعی هستند، نویسندگانشان وجود نخواهند داشت.
پگی به یاد آورد چطور لری تالبوت(12) جلوی چشمانش تغییر کرده و به گرگی مخوف تغییر ماهیت داده بود. خرخر موذیانه صدای کنت(13) در گوشش بود: «من شراب نمینوشم.» پگی به خود لرزید و آرزو کرد از آن روستاییان خرافاتی که شب هنگام استخوان گرگ را از پنجرهی خانههایشان آویزان میکنند، به قدر کافی دور باشد.
لازم داشت در کشوری انگلیسی زبان از سلامت عقلش مطمئن شود. برای همین به لندن برگشت و بلافاصله به دیدن دکتر رفت.
آن موقع بود که یادش آمد لندن چه چیزهایی داشت. گرگنمایی دیگر، آقای هاید(14)، و جک قاتل(15).
بیهوشی دیگری پگی را فراری داد و به پاریس بازگرداند. روانپزشکی را پیدا کرد و از او وقت گرفت. دیگر کاملاً آماده بود با مشکلش روبهرو شود، کاملاً آماده بود با واقعیت روبهرو شود.
اما اصلاً آماده نبود با مرد قد کوتاهی طاس، با لهجهای شیطانی و چشمانی برآمده روبهرو شود. او را میشناخت، دکتر گوگول(16) فیلم عشق دیوانه(17) بود. حتا میدانست پیتر لور(18) مرده و عشق دیوانه تنها یک فیلم بوده و همان سال تولد او ساخته شده بود. اما قضیهی فیلم مربوط به کشور دیگری میشد و جدای همه اینها، دخترک فیلم هم کشته میشد.
دخترک کشته میشد، اما پگی که زنده بود. «غریب و ترسیده، در جهانی که خویش نساخته حبس گشتهام.»(19) یا این که خودش آن را ساخته بود؟ مطمئن نبود. فقط میدانست باید فرار کند.
کجا؟ به مصر که نمیشد برود، برای این که او آنجا بود، آن مومیایی کریه و چروکیده که در چشم به هم زدنی هر کجا ظاهر میشد. شرق دور چطور؟ دکتر فومانچو(20) را چه میکرد؟
پس به آمریکا بازگردد؟ خانهی آدم جایی است که قلب آدم آنجا باشد. اما زمانی که جنایتکاری روانی نعرهزنان پردهی حمام را پاره کند، آنجا چاقویی منتظر آن قلب بود.
تصادفاً توانست بندرگاهی را به خاطر بیاورد که در فیلم دیگری خلق شده بود. دریاهای جنوب(21)؛ دوروتی لامور(22)، جان هال(23)، بومیهای مهربان آن بهشت گرمسیری. نجات پیدا کرده بود.
در بندر مارسی سوار کشتی شد. کشتی بخار لکنتهای که بازیگران –خدمه، شاید- آن به طرز اطمینانبخشی کم بود. اوایل بیشتر اوقاتش را زیر عرشه میگذراند و در خوابگاهش میماند. به طرز غریبی اوضاع داشت مثل چیزی میشد که قبلتر بود. قبل از عمل، قبل از آن که سوزن به درون مغزش فرو شود، آن را بتاباند و دنیا را دگرگون کند. «واقعیت را تغییر داد»، همان تعبیری که لیونل اتویل به کار برده بود. باید به حرف آنها گوش میکرد، اتویل، زوکو، بازیل راثبون(24)، ادوارد فن اسلون(25)، جان کاراداین(26).
شاید کمی دیوانه بودند، اما دکترهای خوب و دانشمندان متخصصی بودند. حرفشان منطقی بود. «چیزهایی هست که قرار نیست بدانیم.»
وقتی به نواحی گرمسیری رسیدند، پگی احساس خیلی بهتری داشت. اشتهایش را به دست آورد، روی عرشه پرسه میزد، به آشپزخانه سرک میکشید و همراه آشپز چینی برای هم جوک تعریف میکردند. با این که خدمه از پگی فاصله میگرفتند، اما همهشان با نهایت احترام با او رفتار میکردند. کمکم به این نتیجه رسید کار درست را کرده است. نجات پیدا کرده بود. رایحه گرم شبهای نواحی گرمسیری او را مفتون میکرد. از حالا، این زندگیاش میشد، از میان دریاهای بی نام و نشان عبور میکرد و از بازی کردن نقش قهرمان زن با آن همه نگرانی و هراس خلاص میشد.
مشکل میشد باور کرد آن همه ترسیده باشد. در این دنیا دیگر هیچ شبح و گرگنمایی وجود نداشت. احتمالاً به دکتر هم احتیاج پیدا نمیکرد. با واقعیت روبهرو میشد و واقعیت به حد کافی خوشایند بود. دیگر فیلم و تلویزیونی در کار نبود. ترسهایش بخشی از یک کابوس قدیمی فراموش شده بود.
یک روز سر شب، پس از صرف شام، پگی به کابینش بازگشت. چیزی در انتهای ذهنش آزارش میداد. کاپیتان در یکی از حضورهای نادرش بر سر میز شام حاضر شده بود و در تمام طول مدت شام به او نگاه میکرد. چیزی در این نگاه کاپیتان به او مضطربش میکرد. آن چشمهای ریز خوکمانندش چیزی را به یاد پگی میآورد. نوح بیری؟(27) استنلی فیلدز؟(28)
تلاش میکرد به یاد بیاورد و در همان حال به خواب رفت. خیلی زود به خواب رفت. نکند چیزی در غذایش ریخته بودند؟
پگی سعی کرد بنشیند. از میان پنجره کابین نگاه گیجی به خشکی روبهرویشان انداخت و آن زمان بود که همه چیز به دوران افتاد. دیگر دیر شده بود...
به هوش که آمد، داخل جزیره بود و وحشیهای پشمالو همان طور که او را به داخل دروازه می کشیدند، زوزهکشان نیزههاشان را تکان میدادند.
او را بستند و تنهایش گذاشتند. صدای سرود خواندن به گوش پگی رسید. بالا را نگاه کرد و آن سایه عظیمالجثه را دید. تازه فهمید کجا است و آن موجود چه بود. جیغ کشید.
حتا با وجود جیغهایش صدای بومیها را میشنید که سرود می خواندند، یک کلمه بود که بارها و بارها تکرار میشد. شبیه این بود: «کونگ».
پانویسها: