برای گفتگو راجع به این داستان به اینجا مراجعه کنید.
«نه آن جور مرد، نه اگر من بتوانم جلویت را بگیرم. اینجوی بورن، تو باید مردهای سفینه، مردان واقعی را به خاطر داشته باشی، نه این گوشهگیرهای بدبختِ کثیف. من نمیتوانم به تو اجازه بدهم این طوری بزرگ شوی و خیال کنی مجبوری این طوری باشی.»
بورنی گفت: «آنها این طوری نیستند. باید بروی با چند تاییشان صحبت کنی مادر.»
او با خندهای عصبی گفت: «ساده نباش، خودت میدانی زنها برای حرف زدن پیش مردها نمیروند.»
میدانستم به کل در اشتباه است. تمام زنهای خالهسرا، همهی مردهای ساکن در فاصلهی سه روز پیادهروی از آنجا را میشناختند. وقتی که برای کاوش میرفتند، با آنها حرف میزدند. فقط از آنهایی که بهشان اعتماد نداشتند، دوری میکردند و معمولاً آن مردها دیری نمیپایید که ناپدید میشدند. نویت به من گفته بود: «جادویشان بر علیه خودشان عمل میکند.»
منظورش این بود که مردهای دیگر دورشان میکنند و یا به قتل میرسانندشان. اما من هیچکدامِ اینها را تکرار نکردم.
بورنی فقط گفت: «خب، مرد غارِ صخره خیلی آدم نازنینی است. او ما را به همانجایی برد که من چیزهای مردمان را پیدا کردم.»
همان مصنوعات باستانی که مادر از دیدنشان کلی خوشحال شده بود. بورنی ادامه داد: «مردها خیلی چیزها میدانند که زنها نمیدانند. حداقل میتوانم یک مدتی به گروه پسران بروم. مجبورم. میتوانم کلی چیز یاد بگیرم! ما هیچ اطلاعات قابل اعتمادی از آنها نداریم. تمام چیزی که ازش اطلاعات داریم، این خالهسرا است. من میروم و آن قدری میمانم که برای گزارشمان اطلاعات جمع کنم. اگر آنجا را ترک کنم، دیگر نه میتوانم به خالهسرا برگردم و نه به گروه پسران. مجبور میشوم به سفینه برگردم، یا سعی کنم یک مرد باشم. خب پس مادر، خواهش میکنم بگذار یک امتحانی بکنم.»
مادر پس از مدتی گفت: «نمیدانم چرا فکر میکنی باید یاد بگیری که مرد باشی، همین حالا هم بلدی.»
بورنی لبخندی حقیقی زد و مادر او را در آغوش گرفت.
با خودم فکر کردم، پس من چی؟ من حتا نمیدانستم سفینه چیست. من میخواستم این جا باشم، جایی که روحم هست. همینطور میخواستم یاد بگیرم که چگونه در دنیا حضور داشته باشم.
اما از مادر و بورنی میترسیدم؛ هر دو داشتند جادو میکردند و درست همانطور که تعلیم دیده بودم، هیچچیز نگفتم و ساکت ماندم.
ادنده و بورنی با هم رفتند. نویت، مادر ادنده درست به اندازهی مادر از این که آن دو با هم بودند، خوشحال بود. با این حال چیزی نگفت. عصر روز قبل از رفتنشان، دو پسر به تمام خانههای خالهسرا رفتند. مدت زمان زیادی طول کشید. خانهها هر کدام در دیدرس یا صدارس یکی دو خانهی دیگر قرار داشت و بوتهها و باغچهها و شیارهای آبیاری در میانشان بود.
در هر خانه، مادر و فرزندان منتظر بودند که وداع را بگویند. با این حال چیزی نگفتند، چون در زبان من کلمهای برای سلام یا خداحافظی وجود ندارد. آنها پسران را به داخل دعوت کردند و چیزی برای خوردن بهشان دادند، چیزی که بتوانند در راه سفر به قلمرو، با خود ببرند. وقتی پسران به در خانهها میرفتند، همهی اهل منزل میآمدند و دست یا گونهشان را لمس میکردند. یادم هست که ییت همین طور در اطراف خالهسرا گشته بود. من آن زمان گریه کرده بودم، چون با این که چندان از ییت خوشم نمیآمد، برایم عجیب به نظر میرسید که کسی برای همیشه برود؛ انگار که بمیرد. این بار گریه نکردم، اما همین طور بیدار ماندم و بیدار ماندم تا این که شنیدم بورنی قبل از اولین روشنایی بیدار شد و چیزهایش را جمع کرد و به سرعت رفت. میدانستم مادرم هم بیدار است، اما همان کاری را کردیم که باید میکردیم. بیحرکت دراز کشیدیم تا او رفت و مدت زمان زیادی پس از آن هم دراز کشیدیم.
من توضیحاتش را خواندهام؛ همان که او چنین نامیده: «یک نوجوانِ مذکر خالهسرا را ترک میکند: آثار باقی مانده از یک مراسم.»
مادر از او خواسته بود یک رادیو در کیفروحش بگذارد و حداقل گاهی با او تماس بگیرد. بورنی تمایلی به این کار نداشت. «مادر میخواهم این کار را درست انجام بدهم. اگر درست انجامش ندهم، هیچ فایدهای نخواهد داشت.»
مادر به هاینی گفته بود: «من نمیتوانم تحمل کنم که هیچ خبری از تو نشنوم بورنی.»
«اما اگر رادیو خراب یا دزدیده شود یا یک اتفاقی شبیه به این بیفتد، تو خیلی بیشتر و احتمالاً بی دلیل ناراحت میشوی.»
در نهایت مادر موافقت کرد نصف سال، تا زمانِ اولین بارانها منتظر بماند، سپس به یک ناحیهی مشخص برود؛ یک آبشار بزرگ در نزدیکی رودخانه که انتهای ناحیه را مشخص میکرد و بورنی هم تلاش میکرد تا به همان جا برود. بورنی گفت: «اما فقط ده روز صبر کن، اگر نیامدم، یعنی که نتوانستم.» مادر موافقت کرد. به نظرم مثل مادری با یک بچهی کوچک بود که به هر چیزی پاسخ مثبت میدهد. این رفتار اشتباه به نظر میرسید، اما به گمانم حق با بورنی بود. هرگز کسی از گروه پسران نزد مادرش برنمیگردد.
اما بورنی بازگشت.
تابستان، بلند و درخشان و زیبا بود. من داشتم ستارهبینی یاد میگرفتم؛ این طوری که در فصل خشکِ سال، در فضای بیرون، روی تپهها دراز میکشی، یک ستارهی مشخص در آسمان شرقی را نشان میکنی و در طول آسمان نگاهش میکنی، تا وقتی که از نظر پنهان شود. البته میشود برای استراحت دادنِ چشمها جای دیگری را نگاه کنی، یا چرت بزنی، اما باید تلاش کنی که همیشه نگاه را به همان ستاره و ستارههای اطرافش بازگردانی، تا آنگاه که بتوانی زمین را حس کنی که میچرخد، تا وقتی که آگاه شوی چگونه ستارهها و جهان و روح با هم حرکت میکنند. پس از این که آن ستارهی به خصوص غروب کرد، میخوابی تا سپیدهدم بیدارت کند. سپس مثل همیشه، طلوع خورشید را با سکوتِ آگاهانه خوشامد میگویی. من در آن شبهای گرم و عالی و آن سپیدههای شفاف، روی تپهها شاد بودم. یکی دو بار اول، من و هیورو با هم ستارهبینی کردیم، اما پس از آن به تنهایی ادامه دادیم و تنهایی بهتر بود.
پس از یکی از همین شبها، در اولین روشناییِ سپیدهدم داشتم از درهی باریکِ میان تپهی نوک سنگی به سمت تپههای خانه باز میگشتم که مردی دوان دوان از میان بوتهها داخل مسیر شد و در مقابل من ایستاد. گفت: «نترس، گوش کن!» قویالجثه و نیمه برهنه بود و بوی گند میداد.
مثل یک تکه چوب، بیحرکت ایستادم. او گفته بود «گوش کن!» درست مثل خالهها، و من به گوش ایستادم. «برادرت و دوستش خوب هستند. مادرت نباید به آنجا برود. بعضی پسرها یک دار و دسته تشکیل دادهاند و میخواهند به مادرت تجاوز کنند. من و چند نفرِ دیگر داریم سردستهها را میکُشیم، اما زمان میبرد. برادرت با یک دستهی دیگر است. او خوب است. به مادرت بگو. حرفهایم را تکرار کن.»
من این حرفها را کلمه به کلمه تکرار کردم؛ چون یاد گرفتهام پس از گوش دادن چنین کنم.
گفت: «بسیار خوب.» و با پاهای کوتاه و قویاش، از دامنههای شیبدار بالا رفت و دور شد.
اگر به مادر بود، درست همان لحظه به آن محدوده میرفت؛ اما پیغام آن مرد را به نویت هم گفتم و او به ایوان خانهی ما آمد تا با مادر صحبت کند. من به او گوش کردم، چون داشت چیزهایی را بازگو میکرد که من درست نمیدانستم و مادرم به کل از آنها بیاطلاع بود. نویت، زنی ریزجثه و مهربان بود، درست مثل پسرش ادنده. او آواز خواندن و تعلیم دادن را دوست داشت، بنابراین همیشه اطراف خانهاش پر از بچه بود.
او دید که مادر دارد برای سفر آماده میشود. گفت: «مرد آسمانی میگوید پسرها حالشان خوب است.» وقتی دید مادر گوش نمیدهد، ادامه داد و تظاهر کرد دارد با من صحبت میکند، زیرا زنها به یکدیگر تعلیم نمیدهند. «میگوید برخی مردها دارند گروهِ پسران را به هم میزنند. وقتهایی که گروه پسران شرور میشوند، همین کار را میکنند. بعضی اوقات، میانشان جادوگری، رهبری، پسر بزرگتری یا حتا مردهایی است که دلشان میخواهد دار و دسته راه بیاندازند. مردان ساکن همیشه جادوگران را میکشند و حواسشان هست که پسرها آسیب نبینند. وقتی گروهها از محدودههایشان خارج میشوند، کسی در امان نیست. مردان ساکن از این موضوع خوششان نمیآید. آنها امنیت خالهسرا را حفظ میکنند. پس اتفاقی برای برادرت نمیافتد.»
مادر داشت ریشههای پیگی را داخل کیفش میگذاشت.
نویت به من گفت: «تجاوز از دید مردانِ ساکن کار خیلی خیلی بدی است. به این معناست که زنها سراغشان نخواهند رفت. اگر پسرها به زنی تجاوز کنند، احتمال دارد مردها تمام پسرها را بکشند.»
حالا بلاخره مادرم داشت گوش میکرد.
او سر قرار با بورنی نرفت، اما تمام فصل بارانی را کاملاً درمانده بود. او مریض شد و دنمی پیر دیدسو را فرستاد تا به او شربت گگبری (1) بدهد. وقتی مریض بود و در بستر دراز کشیده بود، یادداشت برمیداشت؛ دربارهی بیماری و داروها و این که چطور دخترانِ بزرگتر باید از زنانِ بیمار پرستاری کنند، چون زنها هرگز به خانهی یکدیگر وارد نمیشدند. او هرگز دست از کار کردن و نگرانی برای بورنی برنداشت.
اواخر فصل باران، هنگامی که باد گرم میوزید و گلهای زردِ عسلی روی تمام تپهها شکوفه دادند و زمانِ طلایی رسیده بود، یک روز وقتی مادر داشت در باغچه کار میکرد، نویت پیشمان آمد. «مرد آسمانی میگوید اوضاع گروه پسران رو به راه است.» این را گفت و رفت.
در آن زمان مادر کم کم داشت متوجه میشد که اگرچه هیچ شخص بزرگسالی وارد خانهی دیگری نمیشود و بزرگسالها خیلی به ندرت با هم صحبت میکنند و روابط میانِ مردان کوتاه و غیرجدی است و مردها تمام عمرشان را در عزلتی واقعی به سر میبرند، با این حال هنوز هم نوعی ارتباط میانشان وجود دارد؛ شبکهای گسترده، کمرنگ و موثر از نیاتِ ظریف و مشخص و موانع؛ یک جور نظم اجتماعی. گزارشهایش به سفینه، سرشار از این درک جدید بود. با این حال هنوز هم از دید او زندگیِ سوروییها فلاکتبار بود. او این افراد را فقط به چشم نجاتیافتگان میدید؛ تکه تکههای بیچارهای از بقایای یک چیز عظیمتر.
مادرم گفت: «عزیزم.» این را به زبان هاینی گفت، در زبانِ من کلمهای برای «عزیزم» وجود ندارد. داخل خانه با من به زبان هاینی صحبت میکرد تا آن را به کل فراموش نکنم. «عزیزم، تفسیرِ یک تکنولوژیِ غیرقابل درک به جادو، نشانی از بدویگری است. قصدم انتقاد نیست، فقط بیانِ حقیقت است.»
گفتم: «اما تکنولوژی جادو نیست.»
«البته که هست، در نظر آنها این طور است. به داستانی که همین الان ضبط کردی نگاه کن. جادوگرانِ دوران پیشین که میتوانستند در جعبههای جادویی در هوا پرواز کنند و زیر آب و زیر زمین بروند.»
حرفش را اصلاح کردم: «جعبههای آهنی.»
«به عبارت دیگر، هواپیماها، تونلها، زیردریاییها و... یک تکنولوژیِ از دست رفته است که به جادو تعبیر میشود.»
گفتم: «جعبهها جادو نبودند. مردم جادو بودند. آنها جادوگر بودند. آنها از قدرتشان استفاده میکردند تا علیه دیگر افراد قدرت به دست بیاورند. یک فرد برای این که درست زندگی کند، باید از جادو فاصله بگیرد.»
«این یک تاثیر فرهنگی است، چون چند هزار سال قبل، تکنولوژی از کنترل خارج شده و تبدیل به فاجعه شد. دقیقاً به همین شکل، برای هر تابوی غیرمنطقی یک دلیل منطقی وجود دارد.»
من نمیدانستم «منطقی» و «غیرمنطقی» در زبان من به چه معنا هستند، نمیتوانستم معادلی برایشان پیدا کنم. «تابو» مثل «زهرآگین» بود. به مادرم گوش دادم، چون دختر باید از مادرش آموزش ببیند و مادرم خیلی چیزها میدانست، چیزهایی که هیچ فرد دیگری نمیدانست؛ اما تعلیمات من برخی اوقات بسیار دشوار بود. ای کاش در تعلیماتش آوازها و داستانهای بیشتری وجود داشت و همهاش فقط کلمه نبود؛ کلماتی که همچون آب از میان صافی، از ذهنم میگریختند.
زمان طلایی و تابستان زیبا به سر آمد و زمان نقرهای باز گشت، زمانی که پیش از آغازِ بارانها، مه روی درهها و میان تپهها مینشیند. و سپس بارانها آغاز شدند و طولانی و آرام و گرم باریدند، روزی پس از روز دیگر. به مدتِ بیش از یک سال خبری از بورنی و ادنده نشنیدیم. سپس، یک شب، ضرباهنگ آرام باران روی سقف ساخته شده از نی، به صدای خراش روی در تبدیل شد و زمزمهای که میگفت: «شش، همه چیز رو به راه است، همه چیز.»
آتش را روشن کردیم و در تاریکی نشستیم که صحبت کنیم. بورنی قد کشیده و خیلی لاغر شده بود، مثل اسکلتی بود که پوست رویش خشک شده باشد. یک بریدگی در امتداد لب بالاییاش، لب را به سمت بالا کشیده و حالت غرشی داشت که دندانهایش را نمایان میساخت و نمیتوانست حروف «پ»، «ب» یا «میم» را تلفظ کند. صدایش مانند صدای یک مرد بود. کنار آتش خودش را جمع کرد، داشت سعی میکرد گرما را داخل استخوانهایش ببرد. لباسهایش خیس و ژنده بودند. چاقو روی طنابی دور گردنش آویزان بود. دائم میگفت: «همه چیز خوب بود، ولی دوست ندارم به آنجا برگردم.»
او قصد نداشت دربارهی یک سال و نیم حضورش در گروه پسران چیزی به ما بگوید. اصرار داشت که وقتی به سفینه برگشت، یک گزارش کامل تهیه میکند. به ما گفت اگر مجبور شود روی سورو بماند، چه خواهد کرد. مجبور میشد به قلمرو باز گردد و با ترس و جادوگری میان پسرهای بزرگتر جایگاه خودش را حفظ کند و همیشه تلاش کند قدرتش را ثابت کند، تا وقتی که به قدر کافی بزرگ شده باشد که بتواند راهش را بکشد و برود؛ یعنی که قلمرو را ترک کند و به تنهایی سرگردان شود تا وقتی که مکانی را پیدا کند که مردها در آن به او اجازهی اقامت دهند. ادنده با یک پسر دیگر تشکیل زوج داده بودند و قصد داشتند وقتی بارانها بند آمد، از آنجا بروند. بورنی گفت، اگر زوجها، رابطهشان جنسی باشد، مادامی که سر زنها رقابت نمیکنند، کار برایشان راحتتر است و مردانِ ساکن با آنها نبرد نمیکنند. اما یک مرد جدید در هر کجای یک ناحیه در فاصلهی سه روز پیادهروی از یک خالهسرا، باید لیاقتش را به مردان ساکن ثابت کند. بورنی گفت: «سه چهار سال به این شکل خواهد بود، نبرد، دعوا، همیشه مراقب دیگران بودن، همیشه آماده برای دفاع بودن، اثباتِ این که چقدر قوی هستی، تمام شب و روز را هشیار بودن. تا این که در نهایت تمام زندگیات را در عزلت سر کنی. من نمیتوانم.» او به من نگاه کرد. «من یک فرد نیستم، میخواهم بروم خانه.»
مادر آرام و با آسودگیِ بیپایانی گفت: «الان با رادیو به سفینه خبر میدهم.»
گفتم: «نه.»
بورنی داشت مادر را نگاه میکرد و وقتی مادر به سمت من برگشت که با من صحبت کند، دستش را بلند کرد. او گفت: «من میروم. او مجبور نیست. چرا باید مجبور باشد؟» او هم درست مثل من یاد گرفته بود بدون دلیل از اسامی استفاده نکند.
مادر از او به من نگاه کرد و بعد یک جور خنده سر داد: «من نمیتوانم اینجا رهایش کنم بورنی!»
«خب تو چرا میخواهی بیای؟»
مادر گفت: «چون دلم میخواهد بروم. دیگر بسم است، از بس هم آن طرفتر. ما در طول بیشتر از هفت سال، یک عالم اطلاعات دربارهی زنها جمع کردیم و حالا تو میتوانی جای خالی اطلاعات دربارهی مردان را پر کنی. همین کافی است. حالا دیگر وقتش است، از وقتش هم گذشته که به سوی مردمان خودمان برگردیم. همهی ما.»
گفتم: «من مردمانی ندارم. من به هیچ ملتی تعلق ندارم. من دارم تلاش میکنم یک فرد باشم. چرا میخواهید از روحم دورم کنید؟ شما میخواهید من جادو کنم! من نمیخواهم. من جادو نخواهم کرد. من به زبان شما حرف نخواهم زد. من با شما نمیآیم.»
مادر هنوز هم گوش نمیکرد، میخواست با عصبانیت پاسخ دهد که بورنی دوباره دستش را بلند کرد، درست مثل زنی که قصد دارد آواز بخواند و مادر به او نگاه کرد.
او گفت: «میتوانیم بعداً دربارهاش صحبت کنیم و تصمیم بگیریم. حالا من باید بخوابم.»
دو روز در خانهی ما پنهان شد تا تصمیم بگیریم چه کار کنیم و چطور تصمیمان را عملی کنیم. دورانِ فلاکتباری بود. انگار که مریض باشم، در خانه ماندم؛ به این ترتیب مجبور نبودم به بقیه دروغ بگویم و بورنی و مادر حرف زدند و من هم صحبت کردم. بورنی از مادر میخواست با من بماند، من از مادر میخواستم من را به سدنه یا نویت بسپارد؛ هر کدام از این دو نفر قطعاً من را در خانهاش میپذیرفت. مادر قبول نمیکرد. او مادر بود و من فرزند؛ قدرتِ او مقدس بود. با سفینه تماس گرفت و قرار گذاشتند که یک قایق فرود ما را در ناحیهای بایر در فاصلهی دو روز پیادهروی از خالهسرا سوار کند. شبهنگام آنجا را پنهانی ترک کردیم. من چیزی به جز کیفروحم برنداشتم. تمام روز بعد را راه رفتیم. وقتی باران بند آمد کمی خوابیدیم، دوباره راه رفتیم و به بیابان رسیدیم. زمین سراسر پستی بلندی و غار بود که خرابههای دورانِ پیش از آغاز زمان را تشکیل میدادند؛ خاک تکه تکههای شیشه و خرده و شکسته بود. بیابانها این طوری هستند. چیزی آنجا رشد نمیکند. همانجا منتظر شدیم.
آسمانها شکافته شدند و یک چیز درخشان از آن پایین افتاد و مقابل ما روی صخرهها ایستاد. از تمام خانهها بزرگتر بود، اگرچه به بزرگیِ ویرانههای دورانِ پیش از آغاز زمان نبود. مادرم با لبخندی غریب و کینهتوزانه به من نگاه کرد و پرسید: «این جادوست؟»
و برایم خیلی سخت بود فکر کنم که این طور نیست. اگرچه میدانستم آن فقط یک شیء است و جادویی در اشیاء نیست و فقط در اذهان است. اما چیزی نگفتم. از وقتی خانه را ترک کرده بودیم، چیزی نگفته بودم.
تصمیم گرفته بودم تا وقتی دوباره به خانه برنگشتهام، با کسی صحبت نکنم. اما هنوز بچه بودم و عادت داشتم گوش کنم و اطاعت کنم. در سفینه، که یک دنیای شگفتانگیزِ نو بود، فقط چند ساعت طاقت آوردم و بعد زدم زیر گریه و خواهش کردم که به خانه برگردم. خواهش میکنم، خواهش میکنم، میشود الان به خانه برگردم؟
در سفینه همه با من مهربان بودند.
حتا آن موقع هم دربارهی اتفاقاتی که بورنی از سر گذرانده بود و آنچه من در پیش رو داشتم، فکر میکردم و مشقتهایمان را مقایسه میکردم. به کل متفاوت به نظر میرسیدند. او تنها بود، بدون غذا، بدون سرپناه، پسر وحشتزدهای که تلاش میکرده میان رقبای یکسانی که همانقدر وحشتزده بودند، در مقابل شقاوتِ بزرگترهایی که قصدِ کسب قدرت و حفظ آن را داشتند دوام بیاورد؛ چیزی که از دیدِ آنها مردانگی بود. در مقابل، از من مراقبت میشد، لباس داشتم و چنان به خوبی تغذیه میشدم که مریض میشدم، چنان گرم نگاه داشته میشدم که احساس تبزدهگی میکردم، راهنمایی میشدم، با من بحث میکردند، احترامم میگذاشتند و با شهروندانِ شهری بسیار بسیار بزرگ دوست شده بودم و سهمی از قدرتشان به من پیشنهاد شده بود؛ چیزی که از دید آنها انسانیت بود. بورنی و من هر دو میان جادوگران افتاده بودیم. هر دومان میتوانستیم خوبیِ مردمانی را که میانشان بودیم ببینیم و هیچکداممان نمیتوانستیم در آن شرایط زندگی کنیم.
بورنی به من گفت شبهای تنهای بسیاری را در قلمرو، در سرپناهی بدون آتش گذرانده؛ در آنجا داستانهایی را که از خالهها یاد گرفته بوده، بازگو میکرده و آوازها را توی دلش میخوانده است. من هم هر شب توی سفینه همین کار را میکردم. اما داستانها یا آوازها را برای مردمان آنجا نخواندم. من آنجا به زبانِ خودم صحبت نکردم. این تنها راهی بود که میتوانستم سکوتم را حفظ کنم.
مادر عصبانی بود و تا مدتزمانی طولانی دلخور. میگفت: «تو معلوماتت را مدیون مردمِ ما هستی.» من پاسخ ندادم، زیرا تنها چیزی که برای گفتن داشتم این بود که آنها مردمانِ من نیستند و من هیچ مردمانی ندارم. من یک فرد بودم. من زبانی داشتم که به آن صحبت نمیکردم. من سکوتم را داشتم و هیچ چیز دیگری نداشتم.
به مدرسه رفتم. روی سفینه بچههای زیادی در سنین مختلف حضور داشتند، درست مثل یک خالهسرا و تعداد زیادی از بزرگسالان به ما درس میدادند. من بیشتر تاریخچهی جامعهی جهانی و جغرافیا یاد میگرفتم و مادر گزارشی به من داد که تاریخ الون سورو را آنطور که در زبانم «پیش از زمان» نامیده میشد، یاد بگیرم. خواندم که شهرهای دنیای من بزرگترین شهرهایی بودند که تا به حال روی هر جهانی ساخته شده و تمام سطح دو قاره را پوشانده بودند و نواحی کوچکی برای کشاورزی کنار گذاشته شده بود. دوازده میلیارد نفر توی شهرها زندگی میکردند، ولی حیوانات و دریا و آب و خاک مردند و سپس مردم هم مردند. داستانِ وحشتناکی بود. من شرمنده شدم و آرزو کردم کاش هیچکس دیگری روی سفینه و یا در جامعهی جهانی چیزی دربارهاش نداند. با این حال فکر کردم، اگر آنها داستانهایی را که من دربارهی دورانِ پیش از زمان میدانم بدانند، پس درک میکنند جادو چطور علیه خودش عمل میکند و همیشه چنین است.
کمتر از یک سال بعد، مادر به ما گفت که به هاین برمیگردیم. دکتر سفینه و ماشینهای باهوشش لب بورنی را خوب کرده بودند. مادر و او تمام اطلاعاتی را که داشتند در گزارشها گذاشتند. بورنی به سنی رسیده بود که تعلیماتِ لازم برای مدارسِ جامعهی جهانی را آغاز کند؛ خودش هم همین را دلش میخواست. من پیشرفت نکرده بودم و ماشینهای دکتر نمیتوانستند من را خوب کنند. همینطور لاغر میشدم، بد میخوابیدم و سردردهای وحشتناک داشتم. تقریباً به محض این که به سفینه آمدیم، عادت ماهانه شدم و هر بار دردها رنجآور بودند. مادر میگفت: «این زندگی توی سفینه اصلاً خوب نیست. تو باید بیرون باشی، روی یک سیاره، روی یک سیارهی متمدن.»
گفتم:«اگر به هاین بروم، آن وقت در زمان بازگشتم تمام افرادی که میشناسم صدها سال قبل مردهاند.»
او گفت: «سرنیتی، باید دست از فکر کردن به شیوهی سورویی برداری. ما سورو را ترک کردیم. باید دست از آزار و شکنجهی خودت برداری و پیشرو را نگاه کنی، نه پشت سر را. تمام زندگیات مقابل روی تو است. هاین جایی است که باید یاد بگیری با زندگیات چه کنی.»
تمام شهاتم را جمع کردم و به زبان خودم صحبت کردم: «من حالا دیگر بچه نیستم. تو هیچ قدرتی علیه من نداری. من با شما نمیآیم. بدون من بروید. شما هیچ قدرتی علیه من ندارید!»
اینها عباراتی بودند که یاد گرفته بودم به یک جادوگر، به یک ساحر بگویم. نمیدانم مادرم به طور کامل معنایشان را متوجه شد یا خیر، اما متوجه شد من تا سرحد مرگ از او میترسم و همین باعث شد سکوت کند.
پس از مدتی طولانی به زبان هاینی گفت: «موافقم. من قدرتی علیه تو ندارم. اما من استحقاق چند چیز را دارم، استحقاق وفاداری و عشق.»
همچنان به زبان خودم ادامه دادم: «هر چیزی که من را مقید قدرت تو کند، حق نیست.»
او گفت:«تو مثل یکی از آنها هستی. تو یکی از آنها شدهای. نمیدانی عشق چیست. مثل یک تکه سنگ سخت شدهای. هرگز نباید شما را به آنجا میبردم. پیش مردمانی که در ویرانههای یک جامعه در خود جمع شدهاند؛ خشن و سخت و نادان و خرافاتیاند و هر کدام در عزلتی وحشتناک زندگی میکنند؛ و من اجازه دادم آنها تو را به یکی از خودشان تبدیل کنند.»
گفتم: «تو به من تعلیم دادی.» صدایم داشت میلرزید و دهانم کلمات را به سختی شکل میداد: «و مدرسه هم در اینجا همین کار را میکند. اما خالههایم نیز من را تعلیم دادند و من دلم میخواهد تعلیماتم را به اتمام برسانم.» داشتم زار میزدم، اما همانطور با دستهای گرهشده ایستادم. «من هنوز زن نشدهام، دلم میخواهد یک زن باشم.»
«اما رن، تو زن خواهی شد! زنی ده برابر بهتر از آن چه روی سورو میشدی! باید تلاش کنی که درک کنی و من را باور کنی..»
گفتم: «تو هیچ قدرتی علیه من نداری.» چشمانم را بستم و دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم. به سمت من آمد و در آغوشم گرفت، اما من همینطور خشک ایستادم و آغوشش را پس زدم تا این که رهایم کرد.
پانویسها: