10. روز نهم، ساعت هشتم، تالار
ستونها دوباره در مه محو شدهاند.
ستون نوری که نزدیکم روی زمین افتاده بود و انگار درد زخمها و کوفتگیهای بیشمارم را به خود جذب کرد، کمرنگ شده و شروع کرده به چرخشی آرام. حس میکنم همین طور که مه جلو میآید، تسلطم روی مغزم هم کم میشود. درست مثل همان باری است که وقت مد، روی جزیرهای کوچک، نزدیک شهر شناور، نشسته بودیم. آب از هر طرف بالا میآمد و فضای آزادی که در اختیار داشتیم، کمتر و کمتر میشد. دوست داشتم همان جا بالای قلهی جزیرهای که زیر آب رفته بود، درون قایق بمانیم تا دریا پایین برود و ما روی نوک قلهی کوچک بنشینیم و ببینیم که عرصهی جزیره همین طور بزرگ و بزرگتر میشود...
هیچ وسیلهای برای سنجیدن مدت زمانی که آوارهی ویرانههای راسنایی بودهایم، در دست ندارم. هیچ کداممان نداریم. چیزی که از گذر زمان درک میکنیم، تنها فرسایش زمان بیکرانهای است که برای اندیشیدن در اختیار داریم. و تا کسی تجربهاش نکرده باشد نمیتواند خردکنندگی سنجهناپذیری را ادراک کند. ویستره را دیگر همه دیوانه میدانستیم. حتا پیش از رسیدن به این تالار و باز آغاز شدن بیکرانگی. ازر گفته بود گمان میکند ناتوانی پیری بر ذهنی پیروز شود که من آن را تیز میدانم. اما شاید همین تیزی ذهن، ادراک چیزی را برایش فراهم ساخته که ما هنوز از درک آن عاجزیم و از روی همین است که با ما حرفی نمیزند.
ویستره پیرتر از همه بود. سالها در مهاجرنشینهای آنسوی کوهستان از پیشروان بود و چشمانش شگفتیهای زیادی را دیده بودند. پیشتر، پیشتر از این... این دیوانگی... به سفرنامه خواندن، مثل خیلی خواندنهای دیگر، دلبستگی داشتم؛ سفرنامهی دریایی ویستره را هم خواندم. میگفت... مه درون ذهنم شاید از گفتن همین حرفهاست که رقیق شده و میتوانم به روشنی بیاندیشم و زمانی پیشتر از حال ِ پایانناپذیر را به خاطر بیاورم.... این بانوی مشهور جهانگرد، دریانامهای دارد که هم حقیقت است و هم هجوی است بر دیگر دریانامهها. مثل همهی دریانامهها، فصلی بلند دربارهی چگونگی هدایت کشتی در دریا نوشته و بعد یک بار اشاره کرده است که این فصل را به تمام و کمال از «راهنمای دریانوردی در توفان» دانشکدهی دریایی برداشته و تضمین کرده.
... سالها در مهاجرنشینها گشته بود و بعضی میگویند حتا ارینو را هم به چشم دیده بود. اما حالا همیشه ساکت است. نه این که ما دیگران، من و ازر و نیسته و سیران مرتب در حال گفت و گو باشیم. اما وقتی مه کم میشود و حس میکنیم میتوانیم سوی دیگر تالار را ببینیم و شور و شوق و امید نجات خونمان را گرم میکند، با هم حرف میزنیم، به هم جرأت میدهیم تا راه بیافتیم و به سوی طرحوارهی محو دروازهی آنسوی تالار برویم. نمیدانم چند بار این اتفاق افتاده است. دیگر چشمهایم را ببندم و یا آنها را باز نگه دارم چندان فرقی نمیکند. پشت سرمان، دروازهی ضربی ورودی است که من فقط از روی شکل ستونها و انحنای آنها و شباهتشان با دروازههای دیگر، میگویم ضربی است. وگرنه هیچ وقت، حتا وقتی مه تالار کم شده و نور کثیفی که معلوم نیست از کجا میآید از زردی به سفیدی گراییده، هم نتوانستهایم بالاتر از دو قامت انسان را ببینیم و بالای دروازه هم، مثل سقف تالار، اگر سقفی در کار باشد، در مه و بخار گم شده و واقعاً نمیدانم دروازه چه شکلی دارد.
ویستره بود که همه چیز را به صورت قصه گفت. قصهای که فکر نمیکردم تا این حد به حقیقت نزدیک باشد. مدتها قبل بود. وقتی به اولین تالار رسیدیم. گمانم بیشتر بر این است که پیشتر هم میدانسته. قصهها و افسانهها را همه شنیده بودیم. همه زمانی کودک بودیم و سنت قصهگویی زمستانی هم حتا در روزهای پیش از روز باران هم هنوز نمرده بود. در اطراق سوم یا چهارم بود. در تالار اول که آتش روشن کردیم. در آن زمان هنوز آتش روشن میکردیم و هنوز دور آتش مینشستیم و حرف میزدیم.
1. روز چهارم، ساعت سوم شب، تالار چرمگران راسنا
ویستره با شمشیر سیاهش آتش را به هم زد و بعد شمشیر را کنار دستش، روی زمین گذاشت. نور آتش تنها دروازهی ورودی را روشن میکرد و دایرهی نور از هر سوی دیگر در فراخی تالار گم میشد و باقی تالار در تاریکی فرو رفته بود. اما جای نگرانی نبود. تا وقتی سقف تالار پا بر جا بود، جادوی دروازهها از آنها محافظت میکرد. اگر چیز دیگری درون خود تالار نبود.
هر پنج نفر دور آتش نشسته بودند. منسره نگاهی به ازر کرد که به کمانش تکیه داده و کنارش نزدیک آتش نشسته بود، بعد کتاب کهنهای را از خورجینش بیرون کشید. ازر آرام گفت: «سورانامه را دیگر از بر کردهای. قبلاً هم از بر بودی. به دنبال چه میگردی؟» منسره شانه بالا انداخت و گفت: «سورا از تالار بار عام راسنا گفته. اما آن زمان هنوز راسنا مسکون بوده و نشانیهایی که سورا داده از جاهای شناخته شده برای خودش بوده. دارم تلاش میکنم بفهمم جایی که در آن هستیم تالار کدام صنعت است. تصویرنویسههای بالای دروازه محو شده بودند و نتوانستم چیزی تشخیص بدهم.»
نیسته توشهام را باز کرده بود و کمی آرد و بستهی چرمی پر از پی را از آن بیرون کشید. قطعهای چربی را درون ظرف روی آتش گذاشت تا آب شود و بعد آرد را درون آن ریخت. اندکی هم گرد خرمای خشک شده به آن اضافه کرد. سیران هم ظرف دیگری را آب کرد و کنار آتش گذاشت. بعد رو به منسره گفت: «سورا از مردم باران هم چیزی نوشته؟»
«سورانامه را نخواندهای؟»
«سفرنامه نخواندهام. من آموزگار صنعتگریام و تاریخ صناعت خودم را میدانم.» بعد نگاه تندی به سمت ازر انداخت.
«سورا اشارههایی کرده. اما حتا آن زمان هم ماجرا افسانه و اسطوره بوده، نه ماجرای واقعی. برای همین شاخ و برگ اضافی زیاد دارد. این را الان، بعد از چیزهایی که با آنها رو به رو شدهایم، دیگر حتا از روی نقاشیهای کتاب هم میشود فهمید. نمایهی کتاب یک جور فرهنگ موجودات خیالی است. هیچ کدام از موجوداتی که اسمشان آمده، آنی نیستند که واقعاً بودهاند. مثلاً ملخارت (مجسمهاش هم در یادگارسرا بود) که به اشتباه یکی از خدایان هتها شمرده میشد. اما ویستره حتماً بهتر میتواند بگوید. هر چه نباشد خیلی داستانها را شنیده.»
اما ویستره تا بعد از شام و تا وقتی پیالهی کوچک چای را در دست نگرفته بود، چیزی نگفت. اما دیگر زمان قصهی زمستانی بود. پس ویستره قصه گفت. این طور:
در ارینو بود که نسخهی اصلی بیشتر افسانهها را شنیدم. آنها اسم همه چیز را حفظ کردهاند. همه چیز به همان صورتی است که سیاهجامه به آنها هبه کرده. هنوز زندگی آنها به همان طور است که در سورانامه آمده است.
منسره ناخودآگاه آه بلندی کشید. ویستره داستانش را برید و منسره شرمنده از این که کلامش را قطع کرده گفت: «ارینو؟ سیاهجامه؟»
«هممم... سیاهجامه... برای آنها سیاهجامه هنوز شخصیتی واقعی است. اصلاً به خاطر همین بود که گذارم به ارینو افتاد. بگذار قصه را کمی به عقب ببرم... کمی برایتان تکراری است. ولی روایتش فرق میکند...»
مردم ارینو این قصهها را درست مثل ماجراهای واقعی تعریف میکنند.
سیاهجامه مردم را به اینجا آورد. همهی ما بازماندههای مردم دنیای دیگری هستیم که پیش از این بوده. افسانهها چیزهای عجیبی دربارهی این دنیا میگویند. میگویند سیاهجامه دنیا را در بعد از ظهر یک پنجشنبهی تابستانی ساخت و بعد تا زمستان بعد آن را بزرگ کرد و پروراند. موجهای دریاها را وحشی کرد و بادها را به حرکت انداخت.
بعد مردم را به اینجا آورد. همه روی تپهی وسط سیهستان بیدار شدند. سیاهجامه مردم را چند دسته کرد و صناعتها را بین آنها تقسیم کرد. در نسخهای که شما میدانید و شنیدهاید، چهار دسته در این داستان هستند که مثل همهی داستانهای قدیمی هر کدام صناعت یکی از عناصر چهارگانه را دارند. البته گویا این قصه صحیح نیست. به هر صورت وقتی این قصه را میگویند، از صناعت به صورت نوعی جادو اسم میبرند.
سیاهجامه به ما کشت و زرع و صناعت زمین را داد و ما را همین جا ساکن کرد. بعد بقیه را با خود برد تا مرداب شمال. دستهی دوم را همان جا گذاشت و به آنها شکار و صناعت آب را داد. بقیه را با خود به کنار کوههای برفگیر غرب، پشت دشتهای غرب برد و دستهی سوم را آنجا گذاشت و به آنها هدیهی حیوانات اهلی و صناعت آتش و سفال را داد و بعد خودش با دستهی چهارم به جزیرهای میان دریا رفت و آنها تنها کسانی هستند که جای همه را میدانند. افسانه از بقیهی مردم چیزی نمیگوید و مثلاً معلوم نیست مردم آن سوی کوه زبانه یا بومیهای جزایر از کجا آمدهاند یا این که ما با مردم راسنا چه ارتباطی داریم.
دشت شمال، همانی که آن سوی مرداب سیاه است، به کویر میرسد. یک سوی مرداب تپهماهورهای ادامهی رشتهکوه زبانه است که بعد از مرداب به صخرههایی سنگی پر از دیوارههای صعبالعبور میرسد. صخرهها تا خود بیابانها ادامه دارند. اما اگر کسی بتواند از صخرهها بگذرد به دشت غرب میرسد و بعد بیابانهای برف است که به سوی دیگر رشتهکوه میرسد. به کوهپایهها و دامنههای همیشه برفی که رود آتش از کنار آنها میگذرد.
کوهپایههای برفی کنار رود آتش، مسکن آدمهایی است که دیگر فراموش شدهاند. آدمهایی که در خانههای سنگی زندگی میکنند. در یکی از سفرهایم در جستجوی همین مردم که تنها در سورانامه اسم آنها آمده است، به آن سو رفتم. دو ماه طول کشید تا به آنجا رسیدم.
آدمهای آنجا مردمی خشن اما خوشقلب بودند. هیکلهایی کوچک اما سنگین و نیرومند داشتند. کنار رود آتش زندگی میکردند و آن را با دروازههای سفالی مسیر آن را جابهجا میکردند. من مهمان آنها بودم. شاگردی یکی از آنها را کردم، اما چیزی یاد نگرفتم. کار چیزهایی که رود آتش را با آن به راه دلخواه خود میراندند از درک من خارج بود و پس از مدتی مطمئن شدم چیزی است که من توان فهم آن را ندارم. من از آنها نبودم.
وقتی مطمئن شدم نمیتوانم چیزی بیاموزم، درست روزی که میخواستم از استادم خداحافظی کنم، مردی به دیدار هر دومان آمد که استادم احترامی به او گذاشت که تا به حال ندیده بودم. او بود که مرا به ارینو برد. از راه هوا رفتیم. با چیزی شبیه هواسرهای چاپارخانه که لازم نبود آن را از جایی بالا ببرند و رها کنند. با کوچکترین نسیمی از جا بلند میشد.
در ارینو بود که رازها گشوده شد. همهتان میدانید که شهر شناور ما را هم مردم خودمان به همراه ارینوها ساختند و در دوران بلای اول، در زمان شورش مردم باران، تنها پناهگاه مردم ما بود. ارینوها هنوز هم صناعت باد را به همان صورت اولیه دارند. البته بیشتر صنعت است. استاد ساختن سازههایی هستند که باد را به فرمان آنها در میآورد. آنها قصهی جالبی در مورد مردم باران دارند. اسم اولیهی مردم باران هم، مردمان آب بود. آنها قدرتهای عجیبی به دست آوردند...
بعد آهی کشید و گفت: «خب دیدیم که چندان افسانه هم نبوده...»
2. روز نهم، ساعت دوم شب، تالار، نیسته
آخرین دالانی آآخرینکه پیش از این تالار از آن گذشتیم، تنگ بود و تاریک. نمیشود به راحتی چنین دالانی را در ذهن ثبت کرد، دالانی است طولانی، ساعتها پشت سر هم، روی مسیری بی انتها گام برمیداریم و زمختی دیوارهای سنگی را زیر سر انگشتان دستانمان میگذرانیم، دالان تا ناکجا کشیده شده است و همین طور پایین میرود؛ بعد یک مرتبه آن چنان پیچ در پیچ میشود که دیگر نمیدانیم از کدام سمت جلو رفتهایم. در این دالان آدم دمدمی مزاج میشود. یک لحظه حتا جرأت نمیکنم دستهایم را نزدیک دیواره های زمخت و سردِ دالانِ تاریک بگیرم و گاهی چنان با ناخن سنگهای تیز و تکههای فلز را خراش میدهم که کرختی انگشتانم زیر خون گرمی که به آرامی رد خود را روی دیوار باقی میگذارد، آرام میگیرد. تاریکی دالان هیچ گاه از هم باز نمیشود، دو نفر نمیتوانستند کنار هم راه بروند. در جاهایی از دالان تنها من میتوانستم مستقیم حرکت کنم و بقیه باید خرچنگوار اریب راه میرفتند تا شانههایشان به سنگهای خشن دیوارهها و تکههای فلزی که جا به جا از حجاریها بیرون زده بود نگیرد. نالههایی هر از گاه که سکوت دالان را در هم میشکست، میفهماند که این جا سنگی از دیوار بیرون زده است و آن جای دیگر تکه فلزی گوشت تن کسی را بلند کرده است. همهی تنمان دیگر ریش و ناسور بود. هر چه در تالارها و دالانها و دهلیزهای دیگر، آن مغاکهای تباهی که کنار خانههای زیرزمینی از کنارشان گذشته بودیم، دیده بودیم به سرعت از ذهنم میگذشت و برق میزد. مثل تصاویری که بر پردهی تماشاخانه در روزگاری دوردست، پیش از روزهای باران، پیش از بیزمانی شهر زیرزمینی راسنا، میدیدیم. ساعد خونینام از دست ویستره در میرفت. با وجود این که در صف به هم فشردهمان نفر آخر نبودم، اما میترسیدم پشت سرم را نگاه کنم.
حالا تالار با همهی هراس کوری بیرنگش که میآید و میرود و اشکالی که در مه پیش چشم ما ناپدید میشوند و محض رضای سیاهجامه برای همهمان هم یک جور به نظر نمیرسند؛ پیش وحشت بیتعریف تاریکی دهلیز آخر مانند قصههای عامیانهای است که در کتابخانه نسخهبرداری و ثبتشان میکردم. اما مه بیرون انگار به درونمان هم نفوذ کرده و لختی به همهی اندامهایمان، دست و پا و قلب و مغزمان، نشسته.
بارها و بارها با هر کدامشان که نفسی داشته، در وقتهایی که چشمانش انعکاس مه نبوده بحث کردهام که تالار چیست و چقدر ممکن است وسعت داشته باشد. اما هر بار بینتیجه. در این تالار بیزمان و بیمکان فرصت فراوانی برای اندیشیدن داشتهام و گاهی، برای تنوع، برای جلوگیری از کرخ شدن بیش از این مغزم و گندیدن خون در رگهایم و برای فرار از فراموشی که سنگینیاش را پشت دروازههای ذهنم حس میکردم، به هراس آن سوی دروازههای تالار اندیشیدهام. دیگر حس میکنم چیزهایی که بیرون، پیش از پناه آوردن به ویرانهها دیدیم، پیش این وحشت نادیده مثل ترس از ارتفاع است در مقابل ترس از دیوانهای که تپانچهای آمادهی آتش کردن به دست دارد.
چشمان ویستره برقی پیدا کردهاند که تنها با دیوانگی میتوان آن را توجیه کرد. از آخرین پیچ که گذشتیم هیبت مبهمی پیش رویمان از سقف آویخته بود و تکان میخورد. بدون که بدانم چرا و یا اصلاً متوجه باشم به خود لرزیدم. نمیدانستم این بار باید انتظار چه چیزی را داشته باشم. ایستادم و دست دو نفر کنارم را کشیدم. همه ایستادیم. صحبتی از برگشت نبود. نمیشد بازگشت. دست کم خود من حاضر نبودم برگردم و دوباره دهلیز نیمهتاریک پر از آب تیره را طی کنم. ترس از دیوارههای دهلیز پژواک میکرد و بازتابش در حفرههایی که در سرم حس میکردم میپیچید و میپیچید و میپیچید. نه، باز نمیگشتیم.
ویستره اولین کسی بود که به خودش آمد. تعجب نکردم. اگر کسی باید اول خودش را جمع و جور میکرد، ویستره بود. تنها کسی که تجربهی هیجانات واقعی را داشت. غیر از او همه تا قبل از روز باران زندگی آرامی داشتیم. دستم را محکم گرفت و کمی از ترس من انگار با همان فشار دستش از وجودم چلانده شد. با هم گامی به جلو برداشتیم و ویستره ناگهان بر جا خشکش زد.
از سقفی که یک دفعه بلند شده بود، بالای گذرگاه، با سیمی نازک، کسی یا چیزی، جسد از هم پاشیدهی ویستره را روبهرویمان آویزان کرده بود. چشمهایم بیاختیار بین ویستره و جسدی که سر و ته از سقف آویخته بود و مثل پاندولی آرام تکان تکان میخورد، دو دو میزد. سیم نازک، گوشت پای جسد را قاچی بزرگ داده بود و تکهای گوشت پا به شکلی مهوع از کنار استخوان آویخته بود. یکی از چشمهای زنی که با گلوی بریده از سیم آویزان بود را بیرون کشیده بودند و بینی را انگار چیزی جویده بود.
صدایی که میشنیدم صدای جیغ خودم بود. ویستره ثابت ایستاده بود و روبهرویش را نگاه میکرد. این که جسد ناگهان شعله کشید و در چشم به هم زدنی ناپدید شد در آن لحظه هیچ اهمیتی نداشت. پاهایم خود به خود به کار افتاده بود و میدویدم...
3. روز ششم، ساعت اول
وقتی نیسته به هوش آمد، درون تالاری هشت در روی زمین پخش شده بود. قسمتی از سقف بلند تالار فروریخته بود و قطرههای ریز باران از پارگی سقف به داخل میآمدند. شکاف این قدر بود که جادوی سقف در میانهاش بیاثر باشد و قطرهها به زمین برسند. لبههای شکاف با جرقههای زرد رنگی میدرخشید و جرقههای گاه و بیگاه آبی را در خود فرو میبرد و اجازهی ایجاد قوس آبی کور کنندهی آن را نمیداد. اما بدن نیسته خیس بود. باران وارد میشد...
وقتی به خود آمد، از درد بود و از صدای بم و دردناک شکافتن و پاره شدن گوشت و استخوان. اما اول خیس بودن را حس کرد. نمی که به لباسهای کثیفش نشسته بود و بوی خون و عرقی که ناگهان تازه شده بود. بعد درد تیز دستش را حس کرد. جانور، مارمولک مانندی کوچک، کمی آن سوتر، داشت دستش را که از مچ کنده بود، وارسی میکرد. بوی تیز همهی جانوران باران را میداد. همیشه جرقههای برق پیش از ظاهر شدن و مادی شدن این شیاطین کوچک و بزرگ، میآمدند و بویی این چنین به جای میگذاشت.
به طرزی عجیب آرام مانده بود و از جای کندهشدگی دستش هم آن طور که انتظار داشت، خون فواره نمیزد. هم ذهن و هم جسمش دیگر توانی برای شگفتزده شدن یا ترسیدن نداشتند. همان وقت بود که دیگران را دید. همه در همان نزدیکی، روی زمین سرد و خیس، وارفته بودند. تالار هشت در روشن بود و آسمان از شکاف سقف آن پیدا. هر چند آسمانی ترسناک پر از ابرهای مرگآور بالای سرش بود، اما با وجود درد تپندهی دستش و با وجودی که میدانست خون از بدنش میرود، لحظهای از دیدن آسمان به جای سقف، حس خوبی درونش را روشن کرد. اطرافش را نگاه کرد. سیران نزدیک او خوابیده بود. اگر کمی خودش را تکان میداد، میتوانست دستش را بگیرد. ازر و منسره هم نزدیک یکی از دیوارها، کنار هم، روی زمین دراز کشیده بودند.
وقتی به دنبال ویستره چشم میدواند و سعی کرد خودش را جابهجا کند تا اطراف را بهتر ببیند، سایهی تیرهی هیکل تکیدهی ویستره درون یکی از درها ظاهر شد. چشمانش برقی عجیب داشت و دودو میزد. خستگی از سر و رویش میبارید.
شب قبل از وقتی دخترک هراسان را در یکی از تالارهای هشت در کوچک، مچاله روی زمین، در حال هقهقی خشک پیدا کرد؛ شکاف کنارهی سقف را ندیده بود. هشتدری فقط کمی مرطوب و نمناک بود. اما آنها را نمیکشت. وقتی او هم کولهاش را کنار دیوار، روی زمین گذاشت؛ کسی اعتراضی نکرد. پسرک که نزدیک دختر زانو زده بود و آن دو تای دیگر هم دلیلی برای اعتراض نمیدیدند.
تمام شب را به دیوار تکیه داده و بیدار نشسته بود. و حالا انگار از درون چشمهایش آتش زبانه میکشید. با دو گام بلند به میانهی اتاق رسید و در همان حال شمشیر سیاهش را هم کشید. با پا سیران را تکان داد و بعد آرام به سمت نیسته که نیمی از بدنش زیر شکاف سقف و در معرض ریزش باران بود، به راه افتاد.
جانور هنوز زیر شکاف سقف مشغول دندان دندان کردن دست کنده شده بود. ویستره به دخترک رسید. قطرات باران با صدای تیزی از روی شمشیرش بخار میشدند. درست مثل آبی که روی تاوهای داغ بریزی. خم شد، دست سالمش را گرفت و از جا بلندش کرد. بعد دستش را دور گردن خودش انداخت و نیسته را دور از شکاف سقف به نزدیک یکی از دیوارهای مرطوب و سرد برد و کمک کرد بنشیند.
سیران بیدار شده بود و اما صحنهی پیش رویش، در لحظه گیجی را از سرش برد. زحمت سر پا ایستادن به خودش نداد، در حال بلند شدن به سمت نیسته رفت و نزدیکش دو زانو نشست. ویستره وقتی دید پسرک تکهای از لباسش را برید تا از آن به عنوان شریانبند استفاده کند، رویش را به سمت جانور گرداند و آرام آرام به سمت آن به راه افتاد. وقتی نزدیک جانور بی خبر از همه جا رسید، لگدی محکم به پهلوی جانور زد که آن را از پا انداخت. جانور صدایی داد که شبیه ناله بود. بعد غلتی روی زمین زد و در کمتر از چشم به هم زدن دوباره سر پا بود. هیکلی به اندازهی یک گوسفند بزرگ داشت و دندانهایی بلند و براق. پنجههایی که بیرون زده بودند روی زمین سنگی خراش میانداختند. جرقههایی ریز میان تیغههای استخوانی روی بالهای چرممانند میدرخشید و قوس میزد و روی بالها نوری آبی سوسوهای محوی میزد.
جانور قوز کرد و ناگهان صدایی سوت مانند از گلویش بیرون داد و به سمت ویستره پرید. ویستره با سرعتی که حتا از او هم بعید بود، کنار کشید و شمشیر سیاهش پوست فلسدار پهلوی جانور را شکافت. صدای تیز سوختن بلند شد و بوی نای لجنمانندی هوا را پر کرد. جانور وقتی به زمین رسید نالهی دیگری کرد. خودش را جمع کرد و در بازنمایی کابوسوار صحنهای که پیش از این بارها و بارها دیده بودند، شکاف لای فلسها آرام به هم آمد و تنها لکهای از خون سیاه خزندهی شیطانی روی پوست باقی ماند.
شمشیر سیاه دوباره همان جا، روی لکهی به جا مانده بر روی فلسها سفید و نازک زیر بال فرود آمد و این بار تیغهی خمیده و بلندش تا نیمه درون گوشت فرو رفت. جانور نعرهای کشید که انگار دیوارها را لرزاند. تیرِ پیکان سیاهی در گونهی جانور فرو رفت. ازر و منسره هم بیدار شده بودند. قبل از این که زانوی جانور خم شود، منسره و ازر روبهرویش بودند. تیغههای سیاه بیرون زده از عصایی که پیشتر همه، مثل خود ازر، فکر میکردند تشریفاتی است، در پشت جانور فرو رفتند و همان صدای تیز تبخیر سریع و صوت بیرون زدن بخار به گوش رسید. کار جانور را دو ضربهی پیاپی شمشیرهای راست منسره تمام کرد. جانور در جرقهای از نور آبی محو شد و تنها همان بوی تیز و ترش فلزوار در هوا باقی ماند.
4. روز هشتم، ساعت سوم، دالانهای نزدیک تالار شیشهکاران، نیسته
چیزی دنبالمان کرده بود. صدای پاهایش را شنیده بودیم. صدای سایش پنجههایش را بر سطح سنگ خارای کف دالان پشت سرمان شنیده بودیم. میدانم که نمیدانستم چیست. حتا پژواک هراسناک جرنگ جرنگ زیر و شوم زنجیر انتهای زوبینهای مرگآور مردم باران از دیوارههای دالان را یادم هست. صدایی که لرزه به تنم میانداخت و ذهن منگم را منگتر میکرد. اما صدای پاهایی که پشت سرمان میشنیدیم را از آن هیچ موجودی نمیتوانستم بشناسم و همین ندانستن مثل سردی لزج مردم باران، مغزم و افکارم را پر میکرد.
به هم چسبیده راه میرفتیم. کارمان از ترس گذشته بود. دستها در دست هم. مهم نبود که دستهای ازر از خونی سیاه چسبناک است و مهم نبود که دست من دیگر دست نبود و تنها بازماندهی کهنهپیچ خردشدهی ساعدی بود که زمانی زیبا بود. مهم چیزی بود که پشت سرمان صدای گامهای سنگینش را حس میکردیم. نمیفهمیدم چطور ممکن است چیزی که صدای گامهایش با این فاصله زمین را میلرزاند و این قدر سنگین راه میرود بتواند از میان این دالان دراز و پیچ در پیچ و تنگ بگذرد. اما چیزی پشت سرمان بود. وقتی شکاف روشن دروازهی این تالار را پیش رویمان تشخیص دادم، بیاختیار صوتی از گلویم بیرون کشیده شد. صدای شوق، صدایی که در آوردنش شایستهی بانویی جوان نبود و همه ایستادیم.
پشت سرمان، در فاصلهی به اندازهی چند ده قدم دروازه را میشود دید. اگر چه به جز زمین سفتی که نمیدانم از چه ساخته شده است و جسم خودمان، دروازه تنها موجودیت ثابت و جامدی است که به چشم میآید، اما هیچ وقت حتا به مخیلهی هیچکس خطور نکرده به سوی آن برگردیم. نمیدانم شاید اگر هم تلاش میکردیم آیا میتوانستیم از این دروازهی بلند و پهن بگذریم که روی دیوار سنگی هر دو سوی آن پوشیده از همان حجاریهای است که بارها آنها را در دالانها و دهلیزها دیدهایم. هیچ وقت نشد که چشمم به یکی از تصاویر آدمهای خطی بخورد و تنم نلرزد. لرزش دیگران را هم حس کردهام. خطوط تیز و کلفت آدمهای خطی که با خشونت در میان نقشینهی سنگی پیچیده و کامل ِ دنیایی پر از درختان در هم تابیده و حجاری برجهای زیبا با خطوط منحنی نرم در سنگ شدهاند و پیکرهایی ظریفتر و مواج که پیش روی این آدمهای خطی ایستادهاند...
وقتی افتان و خیزان خودمان را از دروازهی سنگی به درون انداختیم، جادوی نگهبان آن با صدای زیری زنده شد که هیچ یک از آن عجیبالخلقههای کریه سرد و مرطوب و گندیده نمیتوانستند از آن عبور کنند. اطمینان از توانایی جادویی که دیگر بارها نمایش قدرتش را دیده بودیم و سستی ذهن ناشی از فرسودگی و خستگی از گریختن و بیخبری و ترس ناشناختهای که هنوز هم تعقیبمان میکرد، گذاشت بتوانیم همان جا، پشت دروازه، روی زمین پهن شویم. پیش از فرو رفتن در ژرفای دلپذیر فراموشی، دست سیران را جستجو کردم و بعد همه کمابیش همزمان به خواب و فراموشی فرو رفتیم. انگار فراموشی و بادهای مهآور درون و بیرونم تا همین امروز و الان وزیدهاند و وزیدهاند و زخمهای درون و بیرون را کهنه کردهاند.
نمیدانم چندمین تالاری است که به آن رسیدهایم. اما میدانم بیشتر از دیگر تالارها در آن ماندهایم. حس میکنم هزار سال است اینجاییم. اما شاید بیشتر از چند ساعت نباشد. در این هزار سالی که در تالار مه ماندهایم، هیچ وقت سابقه نداشته است بشود بیشتر از چند گام پیشرو را دید. بیسابقه است. دست کم هیچ زمانی را به خاطر ندارم که هشیار بوده باشم و پیکرههای حجاری شده روی ستونهای دو سوی تالار این طور واضح و مشخص باشند. هیچ خاطرهای ندارم که بار دیگری کتیبههای سنگی میان ستونها را دیده باشم و بازی نقشهای روی سقف به این واضحی و با رنگهایی به این روشنی صحنهی آوردگاه را نمایش داده باشند. این قدر روشن که انگار آنجا هستم و دارم آخرین نبرد افسانهها را میبینم. نبردی که سالگردش بعدها جشنوارهی مردم ما شد. تصویر سیاهجامه با لباس رزم و کپهی نیزههای زنجیردار که در دو طرف صحنه روی هم کپه شدهاند و مردی در زنجیر به زانو رو به رویش، با موهای بلند و چشمهای تنگ و بدن باریکی با خطهای ضخیم که بوی سرد و لزج و تیزش را از درون تصویر هم حس میکنم. نقش روزی که سیاهجامه بیشتر مردم باران را به جایی تبعید کرد که دیگر برنگردند و بعضی را بخشید. بعضی که هنوز با او بودند.
5. روز دوازدهم، ساعت اول، تالار
بیدار که شدند، همه، انگار بعد از سالها، گرسنگی را حس میکردند. نیسته توشهی کنفیاش را نزدیکش پیدا کرد و نانی که از آن بیرون کشیده و با دیگران تقسیم کرد، خشک خشک نبود. حالتش مثل وقتی بود که بعد از شببیداریهای متوالی بخوابی و بیدار شوی. نه هیچ چیز ابعاد خودش را داشت و نه فاصلهها با عقل جور در میآمدند. انگار دنیا را از پشت گوی شیشهای میدید. اما بعد از مدتها دوباره حس میکرد زنده است. دوباره خودش بود. ذهنش باز بود و بازتر میشد. حسهایش آرام آرام به حالت عادی برمیگشتند و تیزتر و تیزتر میشدند. برخلاف بارهای قبلی یک حس نبود که برمیگشت. همهی حسها با هم زنده میشدند. او نمیدانست، اما سایرین هم درست همین حس و حال را داشتند.
در همان زمان، انگار هماهنگ با تغییرات درونی آنها؛ مه حاکم بر تالار، پیش رویشان، تغییر ماهیت میداد، در هم میپیچید، کمرنگ میشد و شکلهای شگفت و غریبی میساخت. تصویرهایی که درون پیچشهای بخار و مه ایجاد میشدند، به قدری سریع شکل میگرفتند و از بین میرفتند که هیچ کدامشان نمیتوانستند چیزی بیشتر از یک صورت، طرح مبهم بدن موجوداتی پرندهوار و یا منظرههایی ناآشنا تشخیص دهند. مه به سرعت عقب میرفت و به زودی تالار کاملاً روشن شده و تمام حجم آن برایشان قابل رؤیت شد.
گذار از پریشانی به هشیاری، درست مثل دگرگونی تالار از حجم بینهایت مه سفید و زرد به بارگاه سنگیِ روشنی بود که ناگهان پیش چشمانشان میدیدند. مدتی طول کشید تا حس بیداری همزمان با درک دگرگونیهای محیط اطراف و گسترده شدن افق دید و ناپدید شدن مه، به ذهنها نشست. بادی که انگار هم در درون ذهنشان وزید و هم در بیرون مغزها، در تالار، تمام مه را پخش کرد و عظمت فضای بزرگی را پیش چشمانشان آورد.
وصف این تالار را فقط در نوشتههای قدیمی خوانده بودند. از بین شرقشناسان و غربشناسان بیشمار مردم شیزان، کسی تا به حال به دنبال اکتشاف این بخش دنیا نرفته بود و با وجود نزدیکی، اینجا را فقط به نام ویرانههای راسنایی میشناختند.
ازر با گیجی میجنگید. از ابتدا جنگیده بود. از وقتی ظلمات دالان شروع کرد ذهن آنها را تاریک کردن و تاریکی شروع کرد به خزیدن درون راههای بیشمار ذهن آنها. اما این بار، بالاخره این تیرگی بود که عقب میرفت. ابهام بود که محو میشد. حس میکرد چیزی دارد درون وجودش جمع میشود. چیزی دارد کشیده میشود و هر آن ممکن است در برود. همین طور که بیرون و درون واضحتر و واضحتر میشد، حس انباشتگی هم بیشتر میشد.
وقتی توانست همه چیز را تا حدی کنار هم بچیند و میخواست روند منطقی اتفاقات را در ذهنش مرتب کند، تازه آن وقت بود که دریافتِ ناگهانی همهی خاطرات دوران ناهشیاری درون مه و راههای طی شده در دالانها و مغاکهای زیرزمینی بر ذهنش فرود آمد. حالتش با گیجی پیشین فرق داشت. جور دیگری بود. تمامش را حس میکرد. مثل وقتی بود که در جریان تند آبراههی اصلی افتاده بود و با وجود این که تمام حسهایش در منتهی درجهی حساسیت بودند، نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی دارد برایش میافتد. با صدای جیغ یکی از زنها حواسش از درون به بیرون منحرف شد. بقیه را به وضوح میدید. از روی دگرگونی چهره و اندام دیگران دید که آنها هم از همان راه گذرانده میشوند. شاید از گذرگاههای دیگر این جریان حس و رنگ و تصویر و صدا و بو. اما راه بیشک همان بود. یکی اسم سیاهجامه را صدا زد.
اما همهی آن جریان احساس و ادراک و مکاشفه در آنی برید و دوباره خودش بود و در همان لحظه بود که سنگینی حضوری را روی ذهنهایشان یافتند که به محض ادراکش، گم شد. حضوری ناشناخته که بیشک در مقابل آن تندباد ِ بازنوایی خاطرات و همنوایی احساسات، نگهبان سلامت عقل همه بود. هر چند حضورش بیگانه بود و از احساسش درون ذهن ترسیده بودند، اما چیزی که از ماهیت آن میفهمیدند، همانند دریافتی بود که از نورهای جادوی محافظ زرد و سرخ داشتند و جادوها تا به این جا بارها آنها را از مرگ حتمی رهانیده بودند.
رفتن آن حضور بیگانه از وجودشان، لرزشی ناگهانی ایجاد کرد که چون برق از تنها گذشت. بیاختیار میلرزیدند. لرزش آنی بیشتر طول نکشید و درست با همان کیفیت رهایی انتهای همآمیزی، تمام فشردگی و درد و پلشتی و ناسوری ذهن و جسم را از وجودشان برد.
6. روز دوازدهم، ساعت چهارم، تالار، نیسته
سیران نزدیک من نشسته و با دستهای بزرگش چشمهایش را میمالد و حسی آشناپرورد را برایم زنده میکند. حسی از آن زمانی که از روی نادانی گمان میکردم در دنیا ما هستیم و بومیهای مرداب و جزیرهها و کولیها و غریبههای آن سوی کوه زبانه. زمانی که جادو تنها یکی از واژههای طبقهبندی کتابهای باستانی و کتابهای کودکان بود و کلمهای غریب که در برخی سرودهای باستانی خوانده میشد. سیران هنوز لباس دستیاری آموزگاریاش را به تن دارد. سرداری تمیزی که آن روز با وجود چرک بودنش، سیران تکهاش را با دشنه برید تا شریان دست بریدهام را ببندد. دست تازهام را باز و بسته میکنم. سالمِ سالم است. حتا حس میکنم وقتی ترکیب پرتوهای نور و سایههای متحرک، نور را کم و زیاد میکند، پوست تازهی روی گوشت نو و استخوان بازسازی شده، برق میزند. جا نخوردم. سوزش لتهی کثیف بازمانده از دستم را حس کرده بودم و روییدن شگفتآورش را به چشم دیده بودم. بقیه هم همین طور. نور زرد و سفیدی مثل همان نوری که روی سقف و دیوارها میرقصید، روی مچ کندهشدهام ظاهر شد و شکل دستی نورانی به خود گرفت. سوزشی وحشتناک از جای دندانها روی بازماندهی مچ کورم کرد. نور روشنتر شد و درد تحملناپذیرتر. نور انگار جامد شد و بعد به آرامی محو شد و جای آن دست تازهام بود.
صورت سیران و شانهها و سینهاش هم جای زخم نداشت و آن تکهی ترسناک گوشتی آویزان روی پشتش با درخشش نوری سر جایش برگشته بود. پای ویستره هم دیگر تکهای گوشت ورم کرده و ناسور و سیاه نبود. کبودیهای روی تن منسره و ازر هم انگار پاک شده بودند. جای آنها حتا آن زرد کثیف بعد از کبودی هم نبود. نیزهها زنجیردار و جرقههای آبی برقی که جنگافزار اصلی تبعیدیها بود، حتا با وجود زرههای نورانی هم، برای آنها دندههای شکسته و نقشهای کبودی بسیار به جا گذاشته بود.
7. روز دوازدهم، ساعت هشتم، تالار، نیسته
مه کاملاً محو شده است و تمام تالار دیده میشود. هیچ کدام از این که حالا باید چه کنیم حرف نمیزنیم. تب رسیدن به تالار خوابیده است. مدتهاست که اینجاییم. اما بالاخره امروز واقعاً به آن رسیدهایم. خود من به این فکر نکرده بودم که وقتی به اینجا رسیدیم باید چه کار کنیم. تالار در دیگری ندارد و هر جا بخواهیم برویم، باید از همان دری که وارد شدیم برگردیم. بالاخره دست و پایمان را جمع کردیم و تصمیم گرفتیم دور و اطراف را بررسی کنیم. دو دستهی چهارتایی ستون در طول تالار کشیده شدهاند و تا انتهای آن، جایی که تختی سنگی از سنگ دیوار حجاری شده، میروند. ستونها هر کدام مجسمهای هستند و هیچ دو تای آنها شبیه هم نیست. دیوار بین هر دو ستون پردهای حجاری شده است. یک سوم بالای پرده، نوشتههایی به خط قدیم است. یک سوم وسط تصویر است و یک سوم پایین پلهمانندی انگار برای نشستن. و تصویرها حکایتی را روایت میکنند.
زمانی که بعد از مدتها مشغول درست کردن خوراکی گرم بودم، منسره همهی سنگنوشتهها را دیده. وقتی کنار من نشست و ظرف شوربا را به دستش دادم گفت: « تصویر سنگنوشتههای یک سوی تالار، قصهی ساخته شدن دنیا را شبیه آنی که ویستره برایمان گفت، روایت میکند. سوی دیگر جنگ آخر را روایت میکند و روی سقف، تصویر صحنهی آخر جنگ. نوشتههای هر پرده خیلی مختصر بودند. انگار قرار بوده فقط داستانی را یادآوری کنند. نه این که آن را تعریف کنند.»
لقمهای برداشت و در دست گرفت. بعد ادامه داد: «داستان اول شبیه داستان ویستره بود. فقط با این تفاوت که واقعاً تنها چهار گروه آدم در داستان هست و سیاهجامه هدیههایش را در دنیای قبلی به آنها میدهد...»
ویستره سخت به فکر فرو رفته بود. ازر گفت: «ولی دومی، دومی جنگ را نشان میدهد و این که قبل از جنگ در سیهستان باران میباریده.»
منسره لقمهاش را فرو داد و گفت: «و وقتی سیاهجامه مردم باران را تبعید میکند، دیگر باران هم نمیآید. بادهای هر روزه از همان موقع شروع میشوند و ممنوعیت آب پاشیدن به هر صورت حتا برای آب دادن به محصولات...»
سیران پرسید: «در نوشتهها چیزی نبود که بگوید اصلاً چطور مردم باران را شکست دادهاند؟»
صدای نفس بلند کسی رشتهی افکارم را پاره کرد.
مردی روبهروی ما ایستاده بود. ویستره با دیدن او به نفس نفس افتاد. اما مرد دستش را بالا برد و صدای نفسهای تند تند او آرام شد. مرد کوتاه قامتی بود با ریشی توپی و موهایی آشفته، گوشهای بزرگ و پرمو و ردایی بلند و سیاه به تن داشت. زیر ردا پیرهن سیاهی به تن کرده و کمرش را هم با شالی سیاه بسته بود. حاشیههای زربفت ردا در نور متغیر تالار میدرخشید.
ویستره آرام گفت: «دست آخر خود سیاهجامه...»