جعبه بزرگ و تابوت مانند و از جنس تخته سهلا بود و به ظاهر یک تنی وزن داشت. یک یارو هیکلی جعبه را همینطور یکراست از در پاسگاه پلیس انداخت تو و سرش را انداخت پایین که برود. سرم را از روی دفتر روزانه بلند کردم و رو به نمای پشتی راننده کامیون صدا زدم: «این دیگه چه کوفتیه؟»
راننده همانطور که داشت سوار میشد جواب داد: «من از کجا بدونم؟ من فقط تحویلشون میدم، از زیر اشعه ایکس که ردشون نمیکنم. فقط میدونم صبح با موشک زمین رسیده.»
بعد بیشتر از آن چه لازم باشد روی گاز کامیون فشار آورد و ابر عظیمی از خاک سرخ به هوا بلند کرد.
پیش خودم غرغری کردم: «دلقک. مریخ پر از دلقکه.»
وقتی جلو رفتم تا نگاهی به جعبه بیندازم، قرچقرچ غبار را درست زیر دندانهایم احساس میکردم. حتماً رییس کریگ (1) متوجه سر و صدا شده بود، چون از دفترش بیرون آمد و کمک کرد جعبه را بلند کنیم و نگاهی بهش بیندازیم.
با صدایی روراست پرسید: «به نظرت بمبه؟»
«واسه چی کسی باید زحمت همچین کاری رو به خودش بده ... اون هم با این اندازه؟ اون هم این همه راه، از زمین.»
موافق سری تکان داد و رفت تا از آن طرف نگاهی بهش بیندازد. هیچ کجای جعبه آدرس فرستندهای وجود نداشت. عاقبت مجبور شدیم دیلم را وارد عمل کنیم و من به جان سر جعبه افتادم. بعد از کمی زور زدن، سر جعبه شل شد و افتاد.
آن وقت برای اولین بار، نگاهم به رخسار ند (2) روشن شد. البته همگی خوشحال میشدیم که همان اولین نگاه، آخرین هم میبود. ای کاش فقط درش را سر جایش میگذاشتیم و پس میفرستادیمش زمین! حالا میفهمم وقتی میگویند صندوقچهی پاندورا، منظورشان دقیقاً چیست.
در عوض جفتی همانجا ایستادیم و مثل یک جفت ابله خیره ماندیم. ند بی حرکت دراز کشیده بود و نگاههایمان را جواب میداد.
رییس گفت: «یه روبوت!»
«عجب کشفی! کاملاً مشخصه آکادمی پلیس رو با نمرههای بیست تموم کردی!»
«هر هر! حالا اگر خیلی واردی، سر در بیار اینجا چی کار میکنه.»
من آکادمی نرفته بودم، ولی نامه را پیدا کردم. نامه از وسط کتاب گندهای توی یکی از کیسههای جعبه بیرون زده بود. رییس نامه را گرفت و بدون شوق و ذوق ِ آنچنانی، شروع به خواندن کرد.
«خوب، خوب! یونایتد روبوتیکز (3) آتشفشان زده که ... با استفادهی مناسب از روبوتها، آنها در کار پلیس بسیار مفید فایده خواهند بود ... میخوان تو یه آزمایش میدونی کمکشون کنیم ... روبوت ضمیمه، آخرین مدل آزمایشی است؛ صد و بیست هزار اعتبار ارزش داره.»
هر دو نگاهی به روبوت انداختیم و آرزو کردیم به جای آن، پولش توی جعبه بود. رییس اخمی کرد و بیصدا و فقط با حرکت لب، باقی نامه را دنبال کرد. نمیدانستم چطور باید روبوت را از آن جعبهی سه لایی بیرون بیاوریم.
حالا آزمایشی بود یا هر چی، کلاً تکه ماشین خوش قیافهای بود. یک یونیفرم آبی نفتی یکپارچه تنش بود، ولی لبهی جیبها و قلابها و این جور چیزهایش، طلایی بودند. حتماً یک نفر حسابی زحمت کشیده بود تا روبوت چنین قیافهای پیدا کند. امکان نداشت روبوتی لباس پوشیده، بیشتر از این شبیه پلیس شود و قیافهاش به سمت دلقکها نکشد. انگار فقط یک نشان و یک اسلحه کم داشت.
بعد متوجه درخشش اندک لنزهای چشمی روبوت شدم. تا آن موقع به ذهنم نرسیده بود که شاید این روبوت روشن باشد؛ ولی امتحانش مجانی بود.
گفتم: «از جعبه بیا بیرون.»
روبوت به نرمی و سرعت یک موشک بیرون پرید و جفتپا جلویم فرود آمد و شق و رق، احترام گذاشت.
«روبوت آزمایشی پلیس، شماره سریال XPO-456-934B، برای انجام وظیفه گزارش میدهد، قربان.»
صدایش ارتعاشی هشیارانه داشت و انگار میشد وزوز عضلات کشیده و کابلیاش را شنید. شاید بدنهاش از استیل ضدزنگ و مغزش از یک مشت سیم ساخته شده بود – ولی از نظر من که یک پلیس کارآموز تمام عیار بود. البته این قضیه که هم قد آدمیزاد بود و دو دست و دو پا و چنان یونیفرمی هم داشت، در این امر بی تاثیر نبود. کافی بود کمی چشمهایم را لوچ کنم تا مقابلم ند، پلیس کارآموز را ببینم. کارآموزی که تازه از دانشگاه بیرون آمده و مشتاق شروع کار بود. سرم را تکان دادم تا این توهم به پایان برسد. این فقط یک ماشین شش فوتی بود که خرخوانها و نابغهها برای سرگرمی خودشان رو کرده بودند.
گفتم: «راحت باش ند.»
ولی هنوز دستش به نشانهی احترام بالا بود. «آزاد باش. اگر اینقدر شق و رق وایسی، لوله اگزوزت فتق میگیره. بعلاوه، من فقط گروهبان اینجام. رییس پلیس اینجا اون یکیه.»
ند نگاهی به سمتش انداخت و با همان حرکت نرم و برقآسا، جلوی رییس خزید. وقتی ند دوباره جملهی آمادهی خدمت بودنش را تکرار کرد، رییس طوری نگاهش می کرد انگار از زیر کاپوت یک ماشین بیرون پریده باشد.
او همانطور که دور روبوت چرخ میزد و قیافهاش شبیه سگی در حین برانداز کردن یک شیر آتشنشانی شده بود، گفت: «نمیدونم غیر از احترام گذاشتن و گزارش دادن کار دیگهای هم بلده یا نه.»
«تواناییها، عملکردها و مسئولیتهای ممکنه برای روبوتهای آزمایشی پلیس در صفحات 184 تا 213 راهنما آمدهاند.»
وقتی ند توی جعبه پرید و با همان راهنمای کذایی برگشت، لحظهای صدایش تن خفهای به خودش گرفت و بعد ادامه داد: «جزییات تفکیکی آنها در صفحات 1035 تا 1267 ضمیمه نیز آمدهاند.»
رییس حتا اهل خواندن یک کمیکاستریپ هم نبود؛ بنابراین کتاب را که شش اینچ ضخامت داشت، طوری که انگار بترسد گازش بگیرد، در دستهایش چرخاند. وقتی حسابی دستش آمد که چقدر وزن دارد و شیرازهاش چقدر محکم است، آن را روی میز من پرت کرد.
بعد به طرف دفترش برگشت و گفت: «ترتیبش را بده. همینطور ترتیب روبوت رو. یه بلایی سرش بیار.»
تمرکز رییس هیچوقت زیاد نبود و همین حالا دیگر تا مرز سرریز شدن هم پیش رفته بود.
من غرق فکر، گشتی توی کتاب زدم. چیزی که هیچوقت از آن سر در نیاورده بودم، روبوتها بودند؛ بنابراین اطلاعات من در مورد آنها به اندازهی هر علاف سر خیابان بود. شاید حتا کمتر. کتاب پر از عکسهای شگفتانگیز، معادلات ریاضی آنچنانی، نمودارهای پیچ در پیچ و جدولهای هفترنگه و اینجور چیزها بود. احتیاج به دقت زیادی داشت. دقتی که آمادگی ارائه دادنش، آن هم در آن لحظه را نداشتم. کتاب بسته شد و من نگاهی به جدیدترین کارمند شهر نهبندر انداختم.
«یک جارو پشت دره. بلدی چطور ازش استفاده کنی؟»
«بله قربان.»
«در اون صورت این اتاق رو جارو بزن و سعی کن کمترین میزان گرد و غبار رو توی هوا بلند کنی.»
روبوت هم راه افتاد و کار تر و تمیزی انجام داد.
تماشا کردم که چطور ماشینی صد و بیست هزار اعتباری، کپهای مرتب از آت و آشغال و گرد و غبار جمع کرد و با خودم فکر کردم چرا آن را به نهبندر فرستادهاند. احتمالاً چون در تمام منظومهی شمسی هیچ پاسگاه پلیس دیگری به کوچکی و بی اهمیتی مال ما پیدا نمیشد. حتماً مهندسها فکر کردهاند اینجا نقطهی خوبی برای یک آزمایش میدانی است. اگر این ماشین منفجر هم میشد، کسی اهمیت چندانی نمیداد. احتمالاً یک روزی در آیندهی دور کسی برای ثبت گزارشش میآمد. جای کاملاً مناسبی را انتخاب کرده بودند. فقط نهبندر کمی از ناکجاآباد هم آنطرفتر بود.
خوب، من هم به همین دلیل اینجا بودم. من تنها پلیس واقعی در حال خدمت بودم. لازم بود حداقل یک پلیس سر کار باشد تا توهمی از در جریان بودن امور به وجود بیاورد. رییس، آلونزو کریگ، آنقدر عقل سرش میشد که بدون لو دادن پول، اختلاس کند. دو تا مأمور گشت داشتیم. یکیشان پیر و اکثراً سیاهمست بود. آن یکی هم آنقدر جوان بود که تنها اثر زخمش، جای مارک لباسش بود. من ده سال سابقهی کار در پلیس پایتخت زمین را داشتم. به هیچ بنی بشری هم مربوط نیست که چرا کار آنجا را رها کردم. با سر در آوردن از نهبندر، به اندازهی کافی بابت هر اشتباهی که آن زمان کرده بودم، تاوان پس دادم.
نهبندر شهر نیست، فقط توقفگاهی برای مردم است. تنها شهروندان واقعیاش، آنهایی هستند که به مسافران عبوری خدمت میکنند. هتلدارها، رستوراندارها، قماربازها، بارمنها و غیره.
یک پایگاه فضایی هم داریم، ولی فقط بارکشها اینجا میآیند. آن هم برای بردن فلزات معادنی که هنوز فعالیت دارند. هنوز معدنکارانی هستند که برای بردن آذوقه سری به اینجا بزنند. میشود گفت نهبندر شهری است که از قافله جا مانده. بعید میدانستم در عرض صد سال رد و اثری روی شن باقی بماند که بشود جای نهبندر را با آن مشخص کرد. تا آن موقع من اینجا نمیماندم، بنابراین اهمیتی هم نمیدادم.
برگشتم سر وقت دفتر روزانه. پنج مست توی سلول داشتیم که دستاورد متوسطی برای یک شب بود. وقتی داشتم اسمشان را مینوشتم، فتز (4) ششمی را با خودش آورد.
گزارش داد:«خودش رو توی مستراح زنونهی پایگاه زندونی کرده بود و در مقابل بازداشت مقاومت میکرد.»
«مستی و مقاومت. بندازش پیش بقیه.»
فتز که خودش هم به اندازهی بازداشتی وا رفتهاش تلوتلو میخورد، او را کشان کشان روی زمین با خود برد. همیشه برایم سوال بود که فتز چطوری خدمت مستها میرسد، چون موجودی خودش همیشه بیشتر از آنها بود. هیچوقت ندیده بودم از مستی غش کند یا کاملاً هشیار باشد. فقط به این درد میخورد که حواسش پیش زندانیها باشد و مستها را بیاورد. توی این کار رودست نداشت. مستها خودشان را زیر و روی هر چیزی که پنهان میکردند، فتز پیدایشان میکرد. احتمالاً به این دلیل که توی غرایز طبیعی آنها شریک بود.
فتز در را روی ششمی به هم کوبید و مارپیچزنان برگشت. بعد از سر دماغ بنفش و فتوژنیکش نگاهی به روبوت انداخت و گفت: «این چیه؟»
«یه روبوته. یادم نیست مادرش تو کارخونه چه شمارهای بهش داده، واسه همین بهش میگیم ند. از حالا اینجا کار میکنه.»
«خوش به حالش! میشه وقتی ولگردها رو بیرون کردیم، سلول رو تمیز کنه.»
بیلی (5) که داشت از در جلویی وارد میشد گفت: «اون کار منه!»
او باتومش را محکم چسبیده بود و از زیر لبهی کلاه یونیفرمش چشمغره میرفت. البته بیلی ابله نیست، اما بیشتر قدرتش به جای مغزش، توی بازوهایش ذخیره شده است.
«از حالا به بعد کار نده، چون تو ترفیع گرفتی. از حالا به بعد تو کارهای من کمکم میکنی.»
بعضی اوقات بیلی خیلی به کار میآمد و نگران بودم مبادا پلیس چنین نیرویی را از دست بدهد. حرفم خوشحالش کرد، چون کنار دست فتز نشست و مشغول تماشای تمیزکاری ند شد.
حدود یک هفته اوضاع به همین منوال پیش رفت. تماشا میکردیم چطور ند همه جا را جارو زده و برق میاندازد؛ طوری که حالا همه چیز قیافهی پاک و تمیزی به خودش گرفته بود. رییس که همیشه حواسش به اینجور چیزها بود، فهمید ند میتواند یک کوه گزارش و کاغذبازیهایی که دفترش را مسدود کرده بودند، آرشیو کند. همهی این کارها روبوت را سرگرم نگه میداشت و آنقدر بهش عادت کرده بودیم که اصلاً متوجه حضورش نمیشدیم. البته میدانستم که جعبهی خودش را به انبار برده و برای خودش یک تابوت-خوابگاه گرم و نرم و روبوتی راه انداخته است. ولی جدا از این، نه چیزی میدانستم و نه اهمیتی میدادم.
راهنمای عملکرد توی میزم مدفون شده بود و دیگر هیچوقت نگاهی بهش نینداختم. اگر نگاهی میانداختم، حداقل میفهمیدم چه تغییرات عظیمی توی راهند. هیچکداممان سر سوزنی خبر نداشتیم که چه کارهایی از یک روبوت بر میآید و نمیآید. ند بعنوان ترکیبی از یک رفتگر-منشی خیلی خوب عمل میکرد و باید همینطور هم میماند. اگر رییس اینقدر تنبل نبود، همینطور میماند. همه چیز از همین جا شروع شد.
حدود نه شب بود و رییس تازه میخواست برود خانه که تماسی با پاسگاه پلیس برقرار شد. رییس گوشی را برداشت، چند لحظهای گوش داد، بعد گوشی را گذاشت.
«مشروبفروشی ِ گرینبک (6). باز گیرش انداختن. گفت سریع بریم.»
«عجیبه. معمولاً تا یه ماه بعد خبردار نمیشیم. اگر جو چینیه (7) ازش محافظت نمیکنه، پس واسه چی پول محافظت میده؟ حالا چرا اینقدر عجله داره؟»
رییس لبهای شل و ولش را لحظهای جوید و عاقبت و به هزار زور و زحمت، تصمیمش را گرفت.
«بهتره یه سر بری ببینی چه خبره.»
دستم را به طرف کلاهم دراز کردم و گفتم: «باشه. ولی کس دیگهای اینجا نیست؛ باید حواست به میز باشه تا برگردم.»
نالهکنان گفت: «اینطوری که نمیشه. دارم از گشنگی میمیرم و اینجا نشستن فایدهای به حالم نداره.»
ند قدمی جلو گذاشت و با همان احترام روان و تمیز همیشگی، گفت: «من میروم گزارش میگیرم.»
اول رییس قبول نمیکرد. انگار آب سردکن زنده بشود و بگوید میرود ترتیب کار را میدهد. رییس آب سردکن از خود متشکر را سر جایش نشاند و گفت: «چطور میتونی گزارش بگیری؟»
ولی از آنجایی که توهینش را سوالی بیان کرده بود، نتیجهاش فقط و فقط تقصیر خودش بود. ند سه دقیقه در مورد روتین یک افسر پلیس برای گزارشگیری از یک سرقت مسلحانه یا هر نوع دزدی برایمان توضیح داد. از نگاه خیرهی توی چشمهای برآمدهی رییس معلوم بود که ند به سرعت مرزهای دانش اندک رییس را پشت سر گذاشته است.
عاقبت مردک آزرده غرید: «بسه! اگر اینقدر چیز می دونی، چرا گزارش نمیگیری؟»
که به نظر من همان «اگر بیل زدن بلدی، چرا باغچهی خودت رو بیل نمیزنی» بود؛ همان جملهای که عادت داشتیم تو مدرسهی ابتدایی سر خرخوانها داد بزنیم. ولی ند اینجور چیزها را جدی میگرفت، بنابراین به سمت در چرخید و گفت: «یعنی مایلید گزارش این سرقت را بگیرم؟»
رییس فقط برای این که خودش را از شر او خلاص کند، گفت: «آره.»
بعد تماشا کردیم که چطور پیکر آبی ند از میان چارچوب در ناپدید شد.
گفتم: «حتماً باهوشتر از چیزیه که به نظر میاد. حتا وانیستاد بپرسه مغازه گرینبک کجا هست.»
رییس سری تکان داد و تلفن دوباره زنگ خورد. دستش هنوز روی تلفن بود، بنابراین بلافاصله گوشی را برداشت. چند لحظهای گوش داد و طوری صورتش سفید شد که فکر میکردی یکی دارد خونش را از آنطرف تخلیه میکند.
عاقبت با نفسی حبس شده گفت: «سرقت هنوز ادامه داره. اون پسره که مأمور تحویل گرینبکه پشت خط بود ... زنگ زده ببینه کجاییم. میگه زیر یه میز تو اتاق پشتی قایم شده ...»
بقیهاش را نشنیدم، چون از در بیرون دویدم و سوار ماشین شدم. اگر ند قبل از من میرسید، ممکن بود صد جور اتفاق بیفتد. ممکن بود تفنگی در برود، کسی صدمه ببیند، یا کلی اتفاق دیگر. و پلیس مقصر همه چیز میشد – چون یک روبوت حلبی را فرستاده بود تا کار پلیس را انجام دهد. شاید کار رییس بود که ند را آنجا فرستاده بود، ولی مثل روز برایم روشن بود – انگار درشت روی شیشهی ماشین نوشته باشند – که بلاخره پای من هم به ماجرا باز میشد. مریخ هیچوقت آنقدرها گرم نبود، ولی داشتم مثل چی عرق میریختم.
نهبندر چهارده قانون راهنمایی و رانندگی دارد و خودم قبل از این که حتا یک بلوک را پشت سر بگذارم، تکتکشان را شکستم. هر چقدر هم که سریع بودم، ولی انگار ند سریعتر بود. همین که از سر پیچ رد شدم، او را دیدم که در مغازهی گرینبک را باز کرد و داخل شد. پشت سرش پا را روی ترمز کوبیدم و درست به موقع برای نمایش اصلی سر رسیدم. البته، یک نمایش تیراندازی.
سارقین دو تا ولگرد بودند؛ یکی مثل کارمندها پشت پیشخوان ایستاده بود و آن یکی گوشهای تکیه داده بود. اسلحههایشان را بیرون نکشیده بودند، ولی ورود ناگهانی ند آبیپوش بیشتر از حد تحمل اعصاب خط خطیشان بود. هر دو انگار به نخ وصل باشند، اسلحههایشان را بالا آوردند و ند در جا خشک شد. من اسلحهی خودم را چسبیدم و منتظر ماندم تا تکه پارههای یک روبوت ترکیده از میان پنجره به بیرون بپاشد.
رفلکسهای ند عالی بودند. که البته فکر کنم باید چنین انتظاری را از یک روبوت داشت.
«اسلحههایتان را بیندازید. شما بازداشتید.»
حتماً قدرتش روی فول یا همچنین چیزی بود، چون صدایش آنقدر بلند بود که گوشهایم را درد آورد. نتیجهاش همانی شد که انتظارش را دارید. هر دو خرابکار همزمان شروع به شلیک کردند و فضا پر از گلولههای پروازی شد. شیشهی ویترینها خرد شدند و من روی شکم درازکش شدم. از سر و صدا حدس زدم هر دو باید اسلحههای کالیبر 50 داشته باشند. نمیشود جلوی این مدل گلولهها را گرفت، چون یک راست از وسط آدم یا هر چیز دیگری که تصادفاً سر راهشان باشد، رد میشوند.
ولی، انگار اصلاً مشکلی با ند نداشتند. تنها توجهی که ند از خودش نشان داد، این بود که چشمانش را پوشاند. سپری کوچک با برشی نازک برای دید، جلوی لنزهای چشمیاش بیرون آمد و منتظر ماند. بعد به طرف اولین ولگرد راه افتاد.
میدانستم سریع است، ولی دیگر نه اینقدر. همانطور که از وسط اتاق میگذشت، چند گلوله بهش برخورد کردند، ولی قبل از این که آن ولگرد فرصت کند جهتگیری اسلحهاش را تغییر دهد، ند اسلحهاش را توی دست گرفت. این پایان کار بود. ند یکی از باحالترین حرکات چسبیدن دستی را که به عمرم دیده بودم رو کرد و وقتی اسلحه از میان انگشتان بی حس ولگرد افتاد، خیلی تر و تمیز آن را توی هوا قاپ زد. بعد در یک حرکت اسلحه را توی جیبی تازه ظاهر شده انداخت و دستبندی بیرون کشید و آن را دور مچ ولگرد چسباند.
ولگرد شمارهی دو داشت به طرف در میرفت و منتظر بودم خودم استقبال گرم و صمیمانهای تحویلش بدهم؛ ولی احتیاجی به این کار نبود. یارو هنوز تا نیمهی راه نرفته بود که ند سر راهش ظاهر شد. از برخوردشان صدای تلق بلندی به گوش رسید، ولی ند حتا در جا هم نلرزید؛ اما برق از چشم آن یکی ولگرد پرید. حتا نفهمید ند کی دستبند به دستش زد و بغل دست همدستش انداختش.
من رفتم تو و اسلحهها را از ند گرفتم و بازداشت را رسمی کردم. وقتی گرنبک از زیر پیشخوان بیرون میخزید، فقط همین تکهی ماجرا را دید و من هم میخواستم فقط همین را ببیند. مغازه تا سی سانت در شیشه خرده فرو رفته بود و بوی یک بطری جک دنیلز (8) حسابی میداد.
گرینبک بابت اموال تخریب شدهاش، شروع به زوزه کشیدن مثل گرگ آتش گرفته کرد. انگار او هم از جریان تماس تلفنی خبر نداشت؛ بنابراین مجبور شدم یک نوجوان جوشجوشی که تلوتلو خوران از انبار بیرون میآمد، بچسبم. تلفن کار همین بچه بود.
معلوم شد ماجرا یک حماقت محض بوده است. فقط چند روزی میشد که این بچه برای گرینبک کار میکرد و نمیدانست تمامی سرقتها را به جای پلیس، باید به آدمهای محافظتی گزارش داد. به گرینبک گفتم کارمندش را بابت دردسری که پیش آورده، سر عقل بیاورد. بعد دو تا سارق سابق را به بیرون و سمت ماشین هل دادم. ند هم همراه آنها روی صندلی عقب نشست و دو تا دزد مثل یک جفت بچه سرراهی طوفان زده، به هم چسبیدند. تنها عکسالعمل روبوت این بود که یک بسته کمکهای اولیه از کفلش در بیاورد و سوراخی را که گلوله از آن کمانه کرده بود و توی شلوغ بازیها کسی متوجهش نشده بود، درمان کند.
وقتی وارد شدیم، رییس هنوز با همان قیافهی رنگ باخته آنجا نشسته بود. فکر نمیکردم بیشتر از این رنگش بپرد، ولی با دیدن ما دو درجه سفیدتر شد.
زیرلبی گفت: «سر بزنگاه رسیدی.»
قبل از این که بتوانم جمع و جورش کنم، فکر بدتری به ذهنش رسید و بلوز یکی از خرابکارها را چسبید و صورتش را به صورتش چسباند و گفت: «تو یکی از بچههای جو چینیهای.»
ولگرد حماقت کرد و خواست لوس بازی در بیاورد، بنابراین رییس یک کف گرگی خواباند توی مغز سرش که چشمهایش به چرخش افتادند. وقتی سوال دوباره پرسیده شد، این دفعه جواب درست داد.
«من تا حالا اسم جو چینیه به گوشم نخورده. ما تازه امروز وارد شهر شدیم و ...»
رییس آهی کشید و همانطور که روی صندلیش ولو میشد گفت: «ای بابا، اینها که سر ِخودن. زندانیشون کن و سریعاً بگو چی شد.»
در را روی زندانیها کوبیدم و انگشت نسبتاً لرزانی به طرف ند گرفتم.
گفتم: «قهرمان اونه. تنهایی رفت سراغشون، بهشون اخطار داد و دستگیرشون کرد. یک گردباد روبوتی تک نفره است، یه نیروی خیر در مقابل جامعهای از بدی و شر. تازه، ضدگلوله هم هست.»
دستی روی سینهی پهناور ند کشیدم. گلولهها رنگ را پرانده بودند، ولی فلز به زحمت خش برداشته بود.
رییس نالید: «این ماجرا برام دردسر میشه، یه دردسر گنده!»
میدانستم که منظورش بچههای محافظتی است. آنها خوششان نمیآمد بدون رضایت خودشان، ولگردها دستگیر بشوند یا گلولهای از تفنگی در برود. ولی ند فکر کرد منظور رییس دردسرهای دیگری است، بنابراین سریعاً وارد عمل شد تا خیالش را راحت کند. «دردسری وجود ندارد. به هیچ عنوان از قوانین محدودیت روبوتی تخطی نکردم؛ این قوانین همگی بخشی از مدار کنترل من و در نتیجه کاملاً خودکار هستند. این افراد وقتی اسلحه کشیدند، با اقدام به ابراز خشونت قوانین انسانی و روبوتی را همزمان زیر پا گذاشتند. من به این افراد آسیبی نرساندم – فقط مهارشان کردم.»
این حرفها گندهتر از فهم رییس بود، ولی دوست داشتم فکر کنم که من درکشان میکنم. با خودم فکر کردم چطور ممکن است یک روبوت – یعنی یک ماشین – توی چیزی مثل کاربرد قانون و ابراز خشونت، داخل شده باشد. ند جواب این سوال را هم داشت.
«سالهاست که روبوتها این عملیات را انجام میدهند. مگر دوربینهای راهنمایی و رانندگی در مورد تخطی از قوانین حمل و نقل قضاوت نمیکنند؟ یک الکلیاب روبوتی بهتر از یک افسر توقیف کننده میتواند هشیاری زندانی را برآورد کند. حتا در یک نمونهی خاص، روبوتها اجازه پیدا کردند در مورد قتل نظرات خودشان را بدهند. البته قبل از آن که جهتگیر اسلحهی اتوماتیک از مجموعه قوانین محدودیت روبوتها به استفادهی عمومی در بیاید. آخرین پیشرفت روبوتها، آتشباری مستقل از اسلحههای بزرگ ضدهوایی است؛ در این کار رادارهای خودکار تمامی پروازها بر فراز یک محدودهی جغرافیایی را کنترل کرده و اگر کسی به سیگنال ارسالی پاسخ ندهد، مسیر آن ردیابی و محاسبه شده و مداربستها و بارکنندههای خودکار، سلاحهای کنترل شدهی کامپیوتری را آماده میکنند ... و اسلحه با مکانیسم روبوتی به سوی وسیلهی پروازی ناشناس شلیک میکنند.»
نمیتوانستم به جایی از حرفهای ند ایراد وارد کنم. البته به جز دایره لغاتش که متعلق به یک استاد دانشگاه بود. بنابراین زاویهی حمله را عوض کردم. «ولی یه روبوت نمیتونه جای یه پلیس رو بگیره. چون این یه کار پیچیدهی انسانیه.»
«البته که همینطور است، ولی وظیفهی یک روبوت پلیس پر کردن جای یک انسان پلیس نیست. در اصل من وظیفهی چندین وسیلهی پلیسی را با هم ترکیب کرده، عملکرد آنها را هماهنگ کرده و استفادهی آنی از آنها را ممکن میکنم. بعلاوه، من میتوانم در فرآیند مکانیکی اجرای قانون مفید باشم. اگر شما انسانی را بازداشت کنید، بنا بر برداشت خود به او دستبند میزنید. ولی اگر شما چنین دستوری به من بدهید، خودم هیچ تصمیم اخلاقی در این باره نمیگیرم. من تنها ماشین واسطهای هستم که در آن لحظه دستبند را به کار میبرد ...»
دست بلند شدهی من، صحبتهای بی پایان روبوت را قطع کرد. ند تا خرخره پر از دلیل و برهان و جدول بود و خودم خوب میدانستم در صورت ادامهی بحث، چه کسی برنده میشود. در حین بازداشتی که ند انجام داده بود، هیچ قانونی شکسته نشد و این مسئله مثل روز روشن بود. ولی به جز قوانین توی کتابها، قانونهای دیگری هم وجود دارند.
رییس مثل این که افکار من را به زبان بیاورد گفت: «جو چینیه اصلاً خوشش نمیآد؛ اصلاً!»
قانون جنگل. این قانون توی کتابها نیست. ولی نهبندر با همین قانون میچرخد. اینجا فقط به اندازهی قمارخانهها، فاحشهخانهها و خوابگاه مستها جا داشت. تمامی اینها به دست جو چینیه میچرخیدند. حتا ادارهی پلیس. همهی ما نوچههایش بودیم و میشود گفت او بود که دستمزدمان را میداد. ولی خوب، این از آن جور چیزهایی نیست که بشود برای یک روبوت توضیح داد.
«آره، جو چینیه.»
اول فکر کردم رییس حرفش را تکرار کرده، ولی بعد فهمیدم کسی بی سر و صدا از پشت سرم داخل شده است. چیزی به اسم آلکس (9). شش پا استخوان، عضله و دردسر. دست راست جو چینیه. او لبخندی رو به رییس زد که باعث شد رییس بیشتر توی صندلیش فرو برود.
«جو چینیه میخواد براش روشن کنید واسه چی شما پلیسهای زرنگ دوره افتادید و آدمها رو بازداشت میکنین و میذارید به شراب ناب شلیک کنن. بیشتر بابت همین مشروب ناراحته. میگه به اندازه کافی ور مفت شنیده و از این به بعد باید شماها ...»
«مطابق مادهی 46، پاراگراف 19 قوانین اصلاحی، شما را تحت بازداشت روبوتی قرار میدهم ...»
حتا قبل از این که ببینم ند راه افتاده، ماجرا تمام شده بود. او درست جلوی چشمهایمان آلکس را بازداشت کرده و حکم مرگ ما را امضا کرد.
آلکس کند نبود. همانطور که چرخید ببیند کی دستش را چسبیده، توپش را هم بیرون کشید. او یک گلوله درست به طرف سینهی روبوت شلیک کرد؛ ولی ند تفنگ را از دستش بیرون کشید و بهش دستبند زد. همانطور که دهان همگیمان مثل ماهی مرده باز و بسته میشد، ند اتهامش را با صدایی که به نظر از خود متشکر میرسید، تکرار کرد.
«زندانی مذکور پیتر راکجامسکی (10)، معروف به آلکس تبری (11) است که به اتهام سرقت مسلحانه و مبادرت به قتل در کانالسیتی تحت تعقیب است. همینطور پلیس دیترویت، نیویورک و منچستر در تعقیب او هستند، به اتهامات ذیل ...»
آلکس زوزه کشید: «از دست این نجاتم بدید!»
میتوانستیم این کار را بکنیم و اوضاع میتوانست روبراه شود؛ به شرطی که بنی سوسکه (12) صدای شلیک را نشنیده بود. او سرش را از لای در جلویی تو آورد و فقط نگاه مختصری به دور تا دور اتاق انداخت.
«آلکس ... دارن آلکس رو بازداشت میکنن!»
بعد غیبش زد و تا خودم را به در برسانم، از دیدرس خارج شده بود. بچههای جو چینیه همیشه دو تا دو تا چرخ میزدند. و حالا در عرض ده دقیقه، همه چیز به گوش جو میرسید.
به ند گفتم: «توقیفش کن. دیگه ول کردنش هیچ فایدهای نداره، چون دنیا به آخر رسیده.»
همان موقع فتز که زیر لبی برای خودش غرغر میکرد، داخل شد. وقتی من را دید، با انگشت به پشت سرش اشاره کرد.
«جریان چیه؟ بنی سوسکه همچین از ساختمون پرید بیرون انگار اینجا آتیش گرفته باشه ... بعد همچین پرید تو ماشین و رفت که نزدیک بود کشته بشه.»
آن وقت فتز آلکس را دید که دستبند به دست داشت و به آنی هشیار شد. فقط یک لحظه متعجب باقی ماند و بعد سریعاً تصمیمش را گرفت. او بدون ذرهای تلوتلو به سمت رییس رفت و نشانش را روی میز انداخت.
«من واسه پلیس بودن زیادی پیرم و زیادی میخورم. بنابراین از نیروی پلیس استعفا میدم. چون اگر اونی که با دستبند اونجا وایساده، همونی باشه که فکرش رو میکنم، اون وقت اگر باز هم اینجا بمونم، حتا یه روز هم بیشتر عمر نمیکنم.»
رییس از میان دندانهای قفل شده، رنجیده و عصبانی غرید: «موش کثیف. فقط یه موش کثیفی که داری کشتی در حال غرق شدن رو ترک میکنی.»
فتز ادای موش در آورد که: «جیر جیر.» و رفت.
رییس به جایی رسیده بود که دیگر برایش اهمیتی نداشت. وقتی نشان فتز را از روی میز برداشتم، حتا پلک هم نزد. نمیدانم چرا این کار را کردم، شاید به نظرم درست همین بود. ند ماجرا را شروع کرده بود و من هم آنقدر عصبانی بودم که میخواستم موقع تمام شدن جریان، خود ند در صحنه حضور داشته باشد. دو تا حلقه به صفحهی سینهاش وصل بود و وقتی نشان به خوبی روی آنها جا افتاد، اصلاً تعجب نکردم.
«بفرما، حالا شدی یه پلیس راستکی.»
تمسخر از کلماتم میبارید. ولی باید میدانستم که روبوتها به تمسخر مصونیت دارند. ند جملهام را واقعی برداشت کرد.
«افتخار بزرگی است؛ نه تنها برای من، بلکه برای تمامی روبوتها. نهایت تلاشم را میکنم که تمامی وظایف این اداره را به جا بیاورم.»
یک جوان مشتاق و بلندپرواز از جنس حلب. وقتی آلکس را توقیف میکرد، حس کردم خوشی از صدای غژغژ چرخ دندههای توی تنش میبارد.
اگر بقیهی ماجرا آنقدر بد پیش نمیرفت، شاید بهم خوش میگذشت. تجهیزات پلیسی کار گذاشته شده در وجود ند، از تمامی اموال پلیس نهبندر هم بیشتر بود. از یکی از پهلوهایش یک استمپ بیرون پرید و ند خیلی با دقت انگشتهای آلکس را روی آن زد و اثرشان را روی یک کارت ثبت کرد. بعد همانطور که صدای تلق تلقی از توی شکمش بلند شده بود، زندانی را با فاصله از خودش نگه داشت. یک پهلوی دیگرش بیرون افتاد و دو تا عکس فوری از شکاف بیرون پریدند. عکسهای زشت روی کارت چسبانده شده و جزییات دستگیری و باقی مخلفات رویش نوشته شدند. احتمالاً طول و تفصیل جریان بیشتر از اینها بود، اما خودم را مجبور کردم سر کارم برگردم. چون کارهای خیلی مهمی داشتم.
مثلاً تلاش برای زنده ماندن.
«نظری نداری، رییس؟»
در جواب فقط نالهای شنیدم، بنابراین بی خیال شدم. همان موقع بیلی، وزنهی تعادل نیروی پلیس وارد شد. خلاصهی ماجرا را سریع برایش تعریف کردم. احتمالاً از سر حماقت یا شجاعت قبول کرد بماند و حس کردم به این بچه افتخار میکنم. ند جدیدترین توقیفیمان را زندانی کرد و مشغول جارو زدن شد.
اوضاع داشت اینطوری پیش میرفت که جو چینیه از راه رسید.
با این که انتظارش را داشتیم، ولی باز هم شوکه شدیم. با خودش چند تا از پوست کلفتترین نوچههایش را آورده بود و آنها مثل یک تیم بیسبال سنگین وزن از میان چارچوب در داخل شدند. جو چینیه جلوتر از همه میآمد و دستهایش را تا سر آستین در ردای چینیاش فرو کرده بود. روی صورت لاغرش هیچ احساسی به چشم نمیخورد. وقتش را تلف نکرد که با ما حرف بزند، فقط به نوچههایش دستور داد.
«اینجا رو پاکسازی کنید. رییس پلیس جدید تو راهه و نمیخوام موقع ورود، آت و آشغالی این اطراف ببینه.»
خیلی عصبانی شدم. با وجود ساخت و پاختهایمان، باز هم خودم را یک پلیس میدانستم که جیرهخور یک عوضی بیارزش نیست. نسبت به جو چینیه هم کنجکاو بودم. از وقتی سعی کرده بودم چیزی در موردش پیدا کنم و نتوانسته بودم، این کنجکاوی در وجودم باقی مانده بود. هنوز هم دلم میخواست بدانم.
«ند، خوب این یارو چینیه که حوله نایلونی پوشیده رو نگاه کن و برام بگو دقیقاً کیه.»
خدایا، این مدارهای الکترونیک چقدر سریع عمل میکنند. ند درست مثل آدمی جواب داد که جملهاش را هفتهها تمرین کرده باشد.
«یک دورگهی شرقی که زردی پوستش را با استفاده از رنگ تشدید کرده است. او چینی نیست. چشمش هم مورد عمل جراحی واقع شده و جای زخمش هنوز قابل رویت است. مطمئناً این کار برای پنهان ساختن هویتش انجام داده، اما سنجش بریلتون ِ گوشها و سایر خصوصیاتش، شناسایی را ممکن میکند. او جز لیست سیاه اینترپول است و اسم واقعیاش ...»
جو چینیه عصبانی بود، و حق هم داشت.
«خودشه ... همون رادیوی حلبی و دهن گشاد ِ اون گوشه. ماجراش رو شنیده بودم ... حالا خدمتش میرسیم.»
آن وقت جمعیت جلوی در کنار پریدند و دیدم میان چارچوب، یکیشان زانو زده و یک موشکانداز سر شانه گرفته است. مطمئناً گلولهی ضدتانک تویش گذاشته بود. همهی این افکار همزمان با بلند شدن صدای زوزهی پرتاب گلوله به ذهنم رسیدند.
شاید این گلولهها بتوانند تانک بترکانند، ولی ظاهراً به روبوتها اثری ندارند؛ حداقل روی روبوتهای پلیس که اثری ندارند. حتا قبل از این که دیوار پشتی منفجر شود، ند روی زمین دراز کشیده بود و جلو میرفت. گلولهی دومی در کار نبود. چون ند دستش را دور بازوکا حلقه کرده و آن را تبدیل به یک تکه لولهی زهوار در رفته کرد.
آن وقت بیلی پیش خودش به این نتیجه رسید که اگر کسی توی ادارهی پلیس موشک شلیک کند، حتماً خلاف کرده؛ بنابراین با باتومش به جلو حملهور شد. من هم یک راست دنبالش کردم، چون نمیخواستم لحظهای از این ماجرای معرکه را از دست بدهم. ند جایی روی زمین ولو بود، ولی شک نداشتم که میتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.
صدای چند شلیک خفه بلند شد و کسی فریاد کشید. بعد دیگر کسی شلیک نکرد، چون فاصلهمان خیلی کم بود. یک عوضی به اسم ادی بروکلین (13) قنداق تفنگش را توی سرم کوبید و من هم با یک مشت دماغش را خرد کردم.
بعد از آن، اوضاع کمی مبهم شد. ولی یادم مانده که شلوغی ماجرا کمی بیشتر طول کشید.
وقتی ابهام از بین رفت، دیدم فقط خودم هستم که سر پا ماندهام؛ در واقع به زور تکیه به دیوار سر پا بودم. خدا را شکر کردم که دیوار را درست همانجا ساختهاند.
ند همانطور که ادی بروکلین شل و پل شده را زیر بغل گرفته بود، از میان در رو به خیابان داخل شد. آرزو کردم این وضعیت ادی دسترنج خودم تنهایی باشد. مچهای ادی با دستبند به هم بسته شده بودند. ند خیلی با احتیاط او را کنار کپهی نوچهها زمین گذاشت – کپهای که ناگهان متوجه شدم همگی دستبندهای هم شکلی به دست دارند. با پریشانی فکر کردم ند این دستبندها را ساخته یا آنها از قبل توی یک پا یا قسمت دیگری از بدنش ذخیره داشته است.
کمی آن طرفتر یک صندلی قرار داشت و من را به این فکر انداخت که نشستن برایم بهتر است.
همه جا پر از خون بود و اگر چند تایی از نوچهها ناله نمیکردند، خیال میکردم همهشان فقط جنازهاند. متوجه شدم یکیشان جدی جدی جنازه شده است. گلولهای به سینهاش خورده بود و احتمالاً بیشتر خون ماجرا متعلق به همین بود.
ند کمی میان بدنهای آنها گشت و بیلی را بیرون کشید. بیلی با لبخند گشادی روی صورت و تکهای شکسته از باتوم که هنوز در مشت میفشرد، در بیهوشی به سر میبرد. ظاهرا شاد کردن بعضی آدمها خرج زیادی ندارد. پایش تیر خورده بود و وقتی ند پاچهی شلوارش را پاره کرده و زخمش را بانداژ کرد، هیچ تکانی نخورد.
ند گزارش داد: «جو چینیهی قلابی و یکی دیگر از مهاجمین با اتومبیل فرار کردند.»
به زور گفتم: «نگران نباش. با همین پرتابهای فعلی تو برندهی لیگیم.»
آن وقت متوجه شدم رییس از زمان شروع جار و جنجال، هنوز روی صندلیاش نشسته است. هنوز همان نگاه خیره توی چشمهایش بود. وقتی جوابم را نداد، فهمیدم آلونزو کریگ، رییس پلیس شهر نهبندر، دیگر مرده است.
فقط یک گلوله. یک کالیبر کوچک، شاید یک کالیبر بیست و دو درست از وسط قلبش رد شده بود و تمامی خون به خورد لباسش رفته بود. خوب میدانستم اسلحهای که این گلوله از آن خارج شده کجاست. یک اسلحهی کوچک، از همانهایی که به خوبی در آستین یک ردای چینی جا میشود.
دیگر خسته و سردرگم نبودم. فقط عصبانی بودم. شاید رییس درستکارترین و باهوشترین آدم دنیا نبود، ولی لیاقتش بیشتر از اینها، بیشتر از مرگ به دست یک رییس دزدهای ناچیز بود که فکر میکرد دورش زدهایم.
آن وقت فهمیدم باید تصمیم بزرگی بگیرم. حالا که بیلی دیگر نمیتوانست مبارزه کند و فتز هم که رفته بود، من تنها مأمور پلیس نهبندر بودم. تنها کاری که برای خلاصی از شر این ماجرا لازم داشتم، ترک ادارهی پلیس بود. آن وقت کاملاً در امان میماندم.
ند مشغول بود؛ او دو تا از مزدورها را برداشت و آنها را کشان کشان به سمت سلولهایشان برد.
شاید تصمیمی که گرفتم نتیجهی تماشای پیکر آبیپوش او، یا خستگی خودم از این همه فرار بود. در هر حال، بدون این که خودم فهمیده باشم، دیدم تصمیمم را گرفتهام. با احتیاط نشان طلایی رییس را درآوردم و آن را جای نشان قبلی خودم گذاشتم.
رو به فضای خالی گفتم: «رییس پلیس جدید نهبندر.»
ند در حین عبور گفت: «بله قربان.»
مردی که زیر بغل زده بود را زمین گذاشت تا احترام بگذارد، آن وقت دوباره سر کارش برگشت. من هم جواب احترامش را دادم.
آمبولانس بیمارستان زخمیها و یک نفر مرده را با خودش برد. نادیده گرفتن نگاههای پرسشگر مامورین آمبولانس، لذتی شیطانی برایم به همراه داشت. وقتی دکتر سرم را بانداژ میکرد، بقیه کمکم رفتند. ند زمین را جارو زد، من آسپرینی بالا انداختم و منتظر شدم تپش سرم از بین برود و تصمیم بگیرم حالا باید چه کار بکنیم.
وقتی فکرهایم را کردم، جواب روشن شد. کاملاً روشن. تا جایی که میشد، پر کردن اسلحهام را طول دادم.
«ذخیرهی دستبندهایت را تجدید کن، ند. باید برویم بیرون.»
او درست مثل یک پلیس خوب، هیچ سوالی نپرسید. موقع بیرون رفتن، در خروجی را قفل کردم و کلید را به دستش دادم.
«بیا. احتمال دارد تا شب نشده فقط تو بمانی که بتوانی از این کلید استفاده کنی.»
رانندگی تا خانهی جو چینیه را هم تا حد ممکن کش آوردم. سعی میکردم راه دیگری برای انجام این کار پیدا کنم. ولی هیچ راه دیگری وجود نداشت. چند نفر مرده بودند و میخواستم گناه همهاش را گردن جو بیندازم. بنابراین باید دستگیرش میکردم.
تنها کاری که از دستم بر میآمد، این بود که سر پیچ پارک کنم و ند را حسابی توجیه کنم.
«این بار و قمارخانه، تنها ملک آدمیه که فعلاً جو چینیه صداش میکنیم و بعداً سر وقت باید برایم توضیح بدی این یارو دقیقاً کیه. فعلاً به اندازهی کافی مشغلهی ذهنی دارم. کاری که باید بکنیم اینه: میریم تو، جو رو پیدا میکنیم و اون رو تا پای میز عدالت میکشونیم. گرفتی؟»
ند با صدای تر و تازه و باهوشش گفت: «گرفتم. ولی بهتر نیست به جای صبر کردن برای بازگشتش، همین حالا که دارد با آن اتومبیل فرار میکند، دستگیرش کنیم؟»
اتومبیل مذکور با سرعت شصت تا از کوچهی جلوی ما خارج شد. وقتی از کنارمان میگذشت، برای لحظهای صورت جو را روی صندلی عقب دیدم.
«جلوشون رو بگیر!»
البته منظورم خودم بود، چون من داشتم رانندگی میکردم. سعی کردم همزمان ماشین را روشن کرده و دنده را عوض کنم، ولی موفق به هیچ کدام نشدم.
بنابراین ند جلویشان را گرفت؛ چون جملهام را دستوری ادا کرده بودم. او سرش را از پنجره بیرون برد و همان موقع فهمیدم چرا بیشتر تجهیزاتش، توی شکمش جاسازی شده است. احتمالاً حتا مغزش هم توی شکمش بود. مطمئناً با حضور آن توپ توی کلهاش، جای زیادی برای چیز دیگری باقی نمیماند.
یک توپ هفتاد و پنج قابل حمل. صفحهای از جای فرضی دماغش کنار رفت و دهانهی درشتی بیرون آمد. وقتی فکرش را میکنی، میبینی عجب ایدهی محشری است. دماغهاش برای نشانهگیری بهتر درست میان چشمهایش قرار دارد و همیشه و همه جا حاضر و آماده است.
نزدیک بود صدای بوم بوم شلیک، مغزم را منفجر کند. ند تیرانداز معرکهای است – اگر مغز من هم یک کامپیوتر بود، من هم میتوانستم تیرانداز معرکهای باشم. با هر گلوله، یکی از لاستیکهای عقب ماشین ترکید و ماشین به تلپ تلپ افتاد و کمی جلوتر و خارج از جاده متوقف شد. همانطور که ند در عرض چند ثانیه خودش را به ماشین میرساند، من آرام و بی عجله پیاده شدم. خلافکارها این بار حتا تلاشی برای فرار نکردند. احتمالاً آخرین ذره دل و جراتشان با دیدن دودی که از لولهی توپ هفتاد و پنج میان چشمهای ند بلند میشد، از بین رفته بود. روبوتها خیلی در مورد این مسایل دقیق هستند و احتمالاً ند عمدی لولهی توپ را داخل برنگردانده بود. احتمالاً توی دانشکدهی روبوتی، واحد روانشناسی هم پاس کرده بود.
سه سوار ماشین دستهایشان را مثل پرچمی در حال اهتزاز بالا برده و تکان دادند. تازه صندوق عقبشان پر از چمدانهای جالب توجه بود.
همگیشان بی دردسر با ما آمدند.
جو چینیه تنها وقتی غرغر کرد که ند گفت اسم واقعیاش استانتین (14) است و صندلی داغ زندان المیرا (15) را تنها محض بازگشت او، هنوز گرم نگه داشتهاند. به جو-استانتین گفتم که با کمال میل همان روز ترتیب بازگشتش را میدهم. بنابراین بهتر است حتا فکر ساخت و پاخت با مسئولین محلی را هم نکند. باقی نوچههایش هم در کانالسیتی محاکمه خواهند شد.
روز پر مشغلهای بود.
از آن موقع به بعد، همه چیز آرامتر شده است. بیلی از بیمارستان مرخص شده و نشان سرگروهبانی قدیمی من را به سینه زده است. حتا فتز هم برگشته؛ گرچه حالا بیشتر از قبل هشیار است و دل ندارد با من چشم تو چشم شود. حالا کار چندانی نداریم، چون اینجا علاوه بر این که شهر آرامی است، شهری است که خلاف در آن خیلی کم رخ میدهد.
ند شبها مسئول گشت و روزها مسئول آرشیو و آزمایشگاه است. شاید خیرخواهان نیروی پلیس و امنیت جامعه از این مسئله خوششان نیاید، ولی خود ند که اهمیتی به این مسئله نمیدهد. او تمامی خراشهای گلولهی روی پیکرش را درست کرده و نشانش را همیشه تمیز و براق نگه میدارد. میدانم روبوتها نمیتوانند خوشحال یا ناراحت باشند – ولی ند به نظر خوشحال و راضی میرسد. گاهی میتوانم قسم بخورم که صدای آواز زیر لبیاش را میشنوم. ولی حتماً این صدا فقط صدای کار کردن موتور و این جور چیزهای توی تنش است.
وقتی فکرش را بکنی، میبینی ما یک جورهایی پیشرو هستیم؛ چون یک روبوت را یک پلیس تمام وقت و کامل کردهایم. هنوز کسی از کارخانه به سراغمان نیامده، بنابراین نمیدانم جدی جدی اولین افراد هستیم یا نه.
و بگذارید یک چیز دیگر هم برایتان بگویم. من تا ابد توی این شهر خراب شده نمیمانم. راستش برای موقعیتهای جدید، چند تایی نامه فرستادهام.
و مردم حتماً تعجب خواهند کرد وقتی بفهمند بعد از رفتن من، چه کسی رییس پلیس جدید نهبندر خواهد شد.
پانویسها:
1. Craig
2. Ned
3. United Robotics
4. Fatz
5. Billie
6. Greenback
7. Chinese Joe
8. Jack Daniels
9. Alex
10. Peter Rakjamsky
11. Axe Alex
12. Blackie Benny
13. Eddie Brooklyn
14. Stantin
15. Al-Mira