آسمان میخواست ببارد. حسش میکردم. باید خودم را جمع میکردم. نباید میگذاشتم ذرهای از وجودم مادی شود... حتی تصور مادی شدن درون یخدانههای ریزی که روی کوه میباریدند، هم دردناک بود. فقط یک بار تجربهاش کرده بودم، اما دردی ترسناک داشت که تا ابد از یادم نخواهد رفت. آن بار تا وقتی یخهای روی کوه آب شد، هشیاریام پارهپاره بود و هر قسمتش هم درد جدا بودن را به صورت کامل حس میکرد. درون نهر و رودخانهها بخشی از هشیاریام با بخار شدن آب جدا شد و بالاخره چندین فصل طول کشید تا تمام هشیاریام، دوباره یکپارچه، درون زندان آسمانی هزاران ساله، به هم پیوست.
١ . احتمالاً روز هشتم، ساعت چهارم، تالار بارعام راسنا
میدانم تا آخر راه آمدهایم. رسیدهایم. مطمئنم در همان تالاری هستیم که در خواب دیدم. همان که همه به خواب دیدیم. مه کم شده و باز میتوانم فکر کنم. از روی ساعت مکانیکی میگویم هشت روز است راه افتادهایم و این یعنی چیزی بین هفت تا ده روز گذشته است. چرخکهای روی صفحهی ساعت، روز هشتم مهر را نشان میدهند.
میبینم! بالاخره باز هم میبینم. مدتهاست چشمهایم را باز نگه داشتهام. وقتی چشمانم را میبندم همه چیز خاکستری است و وقتی بازشان میکنم سفیدی حکمفرماست. اما حالا دیگر سفیدی یکدست نیست. جاهایی که پرده رقیقتر شده، مه با پیچ و تابی که هوا در آن ایجاد میکند، خودش را نشان میدهد. مهی غلیظ که گرم است و بوی نا میدهد. مه شرجی که مثل پارچهای خیس روی ما افتاده است.
سفیدی کمتر میشود و سایهی محو دیگران از لابهلایش به چشم میرسد. آرام آرام میتوانم از سفیدی مطلقی که ذهنم را هم پر کرده بود فاصله بگیرم و به چیزهای دیگری هم فکر کنم...
٢ . روز اول، یکم مهر، نیمروز: ساعت ششم روز، محوطهی باغ اطراف معبد باران
شروع ماجرا درست پیش چشمهای آنها اتفاق افتاد. سیران داشت با صدای بم و گرمش میگفت: «برج را ببین. دو روز است که دارد دود میدهد. قرار نبود با دود علامت بدهند! قرار بود با آن همه آینه و مشعل که برایشان درست کردیم با مهاجرنشینها ارتباط برقرار کنند. یکی از آموزگارها میگفت لابد کارگرهای چاپارخانه اعتصاب کرده و آتشسوزی راه انداختهاند. از خانه درست معلوم نیست. امروز که بچهها را بردم به باغ فن ...» که صدایش برید. صدای همه برید. از آسمان آب میریخت! قطره قطره آب میریخت. همه بهتزده به هم و به اطراف نگاه میکردند. باران گرفته بود. باران که اسمش هم از یاد بعضی رفته بود. بعضیها لبخند به لب آوردند، بعضی ترسیدند و دست و پایشان را جمع کردند. دست کم هزار سال بود کسی خاطرهای از باران نداشت...
پچپچها شروع شده بود و بلند میشد. زنی جیغ کشید: «تابو را شکستند! تابو را شکستند! آب به هوا میپاشند...» و مرد کنارش مات و مبهوت مانده بود. مردی که لباس بلند و سفید کاهنان را به تن داشت، با خشم و با چشمهایی گشاد، انگار به دنبال چیزی یا کسی به آدمهای اطرافش نگاه میکرد. بعد فریاد زد: «فرماندار کجاست! باید برای این بیحرمتی پاسخ ....» که رعد صدایش را برید. جرقهی برق انگار همان جا را هدف گرفته بود. تودهای از نیرویی سوزان با رنگ آبی و سفید برق در هوا شکل گرفت و جرقههای کوچکتر انگار از آن روییدند و در و دیوار و زمین و آدمهای هراسان را هدف گرفتند. دیگر همه فریاد میکشیدند و تلاش میکردند هنگام فرار زیر دست و پای همدیگر نمانند. سنگفرش کف در اثر باران لیز و لغزنده شده بود. جرقههای برق دیگری هم در اطراف به زمین رسیدند و چند جا هم شعله کشید. هر کس در حال فرار بود سر جایش ماند. جرقهها از همه طرف به زمین میخوردند.
اولین جرقهها که به زمین خورد، کاهن سر جایش ایستاد. به سمت تودهی نیرو برگشت و چوبدستش را به سوی آن گرفت. جرقهای به بدنش خورد و بعدی و بعدی. اما نه اثری از درد در صورتش پیدا بود و نه از ناراحتی. جرقهها به بدنش میخورد و لباسهایش را میسوزاند و تکهتکه میکرد. پوستش برقی آبی پیدا کرده بود. چوبدستی را به صورت افقی با دو دست گشاده روبهرویش گرفت. سرش را به عقب انداخت و بلند بلند میخندید. چوبدستی آتش گرفته بود. جرقهها انگار او را در بر گرفتند. درست از همین لحظه بود که انگار مه شروع شد. قطرههای درشت باران دیگر زمین نخورده بخار میشدند. و در کمتر از یک دقیقه ابری تیره از بخار نزدیک زمین شکل گرفت. از تعجب نفسم را حبس کردم. بخار انگار زنده باشد به هم پیچید و در هم فرو رفت و ناگهان جامد شد. هیولایی بود چهار پا و عظیم و ترسناک و سرد با سرپنجههایی به بزرگی نیمتنهی انسان، بلایی بود از دندان و تیغههای تیز استخوانی و چنگال، به بزرگی یک خانه، با بویی کریه و پوستی خشن پر از فلسهایی لزج، که عضلاتی به هم پیچیده زیر آن میجنبید. خودِ تصویر توانایی و هراس. در چشم به هم زدنی، کاهن با موهای بلند، چهرهای سبزهتر از چیزی که همه به خاطر داشتند و لباسهایی عجیب کنار هیولا ظاهر شد. جای چوبدستش میلهای فلزی به همان بلندی به دست داشت و لبخند میزد. دستش را روی پوستِ زرهپوش جانور گذاشت و آرام چیزی گفت. هیولا نعرهای کشید و یخ وجود همهی آنهایی را که مات و مبهوت مانده بودند، شکست.
کسی جـــــــــــــــــــــــــــــــیغ زد!
اگر مردم تا به حال هراسان و دستپاچه نبودند، دیگر به هم ریختند. صدای شلیک تفنگهای سرپُر محافظان فرمانداری در هوا پیچید. سیران دست نیستَه را محکم چسبید و او را به دنبال خودش به سمت در ورودی باغ کشید. به چندین نفر تنه زدند و بیشتر از یک بار زمین خوردند. جرقهها همچنان دور و برشان به زمین میخورد. خیلیها سوار قایقها شده بودند. قایقهایی که کورهشان هنوز گرم بود و در مخزن، بخار داشتند؛ به راه افتاده بودند و مردم آنهایی را که آتش کورهشان خاموش شد بود، با پارو میراندند. بعضیها کنار آبراه به سمت شهر میدویدند و یکی دو نفر هم خودشان را توی آب انداخته بودند و شنا میکردند. نیسته و سیران که دورتر بودند، به هیچ کدام از قایقها نرسیدند. قایقها حتا پر هم نبودند.
همهی قایقهای مانده شکسته بودند یا در آتش میسوختند. باز جرقهی بزرگی همان نزدیکی به زمین خورد و دوباره تودهای بزرگ از نیرو و نور، با صدایی چون دریده شدن پارچه، شروع به شکل گرفتن کرد. بخار داشت دوباره از زمین بلند میشد و سایههای ترسناک میساخت. سکندریخوران برگشتند. باید به سمت دیگر باغ میگریختند. باید به آنها نزدیک میشدند. فکرش هم دخترک را از طاقت میبرد. پاهایش میلرزید و اگر تکیهاش به سیران نبود تا به حال بارها جا مانده بود. فکر کرد، اما باید خودم را جمع و جور کنم. هنوز باورش نشده بود. اما چه باور میکرد و چه نمیکرد، آنها آنجا بودند. آدم آبیها! مردم باران کابوسها! و کاهن معبد هم یکی از آنها بود.
از روبهرو همچنان صدای شلیک میآمد. این بار همراه نعرههای دردناک انسانی و غرشهای هراسآور غیرانسانی بود. نیسته داد کشید: «برویم سمت یادگارسرا! حتماً امنتر است!» راهشان را به سوی یادگارسرا کج کردند. به زودی به راه سربالایی یادگارسرا رسیدند. نصفهی راه به بعد، نیسته دیگر فقط به زور فشار دست سیران بالا میرفت. چند نفر دیگر هم به دنبال آنها به راه افتاده بودند. صدای جرقههای برق از میان درختهای کنار راه بلند شد. همه با هم پا تند کردند. چندین صدای تیز هوا را شکاف و دو نفر از گروه به زمین افتادند. دست یکی قطع شد و به زمین افتاد. جرقهای کوچک از میان درختها ظاهر شد و به یکی دیگر خورد و بدنش را سوزاند. صدای جیغ و فریاد زخمیها و به زمین افتادهها و وحشتزدهها بلند شد. زخمیها را برداشتند و آنهایی که میتوانستند بلند شوند لنگان لنگان به دنبال گروه به راه افتادند. از پیچ بعدی راه که گذشتند، ساختمان بزرگ یادگارسرا پیدا شد. دژ قدیمی و امروز محل نگهداری یادگارهای دورانهای گذشته، پا بر جا ایستاده بود. دیوارها و سقف با نوری زرد میدرخشیدند. در بسته بود.
درست وقتی گروه خواست وارد محوطهی باز جلوی یادگارسرا شود، آذرخش روبهروی آنها به زمین خورد و باز گلولهای از آتش سفید و آبی تشکیل داد و باز باران شروع کرد بخار تشکیل دادن و این بار به جای یک تودهی بزرگ، به هیبت چندین تودهی کوچک شکل گرفت. تودههای بخار با سرعتی باورنکردنی تیره شدند و تشکیل هیکلهایی انسانی دادند. دو مرد و یک زن. بدنهای هر سه باریک و ظریف بود. اما خطوط چهره و خطوطی که بدن را شکل میداد، ضخیم بود و خشن. لباسهایی که به تن داشتند، با رنگهای تیره و خطوط تیز و کلفت آبی روشن، این خشونت ظاهر را تقویت میکرد. برای نیسته شکل و شمایل این سه تن آشنا مینمود. مانند آن را قبلاً روی کاشیکاریهای دیوارهی یادگارسرا دیده بود. وقتی ناخودآگاه توجهش به ظاهر آنها جلب شد، نکتهی ترسناکتری را فهمید. این دو نفر را میشناسم! هر دو راهب بودند! ولی چهرهها انگار عوض شدهاند. آن یکی، سومی، که درشتاندامتر و فرزتر است، اصلاً چهرهی جدید و غریبی دارد. دو راهب مثل نسخهی بدلی نفر سوم به نظر میرسیدند.
هر سه نیزههایی کوتاه به دست داشتند، که با زنجیرهایی ظریف و بلند و براق به مچ دست آنها متصل شده بود. بدون این که به سمت پناهندهها برگردند، نیزهها را به سمت در یادگارسرا گرفتند. در که با روشنایی طلایی رنگ میدرخشید، برقی زد. پیش از این که مهاجمان بتوانند کاری کنند، برق طلایی رنگ به سمت هر سه آمد. دو تا از آنها را در بر گرفت. اما سومی ناگهان در ابری از بخار، ناپدید شد و چند متر آن سوتر، جایی که آب از لبهی سقف یادگارسرا میچکید، ظاهر شد و بعد دواندوان میان درختها گم شد. وقتی نور مدافع خاموش شد، اثری از دو مهاجم نبود و در باز شد. همه به سمت در دویدند.
در همان لحظه، دوباره بخار از روی زمین شروع به جمع شدن کرد. مرد جوان دوباره دست زن را گرفت و با سرعت بیشتری به سمت یادگارسرا دوید. آن دو آخرین کسانی بودند که به سرسرای ورودی رسیدند. مردی فریادکشان به سمت در میدوید و زنی هم به دنبالش بود. سیران سعی کرد جلوی مرد را بگیرد. اما او قیقاژ رفت و جاخالی کرد و در چشم به هم زدنی از در بیرون رفته بود. زن را برگرداندند. دیوانه نشده بود. به دنبال مرد میرفت. صدای تیزی از بیرون آمد و بعد نالهای کوتاه.
درون تالار سایه افتاد و هیبتی تیره و کابوسوار، مستطیل روشن دروازهی دژ را تاریک کرد.
کسی، با صدایی لرزان، گفت: «ملخارت!»
در سرسرا ناگهان با شدت بسته شد. اما دیر شده بود. هیولا و چندین نفر از آن تیرهپوشها، با ظاهری که وحشت به دل میانداخت، داخل ساختمان بودند. هیچ کدام به سمت در برنگشتند.
این بار کسی به هشدار نیاز نداشت. هر کس به سویی گریخت.
٣ . روز سوم، ساعت دوم، سرداب زیر دژ، نیسته
وقتی بقیه خوابیده بودند، بخش اسناد قدیمی یادگارسرا را زیر و رو کردم. بقیه به جز سیران. به گمان سیران کار خطرناکی میکنم و اصرار دارد همراهم باشد. میگوید مطمئن نیست همهی تبعیدیهای داخل ساختمان را نابود کرده باشیم یا آنها راهی دیگر برای ورود پیدا نکرده باشند. دیگر همه آنها را تبعیدیها مینامند. میدانیم که همان تبعیدیها هستند. افسانه میگوید آنها در آسمان زندانی شدهاند و گویا درست میگفته.
درها همه بستهاند و با این که بیرون هنوز باران میبارد، هیچ اثری از ناآرامی در جریان نیروهای سیال درون یادگارسرا حس نمیشود. با این که نمایش قدرت کاملی از نیروهای ساختمان را دیدهام، اما نمیتوانم به راحتی آن را دژ خطاب کنم. برای من هنوز یادگارسراست.
مطمئن بودم چیزی هست که بتواند راهی پیش پای ما بگذارد. وقتی به چشم خودم زنده شدن افسانهی دیوان باران را دیده بودم، نمیتوانستم بخش دیگر افسانه را به همان راحتی همیشه، کنار بگذارم. شک نداشتم افسانهای هست که نبردی باستانی را شرح میدهد. پیشتر در موردش خوانده بودم. ضمن حروفچینی یکی از مقالهها. نبردی که نویسنده، آوردگاهش را نزدیک همین یادگارسرا و آن سوی ویرانههای راسنایی فرض میکرد. میگفت سنت شهرهای زیرزمینی از همان زمان آغاز شده و با این که نبرد آخر شیزان که ما باشیم با مردم باران که هِتها باشند، به نفع ما به سرانجام رسیده و از آن به بعد خبری از دشمن نبوده، اما شهرهای زیرزمینی باقی ماندهاند.
یادم هست که نویسنده میگفت نقل افسانه این طور است که سیاهجامه شیزان را در آوردگاه آخر فرماندهی کرده و بعد هتها را به تبعیدی بیبازگشت فرستاده. اما هر چه تلاش میکنم به یاد نمیآورم، قصه را از کدام کتاب یا کتیبه یا پوستنوشته نقل کرده بود.
٤ . روز چهارم، ساعت دهم شب، سرداب زیر دژ، منسره
باید میرفتیم! بیخود نیست که همه به نوبت همان خواب را دیدهایم. همهمان انتخاب شدهایم. ما پنج نفری که یک رؤیا را دیدهایم. ما پنج نفری که خواب دیدهایم:
آسمان میخواست ببارد. حسش میکردم. باید خودم را جمع میکردم. نباید میگذاشتم ذرهای از وجودم مادی شود... حتی تصور مادی شدن درون یخدانههای ریزی که روی کوه میباریدند، هم دردناک بود. فقط یک بار تجربهاش کرده بودم، اما دردی ترسناک داشت که تا ابد از یادم نخواهد رفت. آن بار تا وقتی یخهای روی کوه آب شد، هشیاریام پارهپاره بود و هر قسمتش هم درد جدا بودن را به صورت کامل حس میکرد. درون نهر و رودخانهها بخشی از هشیاریام با بخار شدن آب جدا شد و بالاخره چندین فصل طول کشید تا تمام هشیاریام، دوباره یکپارچه، درون زندان آسمانی هزاران ساله، به هم پیوست.
در زمانی که انگار تا بینهایت طول داشت، باز قطرهها دور و برم شکل میگرفتند. و باز جسمم با هر قطره، درون هر قطره مادی میشد. قطرهای که میدانستم هیچ وقت به زمین سقوط نخواهد کرد و همان جا یخ خواهد زد. نور روز را حس میکردم. اما حس نور با همیشه فرق داشت. نور عصر نبود. نور زمان فشردگی ابرها روی کوه یخ زده نبود. نور درد نبود که بخواهی با بارش پایین بروی و مجبور باشی جلوی باریدنت به صورت یخدانه را بگیری.
ناباورانه حواسم را تا اطراف گستردم. ادراکم از اطراف، دیگر تنها حسی ناخودآگاه بود و فقط میزان دردی را که باید انتظار میداشتم، برایم میسنجید. یخدانهنبود که دور و برم شکل میگرفت. یخ نبود که میباید وجودم را از آن بیرون میکشیدم تا درد بر وجودم غالب نشود. آب بود. قطرات آب. روانی مادی شدن با آب را باور نمیکردم. از یادم رفته بود. انتظار درد را داشتم. انتظار درد کنده شدن را داشتم. اما به جای آن، حس آشنای مادی شدن دور قطرات ریز آب، درون ابر، بود. از یادم رفته بود مادی شدن درون ابرها چه حسی دارد. شاید وقتش باشد. وقتش شده! دیگر درون ابر نبودم. با هزاران قطرهی باران پایین میرفتم. تبعید تمام شده بود.
ناگهان دیگر درون ابرها نبودم و خود واقعیام را باز شناختم. وجودم از سردی چیزی که درون ابرها بود خالی شد. روی منظرهی آشنای سیهستان، خیلی بالاتر از این که ممکن باشد، در هوا شناور بودم. خیلی بالاتر از برج معبد یا سقف دژ یا کوهها. دودی بنفش رنگ در هوا شناور بود و با ابرها مخلوط میشد. چهار برج بلند را دیدم که دود از آنها بلند میشد و به آسمان و به خورد ابرها میرفت و ابرها را تیرهتر و بزرگتر میکرد. و یکی از برجها با رنگی آبی، از دور دست، سوسو میزد. آذرخش پشت آذرخش بود که دور تا دور برج به زمین و خود برج میخورد و پوشش فلزی آن نور برق را بازمیتاباند.
میدانستم دارم خواب میبینم. از آن خوابهایی نبود که میدانی خوابی و تصمیم میگیری هر کاری خودت میخواهی انجام دهی. از آن خوابهایی بود که باید قصه را ادامه میدادی.
گوشهی اتاقی سرد و مرطوب روی زمین نشسته بودم. بقیه اما خواب بودند. جز چهار هیکل دیگر در کنارم، که مثل شکلهایی ساختهشده از بخار میلرزیدند. به دستهایم نگاه کردم و دیدم دستهای خودم هم، مثل بدن چهار حضورِ بیدار دیگر محو و نامشخص است. ناگهان نزدیک وسط اتاق، جایی که زمین گود رفته بود، هیکلی سایهمانند و محو شروع به شکل گرفتن کرد و همزمان صدای خشخشی آرام بلند شد. همین طور که سایه پر رنگتر و جامدتر میشد، صدا هم بلندتر و واضحتر به گوش میرسید. صدای حرف زدن بود. سایه داشت چیزی میگفت و من و چهار سایهی دیگر، بدون حرکت نشسته بودیم. سایه جمعتر و جمعتر شد و به شکل هیکلی انسانی در آمد. در نور ضعیف سرداب که از پشت هیکل میتابید، به زحمت میشد شکل محو بدن مردی را دید، با ردایی بلند و سیاه به تن، که حاشیههایش با رنگی طلایی برق میزد. صدا واضحتر شد. میفهمیدم دارد حرف میزند. واژهها را هم میشنیدم، اما هیچ مفهومی از آنها درک نمیکردم... مرد به سمت دیوار مقابل در ورودی رفت و دستش را روی دیوار گذاشت. دری ظاهر شد و پلههایی که رو به پایین میرفت...
ناگهان اتاق پیرامون ما محو شد و جای خود را به تالار بزرگی داد که دیوارهایش پر از حجاری روی سنگ خارا بود. هم تصویر و هم سنگنوشته. سقف تالار نقش بزرگی داشت. اما نه میتوانستم حجاریها را تشخیص دهم و نه ماهیت نقش روی سقف را... و نه چهرهی مردی را که انتهای تالار نزدیک تخت بزرگی ایستاده بود...
باید میرفتیم! راه پشت سر که بسته بود. و شک نداشتم هیچ قسمت ماجرا بیدلیل نبوده. تصادف نیست که دیوارهای سرداب پر شده بود از جنگافزارهای عجیبی که تا آن روز، مانند آنها را فقط در تصویرهای کتابهای قدیمی دیده بودیم. همه از فلزی سیاه و متخلخل ساخته شده بودند که حتی در خنکی آزاردهندهی سرداب هم گرم بود. مثل شمشیرهای سیاه و بلند و تبر کوچک و سیاه من و مثل پیکانهای سیاه بر سر تیرهای درون ترکش ازر. همه کیفیتی عجیب داشتند و وقتی آنها را در دست میگرفتی انگار حرکتی ریز از آنها احساس میکردی. ویسترَه شمشیر سنگینی از بین آنها انتخاب کرد. سیران دو تبر بزرگ که بخش برندهی تیغهی آنها از همان فلز سیاه بود و نیسته هم به اصرار او به دنبال چیز کوچکی گشت تا خودش را مسلح کند. هر چند بین نجاتیافتهها کسی از محافظان فرمانداری نبود، اما بعضیها دیده بودند که تفنگ و تپانچه هیچ اثری نداشت و دیده بودیم که تیرها و شمشیرهای سیاه تنها چیزهایی بودند که به کار میآمدند.
۵ . روز اول، اواخر ساعت ششم روز، نزدیک ساعت هفتم، سرداب زیر دژ، نیسته
همان لحظهای که صدای نعرهی گوشخراش درد را از پشت سرم، از بالای پلهها شنیدم و یکی دیگر از گروه گریزان ما کم شد، سیران مرا به داخل سرداب هل داد. روی پلههای کوتاه قدیمی سکندری خوردم. پلهها از فرط سایش تقریباً صاف شده بودند و روی کف سنگی سرداب پخش شدم. ترسیده بودم و آشفته و در همان حالت متعجب، از این که با این خونسردی یک کشتهی دیگر را شمردهام.
منسرَه پشت سرم وارد تالار شد و به سرعت کمک کرد از جا بلند شوم تا جلوی راه را نگیرم. تیر پشت تیر بود که ازر پرتاب میکرد. سیران در را هل داد تا بسته شود و اُزِر آخرین تیر را از شکاف رو به بسته شدن در پرتاب کرد. تابش نوری که از لای در دیدیم و صدای سوختن گوشتی که پیش از کوبیده شدن در به گوش رسید، نشانهی برخورد پیکان گرد و سیاه نوک تیر به هدفش بود.
تازه وقتی در سنگین سرداب بسته شد؛ جرأت کردم نفس حبس شدهام را رها کنم. به محض بسته شدن در، صدای جرقههای کوچکی بلند شد. جرقهها از زنده شدن نیروی پنهانی درون دیوارها خبر میداد که تا به حال جلوی کشته شدن همه ما با هم را گرفته بود. چند ضربهی سریع و شدید به در خورد. با هر ضربه حاشیههای در برق میزد. بعد صدای تیز بیرون کشیده شدن نیزهها با زنجیرهای انتهایشان از در به گوش رسید. ضربه بعدی خیلی شدیدتر بود و ناگهان تمام در با نوری شدید شروع به درخشیدن کرد. از سوی دیگر در، صدای نالهای غیرانسانی دیوارها را لرزاند. منسره جا خورد و دستش را از زیر بغلم رها کرد. فکر کردم دیگر چه چیزی مانده که از آن جا بخوریم. همان لحظه بدنم از اختیار خارج شد و دستم از بازوی منسره شل شد و همه چیز اول سرخ شد و بعد به تاریکی گرایید...
٦ . روز دوم، ساعت اول شب، سرداب زیر دژ، نیسته
وقتی از سرما بیدار شدم، گوشهای از سرداب روی تختهای بزرگ و صاف دراز کشیده و سرداری ِ رسمی بزرگی به دور بدنم پیچیده شده بود. نمیدانستم کجا هستم و چرا. سرم را بلند کردم و بقیه را دیدم که دور چیزی در میانهی سرداب جمع شده بودند. تازه به یادم آمد کجا هستم، یادم آمد این همه آدم غریبه در جایی که من خوابیدهام چه میکنند و یادم آمد که در اتاق خوابم نخوابیدهام. یادم آمد این جا چه میکنیم و حتا فهمیدم بیهوشیام این قدر طول کشیده که همگی کم و بیش آرام شدهاند.
خودم را جمع و جور کردم و از جا بلند شدم. سرداری ِ سبز را هم برداشتم و دور خودم پیچیدم. سرداری ِ سیران بود. خودم آن را دوخته بودم. سیران برگشت و با نگاهی جدی و پر از خستگی، به سوی من آمد. دستش را دور شانهام حلقه کرد و آرام بدون این که چیزی بگوید مرا به سمت مرکز اتاق برد. میدانست وقتی بیدار میشوم، تا مدتی علاقهای به صحبت ندارم.
میز سنگی بزرگی به رنگ خاکستری، درست زیر بخش گنبدی سقف کوتاه، وسط سرداب دیده میشد و بقیه دور آن جمع شده بودند. میز گرد بود و ارتفاعش تا سینهی من میرسید. روی میز نقشهایی آشنا، حکشده به رنگ سیاه خودنمایی میکرد. معروفترین نقشهی قدیمی دنیا بود و قصهها میگفتند خود سیاهجامه آن را ایجاد کرده است. رونوشت این یکی را بارها دیده بودم. کتابخانهی آموزگاران چندین نسخهی بزرگ و کوچک پوستی آن را داشت. پیشترها، خیلی پیش، شاید نیم هزاره پیش از امروز، وقتی ساختمان فعلیِ یادگارسرا، هنوز دژ دفاعی و مرکز حکومت و صناعت حساب میشد و شهریار و دیوانسالاران هنوز اینجا زندگی میکردند، میزی درست مثل همین در تالار بارعام دژ قرار داشت. بعدها وقتی تالار بارعام تبدیل به تالار اجتماعات یادگارسرا شد، نقشه را به یکی از تالارهای نمایش بردند. اما این یکی را کسی دستکاری نکرده بود. دلیل عمدهاش هم احتمالاً این بود که این میز را، موقع کندن سرداب از همان سنگ تراشیده بودند و تنها لایهی مرمرِ روی آن را جدا کار گذاشته بودند.
برخلاف چیزی که به یاد داشتم؛ قسمتهایی از نقشه، آنجایی که سیهستان را نشان میداد، واضحتر بود و هر چند مثل نقشههای قدیمی رسم شده بود، اما دقتش به نقشههای امروزی بیشتر شباهت داشت. نقشه انگار واضح شده بود. مثل این که کسی دوباره نقشهای سیاه روی مرمر را ترمیم کرده باشد. اما چیز عجیبتری توجهم را جلب کرد. روی نقشه، نزدیک دژ، شکل کوچک برجی به رنگ سرخ، حک شده بود. درست جایی که تازه برج معبد را ساخته بودند. روی قسمتهای پر رنگ، به خصوص نزدیک دژ و دور تا دور شمایل کوچک برج، لکههای سرخ روشنی برق میزدند. به سیران نگاه کردم و او سری تکان داد. منسره به من نگاه کرد و درست با همان حالت موقع درس دادن در مدرسه، گفت: «درست فهمیدی! جاهایی که باران آمده را سرخ نشان میدهد. همه چیز درست بوده... همهی حرفها، همهی قصهها، همهشان... باران نزدیک اینجا از همه جا بیشتر بوده...» و بعد رو به ازر کرد که اخمی صورتش را تیره کرده بود و آرام آرام رنگ از روی منسره پرید. و ناگهان من هم موضوع را فهمیدم. تصویر دود بنفشی که از برج بالا میرفت و ابرها را پر میکرد دوباره به همان وضوح خواب در ذهنم زنده شد. تکهتکههای کابوس به هم وصل میشد.
بعد انگار با ادراکی ناگهانی، همه دوباره روی نقشه خم شدیم. همان جا بودند. همان طور که انتظار داشتیم. سه برج کوچک سرخ دیگر هم روی نقشه به وجود آمده بود. یکی در ساحل دریا، یکی در مرز جنوبی مرداب و سومی روی دامنهی رشتهکوه. درست همان جاهایی که سه برج دیگر را ساخته بودند. اما سه برج دیگر روی نقشه کمرنگ بودند و لکهی سرخی هم کنارشان دیده نمیشد.
٧ . روز هشتم، ساعت چهارم، تالار، اُزِر
همان شب بود که هر پنج نفر، برای بار چندم آن خواب را دیدیم و اولین بار بود که مفهوم بیشتر آن را درک کردیم. هر چند زمان نشان داد خیلی چیزها را نفهمیده بودیم. وقتی بیدار شدیم، دیگران همه خواب بودند و چه خواب سنگینی.
و چه حیرت عظیمی. دور تا دور دیوارهای سرداب، سه تاقچهی سرتاسری بیرون زده بود و روی آنها پر بود از جنگافزارهای گرم و سیاه. روبهروی در سرداب هم در سنگی کوچکی ظاهر شده بود. کسی تعجب نکرد، کسی هم شک نداشت که باید از راه زیرزمینی برویم تا به تالار بزرگ راسنا برسیم. حس من این بود که اگر راهی برای زنده رسیدن به برج باشد، اگر چیزی بتواند به ما کمک کند، آن را در سنگنوشتههای تالار پیدا خواهیم کرد. میخواستم همه چیزم را پس بگیرم.
چند روز پیش اگر کسی به من میگفت به خاطر یک خواب به سفری اکتشافی در ویرانههای زیرزمینی شهری متروک میروم، خندهام میگرفت. اما همان چند روز پیش اگر کسی میگفت مردم باران وجود دارند و حتی بعضی از آنها سالهاست بین ما زندگی میکنند...
مه پر رنگ میشود. سفید و خاکستری، چشمهای باز و بسته... و بعد سفیدی مطلق...
٨ . روز نهم، ساعت دوم، تالار، نیسته
چشمهایم را که باز کردم، هم اردوی کوچکمان را میدیدم و هم نزدیکترین ستونهای تالار را. سعی کردم از جا بلند شوم. دستم را روی زمین گذاشتم و تلاش کردم از زمین بلند شوم. ناگهان درد از جای زخم به درونم فوران کرد. انگار پیش چشمم پردهای به رنگ قرمز خون کشیده شد. دوباره دراز کشیدم و چون میتوانستم فکر کنم؛ فکر کردم.
فقط ما چند نفر مانده بودیم. از آن جمعیت بیست سی نفرهی پناهنده از مرگی که بیرون کمین کرده، هفت هشت نفر بیشتر نمانده بودند. از همهی آنهایی که در سرسرای بالای یادگارسرا پناه گرفته بودند، فقط ما مانده بودیم. من بودم و سیران. اْزر بود و منسره و ویستره و دیگرانی که اسمشان را به یاد نمیآورم. ازر را پیش از این دوره میشناختم. همه صاحب بیشترین ماشینهای بخار را میشناختند. همه کسی را که نُه دَه کارگرانش را اخراج کرده بود میشناختند. حتا اکنون هم نگاهش را دوست ندارم. هر چند حالا دیگر، نگاه چشمهایی که زمانی بیرحمانه انگار درون هر کسی را میکاویدند، مثل همهی ما، گاهی همرنگ مه میشود، اما خاطرهی محوی از آن چشمها و بیزاریام از او باقی مانده است. بیزاری از هیکل کوچکی که با لباسهایی عالی متناسب مینمود و تضادش با خلق ملایم منسره. آرامشی که از همان ابتدای به هم پیوستن اجباری ما پنج تن در کنار منسره حس میکردم، هم مزید بر علت است. چون نمیفهمیدم چطور ممکن است این دو زن و شوهر باشند. هر چند دیگر اهمیتی ندارد، اما هنوز هم او را دوست ندارم و دوست ندارم حتی بازماندهی از هم پاشیدهی ساعدم را هم به دستش بدهم تا در تاریکی سوزان و روشنایی کوری این ویرانهها یکدیگر را گم نکنیم.
سفیدی کمی کمتر میشود...
شاید کسی نبود که او را نشناسد و شاید کسی هم نبود که مانند من از او بیزار نباشد. امروز در این تالار بیزمانی که دیوارها و زمین با ادراکمان بازی میکنند، گاهی حس میکنیم روی سقف راه میرویم و گاهی موقع راه رفتن، ناگهان در مه پیش رو، خودمان را از پشت سر و گاهی روبهرو میبینیم. روز و شبی نداریم و حتا وسیلهای برای سنجش زمان نیست و شاید تنها چیزی که گذر زمان را نشان دهد، ستونهای نور زرد روشنی باشد که هر از گاهی از زوایایی غریب تاریکی و مه را میشکافند و گاه به دور خود و ما میپیچند. تنها چیزی که اطمینانبخش است، دیدن انسانهایی دیگر در کنارمان است. تنها موجودات ثابت و واقعی و ملموس. اما در این حال هم از او بیزارم. اکنون دیگر نمیدانم چه چیزهایی را پیش از روز باران دربارهی ازر و منسره میدانستم. حتا نمیدانم خیلی از چیزهایی را که اکنون به ذهنم میرسند از کجا ممکن است دانسته باشم. حتی نمیدانم خاطرات کیستند. بعضیها حتا تصاویری هستند که از ذهنم میگذرند و بعضی حتا مکاشفاتی هستند که نمیشود خاطراتی انسانی باشند.
در مدتی که همراه هم آواره بودهایم، هیچ گاه فرصتی پیش نیامد برای هم خاطره تعریف کنیم. پناه بر سیاهجامه، ماهها، شاید ساعتها، طول کشید تا به فکر پرسیدن نام یکدیگر افتادیم. چیزی را که اطمینان دارم این است که هیچ وقت از تضاد بین ازر و منسره خوشم نمیآمد. هر دو در من احساساتی نیرومند زنده میکردند. اما از نوعی متفاوت با یکدیگر.
امروز، دید چشمانم، وضوح عجیبی پیدا کرده است. دارم ریزترین چیزها را میبینم. جنبیدن ذرههای ریز هوا را دنبال میکنم و دیدم انگار مه را میشکافد و مغزم طوری کار میکند که به یاد ندارم.
امروز که به آن دوره فکر میکنم افکار و گفتار و رفتارم، سطحی و نادرست به نظر میرسد. گویا دارم به تصویری کودکانه نگاه میکنم یا داستانهایی را میخوانم که به هدف رساندن پیامی اخلاقی به کودکان نوشته شدهاند. آن لایه از وجودم را، آن دورهام را نمیتوانم به راحتی تصور کنم و یا حتا به یاد بیاورم. برای این کار باید در همان چهارچوب ذهنی قرار گیرم که اکنون به نظر من ناممکن میرسد.
اکنون دیگر خیلی چیزها را میدانم و با حقیقت بسیاری مفاهیم و داستانهایی که آنها را افسانه میانگاشتیم، آشنا شدهام. هر چند این موضوع، این دانش ورای آنچه در زندگیام امید دانستن آن را داشتم، به خلاف چیزی که در آن زمان خاماندیشانه میپنداشتم، نه دلپذیر است و نه حتا آرامشبخش. دانش این برخههای حقیقت زندگی و جهانی که در آنیم تنها آشفتهام کرده، شیدایی چشمانم را خیره ساخته است و زبانم را الکن و اگر روز و شبی میداشتیم خواب راحت را هم از من و دیگران میگرفت.
٩ . روز نهم، ساعت سوم، تالار
برق زد و با فاصلهی کمی غرش رعد بلند شد. صدای آسمان نه گوشخراش بود و نه حتا خیلی بلند. ولی آن قدر بیمحل بود که منسره چهره در هم بکشد. سرش را از روی کارش بلند کرد و تازه متوجه شد بیرون چه قدر تاریک شده است. همیشه سر ظهر ابرها آسمان را تاریک میکردند. اما نه این قدر تاریک. افق دوردست هم محو نمیشد و حتا رشتهکوههای آن سوی جلگه هم دیده میشدند. اما امروز این طور نبود.
در ِ قلم فولادیاش را گذاشت. یادداشتها و نمونههایش را هم کمی مرتب کرد و بعد وزنهی کاغذ را از کنار میز برداشت. وزنه را از سنگی سیاه به شکل یکی از آثار محبوب یادگارسرا ساخته بودند. یکی از موجودات افسانهای مردم باران بود. ملخارت که نگهبان دروازههای آسمان بود. هیولایی خزندهمانند با بالهایی بزرگ که تیغههایی استخوانی از حاشیهشان بیرون زده بود. فلسهای خشن پوست نیمهایزد را روی این نمونهی کوچک که از یادگاریهای فروشی یادگارسرا بود هم کنده بودند. بدون لکههای سیاه بازمانده از خون روی مجسمهی اصلی. دهان مجسمهی سیاه، مثل نمونهی اصلی باز بود و دندانهایی تیز و نازک را به نمایش میگذاشت.
مثل همیشه انگشتش را روی فلسهای بزرگ مجسمه کشید و خطوطی را که هنرمندانه شبیه اثر اصلی کنده شده بودند، با سرانگشت دنبال کرد. بعد وزنه را روی کاغذهایی گذاشت که دیگر خشک شده بودند. بالای بلندش را راست کرد و آرام جلوی پنجره رفت و به بیرون خیره شد. افق واقعاً دیده نمیشد. از پنجرهی جایی که در عمارت چند طبقهی یادگارسرا، با نفوذ ازر، به او داده بودند، همیشه میشد تا دور دستها را دید. یادگارسرا که تاریخ میگفت در گذشته دژ دفاعی و پناه همهی سیهستان باستان بوده، روی تپهای تک افتاده و مشرف بر باغ معبد بود. ابرها، از بالای جنگل سبزی که تا پای کوه زبانه امتداد داشت، مثل ابرهای هر روز ظهر مینمودند.
اما چیزی سر جایش نبود.
ابرهای سِیِهستان به ندرت میغریدند و هیچ وقت قلهی کوه زبانه را پنهان نمیکردند. ابرهای ظهر را باد از صبح جمع میکرد و بعد وقتی سایهها دوباره رو به دراز شدن میگذاشتند، خودش آنها را از فراز جلگه سی چهل فرسنگ به سمت کوه میبرد و در هوای سرد کوهستان، ده فرسنگ بالاتر از سطح جلگه، کمی پایینتر از قله، میچلاند. دامنهی نزدیک قله، زیر نور خورشید که آن موقع دیگر بالای آسمان بود، از یخدانههای ریز، برقی آبی پیدا میکرد و میماند فقط پارههای از هم دریده. همیشه نزدیک غروب دیگر آسمان نیمهابری بود و مخروط چرخانی که از برخورد باد این سو و آن سوی کوه ایجاد میشد، ابرها را آسیا میکرد و تکههایشان را در آسمان بالای کوه میپاشید. اما الان هنوز دو ساعتی مانده بود تا آسمان مثل هر روز ظهر تاریک شود.
ابرها غریده بودند و ابرهای سِیِهستان هیچ وقت نمیغریدند. همان طور که هیچ وقت نمیباریدند. درهای تالار باز شد، منسره رویش را به سمت در برگرداند و ازر وارد شد. با دیدن سر و وضع مرد، نفس منسره بند آمد.
«پاک یادم رفته بود. کمی صبر کن تا آماده شوم. هنوز دو ساعتی تا شروع مراسم مانده. همه چیز را با خودم آوردهام.»
مرد لباس سنتی جشنواره به تن داشت؛ کمری سفید با منگولههای سبز روی شلوار سیاه مخملمانند، کت بلند سیاه و براقی به تن و عصای تزیینی بلندی در دست، با اطمینان گام برمیداشت. لباس کاملاً به قامت متوسط رو به کوتاه و هیکل پرش برازنده بود و هالهای از جذبه پیرامونش پخش میکرد؛ انگار چیزی اطرافش هرم میکشید و ذهن را میلرزاند.
وقتی به میانهی اتاق رسید، آسمان دوباره غرید و مرد اخم کرد. رویش را به سمت پنجره گرداند. هوا تیره شده بود، انگار مهی رقیق همه جا را گرفته باشد. مرد با گامهای سریع به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. دستش را از پنجره بیرون برد و حس کرد قطرهای کوچک روی دستش افتاد. اخم مرد عمیقتر شد. آرام گفت: «انگار میخواهد باران بیاید.» زن سر تکان داد و بعد از کش و قوسی دلپذیر به تن، گفت: «از زمان بچگی دیگر این صدا را نشنیده بودم. از وقتی پدرم از ولایت مهاجرنشین شهر شناور به ولایت شهریاری منتقل شد. دریا رعد دارد و برق و حتا باران.»
ازر آرام گفت: «باران هیچ وقت در خشکی نمیآید. حتا باران روی شهر شناور هم باران دریاست. اما چون...» صدایش برید. انگار چیزی به یادش آمده باشد. رویش را برگرداند و رو به زن گفت: «امروز قرار بود...» صدایش را صدای بلندتری در خود خفه کرد. ناگهان پنجره خود به خود بسته شد. صدای زیری بلند شد و شیشههای پنجره ناگهان به رنگ اخرایی در آمدند. از همه جا صدای کوبیده شدن در و پنجره میآمد. چارچوب در اتاق هم برقی زد و خاموش شد. زن جا خورده، زیر لب گفت: «جادوی زمین!»
ازر گفت: «جادوی زمین؟ خیلی شبیه قصههاست. رنگ اخرایی شیشهها و برق سنگهای دور در.»
«و همه هم در روز جشنواره. یادت هست که در افسانهها امروز...»
آذرخش ناگهان انگار تمام خانه را فرا گرفت و همزمان صدای پاره شدن آسمان بلند شد. سه چهار کاج بلند که از پنجره دیده میشدند، آتش گرفتند و از هم پاشیدند. خانهی سنگی از صدا به خود میلرزید و شاخههای بیشمار برق آبی الکتریکی هوا را پر کرده بود. و بعد اتفاقی افتاد که در سیهستان فقط در افسانهها رخ داده بود.
باران بارید.
اولین قطره که روی سقف گنبدی شکل و صاف ساختمان باستانی یادگارسرا افتاد، نوری زرد از لابهلای تمام درزهای سقف برق زد. کاشیهای ریز و صیقلی سقف طوری داغ شدند که قطرههای بعدی نرسیده بخار میشد. انگار بام ِ نیمکره مانندِ دژ قدیمی، اصرار داشت خیس نشود. هر جایی روی نمای بیرونی ساختمان زاویه و انحنایی وجود داشت، تیغههای سیاهرنگ و تیز از ساختمان بیرون زدند. همان پردهی نورانی جلوی پنجرههای کوچک ساختمان یادگارسرا را گرفت.
باران بارید. اول قطره قطره. قطرههای ریز. بعد قطرههای درشت و بعد تپه در چشم به هم زدنی خیس شد. درختها خیس خیس شدند.
باران بارید. بارید و بارید و بارید...
اولین نشانه ضربهی هولناکی بود که دژ را لرزاند. صدای فریادهایشان در پلههای مارپیچ میانی پیچیده بود. فریادها بیشتر از حیرت بود. هم بازی بود و هم شتاب برای سر در آوردن از علت سر و صدا. منسره و ازر با هم مسابقه گذاشته بودند.
ازر جستی زد و آن سوی قطر دایرهی راه پله، جلوتر از منسره، فرود آمد و فریاد کشید: «صدا از سمت در اصلی بود!» صدایش فقط از فعالیت جسمی بلند شده بود. عادت نداشت نگرانیاش را نشان دهد. اما فکری در ذهنش پژواک میکرد. نکند حقیقت داشت؟ بالای دیوارهی دژ قدیمی روی کاشیهای لعابدار و لیز سقف گنبدی شکل دژ که دور تا دورش را نیزههای تیز فلزی کار گذاشته بودند، پر بود از نفرینهای باران و کتابهای سیاه میراث، بخش عمدهی گنجینهی یادگارسرا، چه از سفال پخته و چه از پارههای پوست و چه از پارچههای باستانی، پر بودند از هشدار باران و حالا داشت باران میآمد. روی خشکیهای پهناور سیهستان و نه روی دریای شرقی و نه در دل کویر شمال. باران بوی جنگ میداد. نور عجیبی که از درز سنگها بیرون میزد، دژ باستانی را از درون و بیرون روشن کرده بود. درست مثل نوری که همه از قصهها به یاد داشتند. نشانهی جادوی خاک بود و مشخصهی صناعت خاک و زمین...
وقتی به پایین پلهها رسیدند تازه صداهای دیگر غیر از کوبیدن بیوقفهی در را شنیدند. صدای نعره بود و ناله. تاق بلند سرسرای اصلی میدرخشید، انگار سقف و دیوارها را پردهای از نور پوشانده باشد. وقتی پا به درون سرسرا گذاشتند، نور هر دو را در بر گرفت. منسره جیغی کوتاه زد و ازر نفسش را در سینه حبس کرد. نور که محو شد به یکدیگر نگاه کردند و این بار هر دو با هم نفس را نگاه داشتند.
تبری سیاه رنگ از همان جنس نیزههای روی دیوارها از کمر منسره به کمربند پهنی آویخته بود، پر از نقشهای باستانی که با نوری سفید و محو لحظهای درخشیدند. کمان و ترکشی پر از تیرهای مسلح به پیکانهای سیاه در دست چپ ازر ظاهر شد. از کمربند هر دو رشتههای نورانی باریکی بیرون آمده و به هم بافته شده و سر تا پای هر دو را فرا گرفته بود. سر ترکش ازر بسته بود و تنها انتهای تیرها از چرم روغنی بیرون زده بود. دو شمشیر صاف و بلند در دستهای منسره و دشنهای به نسبت بلند و خمیده در غلافی با همان نقشهای محافظت آویخته از کمر ازر ظاهر شدند. عصای تزیینی ازر هم که آن را همان بالا رها کرده بود با درخششی در دست آزادش ظاهر شد. نقشهای روی عصا سوسو میزد.
فرصتی برای تعجب نبود. درهای جلوی سرسرا ناگهان چهارتاق باز شد و عدهای ترسان و هراسان و زخمی و خونین آشفته وارد شدند. دست یکی قطع شده بود. یکی از آنها تا چشمش به ازر و منسره افتاد تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد. به زور و با زحمت خودش را جمع و جور کرد. سر پا ایستاد و با حالتی که کم از دیوانگی نداشت، دستش را به سمت ازر و منسره دراز کرد و فریاد کشید: «آدم آبی! آدم آبی!» و دیوانهوار و به سرعت به سمت درهای گشودهی سرسرا گریخت. زنی میانسال فریاد کشید: «کجا فرار میکنی! برگرد! اینجا که باران نیست!» اما مرد به در سرسرا رسیده بود. زن فرز و چالاک به دنبالش دوید تا او را برگرداند. اما زن و مرد جوانی که در همان لحظه دوان دوان به درون سرسرا رسیدند، جلوی او را گرفتند. زن دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما صدایش در غرش گوشخراشی که به آسمان رفت گم شد.
درون سرسرا سایه افتاد و هیبتی تیره و کابوسوار، مستطیل روشن دروازهی دژ را تاریک کرد.
منسره به خود لرزید و زیر لب گفت: «ملخارت!»