با طنین ضربههای ساعت در شب و اولین دانههای برف، مردی وارد شهر شد. از جادهی باریک حاشیهبندی شده با سنگهای کوهستان آمده بود. به یاد میآورد آخرین بار که این راه را میآمد، جادهی مارپیچ از میان هزارتوی گلهای طاووسی میگذشت.
آن زمان، مِی [2] ماه بود.
او رودخانه را تا «کرو دو لانفر» [3] – جایی که حبابهای رنگارنگ در هیاهوی پرطنین آبشار به پرواز در میآیند – در پیش گرفت. مقابل او ساختمانهای بلند سایههای شبحوارشان را پای کوه گسترانده بودند. در این مکان دور افتاده، هوا سرد بود؛ اما در میان این اسکلتهای سنگی با حفرههای بزرگ که با سنگریزههای خرد پوشانده شده بودند، زیبایی خیره کنندهای دیده میشد.
نزدیک پل کوچکی نشست و نگاهش غرق در آرامشی آبی شد که سقوط آبشار آن را در هم میشکست. حفرهی بزرگی را دید. فکر کرد که این دهانهی کفآلود، میتواند نگاه خستهاش را در خود خیره کند. در حالی که روزها و شبها خلاف جهت اتومبیلهایی که از کنار او میگذشتند راه میرفت، در نهایت برای این واپسین گام بازگشته بود. یک قدم برای تحقق هدفش کافی بود، اما تصمیم گرفته بود تا انتها برود. بازگشت به این شهر همچون بازگشت به خویشتن بود و تنها در این مکان نمناک و پرهیاهو میتوانست تصمیمش را عملی کند.
روزهای گذشته را به خاطر آورد که مدتهای مدیدی آنجا بود و با دیگر بچهها، قایقهایی از پوست درختان را بر روی آب میگذاشت تا ناپدید و ظاهر شدنشان را چند متر دور تر از پل ببیند که با وجود متلاشی شدن، هنوز شناور بودند. قرارهای عاشقانهی شیطنتآمیز «از پیش طراحی شده» را به یاد میآورد که توأم با سرکشی لذتبخشی بودند.
برف شدیدی میبارید، نفسش بخار میکرد و هیجان مرد نمیگذاشت هراسش بیش از آن شود. با خودش گفت: «زیاد طول نمیکشد، فقط باید دراز بکشم و چون قایقهای بادبانی شناور شوم.» بلند شد و به کنار رودخانه رفت. روی دیوار آسیاب قدیمی، سایهی خود را همچون ابلیسی دید که شاخهایش را از دست داده باشد. خندهای دیوانهوار سر داد. یک پایش را در آب یخ گذاشت؛ سپس احساس کرد مشتی به شانهاش خورد.
پرسید: «کیستی؟»
«من اَپو [4] هستم. کوتولهی [5] کوتولهها. پادشاه آبشار [6]. هیچ کس نزد من نمیآید چرا که این چنین می خواهد.»
«حق انتخابی دارم؟»
«تو این حق را داشتی که نیایی.»
«هیچکس از خود فرار نمیکند و من نیز توان پرندگان مهاجر را – که از سرما و زمستان فرار میکنند – نخواهم داشت. بدیهی است که من یک انسان هستم.»
«اما غریبه؛ این به تو اجازه نمیدهد تا بدون این که بگویی، نزد من بیایی. علاوه بر این، تو بهایش را میتوانی بپردازی؟»
«فکر میکنم بتوانم. میتوانم به تو گذشتهام را بگویم.»
«گذشتهات را میدانم. این کافی نیست. اما به تو شانسی میدهم و سر زندگیت شرط میبندیم. سه تاس و یک پرتاب. اگر برنده شوی، چنان چه قلبت به تو بگوید، میتوانی خودت را در آب غرق کنی و اگر نه، زندگیت متعلق به من است.»
کوتوله با چشمان گربهوار به مرد خمیده که دستهایش را روی صخرهای گذاشته بود، نگاهی انداخت.
«من چیزی برای از دست دادن ندارم.»
کوتوله گفت: «درست است! پس بازی را شروع کن.»
«بسیار خوب، کجا برویم؟»
«امروز شب سال نو است. نیمه شب پای تپهی «پیِر کی دانس» [7] باش.»
«آنجا خواهم بود.»
با این کلمات، وروجک [8] ناگهان خندید و در آبشار شیرجه زد. مرد مدتی کنار رودخانه ماند. این موجود کوچک چه کسی میتوانست باشد؟ هیچ افسانهای هرگز از آن صحبت نکرده بود. بدون شک، این توهم در پیچ و خم ذهنش به آرامی رخنه کرده بود. اما برای او که تاکنون همه چیز را از دست داده بود، چه خطری میتوانست وجود داشته باشد. شب فرا میرسید. برای بالا رفتن تا «پیر کی دانس» سه ساعت تمام زمان لازم داشت. او میدانست که باید برود، پس به راه افتاد. با اولین دانههای برف به «پُنت بَس» [9] رسید. لحظات خوشی را در پی یافتن مسیر «پیر کی دانس» - که پوشیده از چمن دست نخورده بود – سپری کرد. پس از تلاشهای بسیار، پای سنگ بزرگ رنگپریدهای رسید که در زیر نور مهتاب مانند تکهای از ماه در میان جنگل بود.
پایینتر در دوردست، درختان تزیین شده برای شب سال نو چشمک میزدند و صدای مبهم عبور ماشینها از ته دره به گوش میرسید. ریشخندی زد و گفت: «خیالاتی شدم، سرما به طور کثیفی فریبم داده. این کوتوله چیزی جز انعکاس ترسم نبود.»
تصمیم گرفته بود دوباره پایین برود و خود را آرام به رودخانه بسپارد. شنید که ناقوس کلیسا دوازده ضربهی نیمهشب را نواخت. به اطرافش نگاه کرد. هیچکس نبود. زمانی که میخواست برود، صدای دورگهای او را خطاب کرد: «اینجا، من اینجا هستم!»
مرد به طرف صدا نگاه کرد. موجود کوچک را دید که روی تپهی «پیر کی دانس» که به کلاهی از برف میمانست، نشسته است. پس واقعیت داشت. کوتوله قطعاً وجود داشت. بالای تپه رفت و به موجود کوچک [10] ملحق شد.
کوتوله از یک ساک کتانی نه چندان کهنه، کاسهای از طلا و سه تاس از جنس عاج بیرون آورد و دوباره گفت: «سه تاس و یک پرتاب!»
مرد پذیرفت و گفت: «قبول.»
او تاسها را در مشتش گرفت و مدتی آنها را فشار داد. این حرکت در نظرش مضحک آمد.
مرد پرسید: «اما سر چه چیزی بازی میکنم؟»
کوتوله قاطعانه جواب داد: «بر سر زندگیت غریبه. سه تاس و یک پرتاب.»
مرد دیگر نمیخواست چیزی بداند. او تاسها را برای آخرین بار لمس کرد و با یک تکان سریع آنها را ریخت. سه مکعب عاجی دور خودشان چرخیدند و ته ظرف از حرکت ایستادند.
پادشاه آبشار قهقهه سر داد: «تو متعلق به من هستی. نگاه کن سه تاس و سه امتیاز شش. من برنده شدم.»
مرد بر خود لرزید.
«چی؟ اما تو موجود کوچک چه چیزی را برنده شدی؟»
«زندگیت را!»
«پس تو میخواهی زندگیم را بگیری؟»
«اکنون تو متعلق به من هستی. برو، لباسهایت را در بیاور و بپر.»
«چی! پایین بپرم؟ اما من میخواهم خودم را غرق کنم...»
«چیزی که تو به دنبالش هستی، در ساحل سرزمین من کم دیده میشود. اینطور نیست؟»
«بله، اما این مربوط به قبل است...»
«لباسهایت را در بیاور و بپر!»
کوتوله چنان قاطعانه حرف زد که مرد متوجه شد باید اطاعت کند. یکییکی لباسهایش را در آورد. سرما وحشتناک بود، همه چیز به دورش چرخید و او رقص سنگها را دید.
کوتوله فریاد کشید: «بپر!»
مرد درمانده گشت و تسلیم شد و پایین پرید. چشمانش را بست و سقوط کرد. ناگهان حس عجیبی یافت. از فرو افتادن باز ایستاده بود. بیاختیار به بازو ها و بدنش نگاه کرد. پرهای قرمز و آبی همه جایش را کاملاً پوشانده بودند.
او پرواز میکرد.
موجود کوچک فریاد زد: «به طرف جنوب، به طرف جنوب برو!»
و پرنده در شب نا پدید شد.
سپس اپو، کوتولهی کوتولهها و شاه آبشار، ظرف طلا و تاسهایش را جمع کرد.
در هر روی این مکعبهای عاجی، عدد کوچک شش به رنگ سیاه حک شده بود.
پینوشت
* این داستان از روی متن فرانسوی به فارسی برگردان شده است. ویراست و پانویسهای متن، افزودهی «محمود افشاری» است.
[1] La partie de dés
[2] ماه می در تقویم گریگوری همزمان با دو ماه اردیبهشت و خرداد تقویم خورشیدی است.
[3] Creux-de-l’Enfer، که معنای تحتالفظی آن میشود تهی از دوزخ.
[4] Appus، با املای مشابه Apus؛ نام پرندهای کهن است شبیه به پرستو با دمی کوتاهتر و بالهایی قوسدار و پاهایی بسیار کوتاه. به نظر میرسد نویسنده در این تشابه اسمی تعمدی داشته باشد.
[5] نَه (Nain) در زبان فرانسوی، یا چنان که در انگلیسی آن را دورف (Dwarf) مینامند و مترجم معادل «کوتوله» را برای آن انتخاب کرده است. موجودی برخواسته از اساطیر ژرمنی و اسکاندیناوی با قد کوتاه، بدن نتراشیده و ریش انبوه. این موجودات غالباً در مغاکهای کوهستان زندگی میکنند و پیشهشان صنعتگری است. از معروفترین نمونههای حضور این موجود در فرهنگ عامه، میتوان به قصهی آلمانی سفیدبرفی و هفت کوتوله اشاره کرد. همچنین ورود آن به ادبیات مدرن (همچون خود این داستان) را در نمونههای بارزی چون ارباب حلقهها اثر جی. آر. آر تالکین میتوان دید.
[6] Roi de la Cascade
[7] Pierre qui Danse، به معنای سنگهای رقصان.
[8] Lutin، که موجودی است کوچک در فرهنگ عامهی فرانسوی و شباهت زیادی به کوتولهی (دورف) ژرمنها و اسکاندیناویاییها دارد، با این حال از آن متفاوت است.
[9] Pont-Bas، پل سفلی.
[10] Gnome که نوم تلفظ می شود، روح عنصر خاک و موجودی کوتاهقد شبیه به کوتولهی مد نظر ماست. به نظر میرسد نویسنده چنان که پیشتر از واژهی Lutin در خطاب این موجود استفاده کرده بود، تاکید چندانی بر ریشهی افسانهای این کلمات ندارد و قصدش بیشتر توصیف این کوتوله (دورف) به صور مختلف است.