مرد که صورتی خاکستری داشت، خیابانی را طی میکرد که آقا و خانم گامبینر [2] پیر در آن زندگی میکردند. بعدازظهر بود، پاییز بود، خورشید گرم بود و اثری دلچسب بر استخوانهای پیر آقا و خانم گامبینر داشت. هر کس که فیلمهای دههی بیست یا سی را دیده باشد، امثال این خیابان را هزار بار به چشم دیده است. جلوی همین خانههای یک طبقهی شیروانیدار بود که ادموند لاو [3] به همراه بئاتریس جوی [4] قدم زده بودند و آدمکشهایی تبر به دست، هارولد لوید [5] را دنبال کرده بودند. زیر همین درختان نخل بود که لورل [6] برای هاردی [7] لگد میپراند و ووزلی [8] با ماهی درسته توی سر ویلر [9] میکوبید. توی حیاطهای کفدستی همین خانهها بود که نوجوانهای سریال کمدی «بر و بچهها» [10] دنبال هم میگذاشتند و همیشه هم مردی میانسال و چاق با کفشهای گلف، نفسنفس زنان دنبالشان میکرد. همهی این اتفاقات در همین خیابان، یا شاید در یکی از پانصد خیابان مشابه آن افتاده بود.
خانم گامبینر مرد صورت خاکستری را به شوهرش نشان داد و گفت: «به نظرت اون یارو چشه؟ یه جورایی مسخره راه میره.»
آقای گامبینر با بیاعتنایی گفت: «مثل یه گولم راه میره.»
پیرزن عصبانی شد و گفت: «نه، فکر نکنم. به نظر من که شبیه برادرزادهی تو راه میره.»
پیرمرد با عصبانیت لبهایش را جمع کرد و دستهی پیپش را جوید. مرد صورت خاکستری وارد مسیر بتونی حیاط آنها شد، از پلهها بالا آمد، به ایوان رسید و روی یکی از صندلیها نشست. آقای گامبینر پیر او را نادیده گرفت. زنش به مرد غریبه خیره مانده بود.
«همینطوری سرش رو انداخت و اومد تو... نه سلامی، نه علیکی، نه حال شمایی... طوری نشسته انگار تو خونه خودش باشه...» بعد رو به غریبه پرسید: «ببینم، صندلیت راحته؟ چایی، آبمیوه، چیزی نمیخوای؟»
بعد رو به شوهرش کرد و با تحکم گفت: «دِ یه چیزی بگو گامبینر! مگه زبونت رو گربه خورده؟»
پیرمرد بدون این که زاویهی سرش را تغییر دهد، گفت: «چرا چیزی بگم؟ مگه من کیام؟ هیچکس، من هیچکسم.»
مرد غریبه به حرف آمد. صدایش عاری از احساس و گوشخراش بود. «وقتی بدانید من کیستم –یا چیستم– از وحشت گوشت بر استخوانهایتان آب خواهد شد.» بعد دندانهای مروارید مانندش را بیرون ریخت.
پیرزن گفت: «به استخوونای من چی کار داری؟ خیلی رو داری که در مورد استخوونای مردم حرف میزنی!»
غریبه گفت: «از ترس بر خود خواهید لرزید!»
خانم گامبینر پیر بعد از کمی برانداز کردن غریبه، گفت که امیدوار است خدا عمر باعزتی به غریبه بدهد و بعد رو به شوهرش گفت: «گامبینر، کی میخوای چمنهای حیاط رو کوتاه کنی؟»
غریبه باز شروع کرد: «تمامی بشریت...»
«هیس! مگه نمیبینی دارم با شوهرم حرف میزنم... یه جورایی عجیب و غریب حرف میزنه، مگه نه گامبینر؟»
آقای گامبینر با تنبلی گفت: «شاید خارجیه.»
«این طور فکر میکنی؟» خانم گامبینر نگاه تندی به غریبه انداخت و ادامه داد: «رنگ صورتش که خیلی خرابه. شاید واسه درمان مرضی چیزی اومده کالیفرنیا؟»
«مرض، رنج، اندوه، عشق، غم... همه هیچاند و...»
آقای گامبینر وسط جملهی غریبه پرید و گفت: «کبده. گوئینزبرگ [11] هم قبل از عملش، دقیقاً همین شکلی شده بود. دو تا پروفسور آوردن بالای سرش و یک پرستار شبانهروزی واسهاش گرفتن.»
غریبه با صدای بلندی گفت: «من انسان نیستم!»
«خود گوئینزبرگ گفت عملش سه هزار و هفتصد و پنجاه دلار برای پسرش آب خورده. اما پسره گفته: «پول در مقابل تو هیچه بابا، فقط زود خوب شو.»
«من انسان نیستم!»
پیرزن سرش را تکان داد و گفت: «آره، به این میگن اولاد! قلبش از طلاست، طلای ناب!» بعد نگاهی به غریبه انداخت و گفت: «خیلی خوب، خیلی خوب، همون دفعهی اول هم که گفتی شنیدیم. گامبینر! یه سوالی ازت پرسیدمها. گفتم کی میخوای چمنهای حیاط رو کوتاه کنی؟»
«چهارشنبه، شاید هم پنجشنبه. یه ژاپنی اومده تو محل که کارش کوتاه کردن چمنه. کار من هم شیشهبری بود که حالا دیگه بازنشسته هم شدهام.»
غریبه گفت: «میان من و انسانیت، کینهی غریبی وجود دارد. وقتی بگویم کیستم، گوشت بر استخوانهایتان...»
آقای گامبینر دوباره وسط حرف غریبه پرید و گفت: «آره، آره، اینو قبلاً هم گفتی.»
پیرزن گفت: «توی شیکاگویی که قد قلب سیاه تزار سرد و سیاه بود، اونقدر قوت داشتی که قابهای شیشه را صبح تا شب اینور و اونور کنی. ولی حالا توی کالیفرنیا که آفتابش طلاییه، واسه یه چمن کوتاه کردن ناقابل که زنت ازت میخواد، تنبلی به خرج میدی. نکنه من هم باید یه ژاپنی خبر کنم که برات پخت و پز کنه؟»
«پروفسور آلاردایس [12] سی سال زحمت کشید تا نظریاتش را تکمیل کند. الکترونیک، نوروتیک... »
آقای گامبینر با تحسین گفت: «ببین چه باسواد و باکلاس حرف میزنه! شاید همین دانشگاه اینجا میره؟»
زنش گفت: «خوب اگر دانشگاه میره، شاید باد [13] رو بشناسه؟»
«احتمالاً همکلاسیاند و اومده مشقها رو ازش بپرسه، نه؟»
«حتماً همکلاسیاند. مگه دانشگاه همهاش چند تا کلاس داره؟ پنج تا. باد برنامه کلاسیاش رو نشونم داد.» بعد خانم گامبینر با انگشتهایش شروع به شمردن کلاسها کرد: «نقد و تماشای تلوزیون، ساخت قایقهای کوچک و تفریحی، سازگاری اجتماعی، تفریحات آمریکایی... تفریحات آمریکایی... اون یکیش چی بود، گامبینر؟»
همسرش کلمات را با تاکید ادا کرد که: «سرامیک معاصر. باد پسر خیلی خوبیه. باعث افتخاره که مستاجرمون همچین آدمیه.»
غریبه که در این مدت به حرفهایش ادامه داده بود، گفت: «پس از سی سال مطالعهی بیپایان، او بزرگترین کشف تاریخ بشریت را انجام داد. او انسان، تمامی انسانها را بیارزش کرد؛ چون من را ساخت.»
پیرمرد گفت: «تیلی [14] توی نامهی آخرش چی نوشته بود؟»
پیرزن شانهای بالا انداخت و جواب داد: «چی داره که بنویسه؟ همون چیزای همیشگی. سیدنی [15] از ارتش برگشته، نائومی [16] دوباره نامزه عوض کرده... »
«من را ساخت!»
پیرزن گفت: «ببین آقایی که اسمت نمیدونم چیه، شاید اونجایی که تو اهلش هستی رسم و رسومشون یه چیز دیگه باشه، ولی تو این مملکت آدم وسط حرف آدمها نمیپره... هی، ببینم... منظورت چیه که تو رو ساخت؟ این دیگه چه مدل حرف زدنه؟»
غریبه دوباره دندانهایش را بیرون ریخت و لثههای بیش از حد صورتیاش را به نمایش گذاشت. «در کتابخانهاش، که حالا پس از مرگ ناگهانی و با این حال کاملاً طبیعی اما شاید بیدلیل او در اختیار من قرار گرفته، مجموعهی کاملی از داستانهایی در مورد آندرویدها یافتم؛ از فرانکنشتاینِ شلی [17] گرفته تا R.U.R ِ چاپک [18] و آسیموف و...»
پیرمرد که توجهش جلب شده بود، گفت: «فرانکنشتاین؟ قبلاً یه یارویی به همین اسم تو خیابون هالستد [19] سودافروشی داشت. یادته؟»
خانم گامبینر گفت: «منظورت چیه؟ اسم اون که فرانکنثال [20] بود؛ تازه مغازهاش هم تو هالستد نبود، تو روزولت بود.»
«... آنها به وضوح نشان دادهاند که انسان کینهای غریزی نسبت به آندرویدها دارد و در نهایت نبرد بین آنها غیرقابل اجتناب خواهد بود...»
آقای گامبینر دستهی پیپش را چند بار باصدای بلند گاز زد و گفت: «آره، آره! من همیشه غلط میگم و تو همیشه درست! اصلاً نمیفهمم چطور تونستی این همه مدت زن همچین آدم احمقی بمونی!»
پیرزن گفت: «خودم هم نمیدونم. گاهی برای خودم هم عجیب به نظر میرسه. بعد به خودم میگم، حتماً واسه اینه که خیلی جذابه!»
پیرزن زد زیر خنده. آقای گامبینر پیر برای چند لحظه خیره ماند و بعد او هم شروع به خنده کرد. بعد دست همسر پیرش را با ملایمت فشرد.
غریبه گفت: «پیرزن احمق، چرا میخندی؟ مگر نمیدانی که برای نابودی شما آمدهام؟»
آقای گامبینر از جا پرید که: «چی؟ دهنت رو ببند مردک!» بعد جلو رفت و با کف دست به پیشانی غریبه کوبید. سر غریبه عقب رفت و به ستون ایوان خورد و دوباره به جلو بازتاب کرد.
«وقتی با زن من حرف میزنی، ادب رو رعایت میکنی. روشن شد؟»
خانم گامبینر پیر با گونههای سرخ، همسرش را دوباره در صندلیاش نشاند. بعد جلو خم شد و سر غریبه را بررسی کرد. نچنچ کنان تکهای پوست مصنوعی و خاکستری رنگ را کنار زد و گفت: «گامبینر، اینجا رو! توش پر از سیم و فنره!»
پیرمرد گفت: «من که گفتم گولمه. ولی خودت گوش نکردی.»
«تو گفتی مثل یه گولم راه میره.»
«خوب چطور میتونه گولم نباشه و مثل یه گولم راه بره؟»
«باشه، باشه... حالا که خودت خرابش کردی، خودت هم درستش کن.»
«پدربزرگ مرحومم، که نور به قبرش بباره، میگفت وقتی خاخام مورینو هاراو لاو [21] –عجب حافظهای داشت پیرمرد!– سیصد... شاید هم چهارصد سال پیش یه گولم توی پراگ ساخت، اسم مقدس رو روی پیشونی طرف نوشته.»
پیرزن هم که با یاد خاطرات گذشته لبخند میزد، گفت: «بعد این گولم برای خاخام چوب میشکسته و از چاه آب میکشیده و از غارش محافظت میکرده.»
«بعد یه بار که این گولم از دستور خاخام سر وا میزنه، خاخام نام مقدس رو از پیشونیاش پاک میکنه و گولمه مثل یه جسد خشک میافته زمین. بعد مردم برش میدارن و میذارنش توی انبار کنیسه و اگر کمونیستها طرف رو نفرستاده بودن مسکو، هنوز هم که هنوزه، میشد توی همون انبار پیداش کرد... خوب ظاهراً ماجرا فقط داستان نیست.»
پیرزن گفت: «نه، انگار نیست!»
پیرمرد به عنوان حسن ختام داستان گفت: «من خودم رفتم اون کنیسه و قبر خاخام لاو رو دیدم.»
«ولی فکر کنم این یه جور دیگه از گولمهاست، گامبینر. پیشونیاش رو ببین: هیچی روش نوشته نشده.»
«مگه چیه؟ مگه آیه اومده که من نمیتونم رو پیشونی این چیزی بنویسم؟ اون تیکه گِلی که باد از سر کلاساش آورده بود، کجاست؟»
پیرمرد دستهایش را شست، کلاهک سیاه کوچکش را مرتب کرد، و بعد با احتیاط و دقت، چهار حرف عبری بر روی پیشانی خاکستری نوشت.
پیرزن تحسینکنان گفت: «عذرای [22] خطاط هم نمیتونست به این خوبی بنویسه.» بعد نگاهی به پیکر خاکستری انداخت که همچنان بیحرکت و آویزان، روی صندلی نشسته بود. «پس چرا هیچی نشد؟»
شوهرش با بدخلقی گفت: «خوب مگه من خاخام لاوم؟ معلومه که نیستم!»
بعد به جلو خم شد و نگاهی به دم و دستگاهی انداخت که از سوراخ پیشانی معلوم بود. «این فنر باید اینجا باشه و... این سیم هم که به این یکی میخوره و...» پیکر خاکستری تکانی خورد. «ولی این یکی چی؟یا این یکی؟»
زنش گفت: «ولشون کن، مهم نیستن.»
پیکر خاکستری صاف نشست و چشمهایش را با تنبلی به اطراف گرداند.
پیرمرد انگشتش را به حالت اخطار بالا آورد و گفت: «حالا خوب گوش کن جناب گولم. خوب به چیزایی که میگم گوش کن... میفهمی؟»
«میفهمم...»
«اگر میخوای اینجا بمونی، باید همون کاری رو بکنی که آقای گامبینر بهت دستور میده.»
«آقای گامبینر... دس... تور... می... ده...»
«آهان، حالا شد! یه گولم باید همینطوری حرف بزنه. مالکا [23]، آینه جیبیات رو یه دقیقه بده. ایناها، صورتات رو میبینی؟ میبینی چی روی پیشونیات نوشته شده؟ اگر به دستورای آقای گامبینر گوش ندی، اون این حرفها رو پاک میکنه و اون وقت دیگه زنده نیستی...»
«زنده... نی... ستم...»
«آره. خوب، حالا گوش کن چی میگم. زیر ایوون یه چمنزن هست. برو ورش دار و چمنها رو کوتاه کن. بعد برگرد همینجا. برو.»
«ب... رم...»
پیکر خاکستری تلوتلوخوران از پلهها پایین رفت. کمی بعد صدای خرخر چمنزن آرامش خیابان را به هم ریخت؛ همان خیابانی که جکی کوپر [24] در مشابه آن بر سر والاس بیری [25] اشک ریخته بود و چستر کانکلین [26]، برای ماری درسلر [27] ابرو بالا انداخته بود.
آقای گامبینر پرسید: «حالا برای جواب تیلی چی میخوای بنویسی؟»
خانم گامبینر شانهای بالا انداخت و گفت: «چی دارم که بنویسم؟ مینویسم هوا همچنان خوبه و ما جفتی، گوش شیطون کر، سالم و سرحالیم.»
پیرمرد سری به نشانهی تایید تکان داد و بعد هر دو، زیر تابش آفتاب گرم و صمیمی بعدازظهر، در آرامش ایوان غرق شدند.
پانویسها:
* این داستان از «گنجینهی علمیتخیلی جهان – به انتخاب هارتل» چاپ سال 1989 انتخاب شده است.
[1] Golem: موجودی که در اساطیر عبری آمده است. با گل ساخته میشود، بر روی پیشانیاش نام مقدس را حک کرده یا طوماری حاوی نام مقدس را در سینهاش قرار میدهند و او را زنده میسازند. بندهی کسی است که او را زنده میسازد.
[2] Gumbeiner
[3] Edmund Lowe
[4] Beatrice Joy
[5] Harold Lloyd
[6]Laurel
[7] Hardy
[8] Woosley
[9] Wheeler
[10] Our Gang
[11] Guinzburg
[12] Allardyce
[13] Bud
[14] Tillie
[15] Sidney
[16] Naomi
[17] Shelley
[18] Capek
[19] Halstead
[20] Frankenthal
[21] Moreynu Ha-Rav Low
[22] Ezra
[23] Malka
[24] Jackie Cooper
[25] Wallace Beery
[26] Chester Conklin
[27] Marie Dressler