گارث نیکس استرالیایی در این ایران هم نویسندهی نامآشنایی است. نخستین کتاب او در ایران «سابریل» بود که در سال ۸۳ با ترجمهی پریا آریا راهی بازار شد. پس از آن و با فاصلهی چند سال، «لیرایل» (در دو جلد) و «ابهورسن» -که در کنار سابریل یک سهگانه را تشکیل میدهند- مجدداً با ترجمهی پریا آریا منتشر شد. «فرزندان سایه» رمان علمیتخیلی مستقل او هم دو سال پیش با تلاش فرزین سوری ترجمه شده و توسط کتابسرای تندیس قدم به بازار کتاب گذاشت. در حال حاضر هم هفتگانهی «کلیدهای پادشاهی» به همت مریم رفیعی و نشر افراز در حال ترجمه و چاپ شدن است که از این جمله، سه کتاب نخست به ترتیب با نامهای «آقای دوشنبه»، «سهشنبهی عبوس» و «بانوی چهارشنبه» روانهی بازار شده است.
مصاحبهی حاضر حدود ۳ ماه پیش، در آوریل ۲۰۱۲ انجام شده است.
استرالیایی بودن چه تأثیری بر داستانهایت داشته؟
به نظرم استرالیایی بودن خیلی به نفعم شده، چرا که یک جورهایی ترکیبی از فرهنگ آمریکایی و بریتانیایی محسوب میشود. میشود گفت ما بهترین برنامههای تلویزیونی و کتابهای علمیتخیلی و فانتزی و خیلی چیزهای دیگر از آمریکا و بریتانیا را با هم داریم. برای مثال من کلی کتاب و سریال آمریکایی میشناسم که احتمالاً همنسلان بریتانیایی من نشناسد.
من وقتی شروع به کار کردم که اینترنت در حال اوجگیری بود و خیلی هم با دوران رواج کسبوکارهای اینترنتی و انتشار گستردهی مطالب در اینترنت و در نتیجه راحتتر دیده و خوانده شدن، فاصلهای نداشت. به همین خاطر فکر میکنم اگر حتا در حد 10 سال زودتر وارد این عرصه میشدم، تفاوت خیلی زیادی میکرد. در واقع در آن صورت به احتمال خیلی زیاد اگر میخواستم به فرصتهای خوب برای انتشار نوشتههایم دست پیدا کنم، باید به یکی از دو کشور آمریکا یا انگلیس میرفتم.
فکر میکنم یک جاهایی یک نمه طنز در داستانهایم وجود دارد، یا عناصری در کتابهایم میتوانید پیدا کنید که نتیجهی بزرگ شدن من در استرالیاست. منتهی به جز آن، من به طور مشخص هیچوقت منظرههای استرالیایی یا نوع زیست استرالیایی را در کتابهایم ندارم. در نتیجه فکر نمیکنم بتوانی روی چیزی دست بگذاری و بگویی این مشخصاً استرالیایی است.
بعضی وقتها همه پیش خودشان فکر میکنند من هموطن آنها هستم. آمریکاییها فکر میکنند من آمریکاییام و انگلیسیها هم فکر میکنند من انگلیسیام. و وقتی میفهمند من اهل استرالیا هستم، جا میخورند. واقعیت این است که حتا بعضی استرالیاییها هم جا میخورند. [میخندد] دیگر نمیدانم آن به چه خاطر است.
اول قصد داشتی سرباز بشوی و شغل نظامی داشته باشی. چه شد که تصمیم گرفتی در عوض نویسنده بشوی؟
جواب کوتاه این سوال آن است که من اول یک سرباز پارهوقت بودم و آن موقع فهمیدم نمیخواهم یک سرباز تماموقت باشم. رفتم عضو گارد ملی شدم و آن موقع 17 سالم بود و هنوز مدرسه میرفتم. این کار را کردم چون پیش خودم فکر میکردم بعد از مدرسه به دانشکدهی نظامی میروم و افسر میشوم. ارتشی بودن خیلی خوب بود و من هم خیلی چیزها یاد گرفتم، اما خب در عین حال کمکم کرد بفهمم من نمیخواهم در چنین فضای بستهای زندگی کنم.
من دوستان زیادی دارم که مدتها در ارتش خدمت کردند. تعداد خیلی کمی از آنها در نهایت یک نظامی تماموقت شدند. آخر شما آنجا دارید در دنیایی زندگی میکنید که کاملاً نظامی است. تمام دنیای شما میشود مثل خدمت سربازی و کار دیگر کردن و شکستن آن فضا کار خیلی سختی است.
هیچ کدام از تجربیات سربازیت بر نوشتههایت تاثیر داشته؟
صد در صد داشته. کنار باقی چیزها من در طول زندگیام همیشه به تاریخ نظامی علاقه داشتم و این مسلماً بر همه چیز در تمام کتابهایم تاثیر گذاشته، اما علیالحساب شما سابریل دومین کتابم را در نظر بگیرید. در یک دنیای شبیه 1918 میلادی در جایی شبیه انگلستان بنا شده که با یک جور خندق جنگ جهانی اول به اسم «منطقهی مرزی» و یک دیوار از کشوری به نام «پادشاهی کهن» جدا میشود.