خونآشامها در هیچ جای دنیا، حداقل پیش اجداد ما چهرهی مثبتی نداشتند. افسانهي خونآشامهای اروپای شرقی در قرن هجدهم چنان بالا گرفت که بحرانی را به وجود آورد که به آن «بحران خونآشام قرن هفدهم» (2) میگویند. این بحران که به هیستری جمعی انجامید، چنان جدی گرفته شد که مردم در اروپای شرقی گورها را باز میکردند و اجساد را بیرون میکشیدند و آتش میزدند یا سرشان را قطع میکردند و پر از سیر میکردند. در لندن و پاریس این موضوع به گونهای بود که حتا قتلهایی زنجیرهای با قربانیهایی که خونشان کاملاً کشیده شده بود، خبر هر روزهی روزنامهها بود. این بحران تنها زمانی به اتمام رسید که امپراطریس اتریش، ماریا ترزا، پزشکش جرارد ون سویتن را فرستاد تا موارد خونآشامی را بررسی کند. پس از این که معلوم شد ومپایری در کار نیست، باز کردن قبرها در اروپای شرقی ممنوع اعلام شد؛ هر چند باورهای عامه همچنان بر جای ماندند. تصویری که از این موجودات در گذشته داده میشد، بسیار تیرهتر از تصویری بود که امروزه از خونآشامها در ذهن داریم. ومپایرهای رمانتیک و درخشان امروزی به هیچ وجه آن تصویری نیستند که اجداد ما در سراسر جهان در ذهن داشتند.
قارهی آسیا نیز مثل هرجای دیگری افسانههای خونآشامی خودش را دارد. یکی از باستانیترین باورها در مورد خونآشامها به ایران باستان و اقوام غیرآریایی آن باز میگردد. این موجودات که نامی برای آنها در دست نیست، روی قطعات سفال به چشم میخورند. آنها فرقی با انسان عادی ندارند، جز این که در حال نوشیدن خون انسانهای دیگر هستند. در بابل و سومر باستان نیز موجوداتی به نام «لیلیتو» بودند که در راستهي اهریمنان قرار میگرفتند و خون کودکان را مینوشیدند. افسانهی لیلو یا دختران لیلیث در عهد عتیق نیز بسیار مشابه باورهای بابلی است. بر اساس سفر هسیدیم، «استریها» موجوداتی هستند که در گرگ و میش پیش از روز هفتم آفرینش به وجود آمدهاند. این موجودات به شکل زنانی هستند که خون میمکند و قادرند شکل خود را عوض کنند.
آسیای جنوبی و جنوب شرقی یکی از مناطق قابل توجه در ارتباط با افسانهی خونآشامهاست. هر چند موجودی که ما امروزه با نام خونآشام میشناسیم، تا زمان نفوذ کشورهای اروپایی و آمریکا به آسیای جنوب شرقی راه نیافت. تصویری که امروزه از ومپایرها در ذهن ساکنین این منطقه است، ترکیبی نامتجانس از افسانههای کلاسیک و باورهای مدرن است. به طور مثال در این منطقه قدیمیترین افسانههای خونآشامی به هند باستان باز میگردد. «وتالهها» که از آنها در بیتال پاسیسی، داستان جستجوی شاه ویکرامادیتیا برای یافتن موجودی وهمی نوشته شده است، اهریمنانی هستند که در جسم مردهها نفوذ میکنند و برخی خصوصیات ومپایری را دارند. در آسیای جنوبی موجودی به نام «بوتا» یا «پرت» در داستانها به چشم میخورد که روح انسانی است که نابهنگام میمیرد و از این رو باز میگردد و در اجساد حلول کرده، به زندهها حمله میکند. در چین نیز «جیانگشی» را داریم که موجودی سبز رنگ است و به انسانها حمله میکند و نیروی حیات (مایعات بدن به خصوص خون) آنها را جذب میکند. در فیلیپین، اندونزی، مالزی و ژاپن نیز افسانههای مشابهی از موجوداتی ومپایرگونه به چشم میخورد. هر چند همانطور که میبینید، این موجودات بیشتر «غول» هستند تا خونآشام.
افسانههای قدیمی ژاپنی هیچکدام شامل یک جاندار خونآشام کلاسیک نبودهاند. احتمالاً جانداری که در بین جانداران افسانهای بیشمار موجود بیش از همه میتواند یادآور یک خونآشام باشد، «کاپا» است. کاپا جانوری افسانهای است که محل زندگی آن در رودخانهها، تالابها، دریاچهها و هر مکانی است که آب زیادی در آن جمع شده باشد. امروزه از کاپا در داستانهای تخیلی، کارتونها، ساخت اسباببازیها و هنر استفاده میشود.
اولین بار در قرن هیجدهم بود که مطالب زیادی در مورد کاپا نوشته شد. این جاندار به شکل جانوری زشت، شبیه به بچهی انسان با پوستی به رنگ سبز- زرد، دارای انگشتان تاردار و در بعضی موارد شبیه یک میمون با بینی دراز و چشمانی گرد توصیف شده است که گفته شده دارای لاکی شبیه به لاکپشت است. این جاندار دارای سری است که آب در آن جمع میشود و اگر آب درون آن تخلیه شود، کاپا قدرتش را از دست میدهد.
کاپا معمولاً در کنارهی محلی که در آن زندگی میکند، به شکار میپردازد. بسیاری از داستانها مربوط به کاپاهایی است که اسبها و گاوها را گرفته، آنها را به داخل آب کشیده و خون آنها را مکیدهاند و احتمالاً همین ویژگی بوده که باعث شده کاپا به عنوان خونآشام شناخته شود.
جدا از داستان کاپا، ژاپنیها افسانهی خونآشامی جالب دیگری نیز دارند. افسانهی «گربهی خونآشام نابشیما» داستان شاهزاده نابشیما و همسر زیبای او، اوتویو است. یک شب گربهای خونآشام و غولآسا وارد اتاق اوتویو میشود و او را به قتل میرساند، بدن او را از بین برده و خود را به شکل او در میآورد. هر شب زمانی که نگهبانان به صورت عجیبی به خواب میرفتند، گربه به عنوان اوتویو شیرهی زندگی شاهزاده را میمکید. سرانجام یکی از نگهبانان توانست از خواب بیدار شده و گربه را به صورت دختر جوان ببیند. هنگامی که نگهبان ایستاد، دختر دیگر نتوانست به شاهزاده که رو به بهبودی بود نزدیک شود. در پایان نتیجهگیری شد که دختر یک روح پلید بود که شاهزاده را هدف خود قرار داده بود. شاهزاده جوان به همراه چند نگهبان به اتاق دختر رفت، ولی گربهی خونآشام موفق به فرار شد. مدتی بعد اخبار کارهای گربهی خونآشام به شاهزاده رسید و او نیز یک گروه بزرگ شکار ترتیب داد و بالاخره موفق شد گربهی خونآشام را بکشد. از این داستان در ساخت نمایشی به نام «گربهی خونآشام» در سال 1918 و همچنین ساخت فیلمی در سال 1969 استفاده شده است.
خونآشامهای ژاپنی معاصر
هر چند ژاپنیها خودشان افسانههای خونآشامی ندارند، اما با الهام گرفتن از افسانههای اروپایی، به خصوص به واسطهی صنعت فیلمسازی، در شکلدهی و گسترش تصویر امروزی خونآشامها نقش به سزایی داشتهاند. خونآشام حال حاضر ژاپنیها «کیوکتسوکی» نامیده میشود. بد نیست به تاریخچهي سینمای ژاپن در این باب نگاهی داشته باشیم. در 1956 فیلمی در ژانر خونآشامی به نام «Kyuketsuki Ga» اکران شد. داستان در مورد قتلهایی زنجیرهای بود که در آنها بر روی گردن تمام قربانیها، جای دو دندان وجود داشت؛ اما در آخر مشخص شد که قاتل خونآشام نبوده است.
چند سال بعد، کارگردان «Kyuketsuki Ga» فیلم دیگری به نام «Onna Kyuketsuki» را ارائه کرد؛ داستان این فیلم در مورد خونآشامی بود که همسر یک دانشمند اتمی را میرباید.
در میان فیلمهای خونآشامی ژاپنی دههی شصت، فیلم «Kuroneko» نیز به چشم میخورد که اقتباسی است از داستان گربهی خونآشام. داستان فیلم ماجرای مادر دختری است که توسط گروهی سامورایی به قتل میرسند، اما بعد به شکل خونآشامهایی که قادرند به شکل گربههای سیاه درآیند، برمیگردند و از قاتلان خود انتقام میگیرند. در فیلم «Yokai Daisenso»، فرماندار ایالتی توسط یک شیطان بابلی خونآشام تسخیر میشود. این خط داستانی جز اولین نشانههای جذب عناصر داستانی غربی در فیلمهای ژاپنی بود.
فیلمهای خونآشامی همر (3)، مایهی الهام «شب خون آشام» (4) در 1970 و «دریاچهی دراکولا» (5) در 1971 بودند که هر دو توسط میچیو یاماموتو کارگردانی شدند.
دراکولا اولین بار در دههی 1970 در ژاپن ظاهر شد. در «دراکولای خونآشام به کوب میآید: شیطان زن را زیبا میسازد» (6)، دراکولا میفهمد که تناسخ زن مورد علاقهاش در کوبِ ژاپن زندگی میکند.
در «افسانهی هشت سامورای» (7) ساخته شده به سال 1984، کارگردان کینجی فوکاساکو نسخهی ژاپنی الیزابت باتوری (8) را ارائه میدهد. داستانی که در آن پرنسس شیطانصفت در خون حمام میکند تا جوانی خود را حفظ کند.
ژانر خونآشامی با فیلمهایی مثل «افسانهی یک خونآشام» (9) به کارگردانی شیماکو ساتو بر اساس شعر ادگار آلن پو، «آنابل لی» به دههی 1990 راه پیدا کرد و فیلمهای اخیر تولید ژاپن به سهولت در غرب به صورت ویدئو قابل دسترسیاند.
خونآشامها در صنعت انیمهی ژاپنی
(بررسی انیمهی شیکی و چند انیمهی دیگر)
در سال 1980، «دراکولا»، فیلمی پویانمایی شدهای بر اساس کمیک استریپ موفق مارول «آرامگاه دراکولا»، اولین کارتون موفق ژاپنی در ژانر خونآشامی بود. بعد از آن ، Vampire Hunter D (1985) و Vampire Princess Miyu (1988) ساخته شدند که جز پربینندهترینها در غرب بودند.
اما جانداران خونآشام همیشه در قالب و اسم «ومپایر» در انیمهها ظاهر نمیشوند. در اغلب انیمههای این ژانر شخصیت خونآشام وجود دارد، اما با نام و ویژگیهایی متفاوتی که از خونآشامهای کلاسیک میشناسیم. بعد از موفقیت اولین انیمه در این زمینه، ژانر خونآشامی به یکی از معمولترین ژانرها در صنعت انیمهسازی تبدیل شد و تولید این دسته از انیمهها رونق گرفت. در اینجا به چند نمونه از این انیمهها اشاره میکنیم.*
شیکی (Shiki)
یعنی چون نخواستم از گرسنگی بمیرم آدم بدی هستم؟ من به میل خودم به این موجود... به این هیولا تبدیل نشدم!
رمان |
مانگا |
انيمه |
شیکی نويسنده: فويومی اونو ناشر: شينچوشا تعداد جلدها: 5 وضعیت: تمام شده ژانر: ماوراءالطبيعی، فانتزی، معمایی، وحشت |
شیکی نویسنده: فویومی اونو تصویرگر: ریو فوجیساکی تعداد قسمتها: 10 وضعیت: ادامهدار ژانر: ماوراءالطبيعی، فانتزی، معمایی، وحشت |
شیکی کارگردان: تتسورو انیمو تعداد قسمتها: 22 وضعیت: تمام شده استودیو: Daume ژانر: ماوراءالطبيعی، فانتزی، معمایی، وحشت |
انیمهی شیکی از روی رمانی نوشتهی فویومی اونو (10)، نویسندهی ژاپنی ساخته شده است. این رمان اولین بار در 1998 در دو قسمت و سپس در 2002 در پنج قسمت به چاپ رسید. بخشهایی این رمان از دسامبر 2007 به بعد به صورت مانگا در ماهنامهی jump SQ به چاپ میرسد. همچنین انیمهی ساخته شده بر اساس این رمان از جولای 2010 در تلویزیون فوجی آغاز به پخش کرد. این مجموعهی بیست و دو قسمتی، یکی از برجستهترین آثار انیمه در ژانر خونآشامی است.
خلاصهی داستان
داستان در یک تابستان گرم در دههی نود در دهکدهای کوچک و آرام به نام سوتوبا رخ میدهد. همزمان با ورود خانوادهای عجیب و غریب با لباسهای قرون وسطایی غربی و سکونتشان در قلعهای به نام کانهماسا، مجموعهای از مرگهای غیرعادی رخ میدهند و عدهی نسبتاً کثیری از اهالی دهکده میمیرند. توشیو اوزاکی، رئیس تنها بیمارستان سوتوبا ابتدا معتقد است که این مرگها بر اثر یک اپیدمی هستند و آزمایشهای بسیاری را ترتیب میدهد. اما وقتی تعداد قربانیان بالا میرود، توشیو تصمیم میگیرد از هر راهی که شده به راز مرگها پی ببرد و بدین ترتیب کشف میکند که اپیدمی در کار نیست و خونآشامها هستند که دهکدهی او را تصرف کردهاند.
شخصیت اصلی دیگر داستان ناتسونو یوکی است. پسری پانزده ساله که با خانوادهاش به دهکدهی سوتوبا نقل مکان میکند. او از دهکده و محیط آن متنفر است و خیلی زود به همراه بهترین دوستش تورو موتو، مثل توشیو درگیر ماجرای قتلهای مرموز دهکده میشوند.
بار اخلاقی و فلسفی داستان نیز حول ماجراهای سیشین مائوری و سوناکو کیریشیکی و داستانی که سیشین در حال نوشتن آن است، میگردد. سیشین راهبی بودایی است که دخترکی به نام سوناکو شبها به دیدارش میرود تا دربارهی کتابهایش با او بحث کند. هر چند در ابتدا سیشین متوجه ماهیت سوناکو نمیشود، اما رابطهی این دو و شخصیت سیشین در شکلگیری داستان اهمیت فراوانی دارد.
دربارهی انیمه
قبل از هر چیز باید دربارهی موسیقی زیبای این انیمه نوشت. این انیمه با موسیقی به یاد ماندنیاش، شما را وادار میکند که حتا برای شنیدن دوبارهی ملودی آن به سراغش بروید و فایل آن را اجرا کنید و عقب و جلویش کنید تا قسمت مورد علاقهتان را دوباره بشنوید. موسیقی متن این انیمه که با پیانو و ویولنسل و ویولن اجرا میشود، همزمان احساسات متفاوتی را به بیننده منتقل میکند که معجونی است از هراس و تنهایی و غم و البته هیجان. همچنین تم کلی موسیقی و آلات موسیقی به کار رفته در آن به خوبی با جو سنگین و گفتگوهای شخصیتهای داستان هماهنگ است.
در این انیمه از خونآشامها با نام «اوکیاگاری» (11) یاد میشود که اصطلاحی محلی برای مردگان متحرک است. اوکیاگاری البته تفاوت چندانی با ومپایرها ندارند. از آفتاب گریزاناند و پوستشان زیر آفتاب میسوزد، با فرو کردن چوب در سینهشان میمیرند و با دندانهای نیششان از خون انسان تغذیه میکنند؛ همچنین قادرند قربانیشان را هیپنوتیزم کنند. به دلایلی که توشیو آن را تغییراتی فیزیولوژیک در مغز بیان میکند، اوکیاگاری از صدای اشیاء فلزی و وسایل مقدس مثل مجسمهی بودا میترسند و سر و صدای جشن آنها را به وحشت میاندازد. آتش یکی دیگر از روشهای کشتن اوکیاگاری است.
یکی از مهمترین ویژگیهای این انیمه، دقت قابل توجهی است که به نکات ریز و جزییات شده است. این داستان کاملاً درونمایهی معمایی و جنایی دارد و تاریخها، مکانها و اشخاص در پیشرفت روند داستان نقش حیاتی دارند. برای بیننده لازم است که اسامی و تاریخها را به خاطر بسپارد. این کار شاید تا حدودی سخت باشد، چون شخصیتهای داستان به هفتاد نفر یا بیشتر میرسند. از این رو بد نیست موقع تماشای این انیمه دفترچهی کارآگاهیتان را کنارتان داشته باشید تا هم بتوانید داستان را دنبال کنید و هم از آن بیشتر لذت ببرید و برخی معماها را قبل از این که پاسخشان رو شود، خودتان حل کنید.
شخصیتپردازی خوب و دقیق به همراه تصویرگری متناسب، از جمله دیگر نقاط قوت این انیمه است. تصویرگری این انیمه به خوبی حس ترس و تاریکی را منتقل میکند. در طول داستان شما با شخصیتهای بیشماری روبهرو میشوید، اما به هیچ وجه احساس نخواهید کرد که با شخصیتی کلیشهای یا خام طرف هستید. از جمله مسائلی که شخصیتها را از یکدیگر تمیز میدهد، احساس آنها در برابر خونآشامها است و در صورتی که خودشان خونآشام باشند، رفتارشان نسبت به انسانها و همنوعانشان کاملاً از هم متفاوت است. در اینجا به بررسی برخی از این شخصیتها میپردازیم.
توشیو اوزاکی: دکتر توشیو اوزاکی تنها فرزند خاندان اوزاکی است که به طور سنتی بیمارستان دهکده را اداره میکنند. او از بیمارستان دانشگاه استعفا میدهد تا بعد از مرگ پدرش ادارهی بیمارستان را به دست گیرد. توشیو با زنی به نام کیکو ازدواج کرده، اما ارتباط کمی با او دارد. توشیو شدیداً به سیگار اعتیاد دارد. او 32 ساله و دوست دوران کودکی سیشین مائوری و میکیاسو ماسوموری است. وقتی خونآشامها دهکده را تصرف میکنند و هیچکس از بزرگان دهکده حاضر نیست وجودشان را باور کند، دکتر توشیو یکه و تنها به مبارزه میپردازد تا اینکه نهایتاً اهالی را قانع میکند. او شخصیتی قدرتمند دارد که از نظر پردازش همطراز کسانی چون «لولوش وی بریتانیا» (12) در «کد گیاس» (13) و «لایت یاگامی» (14) در «دفترچهی مرگ» (15) است. دقیقاً همین عملگرایی است که او و سیشین مائوری را با هم متفاوت میسازد. توشیو برای نجات جان خود و سایر انسانها، راه مبارزهی مسلحانه را پیش میگیرد؛ در حالی که سیشین معتقد است کشتن - حتا اگر فرد مورد نظر یک شیکی باشد - جنایت است.
«سیشین... کمکم کن اینجا رو تمیز کنم. چیه؟ چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ اگر جای من بودی چی کار میکردی؟ انتظار داشتی چی کار کنم؟ من تصمیم خودم رو گرفتم. نمیتونم اجازه بدم که این طاعون ادامه پیدا کنه. من به شکار شیکی میرم. این عدالت منه!»
«کشتن دیگران هیچوقت عادلانه نیست. حالا فرقی نمیکنه که قانون رو کی وضع کرده باشه. من حاضر نیستم کسی رو بکشم. میخواد آدم باشه یا شیکی.»
شعار توشیو این است: یا میخواهی زنده بمانی یا نمیخواهی.
ناتسونو یوکی/کویده: ناتسونو پسری پانزده ساله است که با خانوادهاش از شهری بزرگ به دهکدهی کوچک سوتوبا میآید. او از محیط دهکده و به خصوص مگومی شیمیزو، همکلاسیاش که عاشقش شده، متنفر است.
«ولم کنید! مطمئنم که اون(مگومی) از عشق تأثربرانگیز یکطرفش لذت هم میبرده و امیدوار بوده من بلاخره یه روز به احساساتش پاسخ میدم. توی این دهکده همه همینطور هستن. خودخواهانه نقشها و کارهایی رو گردن بقیه میندازن و ازشون انتظار دارن این کارو بکنن و اون حرفو بزنن. راحتم بذارید!»
ناتسونو به طور کلی ظاهری سرد و غیرصمیمی دارد و ترجیح میدهد فاصلهاش را با مردم حفظ کند. او تنها با تورور موتو و خواهر و برادر او و بچههای خانوادهی تاناکا یعنی کائوری و آکیرا، رابطهی گرمی دارد. در دهکده، او تنها کسی است که به جای اوکیاگاری به «جینرو» (16) تبدیل میشود. جینرو یا آنطور که سوناکو میگوید «گرگ-انسانها»، در واقع خونآشامهایی هستند که قادرند نور خورشید را بدون هیچ مشکلی تحمل کنند و با آمدن صبح به خواب فرو نمیروند. اما او تصمیم میگیرد اوکیاگاری را از بین ببرد.
بد نیست در همینجا اشاره شود که سوناتو با خواندن کتابهای ومپایری دست به نامگذاری جینروها به گرگ-انسان و اوکیاگاری به خونآشام میزند، وگرنه این موجودات در جهان داستان اسم خاصی ندارند و موجوداتی کاملاً جدید و متفاوت از گرگ-انسان یا خونآشام هستند.
ناتسونو دو اسم فامیلی دارد. اما اسم فامیل اصلی او کویده است؛ یعنی هماسم مادرش. خانوادهی او در داستان خانوادهای مدرن نشان داده میشوند و برای همین هم تصمیم گرفتهاند به روستا نقل مکان کنند. یکی از نفسگیرترین قسمتهای داستان زمانی است که شیکیها برای کشتن ناتسونو به خانهاش میروند و ناتسونو از خودش میپرسد یعنی پدر در را قفل کرده یا نه؟
«ناتسونو نگاه کن... فوقالعاده نیست؟ شنیدم توی این دهکده خبری از جرم و جنایت نیست و اهالی حتا موقع خواب هم درهاشون رو قفل نمیکنن. باید به این نوع زندگی عادت کنی. از این به بعد از قفل کردن در خبری نیست.»
خانوادهی ناتسونو دقیقاً از آن آدمهایی هستند که حس میکنند روش خودشان درست است و این بقیه هستند که اشتباه میکنند. پدر ناتسونو وردهای محافظتی او را از اتاقش خارج میکند و از قبول وجود اوکیاگاری هم سر باز میزند. بدین ترتیب خانوادهاش را از دست میدهد.
سیشین مائوری: همدانشگاهی و همبازی کودکی توشیو است. او هم مثل توشیو شغل خانوادگیاش را دنبال میکند و در معبد دستیار راهب است. همچنین یک رماننویس است و شش رمان و دو مجموعهی داستان کوتاه نوشته است. داستانهای او و توصیفاتش از دهکده باعث شده که خانوادهی کیریشیکی تصمیم بگیرند به این دهکده بیایند و آنجا را به دهکدهای برای خونآشامها تبدیل کنند. سیشین هم مثل توشیو به شدت از دهکده و خانوادهاش متنفر است و در رمانی که در حال نوشتن آن است، به این موضوع اشاره میکند. این داستان ماجرای مردی است که برادرش را میکشد و برادرش به صورت یک شیکی (مردهی متحرک) او را دنبال میکند. سیشین در دوران دانشگاه دست به خودکشی ناموفقی زده است. همانطور که سوناکو به او گوشزد میکند، برای کشتن یک نفر تنها زدن رگ دست او کافی نیست. او یکی از معدود انسانهایی است که داوطلبانه با اوکیاگاری همکاری میکند و خودش هم به یک اوکیاگاری یا جینرو (مشخص نمیشود کدام) تبدیل میشود. داستان رمان او از این قرار است که دو برادر در تپهای زندگی میکنند و در حالی که یکی تنها کارهای خوب انجام میدهد، دیگری هرچقدر هم تلاش میکند حاصل کارهایش بد است. برای همین او برادرش را میکشد و از تپه به سوی بیابان راهی میشود. اما برادرش به شکل یک شیکی او را در سکوت دنبال میکند.
«سوناکو، احساس میکنم به خاطر تو حالا خودم رو بهتر از قبل میشناسم.
پس به من بگو چرا سعی کردی خودت رو بکشی؟
چون ناامید بودم.
این پاسخ من نبود.
ولی او هم برادرش رو از سر ناامیدی کشت. برادرش نقطهی ارتباط او و جهان بود. و در عین حال نقطهی ارتباط او با ناامیدی. او به برادر تهیچشمش گفت: «نه این که از تو متنفر بوده باشم.» و اون شیکی برای اولین بار پاسخ داد: «میدونم. تو منو از اون تپه آزاد کردی. اون تپه متعلق به خدا بود. برای همین من نقش یک انسان خوب رو بازی میکردم تا لطف خدا رو به دست بیارم. من در چیزی که بودم اجبار داشتم و از تپه هم متنفر بودم. راهی جز اونطور زندگی کردن نداشتم. و با اینکه از اعماق وجودم از اون طریقهی زندگی متنفر بودم، ادامه میدادم. تو نقطهی مقابل من بودی. تو آزاد بودی.
برای همین برادر کوچکتر برادر بزرگتر رو دنبال میکرد؟
بله. برادر کوچکتر دقیقا به همین دلیل میخواست با برادر بزرگترش یکی بشه.
پس ناامیدی برادر بزرگتر بهخاطر چی بود؟
برادر کوچکتر گفت: «ممنونم. دقیقًا به همین دلیل میخواستم که منو بکشی. تا آزادم کنی.» برادر بزرگتر به برادرش خیره شد و بعد برادر کوچکتر ناپدید شد. و با این وجود هنوز صبح نشده بود که شیکیها به قبرهاشون برگردند. او برای اولین بار با صدای بلند نام برادرش رو فریاد زد. اما به خاطر آورد که این اسم خودش است. او اصلاً برادر کوچکتری نداشت. مقتول خودش بود... و در عین حال قاتل هم بود. برادر کوچکترش حاصل ناامیدی او بود و به خاطر همین ناامیدی او خون برادرش رو... خون خودش رو ریخته بود.»
سیشین نقطهی مقابل توشیو است. به طرزی که مخاطب احتمالاً از او متنفر میشود و او را ترسو یا دورو ارزیابی میکند. اما اگر تمامی داستان را در نظر بگیریم، متوجه میشویم که سیشین از معدود افرادی است که هرگز روی ارزشهایش پا نمیگذارد؛ در حالی که دیگران در زمان حادثه رنگ واقعیشان را نشان میدهند.
سوناکو کیریشیکی: او دختر بچهی سیزده سالهای است که به همراه خانوادهاش به دهکدهی سوتوبا میآید و به دلیل عارضهی پوستیای که او و مادرش دارند، تنها شبها قادرند از قصر خارج شوند. او به صورت شبانه به دیدار سیشین میرود و با هم به بحث در مورد نوشتههای سیشین و اخلاقیات و خدا میپردازند. سوناکو معتقد است که خدا او را از درگاهش رانده و از این رو بسیار ناامید است. اما در اواسط داستان مشخص میشود که سوناکو رهبر اوکیاگاری یا شیکیهاست و بیش از صد سال عمر کرده است. سوناکو برخلاف انتظار، شخصیتی کاملاً صادق و بیآلایش دارد و بیننده با شنیدن حرفهای او حتا با شیکیها و مخصوصاً خود او همدردی میکند.
«آقای مائوری فکر میکنی تیغهی چوبی با یک ضربه در سینهی من فرو بره؟ بدن من بدن یک بچه است. سینه و دندههای من نازکند. اگر با همهی توانشون ضربه بزنن، فکر کنم با یک ضربه سینهی من شکافته شه. من میترسم. خندهدار نیست؟ من انسانهای زیادی رو کشتم. فکر نمیکنم حتا جانیترین قاتلها هم از من بیشتر آدم کشته باشن. کشته شدن من جزای اعمال منه و با این همه من میترسم. به زودی آفتاب طلوع میکنه و شکارچیها بیرون خونه منتظرن. هر چند هر لحظه وارد خواهند شد، من دارم به خواب فرو میرم. چرا؟ اگر شخصیت اصلی یک داستان بودم، یه کسی به کمک من میاومد. حتا شاید معجزهای میشد. ولی من هیچ کس رو ندارم که نجاتم بده. هیچ خدایی محض خاطر من معجزه نخواهد کرد. چون من یک قاتلم. اما من کار بدی نکردم... من فقط رفع گرسنگی کردم... همین! اگر غذا نمیخوردم از گرسنگی میمردم. نباید این کار رو میکردم؟ یعنی چون نخواستم از گرسنگی بمیرم آدم بدی هستم؟ ... من که به میل خودم به این موجود... به این هیولایی که هستم تبدیل نشدم. اما حالا که زنده هستم نمیخوام زندگیم رو از دست بدم. گناه من اینه؟ ...همین... معنی نفرینی خدا همینه.»
شعار سوناکو این است: کشتن بدون قصد کشتن اتفاق است نه قتل.
مگومی شیمیزو: اولین شخصیتی که با آن روبهرو میشویم، مگومی پانزده ساله است. او دختری است که در صحنهی اول همهی اهالی به دنبالش میگردند و در قسمت دوم میمیرد و در قسمت سوم به صورت یک شیکی باز میگردد. مهمترین جنبهی شخصیتی او در کنار عشقش به ناتسونو، این موضوع است که با محیط اطرافش سازگار نیست. لباس پوشیدنش و رفتارهایش همیشه دستمایهی خنده و تفریح اهالی است و همین موضوع باعث میشود او از همه جز ناتسونو متنفر باشد. او تا آخرین لحظه میخواهد از روستا خارج شود و در شهری بزرگ شانسش را امتحان کند. او به شدت به تورو به خاطر رابطهی نزدیکی که با ناتسونو دارد، حسودی میکند.
«بسه... منو یادتون نیست؟ من مگومی شیمیزو هستم. همتون بهم میخندیدید و میگفتید این لباسا مناسب روستا نیست. چرا نمیفهمید؟ این شماها هستید که عجیب و غریبید. از زندگی کردن توی این دهکده ناراحت نیستید. حتا یه ذره هم عوض نمیشید. به غریبهها و چیزای غیرمعمول طوری نگاه میکنید که انگار اونا اشتباهن، نه خودتون. از دهاتی بودن و بیسلیقه بودن احساس شرم نمیکنین. دهکدهای مثل این از اول اصلاً نباید وجود میداشت. از این که توی این دهکده به دنیا اومدم متنفرم. میخوام این دهکده از بین بره. من هرگز نمیخواستم اینجا باشم... من هرگز ...»
تورو موتو: تورو هفده سال دارد و بهترین دوست ناتسونو است و تنها کسی است که ناتسونو در کنارش احساس آرامش میکند. او کسی است که برای کشتن ناتسونو از طرف شیکیها مامور میشود، اما قادر نیست ماموریتش را انجام دهد چون علاقهی زیادی به او دارد. اما نهایتاً به خاطر خانوادهاش مجبور میشود به دوستش خیانت کند. البته شنیدن داستان زندگی سوناکو از زبان خودش هم در این مورد موثر است. رابطهی او و ناتسونو مخصوصاً بعد از تبدیل شدن تورو به شیکی، یکی از زیباترین بخشهای این انیمه است. تورو یکی از انسانیترین شخصیتها بین شیکیهاست. همچنین معشوقهی او ریتسوکو کانیهیرو که در کلینیک دهکده پرستار است، تنها فرد میان شیکیهاست که حاضر به نوشیدن خون هیچ انسانی نیست.
خانوادهی کیریشیکی: این خانواده از سه اوکیاگاری یعنی سوناکو و زنی به نام چیزورو که نقش مادرش را بازی میکند و دکتر خانواده، همچنین دو جینرو و یک انسان یعنی سیشیرو کیریشیکی تشکیل میشود. سیشیرو نقش پدر سوناکو را بازی میکند و به انتخاب خود با اوکیاگاری همکاری میکند. او سوناتو را به عنوان شیکی پذیرفته است. او در گفتگویی با ناتسونو میگوید:
«میخوای اوکیاگاری رو نابود کنی، در حالی که یه جینرو هستی؟ من نمیتونم این موضوع رو بپذیرم. شیکی احتمالاً بر اساس تفکر سنتی شیطانی هستند. چون برای زنده موندن انسانها رو میکشند. به قول آدمها، هیولا هستن. ولی چرا کشتن آدمها اونا رو به هیولا تبدیل میکنه؟ مگه آدمها هم همدیگرو نمیکشن؟ پدر خود من یه آدمکش بود.»
تاتسومی یکی از دو جینرو است. او رهبری و سازماندهی امور اوکیاگاریهای تازه متولد شده را بر عهده دارد. در قسمتی از داستان بین او و سیشین مکالمهای در میگیرد:
«چرا تا این حد در خدمت به سوناکو از خود گذشتگی به خرج میدی؟ به نظر من جینروها از شیکیها برتر هستن.
منظورت اینه که شیکیها درواقع جینروهای ناکاملن؟ اگر چیزورو هنوز زنده بود، از شنیدن این حرفا خیلی عصبانی میشد و نمیدونم واکنش سوناکو چی خواهد بود. این موضوع به برتری فیزیکیمون ربطی نداره. بیشتر موضوع احساسات شخصیه. برای من سوناکو سمبل فروپاشیه. همه چیز نهایتاً از بین میره و ناپدید میشه. اما سوناکو دربرابر این نابودی میایسته و مبارزه میکنه. این بخش از وجودشه که منو متأثر میکنه. این بخش از وجودش رو دوست دارم.»
Ψ: این انیمه مخاطبانش را با مسائل مختلفی درگیر میکند. مهمتر از همه، دید سنتی ما نسبت به هیولاست. آیا هیولاها واقعاً بد هستند؟ یا حداقل به همان بدی هستند که ما فکر میکنیم؟ در ابتدای داستان با دهکدهای روبهرو هستیم که پر از خالهخانباجیها و آدمهای ساده و حراف است و واقعاً بدمان نمیآید که یک اپیدمی بیاید و همهشان را از بین ببرد. اما بعد با شیکیها روبهرو میشویم که هیولاهای ماجرا هستند و چون انسان نیستند، سریعاً حس نفرتمان را فراموش میکنیم و امیدواریم اهالی متحد شوند و شیکیها را نابود کنند و از کشتار بیرحمانهی شیکیها حتا لذت هم میبریم. مثلاً چیزورو کیریشیکی در یک صحنهی داستان زندگیاش را برای توشیو تعریف میکند و شاید همدردی مخاطب را برانگیزد؛ اما این موضوع به هیچ وجه باعث نمیشود از کشته شدن خونآلود او در صحنهی بعد لذت نبرید و توی دلتان نگویید که حقش بود. او باید به خاطر گناهانش کشته میشد!
اما دقیقاً همینجاست که انیمه روی حساسیت روح بشر و سطح آگاهی او از اخلاقیات دست میگذارد. کدام گناه؟ آیا چیزورو از سیشیرو کیریشیکی که اعتراف میکند از کشتن برای ارضاء حس برتریاش استفاده میکند، گناهکارتر است؟ یا از مگومی که به خاطر حس حسادت و تنفر، خانوادهی دوستانش را میکشد؟ در واقع همانطور که سوناکو میگوید، گناه او صرفاً پر کردن شکمش است. در پایان ماجرا مردم خشمگین حتا خادمین بیگناه معبد را به خاطر شک بیجایشان قتلعام میکنند و بدین ترتیب این امکان را به دست میدهند که بدون این که بخواهیم جای دوری برویم و به بررسی جنگهای جهانی یا جنگ ویتنام یا کشتار رواندا بپردازیم، طبیعت آدم و شیکی را با هم مقایسه کنیم.
این انیمه از یک نظر دیگر نیز در روایت خونآشامیاش تصویری نوین و غافلگیرکننده به دست میدهد. شیکیها تا همین دیروز اهالی دهکده بودهاند و واقعاً برای مخاطب آشنا هستند. خونآشام ماجرا یک هیولای دوردست مثل دراکولا نیست که مربوط به گذشتهی تاریخ باشد. شیکیها و انسانها تا یک ماه پیش با هم فامیل، همسایه یا همکار بودند. همین قضیه در هر دو جبهه باعث بروز موقعیتهای جالبی میشود. از جمله ماجرای تومیو اوکاوا و پسرش آتسوشی و تفاوت آن با ماجرای تورو و پدرش که اولی بدون کمترین شکی پسرش را میکشد، اما دومی حاضر نیست این کار را بکند. یا ریتسوکو کانیهیرو که در کلینیک اوزاکی پرستار است و حتا به قیمت مرگش حاضر نیست خون هیچکس را بخورد و در نهایت در کنار معشوقش تورو، کشته میشود.
مسئلهی بعدی عرف و سنت است که به صورت نمادین در قالب ریشسفیدان دهکده نشان داده میشود که جز یکی دو نفرشان، چهرهی منفوری نزد مخاطب پیدا میکنند. این عده حاضر نیستند بپذیرند که مشکلی برای دهکده پیش آمده و ترجیح میدهند به همان ترتیب قبلی به زندگیشان ادامه دهند؛ و وقتی واقعیت آشکار میشود، برخی فرار میکنند. بنابراین وضعیت کلی جامعهی سوتوبا بدین ترتیب است که نسل اول عدهای ترسو هستند و بیشتر نسل سوم به شیکی تبدیل میشوند و حالا این وظیفهی نسل دوم یا پدران و مادران نسل سوم است که آنها را نابود کنند.
در انتها امیدوارم هر طور که شده این انیمه را پیدا کرده و از دیدن آن لذت ببرید.
Φ: یکی دیگر از انیمههایی که از استفاده از نام «ومپایر» اجتناب کرده و با کمی تغییر در ویژگیها، آنها را شیکی نامیده است. یکی از نقاط قوت این سری، موسیقی متن آن است که همان حس ترس و اضطرابی را که مد نظر سازنده بوده، به شما منتقل میکند. خط داستانی دارای نوآوری است و تقریباً در هر قسمت نکتهای برای شگفتزده کردن شما دارد و در پایان، شما بیشک منتظر قسمت بعدی خواهید بود. تنها مشکل موجود که بسیاری از انیمهها به آن دچارند، پایان نامناسب و باز است که شما را با سئوالات بیشمار و اساسی به حال خود میگذارد. با این حال شیکی یکی از بهترینها در ژانر خود است و حتما ارزش دیدن را دارد.
Ω: وقتی برای اولین بار این انیمه را از دوستانم گرفتم و فهمیدم تم اصلی آن خونآشامان هستند، بسیار خوشحال شدم و با فراغ بال، لپتاپم را روشن کردم که یک انیمهی زیبا و جذاب ببینم. شیکی اما، با آنچه من در نظر داشتم، بسیار متفاوت بود. چهرهی خونآشامان، در چند دههی اخیر، تغییر قابل توجهی داشته. آنها جایی به صورت موجوداتی مخوف و ترسناک و وحشی ترسیم شدهاند و در جای دیگر، اشرافزادگانی زیبا، قدرتمند و عاشق پیشه. آنچنان که من، شخصاً مدتها بود که با شنیدن نام خونآشام، بیشتر به یاد چهرهی دوم آنها میافتادم. سری گرگ و میش (17)، نمونهی بارز و فراگیر این تصویر است.
شیکی اما، رویکرد دیگری نسبت به خونآشامان دارد. عشق به معنایی که در بسیاری از اوقات با تم خونآشامی همراه است، در این داستان جایی ندارد؛ تنها ردی که از عشق میبینیم، رابطهی بدفرجامی است که به قربانی شدن معشوق منتهی میشود. داستان، معمایی و ترسناک است و تا چندین قسمت حرفی از خونآشامان درمیان نیست؛ اما آنچه ما را به این فکر میاندازد که این داستان ماجرایی با تم خونآشامی است، درآمد داستان است، به علاوهی جای دو گزیدگی بر روی بدن کلیهی قربانیان.
شیکی، انیمهای است که از آغاز متفاوت بودن خودش را به بیننده اعلام میکند. موسیقی آغازین بسیار عالی آن، و تصاویری که ارائه میدهد، داستان را با رمز بازگو میکنند و خبر از ماجرایی هولناک و پیچیده میدهند. داستان کارآگاهی است و با مرگ یک دختر جوان، شروع شده، با مرگهای پیدرپی اهالی ادامه پیدا کرده و به نبرد انسانها و اوکیاگاریها میانجامد.
داستان کاملاً میتواند بیننده را در بخشهایی به وحشت بیاندازد و نگرانی را در وجودش ایجاد کند. بحثهای فلسفی آن نیز، بسیار زیبا و تفکر برانگیز است. شیوهی روایت در انیمه، شیوهای منحصر به فرد است؛ این داستان با شخصیتی شروع میشود که به هیچ وجه جزء قهرمانان داستان قرار نمیگیرد.
من این انیمه را به کسانی که از تصویر کلیشهای خونآشامان خسته شدهاند و به داستانهای وحشت علاقه دارند، توصیه میکنم و فکر میکنم از دیدن آن لذت ببرید. (البته امیدوارم مثل من نترسید!)
کوروزوکا (Kurozuka)
و خاطراتم از ذهنم محو میشوند... مگر وقتی که سر قطع شدهام را به سینهات میفشاری... فقط در آن زمان خاطراتم باز میگردند.
مانگا: |
انیمه: |
کوروزوکا نویسنده: باکو یومهماکورا تصویرگر: تاکاشی نوگوچی تعداد قسمتها: 10 وضعیت: تمام شده ژانر: عاشقانه، حادثهای، ماوراءالطبیعه، علمیتخیلی(سایبرپانک) |
کوروزوکا کارگردان: تتسورو آراکی استودیو: Madhouse تعداد قسمتها: 12 وضعیت: تمام شده ژانر: عاشقانه، حادثهای، ماوراءالطبیعه، علمیتخیلی(سایبرپانک) |
خلاصه داستان
داستان در قرن دوازدهم و در ژاپن رخ میدهد. یا حداقل بهنظر میرسد که اینطور است. مردی به نام کورو (18) در حال فرار از دست گروهی مخفی و رازآلود به نام ارتش سرخ است. او خدمتکاری به نام بنکه (19) دارد که او را در گیر و دار نبرد، نجات میدهد. آنها به خانهای در بالای کوه میروند و با زنی به نام کورومیتسو (20) ملاقات میکنند. زن از آنها دعوت میکند شب را در خانهاش به سر کنند. البته به یک شرط. آنها حق ندارند به اتاق خواب کورومیتسو سرک بکشند. کورو که از همان لحظهی اول عاشق کورومیتسو شده، شب دوم طاقتش را از دست میدهد و کنجکاوی بر او غلبه میکند. و بدین ترتیب است که به راز هولناک کورومیتسو پی میبرد. کورو، کورومیتسو را در حال نوشیدن خون یک انسان میبیند و متوجه میشود او یک خونآشام است. به زودی ارتش سرخ به خانهي کورومیتسو حملهور میشود و کورو با این که به سختی با آنها مبارزه میکند، شکست میخورد و تا مرز مرگ پیش میرود. اما کورومیتسو از او دعوت میکند که در سفری به درازای ابدیت با او همراه شود. یعنی با نوشیدن خون کورومیتسو به یک خونآشام تبدیل شود. اما پیش از آنکه کورو به یک خونآشام کامل تبدیل شود، بنکه که بهطور مخفیانه به ارتش سرخ پیوسته است، به او خیانت میکند و با کاتانایش سر اربابش را قطع میکند. و این شروع چرخهی دیوانهوار ماجرایی است که حقیقتاً تمامی ندارد.
دربارهي انیمه
داستان این انیمه بر اساس یک «نوه» (21) ژاپنیست. نوه همان رقص و نمایش تئاتروار ژاپنی است که اتفاقاً در ابتدای این انیمه نیز نشان داده شده است. نوه «آداچیگارا» یا «تپههای آداچی»، یکی از قدیمیترین داستانهای ژاپنی است که از جنبههای مختلفی به داستانهای پریان شباهت دارد. این نمایش دربارهی دو راهب است که در طوفانی سهمگین به خانهی زنی به نام کورومیتسو پناهنده میشوند؛ این زن کوروزوکا یا اهریمن-زنی خونآشام است. کورومیتسو از آنها درخواست میکند که به اتاق خوابش سرک نکشند و وقتی راهبها این کار را میکنند، به اتاقی پر از جسد انسان بر میخورند. داستان این نوه با پیروزی راهبها بر کورومیتسو پایان میگیرد.
شخصیت کورو نیز بر پایهی یکی از بزرگترین شمشیرزنان ژاپنی، یعنی «میناموتونو یوشیتسونه» که برادر اولین شوگان ژاپن بود، طرح ریزی شده است. قهرمانانهترین داستان دربارهی او، ماجرای مبارزهی افسانهای او با بنکه، راهبی بودایی است که بعد از شکست دربرابر یوشیتسونه، ملازم و دستراست او میشود و به همراه او در حصر کوروموگاوا کشته میشود.
Ψ: داستان این انیمه بیشتر در فضای دیستوپیایی بعد از نابودی قدرتهای سیاسی و نظامی زمین رخ میدهد و فضایی سایبرپانک و در ضمن بسیار تیره دارد. داستان حالتی گیجکننده و چرخشی دارد، به طوری که به جرأت میتوان گفت ترتیب دیدن قسمتهای مختلف انیمه آنقدرها هم اهمیت ندارد. اما بعد از دیدن دوازده قسمت، احتمالاً بدون اینکه کاملاً مطمئن باشید داستان از چه قرار بوده، سراغ یک انیمهی دیگر میروید. البته این موضوع چیزی از لذت دیدن صحنههای فوق اکشن مبارزه به سبک ژاپنی کم نمیکند. این انیمه را به کسانی که از داستانهای سیال ذهن و کارهای کوئنتین تارانتیو لذت میبرند، پیشنهاد میکنم. در ضمن از همین کارگردان انیمهی «دفترچهی مرگ» را هم به علاقهمندان انیمههای جدی پیشنهاد میکنم.
Φ: داستانی تاریک، پر از معما، با شخصیت اولی که در کل بیش از چند کلمه حرف نمیزند. این انیمه مناسب کسانی است که صبر بالایی داشته باشد، چون میتوان گفت در طول یازده قسمت و در چرخهی دیوانهوار اتفاقات، داستان به شما فقط اجازهی پی بردن به چند نکتهی کوچک را میدهد و نکتهی اصلی را که مدتهاست منتظر آن هستید، در آخرین لحظات به شما نشان میدهد. اگر از افسانههای اصیل ژاپنی که ترس و وهمآلودگی ناشناختهای در اعماق آنها نهفته است لذت میبرید ، مطمئن باشید این انیمه برای شما ساخته شده است!
شوالیهی خونآشام (Vampire Knight)
خونآشامان؛ موجوداتی که به شکل انسان در آمده و خون آدمی را میمکند. کسی نباید به آنها نزدیک شود، هیچ کس نباید به آنها نزدیک شود، چرا که در اینصورت، انسان مسخر آن چشمان خواهد شد.
مانگا: |
انیمه: فصل اول |
انیمه: فصل دوم |
شوالیهی خونآشام نویسنده: ماتسوری هینو. وضعیت: ادامه دار؟ تعداد قسمتها: 74 نوع انتشار: ماهانه ژانر: درام، فانتزی، عاشقانه، دوران تحصیل، شوجو |
شوالیهی خونآشام کارگردان: کیوکو سایاما استودیو: Studio Deen وضعیت: تمام شده تعداد قسمتها: 13 ژانر: اکشن، درام، عاشقانه، معما، کمدی، ماوراء الطبیعه |
شوالیهی خونآشام گناهکار کارگردان: کیوکو سایاما استودیو: Studio Deen وضعیت: تمام شده تعداد قسمتها: 13 ژانر: اکشن، درام، عاشقانه، معما، کمدی، ماوراء الطبیعه |
خلاصهی داستان
اولین خاطرهای که یوکی کراس به یاد دارد، آن است که در زمینی پوشیده از برف نشسته و خونآشامی به او حمله میکند. یوکی خوب به یاد دارد که تنها دلیل زنده ماندنش، کانامه کوران است؛ خون آشام دیگری که از او در برابر حمله محافظت میکند.
10 سال بعد، یوکی به همراه زرو کیریو، شکارچی خونآشامان، در مدرسهی کراس وظیفهی مهم نگهبانی را برعهده دارند. وظیفهای که شاگردان «روزانه» را از دانشآموزان «شبانه» حفظ میکند و نمیگذارد راز بزرگ مدرسه، -خون آشام بودن شاگردان شبانه- برملا شود و این تمام ماجرا نیست؛ سایهای از تاریکی، ترس، تنهایی و توطئه، آرامآرام گرد مدرسه تنیده میشود.
زرو که خون شکارچیان بزرگ در رگهایش جریان دارد و به دلیل گذشتهی دردناکش - کشته شدن تمام خانوادهاش به دست یک اصیلزاده- از خونآشامان بیزار است، رفتهرفته و در کمال ناباوری، احساس میکند بوی دوستداشتنی خون یوکی راهی برای مقابله با وسوسهای منفور، باز نمیگذارد و نیز کانامه کوران، رئیس خوابگاه شبانه، صدای گام دشمنی نیرومند و پنهانی را میشنود که خواهان برهم زدن آرامش مدرسه و از بین بردن هر چیزی است که برای او ارزشمند است.
این گونه است که به آرامی همه چیز برای جنگی تمام عیار آماده میشود.
شخصیتها
یوکی کراس: دخترخواندهی مدیر مدرسه و یکی از دو نگهبان آن. دختری شاد، پرانرژی و مهربان است. او با حساسیت خاصی به اطرافیانش توجه دارد و مایل است تا آنجا که میتواند به آنها کمک کند. مهربانی و مثبتنگری یوکی برای کسانی که با او زندگی میکنند، به خصوص زرو کیریو و کانامه کوران، بسیار ارزشمند است و جایگاهی یگانه برای او ایجاد میکند.
یوکی از آغاز دلباختهی کانامه کوران است؛ اما با گذر زمان زرو هم راه خود را به سوی قلب یوکی باز میکند و این امر باعث میشود روابط همهی آنها شکل جدیدی به خود بگیرد.
کانامه کوران: ناجی یوکی و رئیس خوابگاه شبانه است. او میان خونآشامان، فردی نژاده است که خون اجداد باستانی در رگهایش جریان دارد. کانامه کوران رهبری سختگیر و سرد است و پردهای از راز پیرامونش را فرا گرفته. تنها زمانی که اطرافیانش او را مهربان میبینند، زمانی است که با یوکی گرم گفتگو است. توجه خاص کانامه کوران اصیلزاده به یوکی - دختری ساده -، حسادت سایر شاگردان کلاس شبانه را برانگیخته است.
بزرگترین اولویت او در زندگی، امنیت یوکی است و تنها و تنها به همین دلیل است که حاضر است حضور زرو کیریو را در کنار یوکی تحمل کند؛ وگرنه همانقدر که زرو از کانامه بیزار است، کانامه وجود زرو را خوش ندارد و گهگاه توجه یوکی به زرو، حسادت او را برمیانگیزد.
زرو کیریو: نگهبان دوم مدرسهی کراس. پسری از نژاد شکارچیان خونآشامان که طی حادثهای که در چهارسال پیش رخ داده، خانوادهاش را از دست داده و با خانوادهی کراس -یوکی و پدرش- زندگی میکند. زرو به دلیل گذشتهی دردناکش از خونآشامان بیزار است و از هر فرصتی برای کشتن آنها استفاده میکند. او، شخصیتی دست نیافتنی و گوشهگیر دارد، مایل به برقراری ارتباط نیست و گرچه قلبی مهربان دارد، اما تلاش میکند دیگران را از خود دور کند؛ چرا که میترسد به نزدیکانش آسیب بزند. حتا یوکی که سالهاست با او زندگی کرده، احساس میکند نمیتواند از دیواری که او به دور خودش کشیده، عبور کند.
زرو بیش از هر چیز، از خونآشامان اصیل نفرت دارد. این بیزاری به همراه علاقهای که به یوکی دارد، باعث میشود تاب دیدن کانامه کوران را نداشته باشد و مایل باشد او را از بین ببرد.
دربارهی مانگا، انیمه و داستان
مانگا:خواندن این مانگا به کسانی که مانگاهای زیادی نخواندهاند، توصیه نمیشود. به نظر من در بسیاری از قسمتها، تشخیص شخصیتها از هم کار دشواری است و در برخی از صفحات دریافتن این که چه کسی درحال سخن گفتن است، برای خوانندگان کمتجربهی مانگا، کار سادهای نیست. گرچه برای کسانی که انیمه را دیدهاند و مایلند بدانند خط سیر داستان پس از پایان انیمه چگونه است، خواندن مانگا توصیه میشود.
انیمه: این انیمه نقاط قوت زیادی دارد. برای مثال میتوان به موسیقی آن، به خصوص موسیقی شروع و پایانش اشاره کرد که برای شخص من، بسیار جذاب بود. درآمد داستان در قسمت اول، بسیار زیبا و تاثیرگذار است و مخاطب را به خوبی با فضای کلی داستان آشنا میکند. فضایی که خونآشامان در آن نقشی اساسی برعهده دارند.
گرافیک این انیمه نیز بسیار زیباست و طنز به کار رفته در آن، در بسیاری از قسمتها مخاطب را به خنده وا میدارد و کمک میکند تا بیننده کمی از فضای سنگین و رمزآلود داستان دور شود. گذشته از این نکات، به نظر من یکی از مهمترین نقاط قوت این انیمه، صداگذاری بسیار عالی آن است. خصوصاً صداگذاری دو شخصیت زرو و کانامه از ظرافت و بار خاصی برخوردار است. میتوان در صدای زرو تنهایی، حسرت، میل به از دست ندادن و علاقهای سرکوب شده را به وضوح احساس کرد. کلمات با چنان زیبایی و احساسی همراه هستند که مخاطب را به تحسین وا میدارند. به نظر من دیدن این انیمه با دوبلهی انگلیسی، یک اشتباه بزرگ است.
برخلاف بسیاری از داستانهای شوجو، این انیمه سرعت بسیار زیادی دارد و از تکتک لحظات آن به خوبی استفاده شده است. راز و رمز داستان، پیچیدگی شخصیتها و عمق آنها، نکاتی است که این سری را از سایر انیمههای عاشقانه متفاوت میکند. گرچه ممکن است کاراکترهای جانبی بیشتر تیپ باشند تا شخصیت، اما شخصیتهایی که بار داستان را به دوش میکشند بسیار خوب پرداخت شدهاند. شاید تنها شخصیتی که در ابتدا کمی کلیشهای به نظر بیاید، شخصیت یوکی باشد که مهربان، قوی و شوخ است. البته با پیشرفت داستان، یوکی شخصیت بهتری پیدا میکند؛ اما از دید من، تا آخر سری اول داستان، ویژگی متمایز کنندهی قابل توجهی ندارد. ولی این مسئله به این معنی نیست که یوکی شخصیتی دوست داشتنی ندارد.
یک نکتهی دربارهی انیمه این است که به دلیل ادامه داشتن مانگا، انیمهها تمام ماجرا را روایت نمیکنند و بینندگان را در حسرت ساخت سری سوم میگذارند.
داستان: داستان در دنیایی رخ میدهد که نفرت چون دیواری، دنیای خونآشامان و انسانها را از هم جدا میکند. نفرتی که از تاریخ تاریک انسانها سرچشمه میگیرد. اما کسانی در هر دو سوی دیوار هستند که مایلند میان این دیوار، دری ایجاد کنند و به دنیا ثابت کنند که همزیستی ممکن است. این افراد کاین کراس، مدیر مدرسه و دخترش یوکی به همراه کانامه کوران هستند که مشکلات زیادی بر سر راهشان وجود دارد. اما تمام مشکلات تنها به در خطر بودن صلح، ختم نمیشود. کانامه، کسی است که حاضر است در راه هدفش- حفظ امنیت یوکی- از وسیلههای گوناگون استفاده کند و بارها بینندهی داستان در برابر این پرسش قرار میگیرد که آیا این اصیلزادهی قدرتمند، همانگونه که یوکی باور دارد، مهربان و قابل اعتماد است و یا آنگونه که زرو معتقد است، موجودی پست است که نباید به او اعتماد کرد...
داستان اگرچه با راز و رمزهای زیادی احاطه شده، اما میتوان گفت که خط اصلیش مثلثی عشق است. مثلثی که بار گرههای داستان را به دوش میکشد و نویسنده، آگاهانه، مانع از این میشود که کفهی ترازو به یک سمت خاص، کانامه یا زرو، میل کند و با وسواس در تلاش است که تعادل میان این دو رقیب را حفظ کند. این انیمه و مانگا به کسانی که طرفدار داستانهای شونن هستند و به تم عاشقانه علاقهای ندارند، توصیه نمیشود.
یکی از روشهایی که در داستان از آن استفاده میشود، فلشبک است. ماتسوری هینو به شیوهی زیبایی به گذشتهی شخصیتها سر میزند تا تاثیرگذاری داستان بیشتر شود. عموماً این گذر به گذشته، پاسخ یک راز را در بر دارد؛ اما به شیوهای هنرمندانه، سوالات جدیدی را در ذهن بیننده نیز ایجاد میکنند.
Ω: یکی از نکات دوستداشتنی دیگر این داستان -برای من-، مونولوگهایی است که شخصیتها با خودشان دارند... مونولوگهایی که به همراه شدن مخاطب با شخصیت بسیار کمک میکند. نویسنده داستان را به خوبی پیش میبرد و تلاش بسیار دارد تا از آن را از کلیشهها دور کند و به گونهای ماجرا را پیش ببرد که برای مخاطب جذاب و غیرقابل پیشبینی باشد (گرچه گهگاه در این مورد شکست میخورد).
چالشی که داستان در ذهن من ایجاد کرد، این بود که تا چه میزان میتوان به شناختی که از افراد پیرامونمان داریم اعتماد کنیم؟ و این شناخت چقدر در برابر تغییرات جبری یا اختیاری مقاوم است؟ چقدر پیشفرضها، مانع برقراری یک ارتباط درست شده و تا چه حد اعتماد کورکورانه، به ما ضربه زده است؟
و در آخر، امیدوارم اگر از داستانهای عاشقانه با تم خونآشامی لذت میبرید، این انیمه را ببینید و آن را دوست داشته باشید.
Φ: این انیمه بیشتر به کسانی پیشنهاد میشود که از داستانهای عشقی خونآشامی کلاسیک لذت میبرند، آن هم از نوع مثلث عشقی! داستان شروع خوبی دارد، چون به هر حال هر کسی را کنجکاو میکند تا بفهمد در گذشتهی مرموز یوکی چه اتفاقی افتاده است. هرچند سری دوم در روابط بین شخصیتها چیز جدیدی برای ارائه ندارد و پر از صحنهها و دیالوگهای تکراری است. اما همچنان نسبت به بسیاری از انیمههای ساخته شده در این سبک، از جایگاه بالاتری برخوردار است. یکی دیگر از ایرادهایی که البته فقط مختص این انیمه نیست، داشتن پایان باز است. چرا که داستان مانگا همچنان ادامه پیدا میکند، در حالی که ساخت انیمه به پایان میرسد و همهی طرفداران و حتا غیر طرفداران را در انتظار برای فصل سوم میگذارد.
خون + (Blood+)
نانکورونایسا: به خاطر فردا، امروز را زندگی کن.
مانگا: |
انیمه: |
BLOOD+ نویسنده: آسوکا کاتسورا وضعیت: تمام شده تعداد قسمتها: ؟ 5 ژانر: اکشن، درام، وحشت، معما، عاشقانه، شونن، ماوراء الطبیعه |
BLOOD+ کارگردان: جونیچی فوچیساکا وضعیت: تمام شده تعداد قسمتها: 50 ژانر: اکشن، درام، وحشت، معما، عاشقانه، ماوراء الطبیعه |
خلاصهی داستان
جنگ ویتنام، کشتارهای یک قاتل سریالی و گمنام، خانهای اربابی در فرانسهی قرن نوزدهم، نیروگاهی فراموششده در روسیه و مهمتر از همه، نبردی پنهان میان موجوداتی مخوف و انسانها، همه و همه موضوعاتی هستند بیربط که تنها رابط آنها، خاطرات فراموش شدهی دختری جوان است که در شهری کوچک در ژاپن، روزگار میگذراند: سایا اوتاناشی؛ تنها دختر خانوادهای که یک سال پیش، سرپرستیاش را جورج میاگوسوکو، به عهده گرفته و چون تمام دختران همسالش، زندگی کوچک و سادهای دارد.
اما این آرامش چون سدی بیخبر از یورش سیلی خانمانکن، به سادگی از بین میرود. سایا -که دختری کمخون است و فراموشی، مانع از آن لست که خاطراتی دورتر از یک سال پیش را به یاد بیاورد- خود را در میان جنگی میبیند که تنها کلید پیروزیاش، در دستان اوست. دستانی که شمشیری عجیب را سخت میفشرد و در پاسخ به صدای شوالیهاش، هاجی، موجودات مخوف، چیروپترانها را از بین میبرد. اما اینطور نیست که همیشه پیروزی به سادگی و بدون پرداخت بها، به دست بیاید و سایا این را با گذر زمان، خوب دریافته است.
شخصیتها
قهرمانان
سایا اوتاناشی: در آغاز دختری زیبا، ساده و آرام است که به کمخونی مبتلاست. سایا فراموشی دارد و تنها خاطرات یکسال اخیر را به یاد میآورد. این فراموشی کمکم با رخدادن وقایعی عجیب، جای خود را به خاطراتی دردناک میدهند که یک زندگی آرام را برای او ناممکن میکنند. مهمترین این خاطرات، یکی دویدن اوست به سوی دری کوچک در انتهای راهرویی طولانی و تلاش برای بازکردن آن در و دیگری، خاطرهی قتل عامی است در زمان جنگ ویتنام. کلید اصلی این یادآوری، دیدار سایاست با مردی کمسخن و آرام، که همیشه ویلونسلش را به همراه دارد و تاکسیدو پوشیده است. این مرد، هاجی، کسی است که بعدها از او به عنوان شوالیهی سایا نام برده میشود. شوالیهای که تا آنجا که در توان دارد، به خواستههای سایا عمل میکند و در جنگ، همیشه در کنار اوست.
آمدن هاجی به دنیای سایا، همزمان شده است با فرار موجوداتی مخوف و خونخوار - به معنای تحتاللفظی آن- از آزمایشگاه و حملهی آنها به مردمان در شب. این موجودات که چیروپتران نام دارند، تنها در دو صورت کشته میشوند: 1- بمباران 2- زخمی شدن با تیغی که خون سایا بر روی آن است.
سایا در طی داستان به یاد میآورد که تنها خون اوست که میتواند میان چیروپترانها و مردم حائل شود. او درمییابد وظیفه دارد در این میدان بجنگد و هرچه در توان دارد، برای از بین بردن دشمن انجام دهد. دشمنی که متاسفانه خود از زندان رهایش کرده (و این باری دیگر است بر دوش او).
سایا شخصیتی است چند وجهی. او که در ظاهر دختری آرام و ساده است، میتواند به موجودی خشن و بیرحم تبدیل شود. موجودی تشنهی خون که بیمهابا به دوست و دشمن حمله میکند و آنان را از بین میبرد. وجه دیگر وجود سایا، شخصیتی میان این دو بعد است؛ سایایی که میداند نمیتواند چون گذشته به سادگی زندگی کند و نیز میترسد در جنگ کنترل خود را از دست بدهد و مسئولیت جنگ کردن را نیز بر عهده دارد.
سایا قهرمانی است تنها، که حتا انسانهایی که درکنارش با چیروپترانها میجنگند نیز، به او به چشم یک ابزار نگاه میکنند. او کسی است که بار یک جنگ طولانی و طاقت فرسا را بر دوش دارد؛ جنگجویی نامیرا که به صورت متناوب دورههای سیسالهی خواب و سهسالهی بیداری را طی میکند و برای خود نیز، چون دشمنانش حق زیادی برای زندگی قایل نیست، چرا که میداند خودش هم به نوعی یک چیروپتران است.
هاجی: شوالیهی سایا. مردی آرام، کمسخن و وفادار. همراه همیشگیاش در این جنگ فرساینده که به تمام خواستههای او، جامهی عمل میپوشاند. هاجی از گذشتههای دور -زمانی که دیوا آزاد نشده و جنگی شروع نشده بود- در کنار سایا بود و به عنوان خدمتکار در خانهی اربابی آنها زندگی میکرد. او که برای چیدن گلی که سایا میخواهد از صخره سقوط میکند، با ریخته شدن خون سایا به حلقش و نوشیدن آن، به موجودی نامیرا و توانمندتر از آدمیان تبدیل میشود. سایا همیشه به همین دلیل، عذاب وجدان دارد؛ چرا که حس میکند هاجی را برخلاف میلش به موجودی غیر انسانی تغییر داده است. درحالی که هاجی هرگز از این واقعه پشیمان نیست.
هاجی نوازندهای قدرتمند است که ویولن سل مینوازد. او از جعبهی سازش، به عنوان سپر استفاده میکند و شمشیر سایا را نیز در آن نگهداری میکند. هاجی اگرچه نمیتواند چیروپترانها را بکشد، با آنها به سختی میجنگد. او توانایی بازسازی بدنش را دارد و باوجود آن که در برابر سایا تغییر فرم نمیدهد، اما یکی از دستانش شکل انسانی خود را از دست داده است.
بیداری سایا منوط به حضور هاجی است؛ نوشیدن خون هاجی و جملاتی که او بر زبان میآورد: «سایا، مبارزه کن»؛ اینها ترکیبی است که سایا را از دختری ساده و متزلزل به جنگجویی توانا تبدیل میکند. هاجی اگرچه دلبستگی خود به سایا را بر زبان نمیآورد و خویی آرام و صلحجو دارد، نمیتواند از علاقهی مردان دیگر، به خصوص کای و سولومون به سایا، به سادگی بگذرد و سعی میکند در سکوت، خطی نامرئی به دور سایا بکشد و مانع از نزدیکشدن بیش از حد آنان به سایا شود -گرچه اگر احساس کند سایا مایل به ادامهی رابطه است، هرگز سد راهش نمیشود.
کای میاگوسوکو: برادرخواندهی سایا و بزرگترین فرزند خواندهی جورج میاگوسوکو است که زمانی یکی از معروفترین پسران مدرسهی خود و ستارهی بیسبال بوده است. او که کمی پیش از آمدن سایا ورزش را رها کرده، در این یکسال بیشتر مشغول دعوا با دیگران است.
کای که زمانی با آمدن سایا به خانوادهشان مشکل داشت، پس از مرگ جورج به دست چیروپترانها، مسئولیت خانوادهی از هم پاشیدهشان را به عهده میگیرد و ناگزیر در زمانی اندک، از پسری سر به هوا به کسی تبدیل میشود که بار خانواده را بر دوش میکشد. خانوادهای که دختر آن حتا آدمیزاده هم نیست و هیچ کدام از اعضایش نسبت خونی با دیگری ندارد.
کای برای انتقام از چیروپترانها، عضو سپر سرخ میشود و در کنار سایا، هاجی و دیگران، شروع به مبارزه میکند. شخصیت او با پیشرفت داستان پختهتر و پختهتر میشود و به جوانی کاملاً قابل اتکا تبدیل میشود. کای کسی است که تلاش میکند با تاریکیای که سایا را احاطه کرده، مبارزه کند و تنهایی او را از بین ببرد. عبارتی که کای استفاده میکند، نانکورونایسا است. به خاطر فردا امروز را زندگی کن. فلسفهای که به سایا این توان را میدهد که به آینده امید داشته باشد و بتواند فشاری را که بر او وارد میشود، تحمل کند.
ضد قهرمانان
دیوا: نقطهی مقابل سایا و به نوعی خواهر او است. اگر سایا سرخ است، دیوا آبی است. اگر سایا پیش از شروع جنگ، مانند یک بانوی نجیبزاده زندگی میکرد و از رفاه برخوردار بود، دیوا در همان زمان بدون اسم و آسایش در انتهای یک برج بلند زندانی بود. تنها به این دلیل که کنجکاوی دو دانشمند ارضا شود.
دیوا خواهر سایاست و همچون او از یک پیله به دنیا آمده است. او صدای بسیار زیبایی دارد و سایا نخستین بار با شنیدن صدای او، او را مییابد و نام دیوا را بر او میگذارد. و اوست که در را بر روی دیوا باز میکند تا در جشن تولد جوئل، دانشمندی که دیوا را حبس و برای سایا یک زندگی مرفه ایجاد کرده، بخواند. این باز شدن در میتواند مانند باز شدن در جعبهی پاندورا باشد که بدبختی را به زندگی انسانها و به خصوص سایا، وارد کرد.
دیوا، بیرحم و زیباست و چون کودکان، خودخواه است و به همه چیز به چشم بازیچه نگاه میکند. او برای زندگی دیگران ارزش قائل نیست و سرگرم شدن، یکی از اهداف مهم اوست. او شخصیتی پیچیده و تاریک دارد و در بسیاری از وجوه، در تضاد کامل با سایاست. خون او و سایا، هنگامی که با یکدیگر ترکیب میشوند، منعقد شده و به کریستال تبدیل میشود. به همین دلیل است که سایا میتواند شوالیهها و چیروپترانهایی را که دیوا ایجاد کرده است، نابود کند و نیز دیوا میتواند برای سایا و شوالیههایش، خطری مهم به شمار آید.
دیوا گرچه شخصیتی نامتعادل دارد، کاراکتری کاملاً شیطانی نیست و با پیشرفت داستان، بیننده کمکم میتواند با او همدردی کند، حتا اگر از رفتارهای او بیزار باشد. (این همدردی البته تا آن حد نیست که دیوا را از یک شخصیت قوی، به یک قربانی بیاراده تبدیل کند. دیوا تواناست و آگاهانه کار میکند.)
آمشل گلداسمیت: نخستین شوالیهی دیوا، همکار جوئل گلداسمیت، دانشمندی که دیوا و سایا را یافت و شروع به تحقیق بر روی زندگی آنها کرد. او مسئول برطرف کردن نیازهای اولیهی دیوا بود و تنها کسی بود که دیوا، زمانی که در قلعه زندانی بود، با او ارتباط داشت. دیوا، در قتل عامی که بلافاصله پس از رها شدنش از برج به راه میاندازد، تنها آمشل را زنده میگذارد و او را به شوالیهی خود تبدیل میکند.
آمشل بسیار جاهطلب است و دیوا را دوست دارد. (من شخصاً نوع علاقهی آمشل به دیوا را دوست ندارم و فکر میکنم او بیشتر از همه، به چشم یک ابزار به دیوا نگاه میکرد؛ اما بسیاری با این نظریه مخالفند.) دیوا تنها به خواستههای آمشل گوش میدهد و بیش از همه به او اعتماد دارد.
آمشل گرچه شوالیههای دیگر را با عنوان برادر خطاب میکند، اما برای زندگی و وجود آنها ارزش زیادی قایل نیست. او طراح اصلی برنامههای دیوا است و حتا تلاش میکند سایا را به جانب خود بکشد.
Ω: انیمه شروع بسیار بسیار قدرتمندی دارد. تصاویری که از نبرد ویتنام، حضور چیروپترانها و کشتار بیرحمانهی سایا به بیننده نشان میدهد، او را کاملاً برجا میخکوب میکند و آمادهاش میکند که داستانی زیبا را ببیند. سرعت انیمه برای کسانی که بینندهی حرفهای داستانهای شونن هستند، شاید کمی کند باشد؛ خصوصاً بخشهای میانی انیمه. اما آغاز و پایان آن بسیار خوب و قوی ساخته شده است.
چیزی که برای من این انیمه را بسیار جذاب میکند، باز نبودن آن است. باز نبودن به این معنی که برخلاف بسیاری از داستانها، این انیمه همهچیز را واضح بیان نمیکند؛ جزئیات، نقش مهمی در آن دارند و نکاتی را به بینندهی دقیق میفهمانند که یک بینندهی عادی حتا متوجه آنها هم نمیشود.
داستان نیز روایت زیبایی دارد. شروع قدرتمند آن، پردهای از راز و معما به دور شخصیت اصلی آن میکشد و آرامآرام با پیشرفت ماجرا، گرهها را باز میکند. فلشبک و خساست در تعریف آنچه واقعا رخ داده است، باعث میشود بیننده داستان را دنبال کند و خواهان دریافتن حقیقت باشد.
همهی نکاتی که گفته شد، گرچه نقش مهمی در جذابیت این انیمه داشتند، اما بار مهم داستان را شخصیتها و روابط آنها به دوش میکشند. با در نظر گرفتن این نکته که این داستان، داستانی شونن است و عوامل ماورالطبیعه در آن نقش مهمی دارند، شاید پذیرش آنچه میخواهم بگویم، کار سادهای نباشد. به نظر من، یکی از مهمترین محورهای این داستان، بحث خانواده است.
خانواده در این انیمه نقش بسیار مهمی دارد. این که چه کسی خانوادهی حقیقی توست؟ کسانی که از نژاد تو هستند و همخون تو -اما موجوداتی پلید- یا انسانهایی که از نژادی دیگرند و با تو همخون نیستند اما، پیوندی ناگسستنی با تو دارند؟ کای پس از مرگ پدرشان، با سرسختی نقش ستون خانواده را به دوش میکشد و در جایی به سایا میگوید: «تو داری قویتر و قویتر میشوی. نه فقط تو، ریکو هم همینطور. من با وجود این که کاری از دستم بر نمیآید، همیشه در کنار شما میمانم، در کنار تو و ریکو.» همین رویکرد کای و پذیرشی که نسبت به شرایط سایا دارد (البته این پذیرش به سادگی بدست نمیآید)، عاملی است که باعث شود سایا برای خود، حق زندگی قائل باشد و بتواند برخلاف گذشته بخندد و امیدوار باشد. او یک بار به کای میگوید: «کای، همیشه کنارم بمون، همیشه کنارم بمون و هیچ وقت ترکم نکن. چون اگه تو پیشم باشی، هرچقدر هم که بجنگم، میتونم خودم بمونم. من، تو، ریکو و پدر، ما میتونیم یک خانواده باشیم.»
نقطهی قوت دیگر این داستان، موسیقی آن است. موسیقی و قطعهی اپرایی که دیوا میخواند، بسیار زیباست و در درگیر شدن احساس بیننده، بسیار موثر است. تضادی که صدای آسمانی دیوا و نیتهای پلید او در داستان ایجاد میکند، خود نکتهی قابل توجهی است.
در نهایت، این داستان به کسانی که عادت به دیدن انیمههایی پرسرعت و نفسگیر دارند، توصیه نمیشود اما برای کسانی که مایلند یک داستان شونن با تم عاشقانه ببینند، خون+ یک گزینهی خوب به شمار میآید. من که از دیدن آن لذت بردم.
Φ: از نظر گرافیک و موسیقی متن، این سری کار خود را به خوبی انجام میدهد. موسیقی متن آن توسط مارک مانسینا (22) نوشته و توسط یکی از معروفترین آهنگ سازان غربی، هانس زیمر (23)، اجرا شده است. یکی از نکات جالب در داستان، استفاده از اتفاقات واقعی دنیای خودمان است؛ مانند مطرح کردن جنگ ویتنام و غیره. یکی دیگر از نکات جالب، سلاحهایی است که شخصیتها از آنها استفاده میکنند. برای مثال شوالیهی سایا، هاجی، از جعبهی یک ویولنسل برای مبارزه استفاده میکند! این انیمه در قسمت اول به خوبی موفق به جذب بیننده میشود، اما بعد از چندین قسمت روال پیشرفت داستان کمی کند شده و ممکن است حوصلهی مخاطبانش را سر ببرد. اما میتوان گفت داستان در یک سوم پایانی به هیجان اولیهی خود برمیگردد و بیننده را تقریباً راضی میکند، هر چند این حس را باقی میگذارد که 50 قسمت برای چنین داستانی کمی زیاد است!
Ψ: موضوعی که پیش از هر چیز دیگر به ذهنم میرسد، طاقتفرسایی و زجرآوری بیش از حد این انیمه است. این انیمه را حتا پیش از آنکه تصمیم به نقد آن بگیرم، دیدم (کسی مجبورم نکرده بود!) و حالا در عجبم که چه چیز باعث شده 50 قسمت آن را دنبال کنم؟ و مطمئن باشید که کارهای بهتری در زندگیام دارم. منظورم این است که لحظاتی بود (و این کلمات را محض مزاح نمینویسم)، که مطمئن بودم این انیمه از آغاز بشر شروع شده و من پدر زمان هستم؛ یا در حال گذران یکی از بحرانهای میانسالیام هستم و چون شوهای تلوزیونی را تا ابد کنسل کردهاند، دارم از سر ناچاری این انیمه را تماشا میکنم. پس چیزی که باعث شد این انیمه را تا آخر ببینم، این حس بود که دوست ندارم چیزی را شروع کنم و پایانش را نبینم. پس نهایتاً باید گفت اگر مانگاخوان نیستید و مانگای خون+ را نخواندهاید، فکر نمیکنم از ماجرای سایا آنقدری که باید لذت ببرید.
در این داستان هم از تعریف کلاسیک خونآشامها خبری نیست و خونآشام ماجرا احتمالاً نوعی نژاد بیگانهي فضایی است که از نظر پایهي پروتئینی و ژنتیکی، کاملاً با حیات زمینی تفاوت دارد. متاسفانه باید گفت با وجود تلاش نویسنده و احتمالاً کارگردان برای ورود به حوزهی علمیتخیلی، این انیمه در تبیین مسائل علمیاش بیش از حد ضعیف عمل میکند؛ تا جایی که برخی توجیهات بیشتر خندهدار هستند تا علمی. البته همه قبول داریم که منطبق با دانش روز بودن، هرگز قدرتمندترین بخش یک انیمه نبوده است.
امیدوارم از دیدن این انیمه لذت ببرید هر چند میتوانید تصمیم بگیرید که هرگز آن را نبینید.
پینوشتها:
* در ادامه بعد از معرفی هر کدام از انیمهها، یادداشتهایی نوشته شده و برای تفکیک نویسنده، از علائم راهنمای زیر استفاده شده است:
Φ: الهه مرادی Ψ: فرزین سوری Ω: هانیهسادات سرکی