آخرین شب کودکیام با بازدید از خانه شروع شد. خواهران تهگاتوئی دو تخم عقیم به ما داده بودند. تهگاتوئی یکی را به مادرم، برادر و خواهرانم داد و اصرار کرد آن یکی را خودم تنها بخورم. فرقی هم نداشت. یک تخم آن قدر بود که باعث احساس رضایت همگی شود. البته تقریباً همه. مادرم حاضر نشد به تخم لب بزند. خودش گوشهای نشست و تماشا کرد که بقیه چطور بدون او به حالت خلسه وارد شدند. بیشتر از همه من را نگاه میکرد.
من به پهلوی دراز و مخملین تهگاتوئی تکیه داده بودم و هر از گاهی جرعهای از تخمم مینوشیدم و در عجب بودم چرا مادرم این لذت بیخطر را از خودش دریغ میکند. اگر هر از گاهی به خودش آسان میگرفت، مطمئناً موهایش این قدر زود سفید نمیشدند. تخم عمر را طولانی کرده و قوای بدنی را بهبود میبخشید. پدرم که در عمرش هرگز به هیچ تخمی نه نگفته بود، دو برابر آن چه که باید عمر کرد. و آخرهای عمرش، وقتی که دیگر باید پیر و کند میشد، تازه با مادرم ازدواج کرد و صاحب چهار فرزند شد.
ولی ظاهراً مادرم به پیر شدن راضی بود. وقتی چند تا از دست و پاهای تهگاتوئی من را نزدیکتر کشیدند، مادرم رویش را برگرداند. تهگاتوئی عاشق گرمای بدن انسان بود و هر وقت میتوانست، تا جای ممکن از آن بهره میبرد. وقتی بچهتر بودم و بیشتر اوقاتم را در خانه میگذراندم، مادرم سعی میکرد آموزشم دهد که چطور در مقابل تهگاتوئی رفتار کنم؛ این که چطور مودب و فرمانبردار باشم، چون او نمایندهی دولت تیلیک و فرماندهی شکارگاه بود و به همین دلیل، مهمترین فرد از نژاد خود بود که با انسانها سر و کار داشت. مادرم میگفت باید افتخار کنیم که چنین فردی خانوادهی ما را برای وصلت انتخاب کرده است. مادرم هر وقت دروغ میگفت، رسمیتر و خشکتر از همیشه حرف میزد.
نمیدانستم چرا مادرم دروغ میگوید یا اصلاً دروغش چی هست. درست که انتخاب ما از سوی تهگاتوئی مایهی افتخار بود، اما چیز جدیدی هم نبود. تهگاتوئی و مادرم برای بیشتر عمرِ مادرم با هم دوست بودند و تهگاتوئی دوست نداشت در جایی که آن را خانهی دوم خودش میدانست، زیاده از حد احترام و رفتار رسمی ببیند. او خیلی راحت داخل میآمد، روی یکی از مبلمان مخصوص خودش مینشست و من را صدا میکرد تا کنارش بنشینم و گرمش کنم. هر وقت این طوری از پشت بهش تکیه میدادم و غرغرهایش را گوش میکردم که چرا اینقدر لاغر و استخوانی هستم، دیگر رفتار رسمی و مودب بودن کمی سخت میشد.
این بار با شش یا هفت تا از دستهایش من را لمس کرد و گفت: «داری بهتر میشوی. بالاخره داری وزن اضافه میکنی. لاغری خطرناک است.» بعد لمس دستهایش کمی تغییر کرد و تبدیل به نوازش شد.
مادرم با لحن تندی گفت: «هنوز زیادی لاغر است.»
تهگاتوئی سرش و یک متر از گردن درازش را از روی مبل بلند کرد و نگاهی به مادرم انداخت و مادرم با صورتی پرچروک و پیر، نگاهش را برگرداند.
«لیان، میخواهم باقی تخمی را که به گان دادم، تو بخوری.»
مادرم گفت: «این تخمها مال بچههایند.»
«اینها مال همهی خانوادهاند. لطفاً بخور.»
مادرم با بیمیلی تخم را از دستم گرفت و آن را به دهان برد. حالا فقط چند قطره توی پوستهی نرمی که حالا چروکیده شده بود، باقی بود. ولی مادرم آن را بیرون فشار داد، قورت داد و پس از چند لحظه، خطوط نگرانی و اضطراب چهرهاش باز شدند.
با صدایی آرام گفت: «خیلی خوب است. گاهی اوقات یادم میرود که چقدر خوب است.»
تهگاتوئی گفت: «باید بیشتر بخوری. چرا این قدر برای پیر شدن عجله داری؟»
مادرم چیزی نگفت.
تهگاتوئی گفت: «اینجا آمدن را دوست دارم. اینجا به خاطر وجود تو برایم خوشایند است، اما تو از خودت مراقبت نمیکنی.»
تهگاتوئی از بیرون تحت فشار بود. مردمش نمونههای بیشتری از ما را میخواستند. حالا فقط او و حزب سیاسیاش بین ما و لشکرلشکر تیلیکهایی فاصله بود که دلیل وجود شکارگاه را نمیفهمیدند؛ نمیفهمیدند چرا نمیتوانند هر زمینی را که دلشان میخواهد انتخاب کرده، بابتش پول بپردازند و آن را مال خود کنند. شاید هم میفهمیدند، ولی آن قدر درمانده بودند که دیگر اهمیتی نمیدادند. تهگاتوئی ما را تقسیمبندی میکرد و به پولدارها و قدرتمندها میفروخت تا از حمایت سیاسی آنها بهرهمند شود. بنابراین ما یک ضرورت بودیم؛ یک جور نماد وضعیت اجتماعیشان بودیم؛ و در عین حال نژادی مستقل بودیم. تهگاتوئی به وصلت بین خانوادهها نظارت داشت و آخرین بقایای سیستم قدیمی تیلیکها که زمینیها را برای نفع خود جدا از هم نگاه میداشتند، از میان برد. من با تهگاتوئی بیرون رفته بودم. اشتیاق کشندهی نگاه مردمانش به خودم را دیده بودم. وقتی به این فکر میکردم که تهگاتوئی تنها فاصله بین ما و آن اشتیاقی است که ممکن بود هر لحظه ما را ببلعد، وحشتزده میشدم. گاهی مادرم به او خیره میشد و به من میگفت: «مواظبش باش.» و من به یاد میآوردم که مادرم هم بیرون بوده و همه چیز را به چشم خودش دیده است.
تهگاتوئی با چهار تا از دستهایش من را هل داد تا روی زمین بیفتم و گفت: «خیلی خوب گان. برو پیش خواهرهایت بشین و از خلسهات لذت ببر. تو از همه بیشتر تخم خوردی. لیان، بیا من را گرم کن.»
«هیچ پولی نمیتواند او را از من بگیرد.»
اگر مادرم هشیار بود، هرگز به این مساله اشاره نمیکرد.
تهگاتوئی محض لطف به مادرم، تاییدکنان گفت: «هیچ پولی.»
«فکر کردی بابت تخم، بابت عمر دراز میفروشمش؟ آن هم پسرم را؟»
تهگاتوئی شانهی مادرم را نوازش کرد و همانطور که با موهای بلند و خاکستری او بازی میکرد، گفت: «هیچ پولی.»
دلم میخواست دست مادرم را بگیرم و آن لحظه را با او شریک شوم. ولی اگر لمساش میکردم، من را محکم میچسبید. و چون تخم و نیش تهگاتوئی محدودیتهای داخلیاش را از میان برداشته بود، ممکن بود لبخند بزند و حرفهایی را که این همه مدت در دل نگه داشته بود بیرون بریزد. ولی فردا که یاد امشب میافتاد، حتماً احساس درماندگی و تحقیر میکرد. دوست نداشتم من هم بخشی از یادآوری تحقیرش باشم. کافی بود آرام سر جایم بنشینم و بدانم که او با تمامی وظیفه و غرور و رنج مادرانهاش، دوستم دارد.
تهگاتوئی گفت: «ژوان هوآ، کفشهایش را در بیاور. چند دقیقهی دیگر دوباره نیشاش میزنم تا بخوابد.»
خواهر بزرگم برای اطاعت، مست و تلوتلوخوران از جا بلند شد. وقتی کارش را تمام کرد، برگشت کنارم نشست و دستم را گرفت. من و او همیشه جفت جدانشدنی بودیم.
مادرم سرش را به پهلوی تهگاتوئی تکیه داد و سعی کرد از آن زاویهی غیرممکن، سرش را بالا ببرد و صورت پهن و گرد او را ببیند. «دوباره میخواهی نیشم بزنی؟»
«بله، لیان.»
«پس تا فردا ظهر میخوابم.»
«چه بهتر. به این خواب احتیاج داری. آخرین بار کی خوابیدی؟»
مادرم از سر آزردگی غرغری کرد و گفت: «باید همان موقع که کوچک بودی، زیر پا لهت میکردم.»
این شوخی قدیمی خودشان دو نفر بود. آن دو کم و بیش کنار هم بزرگ شده بودند؛ گرچه تهگاتوئی در تمام طول عمر مادرم آنقدر کوچک نبود که بشود زیر پای یک زمینی لهش کرد. تهگاتوئی تقریباً سه برابر مادرم عمر داشت و وقتی مادرم بر اثر پیری میمرد، باز هم جوان محسوب میشد. ولی این دو زمانی با هم آشنا شده بودند که تهگاتوئی وارد مرحلهی سریع تغییر، مرحلهی نوجوانی تیلیکها شده بود. آن موقع مادرم بچه بود، با این حال برای مدتی با نرخ برابری رشد کرده بودند و دوستی بهتر از یکدیگر هم نداشتند.
تهگاتوئی مادرم را با مردی آشنا کرد که بعداً پدرم شد. پدر و مادرم با وجود تفاوت سنی، از هم خوششان آمده و درست زمانی که تهگاتوئی شغل خانوادگیاش –سیاست- را شروع میکرد، با هم ازدواج کرده بودند. از آن به بعد دیدار بین او و مادرم کم شده بود. ولی زمانی قبل از تولد خواهر بزرگترم، مادرم قول یکی از فرزندانش را به تهگاتوئی داد. او بالاخره باید یکی از ما را به کسی میبخشید و ترجیح میداد به جای یک غریبه، با تهگاتوئی طرف باشد.
چندین سال گذشت. تهگاتوئی در سفر مداوم بود و قدرت و نفوذش بیشتر میشد. و وقتی بعد از سالها به دنبال آن چیزی آمد که آن را جایزهی برحق تلاشهای طولانی خودش میدانست، شکارگاه تحت فرماندهیاش در آمده بود. خواهر بزرگترم بلافاصله به تهگاتوئی علاقمند شد و میخواست برگزیده خودش باشد، اما مادرم تازه آن موقع من را حامله بود و تهگاتوئی ترجیح میداد بچهی کوچکتری را انتخاب کند که در رشد و تربیتش سهم داشته باشد. برایم گفتهاند که اولین بار، سه دقیقه بعد از تولدم بود که تهگاتوئی من را میان قفس دستهایش گرفت. چند روز بعد، برای اولین بار مزهی تخم را به من چشاندند. هر وقت زمینیها میپرسند آیا از تهگاتوئی میترسم، همین ماجرا را برایشان تعریف میکنم. و هر وقت تیلیکها درخواست یک انسان نوجوان را دارند و تهگاتوئی به جایش پیشنهاد یک بچهی کوچکتر را میدهد، همین ماجرا را برایشان تکرار میکند. حتا برادرم که یک جورهایی با ترس و بیاعتمادی به تیلیکها بزرگ شده، اگر در کودکی انتخاب میشد، میتوانست بی هیچ دردسری وارد یکی از خانوادههای آنها شود. گاهی فکر میکنم اگر این اتفاق میافتاد، برای خودش هم بهتر بود. به او نگاه میکنم که آن سوی اتاق دراز کشیده و با چشمهای باز و مات، رویای تخمش را میبیند. احساس ترس و بیاعتمادیاش به تیلیکها هر چقدر هم که زیاد باشد، هیچوقت از سهم تخم خود چشمپوشی نمیکند.
ناگهان تهگاتوئی پرسید: «لیان، میتوانی سر پا بایستی؟»
مادرم گفت: «بایستم؟ فکر کردم قرار است بخوابم.»
«باشد برای بعد. انگار بیرون یک خبرهایی است.»
و ناگهان پناه دستهای تهگاتوئی غیب شد.
«چی؟»
«بلند شو، لیان!»
مادرم لحن صدای او را تشخیص داد و درست قبل از این که از پشت به زمین بیفتد، ایستاد. تهگاتوئی بدن دراز و سه متری خود را از روی مبل بلند کرد و با سرعت تمام از در به بیرون خزید. او اسکلتدار بود – استخوان دنده داشت، یک ستون فقرات طولانی و دراز داشت، جمجمه داشت، در هر دست و پایش، چهار گروه استخوان داشت. ولی وقتی اینطوری حرکت میکرد، وقتی میخزید و با دقت روی زمین میافتاد و نرم فرود میآمد، به نظر بیاستخوان و نرم میرسید – درست مثل چیزی که به جای آب، توی هوا شنا کند. من عاشق تماشای این حرکاتش بودم.
خواهرم را تنها گذاشتم و با این که قدمهایم چندان محکم نبود، دنبالش از در بیرون رفتم. شاید بهتر بود مینشستم و رویا میدیدم، یا دختری را پیدا میکردم و رویایی را در بیداری با او شریک میشدم. زمانی که تیلیکها ما را چیزی جز حیوانات گندهی گرم و نرم و راحت و در دسترس نمیدانستند، چند تایی از ما را، زن و مرد کنار هم میانداختند و تنها تخم به خوردمان میدادند. این طوری مطمئن میشدند که هر چقدر هم که مقاومت کنیم، حداقل یک نسل بعدی از انسانها وجود خواهد داشت. واقعاً شانس آوردیم که این وضعیت چندان دوام نیاورد. اگر ماجرا چند نسل دنباله پیدا میکرد، واقعاً چیزی جز حیوانات گندهی گرم و نرم و در دسترس نمیشدیم.
تهگاتوئی گفت: «در را باز نگه دار، گان. به خانواده هم بگو عقب بایستند.»
پرسیدم: «چه شده است؟»
«انتیلیک.»
جلوی در توی خودم فرو رفتم و گفتم: «اینجا؟ تنها؟»
تهگاتوئی از کنارم رد شد. مرد را بیهوش، مثل کتی روی یکی از دستهای درازش انداخته بود و میبرد. «فکر کنم میخواسته خودش را به یکی از صندوقهای تماس برساند.»
مرد جوان به نظر میرسید –شاید همسن برادرم بود- و لاغرتر از چیزی بود که باید. جوری بود که تهگاتوئی میگفت لاغری خطرناک.
تهگاتوئی گفت: «گان، برو سراغ صندوق تماس.»
بعد مرد را زمین گذاشت و لباسهایش را در آورد.
من تکان نخوردم.
تهگاتوئی لحظهای بعد سرش را بالا آورد و میدانستم سکون بیاندازهاش به نشانهی بیصبری است.
گفتم: «کوئی را بفرست. من اینجا میمانم. شاید کاری از دستم ساخته باشد.»
تهگاتوئی دوباره دست و پاهای درازش را به حرکت وا داشت و لباس مرد را از سرش در آورد. گفت: «از دیدنش خوشت نخواهد آمد. کار سختی است. من نمیتوانم مثل تیلیک خود این مرد کمکش کنم.»
«میدانم. ولی کوئی را بفرست. او دلش نمیخواهد در چنین لحظهای اینجا باشد. من حداقل حاضرم کمک کنم.»
تهگاتوئی نگاهی به برادرم انداخت – برادر بزرگتر، قویتر و مطمئناً تواناتر در کمک. کوئی نشسته بود، خودش را به دیوار چسبانده بود و با ترس و نفرتی آشکار به مرد روی زمین نگاه میکرد. خود تهگاتوئی هم میدانست که حضور او در اینجا بیفایده است. فریاد زد: «کوئی، برو!»
کوئی مخالفتی نکرد. بلند شد، کمی تلوتلو خورد، گامهایش را مستحکم کرد و ترسیده و خبردار ایستاد.
تهگاتوئی از روی بازوبند مرد برای او خواند: «اسمش برام لوماس است.» من از سر همدردی بازوبند خودم را لمس کردم و تهگاتوئی ادامه داد: «تهخوتگیفته را لازم دارد. شنیدی؟»
برادرم تکرار کرد: «برام لوماس. تهخوتگیفته. الان میروم.»
بعد با فاصله ما و برام لوماس را دور زد و از در بیرون دوید.
لوماس داشت به هوش میآمد. اولش فقط ناله میکرد و با دستهای منقبض به دست و پاهای تهگاتوئی چسبیده بود. خواهر کوچکترم که بالاخره از رویای تخمش بیدار شده بود، جلو آمد تا او را تماشا کند؛ اما مادرم آمد و او را عقب برد.
تهگاتوئی کفشها و شلوار مرد را هم در آورد و این مدت دو دستش را در اختیار لوماس گذاشته بود تا محکم بچسبد و ناله کند. به جز دو پای آخر، باقی اعضای بدنش سریع و چابک بودند. تهگاتوئی گفت: «این دفعه حوصلهی بحث ندارم، گان.»
صاف ایستادم و گفتم: «باید چه کار کنم؟»
«برو یکی از حیواناتی را که نصف اندازهی خودت هست، بکش.»
«بکشم؟ ولی من هیچوقت...»
تهگاتوئی من را به ته اتاق پرتاب کرد. شاخکش بدون استفاده از نیش هم کارآمد و سریع بود.
بلند شدم و از این که اخطار قبلیاش را نشنیده گرفتهام، احساس حماقت کردم. وارد آشپزخانه شدم. شاید با چاقو یا تبر میشد چیزی را بکشم. مادرم برای غذا چند تایی حیوان زمینی نگاه میداشت و چند هزار تایی حیوان محلی هم برای استفاده از خزشان داشتیم. حتماً تهگاتوئی یک چیز محلی را ترجیح میداد. مثلاً یک اَشتی. بعضیهایشان اندازهی خوبی داشتند، ولی تعداد دندانهایشان سه برابر من بود و با علاقهی فراوانی از آنها در هر کاری استفاده میکردند. مادرم، هوآ و کوئی میتوانستند با چاقو آنها را بکشند. من تا به حال هیچ چیز نکشته بودم. آن موقع که برادر و خواهرانم مشغول یادگیری کسبوکار خانوادگی بودند، من بیشتر وقتم را با تهگاتوئی میگذراندم. تهگاتوئی حق داشت. من باید سراغ صندوق تماس میرفتم. حداقل این کار از دستم بر میآمد.
سراغ کابینت کناری رفتم که مادرم ابزار بزرگ خانه و باغ را تویش نگه میداشت. ته کابینت، لولهای بود که فاضلاب را از آشپزخانه خارج میکرد – اما حالا دیگر این کار را نمیکرد. پدرم قبل از تولد من فاضلاب را به زیر خانه منحرف کرده بود. حالا میشد لوله را بپیچانی و یک سویش کنار میرفت و توی سمت دیگر، میشد تفنگی پنهان کرد. این تنها اسلحهی ما نبود، ولی دسترسی به آن از همه سادهتر بود. باید با آن یکی از بزرگترین اَشتیها را میکشتم. احتمالاً بعداً تهگاتوئی تفنگ را مصادره میکرد. نگهداری از سلاح گرم در شکارگاه ممنوع بود. بعد از تاسیس شکارگاه، اتفاقات زیادی افتاد – زمینیها به تیلیکها، به انتیلیکها و همدیگر شلیک میکردند. این ماجرا قبل از شروع وصلت بین خانوادهها بود؛ قبل از این که حفظ صلح تماماً به نفع همه باشد. در تمام عمر من یا مادرم، هیچکس به یک تیلیک شلیک نکرده بود؛ ولی قانون همچنان پابرجا بود – میگفتند این قانون برای نفع خودمان است. همه افسانهی خانوادههایی زمینی را شنیده بودند که در نتیجهی انتقام تیلیکها، حتا یک نفرشان هم زنده نمانده بود.
سراغ قفسها رفتم و بزرگترین اَشتی که به چشمم آمد، شلیک کردم. یک نر پرورشی خوشقیافه بود و مطمئناً مادرم از دیدن این که جنازهاش را به دنبال میکشم، خوشحال نمیشد. ولی اندازهی خوبی داشت و من هم که عجله داشتم.
جسد دراز و گرم اَشتی را سر شانه انداختم –خوشحال از این که بخشی از اضافه وزنم، جذب عضلاتم شده بود- و آن را به آشپزخانه بردم. بعد تفنگ را دوباره در مخفیگاهش پنهان کردم. اگر تهگاتوئی متوجه نوع زخم اَشتی شده و میگفت باید اسلحه را تحویل دهیم، این کار را میکردم. در غیر این صورت، تفنگ همان جایی که پدرم انتخاب کرده بود، باقی میماند.
برگشتم تا اَشتی را ببرم، اما لحظهای تردید کردم. چند لحظه جلوی در بسته ایستادم و با خودم فکر کردم چرا میترسم. میدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. تا به حال شخصاً شاهد چنین چیزی نبودم، ولی تهگاتوئی عکس و نمودارهایش را نشانم داده بود. کاری کرده بود که به محض بزرگتر شدن، تمام واقعیت را بفهمم و آن را درک کنم.
ولی دلم نمیخواست وارد اتاق بشوم. کمی سر انتخاب چاقوی مناسب از توی جعبهی چوبی و کندهکاری شدهی مادرم، وقت تلف کردم. با خودم گفتم شاید برای پاره کردن تن سخت و خزدار اَشتی، چاقو لازمش بشود.
تهگاتوئی با صدایی تند فریاد زد: «گان!»
آب دهانم را قورت دادم. هیچ وقت فکرش را نمیکردم که قدم برداشتن اینقدر کار سختی باشد. متوجه شدم دارم به خودم میلرزم و از این بابت خجالت کشیدم. این خجالت وادارم کرد از در بگذرم و وارد اتاق بشوم.
اَشتی را نزدیک تهگاتوئی روی زمین گذاشتم و دیدم که لوماس دوباره از هوش رفته است. من و تهگاتوئی و لوماس در اتاق تنها بودیم – احتمالاً مادرم و خواهرانم برای ندیدن ماجرا، بیرون رفته بودند. بهشان حسودیام شد.
ولی همین که تهگاتوئی اَشتی را جلو کشید، مادرم برگشت. تهگاتوئی چاقویی را که دراز کرده بودم، ندیده گرفت و چنگالهایش را بیرون آورد و تن اَشتی را از گلو تا دم پاره کرد. بعد با چشمهای زرد و مصممش به من زل زد و گفت: «شانههای مرد را بگیر، گان.»
وحشتزده به لوماس چشم دوختم و حس کردم نمیخواهم لمسش کنم، چه برسد به این که نگهش دارم. این دیگر مثل شلیک به یک حیوان نبود. آنقدر سریع و آنقدر راحت نبود و امیدوار بودم آخر کار مرد هم نباشد؛ ولی هیچ دلم نمیخواست بخشی از این کار باشم.
مادرم جلو آمد و گفت: «گان، تو سمت راستش را نگه دار. من سمت چپش را می گیرم.» اگر لوماس به هوش میآمد، ممکن بود بدون این که خودش بفهمد مادرم را گوشهای پرت کند. مادرم زن ریزجثهای بود. گاهی بلند بلند اظهار تعجب میکرد که چطور چهار بچهی به این بزرگی به دنیا آورده است.
شانههای مرد را گرفتم و گفتم: «نه. خودم نگهش میدارم.»
مادرم همان نزدیکی باقی ماند. گفتم: «نگران نباش. باعث شرمندگیات نمیشوم. لازم نیست بمانی و تماشا کنی.»
مادرم با تردید نگاهی به من انداخت، بعد کار نادری انجام داد؛ صورتم را نوازش کرد و عاقبت به اتاقش رفت.
تهگاتوئی با آسودگی سرش را پایین آورد و با اظهار لطفی که بیشتر زمینی بود تا تیلیکی، گفت: «ممنونم، گان. او... همیشه راه تازهای پیدا میکند تا به دست من، خودش را زجر بدهد.»
حالا لوماس ناله میکرد و صداهای مُقَطعی از خودش در میآورد. امیدوار بودم تمام مدت همانطور بیهوش میماند. تهگاتوئی صورتش را جلو برد تا مرد او را ببیند.
گفت: «فعلاً تا جایی که جراتش را داشتهام، نیشت زدهام. وقتی همه چیز تمام شد، دوباره نیشت میزنم تا بخوابی و دیگر درد نکشی...»
لوماس التماسکنان گفت: «خواهش میکنم... صبر کنید...»
«دیگر وقتی نمانده، برام. همین که تمام شد، نیشت میزنم. وقتی تهخوتگیفته برسد، بهت تخم میدهد تا درمان شوی. همه چیز خیلی زود تمام میشود.»
مرد توی آغوش من به تقلا افتاد و فریاد زد: «تهخوتگیف!»
«دیگر چیزی نمانده، برام.»
تهگاتوئی نگاهی به من انداخت و بعد یکی از چنگالهایش را بالای سطح شکم او، درست زیر دندههای سمت چپش قرار داد. سمت راست شکمش حرکات ریزی به چشم میخورد –حرکاتی کوچک و مثل نبضی تصادفی که گاهی این قسمت و گاهی آن قسمت از پوستش را بالا و پایین میبرد و آنقدر به الگویش چشم دوختم تا فهمیدم نبض بعدی که از راه برسد، کجا خواهد بود.
تمام تن لوماس زیر چنگال تهگاتوئی سیخ شد؛ تهگاتوئی فقط چنگال را به تن او تکیه داده بود و پاهای مرد را در چنگال دمش محکم میکرد تا تکان نخورد. شاید لوماس میتوانست از بغل من فرار کند، اما از چنگال تهگاتوئی راه فراری وجود نداشت. وقتی تهگاتوئی دستهای مرد را با پیراهن خودش میبست و آن را بالا میبرد تا من پشتش بنشینم و دستهای بستهاش را پشت گردن بگیرم، مرد با درماندگی تمام گریه میکرد. بعد تهگاتوئی تکهای از لباسش را برید و میان لبهایش گذاشت و گفت آن را گاز بگیرد.
و بعد تنش را برید.
با اولین برش، تن لوماس منقبض شد. نزدیک بود از دستم فرار کند. صدایی که از خودش در میآورد... تا به حال چنین صدایی را از گلوی هیچ انسانی نشنیده بودم. تهگاتوئی توجهی نمیکرد و فقط برش را بزرگتر و عمیقتر میکرد و گاهی مکث میکرد تا با زبان درازش، خون جمع شده را پاک کند. رگهای لوماس در مقابل بزاق تهگاتوئی منقبض شده و جریان خونشان کند میشد.
حس میکردم دارم در شکنجهی یک انسان همکاری میکنم. انگار دارم کمک میکنم تهگاتوئی او را ببلعد. میدانستم به زودی بالا میآورم و برایم عجیب بود که چطور تا همین الان مقاومت کردهام. مطمئن بودم تا تمام شدن کار تهگاتوئی دوام نمیآورم.
تهگاتوئی اولین نوزاد را پیدا کرد. چاق بود و از خون لوماس، ارغوانی – هم داخل و هم خارجش سرخ بود. نوزاد پوستهی دورش را قبلاً بلعیده بود، ولی هنوز فرصت بلعیدن میزبان را پیدا نکرده بود. در این وضعیت ممکن بود هر گوشتی، حتا گوشت تن مادرش را ببلعد. اما قبل از هر چیز سم خودش را آزاد میکرد که لوماس را بیمار و هشیارتر میکرد. و بعد شروع به بلعیدن میکرد. اگر میتوانست راهش را به بیرون از تن مادر با خوردن گوشت او باز کند، لوماس یا میمرد یا تا دم مرگ میرفت – و نمیتوانست از قاتل خود انتقام بگیرد. خوشبختانه همیشه بین بد شدن حال میزبان بر اثر سم و زمانی که نوزاد شروع به بلعیدن او میکرد، یک فاصلهی قابل توجه وجود داشت.
تهگاتوئی نوزاد را که دور خودش پیچ و تاب میخورد، با دقت بلند کرد و بدون توجه به نالههای دردناک مرد، آن را بررسی کرد.
ناگهان لوماس از هوش رفت.
تهگاتوئی گفت: «بهتر. کاش شما زمینیها میتوانستید به خواست خودتان از هوش بروید.»
تهگاتوئی هیچ حسی نداشت. و موجودی که در دست گرفته بود...
در این مرحله بیاستخوان و بیدست و پا، حدوداً پانزده سانتیمتری و نازک بود؛ کور و خیس و لزج از خون. مثل کرم بود. تهگاتوئی آن را توی لاشهی باز شدهی اَشتی گذاشت و موجود بلافاصله خود را توی تن آن پنهان کرد. تا وقتی چیزی برای خوردن میماند، موجود آن تو پنهان میشد و میبلعید و میبلعید.
تهگاتوئی توی تن لوماس را گشت و دو تا کرم دیگر پیدا کرد. یکی کوچکتر و سریعتر بود. تهگاتوئی با ذوق فریاد زد: «نر است!» این یکی زودتر از من میمرد. قبل از این که خواهرانش دست و پا در بیاورند، او دگردیسیاش را کامل میکرد و هر چیزی را که گیرش میآمد، میبلعید و تخمپراکنی میکرد و میمرد. این یکی در حینی که توی تن اَشتی قرار میگرفت، بیشتر از بقیه در تلاش گاز گرفتن فضای اطرافش بود.
حالا کرمهای کمرنگتری از تن لوماس بیرون میریختند. چشمانم را بستم. از تماشای چیزی مرده و فاسد که پر از کرمهای ریز و پرجنب و جوش حیوان است، بدتر بود. از هر تصویر و نموداری هم بدتر بود.
تهگاتوئی گفت: «آه، باز هم هست.» و دو نوزاد دراز و ضخیم را بیرون کشید. بعد گفت: «شاید لازم بشود یک حیوان دیگر هم بکشی، گان. همه چیز توی تن شما زمینیها زندگی میکند.»
تمام عمر شنیده بودم این کاری که زمینیها و تیلیکها با هم انجام میدهند، کاری خوب و ضروری است – نوعی تولد است. تا همین الان هم به چنین چیزی باور داشتم. میدانستم تولد برای هر حیوانی دردناک و خونآلود است. ولی این فرق داشت، این بدتر بود. و من هنوز آمادگی تماشایش را نداشتم. شاید هیچوقت هم آمادگیاش را پیدا نمیکردم. ولی نمیتوانستم نبینم. بستن چشمهایم هم فایدهای نداشت.
تهگاتوئی نوزادی را پیدا کرد که هنوز داشت پوستهی تخمش را میجوید. باقیماندهی پوسته هنوز با لولهها یا قلابها یا هر چیز دیگری که میشد اسمش را گذاشت، به رگی خونی متصل بود. نوزادها اینطوری جاگیر میشدند و تغذیه میکردند. تا زمانی که آمادگی تولد را پیدا میکردند، فقط خون میخوردند. بعد پوستهی تخم منعطف خود را میبلعیدند. بعد هم گوشت تن میزبان را میخوردند.
تهگاتوئی باقی پوسته را با دندان جدا کرد و خون را لیس زد. یعنی از مزهاش خوشش میآمد؟ نکند عادت دوران بچگی به این راحتیها از بین نمیرفت – یا شاید اصلاً از بین نمیرفت؟
تمام این پروسه اشتباه، بیگانه و غریب بود. هیچ وقت فکرش را نمیکردم که تهگاتوئی به نظرم بیگانه برسد.
تهگاتوئی گفت: «یکی، یا شاید دو تا دیگر مانده. خانوادهی خوبی شد. توی تن یک حیوان میزبان، باید دعا کنیم فقط یکی دو تا زنده بمانند.» بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «برو بیرون گان. برو شکمت را خالی کن. تا بیهوش است، برو.»
تلوتلوخوران و به زحمت بیرون رفتم. زیر درختی که درست جلوی در ورودی قرار داشت، آنقدر بالا آوردم تا دیگر چیزی در معدهام باقی نماند. عاقبت، لرزان ایستادم و اشک روی گونههایم روان شد. خودم هم نمیدانستم چرا گریه میکنم، ولی نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. از خانه فاصله گرفتم تا کسی من را نبیند. هر بار که چشمانم را میبستم، کرمهای سرخی را میدیدم که از تن سرختر یک انسان بیرون میخزیدند.
اتومبیلی به خانه نزدیک میشد. از آنجایی که زمینیها جز استفاده از برخی ماشینآلات کشاورزی حق استفاده از خودروی دیگری را نداشتند، فهمیدم که این باید تیلیکِ لوماس به همراه کوئی و شاید یک دکتر زمینی باشند. صورتم را با جلوی لباسم پاک کردم و سعی کردم کنترلم را به دست بیاورم.
همین که خودرو متوقف شد، کوئی صدا زد: «گان! چی شد؟»
بعد از در کمارتفاع و گرد اتومبیل که مخصوص استفادهی تیلیکها بود، بیرون آمد. زمینی دیگری از در آن سو بیرون آمد و بدون هیچ حرفی وارد خانه شد. دکتر بود. با کمک او و چند تایی تخم، شاید لوماس دوام میآورد.
گفتم: «تهخوتگیفته؟»
رانندهی خودرو پیاده شد و نیمی از قامت درازش را جلوی من چمبره زد. از تهگاتوئی کوچکتر و کمرنگتر بود – احتمالاً خودش در تن یک حیوان زاده شده بود. تیلیکهایی که در تن زمینیها به دنیا میآمدند، درشتتر و بیشتر بودند.
گفتم: «شش تا بچه. شاید هم هفت تا. همهشان زندهاند. حداقل یکیشان نر است.»
به تندی پرسید: «لوماس؟»
از این سوالش و نگرانی توی صدایش، خوشحال شدم. آخرین کلام قابل فهمی که لوماس به زبان آورده بود، اسم او بود.
گفتم: «زنده است.»
تیلیک بی هیچ کلام دیگری، با عجله وارد خانه شد.
برادرم که رفتن او را تماشا می کرد گفت: «مریض است. وقتی تماس گرفتم، صدای بقیه را شنیدم که میگفتند حالش آن قدر خوب نیست که حتا بابت چنین چیزی بیرون برود.»
من چیزی نگفتم. با صحبتم، به تیلیک احترام نشان داده بودم. اما حالا دیگر نمیخواستم با کسی حرف بزنم. امیدوار بودم کوئی برود داخل – حتا اگر شده از سر کنجکاوی.
«بالاخره بیشتر از آن چیزی که دلت میخواست، فهمیدی. مگر نه؟»
او را نگاه کردم.
«مثل او نگاهم نکن. تو او نیستی. فقط جز اموالش هستی.»
نگاهی مثل او. یعنی آن قدر پیشرفت کرده بودم که حتا میتوانستم حالات چهرهاش را تقلید کنم؟
هوا را بو کشید و گفت: «چی کار کردی؟ بالا آوردی؟ حالا میدانی قرار است چه بلایی سرت بیاید.»
قدمزنان از او دور شدم. در بچگی خیلی به هم نزدیک بودیم. وقتی خانه بودم، میگذاشت همه جا دنبالش کنم و گاهی هم تهگاتوئی اجازه میداد او را همراه خود به شهر ببریم. ولی وقتی به سن نوجوانی رسید، چیزی عوض شد. هیچ وقت نفهمیدم چه چیزی. کمکم از تهگاتوئی پرهیز کرد. بعد پرهیز تبدیل به فرار شد – فرار کرد تا این که فهمید جایی برای رفتن وجود ندارد. توی شکارگاه چنین چیزی ممکن نبود. مطمئناً بیرون هم امکانش نبود. بعد از آن فقط سعی میکرد سهمش از هر تخمی را که به خانه میرسید، به دست بیاورد و طوری از من مراقبت کند که در نهایت باعث میشد از او متنفر شوم – مراقبتش طوری بود که نشان میداد تا زمانی که من زنده و سالمم، خودش از شر تیلیکها در امان خواهد بود.
کوئی دنبالم آمد و گفت: «نه واقعاً، چطور بود؟»
«یک اَشتی کشتم و نوزادها خوردندش.»
«تو که بابت خورده شدن اَشتی از خانه بیرون نزدی و بالا نیاوردی.»
«هیچوقت... بریده شدن انسانی را به چشم ندیده بودم.»
این میزان از ماجرا حقیقت داشت و دانستن همین قدر برای او کافی بود. نمیتوانستم بخش دیگر ماجرا را بگویم. به او نمیتوانستم بگویم.
گفت: «اوه.» طوری نگاهم کرد انگار بخواهد چیز دیگری هم بگوید، اما بعد سکوت کرد.
ما همانطور بیهدف به راه رفتن ادامه دادیم. رفتیم سمت عقب خانه، سمت قفسها، سمت مزارع.
کوئی گفت: «چیزی هم گفت؟ منظورم لوماس است.»
یعنی منظورش چه کسی جز او میتوانست باشد؟ جواب دادم: «گفت تهخوتگیف.»
کوئی به خود لرزید و گفت: «اگر او چنین بلایی را سر من میآورد، مطمئناً آخرین نفری بود که توی این وضعیت صدایش میزدم.»
«مطمئن باش صدایش میزدی. چون نیشش دردت را آرام میکرد، اما نوزادهای توی تنت را نمیکشت.»
«فکر میکنی زنده ماندن یا مردنشان برایم اهمیتی داشت؟»
نه. معلوم است که اهمیتی نداشت. برای من مهم بود؟
کوئی نفس عمیقی کشید و گفت: «لعنت! من کارهایشان را دیدهام. فکر میکنی این جریان لوماس بد بود؟ این هیچ بود.»
باهاش بحث نکردم. چون خودش هم نمیدانست چه میگوید.
گفت: «خودم دیدم که یک آدم را خوردند.»
به طرفش چرخیدم و گفتم: «دروغ میگویی!»
«دیدم که آدم خوردند.» مکثی کرد و بعد ادامه داد: «آن موقع بچه بودم. رفته بودم خانهی هارتموند و داشتم بر میگشتم. وسط راه، یک تیلیک و یک مردِ انتیلیک دیدم. زمین پستی و بلندی زیادی داشت. توانستم پشت یکی از تپهها پنهان بشوم و تماشا کنم. تیلیک حاضر نبود تن انتیلیک را باز کند، چون غذایی برای نوزادها همراه نداشتند. انتیلیک دیگر تحمل نداشت و آن اطراف هم خانهای نبود. آنقدر درد میکشید که التماس میکرد بکشدش. به تیلیک التماس میکرد که بکشدش. آنقدر گفت تا تیلیک قبول کرد. گلویش را برید. تمیز و سریع. بعد دیدم که نوزادها راهشان را با خوردن به بیرون باز کردند و دوباره توی تنش فرو رفتند.»
حرفهایش باعث شد تن لوماس، پر از کرمهای خزنده، دوباره جلوی رویم ظاهر شود. زیر لب گفت: «چرا قبلاً برایم نگفتی؟»
کوئی جا خورد؛ انگار اصلاً حواسش نبود که دارد ماجرا را برای من تعریف میکند. «نمیدانم.»
«و کمی بعد از ترس تیلیکها فرار کردی، درست است؟»
«آره. احمقانه بود. فرار توی شکارگاه. انگار توی قفس فرار کنی.»
سرم را تکان دادم و همان چیزی را گفتم که باید مدتها قبل میگفتم. «او تو را نمیگیرد، کوئی. نگران نباش.»
«اگر اتفاقی برای تو بیفتد... این کار را میکند.»
«نه، در آن صورت ژوان هوآ را انتخاب میکند. هوآ... خودش هم این را میخواهد.» ولی اگر بود و وضعیت لوماس را میدید، چنین چیزی نمیخواست.
کوئی با تنفر گفت: «زنها را انتخاب نمیکنند.»
«گاهی اوقات این کار را میکنند.» نگاهی به او انداختم و ادامه دادم: «در واقع زنها را ترجیح میدهند. وقتی فقط خودشان بودند و حرفهای خصوصی میزدند، حرفهایشان را شنیدم. میگفتند زنها برای حمایت از نوزادها چربی بدنی بیشتری دارند. ولی معمولاً مردها را انتخاب میکنند تا زنها بچههای انسان به دنیا بیاورند.»
کوئی که حالا تنفر صدایش تبدیل به تلخی شده بود، گفت: «تا نسل بعدی حیوان میزبانشان آماده باشد.»
جواب دادم: «ماجرا فقط این نیست!»
فقط این نبود؟ اگر قرار بود این اتفاق برای من هم بیفتد، باید باور میکردم که فقط این نیست.
مثل بچهها، احمقانه پافشاری میکردم: «فقط این نیست.»
«وقتی تهگاتوئی از تن آن بدبخت کرم بیرون میآورد هم همینطوری فکر میکردی؟»
«قرار نبود این طوری اتفاق بیفتد.»
«معلوم است که قرار نبود. و تو هم قرار نبود چنین چیزی را ببینی، همین و بس. و قرار بود تیلیکِ خودش این کار را بکند. میتوانست با نیش بیهوشش کند و ماجرا اصلاً دردناک و سخت نمیشد. ولی باز هم باید شکمش را پاره میکرد، نوزادها را بیرون میآورد و اگر فقط یکی جا میماند، کرم لعنتی سم پس میداد و از داخل می خوردش.»
زمانی مادرم میگفت باید به کوئی احترام بگذارم، چون برادر بزرگترم است. ولی حالا با نفرت از او دور شدم. داشت به روش خودش، کیف میکرد و لذت میبرد. چون خودش در امان بود و من نبودم. میتوانستم بزنمش، ولی تحملش را نداشتم که از من ضربه بخورد و بدون مقاومت، فقط بایستد و با ترحم و نفرت تماشایم کند.
ولی نمیگذاشت تنها باشم. با پاهای بلندترش، از من جلو زد و طوری شد انگار من هستم که دارم تعقیبش میکنم.
گفت: «متاسفم.»
ناراحت و خشمگین، به راهم ادامه دادم.
«ببین، فکر نکنم اوضاع تو این قدر بد بشود. تهگاتوئی دوستت دارد. حتماً خیلی احتیاط میکند.»
به سمت خانه برگشتم و انگار داشتم از دستش فرار میکردم.
او که به راحتی سرعتش را با من تنظیم میکرد، گفت: «هنوز کاریت نکرده؟ یعنی، دیگر به سن القا رسیدهای. هنوز...»
زدمش. خودم هم فکر نمیکردم این کار را بکنم، اما به قصد کشت زدمش. اگر بزرگتر و قویتر نبود، حتماً میکشتمش.
سعی کرد من را عقب براند، اما در نهایت مجبور شد از خودش دفاع کند. تنها چند ضربه به من زد. همین هم کافی بود. خودم هم یادم نمیآید چطور بیهوش شدم، اما وقتی به خودم آمدم او رفته بود. این درد ارزش خلاصی از دست او را داشت.
بلند شدم و آرام به طرف خانه رفتم. پشت خانه تاریک بود. کسی در آشپزخانه نبود. مادر و خواهرانم در اتاقهایشان خواب بودند – یا شاید ادای خواب بودن را در میآوردند.
وقتی به آشپزخانه رسیدم، صداهایی شنیدم – صدای تیلیکی و زمینی از اتاق کناری. متوجه نمیشدم چه میگویند – و دلم هم نمیخواست که بفهمم.
پشت میز مادرم نشستم و در سکوت انتظار کشیدم. میز صاف و قدیمی بود، سنگین و هنرمندانه ساخته شده بود. پدرم درست قبل از مرگش این را برای مادرم ساخت. یادم هست که موقع ساخته شدن آن، زیر میز بازی میکردم. پدرم اهمیتی نمیداد. و حالا پشت همین میز نشسته بودم و دلم برای پدرم تنگ شده بود. میتوانستم با او حرف بزنم. او در عمر طولانیاش، سه بار این کار را کرده بود. سه دسته تخم، سه بار پاره شدن و بخیه خوردن. چطور توانسته بود؟ چطور کسی میتوانست این کار را بکند؟
بلند شدم، تفنگ را از مخفیگاهش بیرون آوردم و پشت میز نشستم. باید تمیز و روغنکاری میشد.
من فقط پرش کردم.
«گان؟»
وقتی روی زمین خشک و برهنه حرکت میکرد، دست و پاهایش که به نوبت به زمین میخورد، سر و صدای زیادی تولید میکرد. انگار مجموعهای صدا بود که روی زمین حرکت میکرد.
جلوی میز رسید، نیمهی جلویی تنش را بالا برد و روی آن خزید. گاهی چنان نرم حرکت میکرد که انگار خود آب است که جریان مییابد. خودش را میان میز جمع کرد و به من چشم دوخت.
به آرامی گفت: «ماجرای بدی بود. بهتر بود نمیدیدی. لازم نبود این طوری بشود.»
«میدانم.»
«تهخوتگیف – که حالا باید چهخوتگیف صدایش کنیم، به زودی بر اثر بیماری میمیرد. آن قدر زنده نمیماند که خودش بچههایش را بزرگ کند. اما خواهرش از آنها و از برام لوماس مراقبت خواهد کرد.»
خواهر عقیمش. در هر نسل، فقط یک مونث قابلیت باروری داشت. فقط یکی میتوانست نسل را ادامه دهد. این خواهر بیشتر از چیزی که توان پرداختش را داشته باشد، به لوماس مدیون بود.
«پس زنده میماند؟»
«بله.»
«نمیدانم باز هم این کار را بکند یا نه.»
«هیچ کس تکرار چنین چیزی را ازش نخواهد خواست.»
به چشمهای زردش نگاه کردم و فکر کردم واقعاً چقدر احساس میبینم و درک میکنم و چقدرش فقط تخیلات خودم است. گفتم: «هیچ کس هم از ما نخواست. تو چنین چیزی از من نخواستی.»
سرش را جابجا کرد و گفت: «صورتت چی شده؟»
«هیچی. چیز مهمی نیست.»
چشم یک انسان نمیتوانست در تاریکی ورم صورتم را ببیند. تنها منبع نور، یکی از قمرها بود که از پنجرهی آن سوی اتاق به داخل میتابید.
«با این تفنگ اَشتی را کشتی؟»
«بله.»
«و حالا میخواهی با آن به من شلیک کنی؟»
به او خیره شدم که سیاهیاش را زیر نور ماه میدیدم – تن مغرور و در هم پیچیدهاش را میدیدم. «خون انسان برایت چه مزهای دارد؟»
جوابی نداد.
زمزمه کردم: «تو چی هستی؟ ما برایتان چی هستیم؟»
او همانطور بیحرکت باقی ماند. سرش را به اولین حلقه از تنش تکیه داده بود. به نرمی گفت: «هیچ کس به اندازهی تو من را نمیشناسد. تصمیمش با خودت است.»
گفتم: «همین اتفاق برای صورتم هم افتاد.»
«چی؟»
«کوئی هم سعی کرد مجبور به تصمیمگیریام کند. ولی نتیجهاش خیلی خوب از آب در نیامد.» تفنگ را جابجا کردم، طوری که لولهاش آرام زیر گلویم جا گرفت. «حداقل این تصمیمی بود که خودم گرفتم.»
«و این یکی هم همینطور است. تصمیمش با توست.»
«از من بخواه، گاتوئی.»
«به خاطر زندگی بچههایم؟»
معلوم بود که چنین چیزی میگوید. خوب بلد بود چطور زمینیها و تیلیکها را بازیچه کند. اما این بار نه.
گفتم: «نمیخواهم یک حیوان میزبان باشم. حتا اگر مقابلم تو باشی.»
کمی طول کشید تا جواب بدهد. «این روزها دیگر به ندرت از حیوان میزبان استفاده میکنیم. خودت هم میدانی.»
«ولی از ما استفاده میکنید.»
«بله. ما سالها در انتظار شما میمانیم و آموزشتان میدهیم و خانوادههایمان را به خانوادههای شما متصل میکنیم.» با بیقراری تکان خورد و ادامه داد: «خودت میدانی که در چشم ما حیوان نیستید.»
بدون هیچ حرفی، به او خیره ماندم.
به آرامی گفت: «قبل از رسیدن اولین نسل از اجداد تو، از حیوانات برای القا استفاده میکردیم. اما آنها بیشتر تخمها را میکشتند. خودت اینها را خوب میدانی، گان. از وقتی شما آمدید، دوباره فهمیدهایم یک نژاد سالم و رو به رشد بودن یعنی چی. و اجداد تو که در حال فرار از سیارهی خود بودند، در حال فرار از همنوعهای خود بودند که یکدیگر را میکشتند و به بردگی میبردند – آنها به خاطر ما زنده ماندند. ما آنها را انسان دیدیم و وقتی میخواستند به جرم کرم بودن ما را بکشند، این شکارگاه را برایشان تدارک دیدیم.»
با شنیدن کلمهی «کرم»، از جا پریدم. دست خودم نبود. او هم متوجه شد.
به آرامی گفت: «که این طور. یعنی واقعاً ترجیح میدهی بمیری اما بچههای من را به دنیا نیاوری، گان؟»
جواب ندادم.
«یعنی باید دنبال ژوان هوآ باشم؟»
«بله!»
هوآ خودش این را میخواست. پس بگذار به آرزویش برسد. او لوماس را ندیده بود. حتماً به جای ترس... احساس غرور میکرد.
تهگاتوئی از روی میز به زمین خزید و دوباره من را از جا پراند. گفت: «امشب در اتاق هوآ میخوابم. و امشب یا شاید فردا صبح، موضوع را بهش میگویم.»
ماجرا داشت خیلی سریع اتفاق میافتاد. خواهرم هوآ تقریباً به اندازهی مادرم بر گردن من حق داشت. من هنوز هم با او صمیمی بودم – او با کوئی فرق داشت. او میتوانست عشق نافرجامی به تهگاتوئی داشته و همزمان من را هم دوست داشته باشد.
«صبر کن! گاتوئی!»
او برگشت، بعد نیمی از هیکلش را بلند کرد و روبروی من ایستاد و گفت: «این مسایل مربوط به بزرگترهاست، گان. این ماجرا تمام زندگی من است، خانوادهی من است!»
«ولی او... خواهرم است!»
«کاری را که میخواستی، کردم. ازت پرسیدم.»
«ولی...»
«برای هوآ راحتتر خواهد بود. او از اولش هم برای به دنیا آوردن خلق شده است.»
به دنیا آوردن انسان. انسانهای کوچکی که میبایست از سینهاش شیر بخورند، نه این که از رگهایش خون بمکند.
سرم را تکان دادم و گفتم: «این کار را با او نکن، گاتوئی.»
من مثل کوئی نبودم. ولی حالا داشتم بی هیچ تلاشی، مثل او میشدم. میتوانستم ژوان هوآ را سپر خودم کنم. یعنی فکر به این که آن کرمهای سرخ به جای تن من، توی تن او رشد میکنند، سادهتر بود؟
تکرار کردم: «این کار را با هوآ نکن.»
او کاملاً ساکن، همانطور ایستاد و به من خیره شد.
رویم را برگرداندم. اما بعد برگشتم و به چشمانش نگاه کردم: «این کار را با من بکن.»
تفنگ را از زیر گلویم برداشت و او جلو آمد تا آن را بگیرد.
گفتم: «نه.»
«ولی این قانون است.»
«بگذار این برای خانواده بماند. شاید یک روز یکیشان بتواند با آن جانم را نجات دهد.»
او به لولهی تفنگ چسبیده بود، اما من حاضر نشدم آن را رها کنم. آن قدر تفنگ را کشید تا در برابرش تمام قامت ایستادم.
تکرار کردم: «بگذار تفنگ بماند. اگر برایتان حیوان نیستیم، اگر این مسایل به بزرگترها مربوط است، پس خطرش را هم بپذیرید. روبرو شدن با یک همتا ریسکهای خودش را دارد، گاتوئی.»
مطمئناً رها کردن تفنگ برایش سخت بود. تنش لرزید و هیسهیس تندی سر داد. به نظرم رسید که حتماً ترسیده است. آن قدر عمر کرده بود که بداند تفنگ چه بلایی سر موجودات میآورد. حالا نوزادهایش باید با این تفنگ زیر یک سقف میماندند. از وجود تفنگهای دیگر هم خبر نداشت. اما در این بحث، تفنگهای دیگر مطرح نبودند.
تفنگ را که مخفی کردم، گفت: «امشب اولین تخم را القا میکنم. شنیدی، گان؟»
پس محض چه چیز دیگری یک تخم برای تمام خانواده و یک تخم فقط محض خاطر من آورده بود؟ پس چه دلیل دیگری داشت که مادرم آن طور نگاهم میکرد، انگار دارم از پیشش میروم و جایی خواهم بود که دیگر دستش به من نخواهد رسید؟ یعنی تهگاتوئی فکر میکرد نمیدانم؟
«شنیدم.»
«حالا!»
اجازه دادم از آشپزخانه به بیرون هلم دهد و بعد جلوجلو، به سمت اتاقم رفتم. اضطراب و عجلهی صدایش حقیقی بود. با دلخوری گفتم: «پس میخواستی همین امشب با هوآ شروع کنی.»
«امشب باید حتماً با یک نفر شروع کنم.»
با وجود عجلهای که داشت، جلوی راهش ایستادم و گفتم: «و برایت مهم نیست چه کسی؟»
دور من چرخید و وارد اتاقم شد. داخل رفتم و دیدم روی مبل مشترکمان منتظر است. اتاق هوآ چنین مبلی برای استفاده نداشت. پس حتما هوآ را روی زمین میانداخت و کارش را میکرد. حالا فکر بودن او با هوآ از لحاظ دیگری آزارم میداد و ناگهان عصبانی شدم.
با این حال کنارش دراز کشیدم. میدانستم باید چه کرد و انتظار چه چیزی را داشت. تمام عمرم برایم گفته بودند. تیزی و رخوت آشنای نیشش را حس کردم. بعد حرکت نرم تخمگذارش. تزریق راحت و بدون درد بود. کنار تنم به حرکت افتاد و عضلاتش تخم را به درون بدن من هدایت کردند. دو تا از دستهایش را چسبیده بودم، اما ناگهان یادم افتاد که لوماس هم او را همینطور گرفته بود. رهایش کردم و ناخواسته تکانی خوردم که باعث شد احساس درد کند. نالهی کوتاهی کرد و انتظار داشتم دست و پاهایم را اسیر کند. ولی وقتی این اتفاق نیفتاد، دوباره آرام شدم و از خودم خجالت کشیدم.
زمزمه کردم: «متاسفم.»
با چهار تا از دستهایش شانههایم را مالید.
گفتم: «مهم است؟ برایت مهم است که با من هستی؟»
برای مدتی جواب نداد و عاقبت گفت: «امشب این تو بودی که انتخاب کردی، گان. من انتخابم را مدتها پیش کردم.»
«واقعاً سراغ هوآ میرفتی؟»
«بله. چطور میتوانم فرزندانم را به کسی بسپارم که از آنها متنفر است؟»
«دلیلش... تنفر نیست.»
«مطمئنم که هست.»
«من ترسیده بودم.»
سکوت کردم.
حالا میتوانستم راستش را بگویم. گفتم: «هنوز هم میترسم.»
«ولی حاضر شدی با من باشی... تا هوآ را نجات دهی.»
«بله.»
پیشانیام را به او تکیه دادم. تن مخملینش خنک بود و لطافت دروغینی داشت. گفتم: «و برای این که تو را برای خودم نگه دارم.»
حقیقت داشت. خودم هم نمیفهمیدم این چه حسی است، اما راست میگفتم.
زمزمهی رضایتمندی سر داد و گفت: «باورم نمیشد در موردت اشتباه کرده باشم. من انتخابت کردم. و فکر میکردم تو با انتخاب من، بزرگ شدی.»
«انتخابت کردم، ولی...»
«لوماس؟»
«بله.»
«تا به حال هیچ زمینی ندیده بودم که تولد را ببیند و با آن کنار بیاید. کوئی هم دیده است، درست میگویم؟»
«بله.»
«باید جلوی دیدن زمینیها را گرفت.»
از این حرفش خوشم نیامد – و بعید میدانستم چنین چیزی اصلاً ممکن باشد. «نباید جلویش را گرفت. باید گسترشش داد. باید در همان بچگی نشانش داد، زیاد نشانش داد. گاتوئی، هیچ زمینی یک تولد ساده و سرراست ندیده است. ما فقط انتیلیکها را میبینیم – این که رنج و وحشت یا شاید مرگ را تجربه میکنند.»
به من نگاه کرد و گفت: «این مساله خصوصی است. همیشه همینطور بوده است.»
لحن صدایش باعث شد دیگر اصرار نکنم – هم این، و هم این که اگر نظرش را عوض میکرد، شاید خودم را اولین نمایش عمومی اعلام میکرد. ولی فعلاً این فکر را در ذهنش کاشته بودم. احتمال داشت این فکر رشد کند و خودش حاضر به امتحان آن شود.
گفت: «تو دیگر چنین چیزی نمیبینی. و دیگر نمیخواهم به شلیک کردن به من فکر کنی.»
میزان مایعی که همراه تخم وارد بدنم شد، به اندازهی نوشیدن یک تخم کامل برایم سرخوشی به همراه داشت و باعث شد حضور اسلحه توی دستم و حس ترس و نفرت و خشم و ناامیدی را به یاد بیاورم. میتوانستم این حسها را بدون این که درگیرشان شوم، به یاد بیاورم. حالا میتوانستم در موردشان حرف بزنم.
گفتم: «به تو شلیک نمیکردم. هر کسی جز تو.»
چون او از تن پدرم، وقتی همسن و سال من بود، متولد شد.
اصرار کرد: «ولی میتوانستی.»
«به تو نه.»
او بین ما و مردم خودش ایستاده بود و همیشه با دخالتهایش، از ما حمایت میکرد.
«خودت را نابود میکردی؟»
با بیقراری جابجا شدم و گفتم: «شاید این کار را میکردم. نزدیک بود این کار را بکنم. این همان «فرار» کوئی میشد. نمیدانم خودش هنوز به این نتیجه رسیده است یا نه.»
«چه نتیجهای؟»
جوابی ندادم.
«حالا زنده میمانی.»
«بله.»
مادرم میگفت باید مواظب او باشم. بله.
تهگاتوئی گفت: «من جوان و سالمم. هیچوقت نمیگذارم مثل لوماس تنها بمانی – تنهای تنها، و یک انتیلیک. من مواظبت هستم.»