کجا بود؟ زمین سرد و لزج بود، هوا تیره و متعفن و دیگر هیچ نبود مگر سردرد. فستین [1] روی زمین سرد دراز به دراز افتاده بود، نالهای کرد و بعد گفت: »چوبدست!» اما چوبدست جادوگریاش را که از چوبِ توسکا است، به دستش نیامد و دانست که در دردسر افتاده. نشست؛ بدون چوبدستش نمیتوانست نور خوبی درست کند. چیزی زیر لب زمزمه کرد و بعد جرقهای میان انگشت شست و اشارهاش درست کرد. گوی آبی رنگی از جرقه بیرون پرید، سست و بیحال، پتپتکنان در هوا چرخی زد. فستین گفت: «بالا!» و گوی آتش چرخزنان بالا رفت تا این که دریچهای مسدود را در بالای اتاق روشن کرد. آنقدر بالا بود که فستین وقتی برای لحظهای خودش را به گوی آتش منتقل کرد، چهرهی خودش را چهل متر پایینتر چون نقطهای در تاریکی دید. نور هیچ بازتابی روی دیوارهای مرطوب نداشت، دیوارها را با جادو از تار و پود شب بافته بودند. به خودش بازگشت و گفت: «بیرون!» گوی آتش ناپدید شد. فستین در تاریکی نشست و مفصل انگشتانش را شکست.
احتمالاً کسی غافلگیرش کرده و از پشت افسونش کرده بود؛ زیرا آخرین خاطرهاش این بود که در میان جنگل خودش قدم میزد و با درختان صحبت میکرد. این اواخر، در سالهای تنهایی میانهی عمر، احساس بیهودگی بر او چیره شده بود؛ احساسی از نیروهای مصرف نشده. بنابراین برای یادگرفتن بردباری، دهکدهها را رها کرده و به صحبت با درختها مشغول شده بود؛ به خصوص با بلوط، شاه بلوط و توسکای خاکستری که ریشههایشان در گفتگویی ژرف با آبهای روان بودند. شش ماه بود که با هیچ انسانی صحبت نکرده بود. سخت مشغول امور ضروری بود، هیچ افسونی استفاده نکرده و کسی را نیازرده بود. پس چه کسی او را افسون کرده و در این غار متعفن انداخته بود؟ از دیوارها پرسید «چه کسی؟» آهستهآهسته نامی روی دیوارها پدیدار شد و چون قطرهای غلیظ و سیاه از عرق خلل و فرج سنگها و حفرههای اسفنجها بیرون چکید: «وُل [2].»
چند ثانیه فستین خودش هم غرق در عرقی سرد شد. اولین بار نامِ وُلِ سنگدل را سالها پیش شنیده بود. میگفتند چیزی ورای یک جادوگر و دونِ یک انسان است. او در کرانههای دور، از جزیره به جزیره رفته و کارهای پیشینیان را از بین برده بود، انسانها را به اسارت کشیده، جنگلها را قطع کرده، مزارع را بایر کرده و هر جادوگر و ساحری را که تلاش کرده مقابلش بایستد، در مقبرههای زیرزمینی در بند کرده بود.
بازماندههای جزیرههای نابود شده همیشه داستان یکسانی را تعریف میکردند، این که او دم غروب سوار بر بادی سیاه از سوی دریا آمده بود و بردههایش در کشتیها به دنبالش بودند، این تمام چیزی بود که دیده بودند. اما هیچکس هرگز خود وُل را ندیده بود... انسانها و موجوداتِ شیطانیِ بسیاری در جزیرهها بودند و فستین که آن موقع ساحری جوان و مصمم در تمرینهایش بود، به این داستانهای وُل سنگدل اهمیت نداده بود. با علم به قدرت ناآزمودهاش، پیش خود گفته بود: «من میتوانم این جزیره را محافظت کنم.» و به سوی بلوطها و توسکاهایش بازگشته بود، صدای باد در برگهایشان بود، نوای رشد در تنههای مدور و شاخههای بزرگ و کوچکشان، طعم آفتاب روی برگها و طعم آبِ زیرزمینی اطراف ریشههایشان. حالا همهی آن درختها، همراهان قدیمیاش کجا رفته بودند؟ آیا ول جنگل را نابود کرده بود؟
بالاخره روی پاهایش ایستاد، با دستهای خشک دو حرکت گسترده اجرا کرد و با صدای بلند نامی را فریاد زد که تمام قفلها را میشکند و تمام درهای ساختهی دست انسان را باز میکند. اما دیوارها که آبستن از شب و نام سازندهیشان بودند، نه شنیدند و نه اعتنا کردند. نام به سوی خودش بازتاب یافت و چنان در گوشهایش پیچید که به زانو درآمد و سرش را میان دستهایش گرفت تا وقتی که پژواک صدا در دریچههای بالایش گم شد. سپس در حالی که هنوز از آن بازگشت صدا به خود میلرزید، نشست و در فکر فرو رفت.
حق با آنها بود. وُل قدرتمند بود. اینجا در زمین خودش، در میانِ این سیاهچالهی افسون شده، جادوی او مقابل هر حملهی مستقیمی مقاومت میکرد و نیروی فستین به دلیل از دست رفتن چوبدست نصف شده بود. اما حتا دربند کنندهاش هم نمیتوانستن قدرتش را از او بگیرد، قدرتی که تنها متعلق به او بود، قدرت تغییر شکل دادن و خروج از جسم. پس از این که کمی سر دردناکش را مالید، تغییر شکل داد. بدنش به آهستگی تبدیل به مهی رقیق شد. مه، آهسته در حالی که ردی بر جای میگذاشت، از زمین برخاست و در امتداد دیوارهای لزج بالا رفت تا جایی که به محل برخورد دریچه و دیوار رسید. آنجا شکافی به باریکی یک مو وجود داشت.
از میان شکاف، ذرهذره نفوذ کرد. تقریباً از شکاف رد شده بود که باد داغی، همچون دم آهنگری به آن برخورد کرد و شروع به خشکاندن قطرههای مه کرد. مه به سرعت به دریچه بازگشت و چرخزنان به سوی زمین رفت، شکل فستین را به خود گرفت و نفسنفس زنان روی زمین دراز کشید. تغییر شکل نوعی دگردیسی احساسی برای جادوگران درونگرا چون فستین است. اگر به این دگردیسی شوک مواجه با مرگی غیرانسانی در بدن تغییر یافته را اضافه کنیم، تجربه بسیار وهمناک میشود. فستین مدتی روی زمین باقی ماند و نفس کشید. از دست خودش هم عصبانی بود. خیلی سادهانگارانه بود که فکر کرده بود میتواند به شکل مه بگریزد. هر احمقی از آن حقه خبر دارد. احتمالاً وُل از همان ابتدا یک باد داغ را آنجا منتظر گذاشته بود. فستین خودش را به شکل خفاشی سیاه درآورد و به سوی سقف پرواز کرد، دوباره به شکل جریانی از هوای ساده تغییر شکل داد و از میان شکاف نفوذ کرد.
این بار از دریچه بیرون رفت و داشت به آرامی در راهرو میوزید که خودش را مقابل پنجره ای یافت. ناگهان حسی شفاف از درد و رنج باعث شد به خود بپیچد و خودش را به اولین شکل کوچک و مناسبی که به ذهنش رسید در بیاورد. یک حلقهی طلا. به نظر مناسب میرسید. تندباد قطبی که میتوانست ذرات هوایی که شکلش را به خود گرفته بود در هرج و مرجی ابدی نابود کند، شکل حلقه را تنها کمی خنک کرد. وقتی که طوفان از او میگذشت، روی کف سنگی ماند و در این فکر بود که چه شکلی او را در سریعترین زمان ممکن از پنجره عبور میدهد. اما دیر شده بود، شروع کرد به قِل خوردن، زیرا ترولی غولآسا با چهرهای بیاحساس همچون بهمنی عظیم در امتداد راهرو میآمد. بعد ایستاد، حلقهی کوچک را که قل میخورد با دستی عظیم همچون تختهسنگ برداشت. ترول به سوی دریچه رفت، آن را با دستگیرهای آهنی بلند کرد، افسونی را زیر لب زمزمه کرد و فستین را دوباره داخل تاریکی انداخت. از ارتفاع چهل متری سقوط کرد و یک راست روی کف زمین فرود آمد. دنگ.
به شکل خودش بازگشت و نشست. سوگوارانه آرنجش را مالید.
خب دیگر، تغییر شکل دادن با شکم خالی برای حالا بس بود. بدجوری دلش میخواست چوبدستش پیشش بود، با آن میتوانست هر قدر دلش بخواهد غذا احضار کند. بدون آن اگرچه میتوانست شکل خودش را تغییر دهد و برخی وردها و افسونهای خاص را اجرا کند، اما نمیتوانست هیچ چیز مادی را تغییر شکل دهد یا به خود احضار کند، حالا چه رعد و برق و چه یک ران کبابشدهی بره. فستین به خودش گفت: «شکیبا باش.» و هنگامی که نفسش تازه شد، بدنش را به فرم دلپذیر بخاراتِ فرار در آورد و تبدیل به رایحهی یک ران کبابی تبدیل شد. یک بار دیگر از میان شکاف جریان یافت. ترول که دم در منتظر ایستاده بود، با شک و تردید بو کشید. اما فستین سریع تبدیل به شاهین شد و داشت یک راست به سوی پنجره میرفت. ترول به دنبالش از جا جهید، اما چند متر از او عقب ماند و با صدای بلند سنگینی فریاد زد: »شاهین! شاهین را بگیرید!» فستین بر فراز قلعهی جادو شده دوری زد و به سوی جنگل خودش که در تاریکیهای سرزمینهای غربی بود، پر کشید. نور خورشید و بازتابش روی سطح دریا چشمهایش را میزد و او همچون تیری از کمان رها شده میرفت. اما تیری سریعتر خودش را به او رساند. فریاد زد و افتاد. دریا و آفتاب و برج و باروهای قصر دور سرش چرخیدند و بعد همه چیز محو شد.
دوباره کف سیاهچال تاریک بیدار شد. دستها، موها و لبهایش خیس از خونِ خودش بود. تیر به بالِ شاهین خورده بود، که میشد شانهی خودش. همانطور که دراز کشیده بود، افسونی زیر لب خواند که زخم را ببند. در حال حاضر میتوانست بنشیند و افسونی طولانیتر و عمیقتر برای شفا اجرا کند. اما خون زیادی از دست داده بود و همراهش قدرت زیادی را. سرمایی در مغز استخوانش نشسته بود که حتا با طلسم شفا دهنده هم خوب نمیشد. چشمهایش سیاهی میرفت و حتا وقتی گوی آتشین را درست کرد و هوای متعفن را روشن کرد، همان مه تاریک را دید که موقع پرواز بر فراز جنگل و شهرهای کوچک سرزمینش دیده بود. وظیفهی او این بود که از آنها حفاظت کند.
دیگر نمیتوانست فرار مستقیم را امتحان کند. بسیار ضعیف و خسته شده بود.
با اعتماد بیش از حد به قدرتش، توانش را از دست داده بود. حالا به هر شکلی هم که در بیاید، آن فرم هم ضعف خواهد داشت و زود به دام میافتد.
لرزان از سرما گوشهای قوز کرد و اجازه داد گوی آتش آخرین باقیماندهی گاز متان مرداب را بسوزاند و پتپتکنان خاموش شود. بو مردابهایی را که از حاشیهی جنگل تا دریا امتداد یافته بودند، به خاطرش آورد. مردابهای عزیزش که هیچ انسانی به آنها قدم نمیگذاشت. در پاییز قوها بر فرازش پرواز میکردند، آنجا که میان حوضچههای ساکن و جزیرههای نی، جریانهای ساکت و آرام رو به دریا سرازیر بودند. آه، چه میشد اگر ماهی میشد در آن جریانها، یا حتا از بهتر از آن، در نزدیکی سرچشمه، در سایهی درختهای جنگل، در آبهای شفاف، زیر ریشههای یک توسکا پنهان میشد...
این جادوی عظیمی بود. نه فستین انجامش داده بود و نه هیچ مرد دیگری در تبعید و خطر که حسرت آب و خاکِ خانهاش را به دل دارد، حسرت دیدن کلون در خانهاش، حسرت میزی که پشتش نشسته و غذا خورده و حسرتِ شاخههایی که از پنجرهی اتاقی که در آن خوابیده دیده میشوند. فقط ساحران بسیار قدرتمند از طریق رویا میتوانند این گونه جادوی رفتن به خانه را تبدیل به واقعیت کنند. اما فستین که سرما داشت از مغز استخوانش به رگ و پیاش میرسید، در میان دیوارهای تاریک ایستاد و تمام توانش را جمع کرد تا چون شمعی، در تاریکی کالبد خویش افروختن گرفت و بعد مشغول جادوی عظیم و ساکت شد. دیوارها محو شدند. در دل زمین بود. سنگها و رگههای گرانیت جای استخوانهایش بودند، آبهای زیرزمینی جای خونش و ریشهها اعصابش. همچون کرمی نابینا از میان زمین به سوی غرب رفت، آهسته میرفت و تاریکی مقابل و پشت سرش بود.
بعد به یکباره، خنکی در امتداد پشت و شکمش جریان یافت؛ نوازشی تمامناشدنی، مقاومتناپذیر و خنک بود. با کنارههایش آب را چشید و جریان جاری را حس کرد و با چشمهایی بیپلک، مقابلش حوضچهی عمیق قهوهای را دید که میان ریشههای عظیم یک توسکا قرار داشت. نقرهفام به جلو جست. آزاد شده بود. خانه بود. آبِ بدونزمان از سرچشمهی پاکش جاری بود. روی شنهای کف حوضچه دراز کشید و گذاشت آب جاری قویتر از هر افسون شفا، زخمهایش را مرهم بگذارد و با خنکیاش سرمای غمافزایی را که در او رخنه کرده بود با خود بشوید و ببرد. اما وقتی آرام گرفت، تکانی و لرزهای در زمین را شنید و حس کرد. چه کسی در جنگل او گام بر میداشت؟ ضعیفتر از آن بود که تغییرشکل بدهد. بدن درخشانش را که به شکل ماهی قزلآلا بود، زیر طاقی ریشهي توسکا پنهان کرد و منتظر شد.
انگشتانی عظیم و قهوهای رنگ کورمال کورمال شنهای کف آب را گشتند. در تاریکی بالای آب، چهرههایی محو با چشمانی تهی موج بر میداشتند، محو میشدند و دوباره ظاهر میشدند. تورها و دستها میگشتند، نمییافتند، نمییافتند و بعد در نهایت او را گرفتند و بدنش را که پیچ و تاب میخورد در هوا بلند کردند. تلاش کرد به شکل خودش باز گردد و نتوانست، افسونش برای بازگشت به خانه، خودش را اسیر کرده بود. در تور به خود پیچید، در هوای روشن و خشک و وحشتناک دست و پا میزد و غرق میشد. رنج همانطور ادامه یافت و ادامه یافت و چیزی ورای آن دیگر نمیدانست. پس از مدتی طولانی آهستهآهسته هوشیاریاش را باز یافت و فهمید دوباره به شکل انسانی بازگشته و مایعی شور و تند را به زور به حلقش میریزند. دوباره زمان گذشت و بعد دریافت با صورت روی کف مرطوب سیاهچال افتاده است. دوباره در انقیاد قدرت دشمنش بود. و اگرچه میتوانست باز نفس بکشد، ولی با مرگ چندان فاصلهای نداشت. سرما تمام بدنش را گرفته بود و احتمالاً ترولها، خدمتگزاران وُل، بدن شکنندهی ماهی قزلآلا را در هم شکسته بودند، زیرا وقتی راه میرفت قفسهی سینه و روی بازویش از درد تیر میکشید. شکسته و ناتوان در کف چاهِ شب دراز کشید. دیگر قدرتی برای تغییر شکل نداشت و هیچ راهی به بیرون نمانده بود، مگر یکی.
فستین بیحرکت دراز کشید. تقریباً ورای دسترس درد بود. در آن حال با خودش فکر کرد، چرا مرا نکشته؟ چرا اینجا زنده نگاهم داشته؟ چرا هرگز دیده نشده؟ با چه چشمانی میشود او را دید؟ روی چه زمینی راه میرود؟ او از من میترسد، با این که هیچ جانی برایم نمانده. میگویند تمام ساحرها و مردان قدرتمندی که شکست داده را زنده در گورهایی مانند این مهر و موم کرده و آنها سال پس از سال در تلاش برای فرار هستند.
اما اگر کسی زندگی را انتخاب نکند چه؟ فستین چنین انتخاب کرد. آخرین فکرش این بود که اگر اشتباه کرده باشم، همه گمان میبرند بزدل بودهام. اما زیاد به این مسئله فکر نکرد. سرش را کمی به سویی چرخاند، چشمهایش را بست، آخرین نفس عمیقش را کشید و زیر لب کلام از بند رهانیدن را گفت که تنها یک بار گفته میشود.
این تغییر شکل نبود. او تغییر نکرده بود. بدنش با آن پاهای و بازوهای بلند، دستهای کارآزموده و چشمانی که نگاه کردن به درختها و جویبارها را دوست داشت، بدون تغییر دراز کشیده بود. تنها بیحرکت بود، کاملاً بیحرکت و پر از سرما. اما دیوارها محو شده بودند. سیاهچالِ ساخته از جادو محو شده بود و اتاقها و برج و باروها و قلعه و جنگل و دریا و آسمانِ عصرگاهی. همه رفته بودند و فستین به آرامی در امتداد شیب تپهی زندگانی، زیر ستارگانی جدید راه میپیمود.
در زندگانی او قدرتی بسی عظیم داشت و اینجا هم فراموشش نکرده بود. چون شمعی در میان تاریکی سرزمینهای وحشی میرفت. و با به خاطر آوردن، نام دشمنش را صدا زد:«وُل!» ول که فرا خوانده شده بود، نمیتوانست مقاومت کند و به سویش آمد. پیکری رنگپریده و عظیم زیر نور ستارگان بود. فستین به او نزدیک شد، دیگری ترسید و چنان فریادی برآورد گویی سوخته باشد.
وقتی او فرار کرد، فستین به دنبالش رفت. مسیری طولانی را پیموندند، از گدازههای خشک جاری شده از آتشفشانهای باستانی که مخروطشان سر به ستارههای بینام میسایید، گذشتند. از تپههای ساکت عبور کردند و از دشتهای علفهای کوتاه سیاه، از شهرها گذشتند و از خیابانهای تاریکشان، میان خانههایی که پشت پنجرههایشان هیچ چهرهای نبود. ستارهها در آسمان آویخته بودند؛ هیچ کدام غروب و هیچ کدام طلوع نکرده بودند. هیچ تغییری در آسمان نبود. روز نمیشد. اما آنها همینطور رفتند. فستین همیشه دیگری را به پیش میراند، تا به مکانی رسیدند که زمانی رودی در آن جریان داشت، زمانی بسیار دور؛ رودخانهای از سرزمینهای جاری. در بستر خشک رود، میان صخرهها، بدنی بیجان افتاده بود. بدن یک مرد پیر بود، برهنه با چشمانی بیروح که به ستارههای مرگ زل زده بودند.
فستین گفت: »داخل شو!»
سایهی وُل لرزید، اما فستین نزدیکتر آمد. وُل از ترس خم شد، بعد از دهان باز جسم بیجانش وارد شد. جسد به یکباره ناپدید شد. صخرههای خشک و بینشان در نور ستارگان میدرخشیدند. فستین مدتی بیحرکت ایستاد، بعد به آرامی میان صخرههای عظیم نشست تا استراحت کند. استراحت میکرد، اما نباید میخوابید، باید نگهبانی میداد تا جسد ول را به قبرش باز میگرداند و به خاک تبدیل میشد و تمام قدرت شیطانیاش در دست باد پراکنده میشد و باران به سوی دریا میشستش. باید در این مکان که مرگ از آن راهی به سوی دنیای زندهها یافته بود، نگهبانی میداد. حالا شکیبایی به وسعت ابدیت لازم بود، فستین میان سنگهایی که هرگز رودی دوباره میانشان جریان نمییافت منتظر ماند، در قلب سرزمینی که هیچ ساحل دریایی نداشت. ستارهها بالای سرش بیحرکت بودند و همانطور که نگاهشان میکرد، آهستهآهسته، صدای جریانها و صدای باران روی برگهای درختانِ زندگانی را از یاد برد.
پینوشتها:
[1] Festin
[2] Voll