جو ابرکرامبی متولد ۱۹۷۴ در انگلستان، از حماسینویسان متأخر و به نظر من شاخص امروز است. او از بچگی و دوران تحصیل علاقمند بازیهای ویدئویی و کشیدن نقشهی جاهایی بود که وجود نداشت. در ادامه به تحصیل در رشتهی روانشناسی مشغول شد، نقشهکشیهایش متوقف شد اما بازیهای ویدئویی پایان نداشت. او که دست تنها رؤیای نظریهپردازی و تعریف ژانر فانتزی را در سر میپروراند در همان دوران شروع به نگارش سهگانهای حماسی کرد که البته نتیجهی خوبی نداشت و به سرعت متوقف شد. تلاشهای او و حمایتهای خانوادهاش در نهایت به نخستین جلد از سهگانهی حماسیاش با نام، The Blade Itself انجامید که پس از رد شدن توسط چند انتشارات بالاخره در سال ۲۰۰۵ توسط Gollancz منتشر شد. سهگانهی The First Law با دو کتاب دیگر به ترتیب با نامهای Before They Are Hanged و Last Argument of Kings دنبال شد. او دو تکداستان دیگر دارد که هر دو در همان دنیای سهگانهاش میگذرند. اولی Best Served Cold نام دارد که مدتی پس از داستان سهگانهاش میگذرد و دیگری کتابی است با نام The Heroes که داستان زیر عملاً پیشدرآمدی بر این کتاب است و چند شخصیت آن کتاب را میتوان در این داستان دید.
کرا [۱] پوست زمخت اطراف ناخنش را جوید، درست مثل همیشه. درد هم داشت، درست مثل همیشه. با خود فکر کرد که دیگر واقعاً باید این کار را کنار بگذارد، درست مثل همیشه.
با تلخی، از پس بازدمش زمزمه کرد: «آخه چرا؟ چرا ناف منو با این کارهای احمقانه بریدن؟»
دهکده سر نبش دوراهی رود چمباتمه زده بود. یک مشت سقفهای کاهگلی نمگرفته، کلِ کثیف مثل موی بچهدماغوها که حصاری بدبُرش به ارتفاع قد یک مرد، اطرافش کشیده شده بود. کپرهایی مدور و سه سالن دراز در وسط لجنزار افتاده بود. در انتهای سرستونهای بزرگترین سالن هم چیزی خیلی بد حکاکی شده بود که انگار قرار بود سر اژدها باشد یا شاید هم سر گرگ یا هر چیز دیگری که قاعدناً باید باعث ترس میشد اما کرا فقط دلش برای یک حکاکی درست و حسابی تنگ شد. لکه لکههای کثیفِ دود تلوتلوخوران از دودکش خانهها بیرون میآمد. درختان نیمهبرهنه برگهای قهوهای خود را میتکاندند. از دور گرد نور وارفتهی خورشید همچون هزار آینهی تا افق گسترده بر روی حصار زنگزده پاشیده میشد، ولی شاعرانگی در کار نبود.
شگفتانگیز[۲] یک لحظه دست از خاراندن جای زخم درازی که از میان موهای تراشیدهی تیغتیغیاش پیدا بود برداشت که فقط بگوید :«برای من که مثل یه چاهفاضلاب اصل میمونه.»
کرا گفت: «دیگه الان خیـــــــــــــلی از کرینا[۳] دور شدیم، نه؟» و تکهپوستی را از بین زبان و دندانهایش به بیرون تف کرد و از روی درد نگاهی سریع به تکهی صورتیرنگ گوشهی انگشتش انداخت. جداً بیشتر از چیزی که حقش بود، درد داشت. «هر طرفو نگاه میکنی فقط تا هزار کیلومتر چاهفاضلابه. مطمئنی اینجاست رابین[۴]؟»
«مطمئنم. خیلی مشخصانه گفت»
کرا چهره در هم کشید. خودش هم مطمئن نبود چرا این قدر از رابین بدش میآید، آیا به این خاطر بود که او برایشان کار دست و پا میکرد و اکثرشان هم تو زرد از آب در میآمد، یا به این خاطر که طرف یک عوضی صورتراسویی بود. یحتمل کمی از هر دو.
«درستش "به طور مشخص"ه، کلهکچل.»
«خب منظورمو که گرفتی دیگه. اون گفت روستا سر دوراهی رودخونهست. اون ورِ حصار. گفت سه تا عمارت هست. بزرگبزرگشون هم رو سرستوناش یهچیزی مثل سر روباه حکاکی شده»
کرا بشکنی زد و گفت:«آهاااااااااااا. پس اونا قراره روباه باشن! ایول.»
«که یعنی این جماعت قبیلهی روباهن»
«آره؟»
«طرف که اینطور گفت.»
«و این چیزی که باید براش ببریم، دقیقاً چه جور چیزیه؟»
«خب یک چیزه دیگه»
«خب تا اینجاشو که میدونیم»
«تقریباً اینقزه بلندیشه به گمونم. خیلی دقیق نگفت»
شگفتانگیز با نیشخندی که تمام دندانهایش را به نمایش میگذاشت، گفت: «منظورت اینه که غیر مشخصانه گفت دیگه»
«گفت یه نوری چیزی هم دورش هست»
«نور؟ واقعاً؟ یعنی مث یه شمع جادویی؟»
تنها کاری که رابین میتوانست انجام دهد این بود که شانهای بالا بیندازد که این هم دردی از کسی دوا نمیکرد:
«نمیدونم خب. گفت وقتی دیدیش خودت میفهمی»
«آه، چه خوب.»
کرا فکر نمیکرد اعصابش بتواند اینقدر در هم بریزد. اما حالا دستش آمده بود.
«خیلی خوب. خیلی خیلی خوب. یعنی تو میخوای من جون خودم و کل افرادم رو بذارم پای چیزی که وقتی دیدم میفهمم؟» روی شکم خود را هل داد و از صخرهها پایین آمد. خارج از دیدرس دهکده، بلند شد. خاک و خل لباسش را تکاند و زیر لب غرغر میکرد؛ چرا که این یکی نو بود و برای تمیز نگهداشتنش کلی دردسر کشیده بود. البته از قبل باید دستش میآمد که این کارها فایده ندارد چون با این شغلهایی که برای خودش دست و پا میکرد، همیشه در آخر کار تا گردن در لجن فرو میرفت. قدمزنان از میان درختان در سراشیبی به راه افتاد، سرش را تکان میداد. گامهایی راسخ و مطمئن برمیداشت، مثل گامهای یک فرمانده. به نظر کرا مهم بود یک رییس جوری قدم بردارد که انگار راه را بلد است.
مخصوصاً وقتی در واقع بلد نبود.
رابین سریع از پشت خودش را به او رساند و با صدای زاری گفت :«خب دقیقاً نگفت آخه. منظورم در مورد اون چیزهس. یعنی هیچوقت نمیگه. فقط با اون چشاش بهت زل میزنه...» و شانههایش لرزید و ادامه داد: «و بهت میگه، فلان چیز رو برام از فلانجا بیار. اونهم با اون صداش و اون آرایشش، و اون عرقی که وقتی نیگات میکنه از ترس رو تنت میشینه....» و بار دیگر لرزشی به تنش افتاد و به اندازهای شدید بود که دندانهای کرمخوردهاش به هم خورد: «من عمراً سوال بپرسم و راحت هم دارم بهت میگم. اون موقع فقط دنبال اینم که یه جوری دمم رو بذارم رو کولم و قبل این که بشاشم به خودم از دستش در رّم، مثل چی فرار کنم و هر چی خواسته واسش ببرم...»
«خب این جوری که کلی خوش به حالته. البته تا اونجا که قرار باشه این چیز رو راستیراستی گیر بیاریم.»
شگفتانگیز گفت: «تا اونجا که به گیر آوردن این چیز مربوطه...» رویش را به طرف شاخههای بالا سر گرفته بود و لکههای سایه و نور بر روی صورت استخوانیاش میلغزید. با حالتی متفکرانه ادامه داد: «نداشتن جزئیات برامون مشکلات جدی درست میکنه. همهی چیزای توی دهکده با اون اندازه. خب کدومشون؟ سوال اینه..آدم خیال میکنه صدا و آرایش و ترسی که احاطهاش کرده تو این شرایط ضد و نقیض به نظر میان.»
«نه دیگه قربون شکلت. وقتی ضد و نقیض بود که خود زنیکه آخر سر خرخرهش شونصد کیلومتر اونورتر از کرینا بریده میشد، اونم پای یه مشت جزئیات مهبم از بخشِ کوچیکِ کاری که مای خاک توسر براش اومدیم اینجا» و نگاهی سخت به رابین انداخت و با عبور از درختان به بیشه قدم گذاشت.
اسکوری[5] نشسته بود و داشت چاقوهایش را تیز میکرد؛ چهار زانو نشسته و هشت تیغه را خیلی مرتب و منظم مقابلش روی چمنها چیده بود؛ از یک تیزی کوچک اندازهی شست کرا بگیر تا یک کاتر سنگین چسبیده به شمشیری کوتاه. نهمی هم در دستش بود و صدای چک چک آهن بر روی سنگ چاقو تیزکن، به صدای بلند و نرم آوازش ریتم میداد. حقاً که اسکوری تیپتو[6] صدای قشنگی هم داشت. بدون شک در دنیایی قشنگتر، یک آوازخوان میشد اما این روزها چاقوکشها و دله دزدها زندگی باثباتتری داشتند. حقیقت تلخی بود اما به هر حال زندگی همین است.
برک-آی-داین[7] کنار اسکوری نشسته بود و استخوان لخت خرگوشی را گاز گاز میکرد، مثل گوسفندی که به جان علف افتاده باشد. گوسفندی عظیم و بسیار خطرناک. تکه استخوان در میان انگشتان خالکوبیشدهاش مثل خلال دندان میماند. جالی یان[8] چنان با ابروهای در هم رفته او را نگاه میکرد که انگار به یک کپه پهن نگاه میکند. اگر هر کسی غیر از یان بود، برک آزرده میشد، اما برای همه جا افتاده بود این عادت یان است که همهکس و همهچیز را همانطور نگاه کند. یان یحتمل در آنلحظه آخرینِ مردان جالی در منطقهی شمال بود. به همین دلیل هم نامش این شده بود.
ویرن اهل بلایت[9] هم تنها آن سوی بیشه، جلوی شمشیر فوقالعاده بلندش که به درختی تکیه داده بود زانو زده بود. دستانش را زیر چانهاش گره کرده و کلاه شنلش را روی طوری روی سرش کشیده بود که فقط نوک تیز دماغش پیدا بود. از ظاهرش میشد فهمید که دارد دعا میخواند. کرا همیشه از بابت آدمهایی که به درگاه خدایان دعا میکردند، قدری نگران بود، چه برسد آنها که با شمشیر راز و نیاز میکردند. اما خب اقتضای زمانه بود دیگر. در روزهای خون و خونریزی، شمشیرها بیش از خدایان به درد میخوردند به خصوص که تعدادشان هم بیشتر بود. تازه، ویرن اهلِ درهها بود، جایی فرسنگها دورتر از شمال غرب، آن سوی کوهستان و نزدیک دریای سفید. جایی که در تابستان برف میآمد و هیچکس با ذرّهای عقل، آنجا را برای زندگی انتخاب نمیکرد. کی میدانست در کلهی ویرن چه میگذرد؟
عمرن[۱۰] گفت: «نگفتم این ده مثل لکهی شاش میمونه؟» مشغول کندهکاری روی کمانش بود. ریشخند همیشگیش را هم بر لب داشت. انگار داشت به همه متلک میگفت و هیچکس جز خودش هم معنایش را نمیفهمید. کرا دلش میخواست دلیل خندهی عمرن را بداند بلکه خودش هم بخندد. تا آنجا که او میفهمید عمرن همهشان را به سخره گرفته بود.
شگفتانگیز که افتان و خیزان به بیشه پا میگذاشت، گفت: «اصل قضیه رو گرفتی شاش و لکه.»
کرا گفت: «خب دیگه. ما نیومدیم اینجا که بچسبیم زمین. اومدیم یه چیزی گیر بیاریم.»
جالی یان که با آن اخمهای سنگین و آن چشمان نحسِ مثل قبرش چیزهایی به دست آورده بود که خیلیها غیرممکن میدانستند، انگشتان کلفتش را از میان ریش ژولیدهاش بیرون کشید و گفت: «دقیقاً چه جور چیزی؟»
کرا نگاه دیگری به رابین انداخت:«میخوای یکم براشون توضیح بدی؟» کارچاقکن بیچاره به نشانهی استیصال فقط دستانش را از هم باز کرد. کرا ادامه داد: «وقتی میفهمیم که ببینیمش.»
«وقتی میفهمیم که ببینیمش؟! این چه جور...»
«اینو به درختا بگو، یان. کار کاره، کاریش هم نمیشه کرد»
رابین گفت: «و خب ما الان اینجاییم دیگه، نه؟»
کرا با حرص هوا را از میان دندانهایش تو کشید و گفت: «آقا یه بار دیگه زر زد. مثل همهی زر خوبات، هر وقت تو بگی درسته دیگه. آره، ما الان اینجاییم.»
برک-آی-داین با همان لهجهی پر افت و خیز وحشیاش زد زیر آواز: «ما اینجایییییم» و استخوان در دهانش را خوبخوب تمیز کرد و توی علفها انداخت و ادامه داد: «شرق کرینا جایی که ماه نمیتابه، شونصد کیلومتر اونطرفتر از یه جای تمیز برای موال، یه مشت دیوونهی بیهمهچیز هی دور آتیش بالا و پایین میپرن و فک میکنن اگه استخون شکاراشون رو صورتشون بکارن خوشگل میشن» که دیگر کمی زیادهوری کرده بود از این نظر که اگر بنا به اینها باشد، خودش آنقدر خالکوبی کرده بود که آبیپوست بود تا سفیدپوست. کرا با خود فکر کرد، هیچی مثل این نیست که یک گروه وحشی به گروه دیگر توهین کند.
رابین گفت: «نمیتونم انکار کنم که تو شرق کرینا ملت عقاید مسخرهای دارن، اما خب اینجا جاییه که چیزه هست و ما هم اینجاییم دیگه. خب پس چرا ما این آشغال چیز رو پیدا نکنیم و برگردیم سر خونه و زندگی آشغال خودمون؟»
جالی یان با صدایی نخراشیده پرسید: «چرا خودت این آشغال چیز رو پیدا نمیکنی رابین؟»
«چون آشغالکار من اینه که به توی آشغالگوشت بگم تا اون آشغالچیز رو گیر بیاری. چراییش اینه یان آشغالِ به درد نخور [۱۱].»
و سکوتی طولانی و بدریخت برقرار شد. به قول دهاتیها بدریختتر از بچهی حاصل از آدم و گوسفند. بعد یان با لحن آرام شروع به صحبت کرد. همان لحنی که بعد از این همه سال هنوز کرا را مورمور میکرد:
«امیدوارم اشتباه کنم. به خاک عزیزم قسم دلم میخواد اشتباه کرده باشم. اما یه جورایی حس میکنم...» جلو آمد و آن موقع معلوم شد چند تبر با خود دارد: «...انگار داره بهم بیاحترامی میشه.»
«نه نه نه، اصلاً. اصلاً منظوری...»
«احترام، رابین. احترام! این یه ذرهی کوفتی هیچ خرجی برات نداره و عوضش مجبور نیستی تمام راه برگشت رو مراقب باشی که مغزت داغون نشه. افتاد؟»
«صدالبته یان. حتماً افتاده. غلط کردم. پامو از گلیمم درازتر کردم، از هر دو طرف. و عذر میخوام. اصلاً نمیخواستم بیاحترامی کنم. همهش به خاطر فشار زیاده. فشار زیادی روی همهس. گردن منم زیر تیغه، درست مثل خودت. شاید نه اون پایین، ولی خونه چرا. میتونی مطمئن باشی، اگه اون زنیکه چیزی که میخوادو نگیره...» و رابین دوباره لرزید. بدتر از همیشه.
«یه ذّره احترام خیلی چیز زیادی نیست...»
کرا با اشارهی دست هر دو را آرام کرد: «خیل خب، خیل خب. همهمون سوار یه قایق فکستنی هسّیم. دعوا کمکی به وضعمون نمیکنه. من هم هر مرد و هر زنی رو سالم پاکار میخوام.»
شگفتانگیز با معصومیت تمام گفت: «من که همیشه پایهم.»
کرا روی دوپا نشست، خنجرش را بیرون کشید و مشغول کشیدن نقشهی روستا بر روی گل و خاک شد. مثل سهدرختی[1۲] که سالها پیش چنین میکرد:
«اگه فقط مشکل اینه که نمیدونیم چیزه دقیقاً چیه، حداقلش میدونیم کجاس» با چاقو روی زمین خط کشید و باقی افراد همه جمع شدند. یکی روی زانو خم شد، یکی نشست، یکی روی دوپا قوز کرد. همه چشم دوخته بودند: «یه سالن بزرگ در وسط هست که سرستوناشم شکل روباه حکاکی کردن. به چشم من که بیشتر اژدها اومد اما خب، اون یه داستان دیگهس. دور و برش هم حصار کشیدن. دوتا ورودی هم داره. یکی از شمال. یکی از جنوب. خونه و کاشونهی ملت هم همین دور و بره. یه چیزی هم شبیه خوکدونی اونجاس. اونجام یحتمل یه آهنگری هست.»
یان پرسید: «اون پایین با چند نفر طرفیم؟»
شگفتانگیز دستی بر روی زخم پوست سرش کشید، آسمان را نگاه کرد و گفت: «یه چیزی حدود شصت هفتاد نفر جنگیاشون بود دیگه؟. یه چندتایی پیرمرد پیرزن و تعدادی هم زن و بچه که بعضیاشون هم حالا ممکنه بتونن یه چاقویی دست بگیرن.»
عمرن* خندید: «زنی که بجنگه. این یعنی یه فاجعه»
شگفتانگیز با حرص دندانهایش را نشان داد و جواب داد: «لابد باید اون بدبختای ننهمرده با اجاق و پخت و پز مشغول باشن دیگه، ها؟!»
برک سرش را رو به آسمان کرد انگار آنجا خاطرات خوشی را نگه داشته بود :«آه... اجاق و پخت و پز...»
یان گفت: «شصتا جنگجو؟ اون وقت ما هفتاییم، اونم با بند و بساط.» زبانش را جمع کرد و بعد تفی دقیق و حسابشده روی چکمهی رابین انداخت و ادامه داد: «ای گندش بزنن! ما آدم بیشتری میخوایم.»
برک-آی-داین با حالتی غمگین و آرام دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «اون وقت به اندازهی کافی اونجا غذا گیر نمیاد. همین الانش هم...»
کرا صحبتش را قطع کرد: «شاید بهتر باشه ما با همین تعداد بچسبیم به نقشهمون. بیرودربایستی، شصتا خیلی بیشتر از اونه که منصفانه باهاشون بجنگیم.» صد البته هیچکدام از افرادش هم به او ملحق نشده بودند که منصفانه بجنگند: «باید یه سریشون رو یه جا سرگرم کنیم»
عمرن خود را عقب کشید و گفت :«یکی به من بگه چرا همهتون باز زل زدید به من؟»
«چون یه مرد بیریخت از هیچی بیشتر از پسرای خوشتیپ بدش نمیاد، بچهخوشگل.»
عمرن آهی کشید و موهایش را پشت سرش انداخت: «واقعیت اینه که نمیتونم انکارش کنم. با این قیافه بدبخت شدم.»
کرا گفت: «بدبختی تو، خوشبختی منه.» تیغ را به انتهای شمالی طرح گلیاش انداخت، یک پل چوبی از روی یک رود میگذشت: «تو قیافهی بینظیرت رو میبری سمت این پُله. حتماً اونجا چنتا نگهبان گذاشتن. یخده سرشون رو گرم کن.»
«یعنی یکیشون رو بزنم؟»
«بزن کنار پاش. بهتره کسی رو که مجبور نیستیم نکشیم، باشه؟ شاید اگه شرایط چیز دیگه بود، همچین بد هم نبودند.»
عمرن ابرویی بالا انداخت و با تردید پرسید: «این طور فکر میکنی؟»
دقیقاً که این گونه نبود اما کرا علاقهای نداشت بار وجدانش را از این هم که هست سنگینتر کند، حالا دیگر مثل قبلها آسودهخیال نبود: «فقط یخده برقصونشون، همین!»
شگفتانگیز چند بار بر سینهاش زد و گفت: «اَی حیف که نمیتونم ببینم. وقتی آهنگی به راهه هیچکس بهتر از عمرن خودمون نمیرقصه.»
عمرن به پهنای صورتش خندید: «اشکال نداره عزیزم. بعداً خودم برات میرقصم.»
«قولِ قول؟»
کرا دستش را دوباره تکان داد و صحبتشان را خاتمه داد: «آره آره. قول میده. هر وقت این کار احمقانه تموم شد میتونی همهمونو بخندونی، البته اگه اون موقع هنوز نفس بکشیم.»
«شاید تو رو هم بخندونیم ویرن. چطوره؟»
مرد درهنشینپاهایش رو روی سینه گره کرد. شمشیرش کنار زانویش بود. سری تکان داد و گفت: «شاید.»
«ما یه تیم جفت و جوریم. این حرفا رو نداریم که. رفاقتی طی میکنیم.»
ویرن با چشم اشارهای به اخمهای جالی یان کرد و گفت: «دارم میبینم.»
برک که به پهنای صورت تمام خالکوبی شدهاش میخندید گفت: «ما مثل برادریم بابا. با همدیگه خطر میکنیم، با همدیگه غذا میخوریم، با همدیگه غنیمت جمع میکنیم. گهگاهی با هم یه خندهای هم در میکنیم.»
ویرن گفت: «من هیچوقت با برادرام اون قدر گرم نگرفتم.»
شگفتانگیز نالهای کرد و گفت: «خب پس خیلی خوشسعادتی. باباجان به تو توی یه خونوادهی گرم یه شانس دوباره دادن میفهمی؟ اگه به اندازهی کافی دووم بیاری دستت میاد چه جوریه.»
ویرن سری تکان داد، سایهی باشلقش لحظهای از روی صورتش کنار رفت و دوباره روی آن افتاد: «هر روز زندگی باید یه درس جدید داشته باشه»
کرا گفت: «نصیحت خوبی بود. حالا گوشا باز. همه و تکتکتون. وقتی عمرن سر یه چنتاشون رو گرم کرد، ما یواشکی از دروازهی جنوبی میریم تو.» و خطی درون گل کشید و جای مورد نظرش را نشان داد: «دوتا تیم میشیم. هر کدوم یه طرف سالن اصلی رو میگیره، که درواقع اون چیزه اونجاست. لااقل قراره باشه. من و یان و ویرن از چپ...» یان دوباره تفی انداخت و ویرن خیلی آرام با سر تأیید کرد: «شگفتانگیز، تو برک و اسکوری رو بردار و از راست برو»
شگفتانگیز: «حلّه رِئیس»
برک: «ما رلهایم»
اسکوری: «اِیــــْــــول» که کرا آن را به معنای موافقت گرفت.
کرا خیلی سفت و محکم با انگشت سبّابهی تا ته جویدهاش به هر یک اشاره کرد و گفت: «و همهتونم سنگ تموم میذارید. گوش گرفتید؟ ساکت مثل نسیم بهاری. ایندفعه سر و صدای الکی هم در نمیاری برک، افتاد؟»
«حواسم به کفشام هست، رِئیس.»
«همین بسه.»
شگفتانگیز پرسید: «نقشهی اضطراری هم داریم؟ برای موقع مبادا و وقتی همه چیز اون طور که باید پیش نرفت.»
کرا نگاهی به رابین انداخت و گفت: «همون نقشهی معمول. اگه تونستیم چیزه رو برمیداریم و مثل سگ در میریم.» بعد نگاهی به رابین انداخت و گفت: «و تو.»
چشمان رابین به اندازهی دوتا دیگ گشاد شد و گفت: «من چی؟!»
«همینجا بمون و مواظب وسایل باش.»
رابین آه بلندی از سر آسایش کشید. بابت بزدلی سرزنشش نمیکرد. اغلب آدمها همین طور بودند. کرا هم بزدل بود. منتهی رابین را به خاطر این که ترسش را بروز میداد سرزنش میکرد.
«ولی بازم خیلی بیخیال نشو، گرفتی؟ اگه ماها به بنبست بخوریم، این روباهیهای نشئه قبل از این که خون ما خشک بشه سریع ردتو میزنن و یحتمل دار و ندارت رو میبرن»
آه آسودهی رابین در میانهی راه قطع شد.
عمرن با چشمانی تماماً گشاد و ترسناک زمزمه کرد: «سرت رو گوش تا گوش میبرن میذارن رو سینهت»
جالی یان با پرخاش گفت: «دل و جیگرت رو میکشن بیرون و کباب میکنن»
برک غرید: «پوست صورتت رو میکنن و جای ماسک میذارن رو صورتشون»
شگفتانگیز هم گفت: «دم و دستگاتم عوض قاشق ور میدارن» همه لحظهای بر روی این آخری درنگ کردند.
کرا گفت: «خیل خب حالا. حواساتون رو جمع کنید. میریم تو اون سالن بدون این که کسی بفهمه و اون چیزه رو گیر میاریم. مهمتر از همه...» و نگاهی عبوس و سریع به همهشان انداخت: به مشتی آدم خاک و خلی، زخم و زیلی با صورتهای کرک و پشمی. اینها افرادش و به عبارتی خانوادهاش بودند. ادامه داد: «هیچ کس هم نمیمیره، شیرفهم شد؟ حالا سلاحاتون رو آماده کنید»
افراد کرا سریع و سبک، بدون هیچ حرف اضافهای، حالا که کار جلوی پایشان افتاده بود، آمادهی کارزار شدند. هر کدام ماهر و اینکارهی سلاحش بود. سلاحهاشان همان قدر صاف و صوف بود که لباسهایشان پاره پوره. همانقدر تر و تمیز که صورتهایشان کَلِ کثیف صدای کمربند و ضامن و بند پوتینها بود که سفت میشد. آهن و فولاد که میبرید، به هم میخورد و چکچک میکرد. و همین طور صدای نرم و بلند اسکوری که در تمام مدت مشغول خواندن بود.
دستهای کرا یک بار دیگر خودشان کارهای همیشگی را از سرگرفتند. ذهنش در سالهای گذشته سیر میکرد، به مواقع دیگری میاندیشید که در مکانهای دیگر و با حضورِ چهرههای دیگری دور و برش، همینکارها را کرده بود. خیلیهاشان مدتها پیش تن به خاک سپرده بودند. چندتایشان را با دستان خودش دفن کرده بود. امیدوار بود هیچ یک از جماعت الانش امروز نمیرند و به خاک و مشتی خاطرات خاک گرفته تبدیل نشوند. سپرش را وارسی کرد، دستگیره و بند و رکاب چرمیاش سفت و محکم بود. خنجرش را نگاهی انداخت و بعد خنجر زاپاس و بعد زاپاس خنجر زاپاس، همه محکم در غلافهایشان بودند. کسی یک بار به او گفته بود هیچوقت نمیتوانی تعداد زیادی خنجر با خود حمل کنی و البته که نصیحت بهحقی هم بود، باید دقت کنی کجا میبندیشان و حواست باشد که یک وقتی نیفتی و خنجرهای خودت دل و رودهات را بیرون نریزد
همه مشغول کارهای مقرر خودشان بودند مگر ویرن. او سرش را خم کرد و غلافِ چرمی و رنگ و روفتهی شمشیر را گرفت و از کنار تنهی درخت برش داشت. شمشیر در غلاف از پاهای دراز خودش هم درازتر بود. بعد باشلقش را عقب زد، دستی درون موهایش برد و همین طور به تماشای بقیه ایستاد.
کرا همین طور که شمشیرش را روی ران غلاف میکرد، پرسید: «اون تنها چیزیه که برمیداری؟» امیدوار بود بتواند مرد بلندقامت را به حرف بیاورد و کمی اعتمادش را به دست آورد. با داشتن گروه چفتی مثل این، کمی اعتماد شاید جانت را نجات بدهد. در واقع شاید جان همه را نجات بدهد.
چشمان ویرن به سویش چرخید: «این پدر تمام شمشیرهاست و آدمها براش اسمهای زیادی دارن. تیغ سَحَر، گورکن، دریای خون. اول و آخر تمام شمشیرها. اسکک-انگ-گایاگ* که در زبون محلی یعنی شکافندهی جهان، نبردی که در آغاز زمان اتفاق افتاد و در پایانش هم یک بار دیگه برپا میشه.»و برای یک لحظه کرا را دید که در عجب است نکند او بخواهد تمام اسامی ریز و درشت شمشیر را ردیف کند، اما شکرخدا که این طور نبود و ویرن به قبضهی شمشیر خیره شد که با مفتولی رنگپریده پیچیده شده بود.
«این هم غنیمته منه هم مجازاتم. تنها سلاحیه که لازم دارم.»
شگفتانگیز که خرامان خرامان از آن طرف میآمد، پرسید: «برای سیخ کردن گوشت یخده زیادی بلند و پهن نیست؟»
ویرن دندانهایش را به رخ شگفتانگیز کشید و پاسخ داد:«اصلن برای همین کار ساخته شده.»
کرا پرسید: «هیچوقت تیزش نمیکنی؟»
«این من رو تیز میکنه.»
کرا گفت: «آره بابا، تو راست میگی.» این سبک حرفزدن را از امثال برگِ گردوی شکسته [1۳]یا دیگر کسانی که حرف مفت میزدند، انتظار داشت. امیدوار بود ویرن حداقل با آن شمشیر گندهاش آن قدر خوب باشد که باید، چون در گپ و گفت که چیزی در چنته نداشت.
شگفتانگیز با چشمی که ویرن نمیتوانست ببیند به کرا چشمکی زد و گفت:«تازه، برای این که تیزش کنی، باید اول بکشیش بیرون.»
«درسته» و چشمهایش را به سمت شگفتانگیز گرداند و ادامه داد: «و وقتی پدر تمام شمشیرها کشیده شد، غلاف نمیشه مگه این که...»
شگفتانگیز جملهاش را تمام کرد: «خون به پا کنه؟». دانستن این جمله هوش کلامی زیادی لازم نداشت چرا که پس از ترک کارلئون ویرن همین کلمات را بارها و بارها به زبان آورده بود. دیگر همه را کلافه کرده بود.
ویرن هم با صدایی تماماً نحس تکرار کرد: «خون به پا کنه»
شگفتانگیز نگاهی به کرا انداخت و گفت: «ویرن اهل بلایت، تا حالا فکر کردی خودت رو یه کمی زیادی گرفتی؟ یه ریزه خنده هم ضرری نداره ها!»
ویرن سرش را عقب انداخت، به آسمان نگاه کرد و گفت: «من وقتی یه چیز بامزه بشنوم میخندم»
کرا دست یان را روی شانهاش حس کرد:
یان: «یه چیزی میتونم بگم رئیس؟»
کرا با خندهای زورکی پاسخ داد: «آره، حتماً.»
یان او را چندگامی به سمت دیگر برد و با صدایی آرام شروع به صحبت کرد. همان حرفهایی که همیشه قبل از یک درگیری میگفت: «اگه من اون پایین مردم...»
کرا به او پرید: «هیچکس امروز نمیمیره.» همان حرفی که همیشه در جواب میگفت.
«خب دفعهی قبلم همین رو گفتی. قبل از این که جولتان[14] رو دفن کنیم.» این جمله اعصاب کرا را یک پلهی دیگه به سمت باتلاق پایین راند. ادامه داد: «تقصیر کسی هم نیست خب. سبک کار ما خطرناکه و همهمونم این رو میدونیم. شانس زیادی هست که جون سالم به در ببرم، اما فقط میخوام بگم اگه نتونستم...»
«یه سری به بچههات میزنم و سهمت رو بهشون میدم و بهشون میگم چی بودی»
«درسته. و؟»
«و اصلاً هم لاپوشونویت نمیکنم.»
«حالا خوب شد.»
صدالبته که جالی یان نخندید. کرا سالها او را میشناخت و انگار بیشتر از چند دفعهی انگشتشمار نخندیده بود و الان هم کمترین دلیلی برای خندیدنش وجود نداشت. اما از سر رضایت سری تکان داد و گفت: «خوب شد. جز تو کسی نیست که بخوام این کار رو بهش بسپرم»
«خوبه. عااالیه.»
جز این هم کاری نبود که این قدر در دل از آن حذر کند. همین طور که جالی یان دور میشد با خود زمزمه کرد: «همیشه همین کارای احمقانه...»
کارها به نسبت خیلی خوبی درست همان طور که کرا نقشه کشیده بود، پیش رفت. نمیتوانست بگوید اولین بار بود که این طور میشد، اما قطعاً اتفاق برخلافِانتظارِ دلپذیری بود. شش نفرشان بیصدا روی زمین در کمین دراز کشیدند و حرکات ریز شاخ و برگها را رد گرفتند که دزدکی رفتنِ عمرن به سوی آشغالدانی روستا را نشان میداد روستا از نزدیک هم بهتر به نظر نمیرسید؛ بنا به تجربهی شخصی کرا هیچ چیزی از نزدیک بهتر به نظر نمیرسید. قدری بیشتر ناخن جوید و عمرن را نگاه کرد. در بیشه، روبروی جریان آبی که از دروازهی شمالی میآمد زانو زد، تیری به کمان گذاشت و زه را کشید. از این فاصله سخت میشد گفت، اما به نظر میرسید در این شرایط هم همان نیشخند همیشگیاش را بر لب داشت.
تیرش را رها کرد. کرا فکر کرد تیر به یکی از کندهدرختهایی خورد که حصارها را سرپا نگه میداشت. صدای فریاد ضعیفی در باد رها شد. چند تیر هم در جواب پرتاب شد و درون جنگل ناپدید شد، عمرن هم در همین حین برگشت و به سرعت درون بیشه گم و گور شد. کرا صدایی شبیه صدای طبل شنید و بعد فریادهای بیشتر، بعد مردانی را دید که به سرعت از روی پل عبور میکردند. چلق و چلوق سلاحهای آهنینشان هم به گوش میرسید. بعضیشان هنوز داشتند شنلهایشان را باز میکردند یا چکمه به پا میکردند. روی هم رفته چیزی حدود ۳ دوجین میشدند. این یعنی یک کار تر و تمیز. البته اگر عمرن جان سالم به در میبرد.
یان همین که عدهی زیادی از قبیلهی روباه را دید که دست و پا شکسته در حال عبور از روی پل و ورود به جنگل بودند ، سرش را به نشانهی تأسف تکان داد و گفت: «جداً خیلی جالبه نه؟ من هیچوقت درست نفهمیدم چرا مردم این قدر احمقن.»
کرا زیر لب گفت: «دستکم گرفتن یه مشت خنگ همیشه اشتباهه. خوبیش اینه که ما باهوشترین گروه روی این کرهایم دیگه مگه نه؟ پس اگه میتونید، میشه لطف کنید و امروز گندکاری نداشته باشیم؟»
شگفتانگیز آرام گفت :«اگه تو گند نزنی، منم نمیزنم رئیس.»
اگر میتوانست چنین قولی بدهد که خیلی خوب میشد، اما خب... کرا روی شانهی اسکوری زد و به دهکده اشاره کرد. ریزهمرد هم در جواب چشمکی زد و روی کمر از روی بوتهها به سمت پایین سر خورد. تر و فرز مثل بچهغورباقههای درون مرداب.
کرا با زبانی خشک لبهایش را لیسید. همیشه در چنین زمانهایی آب دهانش خشک میشد و هر قدر هم لبهایش را میلیسید فایدهای نداشت. از گوشهی چشم بقیه را ورنداز کرد. هیچکدام اثری از ضعف اعصاب نشان نمیدادند. میخواست بداند آیا درون آنها هم غوغا است، مثل خودش و آنها هم فقط دارند ادای آرام بودن در میآورند، مثل خودش، یا فقط او در این میان ترسیده است. البته در نهایت هم تفاوت چندانی نمیکرد. بهترین کاری که در مقابل ترس میتوانی انجام دهی این است که جوری رفتار کنی انگار اصلاً ترسی نداری.
انگشتش را بلند کرد. خوشحال بود که میدید نمیلرزد. بعد به راه پشت سر اسکوری اشاره کرد، همه بلند شدند و به سوی دروازهی جنوبی به راه افتادند. البته اگر میتوانستی به آن سوراخی که در حصارهای زنگزدهی زیر یک جور طاق دستسازاز شاخههای کج و کوله ایجاد کرده بودند، دروازه بگویی. جمجمهی حیوان نگونبختی هم با آن شاخهای ترسناک در وسط طاق نصب شده بود. با دیدن آن منظره کرا در این فکر بود که آیا در فاصلهی چند صد کیلومتری اطرافشان اصلاً یک تکه چوب صاف پیدا میشود؟
تکنگهبان باقی مانده، زیر جمجمهی روباه ایستاده بود. موهایی درهم و بر هم داشت و بالاپوشی پشمی به تن؛ بر روی نیزهاش لم داده بود و به ناکجا خیره بود. دستی در دماغش کرد و سپس بیرون آورد تا نتیجه را ببیند و بعد آن را به درون بیشه انداخت. خود را کش داد تا ماتحتش را بخاراند. خنجر اسکوری با صدایی خفیف به گوشهی گردنش فرو رفت و خرخرهاش را جر داد. سریع و ساده، انگار که یک ماهیگیر قزلآلا بگیرد. کرا برای لحظهای خود را عقب کشید اما میدانست از زیر بار آن نمیتواند شانه خالی کند. اگر این تنها کسی میبود که در راه انجام این کار احمقانه جانش را از دست داده بود، میشد گفت خوششانس بودهاند. اسکوری چند لحظه او را نگه داشت تا خون از گلوی چاک خوردهاش بیرون بریزد و به محض ولو شدن او را گرفت و بیصدا گوشهی دروازه، جایی که هیچ چشم فضولی نبیند، رهایش کرد.
صدایی جز صدای باد در بیشه به گوش نمیرسید. کرا و بقیه سریع، قوز کرده و آماده برای درگیری از کنار به راه افتادند. اسکوری همانجا ایستاده بود. چاقویش را تمیز کرده، اطراف دروازه را به دقت زیر نظر داشت و یک دستش را هم بالا نگهداشته بود تا به بقیه بفهماند کمی منتظر بمانند. کرا به صورت خونی مرد مرده نگاه کرد و ابرو در هم کشید. دهانش اندکی باز بود، انگار که میخواست سوالی بپرسد. خب، کوزهگر کوزه میسازد، نانوا نان میپزد، این هم دستپخت کرا بود. کاری که تقریبا در تمام مدت زندگیاش انجام داده بود.
صحنهی قابل افتخاری نبود، اما کار بدون نقص انجام شده بود. با این حال او مردی بود که تنها به خاطر نگهبانی از ورودی دهکدهاش کشته شده بود. درست که اینها خارج از کرینا زندگی میکردند و خیلی زود به زود حمام نمیرفتند اما به هرحال آدم بودند، با تمام غم و شادیها و باقی چیزها. اما از دست یک آدم چه کاری بر میآمد؟ کرا نفس عمیقی کشید و به آرامی آن را بیرون داد. فقط میخواست کارش را به پایان برساند بدون آن که هیچ یک از افراد خودش کشته شوند. در اوقات سخت، نازک دلی خیلی سریعتر از مریضی میتواند انسان را به کشتن دهد.
به شگفتانگیز نگاه کرد و با سر به درون دهکده اشاره کرد، شگفتانگیز آهسته از دروازه عبور کرد و راه شیار سمت راست را گرفت. کلهی کچلش را با دقت به چپ و راست چرخاند. اسکوری پشت پایش به راه افتاد و بعد برک هم با آن هیکل گندهاش بیصدا پشتشان خزید.
کرا نفس عمیقی کشید و بعد به طرف شیار سمت چپ خزید، چهره در هم کشیده بود و با احتیاط فراوان و شل کن سفت کن، دنبال سفتترین و بیصداترین قسمتِ آن لجنزار میگشت که جا پایش را سفت کند. خس خس نفسهای آهستهی یان را پشت سرش میشنید و میدانست ویرن هم آنجاست، هرچند او مثل یک گربه بیصدا بود. صدای تقتق چیزی را شنید. شاید چرخ نخریسیای چیزی بود. صدای خندهی کسی را هم شنید که البته مطمئن نبود جزو خیالاتش نباشد. سرش را مدام به این ور و آن ور میگرداند تا بلکه منشاء صدا را پیدا کند، انگار که نوک بینیاش یک رادار نصب کرده باشند. حالا همهچیز به طرز وحشتناکی خیلی واضح و آشکار به نظر میرسید. شاید باید تا تاریکی هوا صبر میکردند. اما کرا هیچوقت از کار در شب خوشش نمیآمد. حداقل نه بعد از آن فاجعهی زهرماری در گرندریفت[۱۵] که در آخر پی یک حادثه، بچههای سفیدبرفی با افراد ریزاستخوان درافتادند و بیش از ۵۰ مرده روی دستشان ماند، بدون این که حتا یک دشمن در فاصلهی ۱۰ کیلومتریشان باشد. خیلی چیزها در شب اشتباه میشد.
اما در عین حال کرا مرگ مردان زیادی را هم در روز دیده بود.
از کنار دیواری ترکهای گذشت و در همین حال عرق ترس بر بدنش نشسته بود. همان عرقی که همراه مرگ بر روی شانهات مینشیند. انگار آسمان و زمین از دندهی چپ بلند شده بود، از ترکههای روی دیوار تاسنگریزههای لجنزار، همه چیز تیز و بُرنده شده بود. انگشتهایش را که تکان میداد، چرم غلاف شمشیر دست را میبُرید. نفسهایش وقتی سه چهارم ریههای دردناکش را پر میکردند، صفیر خفیفی بیرون میدادند. با هر گامی که برمیداشت، کف پایش از سوراخ جورابش به کف کفشش ساییده میشد، گیر میکرد و پوستش کنده میشد.
باید چند جفت جوراب نو میخرید. دقیقاً این چیزی بود که لازم داشت. البته اول باید روز را به سلامت پایان میبرد، بعداً به حال جوراب هم یک فکری میکرد. شاید همانهایی که دفعهی قبل در اُفریث[16] دیده بود را میخرید، همان جوراب قرمزها که همه به آن خندیده بودند. خودش، یان، شگفتانگیز و جولتان خدابیامرز. به جوادیاش خندیده بودند. اما بعد با خود فکر کرده بود که بالاخره اوقات خوشی هم هست که آدم میتواند دل به دریا بزند و جورابهای رنگی داشته باشد و بعد نگاهی آرزومند از روی شانهاش به آن تکهلباسهای خوشگل انداخته بود. شاید بعد از اتمام این کار احمقانه پی آن میرفت و برای خودش جفتی جوراب قرمز میخرید. اصلاً شاید هم دو جفت میخرید. تا بالای پوتینهایش هم بالایشان میکشید تا به ملت نشان دهد چه آدم گندهای است. شاید مردم هم برایش دست میگرفتند و او را کرندن[17] جوراب قرمزی صدا میزدند. خندهای بر لبش نشست. جورابهای قرمز، اولین قدم به سوی نابودی، فقط اگر...
درِ کلبهی سمت چپشان روی پاشنه چرخید و سه مرد خندهکنان از آن بیرون آمدند. مرد جلویی سر پشمالویش را برگرداند. لبخند گندهاش هنوز بر صورتش پخش بود و دندانهای زردش را بیرون ریخته بود. صاف به کرا، یان و ویرن نگاه کرد. آنها هم همین طور در کنار کلبه با دهانهای باز ماتشان برده بود؛ مثل سه پسربچه که بیسکویت در دهانشان چپانده باشی. همه به یکدیگر نگاه میکردند.
کرا آهستگی گذر زمان را حس کرد، همیشه قبل از شروع خونریزی این طور میشد. همین زمان برای پی بردن به خیلی چیزهای الکی کافی بود. مثلاً آیا این استخوان مرغ بود که یکی از مزدان درون گوشهایش فرو کرده بود؟ یا این چند تا تیغ روی گرزهایشان بود؟ هشت تا و نیم. در آن زمانِ کوتاه به این فکر کرد که چه مسخره است که به چیز به درد بخوری تری فکر نمیکند. انگار که بیرون از خودش ایستاده باشد و منتظر باشد تا ببیند چه خواهد کرد و ماجرا اصلا به او مربوط نمیشود. و عجیبتر از همه این که این اواخر چنین حالتی زیاد برایش اتفاق افتاده بود. میتوانست وقتی بر او عارض میشود حسش کند. آن لحظات منجمد و گیجکننده، قبل از این که دنیا تکه تکه شود.
ای بخشکی شانس. باز من و باز این لحظهی لعنتی...
ویرن به طرز وحشتناکی شمشیرش را گرداند و با این کار باد سردی بر صورت کرا بوسه زد. مرد جلویی حتا فرصت نیافت تا جاخالی دهد. پخیِ تیغِ غلاف شده به یک طرف سرش برخورد کرد، او را از پای انداخت، واژگون کرد و محکم به دیوار کناری کلبه کوبید. دست کرا ناخوداگاه شمشیرش را بالا آورد. ویرن دستش را بالا برد و به جلو جهید، با قنداق دستهی شمشیرش فک مرد دوم را پایین آورد، و در نتیجه دندان و خردهدندان بود که از دهان مرد به بیرون پرت میشد.
سومی با دستهایی باز مثل درختی قطع شده، از پشت افتاد، در حال افتادن تلاش کرد گرزش را بلند کند. کرا پهلویش را درید. تیغهی آهن با صدایی خفه از میان گوشت و مو فرو رفت. قطرات خون به بیرون فوران کرد. مرد دهانش را باز کرد و جیغی وحشتناک کشید، تلو تلو خورد و به جلو خم شد. چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد. کرا جمجمهاش را شکافت. دستهی شمشیر در سرش تکان میخورد. صدای جیغ هم با جیر جیری کوتاه خفه شد. جسد پخش زمین شد. خون از سر له شده به روی چکمههای کرا سرازیر شد. انگار بالاخره کرا از این کار با جورابهای قرمز در آمده بود. خیر سرش این هم از ساکت مثل نسیم بهاری و کشتهی کمتر.
کرا گفت: «گندشون بزنن.»
زمان چنان به سرعت میگذشت که دیگر جایی برای آسودگی نمیگذاشت. آسمان تپیده بود و از زمین و زمان کثافت بود که میبارید. صدای جیغ، چکچک آهن، صدای ریه و قلبش، همه و همه در گوشش بیداد میکرد. زیر چشمی از روی شانهاش نگاهی به عقب کرد و یان را دید که چماقی را با سپرش کنار زد و غرشکنان یکی را از پای درآرود. همین که رویش را برگرداند، تیری از ناکجا پرتاب شد و درست به دیوار خشتی جلویش اصابت کرد. ویرن محکم به ماتحت او برخورد کرد، در گِل و لای پخش زمین شد و دهانش پر از خاک شد. در همین حین که داشت تلاش میکرد سرِ پا شود، یکی نفر به سویش یورش بُرد. یک نظر چهرهای وحشی و موهایی پریشان از مقابل چشمهایش گذشت. کرا داشت پشت سپرش پناه میگرفت که اسکوری از ناکجا بیرون پرید و چاقو را در پهلوی آن مرتیکه فرو کرد. داد طرف در آمد و به کناری لغزید و نقش بر زمین شد. کرا یک طرف سرش زد، شمشیر در حال بریدن استخوان، صدایی تیز ایجاد کرد و بعد در زمین فرو رفت، چیزی نمانده بود از دستِ خشکش بیرون بیاید.
مطمئن نبود خطاب به کی، فقط داد زد: «راه بیفتین!» و تلاش کرد خنجرش را از زمین آزاد کند. جالی یان با شتاب پشتش به راه افتاد. تیغهی تبرش خونآلود بود و دندانهایش از خشمی دیوانهوار بیرون ریخته بود. کرا اخم کرد. پشتش، ویرن با صورتی وارفته ایستاده بود و چشمانش از یک آلونک به دیگری میچرخید، شمشیرِ همچنان در غلافش هم در یک دستش بود. در اطراف کنج یکی از کلبهها و در زمینی پر از پهن و این ور و آن ورش هم پر از کاه و ینجه، مشتی خوک خرخرکنان در آغلی میلولیدند. سرسرایِ با ستونهای حکاکی شده، در دیگر طرف قد علم کرده بود. از پایین چند پله میخورد و بعد به راهرویی تمامتاریک راه مییافت.
مردی موقرمز تبر به دست به سوی آنان حملهور شد. شگفتانگیز در کمال آرامش از شش قدمی یک تیر در لپ طرف کاشت. مردک دستش را بر صورتش گذاشت و تلوتلوخوران همچنان به سوی شگفتانگیز رفت. شگفتانگیز قدمی به جلو برداشت و با فریاد به استقبالش رفت، شمشیرش را کشید و چرخاند و سرش را در جا از جا کند. سر بریده شده به هوا پرتاب شد، خون از آن فواره زد و بعد در خوکدانی افتاد. کرا لحظهای در این فکر بود که آیا طرف اصلاً میدانست ماجرا از چه قرار است؟
بعد نگاهش به در بزرگ و سنگین سرسرا افتاد که داشت بسته میشد و صورتی رنگپریده هم پشتش بود. کرا نعره زد: «درو بچسبیـــــــد!» و به سوی در یورش برد. بدو بدو از میان گل و لای رد شد و از پلهها بالا رفت و صدای جیر جیر پلهها بلند شد. یکی از چکمههای خونی-گلیاش را میان دیوار و در در حال بسته شدن گذاشت و فریادی از سر درد کشید. چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد و درد از پایش به بالا تیر میکشید:«ای کثافت! پاااااام!»
حالا در انتهای محوطه حدود دوازده نفر یا بیشتر از قبیلهی روباه گرد هم آمده بودند و بدتر از خوک خرخر میکردند. شمشیرهای دندانهدار، تبرها و گرزهایشان را در دست میچرخاندند. چندتاییشان هم سپر داشتند. نفر جلویی هم زرهپوشی زهوار در رفته و خورده شده بر تن داشت و موهای ژولیدهاش را با حلقههای نقرهای زمختی بسته بود.
ویرن یک تنه در برابرشان تمامقد ایستاده بود. شمشیرش را بالا گرفته بود انگار داشت طلسمی شیطانی را پس میزد. گفت: «عقب. عقب وایسین. مجبور نیستین امروز بمیرین.»
آن یکی که زره داشت آب دهانی پرت کرد و با لهجهی شمالی دست و پا شکستهای غر غر کرد :«چاقوتو نشونمون بده بینیم، آفتابهدزد!»
«باشه، میکِشم. به پدر تمام شمشیرها نگاه کنید که این آخرین نگاهتونه.» و شمشیرش را از غلاف کشید.
شاید آدمها برایش اسمهای زیادی داشتند. تیغ سَحَر، گورکن، دریای خون. اول و آخر تمام شمشیرها. اسکک-انگ-گایاگ که در زبان محلی یعنی شکافندهی جهان و چه و چه و چه، اما از نظر کرا که شمشیر ویرن یک قطعهکار ناامیدکننده بود. نه تابشی داشت، نه برق طلاییرنگی، نه جلای خاصی و نه به درد آن میخورد که برایش تو بوق و کرنا هم بکنی. فقط یک تکه آهن ظریف که از غلاف چرمیاش بیرون آمد. نه درخششی در کار بود و نه زینتآلاتی داشت. فقط نوشتهای حک شده در انتهای دسته و نزدیک تیغهاش سوسو میزد.
اما کرا به جز این که شمشیر ویرن به درد آن همه نام و آوازه نمیخورد، نگرانیهای دیگری هم داشت. بر سر یان نعره زد: «درررررررررررررررر!» با دست چپش که پشت سپر گیر کرده بود بر روی در چنگ میکشید. شمشیرش را اهرم کرد و فشار آورد اما تأثیری نداشت: «آخ پااااااام!»
یان غرشی کرد و از پلهها بالا آمد و با کتف محکم به در کوبید. در ناگهان وا داد و از هم پاشید و یک ابلهی هم زیرش له شد. یان و کرا به درون اتاق سکندری خوردند. اتاق همچون هوای گرگ و میش تاریک بود و بخاری شیرین فضایش را کدر کرده بود. هیکلی به سوی کرا آمد او هم از روی غریزه سپرش را بالا آورد و برخورد چیزی با آن را احساس کرد. خُردههای چوب روی صورتش ریخت. تعادلش را از دست داد و محکم به چیزی دیگری خورد. صدای چک چک آهن و شکستن کاسه کوزه به گوش رسید. یک نفر سر برآورد. صورتی شبحگون با گردنبدی از دندانهای تیز. کرا با شمشیرش به او ضربه زد. دوباره و دوباره و او از پای درآمد. صورت سفیدش حالا با قرمز رنگ خورده بود.
سرفهای کرد، عق زد و دوباره سرفه کرد و در تاریکی متعفن چند بار پلک بر هم زد. شمشیرش آمادهی دریدن بود. صدای غرش یان را شنید و تپ. صدای فرو رفته تبری در گوشت و بعد هم جیغ کسی شنیده شد. دود داشت رقیق میشد. حداقل به حدی که کرا شمایی از سرسرا را درک کند. ذغال در گودال آتش میسوخت و شبکهی در هم و برهمی از طاقیهای حکاکی شده را روشن میکرد، طاقیها به رنگهای قرمزِ دودهاند و نارنجی بودند و سایههایی متغیر بر یکدیگر میانداختند که چشم را گمراه می کرد. آنجا مثل موتورخانهی جهنم داغ بود و اتفاقاً بوی جهنم هم میداد. دیوارآویزهای قدیمی در دور و اطراف قرار داشتند و پردههای نقاشی که با علائمی رنگمالی شده بودند. یک قطعهسنگ سیاه هم در آن تهتهها قرار داشت و مجسمهی نتراشیده نخراشیدهای هم روی آن بود که روی پایش تلالوئی طلایی رنگ به چشم میخورد. به نظر کرا رسید یک فنجان است. یک جام. به سویش گام برداشت و تلاش کرد با تکان دادن سپرش دود را از جلوی صورتش کنار بزند.
داد زد:«یان؟»
«کرا؟ کجایی تو؟»
صدای یکجور آواز از جایی میآمد. واژههایی که کرا معنیشان را نمیدانست اما از لحنشان هم خوشش نمیآمد.
«یان؟»
و ناگهان هیکلی از پشت قطعه سنگ سیاه بیرون پرید. چشمان کرا گشاد شد و به عقب سکندری خورد، و چیزی نمانده بود داخل آتشدان بیافتد.
ردای قرمز پارهپارهای بر تن داشت که دستان دراز و تنومندش طاقباز از آن بیرون زده بود. روی دستانش را با رنگ نقاشی کرده بود و قطره قطره عرق بر روی دستانش نشسته بود. جمجمهی حیوانی را هم بر روی صورتش گذاشته بود شاخهای پیچپیچی بر سر داشت و در نور مواج سرسرا انگار روح خبیثی بود که از جهنم بیرون آمده باشد. کرا میدانست آن ماسک است که بر چهره دارد اما خروج ناگهانیاش از توی دود و صداهای عجیب و غریبی که از درون جمجمه پژواک مییافت، کرا را از ترس سر جایش میخکوب کرد. چنان وحشت کرده بود که حتا نمیتوانست شمشیرش را بلند کند. فقط همان طور ایستاده بود و میلرزید. تمام عضلاتش شُل شده بودند. البته او هیچوقت یک قهرمان نبود و خودش هم میدانست، اما هیچوقت هم مثل این ترس را حس نکرده بود. حتا در اینهوارد[۱۸] وقتی بلّادی ناین[1۹] را دید که به سویش یورش میآورد و چهرهی غُرانش تماماً آغشته به خونِ دیگر آدمها است، هم این قدر نترسیده بود،.کرا همان طور بیپناه ایستاد.
«ای... ای... ای...»
راهب جلو آمد و یکی از دستان درازش را بلند کرد. در مشت نقاشیشدهاش چیزی را چنگ زده بود. تکهچوبی در هم تابیده که هالهی نور ضعیفی دور آن بود.
همان چیز بود. همان چیزی که برایش آمده بودند.
نور آن چیز همینطور شعلهورتر و شعلهورتر میشد تا بالاخره تمام دامنهی دید چشمان کرا را معطوف خودش کرد. نوای آن آواز آنقدر در گوش کرا فرو رفت تا دیگر نمیتوانست چیز دیگری بشنود، نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند، نمیتوانست چیز دیگری مگر همان چیز را ببیند که مثل خورشید میسوخت، نفسش را میربود، ارادهاش را در هم میشکست و نفسش را قطع میکرد و ...
تپ. تبر جالی یان جمجمهی جانور را دو نیم کرد و به درون صورت زیر آن فرو رفت. خون فوّاره زد و روی ذغالها ریخت و فیشششششش صدا کرد. کرا قطرات خون را بر صورت خودش حس کرد. پلکی زد و سرش را تکاند. در یک آن از بند ترس منجمدکنندهاش رها شده بود. راهب به این سو و آن سو سکندری خورد و آوازش به صدای قرقر کردن مایع در دهان تبدیل شد. ماسکش دونیم شد و خون از زیر آن جوشیدن گرفت. کرا نعرهای سر داد و شمشیرش را گرداند و درون سینهی جادوگر فرو کرد. چیز از دست راهب بیرون پرید و در امتداد سالن بر روی کف تختهپوش زمخت لغزید و نور کورکنندهاش به کورسویی تقلیل یافت.
یان زبانش را جمع کرد و بر روی جسد راهب تف کرد و با خشم گفت: «جادوگرای عوضی! چرا اینا خودشون رو علاف میکنن؟ مگه یادگرفتن کل اون شر و ورا و هذیون بافتنا چقدر طول میکشه؟ تازه کُلِشو بذاری رو هم نصف کاری رو که یه چاقو برات میکنه در نمیاره. نگاش کن، مرتیکه.»
راهب درون گودان آتش افتاده بود و ذغالهای درخشان از داغی را روی زمین پخش کرده بود. یک جفت هم چرخان چرخان پایینِ لبهی ژندهی یکی از دیوارآویزها افتاد.
«آشغال!» و با پاهای لرزان به راه افتاد تا ذغال را از پای دیوار آویز به کناری پرتاب کند. قبل از این که به آنجا برسد، شعلههای آتش سر تا پای پارچهی نخنمای پوسیده را فراگرفته بود.
«آشغال!»
تلاش کرد با پا آتش را خاموش کند، اما ذهنش هنوز اسیر ترس بود و فقط باعث شد مشتی اخگر بر روی شلوارش بیافتد که مجبور شد جست و خیز کنان و با دست آنها را از روی پایش پایین بیندازد. آتش شعلهورتر شد و سریع گُر گرفت. فراگیرتر از آن بود که بشود خاموشش کرد و ارتفاعش از قدِ یک آدم هم بلندتر.
«آشغال!»
کرا به عقب تلوتلو خورد. حرارت را بر صورتش حس میکرد. هالههای سرخ در میان تخته و الوار بالا و پایین میپریدند.
«چیزه رو بردار و راه بیافت بریم!»
یان که از قبل داشت کورمال کورمال دنبال چیز میگشت گفت: «راس میگی رئیس، راس میگی! میریم رو نقشهی اضطراری!»
کرا رهایش کرد و سریع به سمت درگاه رفت. نمیدانست آن بیرون کی زنده است و کی مرده. بیرون پرید، پس از آن تاریکی، روشنایی روز چون خنجر به چشمهایش فرو رفت.
شگفتانگیز با دهان کاملاً باز و مبهوت آنجا ایستاده بود. تیری به کمانش گذاشته بود اما به سوی زمین. دستانش وارفته بود. کرا نمیتوانست به یاد بیاورد آخرین باری کی او را متعجب دیده بود.
کرا بر سرش داد زد: «چت شده؟» و شمشیرش را به چارچوب در تکیه داد و با خشم گفت: «زخمی شدی؟» دستانش را سپر چشمانش کرد: «چه مرگت...» و همانجا متوقف شد و فقط نگاه کرد: «یا خداااا»
ویرن از جایش تکان نخورده بود. پدر تمام شمشیرها هنوز در دستش بود. تیغهی بلند و پهنش بر زمین تکیه کرده بود. و حالا ویرن از نوک سر تا انگشت پا تماماً به خون آغشته بود و اجساد چاکچاک و پیکرهای پارهپارهی یک دوجین قبیلهروباهیهایی که با او روبهرو شده بودند، در دایرهی پهنی دور پاهایش پخش شده بودند و تکههایی گوشت که به طور معمول متصل به بدن است، در اطراف پخش و پلا بود.
برک که کف کرده بود با تحیر گفت: «از دم همهرو همینجوری زد و کشت. حتی چماقم رو بلند هم نکردم»
شگفتانگیز زمزمه کرد: «دستخوش بابا، دستخوش!» و دماغش را فشرد و ادامه داد: «بو سوختگی نمیاد؟»
یان از سرسرا بیرون پرید، از پشت به کرا خورد و چیزی نمانده بد هر دو از پلهها پایین بیافتند. کرا تشر زد: «چیزه رو آوردی یا نه؟»
«فک کنم که..» نگاهش به ویرن افتاد که تمامقد در دایرهی کشتارش ایستاده بود و ادامه داد: «پناه بر ....»
ویرن برگشت و به آنها نگاه کرد. در همین زمان تیری چرخان آمد و او جاخالی داد، تیر به کنار دیوار خورد و دمش مثل فنر بالا و پایین رفت. ویرن دست آزادش را تکان داد و گفت: «شاید بهتره...»
کرا غرید:«درّید!» شاید یک رهبر خوب باید صبر کند تا اول بقیهی افرادش فرار کنند. کسی که اول وارد کارزار میشود، باید آخرین کسی باشد که از میدان بیرون میرود. این مرام سهدرختی بود. اما کرا که سهدرختی نبود و البته آنچه عیان است چه حاجت به بیان است. او مثل خرگوشی که دمش را آتش زده باشی سریع از صحنه در میرفت. خودش به این روش میگفت آموختن در عمل. صدای کشیدن شدن زه کمانها را از پشت شنید. تیری با سرعت از کنارش گذشت، بادش به دستش گرفت و به دیوار درون یکی از آلونکها خورد. و بعد یکی دیگر. پای کوفته شدهاش بد جوری درد میکرد و او روی همان پا میشلید و با دستی که سپر را نگاه داشته بود چند بار به طاق لرزانی که سر حیوانی بر سرش زده بودند اشاره کرد:
«برید! برید!»
شگفتانگیز پا به فرار گذاشت. پاهایش از پشت بالا میآمد و تکههای گل را به صورت کرا پرت میکرد. کرا اسکوری را دید که از میان دو آلونک، تند و تیز به سمت بالای دهکده دوید و مثل مارمولک خود را به یکی از پستهای نگهبانی دروازهی ده رساند و بعد هم از آن به بیرون خزید. خودش را پشت سر اسکوری از زیر طاق شاخ و برگها به جلو پرت کرد. از لبهی تل به پایین سرازیر شد. پای مجروحش را گرفته بود، روی زمین هی بالا و پایین میرفت، دندانهایش محکم به هم میخوردند و زبانش را گاز میگرفت. یک گام لرزان دیگر برداشت و بعد از جا کنده شد، به هوا پرتاب شد و محکم به یکی از سرخسهای لجنزار برخورد. روی سپرش غلت زد و فقط حواسش بود که شمشیرش را طوری نگهدارد تا نکند دماغ خودش را ببرد. به زحمت بر روی پایش ایستاد و با تقلای زیاد راهش را روی شیب به سمت بالا ادامه داد. پاهایش میسوخت، ریههایش میسوخت، به سختی راهش را از میان درختان باز میکرد، شلوارش تا زانو لیچ لجن بود. صدای برک را میشنید که شانه به شانهاش شاخ و برگ ها را قطع میکرد و به زحمت مثل خوک خرخر میکرد. پشتشان هم یان انگار داشت پارس میکرد.
«ای کثافت... آشغال... لعنتی... عوضی... آشغال...»
شاخ و برگها را از هم درلید و لرزان لرزان به زمین آن سو، جایی که اول قرار مدارهایشان را گذاشته بودند رسید. قرار مدارهایی که چندان هم سر جایشان نماندند. رابین بالای ور و وسایل ایستاده بود. شگفتانگیز هم دست به کمر کنارش. عمرن در انتهای بیشه زانو زده بود و تیر در کمان، آمادهی شلیک بود. همین که کرا را دید خندید و گفت: «پس موفق شدی رئیس؟»
«گور باباش»
خمیده ایستاده بود، سرش گیچ میرفت و انگار سبک شده بود. راست ایستاد و آسمان را نگاه کرد، چهرهاش میسوخت، هیچ کلمهی دیگری در ذهنش نبود و اگر هم بود، نفس نداشت که ادایش کند. گفت:
«باونکردنی بود، ولی...»
برک وضعش از کرا هم خرابتر بود. فکرش را بکن، دست به زانو، قوز کرده بود و زانوهایش میلرزید، سینهی ستبرش به سختی بالا و پایین میرفت، صورت بزرگش هم مثل ماتحت کتکخورده در اطراف خالکوبیهایش سرخ شده بود. یان هم تلو تلو خوران جلو رفت و به درختی تکیه داد. گونههایش پف کرده بود و پوستش چنان خیس عرق بود که برق میزد.
شگفتانگیز که به سختی نفسش بالا میآمد گفت: «جونمون در رفت بابا. وضع این ننه مردهها رو نگا!» و به بازوی عمرن زد و ادامه داد :«کارت اونجا خیلی خوب بود. فک کردم میگیرنت و پوستتم میکنن»
«منظورت اینه که امیدوار بودی این طور بشه دیگه؟ اما خودتم میدونی که من بهترین بزن و دررّوی شمالم.»
«جداً »
کرا با نفسهای بریده پرسید: «اسکوری کجاست؟» حالا به اندازهای نفس داشت تا دوباره نگران این و آن شود.
عمرن انگشتش را گرداند: «این دور و بر میچرخه ببینه کسی دنبالمون نباشه»
ویرن که حالا آرام و آسوده به بیشه قدم میگذاشت، دستارش را دوباره به سر داشت و پدر تمام شمشیرها هم مثل یوغ دختران شیردوش بر روی شانهاش در غلاف بود. دستی به دستهی شمشیر داشت و دست دیگرش هم از تیغه ٱویزان بود.
شگفتانگیز یک ابرو بالا انداخت و پرسید: «این یعنی کسی دنبالمون نیست دیگه؟»
ویرن سرش را تکان داد: «نچ»
«نمیتونم به اون بیچارهها هم ایراد بگیرم. من حرفم رو که گفتم خودت رو زیادی میگیری پس گرفتم. تو با اون شمشیر جداً یه ملکالموت حسابی میشی!»
رابین که صورتش مثل گچ سفید شده بود، پرسید: «چیزه رو گیر آوردید؟»
کرا دهانش را با پشت دستش پاک کرد و پشت دستش از خون زبان زخمیاش خونی شد. گفت:«آره رابین. نذاشتیم پوستتو بکنن». آنها کارشان را تمام کرده بودند و حالا حس طنازیاش دوباره داشت حال میآمد: «یعنی فکرش رو بکن مثلاً اگه ما اون آشغالچیزو جا میذاشتیم چی میشد.»
یان که با خشونت کولهاش را باز میکرد گفت :«ترس به دلت راه نده. جالی یان به درد نخور، یه بار دیگه ناجی همه شد» و دستش را تا اعماق کیفش فرو کرد و بیرونش آورد.
کرا پلکی زد و اخم در هم کشید. ظرف طلایی رنگ در نور ضعیف آنجا درخشید و دل کرا هرّی ریخت: «اون نیست که احمق؟»
«نیست؟»
«این یه فنجونه! ما اون چیزه رو میخواستیم!» و تیغ شمشیرش را در گل فرو کرد و دست دیگرش را در هوا تکان داد: «اون تیکّه آشغالچیز که دورشم یه فینقیل هالهی نور داشت!»
یان در جواب به او زل زد: «هیچکس به من نگفت که هالهی نوری چیزی داره!»
لحظهای سکوت برقرار شد و همه به فکر فرو رفتند. فقط صدای وزش بار به روی چمن و تکان خوردن شاخ و برگها بود که میآمد. بعد ویرن سرش را عقب انداخت و زد زیر خنده. از بس بلند بود که کلاغان روی شاخهها ناگهان از جایشان پریدند و آهسته به سوی آسمان خاکستریرنگ پرواز کردند.
شگفتانگیز تشر زد: «به چیچی داری میخندی؟»
از زیر کلاه شنلش، چهرهی گرفتهاش مشخص بود که از شدتِ خنده، خیسِ اشک شده بود:«گفته بودم وقتی یه چیز بامزه بشنوم میخندم» و دوباره زد زیر خنده. مثل کمانی که زهش را تا آخر کشیده باشی، به عقب خم شده و تمام بدنش میلرزید.
رابین گفت: «باید برگردید»
شگفتانگیز جویدهجویده گفت :«برگردیم؟» صورت کثیفش آیینهی تمامنمای ناباوری بود: «احمق دیوونه، برگردیم؟!»
برک یک دستش را بلند کرد و لرزان لرزان به پایین، به ستون زخیم دودی که از سر دهکده بلند میشد اشاره کرد و با تشر گفت: «سرسرای اصلی آتیش گرفت، میدونی که؟»
«سرسرا چی شد؟!»
و ویرن دوباره جیغی از سر خنده سر داد و ریسه رفت و به زحمت روی پایش بند بود.
«آو آره راس میگه. خاکستر شد و قطع و یقین چیزه هم توش سوخت»
«من دیگه نمیدونم... پس باید از تو خاکسترا پیداش کنین!»
یان جام را روی زمین پرت کرد و با عصبانیت گفت: «چطوره از تو خاکسترای تو درش بیاریم؟»
کرا آه بلندی کشید. چشمانش را مالید و بعد خود را به سمت خرابات دهکده روی زمین عقب پرت کرد. پشت سرش صدای قهقهی ویرن در غروب آفتاب همچون صدای اره بود. کرا زیر لب زمزه کرد: «مثل همیشه... چرا من باید همیشه بچسبم به این کارای احمقانه؟»
پانویسها
۱-Craw
۲-Wonderful
۳-Crinna
۴-Raubin
5 Scorry
6-TipToe نوک پنجه. نام فامیل اسکوری.
7-Brack-i-dyn
8-Jolly Yon
9- Whirrun of Blight
10-Never
11-Cumber: بهدردنخور. Jolly Yon Cumber نام کامل اوست.
۱۲-Ruud Threetrees: رود سهدرختی، از شخصیتهای سهگانهی نخست است. او هم سر کردهی دستهای نظامی بود. در واقع در آن دوران کرا دست راست سهدرختی بوده گرچه هیچگاه اسمی از کرا در سهگانهی نخست برده نمیشود. به همین دلیل هم ارجاعات زیادی از کارهای کرا به سهدرختی آمدهاست.
1۳- Cracknut Leef: نام یکی دیگر از شخصیتهای ابرکرامبی است.
14-Jultan
15-Gurndrift
16-Uffrith
17-Curnden: نام فامیل کرا است.
۱۸-Ineward
1۹- Bloody-Nineیکی از سهقهرمان سهگانهی نخست و از محبوبترین(اگر نگویم محبوبترین) شخصیتهای خوانندگان داستانهای ابرکرامبی است. او جنگجویی به غایت خونریز و شدیداً ماهر است و یک انگشت هم ندارد و وجه القاب او هم از همینجا نشأت میگیرد. نهانگشتی در نبردی در اوایل سهگانهی نخست، سهدرختی را شکست داده بود و پس از آن تصور بر این بوده که سهدرختی کشته شدهاست.