«بودن» دلنشین بود.
مراقبه [۱] بود، در خود فرو شدن.
و مکاشفه [۲] بود، از خود برون شدن به قصد غور دیگران و دگروارگی.
در مراقبه فردیت باقی میماند. در مکاشفه یکی شدن بود، پیوستن به سایرین.
موک [۳] مراقبه را ترجیح میداد. در مراقبه از هویت لذت میبرد و از موجودیت خود، آن یا این آگاه بود؛ موجودیتی که در خاطرهی هزارههای متوالی تناسخ، بینهايت تکرار شده بود. موک، همچون دیگران، در بسیاری اشکال حیاتی در جهانهایی بسیار تکامل یافته بود. حال رها از درد بود، و رها از خوشی نيز؛ رها از فریب حواسِ در خدمت بدنهای میزبان وجودهایی که دست آخر، موک شده بودند.
و هنوز موک به تمامی رها نبود. چرا که همچنان برای اغنای خویش، به خاطرات رجوع میکرد.
دیگران مکاشفه را ترجیح میدادند. از یکی شدن لذت میبردند، خاطراتشان را شریک میشدند، آگاهیشان را میآمیختند و درکشان از بودن را به اشتراک مینهادند.
موک هرگز نمیتوانست به تمامی شريک شود. بیش از حد آگاه به تفاوتها بود. چرا که حتا فارغ از بدن، فارغ از آمیزش، فارغ از محدودیتهای جسمانی حاصل از ماده در زمان و مکان، موک باخبر از نابرابری بود.
موک آگاه به حضور سِر [۴] بود.
سر توانمندترینشان بود. در یکی شدن، وجود سِر بر تمامی الگوهای مکاشفه چیرگی داشت. خواست سِر توازن را بر دیگران تحمیل میکرد، گرچه تنها اگر دیگران تسلیم آن میشدند.
بودن دلنشین بود. اما به کفایت دلنشین نبود.
از این رو موک مراقبه میکرد. و آن هنگام که یکی شدن دیگر بار از راه رسید، موک تسلیم نشد. استوار به معنای آزادی آویخته بود، آزادی انتخاب، آزادی نهایی که سِر نادیده میگرفت.
در میان دیگران آشفتگی ایجاد شد؛ موک آن را حس کرد. برخی تلاش کردند با موک یکی شوند و چون آنها نيز معنا [۵] را شریک بودند، موک خود را گشود تا آنها را بپذيرد. احساس میکرد نيرو رشد میگیرد. حال به اندازهی سِر نیرومند بود، نیرومندتر، اراده و خواست زاییدهی خاطرات میلیونها وجود متناهی را فرا میخواند که اراده و خواست، ریشهی بقایشان بود. آن بقا گذرا و این دائمی بود، برای ابد.
موک معنا را حفظ کرد، نیرو را جمع کرد، خواست را شکل داد؛ و آن هنگام، به ناگهان، خواست محو شد. نیرو از دست رفت. دیگران رفته بودند؛ هیچ چیز جز موک و معنا بر جای نماند. معنا...
حال موک نمیتوانست معنا را به چنگ آورد. معنا از دست رفته بود.
همهی آنچه به جا مانده بود، موک بود و سِر. ارادهی سِر، معنا و خواست و نیرو را میزدود، خود را بر موک تحمیل میکرد، بر آگاهی موک میتاخت و آن را اشباع میکرد. نهايت وجود موک را. اما بدون معنا، خواستی نبود، بدون خواست، نیرویی نبود و بدون نیرو، موک قادر به حفظ آگاهی نبود، و بدون آگاهی، وجودی نبود.
بدون وجود، موک وجودی نداشت.
آن زمان که هویت موک بازگشت، در سفينه بود.
تنها خاطرات تناسخهای ديرين به موک میگفت که اين، سفينه بود؛ اما بیترديد چنين بود. سفینه، مجرا، حامل. یک شیء فیزیکی، با قابلیت حرکت فیزیکی در میان زمان و مکان.
زمان و مکان دوباره وجود یافته بودند و سفينه در میان آنها پیش میرفت. سفينه محبوس زمان و مکان بود و موک محبوس سفينه، که تنها آنقدر بزرگ بود که در سفر، میزبان او باشد.
بله، او.
موک او بود. حال محبوس بود، نه تنها در زندان زمان و مکان، نه در زندان کوچکتر سفينه، که در زندان تن. تن یک نرینه.
نرینه. پستاندار. ستون فقراتی برای نگهداری تنه، دستها و پاها، برای تکيه کردن و دست يازيدن. چشمها و گوشها و بینی و دیگر گیرندههای زمخت حسی. گوشت، خون، پوست. خزی زردفام پشتش را پوشانده بود، حتا در امتداد دم تازیانهمانندش پیش رفته بود. ششهایی برای جذب اکسیژن، که در آن هنگام کلاهخود مبتکرانهی شفافی به انضمام کولهی مکانيسم آن تغذیهاش میکرد.
مبتکرانه؟ ابزاری بیظرافت، خام، ابتدایی بود؛ عتیقهای از دوران بربرانهی بسیار دور که موک تنها خاطرهی محوی از آن داشت. کوشید مراقبه کند، کوشید مکاشفه کند، اما دیگر تنها میتوانست مشاهده کند. مشاهده از پشت جدار شفاف کلاهخود، هنگامی که سفينه آرام گرفت و شکمش گشوده شد تا او را بر سطح سرد سیارهای لمیزرع رها کند، سیارهای که ماهی سرد در برابر درخشش يخزدهی ستارگان دوردست به دور آن میگشت.
سفينه نیز شکلی داشت. بدنهای کم و بیش سرشته در انگارهی پستانداران، تقريباً شبیه یکی از آن روباتهایی که اشکال حیات در مراحل میانی سیر تکامل ساخته بودند.
به سفينه خيره شده بود که در برابر او روی سطح شيبدار سترون درخشان از نور ستارهها قرار داشت. آری، سفينه پوزهای منحنی داشت و دو بازوی فلزی که به پنجه ختم میشدند. پنجههايی برای باز کردن شکم کشتی، پنجههايی که او را به جلو کشيده بودند تا از آن شکم بيرون بريزد، مانند تقليدی از زايش.
حال، زیر نگاه موک، شکم سفينه دوباره بسته میشد. همچنان که درزهايش محکم به هم میپيوست، پنجههای فلزی بازمیگشتند تا در کنار آن آرام گيرند. شعلههای نیرو از انتهای آن به بیرون میجهید.
سفينه برمیخاست، عازم میشد.
موک در محبس سفينه جسم یافته بود، و در این شکل فعلیاش اسیر شده بود. سفينه او را به این جهان آورده بود و حال تنهایش میگذاشت. یعنی سفينه میبايست...
در آن دم که دريافت، فریاد زد «سِر!» و پژواک صدايش که در کلاهخود ميانتهی پيچيد، نزديک بود جمجمهاش را به دو نيم کند.
اما سِر پاسخ نداد. سفينه از برخاستن باز نماند و حرکتش شتاب گرفت. خروش و اندک نوری و بعد، لهيبی که در نیستی محو شد؛ در برابر زمينهی سياه پوچی، سوراخ از سر سوزنهای درخشان نور که رو به پايين سوسو میزدند، بر دنیایی که موک در آن متولد شده بود.
دنیای که سِر آنجا رهایش کرده بود تا بمیرد...
2
موک برگشت. بدنش میسوخت. میسوخت؟ خاطرات کهنه را کاوید و به مفهومی دیگر رسید. نمیسوخت، داشت یخ میزد. سرد بود.
سطح سیاره سرد بود و پوست او - خز؟ - به حد کافی او را نمیپوشاند. نفس عمیقی کشید و این در عوض، آگاهی به ساز و کار درونی را به او داد؛ گردش خون، سیستم عصبی، ششها. ششهایی برای نفس کشیدن و فراهم آوردن سوخت حیات.
بستهی تغذیهکنندهی روی پشتش کوچک بود و محتویاتش که به زحمت کفاف نیازش را در سفر به این سیاره داده بود، به زودی تمام میشد.
آیا جو این سیاره اکسیژن داشت؟ به اطراف خیره شد. زمین کوهستانی از هر گونه پوشش گیاهی عاری بود. نشانهی امیدوارکنندهای به حساب نمیآمد. اما شاید کل سطح سیاره این طور نبود و در سایر مناطق، در ارتفاعات پایینتر، زندگی گیاهی میباليد. اگر این طور بود، احتمال حیات هم میرفت.
تنها یک راه برای فهمیدنش بود.
زائدههای گيرندهی موک -نه دقيقاً چنگال و نه لزوماً انگشت- ناشیانه با چفت و بست کلاهخود ور رفتند و با احتیاط بلندش کردند. نفس کوتاهی کشید، و بعد نفسی دیگر. آری، آنجا اکسیژن داشت.
خشنود، موک کلاهخود و بسته را به همراه مکانیزم کنترل متصل به کمرش باز کرد. در اينجا ديگر نيازی به اين دستگاهها نبود. آنچه اکنون احتياج داشت، گرما بود، فضایی دارای منبع حرارت. به تودهی سیاه و ناهموار تختهسنگهایی خیره شد که بر دشت لمیزرع گسترده بودند. در زیر ستارگان درخشان و خاموش، آهسته به سمتشان به راه افتاد. از کمرکش شیبی بالا میرفت که بادی بیخبر، بدن لرزانش را دريد. بدنش بدقواره بود، مجموعهای بیظرافت برای کنترل زمخت ماهيچهای. آن زمان که خاطرات نصفهنیمهی زندگانی جسمانی روزگار دیرین او را قادر ساخت پاهایش را با هماهنگی مناسب حرکت دهد، تنها بازگشت به خوی نياکان او را ياری میداد. راه رفتن، بالا رفتن، سپس خزيدن و به صخرهها چسبيدن، همه طاقتفرسا بود؛ دشوار، جدالی بود برای رویارویی و پيروزی.
با این حال خود را تا روی نزدیکترین صخره بالا کشید و شکاف را پیدا کرد. شکافی عمیق با درزهای درونی که به دهانهی غاری منتهی میشد. پناهگاهی تاریک در برابر باد، اما به هر صورت گرمتر بود. کف سنگی به درون تاریکی عمیقتری شیب بر میداشت. مردمک چشمانش گشاد شد و توانست راهش را در آن تونل تاریک پیدا کند، چرا که بیناییاش به سان حیوانات شکارچی، روز و شب نمیشناخت.
موک به سان گربهای غولآسا در غار میخزید. امواج هوای گرم که بر بدنش میخورد، او را به جلو میراند. به جلو و پایین، به جلو و پایین. اکنون ديگر حرارت بر فراز او در امواجی آشکار بر میخاست، هوا نشانی از رايحهای سوزان داشت و تابشی از منبع نوری در پیش رویش بود. به جلو و پایین به سمت منبع نور رفت، تا این که صدای ترقترق و جلز و ولز شنید، بخار سوزان را حس کرد، گازهای سینهسوز را فرو داد، و زبانههای آتشی را دید که گاز و بخار در آن زاييده میشد.
هستهی داخلی سیاره مذاب بود. موک پیشتر نرفت، برگشت و تا فاصلهای ايمن عقب نشست. به دالانی جانبی خزید که خود به شاخههايی ديگر منتهی میشد. تونلهای پیچ در پیچ به هر سو منشعب میشدند، اما جای او در تاریکی و گرما امن بود تا بیاساید. بدنش، این زندان جسمانی که محکوم به سکنی در آن بود، نیاز به آسايش داشت.
آسايش به معنای غنودن نبود. آسايش به معنای زمستانخوابی، یا تابستانخوابی نبود، یا هر کدام از آن هزاران شکل وقفهی فعالیتهای حیاتی که حافظهی موک از تناسخهای بیشمار در گذشته به یاد میآورد. آسایش صرفاً انفعال بود. انفعال و تعمق.
تعمق...
تصاویر با مفاهیم زبانی متروک آمیخته بود. به کمک آنها، هر چند منفعل، موک وضعیتش را حلاجی کرد. در بدن حیوانی بود که تمایزات ظریفی با پستانداران حقیقی داشت. نیازمند اکسیژن، اما بدون استراحت در قالب خفتن حقیقی. هیجانات احشایی نداشت؛ گرسنگی جسمانی بر وجودش چنگ نیانداخته بود. میدانست برای بقا نیاز به بلع هیچ گونه مادهی خارجی ندارد. مادامی که جلد جسمانیاش را از گرما و سرمای بیش از اندازه حفظ میکرد، مادامی که بیش از حد از عضلات و اندامهایش کار نمیکشید، زنده میماند. اما با وجود تفاوتهایی که او را از پستانداران حقیقی متمایز میکرد، همچنان محبوس این شکل سبعانه بود؛ و وجودش خویی حیوانی داشت.
هيجان در وجودش موج میزد، سيلی از احساس که موک در طی اعصار متمادی تجربه نکرده بود. انگیزش حسی روحبخش، تهوعآور، سوزان، تکاندهنده. موک آن را اکنون میشناخت. ترس بود.
ترس.
اسارت حقیقی حیوانی.
موک میترسید، چرا که اکنون دريافته بود در پس این ماجرا برنامهای بوده است؛ اين بخشی از خواست سِر بود. سِر او را بدین پستی وا داشته بود، و بُعد پستاندارگونهی او را اصلاح کرده بود تا برای ابد وجود داشته باشد.
هراس موک از همین بود. ابدیت در این قالب.
انفعال بس بود. موک به خود تابی داد و برخاست. تا جای ممکن ادراک را بازخواند. وجودش را برای دیگر قدرتهای ذاتی کاوید. قدرت پیوستن، یکی شدن، از دست رفته بود. قدرت تغییر ماهیت، جابهجایی، انتقال، تغییر شکل رفته بود. نمیتوانست وجود جسمانیاش را تغییر دهد، نمیتوانست محیط مادی دور و برش را جز از طریق مناسبات جسمانی مدبرانهی خویش، در چارچوب قید و بندهای بدن حيوانياش، دگرگون کند.
پس از این وجود گریزی نبود.
گریزی نبود.
این فهم ترس تازهای به همراه آورد، و برگشت و دوید. بیهدف در میان راهروهای تو در تو میدوید. ترس سوارش بود و بیتوجه و بیوقفه میدوید.
جایی در طول مسیر، تونلی به سمت بالا میرفت. به زحمت از میان آن گذشت، نفسنفس میزد و بریدهبریده نفس میکشید؛ خود را وا داشت تنفس را بس کند، اما بدنش، بدن حیوانی، آزمندانه هوا را فرو میداد، عملی خودکار ورای کنترل ارادی او.
همچنان که به زحمت از میان تونلهای پیچ در پیچ پر شیب به جلو میخزید، بار دیگر از سطح بیرونی زندان سیارهای خویش سر برآورد. محوطهای مسطح و کمارتفاع، دور و متفاوت از محل ورودش، با پوشش گیاهی که در برابر سپیدهدم درخشان، رنگ سبز روشنی گرفته بود. درهای مستعد پرورش حیات.
و در اینجا حیات جاری بود، اشکالی پوشیده از پر که میان درختان نغمهخوانی میکردند، پیکرهایی پوشیده از خز که در زیر زمین به سرعت حرکت میکردند، خزندگان فلسدار، نقبزنانی از جنس چيتين که وزوز میکردند. اندامهایشان ساده بود، مخلوقاتی با ساختار زمخت اعقاب بدوی، و با این وجود زنده و آگاه.
موک حسشان کرد و آنها نیز موک را حس کردند. برای برقراری ارتباط با آنها روش دیگری جز صوت نبود، اما حتا از آن صداهای نرمی که از حنجرهاش بیرون آمد، هراسان رمیدند، چرا که اکنون موک حیوانی بود که میترساند و ترسیده بود.
روی صخرههای دهانهی غاری که از آن بیرون خزیده بود، دولا شد و با آشفتگی يأسآور و نومیدانه به وحشتی خیره شد که حضورش باعث آن بود، و صداهای نرمی که بر زبان آورده بود، به خرناسی از سر استيصال بدل شد.
و آن هنگام بود که آنان موک را یافتند؛ حیوانات دوپای پوشیده از مو، که با حرکاتی محتاطانه به دورش حلقه میزدند، تا آن که موک با نواری لخلخکنان احاطه شد. اينان غارنشین بودند، محتاطانه نزدیک میشدند، خرناسکشان و بوکنان و در حال پراکندن تعفنی تند که از ترس و خشم حکایت داشت.
موک به آنها زل زد. فهمید که آن هیکلهای خمیده و در نوسان با هماهنگی پیش میآیند تا او را در بر گیرند. چماقهایی زمخت به دست داشتند، که تنها شاخههایی بریده از درختان بود. برخی سنگهایی میآوردند که از سطح سراشیبی جمع کرده بودند. با این وجود سلاح بودند و میتوانستند به او آسیب برسانند. آن موجودات پرمو، شکارچیانی در جستجوی طعمهشان بودند.
موک چرخید تا به درون غار بازگردد، اما بدنهایی پشمالود راه را بسته بودند، و راه فراری نبود.
غارنشیانان حلقهی محاصره را تنگتر میکردند. ترس و هراس جای خود را به خشم داده بود. نيشهای زرد نمایان شد، بازوان پوشیده از مو بالا رفت. یکی از آن موجودات – سردستهی گروه- خرخری کرد که به نظر میآمد علامتی باشد.
و سنگهایشان را پرتاب کردند.
موک دستانش را بالا آورد که از سرش محافظت کند. دیدش کور شده بود، از این رو پیش از آن که افتادن سنگها را ببیند، صدای برخوردشان را به زمین شیبدار شنید. بعد، همزمان که خرناسها و فریادها به جنون بدل شد، سرش را بالا آورد و دید که سنگها به سمت حملهکنندگان بازمیگردند.
خشمگین، نزدیک شدند تا جمجمه و بدن موک را زیر ضربهی چماقهایشان خرد کنند. موک صدای برخورد را شنید، اما چیزی حس نکرد، چرا که ضربههایشان هرگز به آنچه که میخواستند نرسيد؛ در عوض، چماقها شکستند و در هوا متلاشی شدند.
آنگاه موک چرخید و گیج، با دشمنانش روبهرو شد. همین که موک برگشت، آنها پس کشیدند و وحشتزده، فریاد برآوردند. حلقه شکست و به پایین سراشیبی و به درون جنگل عقب نشستند. از این چیز غریب که نه گزندی میدید و نه کشته میشد گریختند، از این وجود شکستناپذیر.
این وجود شکستناپذیر.
انگارهی موک این بود، و حال میفهمید. سِر طعنهی نهايی را به او اعطا کرده بود، شکستناپذیری. میدانی از نیرو بدنش را فرا گرفته و او را از صدمه و مرگ مصون نگه میداشت. شکی نبود که با این میدان از تعرض باکتریها نیز مصونیت داشت. گرچه شکل جسمانی داشت، برای بقا به نیازهای جسمانی وابسته نبود و فناناپذیر تا ابدالاباد وجود داشت. در حقیقت، زندانی و جاودان بود.
از این دریافت، بیپناه در برابر سختی به غایت ملموس آن استيصال تلخ، موک لحظهای مبهوت بر جای ماند. وحشت اصلی اینجا بود؛ فنای بیمرگ، تبعید بیپایان، انزوای بینهایت. تنها برای ابد.
حواس کرخت سلطهی خود را باز يافتند و موک به سکوت خالی سراشیبی نگاهی انداخت.
آنجا به تمامی خالی نبود. دو موجود غارنشین بیحرکت بر روی تختهسنگی پهن شده بودند که درست زیر پای موک بود. کنار سر یکیشان از چماقی برگشته شکاف برداشته بود و خونریزی میکرد؛ دیگری از ضربت سنگی به زمین افتاده بود.
این مخلوقات نامیرا نبودند.
به سمت آنها رفت، متوجه حرکت سینه و نجوای نرم نفسهايشان شد.
هر چند نامیرا، اما هنوز زنده بودند. زنده و بدون یاور. آسیبپذیر، در معرض رحم او.
رحم. صفتی که سِر در برابر موک نشان نداده بود. هیچ رحمی در محکوم کردن او به تنها گذراندن ابدیت در اينجا وجود نداشت.
موک خیره به آن دو پیکر بیهوش ایستاد. از گلو صدايی برآورد، صدایی عجیب که خندهای را میمانست.
با این همه، شاید راه گریزی وجود داشت، راهی که دست کم کیفرش را اندکی تسکین دهد. اگر اکنون به این مخلوقات رحم میکرد، شاید دیگر برای همیشه تنها نمیماند.
موک پایین رفت، بدن مخلوق نخست را در بازوان گرفت و بلند کرد؛ لختی پيکر آن را سنگين کرده بود، اما نيروی موک عظيم بود. مخلوق دوم را نیز به گونهای که بیشتر آسیب نبیند، به دقت بلند کرد.
بعد، خندان، چرخید و آن دو پیکر بیهوش را با خود به درون غار برد.
3
در پناه گرم و روشن از نور آتش غارهای ژرفتر، از آن مخلوقات پرستاری میکرد. مادامی که آن دو در خواب بودند، دوباره به سطح صعود کرد و برایشان در بيشهی سرسبز به دنبال خوراک گشت. غذا آورد و با به ياد آوردن خاطرات ديرين، ظرفهای سفالین زمختی ساخت تا از چشمهای در دامنهی کوه برایشان آب ببرد.
اندکی بعد هشیاریشان را به دست آوردند. میترسیدند. از آن حیوان بزرگ با چشمهای برآمده و دم تازیانهمانندش میترسیدند. حیوانی که میدانستند فناناپذیر است.
درک ساختار ابتدایی خرناسها و خرخرهایی که این اشکال حیات به عنوان ابزار پایهی ارتباطات به کار میبستند، نزد موک به اندازهی کافی ساده بود. آن قدر ساده بود که مفاهیم و ارجاعات محدود نمادين در کلامشان دستگیرش شود. در قالب همان محدودیتها کوشید به آنها بگوید کیست و چیست و چگونه به اينجا آمده است. اما گرچه آن دو گوش فرا دادند، چیزی نفهميدند.
و هنوز از او میترسیدند. نمونهی ماده بیشتر از نمونهی نر میترسید. نمونهی نر، دست آخر به ظرفهای سفالین کنجکاوی نشان داد. موک روش ساخت ظرف را نشان او داد تا آن که موجود نر توانست به درستی تقلیدش کند.
اما هر دو بسیار محتاط بودند، و هر دو زمانی که با گدازههای مذاب هستهی داخلی سیاره روبهرو شدند، وحشت کردند. نه میتوانستند با گازهای سوزان خو بگيرند و نه با تاریکی که تا پیچ و خم شکافهای دور افتادهای را میپوشاند که در دلِ زیرچینهها رخنه کرده بودند. وقتی نیرویشان را با گذشت زمان به دست آوردند، به یکدیگر چسبیدند و نجوا کردند. بیمناک به موک چشم دوخته بودند.
زمانی که موک از سرکشیهایش به سطح سیاره برای جمعآوری غذا بازگشت و دید که آن دو رفتهاند، چندان غافلگير نشد.
آنچه موک را غافلگيرکرد، شدت عکسالعمل خودش بود. غلیان ناگهانی حس دلتنگی.
دلتنگی... برای آن موجودات؟ حتا در پایینترین سطح چنین رابطهای نمیتوانستند به عنوان همنشين به کار آيند، و با این حال فقدان حضورشان را حس میکرد. صرف حضور آن دو خود تسکینی بر درد انزوای درونی موک بود.
اکنون حس همدردی فزایندهای در خصوص عجز حاصل از جهالت ژرف آن دو در موک برانگیخته شده بود. حتا انگيزههای مخربشان تأسف بر میانگيخت، چرا که نشان ترس دائمیشان بود. موجوداتی چنين در محدودهی کوچکشان در بيم مطلق میزیستند؛ نه به محیط اطرافشان اطمینان داشتند، نه به یکدیگر. و هر تجربه و پدیدهی جدید در حکم خطری بالقوه بود. هیچ امید و کوچکترین تصوری از آیندهای که در انتظارشان بود، نداشتند.
موک از خود میپرسيد که دو اسيرش موفق به فرار شدهاند یا نه. با تجسم سرگردانی فرسایندهشان، یا گیر افتادنشان در مخمصهای حزنانگيز، به دنبالشان در راهروها پرسه زد، نکند در پناهگاههای زیرزمینی گم شده باشند. اما چیزی پیدا نکرد.
بار دیگر در آن تاریکی گرم تنها بود. تنها در بدن گرم حیوانی که نه خستگی را میشناخت و نه درد را، البته به جز این درد تازه، این اشتیاق غريبانه برای تماس با حیات در هر سطحی که باشد. مفاهیم کهن به سراغش آمدند، تفاوتهای ظریف واکنشهایش را نمایان ساختند. همهشان مشابه و پيوسته به گسترههای زمانی متناهی. یکنواختی. ملال. بیقراری.
عوامل احساسی دست به دست هم داد و موک را وا داشتند دوباره از کنج آرامش غارها به سطح برود. بر سطح سیاره پرسه میزد و به دنبال نواحی پوشیده از گیاهان شاداب میگشت و از زمینهای بایر سرد اجتناب میکرد. مدت زمانی طولانی تنها با پستترين اشکال حیات روبهرو شد.
سپس در یکی از گشتزنیهای روزانهاش بر سطح سیاره به نهری رسید و زمانی که پشت انبوهی از گیاهان دولا شد، گروهی از غارنشینان را دید که در کنارهی دوردست نهر جمع شده بودند.
به سبک خرناس و خرخر آنها صداهایی بیرون داد. بعد جرأت کرد و جلوتر رفت. آواهایی آشتیجويانه بر زبان آورد، اما با دیدن موک جیغ کشیدند و به درون جنگل فرار کردند و موک تنها ماند.
تنها ماند. خم شد و آن چه را در فرارشان به جای گذاشته بودند برداشت. دو ظرف سفالین زمخت که تا نیمه از آب پر بودند.
اکنون از سرنوشت اسیرانش آگاه بود.
زنده مانده و نزد همنوعانشان بازگشته بودند. مهارت اکتسابی جدیدشان را نیز با خود همراه آورده بودند. موک نمیتوانست مجسم کند چه داستانهایی از تجربهی جدیدشان بازگو کرده بودند، اما آنچه را که موک به ایشان آموخته بود، به خاطر داشتند. مستعد یادگیری بودند.
موک به شواهد بیشتری نیاز نداشت. انگیزهای که باید، پیشرویش بود؛ آمیزهای از دلسوزی، مراقبت از این مخلوقات، و نیاز خود او برای تماس در هر سطح ممکن. به راستی که اينجا سطحی منطقی وجود داشت. هرگز مصاحبتی در کار نمیبود. موک این را میدانست و میپذيرفت، اما این نوعِ دیگر رابطه ممکن بود. رابطه میان آموزگار و شاگرد، میان مرشد و مرید، میان فرمانروا و فرمانبردار.
فرمانروا...
موک ظرفهای آب را زير و رو کرد و خامدستی نهفته در صناعت آنها و ناهمواریهای سطحشان را از نظر گذراند. به سهولت میتوانست آن خامدستی را اصلاح کند. بدون شک میتوانست آن سفال را هموار کند و دوباره شکل دهد. بر زمین فرمان براند، بر آن مخلوقات فرمان براند، آنچه که آنها را از نو میپرواند بيان کند و بیاموزد.
آن زمان بود که به درک غایی رسید.
سرنوشت و مأموریتش، وظیفه و رضایتمندیاش همان بود. محصور در زندان زمان و مکان، آن زندگیهای کوچکی را شکل میداد.
اکنون تقدیر خویش را میدانست.
موک خدای ایشان میشد.
4
وظیفهای غریب بود، اما موک به خوبی از عهدهاش برآمد.
البته در این راه موانعی هم وجود داشت. نخست ترسی که آنها از او داشتند. موک بیگانه بود و برای ذهن ابتدایی این موجودات، هر چیز بیگانهای نفرتانگیز مینمود. ظاهر فعلیاش واکنشهایی بر میانگیخت که مانع نزدیکیاش به آنها میشد. در ابتدا، فائق آمدن بر این سد ارتباطی موک را مستأصل کرده بود. سپس، آرامآرام، پی برد ترس آن موجودات فیالنفسه ابزاری است که میتوانست به نحوی شایسته از آن بهره ببرد. از طریق آن میتوانست احترام، اقتدار، آگاهی از نیروهای خویش را طلب کند.
آری، راه درست این بود. قبول موقعیت خویش و احتراز هميشگی از آنها، اطمینان از این که در زمان مناسب، کنجکاویشان آنها را به جستجوی او وا خواهد داشت. پس موک در غارها ماند و تماسها رفتهرفته شکل گرفت. البته که تمامی آن مخلوقات به سراغش نیامدند، تنها دلیرترین و بیباکترینهایشان، همانهايی که موک چشم انتظارشان بود. اینها بیش از همه شایسته بودند، شایستهی آموختن، رویا پروراندن، شهامت یافتن، عمل کردن.
همان طور که انتظار داشت، تجربهی اسیرانش به افسانه و افسانه به پرستش بدل شد. بیفایده بود مانع آن شود، غیرممکن بود در این راه حتا تلاش کند. در پرتو استدلال بدویشان، نظامی پایاپای میبایست غالب میشد؛ پیشکش و قربانی بهایی بود که باید در قبال خرد و فرزانگی میپرداختند. موک خاطرات خاستگاهی خود را مرور کرد و بر آموزههایی که انتقال میداد، ترتیبی معین ساخت. موهبت آتش، راز زراعت، پختن سفال، ساخت سلاح، انقياد و اهلی کردن اشکال پستتر حیات، کنترل و قلع و قمع دیگران. به تدریج نظام پیچدهتری از ارتباطات، نخست در سطح کلامی و بعد در سطح بصری پدیدار شد.
مخلوقات خرد موک را منتشر ساختند و با فرهنگ خام خویش آمیختند. استفاده از چرخ و اهرم را آموختند، سپس به انتزاع تدریجی مفهوم اعداد دست یافتند. اکنون قادر بودند اکتشافات مستقل خود را به منصهی ظهور رسانند. زبان و ریاضیات، خود انگيزهای برای پيشرفت مستقل بودند. البته به هنگام بحران، همچنان به روشنگریهای بیشتری نیاز بود. نیروهای طبیعت که از قدرت محدود کنترل آنها فراتر بود، هر از گاه مصیبتی بر الگوهای حیات در سطح سیاره آوار میکرد. با هر تحولی، پرستش و پیشکش قربانی، که موک در نهان از آن منزجر بود، احیا میشد. به نظر میآمد که این مخلوقات همچنان الزام جبران مهارتهایی را که موک میتوانست به آنها اعطا کند و مزایای حاصل از این مهارتها را لمس میکردند. و موک بیمیل میپذیرفت. پذيرش ادامهی هراسشان برايش دشوارتر بود.
زمانی امید داشت با بالا رفتن روشنبینیشان، در رفتارشان تجدید نظر خواهند کرد، ولی در عوض، در حقیقت وحشتشان بیشتر شد. موک در ابتدا کوشید بدون واسطه پیشرفتشان را زیر نظر گیرد، اما مجالی برای تماس و ارتباطِ آشکار نبود و صرف حضورش منجر به وحشت میشد. حتا آنهایی که موک را مخفیانه میدیدند یا تشریفات فرقهای را هدایت میکردند، از تصدیق این حقیقت هراس داشتند، مبادا موقعیت برترشان در میان جمع متزلزل شود. وجود خدایشان را تصدیق میکردند و جار میزدند، و با این حال از حضور جسمانیاش احتراز میکردند.
شاید دليلش اين بود که فرقهها و مسلکهای گوناگون سر برآورده بودند، با سلسله مراتب و تعصبات خاص خود دربارهی گوهرهی حقیقی آنچه که میپرستیدند. موک به تلخی به خاطر آورد که در ادیان نظاممند، تجسم حقیقی خدا مایهی خجالت است.
از این رو موک از دیدارهای بیشتر دست کشید و هر چه زمان میگذشت، بیشتر و بیشتر به درون غارها عقب مینشست. اکنون تقریباً حتا نیازی نداشت به تماسهای موجود ادامه دهد، چرا که این مخلوقات به مرحلهای رسیده بودند که به تنهايی به پيشرفت ادامه دهند.
اما حتا خدایان هم به مرور احساس تنهايی میکنند و به غرور نياز دارند. پس پيش میآمد که موک به ندرت و در نهايت خفا، به خود جرأت نگاهی شتابزده به قلمرو خود را بدهد.
یک شب موک به قلهی کوهی صعود کرد. ستارگان هنوز به سردی میدرخشیدند، اما درخششی به مراتب عظیمتر در پهنهی زیر پایش پدیدار بود. مجموعهی شهری عظيمی که مانند برجی استوار شاهدی بر خردمندی این مخلوقات، شاهدی بر خردمندی خود او بود.
موک به پایین خیره شد و با تعمق در آنچه پرورانده بود، وجودش سرشار از امواج شيرين غرور شد. این بازیچهها، این ناچيزهايی که با آنها بازی کرده بود، اکنون مشغول ناچيز گرفتن و بازی با نیروهای عظیم کائنات بودند تا سرنوشت خویش را رقم زنند.
شاید او به عنوان خدایشان، تحریف و اکنون حتا فراموش شده بود، اما آیا اهمیتی داشت؟ آنها به استقلال دست یافته بودند و دیگر بینیاز از او بودند.
به راستی بینیاز بودند؟
و معنا پدیدار شد و بیشتر از باد خنک شبانگاهی کوهستان، موک را لرزاند.
این مخلوقات خلق میکردند، و در عین حال نابود میکردند. انگیزههایشان، آزمندیهایشان، تمایلاتشان، هوسهايشان، ترسهایشان همچنان از همان جنس حیوانی قدیمشان بود. حيوانی که اگر اکتسابات مادی با آگاهی معنوی همراه نمیشد، میتوانستند دوباره به آن تبديل شوند. هنوز نیازهایی وجود داشت، نیازهایی بزرگتر از آنچه پیشتر داشتند. اکنون موک دیگر خالی از مباهات بود، تنها نوعی سرگشتگی مانده بود که نيشاش بيش از درد میخليد.
چطور میتوانست کمکشان کند؟
«نمیتوانی.»
ارتباط وصل شد و موک سراسيمه به عقب چرخيد.
غرق در فکر، حرکت سريع و بیصدای سفينه از آسمان به سطح را احساس نکرده بود، اما حالا اینجا بود، آشنا و در ياد. سفينهای که او را اسير و حمل کرده بود، آن سفينهی غريبالشکل که سِر یا دستکم تجسم حال حاضر ذات سِر بود.
تابناک در افق ابدیت شناور بود و انگار آن ارتباط نشانهای بوده باشد، موک خود را درگیر واکنشی متروک دید. در مکاشفه با سِر بود.
در آن گفتگو، مفاهيم سِر به سمت او جاری شد.
«صحيح. نمیتوانی نیازهایشان را برآورده سازی. هم اینک نیز بیش از حد انجام دادهای.»
با وجود ارادهی آگاهانه، موک طغيان لجوجانهی غرور را احساس میکرد. اما نیازی نبود دلايلش را شرح دهد، چرا که مکاشفهی سِر تمام و کمال بود.
«به خطا رفتهای. تمرد تو را حس کردم. بر تو فائق شدم و تو را به این مکان آوردم. اما اين مجازات نبود. برای هدفی به اینجا آورده شدی. چون این غرور، این اصرار به کسب هویت به واسطهی کسب دستاورد، در این زمان و مکان مفید مینمود. همچون دیگران...»
آشفتگی بر مکاشفهی موک سایه افکند: «دیگران؟»
«گمان کردی تو تنها متمرد بودهای؟ چنین نیست... فزونتر بودهاند، بسیار فزونتر. و آنان به دنبال مقصود خویش در دیگر جهانهای سراسر کائنات بودهاند. جهانهایی که دانههای حیات را در آن نیاز تربیت و پرورش حسابشده بود. آنان را برای وظیفهشان برگزیدم، همانگونه که تو را برگزیدم. و تو شکست نخوردهای.»
موک تفکر کرد، سپس با فوریتی که شدت محض آن شگفتزدهاش کرد، ارتباط برقرار ساخت.
«پس بگذار ادامه دهم! حال آنچه را برای کمک به آنها لازم است به من هدیه کن!»
معنای سِر جاری شد: «ممکن نیست.»
موک در آخرين تلاش خود مکاشفه کرد: «اما انجام چنین کاری حق من است. من خدای آنان هستم.»
سِر پاسخ داد: «نه، هیچگاه خدای ایشان نبودهای. انتخاب شدی برای آنچه که بودی. که ابلیس ایشان باشی.»
ابلیس...
آن هنگام که موک در میان مفاهیم متروک ديرين از تناسخهای از دسترفتهی دور جستجو میکرد که در حافظهی پایدارش نگاه داشته بود، دیگر مکاشفهای در کار نبود، تنها مراقبهای بود دیوانهکننده. مفاهیم خیر، شر، درست، غلط... مفاهیم مدرج در ادیان بدوی هزاران هزار گذشتهی بدوی. خدا از چنین مفاهیمی بر میخاست، آنچنان که تجسم نیرویی متضاد از آن میآمد. و در تمام افسانهها در تکتک اساطیر بیشمار، الگو يکسان بود. متمردی که از آسمانها هبوط کرده تا با وسوسهی آموختن اغوا کند، تا دانش ممنوع را در ازای قیمتی عرضه کند. وجودی در قالب حیوانی، پنهان در تاریکی، نهفته در چاهی که آتشهای درونی برای ابد میسوخت. و او چنین وجودی بود، حقیقت داشت، ابلیس بود. تنها غرور چشمش را بر روی حقیقت بسته بود؛ غروری که او را وا داشته بود نقش خدا را بازی کند.
سِر ارتباط برقرار ساخت: «غروری که از آن پاک گشتهای. حال میتوان در تو تنها رحم و شفقت به این مخلوقات و مخاطرات بالقوهی پیشرویشان را حس کرد. تنها میتوان عشق را حس کرد.»
موک تصدیق کرد: «حقیقت دارد. به ایشان عشق میورزم.»
رضايت سِر جاری شد: «به یاری تو، این مخلوقات رشد یافتند. اما تو خود نیز رشد یافتی. غرور از دست دادی و عشق به کف آوردی. به همین سبب دیگر نمیتوانی نقش ابلیس ایشان را ایفا کنی. سودمندی تو در اینجا پایان پذیرفته است.»
«اما اکنون چه میشود؟»
پاسخ نه در قالب معنا، که در قالب فعل جاری شد.
به یکباره موک دیگر در بدن گندمگون آن حیوان نبود. در سفينه شناور بود و آن بدن را در پایین نظاره میکرد، آن مخلوق را که با دمش تازیانه مینواخت و با چشمان برآمدهاش، به بالا، به او خیره شده بود. آن موجود اکنون ذات سِر را در خود داشت.
سِر ارتباط برقرار ساخت: «زمانی بایست بر جای من بنشینی، آنچه زمانی آرزوی آن را داشتی. بذر ستارگان را خردهخرده در هرج و مرج خواهی پراکند و دیگران را در مکاشفهشان هدایت خواهی کرد. این را با ادراک انجام خواهی داد، و با عشق.»
موک پرسید: «و تو؟»
وجود نهفته در بدن حیوانی آخرین معنا را شکل داد: «من نقش و وظیفهی تو را بر عهده میگیرم. آنچه درون من است نیز بایست تطهیر شود. و ممکن است بیشتر آنچه را در اینجا خلق کردهای، نابود سازم. اما در پایان امر، حتا در نقش ابلیس ایشان ممکن است آنها را به رستگاری نهايی برسانم. چرخه تغيير میکند.»
چرخه تغيير میکند...
موک دستگاه سماوی را که ذاتش در آن منزل کرده بود، هدایت میکرد. هدایتش کرد که برخیزد، و همچون ارابهای آتشین، به قلمرو شکوه و جلال به انتظار نشسته در آسمانهای پیشروی صعود کرد.
حین صعود، نگاه گذرایی به سِر انداخت.
حیوان بازگشته بود تا از کوه پايين برود. با گامهایی مصمم، ابلیس به قلمرو خویش وارد میشد. ادراک موک متزلزل شد. چرخه؟ سِر دیرزمانی خدا بوده و حال ابلیس شده بود. موک ابلیس بوده و حال خدا شده بود. اما اگر خواست سِر بر معاوضهی نقشها قرار نگرفته بود، موک هرگز قادر به خدا شدن نبود.
آيا تمام مدت قصد سِر این بود؟ که بگذارد موک در نقش ابلیس رشد یابد و آنگاه هویتش را غصب کند؟
در چنین حالتی، در حقیقت سِر از ابتدا ابلیس بود، و موک به درستی در نقطهی مقابل او قرار گرفته بود، چرا که موک به راستی خداگونه بود.
و یا همهی ایشان، موک، سِر، دیگران، حتا این مخلوقات پستاندار بدوی در این سیاره، همزمان خدا و ابلیس بودند؟
و حکم موک چنین شد که اين امر شاید مکاشفهای ابدی طلب کند.
پینوشت
[1] Meditation
[2] Contemplation
[3] Mok
[4] Ser
[5] Concept