هنوز وارد شهر نشده بودند ولی گروگاوا حسابی خسته شده بود. هر چند قبلاً نیز با این بدنهای بیومکانیکی حسابی تمرين کرده بود، اما تا الان همیشه در شرايط تست آزمایشگاهی بود. اين اولين بار بود که در شرايط واقعی اين لباسها را پوشيده و راهی مأموریت شده بودند.
بدنهای بيومکانيکی، ظاهر قابل اطمينانی داشتند و بچههای روباتيک آنها را مطمئن کرده بودند که در شرايط عادی هيچ مشکلی برای آنها پيش نمیآيد و دوراسودا هم آنها را مطمئن کرده بود که اين بدنها از نمونههای واقعی قابل تشخيص نيستند. هر چند در ظاهر هم نمیشد بين اين بدنها و انسانهای معمولی تفاوتی قائل شد، اما گروگاوا نسبت به آنها حس خوبی نداشت، بهخصوص به نتيجهی کار دوراسودا. همهی اعضای تيم میدانستند که او قبلاً طراح مد معروفی بوده است. اما دربارهی اين که چطور سر از يک سفينهی پيشاهنگ اکتشافی در آورده، روايتهای مختلفی وجود داشت. برخی میگفتند که او از دست يکی از مدلهای زيبايش فرار کرده و برخی میگفتند از دست نامزد حسود آن مدل! برخی هم مدعی بودند او به دليل بدهیهای فراوانش فراری شده. اما روایتی که گروگاوا به آن اعتقاد داشت، حاکی از آن بود که دوراسودا بخاطر مدهای عجيب و غریب و غیرعاديش از دنيای مد رانده شده است.
حال در اين بدنهای بيومکانيک آرايش شده، گروگاوا خودش را درون يکی از مدهای عجيب دوراسودا میديد. او طی چند وقت گذشته ساعتهای طولانی از عمرش را صرف تماشای انسانها کرده بود و نسبت به اين مدلهای نتراشیده و نخراشیدهای که دوراسودا به آنها تحويل داده بود، حس خوبی نداشت. بهخصوص نسبت به آن موهای عجيب و غريب و پرپيچ و خم که روی صورتها کاشته شده بود. و اين راکب قراضهی زمینی با آن رنگ قرمز تندش که توی هر دستاندازی به صدا میافتاد و به زور خودش را از سربالایی گردنهی لشکرک بالا کشیده بود.
با وارد شدن به شهری که با نام تهران میشناختند، هر چهار نفر خودشان را جمع و جور کردند. سزاکوگا که فرمانده گروه بود و در جایگاه کنترل راکب نشسته بود، يادآوری کرد: «اين يک مأموریت شناسائی محيط است، يادتان باشد که ما فقط میخواهيم با محيط و آدمها آشنا شويم. هیچ کار اضافهای هم نمیکنيم. حتا اگر خود مومامیدا را ببينيم، فقط میتوانيم تعقیبش کنيم و مخفيگاهش را پيدا کنيم. برای گرفتنش بايد برويم و با اسلحه و حکم فرماندهی برگرديم!»
پگادوریس که يک آداموش و عضو فنی تيم محسوب میشد، گفت: «بعيد میدانم بتوانيم موماميدا را به سادگی شناسائی کنيم. غیرممکن است او خودش از مخفيگاهش خارج شود، مگر با يک بدن بيومکانيکی عالی. يادت باشد که قبل از فرار يکی از ثروتمندترین کلکسيونرهای اتحاديه بود. و با کشتیای فرار کرد که مجهز به عالیترین مغز هوشمند و بهترين تجهيزات شبيهسازی بوده!»
مینادوسودانيم تنها عضو مونث گروه که اصلاً از بودن در بدن بيومکانيکش راضی نبود، آهی کشيد و گفت: «اگر آن احمق کشتی تحقيقاتی دولتی را ندزديده بود، بعيد میدانم حکم تعقيب جهانی برايش صادر میشد و ما مجبور نبودیم توی اين دنيای آلوده دنبالش بگرديم!»
بعد چنان حرکتی به بدن بيومکانيکش داد و فیسی کرد که گروگاوا حاضر بود سوگند بخورد که فقط يک موجود مونث زمينی میتوانست تنفرش را آن چنان نشان بدهد. شايد نظر سرفرماندهی درست بود که بايد حتماً يک موجود مونث هم در مأموریت شرکت کند. هر چند نه فرمانده سزاکوگا راضی به اين کار بود و نه مینادوسودانيم که يک تکنسين آزمايشگاهی بود. اما شورای فرماندهی عقيده داشتند که شايد ظرايفی در حرکت آدمها باشد که فقط يک موجود مونث بتواند درک کند. بنابراين آسيرونا که يک تکاور/دانشمند حرفهای بود از تيم مأموریت حذف شد و مينادوسودانيم به آنها تحميل شده بود. گروگاوا از نبود آسيرونا خيلی ناراحت بود. با او مأموریتهایی رفته بود و حتا در مأموریت سيارهی کلورکا، جانش را مديون آسيرونا شده بود. اما حالا بايد با يک تکنسين تازه، یک پيشاهنگ فیسفیسی به مأموریت میرفت. حالا که در ميان شهر آدمها بودند، او بيشتر و بيشتر حس میکرد که به يک همراه جنگجو نياز دارد. به خصوص وقتی متوجه نگاهها و شکلکهای آدمهایی میشد که در راکبهای کناری حرکت میکردند. حتا یک رانندهی راکب سياه متوسط اندازه، خودش را به کنار آنها رساند و بعد از اين که شيشهی راکبش را پايين کشيد، خطاب به فرمانده سزاکوگا فرياد زد: «گوجه فرنگی! مواظب باش يک وقت رب گوجه نشی!» فرمانده که خيلی به فيلمهای آدمها نگاه کرده بود، سعی کرد رفتار مناسبی نشان بدهد و دستی به موهای پشت دهانش کشيد و سری تکان داد. اما برخلاف رفتاری که توقع داشتند، رانندهی راکب کناری فقط قهقههای زد و بعد با سرعت دور شد. بر طبق نتايج تحليلی و رفتارشناسی آدمها، اين رفتار فقط نشان از تمسخر و سرخوشی داشت.
پگادوریس که خودش هم بر طبق مُد دوراسودا موی پرپشت و بلندی بر پشت لب بدن بيومکانيکيش داشت، دستی به آنها کشيد و گفت: «فکر میکنم دوراسودا کمی در انتخاب اين آرايش مو اغراق کرده. به نظرم کمی از مد افتادهاست.»
سزاکوگا در جوابش گفت: «آن مزلف بیهمه چيز، به من گفته بود که اينها نشان جنگجویان بزرگ است و هيچ کس با آنها شوخی نمیکند.»
مینادوسودانيم خندهای عصبی کرد و گفت: «من حتا حاضر نيستم جورابم را بدهم آن احمق بدوزد. شما چطور جرأت کردید با طرحهای او بيايد مأموریت؟!»
خود مینادوسودانيم يک بدن بيومکانيک مؤنث داشت، با لباسی درخشان که خودش از يکی از فيلمهای جديد ضبط شده انتخاب کرده بود. او ابتدا يک لباس سرخرنگ با نوارهای فسفری را پسنديده بود، اما بعد از بررسیهای تيم تحقيقاتی مشخص شد که اين لباسها ممکن است از نظر قانونی برايشان مشکل ايجاد کند و در رفتن به يک مأموریت تحقيقاتی تنها چيزی که نمیخواستند، درگيری با نيروی نگهبان آرامش محلی بود. بنابراين لباس سرخ رنگ حذف شد و لباسی با همان طرح ولی به رنگ آبی تيره، تهيه شد.
در حالی که هر چهار نفر در ماشين نشسته بودند و در دل داشتند به دوراسودا لعنت میفرستادند، کمکم وارد ترافيک سنگين بعد از ظهر تهران شدند.
×××
تيمور از بالای پشت بام خانهی امير با دوربين شکاری پدرش خيابان را تحت نظر داشت و مراقب بود بقیه هم سر جاهايشان باشند. در کنارش امير با تلفن همراهش ايستاده بود و داشت شماره میگرفت. مخصوصاً امیر را کنار خودش نگه داشته بود، چون میدانست که شجاعت کارهای دیگر را ندارد. در عوض میتوانست چهارتا موبايل جور کند و در نقش بيسیمچی تيمور عمل کند. از همه مهمتر اين که خانهی امیر اینها بهترين موقعيت را داشت. درست سر سهراه آخر خيابان بود و تيمور از روی آن میتوانست کل خيابان را زير نظر داشته باشد. بادی به غبغب انداخت و گفت: «به محسن بگو از کنار لبه برود کنار، از توی خيابان ديده میشود.»
امير بلافاصله يک موبايل ديگر از جيبش در آورد و با شمارهگیری صوتی، محسن را صدا زد و دستور تيمور را به او ابلاغ کرد.
تيمور از خوشحالی در پوست خود نمیگنجيد. در طول سال به جز چندتا دوست انگشتشمار که همگی از تنبلهای کلاس بودند، کس ديگری به او محل نمیگذاشت. يعنی اگر هم میخواستند، پدر و مادرهايشان نمیگذاشتند. اما يک هفتهی آخر اسفند، وضع کاملاً فرق میکرد. مدارس تق و لق میشد، پدر و مادرها هم مشغول خانهتکانی و خرید عيد میشدند و حواسشان به بچهها نبود. و در عوض بچهها هم در هيجان چهارشنبهسوری میسوختند. و از خوششانسی تيمور، از سه نسل قبل خانوادهی او تنها فروشندههای مواد محترقه در آن محله و محلههای اطراف بودند. بنابراین يک دفعه با هجوم بچهها برای خريد ترقه و فشفشه روبرو میشد. و تيمور اين مدت را سلطنت میکرد. اما در چند سال اخير، مسئولان مدارس به شدت در مورد هر گونه ورود ترقه و فشفشه به شدت سختگيری میکردند و دو سال پشت سر هم توانستند مچ تيمور را بگيرند و امسال هم از مدتها قبل از چهارشنبهسوری روی او دقیق شده بودند. از آنجا که در سالهای قبل پدر تيمور را به مدرسه کشانده بودند و حتا تهدید کرده بودند اگر دوباره اين موضوع تکرار شود ممکن است تيمور را تحويل پليس بدهند، بنابراين پدرش امسال به شدت حساس شده بود و نمیگذاشت کوچکترين ترقهای همراه تيمور به مدرسه برده شود.
در عوض تيمور خلاقانه روشش را عوض کرد. او شروع کرد به پيشفروش ترقهها و فشفشهها، که استقبال خوبی هم از آن شد، به طوری که فروشش از هر سال بسيار بيشتر شد. بعد تصميم دوم را گرفته و به بچهها پيشنهاد کرد همه را در يک جا خرج کنند. بعضیها قبول کردند و برخی هم نه. اما آنهای که قبول کرده بودند، خود به خود فرماندهی تيمور را هم قبول کردند. تيمور با مشورت چندتا از دوستهايش تصميم گرفت آن خيابان را بهعنوان مرکز اصلی عملياتش انتخاب کند. خيابانی خلوت بود که تنها دويست متر طول داشت با عرض کمتر از 12 متر. در عوض هر دو طرف خيابان پر از خانههای چند طبقه بود. تیمور به راحتی با چند تا ترقه و فشفشه به عنوان رشوه توانست رضايت چند تا از بچههای ساکن آنجا را جلب کند و بعد همهچیز يک دفعه شروع شد. بچهها با پای خودشان میآمدند. آنها از نقشه تيمور آگاه شده بودند و دستهدسته و خانه به خانه به ارتش تيمور میپيوستند.
حالا طبق آمار امير، ارتش تيمور پنجاه و شش نفر بود. تازه کلی از بچههای کوچکتر را رد کرده بود. تيمور ارتشش را روی پشتبام خانههای مختلف در طول خيابان تقسيم کرده و هر چهار پنج نفر را در يک خانه قرار داده بود. در مجموع 12 خانه را پوشش داده بودند. 5 خانهی شرقی و 7 خانهی غربی.
قرار بود هر ماشينی را که از اول خيابان وارد میشد تا آخر خيابان ترقه باران کنند. فقط بايد مواظب میبودند ديده نشوند. تيمور نقش فرمانده و ديدهبان را برای خودش برداشته بود. بقيه بچهها هم همگی نقش خودشان را جدی گرفته بودند. برای هر گروه يک فرمانده و يک بيسيمچی تعيين کرده بود که توسط امير با آنها در ارتباط بود. به محض اين که تيمور میديد ماشينی به حوالی يکی از آن خانهها رسیده، افراد تيمش را خبر میکرد و لحظهای بعد بارانی از ترقه و فشفشه بر روی ماشين مورد نظر میريخت.
هر چند خيابان خلوتی بود، ولی تا حالا توانسته بودند سه تا ماشين را گير بيندازند. اولی يک زن و شوهر سوار پرايد بودند. زنک از اول تا آخر خيابان آن قدر جيغ کشيد که حتا تيمور هم ترسيد به خانهی آخر دستور آتش بدهد. ماشين دوم يک پژو 206 بود با سه تا دختر. که با کلی جيغ و ويغ بعد از خانهی دوم سر و ته کرده و برگشتند. بعد از بيست دقيقه سر و کله پنج تا پسر پيدا شد با يک سمند. تيمور شک نداشت که آنها را دخترهای قبلی فرستاده بودند. بنابراین گذاشت کمی جلوتر بيايند. پسرها از توی ماشين داشتند پنجرههای طبقه بالا را نگاه میکردند تا ببينند از کدام یکی ترقه ريخته میشود. تيمور به همهی بچههايش تاکيد اکيد کرد که سرک نکشند. وقتی ماشين از خانه چهارم هم رد شد. تيمور دستور آتش شديد داد و ناگهان بارانی از ترقه و فشفشه روی ماشين فرود آمد. پسرها اول خيلی ترسيدند، اما بعد به سرعت از ماشين بيرون پريدند تا مقصر را پيدا کنند. اما به دستور تيمور، آتش حمله خاموش شد. و آنها فقط دود را ديدند که سطح خيابان را پر کرده بود. پسرها پنج دقيقهای منتظر ماندند، اما بالاخره حوصلهشان سر رفت و سوار ماشين شدند. منتهی با رسيدن به خط آتش خانهی بعدی، دوباره کلی ترقه و فشفشه بر سرشان آوار شد. بيچارهها تا آخر خيابان چند بار پياده شدند، اما هيچ نتيجهای نگرفتند. در آخر خيابان هم تيمور شخصاً يک بمب دستساز روی کاپوت ماشين انداخت. بمب با چنان صدای وحشتناکی منفجر شد که صدايش شيشههای خانههای اطراف را لرزاند. پسرها همان طور که داشتند فحش میدادند با آخرين سرعت ممکن فرار کردند. اما تيمور مطمئن بود که کاپوت ماشينشان حسابی تو رفتگی پيدا کرده است.
مدتی با خوشحالی اين پيروزیشان را جشن گرفتند و چند تا فشفشه هوا کردند و حتا گذاشتند چند ماشين زن و بچهدار با آرامش از خيابان رد شوند. اما وقتی تيمور پيکان جوانان گوجهای را با سه تا سبيل کلفتِ کلاه مخملی ديد، فهميد که شکار بعديش از راه رسيده است.
×××
سزاکوگا کلافه شده بود. هر چند سعی میکرد خونسردی خودش را حفظ کند و نگذارد که افرادش از اين موضوع بویی ببرند، اما بودن در منطقهای اين چنين پرجمعيت و شلوغ از موجودات هوشمند غيرِدوست، کلافهکننده بود. حتا از عمليات بوردوباج هم وحشتناکتر بود. حداقل آنجا میدانستند که در منطقهی دشمن هستند و اجازهی شليک و هر گونه عملیات دفاعی دارند، اما اينجا فرماندهی ناوشکن اکتشافی، حتا حق حمل سلاح سرد را به آنها نداده بود. در ضمن آسیرونا را از تیم بيرون کشيده و يک تکنسين مؤنث غروغروی عصبی را جايگزين او کرده بود. تنها چيزی که مینادوسودانيم از آن حرف میزد، تنوع مدها و رنگهای لباس موجودات زمینی بود. تقريباً حوصلهی همه را سر برده بود. تنها نقطهی عطف اين بعدازظهر وحشتناک وقتی بود که از کنار يک زمين باير رد میشدند و چند دختر و پسر جوان را ديدند که مشغول برگزاری نوعی مراسم آيينی بودند که شامل پرش از روی آتش هم میشد. وقتی گروگاوا از اين جريان اظهار تعجب کرد، مينادوسودانيم فخرفروشانه توضيح داد که امروز يک روز خاص است و مصادف با يکی از جشنهای آيينی کهن اين مردم است که احتمالاً به دوران پرستش آتش برمیگردد. و بعد در مقابل نظر گروگاوا که آن را خیلی ابتدایی میدانست، پاسخ داد که پرستش آتش در واقع خیلی هم از مد افتاده نیست و پزوپادوبا هم که در واقع پرستش پلاسما به عنوان یک موجود هوشمندِ قادر است، نوعی پرستش آتش است. از بد ماجرا گروگاوا یک پزوپادوبای افراطی بود و بحثی طولانی شروع شد که آیا پرستش آتش شروعی بر پزوپادوبا است یا يک آیین خرافی بسیار قدیمی. در حالی که گروگاوا با علاقه داشت در مورد پزوخدا -پلاسمای مطلق قادر- صحبت میکرد، پگادوریس از روی خباثت توضیح داد که در سياره آنها گروهی معتقدین به اين خدا وجود دارد که سعی میکنند با تبديل هر چيز به پلاسما هر چه زودتر کل جهان را دوباره به دامن پر بار پزو برگردانند! مناقشه آن قدر بالا گرفت که سزاکوگا مجبور شد به همه تذکر بدهد که در حال انجام مأموریت هستند و بهتر است به جای این حرفها ساکت شوند و مراقب اطراف باشند. گروگاوا زیر لب او را یک بیدين کافر خواند و از پنجره به بیرون زل زد و همگی ساکت شدند.
حالا مدتی از آن موقع میگذشت. شلوغی اطرافشان وحشتناک شده بود. آرزو میکردند که اي کاش زودتر به میدانی که نقطهی نهایی پیشرفت مأموریت بود برسند و بتوانند مسیر بازگشت را شروع کنند. پگادوریس پیشنهاد کرد از یک مسیر انحرافی بروند و گروگاوا هم از او حمایت کرد. سزاکوگا خوشحال از این که دو یار تیمش بدخلقی ساعتی پیش را فراموشکردهاند، حرف آنها را قبول کرد و وارد یک مسیر انحرافی شد. خیابانی باریک بود که به یک سه راه ختم میشد. خیابان کاملاً خلوت بود و ظاهر آرامی داشت. رایانهی راکب فقط اشارهای به بالا بودن ذرات گوگرد کرد. اما از آنجا که آن روز بعدازظهر بارها این هشدار را شنیده بودند، آن را جدی تلقی نکردند و یک راست به وسط دامی رفتند که برای آنها چیده شده بود.
همین که راکب کمی سرعت گرفت، ناگهان اطرافشان پر از جرقه و دود و آتش شد. مینادوسودانيم با جیغ گوشخراشی سر خود را دزديد و تقريباً کف راکب ناپديد شد. سزاکوگا که در لحظهی اول کمی جا خورده بود، با سرعت راکب را متوقف کرد و به اطراف نگاهی انداخت. میدانست که علیرغم ظاهر زمینی، راکبشان بهخوبی میتوانست از آنها در مقابل هر گونه تهدیدی مراقبت کند. از طرفی این بدون شک یک حمله نبود. او قدرت تخریب تجهیزات نظامی زمینیها را دیده بود. آنها به طور عام از سلاحهای پرتابی پایهی گوگرد استفاده میکردند. اما اینجا خبری از هیچ نوع گلولهای نبود. فقط دود بود و سر و صدا. پگادوریس فوری از مغز فوتونی راکب درخواست تجزیه و تحلیل کرد. صدای مصنوعی درون راکب میپیچید که اعلام میکرد آنها مورد اصابت گلولههای پارچهای آتشزا قرار گرفتهاند و مقدار غیراستانداردی از کربن، منيزيم، آهن و گوگرد در اطراف آنها پخش شده است. مینادوسودانيم سعی میکرد با استفاده از فرکانسهای مختلف با فرماندهی تماس بگیرد. اما گروگاوا معلوم نبود از کجا یک منهدم کنندهی ذرهای مینیاتوری به دست آورده بود و اسلحه در دست داشت اطراف را میپاييد.
سزاکوگا خوشحال از این که اعضای تيمش به درستی دستورالعمل شرایط اضطراری را اجرا کردهاند، فوری به گروگاوا دستور داد آن اسلحهی خطرناک را کنار بگذارد و به ذهن سپرد تا بعداً تحقیق کند چطور او توانسته علیرغم مراقبت شدید نیروهای محافظ، چنین اسلحهای را به درون راکب بياورد. چند لحظه گذشت. سر و صدا و آتش تمام شد و کمی بعد دود هم از اطرافشان پراکنده شد. آن بیرون هیچکس نبود. پگادوریس که گزارش کامل وضعیت را از مغز فوتونی گرفته بود، گفت: «خطری ندارد. اسلحهی آنها به اندازهی کافی قوی نیست.». گروگاوا با دلخوری اسلحهی خود را زیر نشیمنگاه راکب مخفی کرد و مینادوسودانيم گفت: «فرماندهی منتظر تصمیم شماست قربان؟»
سزاکوگا به فرصت نياز داشت تا بتواند افکارش را میزان کند و بالاخره گفت: «به راهمان ادامه میدهيم، با احتیاط بیشتر. اول باید بفهمیم مهاجم کیست. پگادوریس تو حواست به جلو باشد و از مغز فوتونی هم بخواه محل مهاجم را شناسائی کند. گروگاوا، تو حواست به سمت چپ و عقب باشد. مینادوسودانیم تو هم حواست به سمت راست باشد و سعی کن لحظه به لحظه وقایع را به مرکز گزارش بدهی. وضعیت ما فعلاً این است: توسط مهاجم ناشناسی مورد حمله قرار گرفتیم. حمله بسیار ضعیف وحتا در مقیاسهای زمینی غیرکشنده است. نمیدانیم مهاجم یک دشمن است یا نه. نمیدانیم این یک حملهی عمدی است یا یک تصادف محض. فعلاً به مسیرمان ادامه میدهیم.» و بعد در حالی که مینادوسودانیم داشت کلمات او را به مرکز گزارش میکرد، راکب را به حرکت در آورد.
×××
از بالای پشتبام تيمور با علاقه حرکت آنها را دنبال میکرد. از آن فاصله نمیتوانست ترس را در چهره آن مردها ببیند. اما مشخص بود از آن سبیل کلفتهایی هستند که در حالت عادی تیمور با احتیاط از بغلشان رد میشد. اما حالا او فرماندهی ارتشش بود و مطمئن بود که دست آنها هم به او نمیرسد. میخواست حسابی با آنها بازی کند. بنابراین گذاشت کمی جلوتر بیایند. حتا به سنگر دومش هم دستور داد شلیکی نداشته باشند. میخواست مطمئن بشود که کلاه مخملیها به راحتی فراری نمیشوند. چشم از دوربین برداشت و پشت به جانپناه پشتبام داد و گفت: «به بچههای سنگر سوم بگو، همه مهماتشان را خالی کنند روی سرشان. وقتی میگویم همه، یعنی همهچیز. نمیخواهم حتا یک دانه مهمات هم توی آن سنگر باقی بماند! میخواهم آن داداش مشتیها خودشان را خیس کنند! خوب فهمیدی؟» امیر فوری پیام تیمور را به سنگر سوم رساند. هر دوی آنها کاملاً در نقششان فرو رفته بودند.
×××
سزاکوگا با احتیاط جلو میرفت که ناگهان دوبار همهجا پر از آتش و دود شد. سر و صدا وحشتناک بود و رد نورانی فشفشهها و جرقههای رنگارنگ همهجا را پر کرد. دود از درزهای غیراستاندارد راکب به درون میآمد و بدنهای بیومکانيکی که برای شرایط مختلف برنامهريزی شده بودند، به طور خودکار به سرفه افتادند. اما خوشبختانه فیلترهای درون بدشان، آنها را کاملاً در امان نگه میداشت. با این وجود کار کردن و مراقبت در آن شرايط که بدنها تکان تکان میخورد خيلی سخت بود. اما افراد تيم همگی افراد حرفهای بودند و سعی میکردند کارشان را به خوبی انجام بدهند.
گروگاوا حتا قبل از مغز فوتونی محل مهاجمان را شناسایی کرد و فریاد زد: «از بالای روی سرمان آتش میريزند.»
پگادوریس گزارش مغز فوتونی را خلاصه کرد: «مهاجمها از بالا حمله میکنند، خطرناک نيستند.»
خطرناک نيستند. سزاکوگا تصمیم خودش را گرفته بود و اعلام کرد: «به پيشروی ادامه میدهيم.»
×××
تیمور از رفتار سرنشینان پیکان جوانان گوجهای سر در نمیآورد. آنها عقبگرد نمیکردند، حتا فرار هم نمیکردند. فقط به آرامی جلو میآمدند. سنگرهای سوم تا هفتم را بدون هیچ ترسی طی کرده بودند. آنها هر چند کمی تکان میخوردند، اما به وضوع هیچ علامتی از ترس در صورتهایشان نبود. تیمور بارها و بارها به چهرههايشان نگاه کرد. در چهرههايشان هيچ ترسی مشاهده نمیشد. حتا میشد گفت با بیتفاوتی به اطراف نگاه میکردند. تيمور برای لحظهای ترس برش داشت. توی فکرش لحظهای را دید که یکی از آن مردان سیبيلو گوشش را گرفته بود و میکشید و دوان دوان از سه طبقه ساختمان پايين میبردش و وسط خيابان جلوی بقیه بچهها یک دل سیر کتکش ميزد و آبرويش را میبرد.
اما امير اصلاً توی اين حس و حال نبود. با عجله سرک کشيد و گفت: «الان به سنگر هشت میرسند، نمیخواهی دستوری بدهی؟»
تيمور با ترس دوباره سرکی کشید و دوربین را روی راننده ماشین متمرکز کرد. حالا چهرهی مرد کاملاً مشخص بود. کت سیاه با پیراهن سفیدی پوشیده بود و سبیل کلفت سیاه رنگی داشت. از پشت ابروهای پرپشتش داشت با خونسردی به اطراف نگاه میکرد. حتا برای لحظهای به سمتی که او نشسته بود، نگاه کرد. تیمور با عجله خودش را پشت جان پناه مخفی کرد و گفت: «بگو حمله کنند، اما متمرکز. همهی مهمات را باید به سقف ماشین بزنند. بهشان بگو، فقط به سقف ماشین بزنند. فهمیدی؟»
امیر سری تکان داد و شروع کرد به صحبت با سنگر هشت. مجبور شد چند بار حرفش را تکرار و تأکید کند. در حقیقت بچههای سنگر هشت، کمی دلسرد شده بودند. حتا فرماندهشان غر زد که این مهمات تقلبی است و به درد نمیخورد. اما امیر به خوبی توانست مجابش کند که اگر همان موقع حمله نکنند، دیگر ممکن است هیچ موقعیتی نداشته باشند. درست چند لحظه قبل از این که ماشین به سنگر آنها برسد، فرمانده تصمیمش را گرفت و اعلام کرد: «پس من از بمب اتمی هم استفاده میکنم!»
×××
افراد سزاکوگا به سر و صدا و دود عادت کرده بودند، اما چیزی که نگرانشان میکرد اين بود که نمیدانستند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. سر و صدای وحشتناک انفجارها، واقعاً اعصابشان را خرد کرده بود، هر چند خیالشان راحت بود که خطر جدی وجود ندارد. سزاکوگا سعی میکرد درست فکر کند که در چه موقعیتی قرار گرفته است. این نمیتوانست یک حملهی جدی باشد. تجزیه و تحلیل مغز فوتونی که با دادههای مختلفی صحنه را بررسی کرده بود، نشان میداد که مهاجمها یا تازه بالغ هستند یا هنوز در دوران غیرجنسی به سر میبرند. پس این ماجرا یا یک بازی بود یا یک جور رقابت جنسی. اما کارشناسها و دانشمندانشان هیچوقت چنین چيزی را گزارش نکرده بودند. سزاکوگا یک مرد جنگی بود، نه یک دانشمند. با این وجود به خوبی میدانست که ممکن است یک اختلاف فرهنگی بين تمدنهای سيارهای به يک فاجعهی تمامعيار تبدیل شود. در یکی از درسهای دانشگاه افسری فرمانده رونایس را مثال میزدند که بر اثر یک بدفهمی، تقریباً یک تمدن سيارهای کاملاً صلحدوست را از بين برد و برای هميشه بدنام شد. سزاکوگا نمیخواست چنين اشتباهی بکند، بهخصوص که همهی علائم نشان میداد پرتابها به هيچ وجه خطرناک نيست. فرمانده هم دستور داده بود فقط به مسیرشان ادامه بدهند و مأموریت را بدون خشونت تمام کنند. اما با اين سر و صدای وحشتناک، به پايان رساندن همين خيابان هم کار سختی بود. خوشبختانه مغز فوتونی با استفاده از تصاویر فضائی، انعکاسهای صوتی و حسگرهای حرارتی به خوبی محل مهاجمان را تشخيص داده بود و این باعث شد که کمی از آن حس بدِ غافلگیر شدن کاسته شود. با اين وجود هنوز هم حس خوبی نداشت. به خصوص این بار آخر که هنگام رد شدن از زیر يکی از محلهای تجمع مهاجمان، چنان انفجاری روی راکب رخ داد که سزاکوگا منتظر بود همان لحظه سرپوش شکاف بردارد. بنابراین با توجه به شرايط روحی افرادش تصمیم گرفت به سرعتش اضافه کند و قضاوت در مورد این رفتار عجیب زمینیها را به کارشناسان فرهنگی بسپارد.
×××
علیرغم تمام تلاش بچههای سنگر هشتم، رانندهی ماشین حتا متوقف هم نشد. او فقط کمی به سرعتش اضافه کرد. تيمور توقع داشت پس از منفجر شدن آن بمب اتمی که در واقع یک بمب ترقهای چینی تقویت شده بود و به طور حتم سقف پیکان را درست و حسابی خراشیده بود، عکسالعملی از سرنشینان پيکان ببيند. به خصوص حالا که متوجه شده بود حداقل یک زن جوان هم همراه آنهاست. اما عکسالعمل آنها ناامید کننده بود. تنها دلخوشی تيمور آن اندک افزایش سرعت ماشین بود. با خوشحالی فکر کرد افزایش سرعت نشاندهندهی قصد فرار آنها است. بنابراین فوری فرمان داد: «به همه سنگرها بگو آتش به اختیار است. نگذارید فرار بکنند، بزنید توی شیشه جلو ماشین، فقط بزنید، هر چی مهمات دارید، بریزید روی سرشان. اين شاید آخرین مأموریت باشد.» امیر با آب و تاب فراوان پیام تیمور را به بقیه رساند.
×××
سزاکوگا متوجه شد که تغییری رخ داده است. مهاجمان دیگر خودشان را مخفی نمیکردند. زمينیهای کم سن و سال، همه روی پشتبامهای محل سکونتشان ايستاده بودند و منتظر آنها بودند. حالا بیمهابا انواع مواد منفجره و دودزا و آتشزا را بر سر و روی راکب میريختند. به طور حتم اگر راکب از آلياژ مخصوص ساخته نشده بود، تا به حال متلاشی شده بود. خوشبختانه علیرغم این که راکب در خیلی از موارد کاملاً شبیهسازی شده بود، اما از نظر ايمنی جوری ساخته شده بود که جوابگوی تهديدهای حتا شدیدتر هم باشد. با این وجود سزاکوگا میديد که با پيش رفتشان، بر حجم آتش مهاجمان افزوده میشود. خصوصاً حالا که ديگر بدون ترس هر چه داشتند را بر سر آنها میريختند. مینادوسودانیم و گروگاوا به شدت عصبی شده بودند، اما پگادوریس مثل همیشه خونسرد و آرام بود. واقعاً وجود یک آداموش در تيم نعمتی بود. سزاکوگا که میدانست زمينیها سلاحهای قویتر هم دارند، با خود فکر کرد وقتی در چنين شرايط صلحآميزی این گونه خطرناک ظاهر میشوند، پس در شرايط خشنتر ممکن بود دست به هر اقدامی بزنند. به نظرش دستور فرمانده برای نياوردن اسلحه به اين مأموریت دستوری منطقی بود. هيجان اوليه تمام شده بود و حالا ديگر سزاکوگا خودش را آماده کرده بود که با هر شرايطی مطابق منطق و دستورات نظامی عمل کند و به خودش افتخار میکرد که به موقع جلوی استفادهی گروگاوا از آن منهدمکننده جهنمی را گرفته است. پیش خودش به این نتیجه رسیده بود که بهتر است در بدترین شرايط هم به عنوان يک شهيد راه پيشرفت تمدن شناخته شود تا يک فرمانده تمدنکش. در همين فکرهای قهرمانانه بود که ناگهان چند ضربهی نسبتاً شدید به راکب وارد شد و بعد موتور برقی راکب از کار افتاد.کمی جلوتر رفت و در انتهای خيابان متوقف شد. در همان حال مغز فوتونی اعلام کرد که اخلالی در جریان برقرسانی پیش آمده است و بايد منتظر روال خودتعميری بشوند. پگادوریس فوری افزود که جای نگرانی نیست و ريزرباتهایی برای چنين مواقع در زير سرپوش موتور جاسازی شدهاند که به خوبی از پس تعميرات اضطراری بر میآيند.
اما این حرفها نمیتوانست مینادوسودانيم را قانع کند. او وحشتزده به اطراف نگاه میکرد و حرفهای بیربطی در مورد هيولاهای وحشی طرفدار پلاسما میگفت که الان به سویشان هجوم میآورند. پگادوريس که به عنوان یک آداموش هيچ موقع يک وضعیت بحرانی را از عادی به خوبی تشخيص نمیداد، در جواب مينادوسودانيم گفت: «البته ممکن است هوشمندخوار هم باشند!» گروگاوا دوباره منهدمکنندهاش را از زير صندلی بيرون آورده بود و با اطمينان ضربهای به آن زد و گفت: «نه تا موقعی که اين با ما باشد!» سزاکوگا فریادی کشید تا نشان بدهد چه کسی آنجا فرمانده است و از همه خواست که خونسردی خودشان را حفظ کنند. اما در همين موقع متوجه شد از هر طرف در حال محاصره شدن است. نیروهای نگهبان آرامش زمینیها از سه طرف به سمتشان میآمدند. همه چیز ناگهان عوض شده بود، بايد کاری میکرد. فوری به یاد دستورالعملها افتاد. به سمت مینادوسودانیم برگشت تا دستور بدهد که به فرماندهی این یورش را گزارش دهد. اما مينادوسودانيم همان موقع از راکب بيرون پريد. از سمت ديگر نيز گروگاوا با منهدمکنندهاش بيرون پريد.
×××
تيمور میدید چطور سربازهایش ماشین بيچارهها را زیر آتش گرفتهاند. هر کس هر چه میرسید به سمت ماشین پرتاب میکرد. آن پایین آن قدر دود جمع شده بود که ماشین به زور دیده میشد. هر چند ماشین کمی سرعتش را بیشتر کرده بود، اما هنوز وضعیت وحشتزدهها را نداشت. در همين موقع صدای مضطرب امیر را شنید که سعی داشت یک مکالمه را در میان آن همه سر و صدا تمام کند و در عین حال سعی میکرد با دست توجه او را به خود جلب کند. همین که متوجه شد تیمور به او نگاه میکند، فریاد زد: «پليسها، پليسها دارند میآیند!»
تيمور میدانست که چنين اتفاقی اجتناب ناپذير است. با وجود برنامهای که ريخته بود، حتماً دیر یا زود سر وکله نیروی انتظامی پيدا میشد و برای آمدن آنها هم برنامه ريخته بود. هر چند دلش میخواست اول با سرنشینان پيکان گوجهای تسویه حساب کند، اما ریسک نکرد و فوری دستور داد: «همه نقشه هفت را اجرا کنند!»
نقشه هفت این بود که همه با مهمات همراهشان به آپارتمانی در همان ساختمان سنگرشان عقبنشینی میکنند و حداقل برای نیمساعت هیچ حرکتی نمیکنند. مطمئناً در یک چنین شبی نیروی انتظامی نمیتوانست اينقدر معطل بماند و موقعیت را ترک میکرد. در حالی که امیر با سرعت داشت پیام او را بین همه پخش میکرد، تيمور مهماتش را جمع کرد و درون یک کولهپشتی ریخت. بعد وسوسه شد که آخرین نگاه را به پيکان بيندازد.
پیکان برخلاف انتظار او در حال حرکت نبود و درست زیر پای او وسط خیابان ایستاده بود. دختر جوانی که مانتوی آبی کوتاهی به تن داشت، از درون آن بیرون پریده بود و در حالی که جیغ میزد به سمت یکی از کوچههای فرعی میدويد. یک قلچماق گردن کلفت که چیزی شبیه عصای کندهکاری شده در دست داشت از در دیگر ماشین پياده شد و از روی جوی آخر خيابان پرید و درست زیر پای تیمور ایستاد و با عصایش مثل اسلحه به پلیسهایی که از همه طرف با موتور به ماشین نزدیک میشدند، نشانه گرفت. نفر کنار راننده هنوز توی ماشین نشسته بود. اما راننده که از همه سبیل کلفتتر و هيکلیتر بود از در دیگر پياده شده و داشت بر سر آن دو نفر دیگر به زبان عجیبی فریاد میزد.
در همین لحظه که تیمور داشت با تعجب این ماجرا را تماشا میکرد، امیر آستین دست چپش را کشید تا او را به درون ساختمان بکشد. تیمور ناخودآگاه به عقب برگشت و پشت آرنج دست دیگرش به کولهپشتی خورد که روی لبهی جان پناه قرارداشت و آن را به پايين پرت کرد. تيمور با حسرت دید که کوله اول برای چند لحظه روی یک شاخه درخت تاب خورد و بعد مستقیم به سمت پایین سقوط کرد و درست جلوی پای مرد عصا به دست منفجر شد.
×××
سزاکوگا داشت با فریاد گروگاوا را تهدید میکرد تا اسلحهاش را کنار بگذارد که ديد چیزی از بالا جلو پای گروگاوا افتاد و منفجر شد. شدت افنجار بدن بیومکانیکی او را به تنه راکب کوبید و درب راکب هم روی او بسته شد. در همان حال، بدن گروگاوا را دید که از میان دود و آتش به بالا پرت شد، از روی آب روان رد شد و آن سوی وسیلهی نقليه بر روی زمين افتاد. منهدمکنندهاش هم به ميان آب پرت شد. پشت او، مينادوسودانيم از ترس گوشهای دیوار با دهان باز کز کرده بود. تازه آن موقع بود که فهمید سیستم شنوایی بدن بیومکانیکیش از کار افتاده است و نمیتواند صدای جیغهای عصبی او را بشنود. با آخرین توانی که در وجودش بود، خم شد و نگاهی به دو دکمهی به ظاهر بیآزار کنار سکان راکب انداخت. دکمهای برای درخواست کمک و دکمهای برای انهدام. لحظهای تردید کرد و در همان حال از زیر چشم نیروهای نگهبان آرامش زمینی را دید که به سمتش میآمدند و در مقابلش نیز پگادوریس که طبق معمول مطابق دستورات آییننامهای درون راکب نشسته بود و داشت با چشمان بیومکانیکی آرامش او را نگاه میکرد.
×××
سروان احدی با تأسف به صحنه نگاه میکرد. نيم ساعت پیش به او بیسیم زدند و گزارش ایجاد مزاحمت زیاد در این خیابان را دادند. برنامه طبق معمول این بود که از چند طرف بریزند توی محله، یکی دو نفر از کلهگندهها را دستگیر کنند تا بقیه حداقل برای چند ساعتی آرام بشوند. با وجود این که با یگان موتور سوار عازم شده بودند، اما هماهنگی برای آمدن به آنجا، ترافیک شدید و مزاحمتهای گاه و بیگاه کلی وقتشان را گرفت. و دست آخر هم هیچچیز نصیبشان نشده بود. بچهها سال به سال باهوشتر و شیطانتر میشدند.
اما صحنهی آخر کار به شدت ناراحت کننده بود. یک ماشین از رده خارج پیکان به شدت هدف قرار گرفته بود. از قرار معلوم یکی هیجان زیادی به خرج داده و کلی مهمات روی سر آنها خالی کرده بود و متأسفانه بر اثر بیاحتیاطی، یک انفجار بزرگ موجب مصدوم شدن یکی از افراد شده و پایش را به طرز بدی شکسته بود. هرچند خوشبختانه خونریزی زیادی نداشت، اما از ظاهر پا مشخص بود که قبلاً هم جراحی شده و کلی پلاتین و فلز آن وسط از ماهیچهها بیرون زده بود. مجروح علیرغم ضربهی وارده به هوش بود و داشت کلی چرت و پرت سر هم میکرد. یکی دیگر هم بود که بین در و بدنه ماشین ضربه خورده بود و به نظر میرسيد دندههایش شکسته است، با این وجود خودش را به زور به این طرف و آن طرف میکشید و سعی میکرد به دوستانش دلداری بدهد. نفر سوم یک دختر جوان زیبا با مانتوی آبی کوتاهی بود که سر و وضعش اصلاً مناسبتی با بقیه افراد سوار خودرو نداشت و به نظر میرسید دچار یک حمله عصبی شده است. هر چقدر هم استوار میری سعی کرده بود از او بپرسد که چه نسبتی با بقیه دارد، جوابهای عجیب و غریبی داده بود. تنها چیزی که از حرفهایش میشد فهمید پلاسما بود، برای همین افراد فکر میکردند احتمالاً یک بیمار خونی خطرناک دارد و کسی دیگر سراغش نمیرفت. نفر چهارم هم یک آدم مشنگ بود که هنوز توی ماشین نشسته بود و از آن بیرون نمیآمد و در پاسخ به تمام پرسشها مثل کودنها لبخند میزد. سروان مطمئن بود که این یکی حسابی بنگ است. معلوم نبود چه کوفتی زده بود که این قدر منگش کرده بود. در حالی که در انتظار آمبولانس بود، برخلاف تمام آییننامهها یک سیگار روشن کرد و به وضعیت خودش فکر کرد. آماده بود اینجا تا چند بچهی ترقهدرکُن را بگیرد در عوض یک مجروح بد حال، یک زن خیابانی ایدزی و دو تا کلاه مخملی سبیل کلفت گیر آورده بود که یکیشان از فرط بنگی حتا نمیتوانست بفهمد در اطرافش چه میگذرد. هنوز پک دوم را به سیگار نزده بود که از دور صدای آژير آمبولانس را شنید. لگدی به رینگ اسپورت پيکان جوانان زد و در همان حال آرزو کرد که اي کاش جرثقیل هم به همین زودی میآمد. متاسفانه میدانست که جرثقیلیها معمولاً روزهای چهارشنبهسوری کار نمیکنند.
با دلخوری متوجه شد که سر و کله بچههای زیادی روی پشتبام و بالکنهای مشرف به سه راهی پیدا شده است. از چند نگاه زیر چشمی متوجه شده بود که بدون شک داشتند علامتهای رمزی با هم رد و بدل میکردند و مشخص بود خودشان میدانستند که چه کار اشتباهی کردهاند. اگر یکی دو تا بودند، میشد به عنوان مقصر گرفتشان، اما این همه بچه را که مظلومانه پایین را نگاه میکردند، نمیشد دستگیر کرد.
با رسیدن آمبولانس به این نتیجه رسیده بود که یک سرباز آنجا بگذارد و محل را ترک کند. فقط میترسید اگر سرباز بیچاره را اینجا وسط این همه بچه گرگ رها کند، ظرف نیم ساعت زهرهاش را آب کنند.
آن قدر درگیر این فکرها بود که اصلاً برای وضعیت بعدی آمدگی نداشت. بنابراین وقتی برای لحظهای حرکت سریع بالای سر خیابان را دید، به سرعت سرش را بلند کرد و همان موقع سیگار از لای دهان بازش بیرون افتاد. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که احتمالاً یکی از بچههای خوابگاه، برای شوخی قارچ توهمزا لای سیگارش پیچیده است.
آنجا بالای سرشان یک گوی فلزی با قطری نزدیک پنجمتر در وسط زمین آسمان ساکن ایستاده بود. نور چراغهای ساختمان به زحمت قسمت پایینش را روشن میکرد. وحشتناکترین چیز آن بود که متوجه شد گوی در حال پایین آمدن است. استوار امیری فریاد زد: «فرار کنید!» و همه با سرعت لابهلای ساختمانها گم شدند. فقط سروان بود که با دهان باز آنجا کنار ماشین ایستاده بود.
گوی پایین و پایینتر آمد. صدای شکستن چند شاخه درخت در میان جیغ و داد مردم گم شد. وقتی سطح پایینی گوی به نزدیکی زمین رسید، یک سکو مانند آسانسور ز آن خارج شد. مصدومین حادثه ناگهان تکانی به خود دادند. زن بدون هیچ حرفی بر روی سکو رفت. مردی که درون ماشین نشسته بود، از آن خارج شد و به دوستش کمک کرد تا فرد پا شکسته را از جای خود بلند کنند و روی سکو ببرند. و بعد همگی با هم همراه سکو درون گوی فلزی گم شدند.
در حالی که گوی بالا میرفت، سروان صدای انفجارهای زیادی را شنید و در همان حال با تعجب متوجه شد پیکان که انگار با نخ نامرئی به گوی وصل باشد، به آرامی از روی زمین بلند شده و در حال ارتفاع گرفتن است.
گوی و ماشین لحظهای متوقف شدند و بعد در باد شدید با سرعت در دل شب گم شدند. سروان که همچنان سر جایش خشکش زده بود. نوار نورانی را دید که به سمت کوهستانهای شمال شرقی شهر میرفت.
×××
سزاکوگا تازه از دادن گزارش عملیات به فرمانده کل خلاص شده بود. هر چند مأموریت به شکست انجامیده بود، اما حداقل یک جنگ سیارهای هم اتفاق نیفتاده بود. خوشبختانه بدن بیومکانیکی گروگاوا جلوی ضربه را گرفته بود و فعلاً فقط گروگاوا و مینادوسودانيم هر دو در بخش مراقبتهای روانی بستری شده بودند تا به وضعیت عادی برگردند. تنها دلنگرانی فرماندهی کل هم اسلحه گم شدهی گروگاوا بود. پگادوریس هم بدون کمترین هیجانی داشت به وضعیت حملکنندهی اضطراری رسیدگی میکرد. سزاکوگا برای لحظهای آرزو کرد ای کاش به جای گروگاوا، پگادوریس زخمی شده بود. اینجوری حداقل میتوانست با هیجان در مورد مأموریتشان با گروگاوا صحبت کند. اما هیچ وقت نمیشد با یک آداموش یک بحث هیجانی داشت. این نژاد کلاً از هیجان خالی بودند. به ناچار از او که در اطراف حملکنندهی اضطراری میگشت و با دقت آن را بررسی میکرد، پرسید: «خبر تازهای هم هست که بخواهیم به گزارش اضافه کنیم؟»
پگادوریس دستهای درازش را از هم باز کرد و در حالی که کل فضای حملکنندهای که جلویش بود را نشان میداد، گفت: «به این یک نگاه بکن!»
سزاکوگا حاضر بود قسم بخورد که چشمان پگادوریس از هیجان برق میزد. بنابراین با سرعت تغییر محل داد تا چیزی که پگادوریس به آن اشاره میکرد را ببیند. آنجا در سطح بیرونی و کروی حملکنندهی اضطراری پر بود از لکههای سیاه و انفجاری. این تنها میتوانست حاصل یک چیز باشد. حتا حملکننده اضطراری نیز مورد حمله واقع شده بود. این زمینهای بیرحم حتا سادهترین قوانین بینکهکشانی را هم زیر پا گذاشته بودند.
×××
بچهها رفته بودند و فقط تیمور بود که آنجا وسط خیابان نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد. شاید پلیس و پدر و مادرها نمیدانستند با چی طرف هستند. اما تیمور هیچ شکی در مورد آن فضاییها نداشت. آنها برمیگشتند. شاید نه به این زودی، اما تا چهارشنبهسوری بعدی حتماً میآمدند تا انتقام شکستشان را بگیرند. تیمور به آرامی از جایش بلند شد. عصای عجیب مرد را در دست گرفته بود. آن را به سمت آسمان بلند کرد و مثل یک فرماندهی فاتح فریاد زد: «منتظرتان هستم!»
هر چند ته دلش ترس لانه کرده بود.