برندهی نبیولای 2010 در بخش داستان کوتاه
کارت دعوت طرحی وسترن دارد. در امتداد حاشیههای آن، دخترکانی کارتونی با کلاههای کابوی، گلهای پونی را دنبال کردهاند. پونیها چندان بزرگتر از دخترها نیستند، به رنگارنگی پروانه، چاق و چله، با شاخهای کوتاه و نوکپهن یک تکشاخ و بالهای پفی کوچک هستند. پایین کارت، پونیهای تازه شکار شده در مرتعی میچرخند. دخترها یک پونی سفید و صورتی را به کمند انداختهاند. چشمان و دهان پونی به نشانهی تعجب، گرد شدهاند. بالای سرش هم چند علامت تعجب نقاشی شده.
دخترکان دارند با چاقوهای تیغه خمیده، شاخ پونی را میبرند. بالهایش را قبلاً کندهاند و روی کپهای کنار مرتع گذاشتهاند.
شما و پونیتان –و در این قسمت اسم آفتابی با حروفی پفدار، با دست نوشته شده بود– به مهمانی بریدن اعضا با «سایر دختران» دعوتید! اگر از تو خوشمان بیاید، و اگر پونیات عیب و ایرادی نداشته باشد، اجازه میدهیم با ما دوست شوی.
آفتابی میگوید: «میخواهم هر چه زودتر دوست پیدا کنم!» او از سر شانهی باربارا خم شده و همانطور که دعوتنامه را میخواند، نفسهایش که بوی گل میدهند موهای باربارا را تکان میدهند. آنها توی حیاط پشتی، کنار میز صورتی سانی ایستادهاند.
باربارا میگوید: «تصمیم گرفتی کجا را نگه داری؟»
وقتی آفتابی به هوا پریده و چرخی میزند، بالهای کوچکش محو و تار میشوند؛ بعد شناور میشود و پاهایش را زیر تنش جمع میکند. «اوه، معلوم است که حرف زدن را! پرواز محشر است، ولی حرف زدن خیلی خیلی بهتر است!» بعد روی چمنها فرود میآید و میگوید: «نمیفهمم چرا یک پونی باید بخواهد شاخش را نگه دارد! به هر حال شاخ که مصرفی ندارد.»
از زمانی که پونیها وجود داشتهاند، اوضاع همینطور بوده است. تمام پونیها بال دارند. تمام پونیها شاخ دارند. تمام پونیها میتوانند حرف بزنند. بعد همهی پونیها به یک مهمانی بریدن اعضا میروند و باید دو تا از سه تواناییشان را کنار بگذارند، چون اگر دختری بخواهد با «سایر دختران» بچرخد، باید همین کار را بکند. باربارا تا به حال هیچ پونی را ندیده که بعد از مهمانی بریدن اعضا، هنوز شاخ یا بالهایش را داشته باشد.
باربارا پونی «سایر دختران» را میبیند که درست قبل از زنگ تفریح، از پنجره به کلاس سرک میکشند یا بعد از مدرسه، در ایستگاه اتوبوس ازدحام میکنند. همهشان صورتی لطیف و بنفش و زرد لیمویی هستند، یالهای ابریشمیشان حلقهحلقه است، و دمشان پر پیچ و تاب تا زمین میرسد. «سایر دختران» هر وقت مدرسه یا تمرین ویولنسل یا باله یا فوتبال یا بازی گروهی یا قرار ارتودنتیست نداشته باشند، روزشان را با پونیهایشان میگذرانند.
*
مهمانی در خانهی «دختر برتر» برگذار میشود. او مادری دارد که پزشک اطفال است و پدری که متخصص قلب است و یک آغل کوچک هم دارد و درختان غولپیکری مرتعی را که پونیها در آن مشغول بازی هستند، غرق در سایهی خود کردهاند. آفتابی مضطراب و دلنگران به آنها نزدیک میشود. آنها در سکوت شاخ و بالهای او را با دماغ مخملین خود لمس میکنند و بعد تمام پونیها یورتمه به سمت آغل یاسها در انتهای مرتع میروند؛ آنجا یک عدل یونجهی تازه باز کردهاند.
«دختر برتر» جلوی حصار خانه به باربارا میرسد و بدون سلام و احوالپرسی میگوید: «پونی تو همین است؟ به قشنگی شکوفهی ستاره که نیست.»
باربارا جبهه میگیرد و میگوید: «خیلی قشنگ است!» البته این کارش اشتباه است و به همین خاطر سریع اضافه میکند: «مال تو هم قشنگ است!»
و پونی «دختر برتر» واقعاً هم قشنگ است: دمش تمامی طیفهای بنفش را در خود دارد و مثل ستاره چشمک میزند. اما دم آفتابی سفید شیری است و با جرقههای عسلی برق میزند و باربارا مطمئن است آفتابی زیباترین پونی دنیا است.
«دختر برتر» دور میشود و از سر شانه میگوید: «یک گروه موسیقی در اتاق نشیمن داریم و چند تا از «سایر دختران» توی حیاط جمعند و مادرم کلوچه خریده و کوکای زیرو و رد بول و لیموناد رژیمی هم داریم.»
باربارا میپرسد: «تو کجا میچرخی؟»
«دختر برتر» میگوید: «بیرون.»
پس باربارا یک نور کریستال و سه تا کلوچهی کشمشی شکرپوش بر میدارد و دنبال او میرود. «سایر دختران» بیرون دارند به آیپادی گوش میدهند که به یک بلندگو وصل شده و با Wii تنیس بازی میکنند و مشغول تماشای پونیها هستند که «قایمباشک»، «کی از همه قشنگتر است» و «این بهترین بازی دنیاست» را انجام میدهند. همهشان همانجا هستند؛ «دختر دوم» و «دختر بامحبت» و «دختر محبوب همه». باربارا تنها وقتی حرف میزند که از خوب بودن حرفش مطمئن باشد.
و بعد وقتش میرسد. «سایر دختران» و پونیهای بیصدا در حلقهای به دور باربارا و آفتابی جمع میشوند. باربارا حالت تهوع دارد.
«دختر برتر» به باربارا میگوید: «چی را انتخاب کرده؟»
آفتابی وحشتزده به نظر میرسد، اما خودش مستقیم جواب میدهد: «ترجیح میدهم به جای پرواز و سیخونک زدن به همه چیز با شاخم، بتوانم حرف بزنم.»
«دختر برتر» به باربارا میگوید: «پونیها همه اولش همین را میگویند.»
بعد یک چاقو با تیغهای خمیده به درازای دست یک زن به باربارا میدهد.
باربارا میگوید: «من؟ فکر میکردم یک نفر دیگر این کار را میکند. یک آدم بزرگ.»
«دختر برتر» میگوید: «هر کسی مال خودش را انجام میدهد. خود من این کار را برای شکوفهی ستاره کردم.»
آفتابی در سکوت یکی از بالهایش را باز میکند.
قطع اعضای یک پونی واقعی، آن طور که باید باشد نیست. بال به راحتی، انگار یک تکه پلاستیک باشد، از جا در میآید و خون هم بوی پشمکی را میدهد که توی شهربازیها میفروشند. حالا یک بیضی درخشان جای سابق بال قرار دارد؛ درست مثل این که باربارا یک راحتالحلقوم با طعم گل را از میان به دو نیم کند و رنگ صورتی زیر لایهی شکر را ببیند. با خودش فکر میکند چقدر قشنگ است، و بعد بالا میآورد.
آفتابی به خود میلرزد و چشمانش را محکم بسته است. باربارا بال دوم را هم میبرد و آن را کنار بال اولی میگذارد.
کار با شاخ سختتر است؛ انگار بخواهی سم یک پونی واقعی را نعل کنی. دست باربارا در میرود و صورت آفتابی زخم میشود و باز خون با بوی پشمک راه میافتد. و عاقبت شاخ هم کنار بالها روی چمن قرار میگیرد.
آفتابی به زانو میافتد. باربارا چاقو را انداخته و با هقهق و سکسکه، کنار او میافتد. بعد با پشت دست صورتش را پاک کرده و به بالا، به حلقهی دورشان نگاهی میاندازد.
شکوفهی ستاره با دماغش چاقو را لمس میکند و با یکی از سمهای یاسیرنگش، آن را به طرف باربارا هل میدهد. «دختر برتر» میگوید: «حالا صدا. باید صدایش را ببری.»
«ولی من که بالها و شاخش را بریدم!» بعد دستهایش را به حالت محافظت دور گردن آفتابی حلقه میکند و ادامه میدهد: «خودتان گفتید دو تا از سه تا!»
«دختر برتر» میگوید: «بله، بریدن همین است. برای این که یکی از ما شوی، این تویی که باید دو تا را ببری. ولی پونیها خودشان دوستانشان را انتخاب میکنند. و این کار هم هزینه دارد.»
شکوفهی ستاره یالهای بنفشهرنگش را پشت سر میاندازد. باربارا برای اولین بار متوجه میشود که یک زخم به شکل لبخند روی گردن اوست. همهی پونیها چنین زخمی را دارند.
باربارا فریاد میزند: «این کار را نمیکنم!»
ولی همانطور که از شد گریه صورتش خیس و زشت میشود، میداند که این کار را میکند و وقتی گریهاش تمام میشود، چاقو را بر میدارد و خودش را جمع و جور میکند.
آفتابی با پاهایی لرزان کنار او میایستد. بدون شاخ و بالهایش خیلی کوچکتر به نظر میرسد. دستان باربارا خیس و لغزانند، اما مشتش به دور چاقو را محکمتر میکند.
ناگهان آفتابی میگوید: «نه. حتا برای چنین چیزی هم نه.»
بعد میچرخد و شروع به دویدن میکند؛ او به سرعت و زیبایی یک پونی واقعی، یورتمه به طرف نرده میرود؛ ولی بقیه هنوز هستند و آنها بزرگترند و آفتابی بالی برای پریدن و شاخی برای جنگیدن ندارد. قبل از این که بتواند از روی نرده به جنگل پشت خانه بپرد، بقیه او را پایین میکشند. آفتابی فریاد میکشد و بعد دیگر هیچ صدایی، جز صدای سمهای کوبان حلقهی پونیها به گوش نمیرسد.
«سایر دخترها» خشکیده در جا ایستادهاند. صورتهای بیاحساسشان به طرف پونیها چرخیده است.
پونیها حلقهی خود را باز کرده و دور میشوند. به جز افشانهای از خون پشمکی و حلقهای از یال درخشان آفتابی که کنده شده و در حین فرو افتادن به روی چمن محو میشود، هیچ چیز دیگری باقی نمانده است.
در میان سکوت، «دختر برتر» میگوید: «کسی کلوچه نمیخواهد؟»
صدایش لرزان و دروغین است. «سایر دختران» توی خانه جمع میشوند و با صداهایی به همان اندازه دروغین، مشغول گپ و گفتگو میشوند. بعد یک بازی راه میاندازند و کمی بیشتر از کوکاهای رژیمی خود مینوشند.
باربارا تلوتلوخوران به دنبال آنها به اتاق نشیمن میرود و با تردید میپرسد: «چی بازی میکنید؟»
«دختر اول» انگار که برای اولین بار متوجه او شده باشد، میگوید: «تو اینجا چی کار میکنی؟ تو که از ما نیستی!»
«سایر دختران» سری تکان میدهند و میگویند: «تو پونی نداری.»