مانده بود برود یا برگردد. همان راه را آهستهآهسته بدون نگاه کردن به چشم سگها برود. یا برود و به یکیشان بگوید چطوری پسر و سعی کند شکم سگهای ایستاده را نوازش کند تا به پشت بیفتند زمین و کیفور شوند و بگذارند رد شود. زهی خیال باطل را خودش به خودش میگفت. یا شاید هم باید برگردد و از لای پاییز معلق در هوای اشباع از خاک خودش را بیاندازد لای موردهای سبز تیره و زرد خاکی یادگار تابستان و از آن طرف به دو فرار کند.
احسان همیشه با سگها رابطهی دوگانهای داشت. یک سمت رابطه برمیگشت به جای دندانهایی که روی پایش بود. ردیف گودیهای روی گوشت پا هر بار که حمام میرفت خودش را نشان میداد. هر بار سگی میدید، انگار درست به لحظهای بر میگشت که برق دندانهای بزاقآلودهی سگ را از میان آروارههای باز شدهی حیوان میدید و دندانها کمتر از یک ثانیهی دیگر یادگاری ابدیشان را روی ساق پایش میگذاشتند و دشمنی ابدیاش نسبت به سگها را میخریدند. البته برای وقتهایی که در خودرو بود و خیالش راحت از این که دندانهایشان به او نمیرسد.
آن سمت دیگر فقط یک تصویر بود. تصویری که برایش تعریف کرده بودند. اما زنده و جاندار توی ذهنش نشو و نما کرده بود و وقتی به آن فکر میکرد، عضلات بدنش انگار درد میگرفتند. حتا به آن فکر نمیکرد. بیشتر یک همنوایی احساسی بود که همراه چیزهای دیگر میآمد. یک جور درد بود که فقط با در آغوش فشردن چیزی یا کسی درمان میشد. تصویر از قصههای دوستی قدیمی بود که انگار همهی سگها برادرش بودند و دوستی که انگار هنوز همان جا بود و داشت ماجرای دیگری از سگها را تعریف میکرد. هر بار که سگ میدید، سوزش جای دندانها با آشناپروری یاد محمدرضای سفر کرده ترکیب عجیبی میساخت و گیجش میکرد. خاطرات دیگری هم که کنارش زنده میشد، کار را خرابتر میکرد.
چرا الان از این راه آمده بود؟ یک ور ذهنش لعنت میفرستاد که این چه کاری بود که کردی و آن طرفش داشت توجیه میکرد که خرابهی سگها همیشه روزها خالی بوده. تقریباً از خرابه رد شده بود که حس کرد کسی نگاهش میکند. برگشت و سگ سفید بزرگی را دید که طناب پوسیدهی سیاهی به گردن داشت.
خرابهی سگها کنار میدان اصلی شهرک بود. شهرک هم دیگر وسط شهر حساب میشد. شهر شهرک را و شهرکها و حومههای دیگر را هم بلعیده بود و شهرکها شده بودند جای اعیاننشین و شهر الان برای خودش هیولایی بود. هر چه هم دور از دسترس و محصور در آتشهای آبی پر سر و صدا. راهها اما همان بود. شهرک والفجر تا چهار راه و از چهار راه تا شهرک بیتالمقدس. شهرک دو تا میدان داشت که دومی بزرگتر بود. اما اولی اصلی بود. شهرداری منطقه، مدرسهها، مسجد، نانواییها و اتاقک حراست که الان دیگر دفتر نیروی انتظامی بود و برای خودش برو و بیایی داشت؛ همه و همه همان جا بودند.
شهرک هر چقدر شهر شده بود، هنوز هم نه سگها، نه گربهها و نه حتا روباهها و شغالها هم آن را به رسمیت نمیشناختند. هنوز هم بر سر قلمروهای قدیمی با هم میجنگیدند. انگار نه انگار آدمی هم وجود دارد و جنگل مصنوعی کنار شهرک دیگر به مرداب فصلی و صحرا ختم نمیشود. آنها حتی فنسها را هم قبول ندشتند و بین تقسیمبندیهای آدمها میجنگیدند و جفتگیری میکردند و به شکار میرفتند. انگار نه انگار چند کیلومتر آن سوتر آتش الکتریکی داشت زمین را تبخیر میکرد و دریاچهای نیمهمذاب دور شهر قدیم ساخته بود. فقط کفتارها بودند که چنین احترامی برای آدمها قایل بودند که البته احترامی متقابل بود. هر کدام در قلمرو خودش میماند.
خرابهی سگها کنار پارک کوچک نزدیک میدان اصلی بود. همیشه به چشم احسان مثل قلمرویی اشغالی بود که جنگل مصنوعی کنار شهرک آن را پس گرفته باشد. معمولاً روزها کسی سگها را نمیدید. شاید مخفی میشدند، شاید هم مثل همهی ارتش جانوران به دنبال خورد و خوراک و نشانهگذاری قلمرو بودند. سالها باران و باد لبههای تیز گودی حفاری شده را برده بود و الان گودالی بود پر از پارههای بزرگ بتون آرمه و آرماتورهای زنگزدهای که جا به جا از زمین بیرون زده بودند و احسان همیشه روزها از همان جا، از میان استخوانهای هیولای بتنی، میانبر میزد. استخوانها را باد و خاک و باران وحشی دندان دندان کرده بود. روی استخوانها و گوشت فاسد بتونی جای رنگهای اسپری شده هنوز معلوم بود. مشت گره کردهای که دورش هم چیزی نوشته بودند که باد و باران و خورشید رنگ و رویش را برده بود.
از اتوبوس که پیاده میشد به جای اینکه نردههای بلند پارک را دور بزند، از وسط خرابه میرفت و از روی صافی جاهای باقیمانده از بتون مِگر کف عبور میکرد و از درون کوچه درختی سر در میآورد که مرز بین بخش کارمندی و کارگری با تقسیم قدیم شهرک بود. الان، از وقتی شهرک پارهی شهر بود، دیگر از این حرفها نبود و هرکسی ممکن بود هر جایی خانه داشته باشد.
دلش را به دریا زد. نانها را در دستش مرتب کرد. نگاهش را به روبهرو دوخت، -ندو ندو ندو ندو!- به همان جایی که میبایست راهش را کج میکرد و از ورودی جنوبی به خیابان درختی، درست کنار درمانگاه، وارد میشد. برخلاف انتظارش -انتظاری که نمیدانست از کجا نشأت میگیرد.- سگها نغریدند. پاهایش میخواستند زنجیر اراده را پاره کنند و بتازند و از لای جوشش سیر و سرکهی دلش خود را وادار کرد تا قدمهایی شمرده بردارد. وقتی به پیچ رسید، صدای زوزه را شنید. برگشت و چشم در چشم سگ سیاهی شد که انگار طنابی دور گردنش داشت.
ترس به دلش ریخت. اما ذهنش داشت برای خودش به راه دیگری میرفت و نمیشد جلویش را هم گرفت. درست مثل وقتی بود که ناخودآگاه فیش هدفونهای قدیمی درست وسط جمعی ناجور، مثلاً داخل جلسهای، از دستگاه بیرون کشیده میشد و صدای بلند موسیقی سکوت را پاره میکرد و ان موقع هر چقدر دنبال کلیدش میگشتی پیدایش نمیکردی و اگر هم پیدایش میکردی، کار نمیکرد.
شاید اگر پای جان خواهرش وسط نبود، خندهاش میگرفت. روی صحنه سه گروه بودند. سالها پیش از ماجرای بمب پالس و آتشهای آبی بود. الهام جلوی جلو بود که داشت از دست جمعیتی دیوانهسر فرار میکرد. بعد او بود و دو برادر و دو خواهر دیگرش که داشتند دنبال الهام میدویدند تا به او برسند و او را از گروه سوم محافظت کنند. هر بار ماجرا در ذهنش از یک تصویر شروع میشد. تصویر سایههای آدمهایی که داشتند میدویدند. جلوی همه سایهی الهام که سرآسیمه میدوید. پشت سرش با کمی فاصله بقیهی خانوادهاش هیکلهای تیرهای بودند که خورشید از پشتشان دیده میشد و بعد هم تصویر ضد نور مردمی که تیر و تخته به دست، دنبال خواهرش کرده بودند. آخر از همه هم سایهی خمیدهی ظلمت آن زن بود که الهام گفته بود دروغگوست که میگوید هر شب بزرگی به خوابش میآید و مریدانش که میگفتند در خواب حرف میزند و وقتی حرف میزند عطر گل محمدی در هوا میپیچد، همه توهم برشان داشته.
خاطرهاش به کنار، تجربهی یادآوری خاطره انگار از کابوسهای هر شب شکل گرفته بود. تصویر را از کنار میدید. مثل صحنهی آخر فیلمی که آخرش بالای سر همهی آنهایی که میدویدند دو چشم در آسمان ظاهر شد و داشت آنها را نگاه میکرد. دوچشمی که هر چند معنیاش این بود که صاحبش هوای آنهایی را که روی زمین هستند دارد، اما کابوسوار بود و یادآوریاش تنش را سست میکرد. تجربهی خاطره همیشه از وسطهایش تبدیل میشد به یک جور کابوکی سرخ و سیاه که میدانست سرخیاش مال خون است.
یکی از سایههای گروه وسطی، که خود احسان بود، عقب میافتاد که سیاهیهای تیر و تخته به دست را کمی عقب بیاندازد و فرصتی فراهم کند شاید بقیه بتوانند کاری کنند، یا شاید میانجیای برسد و شاید هم سر و کلهی حراست شهرک پیدا شود. بعد یکی از سایهها تک سیلوئتی را که روی برگردانده و جلویشان ایستاده بود، با سایهی زنجیر میزد و او هم پرت میشد و بعدش هم سیاهی سایهی ظلمانی پیرزن سی و هفت هشت ساله مثل سایهی عروسک نمایشی که آن را به منبع نور نزدیک کنند، بزرگ میشد و لبههایش لرز میگرفتند و به بقیهی نورهای مانده روی پرده که الان دیگر زرد و سرخ بود، چنگ میانداختند و بعد هم نمایش تمام میشد.
اوایل از خواب میپرید و متکای خیس عرقش را کنار میانداخت. بعضی وقتها هم یک دل سیر گریه میکرد. اوایل زنش هم بیدار میشد و قصد میکرد حالش را خوب کند و بعد سرخورده میشد و منتظر مینشست تا احسان دراز بکشد و او هم بخوابد. بعدتر زنش بیدار میشد و میگفت بگیر خواب و بعدتر دیگر بیدار نمیشد و گاهی فقط با چشمهای مات نگاهش میکرد تا دوباره بخوابد و بعدش هم که دیگر جدا میخوابیدند و الان هم که برگشته بود محل قدیمی خودشان که وقتی به آنجا اثاث کشیدند، شهرکی بود و کنارش جنگل مصنوعی و تابستانها مرطوب از مرداب فصلی و پر از خاک و خل و الان هم تقریباً همان طور بود. تنها شبها پرتو نور آبی دیوارهای شهر دوردست از شمال به آن میتابید. فرقش با شهرک قدیم این بود که آن وقتها نور سرخ شعلههای گاز تُرش بود که از شمال، آن سوی شهر، شبها آسمان را روشن میکرد. آتیشا، میدان نور مشعلها، محل جمعشدن شبانهی خانوادهها بود. الان اما نور آبی سفید همه چیز را در خود بلعیده بود.
هیچ وقت پایش را سمت جنوب شهرک نمیگذاشت. الان آنجا زمینهای کارخانهی از کار افتادهی فولاد بود و انبار تیرآهن و شمش آهن و قراضهی آهن و گندله و دیگر بچه هم نبود تا از لای نردههای زنگزدهی آهنی رد شود و از آن طرف هیچ هم دلش نمیخواست دوباره آنجا را ببیند. در چشم ذهنش آنجا پر بود از لکههای خون و پارههای بدن که از خاطرات کودکی دوردستش در زمان جنگ تهنشین شده بود. همان جا هم زنجیرِ نشسته توی صورتش ضربهی مغزیاش کرده و تنها شده بود و دیگر آنجا را رها کرده و رفته بود.
نمیخواست پایش را سمت جنوب شهرک بگذارد. چیزی که بیشتر از همه جلویش را میگرفت، خاطرهی چشمهایی بود که از آسمان نگاهش میکردند. فکرش را نکرده بود. اما مطمئن هم نبود چشمها را کی دیده است. مال وقتی روی زمین افتاده و هشیاریاش را چنگ زده بود تا به تاریکی نلغزد، یا این که مال فیلمی چیزی بود.
وقتی زیستراشهای سالم داشت، از آن برای فراموشی استفاده میکرد. آن موقع همیشه هشتشان گرو نهشان بود. پولی نمیماند که به کار دیگر برسد. الان هم اگر میخواست، شبکهای هم نبود تا خودش را جزو ابر ارتباطی کند و بدهد ذهنش را با سه میلیون تومان بکاوند و نمایهبندی کنند تا سر در بیاورد چی به چیست.
اینجای یادآوریاش قدیمها به اینجا میرسید که خودش را توی ذهنش شلاق بزند که چرا تو این قدر بیاحساسی و شلاق که چرا تکان نمیخوری و شلاق که چرا حالت با یادآوری هیچ چیز عوض نمیشود. شلاق و باز هم شلاق و دکترش گفته بود نزن! اوایل از فکرش فرار میکرد. با ترس، درگوشی، به خودش میگفت من دوست داشتن بلد نیستم، بلد نشدم به کسی دلبستگی داشته باشم. یاد نگرفتم به کسی فکر کنم. بعد همزمان دردش میگرفت که چرا رفتارش از آن طرف بامی افتاده که افکارش ایستادهاند. بعد به اینجا میرسید که خودم را هم نمیدانم چطور دوست داشته باشم. نمیدانم یعنی چه و در هراس خالی بودن، رشتهی خودش را گم میکرد و این قدر به قعر دلمردگی فرو میرفت که برای بیرون آمدن مجبور بود آن قدر بلندبلند با خودش حرف بزند تا کلمات و افکار معنیشان زایل شود.
اصلاً همین طوری ازدواج کرد. با همین استدلال ختم میشد. به خودش میگفت الان بلد نیستم. اما یاد میگیرم دوست داشتهباشم و این قدر گفت که هم خودش و هم همسرش باورشان شد. هر چند که زیاد طول نکشید.
فرار نکرده بود. زوزهی سگ دلش را خراش داده بود. حالت سگ درست همان طوری بود که باید دل را به رحم میآورد. گوشهای افتاده با دم آویزان و خمیدگی کمر حیوان طوری بود، انگار ضعفی را فریاد میزند که حق ایجاد میکند. از آنهایی که بعضی دارند و با آن همهی دور و برشان را میمکند توی وجود خودشان و خودشان و بیرون همان طور خشک میماند.
احسان ناخودآگاه از نان تکهای برید و جلوی سگ پرت کرد. سگها آرام نزدیک شدند و برخلاف انتظارش به نان حملهور نشدند. کوچکترین سگ که انگار تولهای نابالغ بود، جلو آمد و نگاهش را به نان دوخت. سگ سیاه که طنابی سفید دور گردنش داشت و غریده بود، با پنجه او را به سمت نان هل داد. سگ کوچک پنجهاش را روی نان گذاشت و گوشهای را به نیش کشید، تکهای از آن را کند و عقب رفت.
سگ سفید دوباره توله را هل داد. اما توله اول مقاومت کرد و بعد دوری زد و به گوشهای فرار کرد. احسان تکانی خورد و از بهت بیرون آمد. یکی از نانها را برداشت و چند تکه کرد و برای سگها انداخت.
یاد خاطرهای افتاد که محمدرضا برایش تعریف کرده بود. شاید هم خاطرهی خودش با محمدرضا بود. از وقتی زیستراشهاش نیمسوز شده بود، دیگر نمایهاش درست کار نمیکرد و گاهی معلوم نمیکرد مرجع هر رشتهی فکری کدام منبع است. خیلی خاطرههای محمدرضا از سگها بود. چه خاطرههایی که خودش گفته بود و چه خاطرههایی که دربارهاش گفته بودند. از سگهایی که در کوچه و خیابان دیده بود و از سگهایی که از چنگال ظالم آدمها نجات داده بود.
این قدر سگها را دوست داشت که چند خانوادهی سگدوست دیگر را در دههی اول بعد از جنگ دوم خلیج دور هم جمع کرد و با هم یک مزرعهی سگها درست کرده بودند. انگار اواخر دههی ۸۰ یا اوایل دههی ۹۰ قرن گذشته بود. قرن گذشته توی ذهنش مزهی غریبی داشت. مزهاش با مزهی غنی و گوشتی طیف کامل نوای سینیسایزری باخ مخلوط شده بود که کسی همان اواخر قرن گذشته کاور کرده بود.
جایی بود نزدیک فردیس، شاید هم پردیس. باغ خشکی بود که سگها را آنجا جمع میکردند. صحنهای که توی ذهنش بازی میکرد، از محمدرضا بود که با سگ خرساندامی بازی میکرد و بقیهی سگها دورش جمع شده بودند و مشتاقانه به تماشای این بازی نشسته بودند. این قدر مشتاقانه که احسان حس کرد شخصیتی انسانی پیدا کردهاند و الان است زبان باز کنند. نمیدانست چه حرفی ممکن است بگویند؛ تصورش، مکاشفهاش همین قدر بیشتر نبود. چون آن زمانها عادت داشت مکاشفهها را مزمزه کند و تکرار کند و لذت ببرد از این که مکاشفهای کرده است و هم وقت رفتن شده بود و گوشی موبایلش که آن روزها مد بود همه داشته باشند، زنگ زده بود و فکرش هم رفته بود سراغ این که با این افزونهی شبکهی هویت دیجیتال روی مچم و این موبایل همهکارهی آویخته به گردنم و هدفون رمزکنندهی درون گوشم، سایبورگی هستم در این دنیا و از این فکرها که با جواب دادن گوشی تمام شده بود و هیچ فکرش را هم نمیکرد که روزی توی مغزش تراشهای بکارند و روزی هم برسد که خودش بخواهد همهی ترابشریت را نابود کند و بمب پالسی هم باشد که همه چیز را بسوزاند یا نیمسوز کند. تراشهاش دیگر به کار خاصی نمیآمد. همین قدرش هم زیاد بود. اگر تراشه بیشتر از این میسوخت، یعنی پالس این قدر قدرت داشت که جریانهای الکتریکی مغزش را هم مختل کند.
حوزهی شنواییاش را آزاد کرد و گذاشت موسیقی توی ذهنش روی طیفی فرای پنجرهی شنوایی گوش نواخته شود که ادامهی منطقی صدای سازهای فیزیکی بود و خارج از حوزهی شنوایی صوتی انسان. روی زمین نشست و بقیهی نانها را تکهتکه کرد و جلوی سگها ریخت. سگها نزدیک شدند و نگاه احسان دوباره به سمت سگ سیاه برگشت و طیف مکمل کنسرت شماره ۳ مثل همیشه در حاشیهی میدان بیناییاش نقشهایی نورانی ترسیم میکرد و احسان به نان خوردن سگها از لابهلای درختهای پرنقش و نگار نقرهفام روی چشمهایش نگاه میکرد. صحنه به طرزی توضیحناپذیر به او آرامش میداد. انگار در جمعی آشنا نشسته است.
نقشها دور تصویر سر سگ سیاه حلقه زدند، طناب پوسیدهی سیاه دور گردنش را تزیین کردند و همین طور که احسان نگاه میکرد، صورت سگ لرزید و لرزید. سیمهای نقرهای درخشان چرخیدند و تصویر لرزید و احسان تنها برای یک لحظه چیزی دید که به اندازهی تمام اعجازهای جمهوری کبیر مریخ برای زمین سوخته از آتش شناور در هوا، بهتآور بود. تصویر سگ درون چشمهای احسان از لابهلای نقش و نگار اکولایزر محیطی لرزید و ناگهان برای لحظهای، به اختصاری درکناپذیر، صورت الهام جای همه چیز را گرفت. صحنه آن قدر واقعی بود که احسان حتا برق گردنبند الهام را هم دید.
آن زمان، عصرها همیشه باد میوزید. باد غرب، تا ساعتی مانده به غروب میتاخت و آسمان را از خاک سفید میکرد و دور خورشید را هالهای رنگینکمانی میگرفت و خورشید میشد زرد زرد زرد. خرابههای شهری که زمانی جلوی باد بیابان را گرفته بود، دیگر آن قدری توسری خورده بودند که باد باز هم شولای خاک را به سر میکرد و بذر شنهای بیابان آن سوی خلیج را روی زمینهای جلگه میپاشید. اینجا پاییز هیچ برگی را زرد نمیکرد. فقط ساعت باد را عوض میکرد. شهرک آن زمانها، قبل از ظهور و سقوط امپراطوری شبکه، نزدیک شهر بود. نزدیک به معیار جنوب که شهرهای نزدیکش صد کیلومتر با هم فاصله داشتند. پایان اصلی شهر آن زمان سه راه سوسنگرد بود و بعدش ده کیلومتر بیابان برهوت که قبلاً کشتزار نیشکر صنعتی بود و پیشترش هم چند روستای به هم چسبیده و الان هم تک و توک مجتمعهای بزرگی که مثل واحههایی وسط بیابان سر برآورده بودند. آنهایی که از شهر دورتر بودند، میتوانستند برق هم داشته باشند و دورشان پر بود از مزرعههای برق خورشیدی و بعضیها خودروی برقی هم داشتند.
باد پاییزی که هنوز بوی تابستان میداد درونهی بینیاش را میسوزاند. گرما نبود. درد پاییز بود. حرامزادهی تابستان بود از تجاوز به پاییز که سوار بر باد لای بازماندهی اسکلت دندانخوردهی ساختمانی میتاخت که در نوزادی مرد. سوزش بینی و عمق حفرههای گیجگاهی او را به خود آورد. هنوز هم که هنوز باد پاییز بوی ساقههای نیمسوز نیشکر را داشت. حتا اگر سالها پیش دیگر نیشکر صنعتی نبود.
به انگیزشی ناگهانی و مبهم، دستش را زیر چانهی سگ گذاشت و سرش را بالا آورد. بالا آورد و بالا آورد. این قدر که روی دو پا ایستاد و همین طور که بالاتر میرفت، هیبت سگ میریخت و اندامی انسانی زیر پوست سگ خودش را نشان داد. صورت دیگر کاملاً انسانی شده بود که دستش را برداشت و الهام دوباره روی چهار پا ایستاد و سگ سیاه با نگاهی وحشی بازگشت.
بقیهی سگها ناگهان شروع به غریدن کردند و دندان نشانش میدادند که یاد پیرزن افتاد. پیرزن همان وقتها هم پیر بود. حالا دیگر حتماً مرده بود. اما میشد پیدایش کرد و وادارش کرد باطل کند سحر طلسمش را. میدانست چطور باید این کار را بکند. باید به شهر میرفت.
نزدیک شهر، هنوز جاهایی شبکه بود. ماهوارهها هنوز بودند و دور شهر، بین آنجایی که آتشهای قدرت همه چیز را کور میکرد تا آنجا که دیگر برقی در هوا نبود که چیزی را به کار بیاندازد، هنوز تارهای شبکه موج میزد. حلقهای بود دور شهر که از یک طرف آتشهای پر سر و صدا در هوا جرقه میزدند و پر بود از عجیبالخلقههایی که برق و میدانهای برق و مغناطیس تبدیلشان کرده بود به تصویر کابوس روز رویای آدمی که ده روز است نخوابیده. پر بود از چیزهایی که انگار خودشان از همان جرقههای آبی ساخته شده بودند و چیزهایی که اگر از دیوار شهر فاصله میگرفتند، نیست میشدند. آنهایی که از درون شبکه آمده بودند و آنهایی که برای شبکه آمده بودند، همه همان جا بودند. هم آدمهای برقی و هم زنهایی که میخواستند معجزه کنند.