از داستانهای راه یافته به دور نهایی برترین داستان کوتاه ع ت ف سال 1387
پرفسوراسمیت: «کلیر، صدای منو میشنوی؟»
کلیر: «بله.»
پرفسوراسمیت: «میدونی که الان کجا هستی؟»
کلیر: «اگه اینجا جهنم نیست و من هنوز زندهام، مرکز تحقیقاتی لعنتی زندان ایالتی.»
پرفسور: «علابم حیاتی و هوشیاری برای شروع قسمت بعد آماده است. تست کلی رو شروع کنید.»
پرستار در حالیکه با ترحم و ناراحتی به بدن رباتی کلیر نگاه میکرد، شروع کرد سوکتهایی که از بدن سایبرنتیک کلیر آویزان بود به دستگاههای غولپیکری وصل کند که در واقع هر کدام بخشی از بدن او بودند. از بدن تکه تکه شدهی کلیر به غیر از مغزش چیز دیگری باقی نمانده بود. تمام اجزای بدنش با رباتها، سنسورها و اجزای الکترومکانیکی جایگزین شده بود. مغز کلیر داخل ظرفی شیشهای و شفاف قرار داشت و مایع سبز رنگ ژله مانندی که کار مرطوب نگه داشتن مغزش را انجام میداد آن را احاطه کرده بود. چهار لوله، کار رساندن خون به مغز کلیر را انجام میدادند که به دستگاه دیگری وصل بودند. کار این دستگاه تنظیم کردن مواد محلول در خون و پمپاژ آن به مغز کلیر بود. تعداد رشته سیمهای رنگی که به مغز کلیر وصل بود بقدری زیاد بود که مغز خاکستریش به سختی از بین آنها پیدا بود. صدای کلیر از طریق بلندگویی پخش میشد. صدا توسط رایانهای که از طریق سیمهای اتصالی به مغز کلیر وصل بود شبیه سازی میشد. دو میکروفون هم صدای محیط را به مغز کلیر منتقل میکردند. کل بدن، سیستم گوارش، قلب و عروق و سایر بخشهای بدن کلیر حذف شده بود. تنها چیز باقیمانده مغز کلیر بود که آن نیز در حال تعویض بود.
کلیر: «احساس تشنگی میکنم.»
پرفسور: «پرستار یه مقدار غلظت خونش رو کم کن.»
پرستار دوم پشت دستگاه تنظیم و گردش خون نشست و چند خط فرمان وارد کرد. سپس از کلیر پرسید: «الان چطوری؟»
صدای کلیر از بلندگوها به گوش رسید: «دیگه تشنه نیستم. ممنونم.»
پرفسور: «کلیر، الان حدود یک سال و نیم از روزی که آزمایش روی تو شروع شده، میگذره. تمام اجزای بدنت رو تعویض کردیم. میدونم که درد و سختی خیلی زیادی رو تحمل کردی ولی تو الان غیر از مغزت هیچ عضو انسانی دیگهای نداری. تا چند روز دیگه تو اولین فرا-انسان تاریخ خواهی شد و از این بابت ما همه به تو افتخار میکنیم.»
کلیر: «شیطان کثیف. هیچ کدوم از چیزهایی که گفتی برام مهم نیست. شما یک سال من رو به وحشتناکترین شکل ممکن شکنجه دادین. در طول تمام جراحیهای زجر آورتون حتی یک بار من رو بیهوش نکردین، حتی یک بار بدنم رو بی حس نکردین، شما انسانهای وحشی حتی یک بار به من مسکن تزریق نکردین و اسم خودتون رو گذاشتین پرفسور و دانشمند. شما چشمهای من رو از کاسه سرم خارج کردین، در حالیکه هنوز داشتم به اطرافم نگاه میکردم. شما لعنتیها بدنم رو تکه تکه کردین در حالیکه من تیزی ارههاتون رو توی گوشت و استخونم احساس میکردم. دلم میخواد بمیرم و خلاص بشم تا شما هم تو این آزمایش لعنتی شکست بخورید.»
پرفسور: «کلیر، من واقعا متاسفم. ولی این موضوع رو قبلا هم برات توضیح داده بودم که دستگاههای ما برای خون خالص تو طراحی شده. هر گونه مادهی خارجی میتونه کل فرایند تبدیل رو به خطر بندازه. ما نمیتونیم هیچ چیزی توی خونت تزریق کنیم. تو نتیجهی تمام دردهایی رو که تحمل میکنی میبینی. تازه تو الان به جای اون چشمهای بی مصرف مجهز به دو تا دوربین ZSE9000 هستی. تو چیزهایی رو دور و برت میبینی که هیچ موجود زندهی دیگهای روی زمین نمیبینه. تو الان چیزهایی رو میشنوی که هیچ کدام از ماها نمیتونیم بشنویم. کلیر تو به زودی به یک فوق بشر کامل تبدیل میشی. بهت قول میدم بعد از اینکه مغزت رو هم عوض کنیم شرایط خیلی بهتر بشه. اونوقت تو کاملا از این جسم مادی خلاص میشی و یه زندگی جاوید پیدا میکنی. اونوقت کنترل تمام عناصر حیاتی بدنت به بهترین وجه در اختیار خودته. تو اولین فرزندی هستی که میتونی با خلقت ناقص قبلیت خداحافظی کنی و خودت رو در افق عالم بیکران قرار بدی. بعد از این تو میتونی به اندازهای که دلت میخواد عمر کنی، میتونی به اندازه عمر عالم زندگی بکنی.»
پرفسور اسمیت به مانیتوری که جلوی صورتش بود نگاه کرد، قسمتهای مختلف ربات و ارتباط آنها با مغز کلیر را دوباره چک کرد و گفت: «در صورتی که آمادهای، قسمت بعدی رو شروع کنم.»
کلیر فریاد کشید: «معلومه که آماده نیستم. مگه برای قسمتهای دیگه آماده بودم؟ اصلا مگه من به انتخاب خودم ...»
پرفسور اسمیت رو به پرستار کرد و گفت: «لطفا صدای کلیر رو کم کن. قسمت بعد رو شروع میکنیم.»
پرستار با وارد کردن چند دستور صدای کلیر را کم کرد و صدای ناله و زوزهی کلیر که به گوش میرسید به آرامی به صدای خفهای در محیط اتاق آزمایشگاه تبدیل شد.
پرستار رو به پرفسور اسمیت کرد و گفت: «کلیر داره گریه میکنه. فرکانسهای مغزش به شدت نوسان داره و در حال ارسال سیگنال به غدد اشک چشمهاشه. به نظرتون ادامه دادن فرایند خطرناک نیست؟»
پرفسور اسمیت به آرامی روی صندلی که کنار هیبت آهنی کلیر بود نشست و سرش را در میان دستان آهنیش گرفت. دستانی که برای اجرای بالاترین حد دقت طراحی شده بودند. دستانی که دقتی در حد میکرون داشتند.
صدایی در اتاق پخش شد: «پرفسور اسمیت مشکلی پیش اومده؟ چرا ادامه نمیدید؟»
پرفسور اسمیت به سمت دیوار شیشهای اتاق برگشت. چهرهی بی عاطفه و خشن ژنرال زلدورف از پشت شیشه هم همانقدر ترسناک بود که انگار با یک چشم انسانی و یک چشم سایبرنتیکی به پرفسور اسمیت خیره شده بودند.
پرفسور اسمیت: «ژنرال، کلیر به شدت در حال عذاب کشیدنه و تعویض یکی از قسمتهای مغزش ممکنه در این شرایط کار عاقلانهای نباشه.»
ژنرال: «این داستانها چیه پرفسور؟ ادامه بدین. این زن خونریزی بیشتر از این رو هم دیده. کسی که همهی اعضای خانوادهاش رو بکشه و همهشون رو بسوزونه مستحق عذابی بارها بدتر از اینه. صدای منو میشنوی کلیر! تو باید خیلی ممنون باشی که بجای صندلی الکتریکی الان روی تخت آزمایشگاه خوابیدی. میفهمی؟»
پرفسور رو به پرستار کرد و گفت: «از شوک استفاده کنید.»
این تنها راه موجود بود که میتوانست اندکی از درد کلیر را کاهش دهد. شوک الکتریکی که مغز کلیر را به حالت گنگی میبرد. به این ترتیب مغز کلیر به حالتی نیمه بیهوشی میرفت و فرایند تبدیل با اندکی مخاطره قابل انجام میشد.
پرستار گفت: «از چه ولتاژی استفاده کنم؟ دفعهی پیش خطر آسیب دیدن مغز کلیر زیاد شده بود. مطمئنم که مغز پختهی کلیر به درد کسی نمیخوره پرفسور.»
پرفسور در حالی که با دست آهنی و پر از سیمش به آرامی مشغول خاراندن سرش بود گفت: «حداقل ولتاژ.»
پرستارمشغول وارد کردن دستورات شد. کلیر زوزهای کشید و خفه شد.
***
کلیر: «پرستار. خخخخانم پرستار.»
پرستار روی مبلی خوابش برده بود و صفحهی شفافی در دستش بود که مطالب روزنامهی صبح را آرام از بالا به پایین عبور میداد: «بیدار شدی؟»
کلیر: «کف پای چپم میخاره.»
پرستار: «بسیار خوب. یه کم صبر کن. الان ولتاژ پایانهها رو چک میکنم.»
پرستار مشغول چک کردن دادهها شد.
کلیر: «چند وقته وقته خوابم؟»
پرستار: «سه روز. در واقع 82 ساعت. حالت چطوره؟ الان پرفسور رو خبر میکنم.»
کلیر: «لطفا این کاررو نکن.»
پرستار در حالیکه لبخندی حاکی از موفقیت روی لبهایش شکل گرفته بود گفت: «ولتاژ غیر نرمال رو پیدا کردم. الان خارشت درست شد. چرا نمیخوای پرفسور رو صدا کنم؟ بهم دستور اکید داده که به محض اینکه به هوش اومدی صداش کنم.»
کلیر: «خواهش میکنم یه کم صبر کن. چیزهایی هس، ممم هست که بایدددد بهت بگم.»
پرستار: «فکر نکنم صحبت کردن برای تو خیلی خوب باشه. ما تو جراحی سه روز پیش قسمتی از مغزت رو عوض کردیم. قسمتی که مربوط به بخش تکلمِ و دقیقا در پشت سرت قرار داره. بخش آخر از انتقال تو به سختافزار شروع شده. انتقال مغزت. تو در واقع نباید این چیزها رو دقیقا بدونی، ولی این کامپیوتر 32 پتا فلاپسی به زودی ادراک تو رو به دست میگیره. و تو بدون اینکه متوجه تغییری بشی، بعد از این روی این کامپیوتر زندگی میکنی. احتمالا یه مقدار مشکلی هم که به نظر تو صحبت کردن داری مربوط به همین تعویضه؛ به زودی سختافزار جدیدت خودش رو با دادههایی که از مغزت میآد هماهنگ میکنه و این مشکلت برطرف میشه.»
کلیر: «یعنی چی؟ آاااااخه مگه می می شه شما مغز من رو عوض کنید بدون اینکه من بفهمم؟ شما دارید من رو میکشید.»
پرستار لبخند کم رنگی زد و گفت: «بله میشه. تو الان داری با من صحبت میکنی درسته؟»
کلیر: «درسته!»
پرستار: «احساس میکنی کسی غیر از تو داره با من حرف میزنه؟»
کلیر: «نه. کککککسی غیر از من نیست.»
پرستار: «باید بهت بگم که تو تصمیم میگیری که چی بگی، ولی الان این کامپیوترِ که داره واژهها رو درست میکنه.»
کلیر: «آخه بالاخره چی؟ یه چیزی یه ججججایی تو مغز من هست که ... نمیدونم چطوری بگم، یه قسمتی هست که خود منه. شما نمیتونید من رو کاملا عوض کنید.»
پرستار: «واقعیت اینه که تمام آنچه که تو از دنیای اطراف خودت درک میکنی، تمام احساساتت و همهی این چیزها نتیجهی یک سری فرایند الکتروشیمیایی تو مغزته. اون چیزی که تو بهش میگی "خود" نتیجهی برداشتت از همه ی این مسایله. دادههایی که توی مغزت ذخیره شده و به زودی به همین شکل به کامپیوتر منتقل میشه.»
کلیر: «پس اااااحساساتم چی میشه؟»
پرستار: «متاسفانه احساسات تو هم چیزی جدای از سایر بخشهای مغزت نیست. هیچ چیزی غیر از جسم فیزیکی تو وجود نداره. من همین الان میتونم با دست کاری کردن هورمونها و تحریک یه بخش از مغزت کاری کنم که تو عاشق کسی بشی که تا به حال ازش متنفر بودی یا تو رو از کسی که عاشقش بودی متنفر کنم. میتونم کاری کنم که به جنس موافقت تمایل پیدا کنی یا ...»
کلیر: «اینها همهاش دروغه همهاش مسسسسسسخره است. من روح دارم. اون رو چه کار میکنید؟ نمیتتتتونید این کار رو بکنید.»
پرستار خندهای کرد و در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت: «فکر نکنم چنین چیزی واقعیت داشته باشه، ولی اگه باشه الان همون موقعیه که باید خودش رو نشون بده.»
کمتر از یک ساعت گذشت که پرفسور به اتاق کلیر آمد. کلیهی توابع و دادهها را کنترل کرد و مشغول به کار شد. ساعتها گذشت و گفتگویی رد و بدل نشد. کلیر با چشمان رباتیکش به دستان آهنی پرفسور نگاه میکرد که با سرعت هر چه تمامتر مشغول کار با کامپیوتر بودند. نزدیکیهای صبح بود. پرفسور لیوان نسکافهای برای خودش درست کرده بود. چند دقیقهای بود که پرفسور در حالیکه لیوان را در نزدیکی دهانش نگاه داشته بود به صفحه مانیتور خیره شده بود. انگار که نه میخواست لیوان را به دهانش برساند، نه آن را روی میز بگذارد.
کلیر در حالی که درد شبانه دوباره به آرامی به سراغش میآمد با صدای آرامی به دکتر گفت: «پرفسور.»
«بله!»
«شما خانواده دارید؟»
«اوهوم. زن و دو تا بچه. چطور؟»
«احتمالا خیلی هم دوستشون دارید. درسته؟»
«کاملا، ولی به نظر نمیآد که تو درکی از این موضوع داشته باشی.»
پرفسور کمی از نسکافهی سردش را نوشید، نفس عمیقی کشید و گفت: «تو این مدت که روی تو کار کردم هیچ وقت اثری از خشونت و بی رحمی تو وجودت ندیدم. همیشه برام سوال بوده که تو چرا ... چرا اون کار رو کردی؟ برام خیلی سخته که قبول کنم که تو شوهر و فرزندت رو کشتی و ...» پرفسور سرش را تکان داد و دوباره به مانیتور خیره شد.
چشمان کلیر چرخ 360 درجهای در اتاق زد و گفت: «پرفسور میتونم رازی رو با شما در میان بگذارم؟»
«راز؟ چه رازی؟»
«چیزی که میخوام بهتون بگم مسالهایه که من بخاطرش تمام شکنجههای شما رو تحمل کردم. 15 ماه تو بدترین شرایط زندگی کردم و چیزی نگفتم. 15 ماه تیکه تیکه شدن بدنم رو تحمل کردم و دم نزدم.»
«بگو ببینم چی میخوای بگی!»
«من کسی رو نکشتم!»
دکتر در حالیکه صورتش روبروی مانیتور بود، با دهانی باز و چشمانی که به سمت کلیر چرخیده بود، انگار خشکش زده باشد، هیچ چیزی نگفت.
«حدود 7 سال پیش با شوهرم ازدواج کردم. ما عاشق هم بودیم ولی تستهای زمان ازدواج به ما گفت که نباید بچهدار بشیم و ما هم تصمیم گرفتیم که بچهدار نشیم.»
دکتر در حالیکه آرنجهای آهنیش را روی زانوهایش گذاشته بود و سرش را پایین انداخته بود گفت: «لعنتی. بقیهاش رو فهمیدم. شما بچهدار شدید و بچهات به سن 4 سالگی رسید و پزشک-پلیسها بهت گفتن که بچهات استاندارد زنده موندن رو نداره!»
«درسته. وقتی که از آزمایشگاه بر میگشتیم فقط 24 ساعت وقت داشتیم که با تیم باشیم. اسم بچهام تیمه. بعدش پلیس میاومد و اون رو به آزمایشگاه بر میگردوند. به سلاخخونه. یه جایی مثل اینجا و من نمیخواستم، نمیخواستم بچهام رو از دست بدم. احساس میکردم اون چیزیه حتی مهمتر از خودم. با شوهرم به فکر همه چی افتادیم. حتی فرار.»
«کاملا درکت میکنم. این مشکلیه که خیلیها باهاش دست به گریباناند، ولی از طرفی نمیشه کاریش کرد. منابع زمین محدوده. همه امکان زنده موندن ندارن. دولت مجبورِه دست به کار اصلاح نژاد بزنه. اگه این کار رو نکنه، اگه نسل بشر رو تقویت نکنه، اگه ژنهای ضعیف رو از بین نبره، معلوم نیست چی میشه! لعنتیها اعلام کردن اگه جمعیت کنترل نشه فقط 50 سال دیگه منابع وجود داره. ما هنوز نتونستیم خودمون رو از این سیارهی لعنتی خلاص کنیم. رویای حرکت با سرعت نور، پرش فضایی و همهی این مزخرفها تو داستانهای علمیتخیلی گیر کردن. سوخت فسیلی تموم شده. جنگهای اتمی چیزی نزدیک 50 درصد خشکیهای زمین رو بدون استفاده کرده. بیماریهای واگیردار به صورت آشکار و پنهان داره نسل بشر رو از بین میبره. کلیر امیدوارم من رو بخاطر تمام بلاهایی که سرت آوردم ببخشی، ولی ما به تو احتیاج داریم. در حال حاضر یه فرا-انسان تنها چیزیه که همه بهش فکر میکنن. تنها امید ما برای ادامهی نسلمون فرار از این جسم ضعیفه. امیدوارم این رو بفهمی. تو بعد از تبدیل برای زنده موندن فقط به الکتریسیته نیاز داری، تنها چیزی که همه جا به مقدار زیاد پیدا میشه. ولی من، من باید غذا بخورم. غذایی که پیدا کردنش روز به روز سخت تر میشه. حالا بگو ببینم سر بچهات چه بلایی اومد.»
«بعد از برگشتن به خیلی از چیزها فکر کردیم، ولی به هیچ نتیجهای نرسیدیم. من گریه میکردم. بچهام گریه می کرد ولی بیچاره حتی نمیدونست چرا گریه میکنه. نمیدونست قرارِه چه بلایی سرش بیاد. شوهرم دو تا قرص مسکن قوی خورد و در حالیکه گریه میکرد روی کاناپه ولو شد. من تیم رو به پارک نزدیک خونه بردم. جایی که خیلی دوستش داشت. دلم میخواست قبل از اینکه از بین بره ....»
فرکانس مغز کلیر شروع به نوسان کرد. دکتر نگاه سردی به مانیتوری که در سمت چپش بود انداخت، دلش نمیخواست حرف کلیر را قطع کند، پس چیزی نگفت. میدانست که کلیر گریه میکند. لحظهای از عمق وجودش احساس درد و غم کرد.
کلیر ادامه داد: «وقتی از پارک برگشتم دیدم شوهرم خود کشی کرده. این دیگه چیزی نبود که بتونم تحملش کنم. احساس کردم که وجودم متلاشی شده. او خودش رو دار زده بود. به تیم نگاه کردم، دیدم گردنش رو کج کرده و با چشمان گشاد به پدرش نگاه میکنه. اون رو به اتاقش بردم. از اون به بعد اتفاقاتی افتاد که من فقط بهشون نگاه میکردم. انگار کس دیگهای این کارها رو انجام میده و من به عنوان یه تماشاچی عبور صحنهها رو میبینم.»
غمی وجود دکتر را در بر گرفته بود. غمی که احساس میکرد با هیچ شادی کمرنگ نمیشود. دردی که انگار همزاد زمان بود.
«و تو چه کردی؟»
«تیم رو سوار ماشین کردم و اون رو به خونهی پدربزرگش بردم. اون تو یه محل پنهانی در بیرون از دروازههای شهر زندگی میکنه. بخاطر فرصت 24 ساعته، اجازهی خروج تیم رو نداشتم ولی به هر بدبختی که بود از دروازه عبورش دادم. میدونستم که هیچ کس با اون پیرمرد کاری نداره. کارش تعمیر رباتهای از کار افتاده است. در واقع ربات اوراق میکنه. از هر چند تا ربات خراب یک ربات سالم در میآره. مشتریهاش هم معمولا همون آدمای فقیر و بدبخت بیرون از دروازهاند.»
«پس پسرت رو نجات دادی؟»
«آره. بعدش به خونه برگشتم و جسد شوهرم رو تو دستگاه ایریزر سوزوندم. فردای اون روز وقتی پلیسها برای بردن تیم اومدن، خودم رو مشغول ریختن خاکستر شوهرم تو چاه توالت نشون دادم. بعدا هم توی دادگاه اعلام کردم که این کار رو با پسرم هم کردم. چون مدرکی برای رد گفتههام نبود و در عین حال موضوع برای دادگاه خیلی مهم نبود، پرونده رو بستن و من رو هم محکوم به اعدام کردن.»
«میفهمم. این روزها از هر فرصتی برای کاهش جمعیت استفاده میکنن. 1 نفر بهتر از 3 نفر. و تو تمام این مدت همهی اینها رو تحمل کردی فقط به خاطر اینکه پسرت زنده بمونه.»
«هیچ وقت از کارم پشیمون نشدم. هیچ وقت. و حالا فقط یه چیز برام مهمه. در واقع از شما فقط یک در خواست دارم.»
«میتونم حدس بزنم. بعد از اینکه مغزت رو به صورت کامل ببریم روی کامپیوتر، دادههای مغزت از بیرون هم دیده میشه و اونوقته که ...»
«خیلی باهوشی پرفسور. خیلی باهوشی.»
«این خیلی سخته. تقریبا غیر ممکنه که من بتونم دادههای مغزت رو پاک کنم. میشه دادهها رو بیرون کشید ولی بخاطر نوع رمزنگاری و ذخیرهی داده توی مغز انسان، پاک کردن یه داده بدون آسیب زدن به بقیهی قسمتها و دادهها غیر ممکنه. حتی ممکنه کل شعورت به خطر بیفته.»
«پروفسور من شما رو تو راز زندگیم سهیم کردم. اگه کاری برای من نکنید هیچ وقت شما رو نمیبخشم. التماس میکنم. خواهش میکنم. این قسمت از مغزم رو پاک کنید. هر چیزی که مربوط به فرزندم توی مغزم هست رو پاک کنید. قول میدم که باهاتون همکاری کنم. قول میدم که شعورم از بین نره. قول میدم.»
پرفسور در حالیکه از پنجرهی شیشهای به آن سمت اتاق نگاه میکرد، چند لحظهای کاملا ساکت بود. سپس گفت: «کلیر، پاک کردن قسمتی از مغز تو در حال حاضر کاملن غیر ممکنه؛ ولی شاید من بتونم کاری برات بکنم.»
«چه کاری؟»
«من به محل زندگی تیم میرم و اون رو به جای امن دیگهای منتقل میکنم. بعد از آشکار شدن دادههای مغزت همه از این موضوع مطلع میشن، ولی هیچکس به این فکر نمیافته که مغز من رو به ماشین منتقل کنه تا محل جدید پسرت رو پیدا کنه. در این مورد هم با ژنرال صحبت میکنم. اون مجبوره حرفم رو قبول کنه.»
«تو واقعا این کار رو برای من میکنی؟ واقعا ازت ممنونم پرفسور.»
و فرکانس مغز کلیر دوباره شروع به نوسان کرد.
***
صبح روز بعد پرفسور سوار ماشینش شده بود و بیرون از شهر مشغول رانندگی بود. عینکی که روی چشمش بود، مجهز به دو دوربین بود که آنها را به سیستم بینایی کلیر وصل کرده بود و کلیر سعی میکرد که او را به سمت محل زندگی پدربزرگ تیم هدایت کند. صدای کلیر هم از طریق ایرفونی که در گوش پرفسور قرار دادشت به کلیر میرسید؛ ایرفون کار انتقال صدای پرفسور به کلیر را نیز به عهده داشت.
هوا ابری و خاکستری بود زمین بیرون شهر به شدت خشک و خالی از هر گونه پوشش گیاهی بود. رنگ زمین سیاه و لجنی بود. به نظر میرسید که چند ساعت پیش باران آمده باشد. چند بچه در کنار دیواری گل بازی میکردند. یکی از آنها به محض دیدن ماشین پرفسور از جایش بلند شد و فرار کرد. بقیه هم اول به او نگاه کردند، سپس نگاهی به ماشین پرفسور انداختند و آنها هم گریختند.
مسیر پر از چاله چوله و دست انداز بود. ترکیب راهها و خانهها مثل نقاشیهای چند صد سال پیش بود. دو پیرمرد در کنار جعبهای ایستاده بودند. روی جعبه 3 تا سیب پوسیده قرار داشت. به راحتی میشد میزان تنفر را در چشمانشان دید. یکی از آنها وقتی ماشین پرفسور از جلویش عبور میکرد آب دهانش را روی زمین انداخت.
پرفسور: «آخه اینجا دیگه کجاست؟ اگه میدونستم که قراره به همچین جای مخروبهای بیام حتما پیاده میاومدم. لباسهام رو هم عوض میکردم. اینجا واقعا ترسناکه. آخه مردم چطوری تو این خرابهها زندگی می کنند؟»
پرفسور با راهنماییهای کلیر از این منطقه هم دور شد. به سولهی بزرگی رسید. مخروبهی مخروبه. به نظر میآمد سالهاست که غیر از خفاشها و شغالها کسی از این دور و بر عبور نکرده است. ماشینش را جلوی سوله پارک کرد. در واقع با انبوه آهن پارههایی که روی هم انبار شده بود، جلوتر از این هم نمیتوانست برود. کمی که نزدیکتر شد، پارههای بدن رباتهایی که منفصل شده بودند را تشخیص داد. صحنهی رقت انگیزی بود. اینجا تقریبا قبرستان رباتها بود. رعد و برقی در آسمان ناگهان همه جا را روشن کرد. تا انتهای سالن سوله در نور حاصل از رعد و برق روشن شد. صحنهی خوفناکی بود که جنگ جهانی سوم را به یاد پرفسور آورد و خاطرات تلخی را در ذهنش تداعی کرد. دورهی تاریکی که غیر از مرگ و میر و بد بختی هیچ به همراه نیاورد. پرفسور وارد سوله شد. باران به شدت شروع به باریدن کرده بود. خوش بختانه هواشناسی چیزی در مورد آلوده بودن باران امروز اعلام نکرده بود.
«مستقیم برو.»
«آخه اینجا دیگه کجاست؟»
«هر چی که هست بهتر از سلاخخونه شماست.»
«فکر کنم راست میگی!»
«به پایین نگاه کن.»
«چیزی نمیبینم.»
«اون پارچهی ضخیم رو از روی زمین کنار بزن. زیرش یه در هست. بازش کن و از پلهها برو پایین.»
باران به اوج شدتش رسیده بود. انگار میخواست همه چیز را روی سر مردم بدبخت خراب کند.
پرفسور در را بست و به آرامی از پلهها پایین رفت. پلهها تاریک بود، ولی در انتهای راهپله، نور اتاق به چشم میخورد. با هر قدم صدای باران خفیفتر میشد. بالاخره پرفسور به پایین پلهها رسید. فضا مانند آزمایشگاه خودش بود. با این تفاوت که به جای آدم روی تختها چند تا روبات خوابیده بودند. همینطور که در طول کارگاه قدم میزد، به رباتها نگاه کرد. یکی از آنها دست نداشت، یکی دیگر پاهایش از 5 سانتیمتر زیر زانو بریده شده بود. چند کله ربات با رشته سیمهایی که از گردنشان بیرون آمده بود از میخی روی دیوار آویزان شده بودند. پرفسور از کلیر پرسید: «اینجا دیگه چه جور جاییه؟ اسم پیرمرد چیه؟»
«بوچر.»
پرفسور ابتدا با صدای آرام سپس کمی بلندتر صدا زد: «آقای بوچر. آقای بوچر.»
صدایی از اتاق بعد از سالن به گوش رسید. صدای مثل خشخش و هیچ چیز دیگر. پرفسور به اتاق بعدی رسید. دری وجود نداشت. دو اتاق را پلاستیک شفافی از هم جدا میکرد که در چارچوب با میخ آویزان شده بود. پرفسور به آرامی پلاستیک را کنار زد و وارد اتاق شد. نور خفیف نارنجی اتاق را روشن میکرد. پرفسور نفس راحتی کشید. پیرمرد در حالیکه کلاه حصیری روی صورتش بود روی صندلی گهوارهای خوابش برده بود. صدای خشخش از موتوری بود که با سیم نازکی صندلی را تکان میداد. به نظر میرسید که پیرمرد به خواب عمیقی رفته. از اتاق بغلی هم صدایی میآمد. قبل از اینکه پرفسور چیزی بگوید، رباتی از اتاق خارج شد و به سمت پیرمرد رفت. ربات روبروی پیرمرد ایستاد و گفت: «برای ناهار چی میل دارید قربان؟»
ربات چند لحظه صبر کرد. پرفسور هم صبر کرد. به نظرش چیزی درست نبود.
کلیر در گوشش گفت: «فکر کنم گوش بوچر ضعیف باشه. بلند تر صداش کن، برو بیدارش کن. زود باش. من میخوام بچهام رو ببینم. زود باش.»
ولی هنوز چیزی به نظر اسمیت درست نبود. ربات چند لحظه مکث کرد سپس ادامه داد: «هشدار. ذخیرهی آب تمام شده. هشدار. ذخیرهی گندم تمام شده. هشدار. ذخیره ...»
انگار که برق از سر پرفسور پریده باشد. به سرعت به سمت پیرمرد دوید و کلاه را از روی سرش برداشت. کلیر فریاد کشید: «خدای من.»
گوشت صورت پیرمرد کاملا خشک شده بود. به نظر ماهها بود که پیرمرد مرده بود. موهای ژولیده و سفیدش صحنهی زشت و مشمئز کنندهای را دور چشم نداشتهاش درست کرده بودند. کاسه چشمهایش کاملن خالی شده بودند. لبهایش به بالا و پایین جمع شده بودند و دندانهایش از لای آنها لبخند میزدند. پرفسور چند قدم به عقب برداشت. آب در گلویش مثل سنگ شده بود. عرق روی پیشانیش نشسته بود. در حالیکه نمیتوانست نگاهش را از صورت پیرمرد بردارد، با قدمهایی لرزان به اتاق بغلی رفت؛ جایی که ربات از آن اتاق آمده بود.
پسرکی روی کف اتاق افتاده بود. صورتش روی کف اتاق بود. پرفسور به طرف کودک دوید، دست کوچکش را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند. مثل اینکه تکهای چوب خشک را تکان بدهی. تمام بدن تیم با دست کوچکش چرخید. پرفسور بلافاصله کودک را رها کرد.
کلیر:«نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه!»
صدای فریاد کلیر در ایرفون بقدری بلند بود که پرده گوش پرفسور در آستانه پاره شدن قرار داشت. پرفسور با عجله عینک را از روی چشمش برداشت و دوربین را خاموش کرد و عینک را با تمام قدرت به دیوار کوبید.
...
پرفسور در باری نزدیکی خانهاش نشسته بود و به چندمین گیلاس مشروبش نگاه میکرد. نمیدانست آیا باز هم میتواند به آن آزمایشگاه برگردد؟ آیا زندگی انسان واقعا ارزش این همه عذاب را دارد؟ و هزاران چرای بی جواب دیگر. موبایلش شروع به زنگ زدن کرد. پکی به سیگارش زد. نمی دانست باید جواب بدهد یا نه. موبایل مدتی زنگ زد و در آخر خفه شد. اسمیت با چشمانی بسته چند جرعه دیگر از مشروبش نوشید. پیامی به موبایلش رسید. پرفسور با چشمانی پر اشک نگاهی به صفحه موبایل انداخت. پیغام به این مضمون بود:
ژنرال:
پروژه کلیر شکست خورد. علت مرگ مغزی.
فردا صبح زندانی جدیدی به آزمایشگاه منتقل میشود.
ساعت 8:15 برای آغاز پروژه ساموئل در دفتر من باشید.