کلی آرمسترانگ [۱] نویسندهی معروف مجموعههای فانتزی شهری است. داستانهای او که عموماً برای نوجوانان نوشته شدهاند، از موفقیت نسبتاً خوبی برخوردار بوده است. از این نویسنده در کشور تا به حال داستان «وقتی اشباح بیدار میشوند» [۲] منتشر شده که اولین قسمت از سهگانهی قدرتهای سیاه [۳] است. این کتاب به همت ندا شادنظر ترجمه شده و توسط نشر ایرانبان وارد بازار کتاب شده است.
مونیکا فکر میکرد اگر لازم باشد تا آخرین قطرهی خون برای نجات نژاد و همنوعانت مقاومت کنی، ممکن بود در جای بدتری هم مجبور به این ایستادگی بشوی. به آن سوی دیوارهای دژ خیره شد و مزرعههای سبز و طلایی ذرتهایی را که در نسیم تکان میخوردند، تصور کرد.
از آخرین باری که ذرت خورده بود چقدر میگذشت؟ چشمانش را بست و کبابپزهای تابستانی در حیاط پشتی را به یاد آورد. بوی خوش دندهکباب روی اجاق، خنکای قوطی آبجویی که جیم به پشتش میفشرد و صدای خندههای لیلی که دورشان میزد و با تفنگ آبپاش به دنبال باقی بچهها میدوید. همه را به یاد آورد.
چشمانش را به روی دشتهای سوختهی آن سو باز کرد. خودش دستور داده بود تا میانشان آتش بیندازند. البته سالها بود که در آنها دیگر ذرتی نروییده بود و تنها مراتعی بودند با علفهای هرز که دشمن را پنهان میکردند. همان بهتر که سوزاندشان.
صدایی از پشت گفت: «فرمانده.»
مونیکا برگشت. جوانی با صورت پرجوش، پاشنههایش را به هم کوبید و سلام داد. جدیدترهایشان هرازگاهی این کار میکردند و مونیکا هم دیگر تلاش نمیکرد این عادت را از سرشان بیندازد. لازم بود باور کنند که در ارتشی درست با قوانین درست حضور دارند، حتا اگر قبلاً یک بار هم یونیفرم نپوشیده باشند. اصلاً همین آنها را سر پا نگه میداشت، و میگذاشت باور کنند میتوانند پیروز این نبرد باشند.
جوان گفت: «هندریکس [4] همین الان بیسیم زد. داره آخرین گروه زندانیها رو میاره.»
مونیکا سر تکان داد و به دنبال او از بارو پایین رفت. از کنار دو دختر در یونیفرمهای نگهبانی گذشتند. دخترها سر تکان دادند، نگاهشان را پایین انداختند و مودبانه سلام کردند. مونیکا لبخندش را پنهان کرد. در این فکر بود که زمانی خود را میکشت بلکه پیش دختران هم سن و سال این دو چنین احترامی داشته باشد، زمانی بود که سر کلاس درس میایستاد.
به فکر تمامی بچههایی افتاد که به آنها درس داده بود. میخواست بداند الان کجا هستند، چند نفرشان از دیگران شدهاند و چند نفرشان مردهاند... مطمئن بود که خیلیهاشان در گروه دوم قرار دارند. اگر معلم شیمیشان را میدیدند که آخرین حلقهی مقاومت را فرماندهی میکند، واقعاً چه میکردند؟ اصلاً میتوانستند چنین چیزی را تصور کنند؟ بعضی روزها خودش هم نمیتوانست.
همین که پشت سر جوان وارد دژ شد، گرت از سایهها بیرون آمد. با فاصلهی یک قدم، کنارش گام بر میداشت. پای چپش را روی زمین میکشید. پای شکستهای که هیچوقت هم کاملاً خوب نشده بود.
قبل از این که گرت حرفی بزند، مونیکا دستش را بالا برد.
«اعتراضت رو شنیدم ستوان.»
«من که چیزی نگفتم فرمانده.»
«لازم نیست چیزی بگی. شنیدی داریم یک عدهی جدید میآریم و میخواستی دوباره بهم بگی که از پس زندانی بیشتر بر نمیآییم.که جانپناه بیش از ظرفیتش پر شده. که داریم نیروی انسانیمون رو پای مراقبت از اونها هدر میدیم. که داریم دکترامون رو پای اونا حروم میکنیم. که باید ببریمشون وسط دشت و بکشیمشون و جسداشونم سر نیزه کنیم تا دیگران ببینن.»
«فکر نکنم آخریه رو پیشنهاد کرده باشم. ولی عجب ایدهی محشری بود. یه گروه میفرستم تا برای نیزهها چوب خوب پیدا ...»
مونیکا نگاهی خشمگین به او انداخت. گرت هم فقط با نیشباز خندید.
«ما حیوون نیستیم ستوان. خودمون رو تا حد اونها پایین نمیاریم.»
صدالبته همان طور که مونیکا از قبل شکایت او را میدانست، گرت هم از قبل میدانست مونیکا چنین چیزی جوابی میدهد. البته گرت هم فقط دوست داشت افکارش را بیرون بریزد، آن هم بلندبلند و به صورت مداوم. مونیکا هم فقط به خاطر نوآموزان تحت فرماندهیش، جواب گرت را میداد.
وقتی به سرسرای اصلی رسیدند، صدای فریادی شنید: «زندانیها روی زمین بخوابند!» برای جدیدترها این مثل اخطار بود. آنها در همه جهت پخش و پلا میشدند. مونیکا هیچوقت مجبورشان نمیکرد سر جایشان بایستند. به خوبی میفهمید این ترس از کجا میآید. از آن سالهای طولانی پنهان شدن، مراقب بودن و انتظار برای فرار مجدد. با این حال به افسرانش گفته بود تمام کسانی را که فرار میکنند، در نظر داشته باشند. بعد آنها را به جانپناهها میبردند تا آنجا ببینند که دیگران به هیچوجه آن هیولاهای قدر قدرت کابوسهایشان نیستند.
قانع که میشدند، دیگر به آن فریاد واکنش متفاوتی نشان میدادند. آن وقت به دیگر سربازان میپیوستند و در سرسرا به خط میشدند تا از زندانیان سان ببینند. پوزخند نمیزدند و دیگر صدایی ازشان بیرون نمیآمد. فقط همان طور صاف میایستادند و تماشا میکردند. مملو از تنفری چنان سترگ بودند که میتوانستی بویش را حس کنی، سنگین و خفه کننده بود.
همین که وارد سرسرای محصور بین سربازان شدند، گرت گفت: «شما میتونید از طبقهی بالا تماشا کنید، فرمانده.»
«بیخود!»
موجی از سر تا ته صف، مردان و زنان را پیمود. آنها که از فاصلهی دور این گفت و شنود را شنیده بودند، در تأییدش سری تکان میدادند و زمزمه میکردند، و آنها هم که نشنیده بودند پچپچ میکردند. مونیکا شیطنتآمیز با خود گفت باز هم یکی از همان کارهای جمعپسندانه. گرت با پیشنهادش تأیید دیگران را برای خود میخرید و مونیکا با رد آن.
همین که وارد سرسرا شدند، گرت شانههایش را صاف کرد و تمام قد ایستاد. دیگر لنگ نمیزد. خیل سربازان برایشان راه باز کردند. آنهایی که سریع نجنبیدند، نگاه خیرهی گرت نصیبشان شد و سریع و سراسیمه دست و پایشان را جمع کردند. از گرت میترسیدند و به او احترام میگذاشتند، مونیکا را دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند. یکی دیگر از همان روالهای همیشگی. مونیکا به جای همیشگیاش در اولین کنج رفت. وقتی زندانیان به داخل میآمدند، مونیکا، ایستاده در انتهای مسیر، اولین کسی بود که میدیدند.
میتوانست صدایشان را از آن سوی درها بشنود. این سختترین بخش بود. تقریباً تمام زنان و مردان حاضر در سرسرا پیشتر هم در این وضعیت بودهاند. در مخفیگاههایشان منتظر بودند. صدای نزدیک شدن دیگران را میشنیدند و خداخدا میکردند که آنها بگذرند. خدا کنه رد شن.
گرت رفت و پشتش ایستاد. دور از چشم سربازان مونیکا را نوازش کرد.
وقتی صدای پاها درست پشت در متوقف شد، چند تن از سربازان از صف بیرون رفتند، سپس با صورتهای شرمگین سر جایشان برگشتند. هنوز هم تحملش را نداشتند. خاطراتشان هنوز خیلی تازه و واضح بود.
در روی پاشنه میچرخید که خاطرات مونیکا دوباره زنده شد. در آن لحظه مونیکا سربازها و زندانیان را نمیدید، بلکه دستهای از دیگران را دید که ۱۰ سال پیش به جانپناه خودش هجوم آوردند. نعرهی خشماگین جیم را شنید که جلو پرید تا از آنان محافظت کند، بر سر مونیکا داد میزد تا لیلی را بردارد و فرار کنند. جیغهای جیم را شنید وقتی بر سرش ریختند. جیغهای لیلی را شنید وقتی جلوی چشمانش پدرش را آش و لاش کردند. جیغهای خودش را شنید وقتی لیلی را برداشته بود و به سمت زیرزمین میدوید، وقتی لیلی را به زور از دستش میکشیدند. جیغهای خودش را شنید وقتی از آنها میخواست رحم کنند، آخر لیلی فقط یک بچه بود، یک دختر کوچولو. و آنها گوش نکردند.
گرت جلوتر رفت تا مونیکا به او تکیه کند. سرش را خم کرد تا حرفهای اطمینانبخشش را دوباره در گوش مونیکا زمزمه کند. مونیکا آرام شد و زمزمهها به یادآوری بدل شد. راست و محکم بأیست عزیزم. تو الان مسئولی. لاشههاشون دست توئه. نذار این یادشون بره.
حالا او زندانیانی غریبه را میدید، نه آن هیولاهایی که خانوادهاش را قتلعام کرده بوند، خودش را شکنجه کرده و به او تجاوز کرده بودند. قماشی در هم شکسته و داغان و کثیف که تلوتلوخوران در امتداد صف سربازان پیش میآمدند.
بدن گرت منقبض شد. مونیکا ریزبینانه تمام زندانیان را از نظر گذراند تا ببیند کدام یکیشان شمّ پلیسی گرت را برانگیخته است. واضح بود، همان آخری. موهای بلند و چربش روی صورتش ریخته بود اما نگاههایش را که به مونیکا منتهی میشد، پنهان نمیکرد.
مونیکا صاف ایستاد و مستقیم آن زندانی را نگاه میکرد. او هم وقتی از روبهروی مونیکا گذشت رویش را برگرداند، سپس چرخید و به سوی مونیکا خیز برداشت.
گرت جلو پرید و آن قدر سریع عمل کرد که مونیکا فقط برقی نقرهای رنگ دید. سر زندانی از تن جدا شد و از روی شانههایش به زمین افتاد. تپی صدا کرد و روی زمین غلتید و وقتی جلوی پای سربازی متوقف شد، زن جوان شوتش کرد. موج خندهای که داشت برمیخواست با یک «نه» ساده از سوی مونیکا در نطفه خفه شد.
مونیکا اشاره کرد تا کسی بیاید خونها را پاک کند. صف زندانیان به راه خود ادامه داد. هیچکدام حتا نشان نمیداد که چیزی دیده. فقط با سرهای پایین راهشان را پیمودند تا از نظر محو شدند.
بعد هم خبرش رسید که دیدهبانها را دیدهاند. سریع میآمدند و این یعنی خبرها بدی داشتند. مونیکا و گرت سرسرا را ترک کردند و رفتند تا در اتاق جلسات منتظر رسیدن دیدهبانها باشند.
همین طور که از کنار سالن همایش میگذشتند، مونیکا صدای معلم را شنید که به بچهها درس تاریخ میداد. بچههایی که همه بعد از تقسیم بزرگ به دنیا آمده بودند.
در دههای که به تقسیم بزرگ منتهی میشد، سه همهگیری آنفولانزا دنیا را تهدید کرده بود. از هر سه کمابیش جان به در برده بودند، اما متخصصان قسم میخوردند که از چاله فرار کرده و به چاه افتادهاند.
ویروس «اچ۵ان۳» از اندونزی شروع شده بود. یکی دو افتضاح هم به بار آورد که توسط مقامات مسئول سر و صدایش خوابید، تا زمانی که آنها اعلام کردند برای ویروس واکسنی تولید کردهاند.
اما شفا به نفرین بدل شد. بعضی گفتند واکسن عمداً دستکاری شده. بقیه آزمایشهای ناکافی و نامناسب را سبب ماجراهای بعدی بر میشمردند. آنها فقط میدانستند که واکسن کارگر نیفتاده.
نه، این درست نبود. اگر هدف واکسیناسیون حصول اطمینان از این بود که مردم از آنفلوانزا جان سالم به در میبرند، پس واکسن خیلی هم خوب کارگر شده بود. مردمی که واکسن زده بودند، به ویروس مبتلا شدند. آنها مردند و بعد، دوباره زنده شدند.
و حتا پیش از آن که دوباره بلند شوند، بدون آن که بدانند، ویروس دیگری داشتند که آن را را از طریق روابط زناشویی، مصرف مواد مخدر و اهدای خون منتقل کردند. زمانی که مقامات متوجه مساله شدند، یک چهارم جمعیت مبتلا شده بودند. بعد از توقف واکسیناسیون، یک چهارم دیگر هم به خاطر همان آنفولانزا مردند. هر دو ویروس همینطور گسترش مییافت.