بخش اول. واقعاً که مسخره است
دوشنبه، دوم آوریل بود –داشتم در محدودهی ابطالجوزا گشت میزدم– که شهابسنگی در قد و قوارهی یک لوبیا بدنهی سفینه را سوراخ کرد، رگولاتور پیشران و بخشی از سکان را تکهتکه کرد و در نتیجه موشک تمامی قابلیت مانور خود را از دست داد. لباس فضاییام را تنم کردم و بیرون رفتم تا بلکه مکانیسم را تعمیر کنم؛ ولی دیدم که به هیچ عنوان نمیشود سکان یدکی را – که عقل به خرج داده و همراهم آورده بودم – بدون کمک نفر دوم وصل کرد. سازندگان موشک آن را به این شکل مسخره طراحی کرده بودند که یکی باید سر مهره را با آچار در جا نگه میداشت و نفر دیگر باید پیچ را سفت میکرد. اولش جریان را نفهمیدم و چند ساعتی مشغول بودم و میکوشیدم که آچار را با پا نگه دارم و با هر دو دست، پیچ سمت دیگر را بپیچانم. ولی کار به هیچ جا نرسید و دیدم وقت ناهار هم گذشته است. عاقبت درست وقتی که داشتم موفق میشدم، آچار از زیر پایم در رفت و به طرف فضا شتاب گرفت. بنابراین نه تنها کاری از پیش نبردم، بلکه یک وسیلهی ارزشمند را هم از دست دادم؛ همانطور درمانده دیدم که آچار چطور دور شد و در زمینهی آسمان پرستاره کوچک و کوچکتر شد. بعد از مدتی آچار در مدار بیضی باریکی بازگشت؛ ولی گرچه حالا تبدیل به یکی از اقمار موشک شده بود، اما هیچوقت آنقدر نزدیک نمیآمد که بتوانم بگیرمش. بنابراین برگشتم تو و سر یک شام فقیرانه نشستم و با خودم فکر کردم بهترین راه برای خلاص شدن از دست این وضعیت مسخره چیست. در همان حال موشک به خط راست پیش میرفت و از آنجایی که رگولاتور پیشرانش هم به دست آن شهاب مزخرف داغان شده بود، شتابش لحظه به لحظه بیشتر میشد. درست است که هیچ جرم آسمانی سر راهم قرار نداشت، اما این حرکت در خط مستقیم که تا ابد نمیتوانست ادامه پیدا کند. برای مدتی خشمم را فرو خوردم و سعی کردم آرام باشم؛ اما وقتی مشغول شستن ظرفها بودم، فهمیدم که تودهی اتمی خودبخود داغ کرده و بهترین تکه گوشت راستهام را (که مخصوص شنبه توی فریزر گذاشته بودم) خراب کرده است. برای لحظهای آرامش همیشگیام را از دست دادم و سیلی از فحش و فضاحت راه انداختم و چند تایی بشقاب هم خرد کردم. این ماجرا باعث شد کمی احساس سبکی بکنم، اما در عمل فایدهای نداشت. به علاوه، گوشت راسته که از هوابند موشک بیرون انداختم، به جای این که در فضا دور شود، تصمیم گرفت نزدیک باقی بماند و تبدیل به قمر دوم شده و هر یازده دقیقه و چهار ثانیه کسوفی جلوی ستارهی نزدیک ایجاد کند. برای آرامش اعصاب، تا عصر نشستم و جزییات پرتابهی گوشت را حساب کردم و این که آچار گمشده چه اختلالاتی در مدارش به وجود میآورد. فهمیدم که گوشت راسته تا شش میلیون سال چرخش دایرهوارش را به دور موشک ادامه داده و از آچار جلوتر خواهد بود؛ بعد از پشت سر به آن رسیده و دوباره ازش جلو میزند. عاقبت خسته از این همه حساب و کتاب، به رختخواب رفتم. نیمههای شب حس کردم کسی سر شانهام را گرفته و تکانم میدهد. چشمانم را باز کردم و دیدم مردی بالای سرم ایستاده است؛ صورتش به طرز غریبی آشنا بود، اما کوچکترین اطلاعی نداشتم که کی و چی هست.
مرد گفت: «پا شو آچار را بردار؛ باید برویم بیرون سکان را جا بیندازیم ...»
«اولاً که رفتارت خیلی خودمانی است؛ در حالی که حتا به هم معرفی هم نشدهایم. دوماً، کاملاً مطمئنم که تو اینجا نیستی. من توی این موشک تنها هستم و دو سال هم هست که در مسیر زمین تا صورت فلکی قوچ تنها بودهام. بنابراین تو فقط یک رویایی، نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.»
ولی مردک باز سر شانهام را گرفت و تکان داد و دوباره تکرار کرد که باید بلند شوم برویم سکان را جا بیندازیم.
اعصابم خراب شده بود و گفتم: «مسخره است.» چون میترسیدم این دعوای خیالی خوابم را بپراند و از سر تجربه میدانستم آن وقت چقدر سخت دوباره خوابم میبرد.
«ببین، من هیچ جا نمیآیم، پس بیخودی اصرار نکن. پیچ سفت شده توی خواب اوضاع را توی واقعیت روز روشن عوض نمیکند. حالا لطفاً دست از سر من بردار و غیب شو یا به هر ترتیب دیگری برو؛ وگرنه خوابم میپرد.»
موجود سمج داد زد: «اما تو بیداری، به شرافتم قسم! من را نمیشناسی؟ اینجا را ببین!»
وقتی این را گفت به دو زگیل درشت، به درشتی توتفرنگی، روی گونهی چپش اشاره کرد. ناخودآگاه دست به صورت خودم بردم و بله، من هم دو تا زگیل با شکلی کاملاً مشابه دقیقاً در همان نقطه داشتم. یک دفعه فهمیدم چرا این موجود به نظرم آشنا است: چون انگار سیبی بودیم که از وسط نصف کرده باشند.
چشمانم را بستم و امیدوار به ادامهی خواب، داد زدم: «محض رضای خدا دست از سرم بردار! اگر من هستی، خوب باش؛ دیگر احتیاجی به تشریفات نیست. اما این بیشتر ثابت میکند که تو وجود نداری!»
با این حرف به پهلو چرخیدم و پتو را روی سرم کشیدم. شنیدم چیزی در مورد مزخرف و چرند میگوید؛ و وقتی چیزی در جوابش نگفتم، فریاد کشید: «خودت پشیمان میشوی، کلهگچی! و خیلی دیر میفهمی که این رویا نبوده!»
ولی من به روی خودم نیاوردم. صبح که چشمانم را باز کردم، بلافاصله یاد اتفاقات عجیب شب قبل افتادم. توی تخت نشستم و با خودم فکر کردم ذهن آدم چه کلکهایی که سوار نمیکند؛ چون حالا در این شرایط، تک و تنها سوار بر موشک و با پیش آمدن وضعیتی فوقالعاده اضطراری، انگار خودم را در آن رویای مسخره به دو نیم کرده بودم تا از پس سختی شرایط برآیم.
بخش دوم. من سهشنبهای
بعد از صبحانه، فهمیدم که موشک شبانه شتاب بیشتری گرفته و به همین دلیل سراغ کتابخانهی سفینه رفتم، بلکه کتاب راهنمایی برای خلاص شدن از دست این وضعیت بیابم. ولی هیچ چیز پیدا نکردم. بنابراین نقشهی ستارگانم را روی میز پهن کردم و زیر نور بتلالجوزا که هر از گاهی بر اثر عبور راستهی مدارگرد در محاق فرو میرفت، منطقه را به دنبال هر نوع تمدن کیهانی که بتواند به فریادم برسد، بررسی کردم. ولی متاسفانه آنجا فضای نامسکون بود و تمامی سفینهها ازش دوری میکردند؛ چرا که به دلیل گردابهای جاذبهای که مرموز و بسیار قدرتمند بودند و روی هم رفته صد و چهل و هفت تایی میشدند، منطقهی خطرناکی محسوب میشد. دلیل وجود این گردابها با شش نظریهی اخترفیزیکی متفاوت قابل توضیح بود و هر کدام از این نظریات هم ساز خودشان را میزدند.
سالنامهی نجومی در مورد آنها اخطار داده بود، چرا که عبور از میان یک گرداب جاذبهای میتوانست اثرات نسبیتی غیرقابل محاسبهای به وجود بیاورد – خصوصاً اگر سفینه با شتاب بالایی حرکت میکرد. با این حال کار چندانی از من ساخته نبود. طبق محاسباتم، حدود ساعت یازده به مرز اولین گرداب میرسیدم؛ به همین خاطر ناهار را سریعتر حاضر کردم، چون نمیخواستم با شکم خالی با خطر روبرو شوم. تازه آخرین بشقاب را خشک کرده بودم که موشک شروع به لرزه و جنب و جوش در تمامی جهات ممکنه کرد و هر وسیلهای که محکم سر جایش بسته نشده بود، از دیواری به طرف دیوار دیگر به پرواز در آمد. به سختی و خزیده به طرف مبل رفتم و همان لحظه که خودم را رویش انداختم و شدت لرزهی سفینه هم شدیدتر شد، متوجه شدم مهی یاسی رنگ در طرف دیگر کابین در حال شکلگیری است و در میانهی آن، بین سینک ظرفشویی و اجاق گاز، پیکری انسان مانند قرار دارد که پیشبند بسته و مایهی املت درون یک تابهی داغ میریزد. پیکر با علاقمندی نگاهی به من انداخت؛ اما تعجبی در صورتش به چشم نمیخورد. بعد هم تصویرش لرزید و محو شد. کمی چشمانم را مالیدم. مطمئناً تنها بودم و به همین دلیل ماجرا را به خطای بینایی کوتاهمدتی ربط دادم.
همانطور که روی مبل نشسته بودم – یا در واقع در جا بالا و پایین میپریدم – ناگهان موضوع مثل الهامی برقآسا به نظرم رسید که این به هیچ عنوان توهم نبوده است. یک جلد کلفت از نظریهی عام نسبیت، پروازکنان از کنار مبل میگذشت که دستم را به طرفش دراز کردم و عاقبت در چهارمین دور عبور، قاپش زدم. ورق زدن این کتاب کلفت تحت آن شرایط چندان راحت نبود – چرا که نیروهای خارقالعادهای موشک را این طرف و آن طرف پرت میکردند و همه چیز مثل موجودی مست به خود میلرزید – ولی عاقبت فصل مربوطه را پیدا کردم. این فصل در مورد ظهور «چرخهی زمانی» حرف میزد و منظورش خمیدگی جهت جریان زمان در حضور میدانهای جاذبهای قدرتمند بود؛ این ماجرا حتا میتوانست منجر به بازگشت کامل زمان و «دوگانگی زمان حال» شود. گردابی که واردش شده بودم، آنقدرها هم قدرتمند نبود. میدانستم که اگر میشد سکان سفینه را حتا اندکی به سمت قطب کهکشانی چرخاند، موشک بر محور معروف به گرداب جاذبهای پینکنباچی [1] عمود میشد و آن وقت دو برابر یا حتا سه برابر شدن زمان حال به وجود میآمد.
بله، کنترلها دیگر کار نمیکردند؛ با این حال به موتورخانه رفتم و آنقدر به ماشینها ور رفتم تا بالاخره کمی سر موشک را به طرف قطب کهکشانی خم کردم. خود این کار چند ساعتی طول کشید و نتیجهاش فراتر از انتظاراتم بود. سفینه حدود نیمهشب در مرکز گرداب افتاد و پیچ و مهرههایش به چنان خرخر و غژغژی افتادند که نگران امنیتش شدم؛ ولی بالاخره موشک سالم از این وضعیت طاقتفرسا جان به در برد و یک بار دیگر به آغوش بیجان فضای آرام بازگشت. آن وقت من هم موتورخانه را رها کردم و رفتم دیدم توی تخت خوابیدهام و دارم هفت پادشاه را خواب میبینم. فهمیدم این همان من دیروزی، یعنی من دوشنبه شب است. بدون فکر به جنبهی فلسفی این ماجرای نسبتاً خاص، جلو دویدم و موجود خوابیده را تکان دادم و فریاد زدم تا بیدار شود؛ چون در هر حال نمیدانستم این حضور دوشنبهای در نزد من سهشنبهای چقدر دوام میآورد و بنابراین ضروری بود که در اسرع وقت بیرون برویم و با هم دیگر سکان را تعمیر کنیم.
ولی موجود خوابیده تنها یک چشمش را باز کرد و گفت نه تنها بیادبم، بلکه وجود خارجی هم ندارم و تنها بخشی از رویاهایش هستم. دوباره و دوباره، بیهوده تکانش دادم و دیگر صبرم داشت لبریز میشد؛ حتا خواستم کل هیکلش را از تخت پایین بیندازم. چرا که از جایش تکان نمیخورد و دائم تکرار میکرد که من فقط یک خوابم. شروع به فحش دادن کردم، اما من خوابیده با لحنی منطقی گفت که پیچهای سفت شده در رویا در واقعیت روز روشن تاثیری نمیگذارند. به شرافتم قسم خوردم که دارد اشتباه میکند، التماسش کردم و فحشش دادم، ولی بیفایده بود – حتا زیگیلها هم قانعش نکردند. عاقبت پشتش را به من کرد و خرخرش به هوا رفت.
روی مبل نشستم تا افکارم را مرتب کرده و شرایط را بسنجم. تا به حال دو بار این لحظه را پشت سر گذاشته بودم؛ یک بار در قالب فرد خوابیدهی دوشنبه و یک بار هم در قالب آدم سهشنبهای که بیهوده کوشیده بود آدم دوشنبهای را بیدار کند. من دوشنبهای به حقیقت دو تا شدن خودم اعتقاد نداشت، اما من سهشنبهای موضوع را به عنوان حقیقت پذیرفته بود. به این میگفتند یک چرخهی زمانی کاملاً معمولی و پیش پا افتاده. پس برای تعمیر سکان باید چه میکردم؟ از آنجایی که من دوشنبهای همچنان به خوابش ادامه میداد – یادم بود که آن شب تا خود صبح یک کله و عمیق خوابیده بودم – میدانستم تلاش برای بیدار کردنش باز هم بینتیجه خواهد بود. نقشه چند تایی گرداب جاذبهای بزرگتر را در دنبالهی مسیر نشان میداد و بنابراین میتوانستم انتظار دو پاره شدن خود الانم را در روزهای آینده داشته باشم. تصمیم گرفتم نامهای برای خودم بنویسم و روی بالش بگذارم، بلکه من دوشنبهای، وقتی بالاخره از خواب بیدار میشود، ببیند رویایش در واقع اصلاً رویا نبوده.
بخش سوم. من چهارشنبهای
ولی همین که با کاغذ و قلم پشت میز نشستم، موتورها به لرزه افتادند و برای همین با عجله به موتورخانه رفتم و تا صبح روی کپهی اتمی داغ کرده آب ریختم؛ در این مدت من دوشنبهای در خواب عمیقی بود و هر از گاهی لبهایش را در خواب لیس میزد و این ماجرا حسابی داشت کفریام میکرد. خسته و با چشمانی تار – چون پلک هم بر هم نگذاشته بودم – صبحانهای درست کردم و داشتم ظرفها را خشک میکردم که موشک وارد گرداب جاذبهای بعدی شد. خود دوشنبهایام را دیدم که روی مبل نشسته و با نگاهی احمقانه بهم زل زده و من سهشنبهای هم که داشت املت درست میکرد. بعد لرزشی در موشک تعادلم را به هم زد؛ همه جا تاریک شد و خودم به زمین افتادم. میان انبوهی از ظروف شکسته به زمین خوردم و کنار سرم یک جفت پا دیدم.
مرد صاحب پاها همانطور که کمکم میکرد، گفت: «پا شو. خوبی؟»
سرم هنوز داشت گیج میرفت؛ بنابراین دستانم را همانطور چسبیده به زمین نگه داشتم و گفتم: «فکر کنم. تو مال کدام روز هفتهای؟»
گفت: «چهارشنبه. پا شو، بیا تا وقت هست سکان را درست کنیم!»
پرسیدم: «ولی من دوشنبهای کو؟»
«رفته. که یعنی تو همان من دوشنبهای هستی.»
«یعنی چی؟»
«خوب، من دوشنبهای صبح سهشنبه میشود من سهشنبهای و الی آخر.»
«نمیفهمم.»
«مهم نیست ... خودت بالاخره ته و تویش را در میآوری. فعلاً عجله کن، وقت دارد از دست میرود!»
همانطور از روی زمین گفتم: «یک لحظه صبر کن. امروز سهشنبه است. بنابراین اگر تو من چهارشنبهای باشی، و اگر تا چهارشنبه سکان هنوز درست نشده، پس یعنی یک چیزی باعث شده نتوانیم تعمیرش کنیم؛ وگرنه تویی که توی چهارشنبه هستی، الان، سهشنبه، از من نمیخواستی در تعمیرش کمکت کنم. بنابراین بهتر نیست ریسک نکنیم و بیرون نرویم؟»
من چهارشنبهای هیجانزده گفت: «چرند نگو! ببین، منِ اینجا من چهارشنبهای هستم و تو هم من سهشنبهای. و موشک هم ... خوب فکر میکنم موجودیتش چند تکه شده است؛ یعنی بعضی جاهایش سهشنبه است و بعضی جاهایش چهارشنبه و حتا ممکن است بعضی جاهایش پنجشنبه باشد. زمان در گذر از این گردابها چند تکه شده، ولی این مساله به ما چه مربوط؟ ما روی هم دو نفریم و شانسی برای تعمیر سکان داریم!»
گفتم: «نه، داری اشتباه میکنی! اگر در چهارشنبهی تو، سهشنبهاش را پشت سر گذاشته باشی، پس سهشنبه برایت تمام شده و اگر در چهارشنبه – تکرار میکنم – در چهارشنبه سکان تعمیر نشده، پس نتیجهی منطقیاش این است که سکان در روز سهشنبه تعمیر نشده؛ چون الان سهشنبه است و اگر همین الان برویم سکان را تعمیر کنیم، همین الان میشود دیروز تو که در آن چیزی برای تعمیر وجود ندارد. گذشته از این ...»
من چهارشنبهای غرید: «گذشته از این، تو یک قاطر کلهشقی! خودت پشیمان میشوی! و تنها دلخوشی من این است که خودت وقتی به چهارشنبه برسی، مثل الان من، از دست این کلهشقی و خشکمغزیت دیوانه خواهی شد!»
داد زدم: «صبر کن! منظورت این است که من در چهارشنبه، تو میشوم و سعی میکنم من سهشنبهای را مثل همین الان راضی کنم؛ فقط اوضاع برعکس میشود؛ یعنی تو من میشوی و من تو؟ خوب معلومه! حلقهی زمانی یعنی همین! صبر کن، الان میآیم، بله، حالا متوجه شدم ...»
ولی قبل از این که بتوانم بلند شوم، در یک گرداب دیگر افتادیم و شتاب کشندهای هر دویمان را به سقف چسباند. پیچ و تابهای وحشتناک تمام طول سهشنبه تا چهارشنبه ادامه پیدا کرد. بعد همین که اوضاع کمی آرام شد، نسخهی نظریهی عام نسبیت با چنان شتابی در طول کابین به پرواز در آمد و به پیشانیام برخورد کرد که از هوش رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم، کلی ظرف شکسته و مردی را دیدم که وسط آنها دراز به دراز افتاده بود. بلافاصله از جا پریدم و دست مرد را کشیدم و فریاد زدم: «پاشو! خوبی؟»
مرد همانطور که با سردرگمی پلک میزد گفت: «فکر کنم. تو مال کدام روز هفتهای؟»
گفتم: «چهارشنبه. پا شو، بیا تا وقت هست سکان را درست کنیم!»
مرد در جا نشست. پای یکی از چشمهایش کبود شده بود و گفت: «پس من دوشنبهای کو؟»
«رفته. که یعنی تو همان من دوشنبهای هستی.»
«یعنی چی؟»
«خوب، من دوشنبهای صبح سهشنبه میشود من سهشنبهای و الی آخر.»
«نمیفهمم.»
«مهم نیست ... خودت بالاخره ته و تویش را در میآوری. فعلاً عجله کن، وقت دارد از دست میرود!»
این را گفتم و به دنبال ابزار نگاهی به اطراف انداختم. مرد همانطور نشسته، بدون این که از جایش تکان بخورد، گفت: «یک لحظه صبر کن. امروز سهشنبه است. بنابراین اگر تو من چهارشنبهای باشی، و اگر تا چهارشنبه سکان هنوز درست نشده، یعنی یک چیزی باعث شده نتوانیم تعمیرش کنیم؛ وگرنه تویی که توی چهارشنبه هستی، الان، سهشنبه، از من نمیخواستی در تعمیرش کمکت کنم. بنابراین بهتر نیست ریسک نکنیم و بیرون نرویم؟»
با عصبانیت فریاد زدم: «چرند نگو! ببین، منِ اینجا من چهارشنبهای هستم و تو هم من سهشنبهای ...»
و ما در نقشهای برعکس شده، همینطور به جر و بحث ادامه دادیم. در این مدت من سهشنبهای تقریباً من را به مرز جنون رساند، چون به هیچ عنوان حاضر نبود در تعمیر سکان کمکم کند و نامیدنش با عناوین قاطر کلهشق و خشکمغز هم بیفایده بود. و وقتی هم که بالاخره راضی شد، در گرداب بعدی فرو افتادیم. عرق سردی به تنم نشسته بود، چون به نظرم امکان داشت این حلقهی زمانی همینطور دنبال هم ادامه پیدا کند و ما دو تا برای ابد تکرار شویم؛ اما خوشبختانه چنین اتفاقی نیفتاد. وقتی شتاب آن قدر کم شد که بتوانم سر پا بایستم، دیدم دوباره در کابین تنها شدهام. ظاهراً حضور موقت من سهشنبهای که تا الان در نواحی اطراف ظرفشویی ادامه داشت، بالاخره غیب شده و تبدیل به گذشتهی غیرقابل تغییر گشته بود. با عجله به سراغ نقشه رفتم تا گرداب مناسبی برای موشک و ایجاد یک چرخهی زمانی دیگر و پیدا کردن یک جفت دست اضافی پیدا کنم.
خوشبختانه یک گرداب هم در کار بود و به نظر امیدبخش هم میرسید و با کمی سر و کله زدن اضافه با موتورها، موشک را طوری تغییر جهت دادم که درست از مرکز آن سر در بیاورد. بله، مشخصات این گرداب بنا به مطالب نقشه کمی غیرعادی بود – یعنی دو مرکز در کنار هم داشت. ولی حالا آنقدر ناامید و درمانده بودم که این مسالهی عجیب اصلاً نظرم را به خودش جلب نکرد.
بخش چهارم. من پنجشنبهای
بعد از چند ساعت فعالیت در موتورخانه، دستهایم حسابی سیاه شده بودند؛ از طرفی میدانستم تا سقوط درون گرداب هنوز زمان کافی هست و به همین دلیل رفتم دستهایم را بشویم. در دستشویی قفل بود و از توی اتاقک صدای قرقره میآمد.
متعجب، صدا زدم: «کی آنجاست؟»
صدایی جواب داد: «من.»
«کدام من؟»
«یون تیخی.»
«از کدام روز؟»
«جمعه. چی کارم داری؟»
کاملاً خودکار جواب دادم: «میخواستم دستهایم را بشویم...» و همزمان این افکار در ذهنم چرخ میخوردند: الان چهارشنبه بعدازظهر بود و این من از جمعه میآمد؛ بنابراین گردابی که در آن سقوط میکردم، زمان را از جمعه به سمت چهارشنبه خم میکرد. ولی هیچ ایدهای نداشتم که قرار است درون این گرداب چه اتفاقی بیفتد. جالبترین سوال این بود که من پنجشنبهای کجاست. در این بین متوجه شدم که با وجود در زدنهای مداوم من، منِ جمعهای در را باز نمیکند و با بیخیالی به کارش مشغول است.
با بیصبری غریدم: «اینقدر قرقره نکن! هر لحظه ارزشمند است! سریع بیا بیرون تا برویم سکان را درست کنیم!»
من جمعهای با بیاعتنایی از پشت در گفت: «برای این کار به من احتیاجی نداری. منِ پنجشنبهای باید همان دور و اطراف باشد. با او برو ...»
«کدام من پنجشنبهای؟ این که غیرممکن است ...»
«من بهتر میدانم که ممکن است یا غیرممکن؛ چون الان در جمعه هستم و هم چهارشنبهی تو را پشت سر گذاشتهام و هم پنجشنبهی او را ...»
با سردرگمی از در فاصله گرفتم؛ چرا که واقعاً صدایی از کابین به گوشم میرسید؛ رفتم دیدم مردی آنجا است و دارد جعبه ابزار را از زیر تخت در میآورد.
با عجله به میان اتاق دویدم و فریاد زدم: «تو منِ پنجشنبهای هستی؟»
مرد جواب داد: «آره. بیا کمک کن ...»
با کمک همدیگر کیف سنگین را بیرون کشیدیم و من پرسیدم: «این دفعه میتوانیم سکان را تعمیر کنیم؟»
«نمیدانم. تا پنجشنبه که تعمیر نشده؛ از من جمعهای بپرس...»
این مساله به ذهن خودم نرسیده بود! سریع به طرف در دستشویی دویدم و گفتم: «هی، من جمعهای! سکان تعمیر شده؟»
او جواب داد: «تا جمعه که نه.»
«چرا؟»
گفت: «به این دلیل ...» و در را باز کرد. خودش را میان حولهای پیچانده بود و تیغهی تخت یک چاقو را به پیشانی میفشرد و سعی داشت به این روش از التهاب ورمی به درشتی یک تخممرغ بکاهد. در همین بین، منِ پنجشنبهای با ابزار آمد و پشت سرم ایستاد؛ او با خونسردی مشغول برانداز کردن منِ آسیبدیده شد و منِ آسیبدیده هم با دست دیگر بطری ضدعفونی کننده را توی قفسه برگرداند. پس صدای جوشیدن این بود که با قرقره اشتباه گرفته بودم.
با همدردی و از سر دلسوزی پرسیدم: «چی باعث شد این بلا سرت بیاید؟»
«چی نه، کی. کار من شنبهای است.»
فریاد زدم: «من شنبهای؟ ولی چرا ... غیرممکن است!»
«خوب داستانش دراز است...»
من پنجشنبهای به سمت منی که من بودم برگشت و گفت: «مهم نیست! زود باش؛ بیا برویم بیرون. شاید موفق شویم!»
جواب دادم: «ولی هر لحظه ممکن است موشک توی گرداب بیفتد. شوک این ماجرا میتواند ما را توی فضا پرتاب کند و این طوری کارمان تمام میشود ...»
من پنجشنبهای با عصبانیت داد زد: «کلهات را به کار بینداز، احمق. اگر من جمعهای زنده است، پس اتفاقی برای ما نمیافتد. امروز تازه پنجشنبه است.»
گفتم: «آره، ولی ما که دو تا نیستیم؛ فقط این طور به نظر میآییم. در واقعیت فقط یک من از روزهای مختلف هفته وجود دارد ...»
«خیلی خوب، خیلی خوب؛ یالا هوابند را باز کن ...»
ولی در همین لحظه مشخص شد که فقط یک لباس فضایی داریم. بنابراین نمیتوانستیم هر دو همزمان از موشک بیرون برویم و به همین دلیل نقشهی تعمیر سکان نقش بر آب شد.
جعبه ابزار را با عصبانیت زمین کوبیدم و فریاد زدم: «لعنتی! اصلاً باید از اول لباس فضایی را میپوشیدم و درش هم نمیآوردم. ولی به ذهنم نرسید ... ولی تو، توی پنجشنبهای، تو که باید یادت میماند!»
او جواب داد: «من لباس فضایی داشتم، اما من جمعهای آن را ازم گرفت.»
«چی؟ چرا؟»
او شانهای بالا انداخت و همانطور که به سمت کابین باز میگشت، گفت: «اه، ارزش بحث کردن را ندارد.»
رفتیم و دیدیم خبری از من جمعهای نیست. نگاهی به دستشویی انداختم، ولی آنجا هم خالی بود.
به کابین رفتم و گفتم: «پس من جمعهای کو؟»
من پنجشنبهای با حرکتی حساب شده، تخممرغ را با ضربهی چاقو شکست و محتوای آن را درون تابهی داغ ریخت. بعد با اعتنایی، همانطور که نیمرو درست میکرد، جواب داد: «مطمئناً یک جایی دور و اطراف یکشنبه است.»
اعتراضکنان گفتم: «ببخشیدها، ولی تو قبلاً در چهارشنبه غذایت را خوردهای – چطور فکر کردی میتوانی یک شام چهارشنبهای دیگر داشته باشی؟»
او با خونسردی لبهی سرخ شدهی تخممرغ را با چاقو بلند کرد و گفت: «این آذوقه همانقدر که مال توست، مال من هم هست. من توام، تو منی، پس فرقی نمیکند...»
«چه چرندیاتی! صبر کن ببینم، چرا این همه کره میریزی؟ نکند زده به سرت؟ من برای این همه آدم غذا ندارم!»
تابه از دست او در رفت و من هم به دیوار کوبیده شدم؛ درون گرداب افتاده بودیم. یک بار دیگر سفینه انگار تب داشته باشد، به لرزه افتاد؛ ولی تنها فکرم این بود که خودم را به راهرو و لباس فضایی برسانم و آن را بپوشم. چون این طوری (با خودم فکر میکردم) که وقتی چهارشنبه پنجشنبه شود، من به عنوان من پنجشنبهای، لباس فضایی را به تن خواهم داشت و اگر آن را یک لحظه هم از تن بیرون نیاورم (و چنین قصدی هم نداشتم)، بنابراین مطمئناً آن را جمعه هم به تن خواهم داشت. در نتیجه فرد پنجشنبهای و فرد جمعهای هر دو لباس فضایی به تن خواهند داشت و وقتی در زمان حال مشترک به هم میرسیدیم، بالاخره میتوانستیم برویم آن سکان کوفتی را تعمیر کنیم.
بخش پنجم: من جمعهای
فشار رو به افزایش جاذبه، سرم را به دوران انداخته بود و وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم سمت راست من پنجشنبهای هستم، نه سمت چپش که چند لحظه پیش بودم. خوب گرچه پرداختن به نقشهی لباس فضایی در سر آسان بود، عملی کردنش بسیار سخت بود و از شدت جاذبه حتا نمیتوانستم تکان بخورم. وقتی از فشار جاذبه تنها اندکی کاسته شد، اینچ به اینچ روی زمین شروع به خزیدن کردم – جهت حرکتم هم به سوی دری بود که به راهرو باز میشد.
همان موقع متوجه شدم که من پنجشنبهای هم دارد خودش را روی شکم به سمت در میکشاند. عاقبت پس از یک ساعت، وقتی به عریضترین نقطه از گرداب رسیده بودیم، هر دو چسبیده به زمین، جلوی در به هم برخوردیم. بعد به ذهنم رسید که چرا من باید زحمت دست دراز کردن به سوی دستگیره را به خودم بدهم؟ بگذار من پنجشنبهای این کار را بکند. در همان لحظه مسایل خاصی هم به ذهنم رسید که نشان میداد حالا من پنجشنبهای من هستم، نه او.
محض اطمینان پرسیدم: «تو مال کدام روزی؟»
چانهام به زمین چسبیده بود و داشتم راست توی چشمانش نگاه میکردم. او با تقلا دهانش را باز کرد و نالید: «پن ... ج ... شنبه.»
این که خیلی عجیب بود. ممکن بود که با وجود تمامی شرایط، من هنوز من چهارشنبهای باشم؟ تمامی وقایع اخیر را در ذهنم مرور کردم و متوجه شدم احتمال چنین چیزی کاملاً بعید است. پس او میبایست من جمعهای باشد. چون اگر قبلاً یک روز از من جلو بود، پس حالا هم میبایست یک روز جلوتر باشد. منتظر ماندم تا او در را باز کند، اما ظاهراً او همین انتظار را از من داشت. حالا جاذبه به طور چشمگیری کم شده بود و به همین دلیل بلند شدم و دوان دوان به راهرو رفتم. همین که دستم به لباس فضایی رسید، او از پشت برایم جفت پا گرفت، لباس را از دستم قاپ زد و باعث شد با صورت به زمین بخورم.
فریاد زدم: «عوضی! برای خودت جفت پا میگیری؟ واقعاً که آشغالی!»
او با بیمحلی، مشغول پوشیدن لباس شد. بیشرمیاش داشت حالم را به هم میزد. در همان لحظه نیروی عجیبی او را به زور از لباس بیرون انداخت – انگار کسی از قبل درون لباس بود. یک لحظه از این که دیگر نمیدانستم کی به کی است، به خودم لرزیدم.
کسی که توی لباس بود، فریاد زد: «آهای چهارشنبهای! بیا کمک، بیا پنجشنبهای را نگه دار!»
چون حالا پنجشنبهای داشت تقلا میکرد لباس را از تن او در بیاورد.
پنجشنبهای همینطور که با من دیگر کشمکش داشت، فریاد زد: «لباس را بده من!»
و دیگری در جواب فریاد زد: «ولم کن! قصدت چیه؟ یعنی نمیفهمی این لباس باید تن من باشد، نه تو؟»
«و میشود بفرمایید دقیقاً چرا؟»
«به این دلیل احمق، که من به یکشنبه نزدیکترم و تا یکشنبه دو تا از منها در لباس فضایی وجود خواهند داشت!»
من وسط دعوایشان پریدم و گفتم: «این که چرند است. در بهترین حالت روز یکشنبه مثل یک احمق تمام عیار، فقط خودت لباس فضایی را به تن خواهی داشت و هیچ کاری از پیش نخواهی برد. لباس را به من بده؛ من الان میپوشمش و توی جمعهای آن را جمعه به تن خواهی داشت و تو شنبهای هم شنبه. میبینید، این طوری میشویم دو تا و دو نفری با دو تا لباس فضایی ... یالا پنجشنبه! بیا کمک!»
وقتی به زور لباس را از تن من جمعهای میکندم، او اعتراضکنان فریاد زد: «صبر کنید! اولاً، الان دیگر هیچکس اینجا نیست که الکی «پنجشنبه» صدایش میزنی؛ چون الان از نیمهشب گذشته و تو دیگر خود پنجشنبهای هستی. و دوماً، بهتر است من همین توی لباس بمانم. این لباس فضایی به درد تو یکی نمیخورد.»
«چرا که نه؟ اگر این را امروز بپوشم، فردا هم تنم خواهد بود.»
«حالا خودت میبینی ... هر چی نباشد من قبلاً در پنجشنبه تو بودهام و پنجشنبهی من دیگر گذشته است؛ پس بهتر از تو میدانم ...»
«حرف زدن بسه. زود باش لباس را بده من!»
ولی او لباس را از دستم قاپ زد و من هم دنبالش شروع به دویدن کردم؛ اول از میان موتورخانه گذشتیم و بعد به کابین رفتیم. این که حالا فقط دو نفر بودیم، به نفعمان تمام شده بود. حالا میفهمیدم که چرا من پنجشنبهای با جعبهی ابزار به دست و ایستاده جلوی هوابند، گفته بود من جمعهای لباس را ازش گرفته است: چون حالا خودم من پنجشنبهای شده بودم و این هم من جمعهای بود که داشت لباس را ازم میگرفت. ولی من اصلاً و ابداً قصد کوتاه آمدن نداشتم. با خودم فکر کردم: حالا فقط صبر کن، خودم حسابت را میرسم. بعد به کابین دویدم و از آنجا به موتورخانه رفتم؛ جایی که در دور قبل تعقیب و گریز متوجه لولهای روی زمین شده بودم که دفعهی قبل برای ضربه زدن به تودهی اتمی از آن استفاده کرده بودم؛ بنابراین لوله را برداشتم و مسلح به کابین برگشتم.
بخش ششم: من شنبهای
من دیگر توی لباس رفته بود و همه چیز جز کلاهخود را پوشیده بود.
لوله را با حالتی تهدید کننده بالا بردم و غریدم: «یالا بیا بیرون!»
«عمراً.»
«گفتم بیا بیرون!»
بعد با خودم فکر کردم بزنمش یا نه. این که مثل آن من جمعهای تو دستشویی نه پای چشمش سیاه بود و نه ورمی روی پیشانیاش به چشم میخورد، کمی نگران کننده به نظر میرسید. اما بعد فهمیدم باید هم همینطور باشد. آن من جمعهای حالا من شنبهای شده بود و شاید همین حالا جایی اطراف یکشنبه جولان میداد؛ در حالی که این من جمعهای توی لباس کمی قبل پنجشنبهای بود؛ همان پنجشنبهای که من نیمهشب به آن وارد شده بودم. بنابراین داشتم در لبهی همان منحنی چرخهی زمان پیش میرفتم که در آن من جمعهای کتکزن تبدیل به من جمعهای کتکخورده میشد. با این حال خودش قبلاً گفته بود که من شنبهای او را زده و فعلاً که اثری از او دیده نمیشد. ما دو تا در کابین تنها بودیم. بعد ناگهان فکر بکری به ذهنم رسید.
غریدم: «از لباس بیا بیرون!»
«برو رد کارت، پنجشنبه!»
فریاد زدم: «من پنجشنبه نیستم، شنبهام!»
و به قصد ضربه زدن جلو رفتم. او سعی کرد لگد بپراند، ولی چکمههای لباس فضایی خیلی سنگین هستند و قبل از این که بتواند پایش را بالا بیاورد، لوله را توی سرش کوبیدم. البته نه خیلی محکم، چون حالا آن قدر به این اوضاع عادت کرده بودم که میدانستم خودم به وقتش، از پنجشنبه به جمعه میروم و طرف دیگر این لوله قرار میگیرم و به همین خاطر نمیخواستم جمجمهی خودم را خرد کنم. من جمعهای ناله کرد و وقتی سرش را چسبید، من مشغول در آوردن لباس فضاییش شدم. او همانطور که با پاهای لرزان به طرف دستشویی میرفت، زیر لب گفت: «پنبه کو ... ضدعفونی کننده کو ...»
من با عجله لباسی را که سرش این همه دعوا کرده بودیم، پوشیدم و یک دفعه متوجه شدم از زیر تخت یک پای آدمیزاد بیرون زده است. جلوتر رفتم و زانو زدم. زیر تخت مردی افتاده بود؛ او همانطور که میکوشید صدای جویدنش را مخفی کند، داشت با عجله آخرین بسته از شکلات شیری که برای روز مبادای نجومی خودم در چمدان ذخیره کرده بودم، میبلعید. مردک عوضی چنان عجله داشت که شکلات را با تکههای آلومینیوم دورش میبلعید و لبهایش به برق زدن افتاده بودند.
پایش را کشیدم و فریاد زدم: «شکلات را ول کن!»
بعد ناگهان دچار تردید شدم؛ چون به ذهنم رسید شاید خودم جمعهای هستم و دیر یا زود باید همان ماجرایی را از سرم بگذارنم که آتشش را خودم روشن کرده بودم. بنابراین آهستهتر پرسیدم: «اصلاً تو کی هستی؟ من پنجشنبهای ...؟»
او با دهان پر جواب داد: «من شنبهای.»
احساس ضعف کردم. حالا یا او داشت دروغ میگفت که در آن صورت احتیاجی به نگرانی نبود، یا داشت راستش را میگفت که در آن وضعیت، یک کوبش لوله توی سرم انتظارم را میکشید. چون هر چه نباشد من شنبهای من جمعهای را زده بود و بعداً این را خود من جمعهای تعریف کرده بود و من هم خودم را جای من شنبهای زده و یکی توی سرش کوبیده بودم. به خودم گفتم، ولی از طرف دیگر اگر حتا دروغ بگوید و متعلق به روزی بعد از خودم باشد، پس میداند که به من جمعهای دروغ گفتهام و ممکن است از کلک مشابهی استفاده کند؛ چون آن چیزی که برای من یک استراتژی آنی و غافلگیر کننده بود، برای او تنها یک خاطره بود؛ خاطرهای که به راحتی میتوانست از آن استفاده کند. در این بین، همانطور که در بین شک و تردید غوطه میخوردم، او باقی شکلات را بلعید و از زیر تخت بیرون آمد.
بلافاصله فکر تازهای به ذهنم رسید و فریاد زدم: «اگر تو من شنبهای هستی، پس لباس فضاییات کو؟»
او با خونسردی جواب داد: «ایناهاش ...»
بعد دیدم لولهای به دست دارد و ... نور تندی دیدم؛ انگار چند نواختر یک باره با هم منفجر شده باشند و در نهایت از هوش رفتم.
بخش هفتم: جلسهی منها
وقتی به هوش آمدم، دیدم روی کف دستشویی نشستهام؛ یک نفر داشت به در میکوبید. مشغول رسیدگی به ورمها و کبودیهایم شدم، ولی فرد بیرون همچنان به در میکوبید؛ بعداً معلوم شد طرف، من چهارشنبهای است. بعد از چند دقیقه، سر ورم کردهام را نشانش دادم و او همراه من پنجشنبهای رفت دنبال جعبه ابزار؛ بعد یک عالمه بدو بدو و بکشبکش سر لباس فضایی اجرا شد و به هر طریقی شده، از میان این ماجرا هم جان به در بردم؛ صبح روز شنبه زیر تخت خزیدم تا ببینم شکلاتی در چمدان باقی مانده یا نه. وقتی داشتم آخرین شکلاتی را که زیر لباسها پیدا کرده بودم میخوردم، یکی پایم را گرفت و شروع کرد به کشیدن؛ حالا دیگر هیچ ایدهای نداشتم که این یکی کدام است؛ در هر حال توی سرش کوبیدم و لباس را از چنگش در آوردم و میخواستم بپوشمش که موشک توی گرداب بعدی افتاد.
دوباره که به هوش آمدم، دیدم کابین پر از آدم است. حتا جای سوزن انداختن هم نبود. معلوم شد اینها همه من از روزها، هفتهها و ماههای آینده هستند و یکیشان هم ظاهراً از سال بعد بود. خیلیهایشان سیاه و کبود بودند و پنج تایشان لباس فضایی به تن داشتند. ولی به جای این که بلافاصله از هوابند بیرون بروند و سکان را تعمیر کنند، مشغول دعوا و داد و بیداد و لگدپرانی بودند. سوال این بود که چه کسی چه کس دیگری را دقیقاً در چه زمانی زده است. مساله از این لحاظ پیچیدهتر بود که حالا منهای صبح و بعدازظهر هم وجود داشتند – میترسیدم اگر اوضاع همینطور پیش برود، کمکم تبدیل به منهای دقیقهای و ثانیهای هم بشوم؛ و از این گذشته، اکثریت منهای حاضر مثل چی دروغ میبافتند، به همین خاطر حتا همین الان هم برایم روشن نشده که در آن ماجرای سه طرفه بین منهای چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه – که به نوبت هر سه را تجربه کرده بودم - دقیقاً چه کسی آن یکی را مورد حمله قرار داده بود. فکر میکنم از آنجایی که به جمعه دروغ گفتم شنبهای هستم و با لوله توی سرش کوبیدم، از روی تقویم میشد گفت که تعداد ضربهها از یکی بالاتر رفته است. ولی ترجیح میدهم دیگر به این خاطرات ناخوشایند فکر نکنم؛ فردی که برای یک هفته جز کوبیدن توی سر خودش کار دیگری نکرده است، نمیتواند با غرور به خاطراتش نگاه کند.
در این بین، بحث و دعوا ادامه داشت. منظرهی این عدمفعالیت سازنده و هدر دادن زمان ارزشمند، کاملاً ناامیدم کرد؛ موشک همچنان کورکورانه پیش میرفت و هر از گاهی توی گرداب جاذبهای تازهای میافتاد. عاقبت دعوا بین آنهایی که لباس فضایی داشتند و آنهایی که نداشتند، بالا گرفت. سعی کردم این آشوب را هر طور شده نظم ببخشم و عاقبت، بعد از تلاشهای طاقتفرسا و ابرانسانی، توانستم چیزی شبیه یک جلسه به وجود بیاورم که منِ سال آینده – چون از بقیه بزرگتر بود – با رای اکثریت به عنوان مدیر آن انتخاب شد.
بعد یک کمیتهی انتخاب، یک کمیتهی تعیین و یک کمیتهی مسایل جدید تشکیل دادیم و چهار نفر من از ماه آینده، به عنوان معاون انتخاب شدند. ولی در این بین از یک گرداب منفی عبور کردیم که باعث شد جمعیتمان به نصف تقلیل پیدا کند و به همین خاطر در اولین انتخابات، به حد نصاب نرسیدیم و مجبور شدیم قبل از انتخاب تعمیرکاران سکان، آییننامهمان را تغییر دهیم. از روی نقشه معلوم بود که چند گرداب دیگر سر راه هستند و همینها تمامی تلاشهایمان را نقش بر آب کردند: اول کاندیداهای انتخاب شده محو شدند، بعد من سهشنبهای ظاهر شد و همراهش من چهارشنبهای بود که سرش را میان حولهای پیچانده بود و دو تایی صحنهی بیشرمانهای راه انداختند. پس از عبور از یک گرداب نسبتاً قدرتمند و مثبت، آنقدر زیاد شدیم که به زحمت در راهرو و کابین جا گرفته بودیم و حالا باز کردن هوابند عملاً غیرممکن بود – چون هیچ فضایی وجود نداشت. ولی بدتر از همه این که تغییرات زمانی داشت افزایش مییافت و حالا چند تایی منِ موسفید هم ظاهر شده بود و در گوشه و کنار سر چند پسربچه با موهای کوتاه را میدیدم که البته خود من بودند – یا در واقع من روزگار خوش جوانی بودند.
حالا دیگر یادم نمیآمد من یکشنبهای هستم یا تبدیل به من دوشنبهای شدهام. البته تفاوتی هم نداشت. بچهها گریه میکردند که دارند زیر دست و پا له میشوند و مادرشان را صدا میزدند؛ مدیر جلسه – همان تیخی ماه آینده – شروع به داد و بیداد و فحش دادن کرد، چون من چهارشنبهای که در تلاشی بیهوده به دنبال شکلات زیر تخت رفته بود، انگشتش را زیر پای او داده و به عنوان انتقام، ساق پایش را گاز گرفته بود. برایم روشن بود که نتیجهی این اوضاع افتضاح خواهد بود، خصوصاً حالا که موسفیدها سر و کلهشان پیدا شده بود. بین گرداب صد و چهل و دوم و صد و چهل و سوم، یک برگهی حاضر و غایب دست به دست گرداندیم؛ اما بعد معلوم شد که بیشتر جمعیت حاضر دارند جر میزنند و سر راه ارائهی اطلاعات حیاتی، سنگ میاندازند. و خدا میدانست چرا. شاید جو عجیب موشک باعث شده بود عقلشان را از دست بدهند. سر و صدا و شلوغی چنان زیاد بود که اگر میخواستی صدایت به گوش بقیه برسد، باید عربده میزدی.
ولی بعد یکی از تیخیهای سال گذشته دست روی نکتهی خوبی گذاشت؛ این که یکی از پیرترینهایمان تمام داستان زندگیش را برایمان تعریف کند؛ این طوری میفهمیدیم دقیقاً چه کسی باید سکان را تعمیر کند. چون مطمئناً پیرترین ما خاطرات باقی منهای روزها، ماهها و سالهای دیگر را در خود داشت. به همین دلیل رو به پیرمرد چروکیدهای کردیم که در گوشهای ایستاده بود. وقتی ازش سوال پرسیدیم، با تفصیلات فراوان شروع به تعریف ماجرای بچهها و نوههایش کرد؛ بعد از سفرهای فضاییاش گفت که در طول نود و اندی سال انجام داده بود. اما از سفر فعلی – همینی که این قدر برای ما اهمیت داشت – به دلیل هیجان فوقالعاده و سن زیادش، چیزی در خاطر نداشت؛ با این حال آن قدر مغرور بود که نمیخواست به چنین چیزی اعتراف کند و در عوض به کرات و با جزییات فراوان و بیپایان، به ارتباطات، افتخارات و نوههایش اشاره میکرد تا این که مجبور شدیم سرش داد بزنیم و تهدیدش کنیم تا دهانش را ببندد.
دو گرداب بعدی با بیرحمی تمام، جمعیتمان را کم کردند. بعد از آن نه تنها جایمان بازتر شد، بلکه تمامی آنهایی که لباس فضایی به تن داشتند هم ناپدید شدند. حالا فقط یک لباس خالی باقیمانده بود؛ رای دادیم که آن را در راهرو آویزان کنیم و سر مذاکراتمان برگردیم. بعد، به دنبال بحثی دیگر بر سر مالکیت این لباس ارزشمند، گرداب دیگری از راه رسید و ناگهان کل کابین خالی شد. متوجه شدم با چشمان پف کرده، کف کابینی نشستهام که به شکل غریبی خالی به نظر میرسد و اطرافش را اسباب و اثاثیهی شکسته، تکههای لباس و کتابهای پاره پر کرده است. کف کابین پر از برگههای رای بود. طبق گفتههای نقشه، حالا تماماً از محدودهی گردابها خارج شده بودم. حالا دیگر نمیتوانستم روی دو تا شدن و تعمیر سکان حساب کنم و به همین دلیل ناامیدی شدیدی سر تا پایم را فرا گرفت.
بخش هشتم: بهترین من
یک ساعت بعد نگاهی به راهرو انداختم و با شگفتی فراوان متوجه شدم که خبری از لباس فضایی نیست. اما به شکل مبهمی یادم افتاد که ... بله ... درست قبل از آخرین گرداب، دو تا از منهای کوچک به راهرو رفته بودند. امکان داشت که هر دو با هم لباس فضایی را پوشیده باشند؟
با این فکر ناگهانی، به سمت کنترلها دویدم. سکان کار میکرد! بنابراین زمانی که ما بزرگترها درگیر بحث بیپایان خودمان بودیم، آن دو شیطانک سکان را تعمیر کرده بودند. فکر کنم یکیشان دستش را در آستین لباس فرو کرده و دیگری در پاچههایش؛ این طوری میتوانستند در دو طرف سکان، همزمان مهره را نگه داشته و پیچ را سفت کنند. لباس فضایی خالی را در هوابند، پشت دریچه پیدا کردم. آن را مثل یادگاری مقدس به کابین بردم و قلبم سرشار از احساس قدردانی نسبت به آن پسرکهای شجاعی شد که سالها قبل من بودند! و به این ترتیب یکی از عجیبترین سفرهایم را به پایان رساندم. به لطف شجاعت و درایتی که در زمان کودکی از خود نشان داده بودم، توانستم صحیح و سالم به مقصدم برسم. بعدها شایعه کردند که این ماجرا را از خودم ساختهام و حتا بعضی احمقها چنین گفتند که من الکلی هستم و در زمان این سفرهای طولانی و پرماجرای فضایی، در واقع بر روی زمین بودهام. خدا میداند دیگر چه چرندیاتی که در مورد این موضوع نساختهاند. ولی مردم این طوری هستند دیگر؛ احمقانهترین چرند دنیا را بزرگ کرده و اعتبار میبخشند و در عوض، در برابر حقیقت محض، که عین آن چیزی است که اینجا گفتم، چنین کوتهبینانه رفتار میکنند.
پینوشت
[1] Pinckenbachii