این که آن قدر بنوشی تا آخر بالا بیاوری و بعد باز دوباره هی بنوشی، کار مسخرهای است. نه هیچ استعدادی میخواهد و نه آینده و شهرتی برایت به همراه دارد. البته این کار معمولاً خلسهای عمیق و تاریک در پی دارد، به همین دلیل هم مشغولیت مورد علاقهی مورلاک امبروسیوس [۱] شده بود.
مورلاک در یکی از اوقاتِ هوشیاریِ حین مستیهای مزمنش، وسلیهای اختراع کرده بود که توان سکرآور شراب را به مراتب افزایش میداد. چون به طلا هم نیازی نداشت (اگر میخواست میتوانست یک کوه طلا برای خودش درست کند)، اختراعش را به لین [۲]، صاحب میخانهی «دست شکسته» داد. در عوض لین با روشی پیش پا افتاده، یعنی میفروشی، اقدام به پول پارو کردن کرد. به دستور او، وقتی مورلاک در دست شکسته بود پیالهاش هیچگاه نباید خالی میماند. از آن به بعد مورلاک هر روز به میخانه میرفت و آن قدر میماند تا پیشخدمتها نعش خرخرکنان او را بیرون بیندازند. در زمان دیگر و مکان دیگر، ممکن بود مورلاک را الکلی بنامند؛ اما در منطقهی بیصاحبی در شرق دریای باریک [۳]، او فقط مردی بود که داشت با نوشیدن خودش را خفه میکرد و تازه آن هم نه چندان سریع؛ حداقل از نظر معدود آدمهایی که مجبور بودند با او کنار بیایند که این طور بود.
یکی از بعدازظهرها، همین که مورلاک خواست به کارش برسد، مردی پیش او آمد و پرسید: «درسته که تو مورلاک صنعتگر هستی؟»
اگر مورلاک فقط ذرهای هشیارتر میبود، به سرعت تکذیب میکرد. اگر فقط قدری مستتر میبود، چنان دروغهای استادانهای به هم میبافت که طرف فکر کند اصلاً خودش مورلاک صنعتگر است. و اگر هم خیلی مستتر میبود که کلاً نمیتوانست جواب بدهد. اما دست بر قضا او دقیقاً به اندازهای مست بود که میتوانست حقیقت را تشخیص دهد و اهمیتی ندهد. و فارغ از فراموشی بعدش، این حالتی بود که مورلاک بیش از همه دوست داشت.
شانههای افتادهاش را کمی بالا آورد و گفت: «من مورلاکم. تو چه زهرماری میزنی؟ اگه با من باشی، اونا باید مجانی ازت پذیرایی کنن. با من بشین و بنوش. مثل شعر شد نه؟»
سؤال کننده پشت میز کنار مولاک نشست و در همین حین گفت: «من اهل شراب نیستم. من کمک میخوام.»
«من تو کار کمککردن نیستم. فعلاً تو کار سر کشیدنم.»
«اون که کار نیست.»
«با این حال نز...نز...نزار تو، نه، نیست. ولی من این کارا رو خیلی جدی میگیرم.»
همین طور که مورلاک چند پیاله سر میکشید، طرف هم داستانی بلند و پرپیچ و خم تعریف کرد و در آخر نتیجه گرفت: «حالا دیدی که باید کمک کنی؟»
«اگر گوش میکردم شاید میدیدم، ولی شکر خدا که این کار رو نمیکردم.»
دیگری فریاد زد: «ای بّبوی سّیبزمینی! نشنیدی گفتم ویکلورن [۴] نیزهی آوازخوان رو داره؟»
مورلاک جواب داد: «اونجاش رو شنیدم. این ویکلورن کیه؟ یه بندبازه؟ یا دلقک سیرک؟» مورلاک میدانست که یک نیزهی آوازخوان چقدر به درد کارهای سیرک میخورد. و به طور ناخواسته غرقِ این خیال شد که چطور میشود یک نیزه را به آواز خواندن در نمایش وا داشت.
دیگری فریاد زد: «ویکلورن! اون دزد غارتگر! اون با استفاده از نیزهی آوازخوان کل حاشیهی ساحل دریای باریک رو غارت کرده. و تازه میگن همهی خدمهاش رو هم کشته و داره با اندهرکر [۵] وارد این منطقه میشه.»
«یه لحظه صبر کن ببینم...»
«و تو نشستی اونجا و فقط زهرماری کوفت میکنی!»
«تو داری به من میگی این نیزهی آوازخوان همون سلاحیه که بهش میگن اندهرکر؟»
«آره و اگه تو...»
«فقط این رو بگو ببینم، کی این قدر احمق بوده که اون نیزه رو ور داره و باهاش راه بیافته بره این ور و اون ور؟»
دیگری با نگاهی ترحمبرانگیز به مورلاک نگاه کرد و گفت: «ویکلورن. یه دزدِ غارتگر.»
«منظورت داغون بود دیگه [۶]؟ خب این دیگه دستپخت من نیست.»
«منظورت اینه که کمک نمیکنی؟»
«میدونستم آخرش خودت جریان رو میگیری. حالا یه پیاله میزنی؟ نمیزنی؟! اشکال داره اگه من برم بالا؟»
«تو اون آشغال رو درست کردی! وظیفهی توئه که یه کاریش بکنی!»
«من سلاحی به نام اندهرکر ساختم؛ به علاوه نفرینش هم کردم. با این حال من ویکلورن رو نساختم. شاید اگه با سازندهی اون صحبت کنی توفیق بیشتری داشته باشی.»
طرف مدتی همین طور به مورلاک خیره شد و سپس برخاست و بی آن که حرفی بزند، رفت. آن شب به سوی غرب تاخت تا با ویکلورن بجنگد. و البته با سلاحی به نام اندهرکر کشته شد. سلاح به این خاطر به «نیزهی آوازخوان» معروف شده بود چون قبل از کشتن آدمها، نوای آهنگین ضعیفی سر میداد که پیوسته بلند و بلندتر و همچنین عمیقتر میشد تا این که به درون بدن انسان فرو میرفت و با خون و زندگی مقتول ارضا میشد.
سرنوشت آن شخص سوال کننده، بدین گونه بود. آن شب با امید به این که ویکلورن را غافلگیر میکند به او رسید. اما ویکلورن خواب نبود، نمیتوانست بخوابد. با به یاد آوردن کارهایی که کرده و چیزهایی که دیده بود و با دیدن تصاویری که اندهرکر در ذهن او نمایش میداد، نمیتوانست بخوابد. صدای آهستهی نزدیک شدن مرد روی علفزار را شنید و از جای پرید. اندهرکر، نیزهی آوازخوان در دستش آماده بود. در واقع دیگر نمیتوانست آن را رها کند. به واسطهی جادوی اندهرکر، انگشتانش چون چوب بلوط سفت شده و در دستهی چوبی نیزه فرو رفته بودند و به طرزی ناگسستنی به سلاح نفرین شدهای که خود برگزیده بود، بند شده بودند.
ویکلورن بیصدا در تاریکی با مردی که سودای کشتنش در سر داشت، مبارزه کرد تا زمانی که صدای نیزه را شنیدند که شروع به خواندن کرد، ابتدا ضعیف و زیر و سپس قویتر، بمتر و بلندتر، و هر دو ناله سر دادند، یکی از سر ترس و دیگری از سر انتظار. خیلی زود اندهرکر بالاپوش مرد را درید و درون بدن او آرام گرفت. ویکلورن جسد مرد را همانطور رها کرد و کنار استخر خونی که درست شده بود، بر روی تخت سفریش دراز کشید. بدین گونه مردی که مورلاک او را کمک نکرد، مرد. مردی شجاع اما نه چندان زیرک. کسی نام او را به خاطر نمیسپارد.
مورلاک در مواقع لزوم آدم زیرکی بود، اما هیچوقت خودش را آدم شجاعی به حساب نمیآورد. شاید بعضی مستها شجاعت نشان بدهند، ولی مورلاک از آنهایش نبود. او مینوشید چون میترسید، از زندگی، از مرگ. البته همیشه این طور نبود. زمانی مورلاک یک قهرمان بود، حداقل در چشم بعضیها. به هر ترتیب، آن موقع آدم به درد بخورتری بود تا الان. اما آن بخش از روحش دیگر رفته بود. حالا به خودش طعنه میزد: فقط یک بزدل هستی که از ترس دردی که زندگی با خود دارد، هی مینوشی.
ویکلورن همینطور در آن منطقه به دزدی و غارت ادامه داد. مجبورید کارش را غارت بنامید، چون هر آن چه میتوانست میبرد و هر آن چه نمیتوانست نابود میکرد. اما اغلب آن چه را که برداشته بود، کنار رود یا در فضای باز ول میکرد. او میدزدید، چون قسمتی از وجودش هنوز ویکلورن بود، یک دزد. اما آنقدری نبود که یادش مانده باشد دزدها اصلاً برای چه میدزدند! از چیزهایی که میدزدیدند چه استفادهای میکردند؟ او فقط هی بیش از گذشته میکشت و هر آن چه را نمیتوانست با اندهرکر بکشد، به آتش میکشید.
یک شب قبل از این که مورلاک آن قدر مست کند که نتواند جواب دهد، صاحب میخانه از او پرسید: «واسه چی اون نیزهی لعنتی رو درست کردی؟»
مورلاک هم با حالتی حق به جانب جواب داد: «من هم دلایل خودم رو داشتم.»
آن شب، صاحب میخانهی دست شکسته و همان کسی که مورلاک به او اعتماد کرده و دستگاه تقطیرش را به او داده بود، پیش او نشست. حالا که لین ثروتمند شده بود، دیگر هرگز خودش پشت بار نمیایستاد. به قدری کوتاه قامت بود که برای دیدن آن طرف بار مشکل داشت. در گذشته، دورانی که نمیتوانست کارگری استخدام کند، یک سری جعبه پشت بار میگذاشت. با مهارت از روی این جعبه به آن جعبه پریدنش، کُلی خندهدار بود. اگر موقعی لازم میشد تا از بار بالا بیاید تا یک مشتری یاغی را ادب کند، کاری میکرد که طرف دیگر کلاً مشکل درست نکند. مورلاک دوستش داشت، هر چند میدانست در چشم او سادهلوحی مست بیشتر نیست.
«مورلاک؟»
«چیه لین؟»
«مورلاک، به نظرت در مورد ماجرای ویکلورن و اندهرکر چه کاری از دستات برمیاد؟»
و مورلاک حق به جانب (البته نه چندان) گفت: «لین، به نظرت در مورد ماجرای ویکلورن و اندهرکر چه کاری از دستم برمیاد؟»
لین بلند شد و رفت. صورتهایی که این سو و آن سوی بار نشسته بودند، که البته هیچوقت هم دوستانه نبودند، با بیزاری خاصی به سوی مورلاک برگشتند. مورلاک که هیچوقت نسبت به این چیزها حساس نبود، آن قدر ناراحت شد که بلند شد و آنجا را ترک کرد، آن هم در حالی که هنوز هوشیار بود. که این خودش اتفاق غیرمعمولی بود.
فردای آن روز، مورلاک سر وقت همیشگیاش به دست شکسته رفت، اما میخانه بسته بود. برای همیشه هم بسته بود: تمام در و پنجرهها هم بسته بودند. از یک زن رهگذر پرس و جو کرد و او هم گفت لین شب گذشته اسبابش را جمع کرده.
«مردم میگن رفته شمال، سمت سارکودن [۷]. خود من هم دارم میرم جنوب. میگن ویکلورن قبلاً از اونجا رد شده، خب چرا باید برگرده؟»
مورلاک مردم و دغدغههایشان را کناری گذاشت و به اصل مطلب چسبید و فریاد زد: «لین رفته سارکودن؟ شونصد کیلومتر اونورتر؟ عقل از سرش پریده؟ پس حالا من باید چی بخورم؟»
زن پیشنهادی داد. مورلاک نپذیرفت (نوشیدنی که زن پیشنهاد کرد، مسکر نبود) و به غارش برگشت.
به مدت یک روز یا بیشتر، مورلاک در هپروتی سر کرد که پس از میگساری پیش میآید. در آخر هم به خواب رفت و در خواب، رویای صادقهای دید.(آخر در میان استعدادهای حرام شدهاش، توانایی پیشگویی هم داشت.)
در خواب خودش را دید که با ویکلورن و اندهرکر روبهرو میشود. ویکلورن دزدی قدبلند بود که چشمانی به قرمزی خون داشت. بالاپوش کثیف، رنگپریده و آفتابندیدهی چرمی به تن داشت و یک شانهی طلا هم موهای بلند طلایی ژولیدهاش را از توی صورتش جمع میکرد. او هیچ نگفت و آنها در سکوت مبارزه کردند و فقط صدای برخوردهای پیدرپی اندهرکر بود که بر روی شمشیر مورلاک فرود میآمد. قطرههای خون بر روی اندهرکر میریخت، اما او هنوز تشنهی زندگی بود و خیلی زود شروع به خواندن کرد. اول ضعیف و سپس بلند و بلندتر. ویکلورن از سرور و رضایت خندهای سر داد و مورلاک دشنامگویان از خواب پرید.
بلند شد و نشست. با خود فکر کرد که این خیلی بد است. هزار سال دیگر هم امکان نداشت به ارادهی خودش با کسی بجنگد که مسلح به اندهرکر است. شاید به معنای واقعی شجاع نبود (این جمله را در هنگام هوشیاری به واژهی «بزدل» ترجیح میداد) اما خنگ هم نبود. بنا به رویایش، او با ویکلورن میجنگید. اگر قرار بود این مواجهه به ارادهی خودش باشد، باید فرزتر میبود.
با کلاغی آشنا در همسایگیاش همفکری کرد. کلاغ هم به او قول داد تا جای ویکلورن را به او بگوید. آن روز و روز بعد را به تمرین و نرمش گذراند تا به اندازهی چالاکی و تر و فرزی قدیمش نزدیکتر شود.
کلاغ آمد و گفت ویکلورن در دالیون [۸] است، جایی در شمال غرب که یک روز تا آنجا فاصله داشت. مورلاک از او تشکر کرد و مقداری دانه به او داد. بعد خورجینش را بر گرده انداخت، شمشیرش را به کمر بست و خرامان خرامان، با گامهای بلند در جادهی سطلنتی [۹] باستانی به سوی شمالغرب به راه افتاد. اگر شانس میآورد، وقتی ویکلورن از دریای باریک به سمت شرق میرفت، به او هجوم میبرد.
جاده وضع خرابی داشت. امپراطوری کهن آنتیل [۱۰] قرنها بود که از دور رونق افتاده و جادهاش هم داشت به دامان طببیعت باز میگشت. گاهی از سنگفرش جاده حرکت میکرد که سنگهایش در هم شکسته و پُر از ریشههای از خاک درآمدهی درختان عظیم اطراف بود. با این حال با پیادهروی اوقات خوشی را گذراند. از این که مستقیم به سوی دیدار مقدّرش با ویکلورن میرفت، بسیار احساس ناراحتی داشت و از قضا بعداً معلوم شد که احساسش درست هم بوده.
این گونه شد. مورلاک به بالای تپهای رفت و به پایین نگاه کرد. یک گاری در کنار جاده چپ شده بود که البته غیرعادی هم نبود. این جاده تنها راهی بود که از میان این سرزمین بیصاحب میگذشت و البته برای تجارت و حمل و نقل کالا وحشتناک بود. مورلاک ناگهان با تعجب متوجه شد مردی را که کنار گاری ایستاده، میشناسد. او لین بود. لین حداقل سه روز زودتر از مورلاک در این مسیر به راه افتاده بود و یحتمل مایملکش پابندش شده بود. مورلاک آدمهایی را دید که از اطراف گاری به سمت بالای جاده میدویدند. شاید میرفتند کمک بیاورند، گرچه در این جاده کمک چندانی پیدا نمیشد. بعد مورلاک مردی را دید که به لین نزدیک میشود. از قضا آن یکی مرد را هم میشناخت، اما شناختش از روی ملاقات در زندگی عادیاش نبود. این مرد همان غول موطلایی خوابش بود، همانی که اندهرکر را در اختیار داشت. ویکلورن قاتل.
مورلاک که پاهایش مثل سرب سنگین شده بود، از بالای تپه به پایین سرازیر شد و فریاد زد: «لین! فرار کن احمق! بند و بساطت رو ول کن! من یکی نوش رو برات میسازم! یه شرابساز جدید برات میسازم، فقط مثل سگ در رو!»
اما لین فرار نکرد. او چرخید تا با ویکلورن قاتل روبهرو شود، تکه چوبی در دست داشت و امیدی بر چهره نداشت. در مقابل ویلکورن، به قلهی کوتاه خمیدهای میماند که بر چهرهی طلایی ماهی در حال طلوع، سایه بیندازد. به نظر نمیرسید صدای مورلاک را شنیده باشد. و همین که مورلاک نزدیکتر شد، صدایی را شنید که قاعدتاً لین قبل از او شنیده بود. نوای دلنشین نیزهی آوازخوان که بمتر و قویتر میشد و لحظهی مقدر مرگ فرا میرسید.
مورلاک فهمید که لین از قصد مانده تا با ویکلورن روبهرو شود. با این که میدانست کشته میشود، اما به بقیه این فرصت را میداد تا برای حفظ جانشان فرار کنند. لین با چماق دستسازش به ویلکورن حمله برد. قاتل به راحتی جاخالی داد و اندهرکر با دو ضربه او را سه قسمت کرد و به زمین انداخت. ویکلورن با صدای بلند خندید. خندهای خسته و هیستریک. و این گونه لین مرد. مردی زیرک و شجاع که البته این صفات هم جانش را حفظ نکرد.
مورلاک که اشک چشمانش را میسوزاند، فریاد زد: «ای نمک به حروم! تو مشروببیار من رو کشتی!»
ویکلورن رو به او کرد. چشمانش مثل خون قرمز بود، به قرمزی همان خون تازهای که از نیزه میچکید. با نیزهاش به مورلاک اشاره کرد و لبخند زد. نیزهای با تیغهی درخشان سیاه و نشکن، که توسط بزرگترین جادوگر/صنعتگری که دنیا به خود دید، قوام یافته بود.
مورلاک خورجینش را پشت سرش روی جاده انداخت و شمشیرش را کشید. همین که ویکلورن تیغهی شمشیر مورلاک را دید، خندهاش محو شد. تیغهای از جنس سرنیزهی خودش: سیاه، از جنس درخشان و نشکن. مورلاک این حقیقت را با ضربهای به ستون چوبی کنار جاده اعلام کرد و چوب در کمال فرمانبری تکهتکه شد و گرد و خاکی به پا کرد. مورلاک از میان گرد و غبار جلو پرید و به ویکلورن هجوم برد.
اگر نبرد بین مورلاک و ویکلورن بود، مورلاک به راحتی پیروز میشد. این درست که مورلاک دائمالخمری بود که بدجور محتاج شراب بود و به هیچ عنوان همان مرد سابقش نبود، اما ویکلورن هم حال و روز خوشی نداشت: صورتش صورت مردی در حال مرگ بود. فقط خدا میدانست آخرین بار کی خوابیده یا در این مدت اصلاً چیزی خورده یا نه.
در واقع نبرد اصلی بین مورلاک و اندهرکر بود. ویلکورن با علاقه، تیغهی سیاه شمشیر را نگاه کرد که حرکتی فریبنده انجام داد و به سوی سازندهاش یورش برد. اندهرکر نه به خواب محتاج بود، نه به غذا، نه به آب و نه به هوا. او فقط به دنبال زندگی انسان بود. طعم زن یا مرد در حال مرگ، تمام چیزی بود که برایش تقلا میکرد. هرچند هنوز خیس از خون تازه بود، اما واضح بود که هنوز تشنهی مقدار بیشتری است. شروع به خواندن کرد، اول ضعیف و سپس بلند و بلندتر. ویکلورن از روی هیجان و رضایت خندهای کرد و مورلاک زیر لب دشنام داد. ریتم آواز نیزه، فراز و فرود داشت. مثل یک سگ هی پارس میکرد و بعد آرام میگرفت. اندهرکر دوباره میکشت. آن هم خیلی زود.
نیزه حمله کرد. مورلاک جاخالی داد و قطعهی چوبین بالای دست بیجان ویکلورن را چسبید. شمشیر سیاهش را فرود آورد و دست به نیزه پیوند خوردهی ویکلورن را از مچ قطع کرد. مچ قطع شده همچنان به نیزه چسبیده بود و آن را رها نمیکرد. نیزه هنوز داشت آواز میخواند، حالا بلندتر از همیشه و هر صدای دیگری را در خود محو میکرد. مورلاک سر برندهی نیزه را چرخاند. ویکلورن همان طور آنجا ایستاده بود و به جریان خون روان از دستش نگاه میکرد که مورلاک سرنیزهی سیاه را در گلویش خواباند. ویکلورن از پشت روی زمین افتاد و نیزه که از گرفتن زندگی دیگری آرام گرفته بود، ساکت شد.
مورلاک! صدای دیو درون اندهرکر در سرش پیچید. حالا من رو از این زندانی که برام ساختی آزاد میکنی؟
مورلاک خندهای خشن سر داد و شمشیر سیاهش را تمیز کرد و در غلافش گذاشت: «امید همیشه در یک وجود شیطانی موج میزنه. کمی هم ناامیدی یاد بگیر اندهرکر. من تو رو هیچوقت آزاد نمیکنم تا روح انسانها رو شکار کنی. نمیتونم بفهمم چطور این یکی رو تور کردی. من تو رو تو سرنیزه زندانی کردم و بعد هم در دخمهای پر از تله و دام دفنت کردم و بعد هم یه هشدار سر در غار نوشتم. چه جوری آزاد شدی؟»
دیو درون ذهنش زمزمه میکرد. اون هشدار بود یا تبلیغ؟ قهرمانهای بسیاری در طی قرون و اعصار مختلف در راه به دست آوردن گنجینهی مورلاک صنعتگر جون خودشون رو فدا کردن. بالاخره یکیشون موفق شد. مردمش کلی دربارهش شعر و حماسه میگفتن، البته اگه راضیش نمیکردم تا همهشون رو بکشه.
مورلاک اخم کرد و رو برگرداند. برگشت تا لین را دفن کند. او را روی زمین خواباند و چند سکه و چند قطعه طلا کنار پیکر قطعهقطعه شده گذاشت و بعد رویش را پوشاند. از الوار گاری چند تکه شکست و علامتی ساخت تا روی قبر میهمانخانهدار مرده بگذارد. به تصورش، مردمی که لین برای محافظت از آنها جانش را فدا کرده بود، بالاخره موقعی بازمیگشتند. پس یادداشتی با حروفی درشت برایشان روی قبر نوشت: لین اینجا مرد، شما کجا بودید؟
سپس سر وقت نعش بیجان ویکلورن بازگشت. از روی خشم چند ضربهی محکم به نعشش نثار کرد و بعد اندهرکر را از زخمش بیرون کشید. گذاشت دست همان طور که به نیزه چسبیده بود، همانجا بماند و خودش سرنیزه را برداشت و رفت. از بالای تپه برگشت و به عقب نگاه کرد. چند پرندهی لاشخور دور نعش بر زمین ماندهی دزد را گرفته بودند.
دیو دوباره زمزمه کرد. بالاخره من رو پیش خودت نگه میداری و ازم استفاده میکنی؟من سلاح پرقدرتیام. اگه با زندگی آدمیزاد تغذیهام کنی، میتونم برات از دشمنات انتقام بگیرم.
مورلاک چیزی نگفت و فقط اندهرکر را به دهکده بازگرداند، به همان جا که زمانی میخانهی دست شکسته بود. شهر متروکه شده بود: همه از دست ویکلورن و اندهرکر پا به فرار گذاشته بودند. مورلاک درب مغازهی آهنگری را شکست و داخل شد. در کوره آتشی به پا کرد و با پتک آهنگری یک سری ابزار ساخت.
دیو با حالتی معذب گفت: « تو نمیتونی با این وسایل بدوی زندان من رو نابود کنی.»
مورلاک در مخالفت با او گفت: «تو نه میدونی چه کارایی از دست من برمیاد و نه میتونی حدس بزنی میخوام چی کار کنم.»
او سرنیزهای ساخت که از نظر ظاهری درست مثل اندهرکر بود. حتا توانست مانند اندهرکر سطحش را درخشان کند. داغش کرده و چکشکاریش کرد. سپس گذاشت تا سرد شود و بعد آن را صیقل داد. اندهرکر را از دسته جدا کرد و سرنیزهی جدید را به جای آن گذاشت. تکههای دست قطع شدهی ویکلورن هم هنوز به آن چسبیده بود. بعد بزرگترین پتکی که در مغازهی آهنگری موجود بود را برداشت و آن قدر به اندهرکر جدید زد تا در هم شکست و قطعه قطعه شد.
مورلاک یک سوهان برداشت و با گوشهی آن بر روی یک طرف سندان حک کرد: در اینجا من، همو که اندهرکر را ساخت، نابودش کرد، چون دوست من، لین را به قتل رساند. من را ببخشید و به یادم بسپراید: مورلاک امبروسیوس.
دیو در سرش فریاد زد:«دروغگو!»
مورلاک شانهای بالا انداخت و گفت: «دنیا فکر میکنه من تو رو ساختم، در حالی که این یه دروغه. من فقط تو رو زندانی کردم. اگه میتونستم تو تفدونی یا پادری یا هرچیزی که مرگآور نباشه زندانیات میکردم؛ ولی قواعد جادویی که برای زندانی کردن دیوها وضع شده دست منو میبنده. ولی من میتونم یه دروغ رو با یکی دیگه درست کنم. این تکههای ملعون اندهرکر هم به عنوان اموالی گرانبها از نسل به نسل به ارث میرسه تا شاید یه روزی دوباره سر هم شه و یک سلاح جدید بسازه...»
اونا میفهمن. میفهمن که این من نیستم!
«... البته که به قدرت سلاح اولی نمیشه، ولی خب اونا هم هیچوقت چیزی رو مثل نسخهی اولش نمیسازن. و هیچکس هم دنبال اندهرکر نمیگرده؛ چون همه میدونن که اون کجاس. اینجوری دیگه هیچ تبلیغی هم که نشون بده تو کجا آروم گرفتی وجود نداره. تو پژمرده میشی و تو تاریکی میمیری و دیگه هرگز روح انسانی رو تسخیر نخواهی کرد.»
من نامیرا هستم.
«خودت که این طور میگی، ولی من هیچوقت باور نکردم. تو باید بخوری، بنابراین فکر کنم اگر دیگه چیزی نخوری از گرسنگی بمیری. به هر حال، امتحان میکنیم. من به اندازهی چند صد سال صبر میکنم تا ببینم چطور میشی.»
مورلاک تیغهی ملعونی که اندهرکر را در خود زندانی کرده بود، در جای دوردستی درون یک چاه انداخت و بعد با خروارها خروار خاک روی آن را پوشاند.
در آخر، به شدت به نوشیدنی نیاز پیدا کرد. درب دست شکسته را هم شکست و وارد شد و به عنوان سرمایهگذار و حامی لین، حالی به خود داد. حداقل این طوری یک پیاله مشروب برای خودش دست و پا کرد و پشت بار نشست و خود را برای سرکشیدن آماده کرد. چند لحظه ایستاد و انعکاس کج و معوج خود را در سطح تیرهی مشروب نظاره کرد.
وقتی مردم به شهر بازگشتند، کتیبهای را که روی سندان نوشته شده بود دیدند. همین طور تکههای سرنیزهی خُرد شده را. و کم و بیش همان گونه عمل کردند که مورلاک میخواست. همین طور درب شکستهی دست شکسته را هم دیدند و پیالهای شراب پیدا کردند که لب به لب پر شده و دستنخورده بود. ولی مورلاک را ندیدند. یعنی دیگر هیچوقت او را ندیدند.
پانویسها:
[1] Morlock Ambrosius
[2] Leen
[3] Narrow Sea
[4] Viklorn
[5] Andharkar
[۶] در اینجا مورلاک عبارت moron را به کار میبرد که در زبان انگلیسی با ویلکورن نسبتاً همآهنگ است. یعنی خودش را زده به آن راه که اسم ویلکورن را نشنیده و هر کسی این کار را کرده، یک احمق به تمام معنا است.
[7] Sarkunden
[8] Dhalion
[9] Imperial Road
[10] Ontil