شمعها را روشن کردم. این آخرین کاری بود که باید میکردم. آوردن غذا و کشیدنشان، میبایست توسط خدمتکاران آشپزخانه انجام میشد. آن هم وقتی که سلطان با گروه فرماندهان نظامیاش میرسید، نه حالا.
خسته و کوفته روی یکی از صندلیهای دور میز نشستم و به پشتی بلند آن تکیه دادم. از صبح تا حالا، تالار را تمیز کرده بودم، میز و صندلیها را جابهجا کرده بودم و اتاق تصمیمگیری و سیاستگذاری جنگ را به تالار صرف شام بدل کرده بودم.
تالار، با نوری طلایی روشن بود. چنین فضایی، بیشتر باب طبع آدمهای احساساتی بود. اما این که آیا بانی پال هم از آن خوشش میآمد...؟ باید منتظر میماندم و میدیدم. اگر از این طریقهی چیدن خشنود نمیشد، بی هیچ رو در بایستی، بلند میشد و مسخرهکنان تالار را ترک میکرد و حتا منتظر شام نمیماند. آن وقت، همه چیز خراب میشد.
آدمی نبود که پایبند رسومات سلطنت باشد. با این که نیمی از کهکشان، به او -از سر ترس یا به دلخواه- احترام میگذاشتند و چندین دنیا در برابر او سر تسلیم فرود آورده بودند، باز هم مانند اراذل و اوباش دنیاهای پرت و دور افتادهی لبهی کهکشان -یعنی زادگاهش- غذا میخورد. سر میز غذا، نعرهزنان حرف میزد و میخندید و تکههای غذا و آبدهانش را به اطراف پرت میکرد. بطری بطری مشروب میخورد و بالا میآورد. سپس مثل یک کرگدن، یک روز تمام میافتاد و صدای خرناسش، کل بار را میلرزاند. کسی هم جرات جابهجا کردنش را نداشت.
و من. من مثلاً ملکه بودم. اما داشتم کار میکردم. داشتم صندلی جابهجا میکردم. با خدمتکاران کلکل میکردم. همسران پادشاهان محلی، روز و شب در آرامش و نهایت لذت بودند. بهترین پزشکان، روز و شب سلامتیشان را میپاییدند و نمیگذاشتند پشه بگزدشان و من، میبایست با روباتهای احمق میز و شام را آماده میکردم؛ برای شوهر فاتحم که قرار بود از کشورگشایی پیروزمندانهاش بازگردد. قرار بود بیاید و با صدای بلند، سر میز شام برایمان تعریف کند که چگونه خاک متصرفهاش را به توبره کشیده و ثروتهایشان را به یغما برده و استخوانهای مردههایشان را از زمین بیرون کشیده و به رسم پیروزی، به آشور آورده.
این شیوهاش بود. پس از آن که ناگاه سربازانش بر سر مردم بیدفاع شهرها نازل میشدند و دهها سفینهی غول پیکر، آسمان سیاره را تیره میکردند، جنگ آغاز میشد.
اگر ساکنان آن دنیا زیاد مقاومت نمیکردند و آن جا بدون خونریزی فتح میشد، یکی از آن سفینههای غول پیکر، با دویست هزار سرباز درونش، به عنوان پایگاه نظامی برای نظارت بر شرایط جدید، در آن سیاره میماندند و باقی سربازان باز می-گشتند.
اما اگر سکنهی سیارهای فکر مقاومت به سرشان میزد، دنیایشان در هم کوبیده میشد. رودها و دریاها خشک میشدند، جنگلها به آتش کشیده میشدند، شهرها ویران میشدند و مردمشان کشته میشدند.
اسباب بازیهای شوهر من، اشعههای سرطانزا، اشعههای نابود کنندهی بافتهای عصبی، ماهیچهای و پوستی بودند. گاهی که میخواست بیشتر تفریح کند، گروههای صد هزار نفری اسرا را میان خلأ رها میکرد. یا با سفینهای کوچکتر، به سمت یک ستاره میفرستادشان.
این بود شوهر عزیز من.
او دنیای فقیر آشور را -زادگاهش را- ثروتمند کرد. شهرهای بزرگ بنا کرد با برجهای بلند. و پی این برجها و شهرها را بر روی جسد مردان و زنان دنیاهای دیگر بنا گذاشت. بر روی هزاران اسیر جنگی ژندهپوش، دست و پا در زنجیر، که در سرما و گرما، در معادن و کارخانهها کار میکردند. بر روی کودکان ناقص الخلقه، با یک دست و یک پا.
بلند شدم و صندلی را مرتب کردم. به سمت یکی از پنجرههای بلند رفتم. آسمان تاریک بود و تنها یکی از دو قمر آشور در آسمان بودند. تکه سنگی سیاه و بدریخت.
همان دم، نوری سفید در افق درخشید. تنها یک لحظه. و به قدری شدید بود که چشمانم سوخت و اشک از آن جاری شد. جیغ زدم و عقبعقب رفتم. به تندیس شیر کنار راهپله آویختم و خودم را نگه داشتم تا نیفتم. جایی را نمیدیدم. چشمهایم را مالیدم تا از سوزشش بکاهم. صدای هلهله، در آسمان شهر پیچید. صدای بوق اتومبیلها. صدای آتشبازی.
ورود پرافتخار شوهرم به خانهاش. ورود در نور. از دروازهی نوری.
تا ساعتی دیگر، جشن بزرگ در شهر تمام میشد و سلطان به خانه باز میگشت. با شکوه و عظمت و با قهقههی بلند. دندانهای جرم گرفته و سر و وضع کثیف. زره فلزی به تن، مینشست و اسلحهی بزرگش را با هیجان روی میز میکوبید و شروع به خوردن میکرد. من نیز میبایست در تمام این مدت سمت چپ صندلی او میایستادم. دست روی دست و با لبخندی بر روی لب. همین. سهم من از شهبانویی، همین بود.
دیگر فرصت نبود. باید لباسهایم را عوض میکردم. چند پلک زدم و تصویری مات از اطراف دیدم. تصویر تندیس زرین شیر، که دستم را دورش حلقه کرده بودم. رهایش کردم و از راهپلهی عریض بالا رفتم. اتاق خصوصی من، دومین اتاق بزرگ قصر بود. بعد از اتاق مخصوص بانی پال. هیچکس اجازهی ورود به آنجا را نداشت. بعدازظهرها، مقامداران حکومتی، آنجا می-رفتند تا قمار بزنند. غیر از آن، حتا من هم باید پشت در میماندم تا او اجازهی ورود دهد.
به بالای پلهها که رسیدم، بازگشتم و تالار را از نظر گذراندم. همه چیز مرتب. فرش بزرگ قرمز با طرحهایی پیچ در پیچ، چلچراغ زرد نور بالای میز، پیشخدمتها -از انسان و روبات- با لباسهای سرخ که همه جای تالار ایستاده بودند.
برگشتم و از راهپلههای سمت راست که عرض کمتری داشتند، بالا رفتم.
وارد اتاق شدم. به آینهی قدی رو به رویم نگاه کردم و خدمتکار خصوصیام را دیدم که کنار دری که از آن وارد شده بودم، ایستاده بود. این روبات را خود بانی پال برایم در نظر گرفته بود. من هم امتحانش کرده بودم. به او اطمینان داشتم. اطمینان داشتم که کوچکترین حرکتم را ضبط میکند، قسمتهای مشکوکش را جدا میکند و برای بانی پال نمایش میدهد. بانی پال نمیدانست که من این را فهمیدهام و فکر میکرد که همسر مهربانش، حتا وقتی بدترین برخوردها با او می شود، در اتاق خصوصیاش، شوی تاجدارش را میستاید.
جلو رفتم و با لبخندی گفتم: «ملیچ! همین الآن ولی نعمتمون با شکوه و هیبت وارد شهر شد. احتمالاً الآن تو راه خونهن. فکرشو بکن: میان برای ما از فتوحاتشون تعریف میکنن و...» خودم را ذوقزده نشان دادم و تقریباً جیغ کشیدم: «... پس از مدتها، شبی با ما شام میخورن. باورت میشه؟» و در دل گفتم: «احمق.» روبات هیچ واکنشی نشان نداد. تنها گفت: «از شادی شما خوشحالم.» ارواح پدرش.
سپس گفتم: «خب ملیچ! برو قشنگترین لباسم رو بیار.»
مثل هالوها بیحرکت ماند و به من خیره شد. گفت: «کدام لباس را میفرمایید شهبانو؟»
«همون لباس زرده بلنده، با نوارای طلا.»
تعظیمی کرد و به سمت کمد لباسها رفت. به سمت آینه برگشتم. به تصویرم در آینه نگاه کردم که چیزی از زیر لباساش در آورد و در کشوی میز توالت گذاشت. گفتم: «امشب احتمالاً خبرنگارا میان تا از غذا خوردن سلطان با بزرگان مملکتی گزارش بگیرن. من باید حسابی به خودم برسم. حسابی. باید بفهمن من چه بانوی سعادتمندیم.»
«تصور کنند»، نه «بفهمند». باید تصور میکردند که من شهبانوی سعادتمندی هستم. نباید میفهمیدند که من تنها یکی از ابزارهای ارضای خواستههای سلطان هستم و پس از یک لحظه، هیچ. پس از آن، من انسانی بیمقدارم، محبوس در یک اتاق که حق نداشت با هیچ کسی غیر از یک مشت آهن قراضه ارتباط داشته باشد. حق نداشت جز در حضور هفت کنیز که گرداگردش را گرفته بودند تا دست از پا خطا نکند، از کاخ بیرون برود. آن هم در ساعتی معین. نه بیش، نه کم. چون سلطان، بر جان خویش میهراسید. از من. از من میهراسید.
کمکم آموخته بودم که چطور از این بازی زناشویی لذت ببرم. بی آن که ملیچ بفهمد، بی آن که آن هفت کنیز بفهمند، بی آن که مرد فروشنده بفهمد، وارد این بازی هیجان انگیز شده بودم. اگر او اینقدر از من میترسید، چرا من نباید او را میترساندم؟ چرا همیشه من باید از او میترسیدم؟
ملیچ آمد. لباس بلند زرد رنگ را روی میز کنار من گذاشت تا لباسم را عوض کند. من در همان حال که به خود در آینه مینگریستم، به یاد خاطراتم افتادم.
□
روزهایی که شوهرم از جنگ باز میگشت، شبش من با هفت ندیمه، به خیابانها میرفتم. بازاری در سراسر شهر بر پا بود و غنایم جنگی در آن فروخته میشد. جواهرات، لباسهای رنگارنگ، مجسمههای قیمتی و دستگاههای الکترونیکی که چندان به آنها علاقه نداشتم. همیشه کلی خرید میکردم و به کسی میسپردم تا به قصر بیاورد.
از عجایب زمین -خانهی نیاکان اولیهی ما- زیاد شنیده بودم. شبِ بازگشت بانی پال از زمین، با اشتیاق بیرون رفتم. قمر دیگر آشور، قمر نقرهای رنگ، در آسمان میدرخشید و بازار، غرق نور و زیبایی بود.
جلوی یکی از لباسفروشیها، زنی لباسی را به نمایش میگذاشت. لباسی زرد رنگ و بلند، با نوارهای طلایی. با شگفتی به او خیره شدم. زیباترین لباسی بود که در عمرم دیده بودم. هفت ندیمه، چشمهایشان از خوشحالی میدرخشید و شروع به پچپچ کرده بودند. به سمت مرد فروشنده رفتم و بر سرش فریاد زدم که چرا این لباس را به تن زن دیگری کرده است، وقتی میداند که کسی جز من لیاقت پوشیدنش را ندارد؟ مرد بیدرنگ زن را از صحنه بیرون کشید و دستور داد لباساش را عوض کند. زن با اندوه، لباس را عوض کرد.
لباس را که خریدم، ندیمهها دست به دست میگرداندندش و جیغ میکشیدند. از ترس این که مبادا خرابش کنند، ازشان گرفتم و در جعبهای، به قصر فرستادم.
خوشخوش میان بازار میگشتم و به هر جا سرکی میکشیدم که چشمم به پیرمردی افتاد که روی زمین بساط پهن کرده بود و آت و آشغال میفروخت. پیش خود فکر کردم که لابد پسماندهی غنایم را به این یکی دادهاند که شب بیغذا نمیرد. از سر دلسوزی پیش رفتم و نگاهی به بساطش انداختم. سر در نیاوردم. پرسیدم: «اینا دیگه چیه؟»
پیرمرد که با دستپاچگی سر پا بلند شده بود، تعظیم کرد و گفت: «هر چی شاهبانو اراده کنن.»
خندهام گرفت. تعظیم کرد و بعد توضیح داد که آن یکی گشنیز است و این یکی گوگرد سرخ و آن که پودر شده، مخلوط گل گاو زبان است و اسطوخودوس و این مهرهی آبی که شبیه چشم است، برای چشمزخم است و این که شبیه نمک است، سیانور.
پرسیدم: «خب چرا باید یه نفر این مهره رو بخره؟»
سر هر جملهاش تعظیم میکرد. گفت: «چشم بد رو از صاحبش دور میکنه بانو.»
«چشم بد. عجب. اون مخلوط کارش چیه؟»
«برای دلدرد ایام عادته. نمیدونم به کار شما میاد بانو یا نه؟»
از ته دل به سادهدلی پیرمرد میخندیدم.
«اون نمکه چی کار میکنه؟»
«میکُشه بانوی من.»
در میان بقیه، این یکی واقعیتر به نظر میرسید. گفتم: «واقعاً؟»
سریع برگشت و جعبهای از وسایل پشت سرش بیرون کشید. درش را باز کرد. موشی سفیدرنگ در آن بود. نمک را درون ظرف آبی ریخت و هم زد و جلوی موش گذاشت. موش که انگار چند روز بیآبی کشیده بود، به سرعت پرید به آب خوردن. عقب کشید. دور خودش چرخید. کمی دوید و دست آخر، بیحرکت افتاد. نفسش آرام شد و مرد.
هفت کنیز، من را هل میدادند تا این فرآیند را تماشا کنند. چشمغرهای بهشان رفتم و عقب کشیدند.
«چی کار میکنه؟»
«خفه.»
«اسمش چی بود؟»
«سیانور بانوی من. این یکی رو مطمئنم که به کارتون نمیاد.»
و تعظیمی کرد. کمی ایستادم. بعد گفتم: «اشتباه میکنی. بیشتر از مخلوط گل گاو زبونت به کارم میاد.»
«پس موش فقط مخصوص خونههای بدبخت بیچارهها نیست.»
«برای موش نمیخوام. برای آدم میخوام. تا فردا، این رو برام نگهش دار.»
تعظیم کرد. خودم هم نمیدانستم چه کار میخواهم بکنم.
هر هفت کنیز، در سکوت به این گفتوگوی خطرناک گوش میدادند. میدانستم که دارند تمام جملات را در ذهنشان ثبت میکنند.
همان شب، قبل از ندیمهها، لباس زردرنگ را تنم کردم و خرامان، وارد اتاق شوهرم شدم؛ با اجازه گرفتن. روی تخت دراز کشیده بود و نیمهخواب بود. رفتم و روی تخت نشستم. سر صحبت را باز کردم. فهمیده نفهمیده سر تکان میداد. صحبت را به دروازهی نوری کشاندم و گفتم: «دیگه نباید با دروازهی نوری مخالفاتون رو نابود کنید. خیلی خطرناکه. چقدر احتمال داره این انرژی، اتفاقی، به یک دروازهی نوری دیگر برسه و دوباره به جرم تبدیل شه؟»
هشیار شد. «ممکن نیست.»
«غیرممکن هم نیست. همهی کهکشان از این دستگاها دارن. بعد از این که از این جا انرژیش کردید و فرستادیدش به فضا، ممکنه از یه دروازهی دیگه سر در بیاره.»
«یعنی...»
ساکت شد. حالت چهرهاش تغییر کرد. «نکنه فکر بدی...»
با ترس گفتم: «نه نه. من امروز تو بازار شهر، چیز خیلی جالبی دیدم. یه جور زهر که یه کمش، تو یه چشم به هم زدن موشه رو کشت. شما میتونید به جای خود مخالفاتون، جسدشون رو به قبرستون فضا بفرستید.»
خندید. «فکر بدی هم نیست. امتحانش ضرر نداره.»
خیالم آسوده شد. قبل از آن که چیز دیگری بگوید، گفتم: «من خودم فردا شب میرم یه کمش رو میخرم. با فروشندهاش هماهنگ کردهم.»
فردا شب با خیال راحت سیانور را خریدم. به قصر آمدم. بیرون قصر ندیمهها را مرخص کردم. سپس سیانور را دو قسمت کردم. قسمتی از آن را در شیشهی کوچکی که همراه آورده بودم ریختم و قسمت دیگر را در ظرف چوبی خود سیانور نگه داشتم. شیشهی کوچک را زیر لباسم مخفی کردم. خودم هم نمیدانستم چه میکنم.
وارد سرسرا شدم. بی آن که کسی را با خبر کنم، به اتاق خود رفتم.
سختترین کار، فریب دادن ملیچ بود. او را جز با دستور نمیشد سرگرم کرد. هر جای اتاق که شیشه را مخفی میکردم، برای او قابل یافتن بود. به جز یک جا، که از قبل هم فکرش را کرده بودم: دروازهی نوری کوچکی که در اتاق من بود.
دروازهی نوری، از اختراعات مهندسان ارتش بانی پال بود. بانی پال از آن برای ناگهانی ظاهر شدن در سیارههای دشمن استفاده میکرد. یک دروازهی نوری را با سفینهای مسافربری به سیارهی دشمن میفرستاد و از طریق آن، پانصد سفینهی نظامی را در آن جا ظاهر میکرد. کسی از دشمنان فرصت مقاومت پیدا نمیکرد.
به هر جرم، یک کد اختصاص داده میشد که تنها با وارد کردن آن کد در دستگاه، جرم دوباره از حالت انرژی به جرم در میآمد. یک نقشهی الکترونیکی هم در کنار دروازه بود که کل کهکشان و دروازههای موجود در آن را مشخص میکرد. با آن نقشه، مقصد مشخص میشد. اگر مقصدی مشخص نمیشد، یا مقصد مشخص شده یک دروازهی دیگر نبود، انرژی هیچگاه به جرم تبدیل نمیشد. همان کاری که بانی پال با مخالفانش میکرد.
روی صندلی کنار میزم نشستم. ظرف چوبی سیانور را روی میز گذاشتم. با آن بازی میکردم و فکر میکردم که چطور ملیچ را به بهانهای بیرون بفرستم تا بتوانم دروازهی نوری را روشن کنم.
به ملیچ گفتم یک فنجان شکلات داغ با شکر برایم بیاورد. بیرون رفت. این کار این قدر طول نمیکشید که بتوانم دستگاه را روشن کنم. ناامیدانه به یافتن راهحل بهتری فکر کردم.
□
ملیچ لباس زرد رنگ زیبایم را به من پوشانده بود. خود را در آینه برانداز کردم. چینهایش من را سحر میکردند. انگار آن را فقط برای من دوخته بودند. بی آن که چشم از خود بردارم، گفتم: «عطر، آرایش.»
قلبم به تپش در آمد وقتی که او کشوی میز توالت را باز کرد. اما بی آن که متوجه چیزی غیرمعمول در کشو بشود، وسایل مورد نیاز را برداشت و کشو را بست.
ملیچ مشغول شد.
□
کمی بعد، با قوری و فنجان چینی و ظرف شکر بازگشت. با بیحالی به او نگاه کردم و بعد، سرش داد زدم: «روبات اسقاطی! نمیفهمی یه فنجون یعنی چی؟ کل آشپزخونه رو برام آوردهی؟»
با لحن ترحمانگیز مصنوعی گفت: «از این که شما را خشمگین کردم، متأسفم.» جان خودش.
سینی طلاکاری شده را روی میز گذاشت و به جای خود، کنار در اتاق بازگشت.
فنجانی برای خود ریختم. بخار خوشبویی از آن بر میخاست. قدری شکر در شکلات حل کردم. در حالی که غرق فکری برای راه حل بودم، قدری از شکلات خوردم و جیغ کوتاهی کشیدم. لب و زبانم سوخت. فنجان، از دستم افتاد و هر چه درونش بود، روی لباسم خالی شد. با جیغ دیگری از روی صندلی بلند شدم. فنجان از روی دامنم افتاد و خرد شد.
قسمتی از لباس که شکلات رویش ریخته بود را گرفتم و خود را باد زدم. در همان حال، فکری به ذهنم خطور کرد. رو به روبات که با جیغم جلو دویده بود، گفتم: «کوری؟ نمیبینی؟ زود برام لباس بیار. باید برم حمام.»
ملیچ لباسی برایم آورد. به حمامی که در اتاقم بود رفتم. لباس را از پشت در به او دادم و داد زدم: «لباس کثیفه رو ببر رختشور خونه. صبر کن تا بگیریش. زود باش.»
وقتی مطمئن شدم که رفته است، فوراً بیرون آمدم. شیشهی کوچک در دستم بود. به سمت دروازهی نوری دویدم و روشنش کردم. منظومهی خودمان، سیارهی خودمان و شهر خودمان را از روی نقشهی الکترونیکی انتخاب کردم. سپس دروازهی اتاق خودم را به عنوان مقصد انتخاب کردم. بعد دستگاه را فعال کردم. کدی روی صفحهی کنار دروازه نقش بست. به سمت میز دویدم و آن را نوشتم و برگشتم. میان چارچوب خالی، حالا صفحهای سفید به وجود آمده بود. عقب رفتم و شیشه را به طرف آن صفحهی سفید پرتاب کردم. ناگهان نور خیره کنندهای اتاق را روشن کرد. و قبل از آن که دستم جلوی چشمانم برسد، خاموش شده بود.
کورمال، به طرف دروازه رفتم و خاموشش کردم. چشمهایم میسوخت. دستم را به میز و دیوار کشیدم و در حمام را پیدا کردم.
ملیچ که بازگشت، من درون حمام بودم و منتظر بودم سوزش چشمهایم، کمی کم شود. با این چشمهای سرخ، لو میرفتم. نمیدانستم چرا دارم این کار را میکنم.
□
کار ملیچ تمام شده بود. گفتم: «من برای استقبال از پادشاهمون میرم پایین. همین جا بمون.» رفت و گوشهی اتاق ایستاد.
پشت به او ایستادم و کشوی میز توالت را باز کردم. آن چه که در آن گذاشته بودم را برداشتم و در میان چینهای لباس مخفی کردم. از روی شانه نگاهی به ملیچ انداختم و در کشو را بستم.
به تالار که رسیدم، خبرنگارها به سمتم هجوم آوردند و بنا گذاشتند به عکس گرفتن. نور تند سفید، چشمهایم را میزد. گفتم: «فعلاً نه. بعد از شام. فعلاً نه.»
کنار میز ایستادم و نگاهی به سرتاسر میز انداختم. بیهوده چند صندلی را جابهجا کردم که مثلاً مرتب شوند.
□
آن مقدار زهر را که در ظرف چوبی بود، دستور دادم در برابر بانی پال، بر روی چند موش آزمایش کنند. وقتی موشها به سرعت مردند، او کلی کیف کرد.
گفتم: «این مقدارو فقط برای آزمایش گرفتم. اگر مایل باشید، دستور میدیم مقدار بیشتری تهیه بشه.»
«تو دیگه نمیخواد دخالت کنی. ما این جا صدر اعظم داریم.»
«امر امر شماست.»
دو روز بعد، مقدار زیادی سیانور از زمین تهیه شد. همان موقع هم اعدام از طریق دروازهی نوری لغو شد.
تا وقتی بانی پال برای فتح سیارهای دیگر رفت، منتظر ماندم.
حالا چند قدم بیشتر تا پیروزی، فاصله نداشتم. اولین قدم، بیرون آوردن شیشهی سیانور از دروازه بود. قدم بعدی، این که به آشپزخانه بروم و کسی به حضورم در آن جا مشکوک نشود. قدم آخر هم این بود که سیانور را به گونهای وارد غذاها کنم و کسی نفهمد.
قدم اول، با موفقیت انجام شد.
سپس به این بهانه که میخواهم مراسم استقبال از شوهرم به بهترین شکل برگزار شود، به آشپزخانه رفتم تا مثلاً سرکشی کنم. هر چند این بهانه، مجبورم کرد که همپای روباتها به مرتب کردن تالار غذاخوری بپردازم.
و قدم آخر، خطرناکترین قسمت بود. همهی خوراکیها، پس از آماده شدن آزمایش میشدند تا بیخطر باشند. بعد بدون دخالت دست، وارد گرمکن غذا میشدند تا زمان ورود بانی پال. نمکدانها و ظرفها هم پس از آزمایش، وارد اتاقکی با دیوارههای سربی میشدند و درشان تا زمان ورود بانی پال قفل میشد.
نمیتوانستم قبل از آزمایش نمک را با سیانور تعویض کنم. بعد از آزمایش هم نمیشد به غذاها و ظروف دسترسی پیدا کرد. بعد از ورود بانی پال هم زمان تعویض ظروف نبود. چون من باید در تالار حاضر میشدم و اگر نمیشدم، شک برانگیز بود.
بیهدف این سو و آن سوی آشپزخانه میرفتم و به کار آشپزها نگاه میکردم. فکر میکردم که چه باید بکنم.
باید به طریقی مرحلهی آزمایش را دور میزدم. ناگهان جرقهای در ذهنم زد. همان جایی که همان لحظه، شیشهی کوچک سیانور را مخفی کرده بودم، میتوانستم یک ظرف نمکدان هم مخفی کنم. فقط باید یکی میدزدیدم و آن را زیر لباسم مخفی میکردم.
بعد از حضور بانی پال، میتوانستم به گونهای آن را جلوی بانی پال بگذارم که او نفهمد.
میتوانستم؟
□
در همان زمان، دو خدمتکار در بزرگ تالار را گشودند. دو نگهبان با اسلحههای سنگین وارد شدند و در دو طرف ایستادند. آن گاه بانی پال، شوهر من، با مسخرگی وارد شد. دستانش را بالا برد و فریاد زد: «ورود خودم رو تبریک میگم!» و همزمان، فلاش دوربینها درخشید.
حرکت کرد و پشت سرش، فرماندهان نظامی، خندان وارد شدند. گویا کشت و کشتار تأثیری در آنها نگذاشته بود.
من به آرامی جلو رفتم. در برابرش زانو زدم. دست زمخت و پینه بستهاش را گرفتم و بوسیدم. سپس گفتم: «اعلیحضرت، به خونهتون خوش اومدید.»
سپس نرم بلند شدم و کنار رفتم. لبخندی بر لبانش نقش بست و بیتفاوت رد شد.
به ردیف فرماندهان نگاه کردم که رد شدند و روی صندلیها نشستند. بانی پال، بنا بر عادتش، اسلحهی سنگین فلزی کثیفش را از غلاف پشت کمرش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
رو به فرماندهان فریاد زد: «یه گله گاو گرسنه چی میخوان؟»
فرماندهان با خنده داد زدند: «غذا!»
«یه گروه قحطی زده چی میخوان؟»
روی میز کوبیدند و با شادی داد زدند: «غذا!»
«یه گروه از جنگ برگشته چی میخوان؟»
فریاد «غذا!» تالار را برداشت و بعد، فرماندهان قهقهه زدند.
روباتهای خدمتکار با حالتی موزون، به حرکت در آمدند و ظرفهای بزرگ بره و اردک بریان و انواع سوپ و نوشیدنی را روی میز چیدند. من هم بی آن که مزاحم حرکتشان شوم، در سمت چپ صندلی شوهرم قرار گرفتم. شوهری که از همین حالا، او را مرده میپنداشتم. دستم را روی دستم گذاشتم. زیر هر دو دست، نمکدان را گرفته بودم. لبخند بر لبانم نشسته بود.
مستخدمی که نمکدانها را میچید، انسان بود. با حالتی موزون دور میز میگشت و جلوی هر کس نمکدانی میگذاشت.
به صندلی بانی پال که رسید، دو قدم جلو رفتم و دست روییام را دراز کردم، به بهانهی این که میخواهم چیزی بردارم. خدمتکار به من خورد و آخرین نمکدان از دستش افتاد. با ترس شروع به عذرخواهی کرد. فوری خم شدم و نمکدان را با نمکدان خودم جا به جا کردم. بعد نمکدان خودم را جلوی بانی پال گذاشتم. با لبخند رو به او گفتم: «اشکال نداره.» از خوش اخلاقیام تعجب کرده بود.
دو قدم عقب رفتم و سر جایم ایستادم. این بار نمکدان دیگری را زیر دو دست گرفته بودم که باید سر فرصت از شرش خلاص میشدم.
از احساس غرور از انجام چنین کاری، درونم از شادی سرشار شده بود. انگار سبک شده بوم و در فراتر از کهکشان پرواز میکردم. جایی نزدیک ابر بزرگ ماژلانی یا حتا نزدیک به کهکشان آندرومدا. جایی در بیوزنی مطلق.
بانی پال سرش را کمی گرداند و با صدای آهسته گفت: «برای تو هم یه هدیهی ویژه دارم. صب کن.»
اهمیتی ندادم. لابد جواهری یا روبات خدمتکاری جدید بود که به غنیمت آورده بود.
کار روباتها تمام شده بود و فرماندهان، آمادهی اجازهی بانی پال بودند تا مانند گرسنگان حاشیهی کهکشان -زادگاهشان- به سمت بشقابها یورش ببرند. اما اجازهای صادر نشد.
چند بار دست زد و صندلیاش را عقب کشید و بلند شد. من اندکی عقب رفتم. چه هدیهای بود که این همه فرمانده را برای دادنش معطل میکرد؟
در اطراف میز به راه افتاد و کنار یکی از فرماندهان ایستاد. روی میز دراز شد و ظرف پنیر پیش غذا را جلو کشید. در همان حال گفت: «توی این مدتی که به نقاط مختلف کهکشان سفر میکردیم و فتحشون میکردیم، خیلی تجربه کردیم.»
در ظرف را باز کرد. «از جمله این که از دور و برمون غافل نباشیم.»
قلب من لحظهای ایستاد و برای جبران آن یک لحظه، با سرعت بیشتری تپید. چه میخواست بگوید؟
کمی از پنیر چشید. ملچ مولوچ کرد و گفت: «بی نمکه.»
نمک؟
مسیر رفته را برگشت و سر راهش دانهدانهی نمکدانها را بر میداشت و نگاهی میکرد و سر جایشان میگذاشت. «جاسوس گذاشتیم. همه جا. حتا دور افتادهترین جاها. هر لحظه. حتا وقت مستراح رفتن. هر کس. حتا مورد اعتمادترین افراد. و هر چیز. حتا سادهترین چیزا...»
روبهروی من ایستاد. نمکدان خودش را برداشت. جلوی صورتش گرفت و چرخاندش. انگار اولین بار است آن را میبیند. «... مث نمک.»
فرماندهان چیزی از حرفهای او نمیفهمیدند. مخاطب او هم آنها نبودند. من بودم. هرم نفسش را حس میکردم. نگاهش داغم کرده بود.
با لبخند به سمت ظرف پنیر برگشت و گفت: «الآنم میخوام یه هدیه به همسرم بدم...» روی پنیر نمک پاشید. نمکدان را رویش خالی کرد. «... به پاس وفاداریش به من...» رو به یکی از دو نگهبان مسلح دم در بشکنی زد. سرباز جلو آمد. از فانوسقهاش ظرفی باز کرد و به بانی پال داد. بانی پال ظرف را روی میز کج کرد. «... در این مدتی که نبودم...» و در آن را باز کرد. دو موش کوچک سفید که انگار چند روز گرسنگی کشیده بودند، به سوی ظرف پنیر پیش رویشان دویدند.
سرم گیج رفت. چشمانم سیاه شد. با یک به پشتی صندلی بانی پال تکیه کردم تا نیفتم. دستی که نمکدان در آن بود، عرق کرده بود. میخواست این رسوایی را تا کی ادامه دهد؟ آن هم با تعریف و تمجیدهایی که پیوسته از من میکرد؟
واضح بود که چند لحظه بعد، موشها جابهجا مردند.
همهی فرماندهان، با تعجب و هراس از جای خود برخاستند و با چشمان گشاده به دو موش نگاه کردند. خبرنگاران، شکار این صحنه را از دست دادند؛ چون دوربینها را پایین آورده بودند و با تعجب به دو موش نگاه میکردند.
دیگر نای ایستادن نداشتم. با نالهی خفیفی روی صندلی بانی پال افتادم. دست آزادم را روی پیشانی و چشمهایم گذاشتم. سرم داغ شده بود. دستم خیس شد.
بانی پال گفت: «همین الان بهم گزارش شد که توی کشوی توالت میز همسرم، یه چیز مشکوک بوده. قبل از غروبم بهم گزارش شده بود که یکی از ظروف آشپزخونه گم شده. دزد بیچاره نمیدونسته که من حتا حساب نمکدونای آشپزخونهم رو هم دارم. نمیدونسته که هر ظرف و غذایی که سلامتش تأیید بشه، با ماژیک فرابنفش، علامت کوچیکی روش میذارن.»
دستم را پایین آوردم و به اطراف نگاه کردم. بانی پال دستگاهی که دستش بود را به طرف نمکدان گرفته بود. هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد آن دستگاه را به طرف نمکدان دیگری گرفت. دایرهی آبیای روی آن درخشید. همهی حاضران به سمت من برگشتند. بانی پال خطاب به من گفت: «نمکدونی که دستته رو بذار رو میز.»
نزدیک بود همان جا بزنم زیر گریه. این پایان بازی بود. یا همان جا با ضرب گلولهی لیزری من را میکشتند یا فوقش بعد از حبس و شکنجه، اعدامم میکردند. با همین سیانور.
نمکدان را روی میز گذاشتم. کنار بشقاب حاوی ران بزرگ بره.
بانی پال با صدایی که قلب من را لرزاند، فریاد زد: «آقایون چرا همسرمو تشویق نمیکنید؟ اون همین الآن نشان نخست وفاداریو از طرف من گرفت!»
و نگاهم -خودم هم از چنین نگاهی تعجب کردم- روی اسلحهی بزرگ بانی پال که سمت راست بشقاب بود افتاد و روی آن قفل شد.
میلیاردها انسان رها شده در خلأ.
میلیاردها زن و مادر داغدیده.
سیارههایی که مردمانش دیگر انسان خطاب نمیشدند.
دنیاهای سیاه و تاریک.
دنیاهای برده.
تمام کهکشان، اگر امپراتوری جهنمی بانی پال، بر آن مسلط میشد.
و من.
بانی پال دستانش را از دو طرف باز کرده بود و میگفت: «آقایون! این شما و این قهرمان وفاداری!»
از جا بلند شدم. میدانستم که نمیتوانم اسلحه را بلند کنم. آن را همان طور که روی میز بود، چرخاندم به سمت بانی پال و پیش از آن که مردان وحشتزده - که به سمتم میدویدند - جلویم را بگیرند، پیش از آن که یکی از آنها جلوی بانی پال بپرد و خود را سپر کند، شلیک کردم.
پس از آن، خودم شاهد ماجرا نبودم. اسلحه به شدت به شکمم خورد و با وجود صندلی سنگینی که پشتم بود، من را تا آن سوی تالار پرتاب کرد و به دیوار کوفت. در همان حال که با بیحالی روی زمین افتاده بودم، به شویم نگریستم.
آن سوی تالار، روبهروی من، به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود. زره فلزی قدرتمندش، در ناحیهی سینه فرو رفتگی عمیقی پیدا کرده بود. اما آن چه او را کشته بود، سرش بود که غرق به خون بود. دیوارهای محکم تالار، بیشتر از پرتوی لیزری سرخ رنگ تأثیر گذاشته بودند. جمعیت هراسان، در همه جای تالار پراکنده بودند.
□
هفت سال در تاریکی به سر بردن، بیش از توان یک زن است. نمیدانم اگر روزی از این سیاهچال بیرون بروم، هنوز به شکل انسان خواهم بود، یا به شکل یکی از کارگران دنیاهای برده؟
به صورتم که دست میکشم، گودی زیر چشمهایم و گیجگاهم و بر آمدگی گونههایم آزارم میدهد. نه بیشتر از ریختن موهایم.
اوضاع کهکشان هم بهتر نیست. فرماندهان، هفت سال بر سر جانشینی بانی پال، همدیگر را با چنگ و دندان پارهپاره کردهاند. گروهی یاغی از اهالی مناطق پرت لبهی کهکشان، به ترکتازی در آن نواحی پرداختهاند. سیارههای دیگر هم، تک و توک، داعیهی استقلال دارند. بیرون از این سیاهچال، جنگی بزرگ در جریان است. بیشتر از آن مشغولند که به فکر اعدام عجوزهای بیآزار، مثل من باشند.
احتمالاً دوباره وظیفهی من است که آنها را و همهی کهکشان را سر جایشان بنشانم. دارم روی نقشهی فرار از سیاهچال کار میکنم. با سیانور.