گاهی حتا اسمش را به خاطر نمیآورد. این اتفاق وقتی میافتاد که کسی بیمقدمه اسمش را میپرسید. مثلاً برای کوتاه کردن آستین لباسی به لباسفروشی میرفت و فروشنده میپرسید: «اسمتون خانم؟» و انگار ذهنش کاملاً پاک میشد. تنها راه به یاد آوردنش هم بیرون کشیدن گواهینامهاش بود که بدون شک از نظر سوالکننده غیرعادی به نظر میرسید. پای تلفن هم سکوت آزاردهندهای که حین جستوجوی او در کیفدستیاش به وجود میآمد، طرف دیگر خط را متعجب میکرد که چه اتفاقی ممکن است رخ داده باشد.
هر چیز دیگری را اما به یاد میآورد. اسم اطرافیانش را، آدرس آپارتمانش را. روز تولد و شمارهی تلفن و حتا شمارهی گذرنامهاش را هم مثل آب خوردن به خاطر میآورد. شمارهی دوستان و مشتریانش را کاملاً از حفظ بود. حین مکالمه هم اگر خودش اسمش را پیش میکشید، مشکلی برای به یاد آوردنش نداشت. اگر از پیش ذهنش را برای اتفاقات آینده آماده کرده بود، مشکلی پیش نمیآمد. مشکل وقتی بود که عجله داشت یا آمادگی نداشت. آن وقت مثل این بود که حتا برای نجات جان خودش هم که شده، نمیتواند نامش را به خاطر بیاورد.
نام متاهلیاش میزوکی آندو [2] بود. نام مجردیاش هم اوزاوا [3] بود. هیچ کدامشان اسم خاص یا غیرمعمولی نبودند. با این وجود، معلوم نبود چرا دقیقاً در حیاتیترین لحظات ممکن از دستش در میروند. سه سال بود که میزوکی آندو شده بود. یعنی بعد از ازدواج با مردی به نام تاکاشی [4] آندو. اوایل نمیتوانست با اسم تازهاش کنار بیاید. یک جورهایی به گوشش زنگی غریبه داشت. اما وقتی به قدر کافی از آن استفاده کرد، به آن عادت کرد. در قیاس با میزوکی میزوکی و میزوکی میکی [5] که بهتر بود. چند سال پیش، مدتی با شخصی به نام میکی بیرون میرفت.
دو سال از ازدواجش میگذشت که فراموشیهایش آغاز شد. اوایل فقط ماهی یک بار یا نهایتاً دو بار اتفاق میافتاد. اما بعد تعداد دفعاتش بیشتر شد. حالا دیگر هفتهای یک بار اسمش را از یاد میبرد. تا وقتی کیفش را همراه داشت، مشکلی نداشت. کیفش را اگر گم میکرد، کارش تمام بود. البته نه کاملاً. آدرس و شمارهی تلفنش را حفظ بود. فراموشیاش از آن فراموشیهای هالیوودی تمامعیار نبود. با این همه، فراموشی فراموشی است. مسلماً چیز دلچسبی نبود. زندگی بدون اسم به نظر مثل خوابی بود که بیدار شدن از آن غیرممکن بود.
به یک جواهرفروشی رفت و دستبندی نازک خرید و داد نامش را رویش حک کنند. «میزوکی (اوزاوا) آندو». هر چند حس سگ و گربه بودن را القا میکرد، اما حواسش بود که هنگام خروج از خانه حتماً دستبند دستش باشد. اگر اسمش را فراموش میکرد، کافی بود به مچ دستش نگاهی بیندازد. دیگر نیازی نبود وسط یک مکالمه، توی کیفش دنبال گواهینامهاش بگردد و از شر نگاه بهتزدهی دیگران راحت میشد.
به شوهرش حرفی از مشکلش نزده بود. خوب میدانست که برای او این موضوع تنها یک معنی دارد و آن هم این است که میزوکی از ازدواجش ناراضی است. شوهرش با همه چیز زیادی منطقی برخورد میکرد. قصد آزار کسی را هم نداشت، شخصیتش اینطوری بود. مدام در حال تئوریپردازی بود. حراف هم بود و وقتی شروع میکرد، ولکن معامله نبود. برای همین هم مشکلش را پیش خودش نگه داشته بود. با این وجود، به نظرش هر حرفی هم که شوهرش ممکن بود بزند، چرت و پرت بود. او از ازدواجش ناراضی نبود. گذشته از منطق خللناپذیر شوهرش که گاهی سر و کلهاش پیدا میشد، مشکلی با او نداشت.
به تازگی با شوهرش وامی گرفته بودند و خانهای در ساختمانی در شیناگاوا خریده بودند. شوهرش که به تازگی وارد دههی سوم زندگیاش شده بود، در آزمایشگاهی در یک شرکت داروسازی کار میکرد. میزوکی در یک دفتر فروش شرکت هوندا کار میکرد. کارش این بود که به تلفنها جواب دهد و برای مشتریها قهوه بیاورد و از اسناد کپی بگیرد و پروندههای مشتریها را در دیتابیس به روزرسانی کند. عموی میزوکی که یکی از مدیران جزء هوندا بود، بعد از فارغالتحصیل شدن میزوکی از یک دانشکدهی زنان در توکیو، این کار را برایش جور کرده بود. کار خیلی هیجانانگیزی نبود، اما مسئولیتهایی به همراه داشت و روی هم رفته خیلی هم بد نبود. هر وقت فروشندهها در دسترس نبودند، او مسئولیت فروش را به عهده میگرفت و خیلی هم خوب جواب مشتریها را میداد. فروشندهها را حین کار کردن دیده بود و خیلی زود اطلاعات فنی لازم را حفظ کرده بود. سرعت همهی اتومبیلهای نمایشگاه را حفظ بود و به طور مثال میتوانست به مشتریها بقبولاند که راندن مدل اودیسه بیشتر به سواریهای عادی میماند تا راندن یک مینیون. خیلی خوب بلد بود جریان مکالمه را دست بگیرد و همیشه لبخندی جذاب به لب داشت که باعث میشد مشتری احساس آرامش کند. در ضمن خوب بلد بود چطور بر اساس دریافتهایش از شخصیت مشتری، تاکتیکهایش را تغییر دهد. متاسفانه اما این اختیار را نداشت که به کسی تخفیف بدهد یا دست به تعویض خودرو بزند یا امکانات مجانی به کسی بدهد. یعنی حتا اگر تنها چیزی که مانده بود، این بود که مشتری پای برگه را امضا کند، او باید کارها را به یک فروشنده میسپرد که دست آخر پول کمیسیون هم توی جیب آن فروشنده میرفت. تنها چیزی که به او میرسید، یک شام مجانی بود که هر از گاهی یکی از فروشندهها به خاطر فروش خوبی که داشت، به او میداد.
گاهی حس میکرد اگر میگذاشتند فروشنده شود، نمایشگاه فروش بهتری خواهد داشت. ولی کس دیگری چنین حسی نداشت. بخش فروش یک چیز بود و بخش کارمندان یک چیز دیگر و جز در مواقع بسیار نادر، کسی حق نداشت از این مرزها عبور کند. روش کار شرکت این بود. کلاً اهمیتی هم برایش نداشت. او جاهطلب نبود. ترجیح میداد هشت ساعت در روز کار کند، از نه تا پنج، بعد هم به تعطیلات برود و استراحت کند.
سر کار از اسم مجردیاش استفاده میکرد. میدانست که اگر بخواهد اسمش را عوض کند، باید کل سیستم کامپیوتر را به هم بریزد. به زحمتش نمیارزید و او هم مدام پشت گوش میانداخت. به دلایل مالیاتی، اسمش در فهرست متاهلین بود؛ اما همچنان بدون تغییر. میدانست که کارش درست نیست، اما کسی هم تا به حال اشکالی نگرفته بود. بنابراین روی کارت شناساییاش و کارتهای اداریاش، همچنان اسمش میزوکی اوزاوا بود. شوهرش میدانست که او سر کارش هنوز از اسم مجردیاش استفاده میکند (هر چند وقت یک بار تماس میگرفت)، ولی ظاهراً مشکلی با این موضوع نداشت. او میدانست که مساله صرفاً صرفهجویی در وقت و انرژی است. تا وقتی منطق پشت چیزی را میدانست، گیر نمیداد. از این لحاظ حسابی آسانگیر بود.
میزوکی کمکم نگران شد که نکند فراموش کردن اسمش، علائم یک بیماری خطرناک است. مثلاً یک جور آلزایمر در سنین پایین. دنیا پر از بیماریهای وحشتناک بود. همین تازگیها با میاستنیا [6] و هانتینگتون [7] آشنا شده بود. خدا میداند چند تا بیماری دیگر در این دنیا وجود داشتند که او حتا اسمشان را هم نشنیده بود. و در بیشتر این بیماریها هم علائم ابتدایی خیلی ساده بودند. ساده و در عین حال غیرعادی... غیرعادی مثل فراموش کردن اسمت؟
به بیمارستان مجهزی رفت و مشکلش را توضیح داد. اما دکتر جوانی که مسئول بخش بود و به قدری هم لاغر و خسته بود که بیشتر بهش میخورد بیمار باشد تا دکتر، خیلی حرفش را جدی نگرفت.
«جز اسمتان چیز دیگری را هم فراموش میکنید؟»
«نه... فعلاً فقط اسمم...»
«به نظر من که بیشتر یک مورد روحی روانی است.» صدایش از هر گونه احساس و علاقه خالی بود. «اگر وضعتان بدتر شد، با ما تماس بگیرید. یک سری آزمایش برایتان تجویز خواهم کرد.»
در واقع منظورش این بود که فعلاً سرمان هوارتا بیمار ریخته که وضعشان از شما خیلی اضطراریتر است.
یک روز در گاهنامهی خبری محل زندگیاش، مطلبی دید تحت این عنوان که قرار است در بخششان یک دفتر مشاوره دایر شود. مقالهی کوتاهی بود. در حالت عادی توجهی به آن نمیکرد. دفتر دو روز در ماه باز میشد و مشاور هم که یک حرفهای بود، حسابی به ساکنان بخش تخفیف میداد. مراجعه برای تمامی ساکنان شیناگاوایی بالای هجده سال آزاد بود و هر آن چه که در جلسات رد و بدل میشد، مشمول قانون حفظ اسرار میشد. مطمئن نبود که یک دفتر مشاورهی دایر شده به وسیلهی مقامات محلی چقدر ممکن است در حل مشکلش مؤثر باشد. اما بالاخره تصمیم گرفت امتحانی بکند. نمایشگاه در طول هفته حسابی شلوغ بود، اما طوری هم نبود که او نتواند یک روز در هفته را مرخصی بگیرد. این طوری توانست برنامهاش را با وقتهای مشاوره هماهنگ کند که برای یک فرد شاغل عادی غیرممکن مینمود. هر جلسهی نیمساعته هم دو هزار ین خرج بر میداشت، که برای او قیمت چندانی نبود.
وقتی وارد دفتر مشاوره شد، فهمید که تنها مراجعهکننده است. منشی برایش توضیح داد: «این برنامه خیلی بدون مقدمه شروع شد. هنوز کسی اطلاع چندانی از آن ندارد. همین که خبرش پخش شود، مطمئنم استقبال بالایی خواهیم داشت.»
مشاور که اسمش تتسوکه ساکاکی [8] بود، زنی مهربان و سنگین وزن بود و تقریباً پنجاهساله. موهای کوتاهش را قهوهای رنگ کرده بود و لبخندی دوستانه، صورت گردش را در بر گرفته بود. لباس تابستانهی نازکی به تن داشت. بلوزش ابریشمی براق بود و گردنبندی از مرواریدهای مصنوعی به گردن داشت و کفشهایش هم پاشنه کوتاه بودند. بیشتر شبیه زنهای همسایهی مهربان بود تا یک مشاور.
هنگام معرفی کردن خودش، خاطرنشان شد: «شوهرم در بخشداری کار میکند. رئیس قسمت خدمات عمومی بخشداری است. اینطوری بود که توانستیم حمایت بخشداری را برای دایر کردن دفتر مشاوره، جلب کنیم. راستش شما اولین مراجعهکنندهی ما هستید. وقت من خالی است. پس بیایید یک درد و دل بیدغدغه با هم بکنیم.» کلماتش را با فواصل معین پشت هم ردیف میکرد. اصلاً همه چیز این زن حسابشده و کشدار بود.
میزوکی گفت: «از آشنایی با شما خوشبختم.» هر چند در دلش مطمئن نبود که کسی مثل این زن بتواند کمک چندانی به وضعیت او بکند.
زن اضافه کرد: «بهتان اطمینان میدهم که من علاوه بر تجربه، مدرک مشاورهی معتبر هم دارم.» انگار ذهن میزوکی را خوانده باشد.
خانم ساکاکی پشت میزی معمولی و فلزی نشسته بود. میزوکی روی کاناپهای باستانی افتاد که به نظر میرسید همان ساعت از انباری بیرونش کشیده باشند. فنرهایش هر لحظه ممکن بود از جا در بروند و بوی نایش هم حال میزوکی را به هم میزد.
تکیه داد و شروع کرد به توضیح دادن در مورد مشکلش. خانم ساکاکی تمام مدت سر تکان میداد. او نه سوال پرسید، نه علامتی از تعجب بروز داد. او به داستان گوش سپرد و جز چند بار که ابروانش را متفکرانه در هم فرو برد، چهرهاش تغییری نکرد. لبخند محوش هرگز، حتا یک لحظه چهرهاش را ترک نگفت.
بعد از این که حرفهای میزوکی تمام شد، گفت: «فکر خوبی بود که دادی اسمت را روی یک دستبند حک کنند. از طریقهی برخوردت با مساله خیلی خوشم آمد. قدم اول همیشه باید جلوگیری از ضرر بیشتر باشد. بهتر است که با مساله عملگرایانه برخورد شود. میبینم که خیلی باهوشی. دستبندت هم خیلی قشنگ است. کاملاً برازندهی توست.»
میزوکی پرسید: «به نظرتان فراموش کردن اسم نشانهی بیماریهای خطرناک است؟ تا حالا موردی مثل این داشتهاید؟»
خانم ساکاکی پاسخ داد: «فکر نمیکنم چنین بیماریای وجود داشته باشد. چیزی که مرا نگران میکند، این است که وضعیتت طی یک سال گذشته حادتر شده. ممکن است علائم دیگری هم ظاهر شوند. مثلاً فراموشیات به بخشهای دیگر ذهنت سرایت کند. پس بیا قدم به قدم جلو برویم تا مشخص کنیم مشکل از چه زمانی آغاز شده.»
خانم ساکاکی ابتدا چند سوال معمولی از میزوکی پرسید. چند سال است که ازدواج کرده، کجا مشغول به کار است، وضعیت سلامتیاش چطور است. بعد سوالاتی دربارهی زمان کودکیاش مطرح کرد. دربارهی خانوادهاش و دوران مدرسهاش. از چه چیزهایی لذت میبرد و از چه چیزهایی بدش میآمد. استعداد چه کارهایی را داشت و استعداد چه کارهایی را نداشت. میزوکی سعی کرد به همهی سوالات صادقانه و سریع پاسخ دهد.
میزوکی در خانوادهای کاملاً عادی بزرگ شده بود. پدرش برای یک شرکت بزرگ بیمه کار میکرد و هر چند هیچ یک از والدینش آدمهای کلهگندهای نبودند، یادش نمیآمد که برای به دست آوردن پول بیشتر، حرص زده باشند. پدرش مردی جدی بود و مادرش کمی زیادی حساس و غرغرو بود. خواهر بزرگش همیشه نفر اول کلاسش بود، هرچند از نظر میزوکی آدمی سطحی و خالهزنک بود. با این همه میزوکی هرگز مشکل بزرگی با خانوادهاش نداشت. تا به حال با هم وارد دعوای بزرگی نشده بودند. خود میزوکی از آن بچهها نبود که مدام توی چشم باشند. هیچوقت مریض نمیشد. چندان درگیر قیافهاش هم نبود. کسی هم هرگز بهش نگفته بود که خیلی خوشگل است. از نظر خودش باهوش بود و بیشتر به زرنگترهای کلاس نزدیک بود تا تنبلها و با این وجود، در هیچ زمینهای هم استعداد خاصی نداشت. چند تا دوست صمیمی داشت. اما حالا همهشان ازدواج کرده و به شهرهای دیگر نقل مکان کرده بودند و دیگر خیلی با آنها در تماس نبود.
از ازدواجش راضی بود. آن اوایل او و شوهرش همهی اشتباهاتی را که زوجهای جوان مرتکب میشوند، انجام داده بودند. آخر سر زندگیشان را جمع و جور کرده بودند و حالا زندگی خوبی داشتند. شوهرش آدم کاملی نبود، اما صفات خوب زیادی داشت. مهربان بود و مسئولیتپذیر. خیلی هم تمیز بود و تازه بدغذا هم نبود و هیچوقت بیخودی ایراد نمیگرفت. با همکاران و رئیسهایش هم خوب کنار میآمد.
حین پاسخ دادن به سوالات مشاور، میزوکی احساس کرد عجب زندگی کسلکنندهای داشته است. اگر زندگیاش یک فیلم بود، از آن دسته فیلمهای کمخرج مستند حیاتوحش میشد که بی برو و برگرد، آدم را بیهوش میکرد. فقط مناظری یکنواخت که تا ابد ادامه مییافت؛ بدون کمترین تغییری. هیچ پایان نمایشی در کار نبود. خبری از هیچ اتفاق تاثیرگذاری نبود. میزوکی میدانست که وظیفهی مشاور، گوش دادن به مراجعهکننده است. ولی کمکم داشت دلش برای خانم ساکاکی میسوخت که مجبور است به داستان زندگی خستهکنندهی او گوش کند. با خودش فکر کرد اگر شرایط برعکس بود، تا حالا از شدت کسالت کلهپا شده بود.
تتسوکه ساکاکی اما، با دقت تمام به میزوکی گوش سپرد و هر از گاهی نکتهای را در دفترش یادداشت کرد. وقتی حرف میزد، در صدایش اثری از بیحوصلگی مشاهده نمیشد. صدایش گرم و مشتاق بود. میزوکی احساس آرامش کرد. متوجه شد که تا به حال کسی اینقدر صبورانه به حرفهایش گوش نداده است. وقتی بعد از تنها یک ساعت جلسهشان به اتمام رسید، میزوکی حس کرد باری را از دوشش برداشتهاند.
خانم ساکاکی با لبخندی که تمام صورتش را روشن میکرد، پرسید: «خانم آندو، میتوانید هفتهی آینده چهارشنبه اینجا باشید؟»
میزوکی پاسخ داد: «حتماً. باعث زحمت نیستم؟»
«مسلم است که نه. تا زمانی که شما مایل باشید، ادامه میدهیم. این مورد بهخصوصی است و چندین جلسه طول میکشد تا شما پیشرفت حقیقی را مشاهده کنید. مثل آن برنامههای رادیویی نیست که میزبان برنامه بگوید تلاشت را بکن و بعد هم گوشی را قطع کند. زمان میبرد.»
×××
خانم ساکاکی در دومین جلسه پرسید: «اتفاقی در زندگیتان هست که به اسمها ربطی داشته باشد؟ اسم خودتان یا یکی از آشنایانتان یا اسم یک حیوانخانگی؟ یا اسم جایی که قبلاً به آنجا سر زده باشید؟ یا حتا یک اسم مستعار؟ اگر چنین خاطرهای دارید، مایلم بشنوم. هر چیزی که به اسم ربط داشته باشد، در این مورد مهم است. خواهش میکنم سعی کنید به خاطر بیاورید.»
میزوکی چندین دقیقه به فکر فرو رفت.
بالاخره گفت: «فکر نمیکنم چنین خاطرهای داشته باشم. یا حداقل حالا چیزی به ذهنم نمیرسد...آه، صبر کنید... خاطرهای در مورد یک برچسب اسم دارم.»
«یک برچسب... خیلی خوب است.»
میزوکی گفت: «ولی برچسب اسم خودم نبود. برای کس دیگری بود.»
خانم ساکاکی گفت: «اهمیتی ندارد. تعریف کن.»
میزوکی گفت: «همانطور که جلسهی پیش اشاره کردم، دوران راهنمایی و دبیرستان را به یک مدرسهی خصوصی دخترانه رفتم. من اهل ناگویا [9] بودم و مدرسه در یوکوهاما [10] بود. من در خوابگاه زندگی میکردم و آخرهفتهها به خانه بر میگشتم. هر شب جمعه، سوار قطار شینکانسن [11] میشدم و از آن طرف هم یکشنبه شب مدرسه بودم. تا ناگویا فقط دو ساعت فاصله بود و من هیچوقت احساس تنهایی نمیکردم.»
خانم ساکاکی سر تکان داد: «ولی مگر مدرسهی خصوصی خوب در ناگویا نبود؟ چرا مجبور بودی به یوکوهاما بروی؟»
«مادرم به این مدرسه رفته بود و دوست داشت یکی از دخترهایش را هم همانجا بفرستد. من هم بدم نمیآمد دور از والدینم زندگی کنم. مدرسهاش مذهبی بود، ولی نسبت به دیگر جاها خیلی آسانگیر بودند. من دوستان خوبی پیدا کردم. همهشان دخترهایی مثل من بودند. اهل جاهای دیگری بودند و مادرهایشان قبلاً به این مدرسه میآمدند. شش سال آن جا بودم و زندگی خوبی داشتم. البته غذایش واقعاً تعریفی نداشت.»
خانم ساکاکی لبخند زد: «گفتی یک خواهر بزرگتر داری؟»
«درست است. دو سال از من بزرگتر است.»
«چرا او به این مدرسه نرفت؟»
«کلاً خانه ماندن را ترجیح میداد. وضعیت سلامتیاش هم چندان مناسب نبود. برای همین به یک مدرسهی محلی رفت و خانه ماند. من همیشه از او مستقلتر بودم. وقتی دبستانم تمام شد و والدینم از من پرسیدند دوست دارم به یوکوهاما بروم، من فوراً گفتم حتماً. هر آخرهفته سوار قطار شینکانسن شدن هم خیلی هیجانانگیز بود.
«پنج سال از دوران اقامتم را هماتاقی داشتم. ولی سال آخر، یک اتاق مجزا به من دادند. در ضمن به عنوان نمایندهی خوابگاه هم انتخاب شدم. همهی دخترهای خوابگاه یک برچسب اسم داشتند که روی تابلویی در ورودی خوابگاه آویزان بود. روی برچسب، اسم هر کس با رنگ سیاه نوشته شده بود و پشتش به رنگ قرمز. هر کس که بیرون میرفت، باید برچسبش را پشت و رو میکرد. وقتی هم برمیگشت، آن را به وضعیت قبلی برمیگرداند. پس اگر اسم کسی سیاه بود، داخل خوابگاه بود و کسی هم که اسمش قرمز بود، بیرون بود. اگر کسی قصد داشت شب را بیرون از خوابگاه سر کند یا اگر قرار بود مدتی را به سفر برود، باید اسمش را از روی تابلو بر میداشت. سیستم خیلی بهصرفهای بود. بچهها نوبتی پشت میز تلفن مینشستند و با یک نگاه میتوانستند بفهمند هر کسی کجاست.
«خلاصه، ماجرا در ماه اکتبر اتفاق افتاد. یک شب قبل از شام، یکی از دخترهای راهنمایی به نام یوکو ماتسوناکا [12] به دیدنم آمد. بی شک او زیباترین دختر کل خوابگاه بود. پوست سفید و موهای بلند داشت، عین یک عروسک بود. خانوادهاش مهمانخانهی معروفی را در کانازاوا [13] اداره میکردند و ثروتمند بودند. در کلاس من نبود، ولی شنیده بودم که نمرههایش خیلی خوب است. منظورم این است که حسابی در مرکز توجه بود؛ خیلی از دخترهای سال پایینی او را میپرستیدند. ولی یوکو رفتاری دوستانه داشت و اصلاً مغرور نبود. دختر آرامی بود و احساساتش را بروز نمیداد. هیچوقت نمیتوانستم بفهمم چه فکری در سرش میگذرد. درست است که بین سال پایینیها خیلی محبوب بود، اما فکر نکنم دوستان زیادی داشت.»
×××
وقتی میزوکی در اتاقش را باز کرد، یوکو ماتسوناکا را دید که در برابرش ایستاده و ژاکت یقه اسکی و شلوار جین به تن دارد. یوکو پرسید: «یک دقیقه وقت داری؟ میخواستم باهات صحبت کنم.»
میزوکی که غافلگیر شده بود گفت: «حتماً. کار خاصی نمیکردم.» تا به حال نشده بود که با یوکو حرف خصوصی رد و بدل کند و به ذهنش هم نرسیده بود که ممکن است یک روز یوکو بخواهد از او در یک مورد خصوصی نظرخواهی کند. با دست اشاره کرد که مهمانش بنشیند و مشغول چای ریختن در قوری برقیاش شد.
یوکو بیمقدمه پرسید: «تا حالا به کسی حسودیات شده میزوکی؟»
میزوکی انتظار چنین سوالی را نداشت، اما کمی به آن فکر کرد.
پاسخ داد: «نه، فکر نکنم.»
«حتا یک بار هم نه؟»
میزوکی سرش را به حالت نفی تکان داد. «حداقل وقتی اینطور ناگهانی از من میپرسی، چیزی به ذهنم نمیرسد. منظورت چطور حسادتی است؟»
«مثلاً وقتی یکی را دوست داری و او کس دیگری را دوست دارد... یا چیزی را میخواهی داشته باشی و کس دیگری به آن چنگ انداخته... یا این که انجام کاری برایت خیلی سخت است، ولی برای دیگری مثل آب خوردن است... این جور چیزها.»
میزوکی گفت: «تا حالا چنین حسی نداشتم. چطور؟ چنین حسی داری؟»
«خیلی زیاد.»
میزوکی نمیدانست چه پاسخی بدهد. دختری مثل یوکو، مگر چه چیزی در زندگیاش کم داشت؟ زیبا و باهوش و ثروتمند بود و محبوب. پدر و مادرش عاشقش بودند. شایعاتی هم شنیده بود مبنی بر این که یک دوستپسر خوشتیپ سال آخر دبیرستان دارد. آخر او به چه کسی حسودی میکرد؟
میزوکی پرسید: «مثلاً چه زمانی این حالت به تو دست میدهد؟»
یوکو با کلماتی که به دقت انتخاب میکرد پاسخ داد: «ترجیح میدهم نگویم. دانستن همهی جزئیات فایدهای ندارد. اما مدتها بود که میخواستم این سوال را از تو بپرسم.»
میزوکی نمیدانست یوکو از او چه میخواهد، اما سعی کرد به صادقانهترین شکل ممکن به سوالاتش پاسخ دهد. «فکر نکنم تا حالا چنین حسی را تجربه کرده باشم. نمیدانم چرا و اگر راستش را بخواهی، برای خودم هم عجیب است. منظورم این است که من اعتمادبهنفس بالایی که ندارم. هر چیزی را هم که بخواهم، نمیتوانم به دست بیاورم. خیلی چیزها هستند که دلم برای داشتنشان لک زده. ولی به هر دلیلی تا به حال به کسی حسودیام نشده. خودم هم نمیدانم چرا.»
یوکو لبخند بیحالی زد: «من که فکر نمیکنم حسادت به مسائل مادی ربطی داشته باشد. مثلاً اینطور نیست که اگر ثروتمند باشی، هرگز حسادت نکنی، یا اگر فقیر باشی همیشه در حال حسادت کردن باشی. حسادت مثل یک غدهی سرطانی است که در درونت رشد میکند و پا میگیرد و به ترتیبی غیرمنطقی، مدام بزرگتر میشود. حتا اگر از وجودش مطلع باشی، نمیتوانی برای متوقف کردنش کاری بکنی.»
میزوکی ساکت نشست و گوش داد. یوکو تا به حال این همه حرف را یکجا نگفته بود.
یوکو ادامه داد: «توضیح دادنش برای کسی که تا به حال حسش نکرده، سخت است. اما شبیه این است که یک بار عظیم را هر روز با خودت در جهنم درونت اینطرف و آنطرف ببری. اصلاً آسان نیست. واقعاً باید خیلی خوشحال باشی که تا به حال چنین حسی نداشتهای.»
یوکو مکثی کرد و لبخندی به سمت میزوکی شلیک کرد. میزوکی با خودش اندیشید، او واقعاً زیباست. شبیه او بودن چطوری است؟ هر جا که میروی، همهی سرها به سمتت بر میگردند. نعمت است یا نفرین؟ و با این همه، میزوکی هرگز به یوکو حسادت نکرده بود.
یوکو خیره به دستانش که روی رانهایش آرمیده بودند، گفت: «دارم بر میگردم خانه. یکی از اقواممان فوت کرده و باید به مراسم خاکسپاریاش بروم. اجازهام را گرفتهام و تا صبح دوشنبه هم بر میگردم. میخواستم از تو خواهش کنم که اگر زحمتی نیست، تا بر میگردم مواظب برچسب اسمم باشی.»
بعد برچسبش را از توی جیبش بیرون کشید و به سمت میزوکی دراز کرد.
میزوکی گفت: «اصلاً زحمتی نیست. ولی چرا این همه دردسر به خودت دادی؟ راحتتر نبود اگر ته کشو قایمش میکردی؟»
یوکو نگاه میزوکی را پاسخ داد: «دوست داشتم این بار تو برایم نگهش داری. حس خوبی ندارم. یک چیزی اذیتم میکند. دوست ندارم توی اتاقم رهایش کنم.»
میزوکی گفت: «باشد.»
یوکو گفت: «نمیخواهم وقتی نیستم یک میمون بیاید و بدزدتش.»
میزوکی با سرخوشی گفت: «اینجا از میمون خبری نیست.» یوکو هیچوقت شوخی نمیکرد. بعد مهمانش از اتاق خارج شد. میزوکی ماند و برچسب اسم و لیوان چای دست نخورده و جای خالی میزوکی.
×××
«یوکو دوشنبه برنگشت. معلم مسئول خوابگاه نگرانش شد و با خانوادهاش تماس گرفت. معلوم شد که او به خانه نرفته. هیچ کدام از اقوامشان نمرده بود و مراسم خاکسپاریای هم در کار نبود. او همه چیز را خودش سر هم کرده بود. یک هفته بعد، جسدش را پیدا کردند. یکشنبهی بعد که از ناگویا برگشتم خبرش را شنیدم. یک جایی وسط جنگل رگهای دستش را زده بود. کسی نمیدانست چرا این کار را کرده. یادداشتی هم به جا نگذاشته بود. هماتاقیاش گفت که فرقی با همیشه نداشته. او بدون این که یک کلمه به کسی بگوید، خودش را کشته بود.»
خانم ساکاکی پرسید: «ولی به نظر میرسد که خانم ماتسوناکا قصد داشته چیزی را به تو بفهماند. وقتی به اتاقت آمد و برچسبش را پیش تو گذاشت و با تو از حسادت حرف زد.»
«بله، از حسادت با من حرف زد. آن موقع چیز چندانی دستگیرم نشد. حالا میفهمم که میخواسته قبل از مرگش به من گفته باشد.»
«به کسی از این ملاقات حرفی زدی؟»
«نه... هرگز.»
«چرا؟»
میزوکی سرش را کج کرد و در فکر فرو رفت. «اگر به کسی حرفی زده بودم، فقط باعث سردرگمی بیشتر میشد. کسی متوجه نمیشد ماجرا از چه قرار است.»
«منظورت این است که حسادت دلیل خودکشی بوده؟»
«دقیقاً. همانطور که گفتم، آخر چطور ممکن بود یوکو به کسی حسادت کرده باشد؟ آن موقع همه ناراحت بودند، برای همین من حرفی نزدم. حال و هوای خوابگاه را که می دانید. حرف زدن در این مورد با کبریت کشیدن توی یک اتاق پر از گاز یکی بود.»
«چه بلایی سر برچسب آمد؟»
«هنوز دارمش. توی یک جعبه است ته کمد لباسهایم. به همراه برچسب خودم.»
«چرا نگهش داشتی؟»
«آن موقع وضعیت خوابگاه آن قدر دیوانهوار بود که فرصت نکردم تحویلش بدهم. هر چقدر هم که زمان بیشتری میگذشت، برایم سختتر میشد که برچسب را پس بدهم؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد. به هیچ وجه هم نمیتوانستم آن را دور بیندازم. حس کردم یوکو میخواسته برچسبش پیش من باشد. ولی اصلاً نمیفهمم که چرا من را برای این کار انتخاب کرد.»
«شاید یوکو به دلیلی به تو علاقهمند بوده. شاید تو چیزی داشتی که او میپسندیده.»
«فکر نکنم.»
خانم ساکاکی مدتی سکوت کرد و به او خیره شد. انگار سعی داشت از چیزی مطمئن شود.
«از همهی این حرفها گذشته، تو واقعاً هرگز احساس حسادت نکردهای؟ هیچ وقت؟»
میزوکی بلافاصله پاسخی نداد. کمی فکر کرد و نهایتاً گفت: «فکر نکنم. البته متوجه هستم که انسانهایی هستند که از من وضع بهتری دارند. ولی معنیاش این نیست که به آنها حسادت کرده باشم. به نظرم هر کسی زندگی خودش را دارد.»
«و چون زندگی مردم با هم فرق دارد، نمیشود آنها را با هم مقایسه کرد؟»
«فکر کنم.»
«چقدر جالب.» دستانش را بر روی میزش در هم قفل کرده بود و صدایش رگههایی از شگفتی بروز میداد. «پس تو درکی از حسادت نداری. درست است؟»
«راستش درک میکنم که از کجا نشأت میگیرد. ولی حق با شماست. نمیتوانم درک کنم چه حسی دارد. چقدر قدرتمند است. چه مدت دوام دارد. چه مشکلاتی را به وجود میآورد.»
×××
وقتی به خانه بازگشت، سراغ جعبهی مقوایی قدیمش رفت که برچسب اسم یوکو و خودش را در آن نگه میداشت. همه جور خرت و پرت و یادگاری از زندگی گذشتهاش آن تو روی هم تلمبار شده بود. نامه، دفترچهی یادداشت روزانه، آلبوم عکس و کارنامه. هر بار قصد میکرد که دورشان بیندازد، ولی هیچوقت برای مرتب کردنشان زمان نداشت. برای همین هر جا میرفت، آنها را با خودش خِرکش میکرد. ولی هر چقدر گشت، نتوانست پاکتی را که برچسبها را در آن نگه میداشت پیدا کند. متعجب شد. وقتی به آپارتمان تازهشان نقل مکان کرده بودند، آن را در جعبه دیده بود. به وضوح به یاد میآورد. در جعبه را هم باز نکرده بود. پس پاکت باید آنجا میبود. اما نبود.
×××
میزوکی از جلسات مشاورهاش چیزی به شوهرش نگفت. قصد پنهانکاری نداشت، ولی به نظر میرسید توضیح این موضوع زحمت اضافه به گردنش خواهد انداخت. از این گذشته، هیچ کدام از این مسائل واقعاً به شوهرش ربطی نداشت.
مسالهی گم شدن برچسبها را هم از خانم ساکاکی پنهان کرد. به نظرش این موضوع تأثیری در روند مشاوره نداشت.
دو ماه گذشت. هر چهارشنبه میزوکی از سر کارش به دفتر مشاوره میرفت. تعداد مراجعهکنندهها افزایش یافته بود، برای همین خانم ساکاکی مجبور بود زمان جلسات را از یک ساعت به همان سی دقیقهی معمول کاهش دهد. که البته مشکلی هم نبود، چون هر دو یاد گرفته بودند چطور از زمانشان در کنار هم نهایت استفاده را ببرند. گاهی میزوکی دلش میخواست میتوانستند بیشتر صحبت کنند، اما با توجه به حقالزحمهی پایینی که مشاور دریافت میکرد نمیتوانست اعتراضی داشته باشد.
پنج دقیقه مانده به پایان یکی از جلسات، خانم ساکاکی گفت: «این جلسه ی نهممان است. فراموش کردن اسمتان همچنان پا برجاست، اما بدتر هم نشده. درست است؟»
میزوکی گفت: «نه. نشده.»
خانم ساکاکی گفت: «این موضوع عالی است.» رواننویس سیاهش را در جیب پیراهنش سراند و دستانش را روی میزش گذاشت. اندکی مکث کرد. «شاید، احتمالاً هفتهی آینده که بیایید، پیشرفت قابل توجهی خواهیم کرد. صرفاً میگویم شاید. قولی نمیدهم.»
«منظورتان فراموش کردن اسمم است؟»
«دقیقاً. اگر برنامهام درست پیش برود، میتوانم دلیل این ماجرا را مشخص کنم و به شما نشان بدهم که مشکل از کجاست.»
«یعنی در واقع این که چرا اسمم را فراموش میکنم؟»
«دقیقاً.»
میزوکی مطمئن نبود حرف خانم ساکاکی را به درستی متوجه میشود. «وقتی میگویید نشانم میدهید، منظورتان این است که قابل دیدن است؟»
خانم ساکاکی رضایتمندانه دستانش را به هم سابید و گفت: «البته که قابل دیدن است. تا هفتهی آینده نمیتوانم اطلاعات بیشتری به شما بدهم. فعلاً مطمئن نیستم که نقشهام عمل کند یا نه. اما امیدوارم که عمل کند.»
میزوکی سری تکان داد.
«در کل منظورم این است که مدت زیادی است که داریم با این موضوع سر و کله میزنیم و فکر کنم داریم به راهحلش نزدیک میشویم. شنیدی که میگویند توی زندگی هر سه قدمی که میروی جلو، باید دو قدم به عقب برگردی؟ پس نگران نباش و به من اعتماد کن. هفتهی آینده میبینمت. راستی یادت نرود که سر راه از منشی وقت بگیری.»
و چشمکی هم نثارش کرد.
×××
هفتهی بعد وقتی میزوکی وارد اتاق خانم ساکاکی شد، او با بزرگترین لبخندی که میزوکی به عمرش دیده بود، از او استقبال کرد.
بعد با افتخار اعلام کرد: «دلیل فراموشیتان را کشف کردهام و برای حل مشکلتان راهحلی پیدا کردهام.»
میزوکی پرسید: «یعنی دیگر اسمم را فراموش نخواهم کرد؟»
«دقیقاً. دیگر هرگز اسمتان را فراموش نخواهید کرد. مشکل حل شده.»
خانم ساکاکی چیزی را از کیف دستیاش بیرون کشید و روی میز گذاشت. «اینها برای شماست.»
میزوکی از روی کاناپه بلند شد و به سمت میز قد کشید. روی میز دو برچسب قرار گرفته بود. روی یکی نوشته شده بود «میزوکی اوزاوا» و روی دیگری نوشته شده بود «یوکو ماتسوناکا». رنگ میزوکی پرید. روی کاناپه افتاد و تا مدتی حرفی نزد. کف دستهایش را روی دهانش فشرد. انگار بخواهد از شارش کلمات جلوگیری کند.
خانم ساکاکی گفت: «تعجبت بیجا نیست. ولی دلیلی هم برای ترسیدن وجود ندارد.»
میزوکی پرسید: «چطور...؟»
«چطور برچسبهای دبیرستان شما دست من است؟»
میزوکی سر تکان داد.
خانم ساکاکی گفت: «پیدایشان کردم. برچسبها را از شما دزدیده بودند. برای همین در یادآوری اسمها مشکل داشتید.»
«ولی آخر چه کسی...؟»
«آخر چه کسی به خانهی شما آمده و برچسبهای ناقابل را دزدیده؟ اصلاً برای چه؟ بهتر است به جای این که من جوابتان را بدهم، از خود دزد سوال کنید که چرا این کار را کرده.»
میزوکی هیجانزده پرسید: «کسی که برچسبها را دزدیده اینجاست؟»
«البته. ما گیرش انداختیم و برچسبها را از او پس گرفتیم. البته خود من که نه. شوهرم و یکی از همکارانش. یادت هست که گفتم شوهرم رئیس خدمات عمومی بخشداری است.»
میزوکی با ذهنی خالی سر تکان داد.
«خوب، دوست داری با دزد روبهرو شوی تا حسابی عصبانیتت را سرش خالی کنی؟»
میزوکی به همراه خانم ساکاکی از دفتر مشاوره خارج شد و در انتهای راهرو، وارد آسانسور شد. آنها در طبقهی زیرزمین پیاده شدند و از پاگردی فراموش شده، به دری در منتهاالیه ساختمان رسیدند.
داخل اتاق دو مرد بودند. یکی لاغر و تقریباً پنجاه ساله و دیگری گنده و بیست و خردهای ساله. هر دو لباسهای خاکیرنگ مخصوص کار به تن داشتند. مرد لاغر برچسب اسمی به سینه داشت که رویش نوشته بود «ساکاکی» و روی سینه ی دیگری نوشته بود «ساکورادا» [14]. ساکورادا باتومی سیاهرنگ به دست داشت.
آقای ساکاکی گفت: «خانم آندو؟ اسم من یوشیو [15] ساکاکی است. من شوهر تتسوکه هستم. ایشان هم آقای ساکورادا هستند. همکار من.»
میزوکی گفت: «از ملاقات شما خوشبختم.»
خانم ساکاکی از شوهرش پرسید: «دردسرتان که نداد؟»
آقای ساکاکی گفت: «نه. فکر کنم با وضعیت کنار آمده. ساکورادا تمام امروز صبح را مراقبش بوده و به نظر میرسد رفتارش مناسب بوده. میتوانیم شروع کنیم.»
در انتهای اتاق، در دیگری قرار داشت. آقای ساکورادا در را باز کرد و چراغ اتاق را روشن کرد. اتاق را بررسی کرد و بعد رو به بقیه گفت: «مشکلی نیست. میتوانید وارد شوید.»
آنها وارد یک اتاق انبارمانند شدند. فقط یک صندلی در اتاق بود که رویش هم یک میمون نشسته بود. به عنوان یک میمون، خیلی بزرگ بود. از یک انسان بالغ کوچکتر، اما از یک بچهی دبستانی بزرگتر بود. موهایش برای یک میمون زیادی بلند بود و رگههایی از خاکستری داشت. حدس زدن سنش ممکن نبود، ولی مشخصاً جوان نبود. دست و پاهای میمون را محکم به صندلی بسته بودند و دمش هم روی زمین ولو شده بود. وقتی میزوکی وارد اتاق شد، میمون نگاهی به او انداخت. بعد بلافاصله نگاهش را دوباره به زمین دوخت.
میزوکی متعجب پرسید: «یک میمون؟»
خانم ساکاکی پاسخ داد: «البته. این میمون همان موقع که شما شروع کردید به فراموش کردن اسمتان، برچسبها را از آپارتمانتان دزدیده.»
یوکو گفته بود که دوست ندارد یک میمون برچسب اسمش را بدزدد. میزوکی متوجه شد که یوکو شوخی نمیکرده است. یک لحظه وحشت برش داشت.
میمون گفت: «واقعاً متأسفم.» صدایش آرام، اما گرم بود و حالتی موسیقیایی داشت.
میزوکی حیرتزده فریاد زد: «حرف میزند!»
میمون بدون تغییر در حالت صدایش گفت: «بله، من حرف میزنم. باز هم باید از شما عذرخواهی کنم. چون وقتی وارد خانهتان شدم، قصد نداشتم جز برچسبها چیز دیگری بردارم. اما چون خیلی گرسنهام بود، موزهای روی میز را هم برداشتم و خوردم. زیادی خوشمزه به نظر میرسیدند.»
آقای ساکورادا با عصبانیت چماقش را به کف دستش کوبید. «عجب رویی دارد! از کجا معلوم چیز دیگری کش نرفته باشد. میخواهید کمی مشت و مالش بدهم، شاید به حرف بیاید.»
آقای ساکاکی گفت: «آرام باش ساکورادا. او خودش داوطلبانه موضوع موزها را اعتراف کرد. در ضمن، ظاهرش به آدمهای دروغگو نمیخورد. بگذار همهی حرفهایش را بشنویم. تازه، اگر بخشداری بو ببرد که ما با یک حیوان بدرفتاری کردهایم، توی دردسر میافتیم.»
میزوکی از میمون پرسید: «چرا برچسبها را دزدیدی؟»
میمون پاسخ داد: «این کار من است. من میمونی هستم که اسم آدمها را میدزدد. یک جور بیماری است. من بیمارم. وقتی اسمی واقعاً توجهم را جلب کند، دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم. البته هر اسمی هم نه. اگر اسمی توجهم را جلب کند، سراغش میروم. میدانم که کارم غلط است، ولی نمیتوانم خود را کنترل کنم.»
«تو سعی کرده بودی که وارد خوابگاه ما شوی و اسم یوکو را بدزدی؟»
«بله، خودم بودم. من از صمیم قلب عاشق خانم ماتسوناکا بودم. هرگز در تمام عمرم تا این حد به کسی احساس دلبستگی نکرده بودم. وقتی نتوانستم او را تصاحب کنم، با خودم تصمیم گرفتم که هر طور که شده اسمش را به دست بیاورم. اگر میتوانستم اسمش را به دست بیاورم، دیگر راضی بودم. اما قبل از این که موفق شوم، او از دنیا رفت.»
«خودکشی او به تو ربطی دارد؟»
میمون به شدت سرش را تکان داد: «به هیچ وجه. من تقصیری نداشتم. او در دامن تاریکی عظیم درونی گرفتار شده بود.»
«اما آخر بعد از این همه سال از کجا فهمیدی برچسب اسمش در خانهی من است؟»
«مدتها طول کشید تا توانستم ردش را پیدا کنم. وقتی خانم ماتسوناکا از دنیا رفت، سعی کردم اسمش را از روی تابلوی نامها بدزدم. ولی اسمش آنجا نبود. کسی هم نمیدانست کجاست. مدت زیادی برای پیدا کردن ردش زحمت کشیدم، ولی نتیجهای نداشت. آن زمان به ذهنم نرسید که احتمالاً برچسب را به شما داده. شما خیلی به هم نزدیک نبودید.»
میزوکی گفت: «درست است.»
«ولی یک روز به ذهنم رسید که شاید... صرفاً شاید... برچسب را به شما داده باشد. بهار سال پیش این فکر به ذهنم رسید. مدت زیادی طول کشید تا رد شما را پیدا کنم. فهمیدم ازدواج کردهاید و اسمتان حالا میزوکی آندو است و در شیناگاوا ساکن شدهاید. میمون بودن کار ردگیری را سخت میکند، متوجه هستید که. در هر حال اینطور شد که برچسبها را دزدیدم.»
«ولی چرا اسم مرا دزدیدی؟ چرا فقط اسم یوکو را ندزدیدی؟ میدانی به خاطر کاری که کردی من چقدر دردسر کشیدم؟»
میمون با سری آویزان از شرمندگی گفت: «من واقعاً و عمیقاً متأسفم. وقتی از اسمی خوشم بیاید، میدزدمش. با عرض معذرت اما، اسم شما قلبم را تحت تأثیر قرار داد. همانطور که قبلاً توضیح دادم، این یک جور بیماری است. نمیتوانم بر اشتیاقم غلبه کنم. می دانم که کارم غلط است. ولی باز هم انجامش میدهم. از این که باعث دردسرتان شدم عذر میخواهم.»
خانم ساکاکی گفت: «این میمون این مدت را در سیستم فاضلاب شیناگاوا پنهان بوده. برای همین هم به شوهرم گفتم که به کارمندهایش بسپارد که دستگیرش کنند.»
آقای ساکاکی گفت: «ساکورادای جوان بیشتر کارها را خودش انجام داد.»
ساکورادا با غرور اعلام کرد: «واحد خدمات عمومی هرگز دست روی دست نمیگذارد تا موجوداتی از این دست در فاضلاب ول بگردند. از قضا این میمون در تاکاناوا [16] یک مخفیگاه داشت که از آن به عنوان مرکز عملیاتیاش در کل توکیو استفاده میکرد.»
میمون گفت: «جایی برای زندگی کردن در شهر برای ما وجود ندارد. درخت کم است و مکانهای تاریک هم برای قایم شدن در روز کم است. اگر از سیستم فاضلاب خارج شویم، مردم دورهمان میکنند و سعی میکنند گیرمان بیندازند. بچهها به طرفمان چیز پرتاب میکنند و با تفنگ بادی به سمتمان شلیک میکنند. سگها تعقیبمان میکنند. خبرنگارها رویمان میپرند و نورهای خیلی روشن رویمان میاندازند. برای همین مجبوریم زیرزمین بمانیم.»
میزوکی از خانم ساکاکی پرسید: «ولی آخر از کجا میدانستید این میمون در فاضلاب پنهان شده؟»
خانم ساکاکی گفت: «همانطور که قبلاً هم گفتم، طی این دو ماه خیلی چیزها برایم روشن شد. مثل مهی که کمکم از بین برود، فهمیدم باید موجودی وجود داشته باشد که اسمها را میدزدد و باید هم زیرزمین زندگی کند. این باعث شد احتمالات محدود شوند. یا توی مترو بود یا فاضلاب. برای همین هم به شوهرم گفتم که فکر میکنم باید دنبال موجودی غیرانسانی بگردد که ساکن فاضلاب است. او هم این میمون را پیدا کرد.»
میزوکی مدتی نمیدانست چه بگوید: «ولی... آخر... چطور فقط با گوش دادن به حرفهای من همهي این چیزها را فهمیدید؟»
آقای ساکاکی با حالتی جدی گفت: «شاید جایش نباشد که من این حرف را بزنم، ولی زن من آدم خاصی است و قدرتهای ویژهای هم دارد. توی مدت بیست و دو سال ازدواجمان، من شاهد اتفاقات غیرعادی زیادی بودهام. برای همین خیلی تلاش کردم تا بتواند این دفتر مشاوره را دایر کند. میدانستم که اگر موقعیتی ایجاد شود که او بتواند از قدرتهایش استفاده کند، به نفع ساکنان شیناگاوا خواهد بود.»
میزوکی پرسید: «با این میمون چه میکنید؟»
ساکورادا با حالتی عادی گفت: «نمیتوانیم بگذاریم زنده بماند. فرقی نمیکند چه قولی بدهد، این جور شخصیتها وقتی به یک چیزی عادت کنند، وقتی رهایشان کنی مدتی بعد سراغ عادتهای قدیمیشان میروند.»
آقای ساکاکی گفت: «صبر کن ببینم. هر دلیلی هم که برای کشتنش داشته باشیم، اگر یکی از گروههای طرفدار حقوق حیوانات بو ببرد، از ما شکایت میکند و آن وقت باید کلی جریمه پرداخت کنیم. ماجرای آن کلاغها که یادت است. چه گندی به بار آمد. ترجیح میدهم دوباره چنین اتفاقی تکرار نشود.»
میمون سرش را حسابی خم کرد و التماس کرد: «خواهش می کنم من را نکشید. کار من اشتباه بوده. متوجه هستم. دردسرهای زیادی درست کردم. متوجه هستم. ولی کارهای من فایده هم داشته.»
آقای ساکاکی به تندی پرسید: «کار تو چه فایدهای میتواند داشته باشد؟»
«من اسم مردم را میدزدم. درست. ولی همراهش انرژیهای منفی را که به آن چسبیده هم از بین میبرم. قصد خودستایی ندارم، ولی اگر موفق شده بودم اسم یوکو ماتسوناکا را بدزدم، او خودکشی نمیکرد.»
میزوکی پرسید: «چطور؟»
میمون گفت: «در کنار اسمش احتمالاً میتوانستم قسمتی از تاریکی وجودش را هم بدزدم.»
ساکورادا گفت: «حرف مفت میزند. من که باورم نمیشود. زندگیاش توی دست ماست. معلوم است که دارد به ما کلک میزند.»
خانم ساکاکی دست به سینه گفت: «شاید هم نه. شاید دارد راست میگوید.» بعد رو به میمون پرسید: «وقتی اسمها را میدزدی، هم بخش خوبشان را میدزدی هم بدشان را؟»
میمون گفت: «بله، درست است. چارهای ندارم. کل مجموعه را با هم بر میدارم.»
میزوکی از میمون پرسید: «خوب مثلاً با اسم من چه چیزهای بدی آمد؟»
میمون گفت: «ترجیح میدهم بهتان چیزی نگویم.»
میزوکی التماس کرد: «خواهش میکنم بهم بگو.» مکث کرد. «اگر برایم بگویی، من میبخشمت و از همهی حاضرین خواهش میکنم تو را ببخشند.»
«واقعاً؟»
میزوکی از آقای ساکاکی پرسید: «اگر این میمون برای من حقیقت را تعریف کند، شما میبخشیدش؟ طبعش شرور نیست. بگذارید داستانش را بشنویم و بعد هم میتوانید او را تحویل آقای تاکائو [17] بدهید تا او را در طبیعت رها کند. فکر نکنم دیگر مزاحم کسی شود. نظرتان چیست؟»
آقای ساکاکی گفت:«من مشکلی ندارم اگر شما مشکلی ندارید.» بعد به سمت میمون برگشت و گفت: «خوب؟ قول میدهی اگر در کوه رهایت کنیم، هرگز به توکیو برنگردی؟»
میمون مشتاقانه قول داد: «بله آقا. قسم میخورم که هرگز برنگردم. من دیگر جوان نیستم و دنبال دردسر نمیگردم. این میتواند شروع تازهای برای من باشد.»
میزوکی گفت: «خوب، حالا برایم بگو چه چیزهای سیاهی به اسم من چسبیده؟» و مستقیم به چشمان سرخ و کوچک میمون خیره شد.
«اگر برایتان بگویم آسیب میبینید.»
«مهم نیست. بگو.»
میمون مدتی به موضوع فکر کرد. خطوط عمیقی پیشانیاش را در نوردیدند. «فکر میکنم بهتر است که برایتان نگویم.»
«گفتم که مهم نیست. ترجیح میدهم بدانم.»
میمون گفت: «بسیار خوب. پس برایتان خواهم گفت. مادرتان شما را دوست نداشته. هرگز. از همان اول که به دنیا آمدید، تا حالا حتا ذرهای دوستتان نداشته. نمیدانم چرا. خواهر بزرگتان هم همینطور. مادرتان شما را به مدرسهی یوکوهاما فرستاد تا از دستتان خلاص شود. او میخواست شما را تا جای ممکن از خودش دور کند. پدرتان آدم بدی نیست، اما شخصیت قدرتمندی ندارد و نتوانست از شما در برابر مادرتان دفاع کند. از همان بچگی شما از محبت محروم بودید. حس میکنم خودتان همهی اینها را از اول میدانستید، ولی به دلایلی چشمتان را روی این موضوع بستید. شما این راز را در جعبهای درون قلبتان مدفون کرده و سعی کردید آن را فراموش کنید تا آسیب نبینید و این طوری احساسات منفی را از خودتان دور کنید. این حالت تدافعی بخشی از شخصیت شما شده. برای همین خودتان هم هرگز موفق نشدهاید کسی را بدون قید و شرط و از صمیم قلب دوست داشته باشید.»
میزوکی ساکت ماند.
«ازدواجتان شاد و بیدردسر به نظر میرسد. شاید هم همینطور باشد. ولی شما واقعاً شوهرتان را دوست ندارید. درست نمیگویم؟ اگر بچه هم میداشتید، فرقی نمیکرد.»
میزوکی چیزی نگفت. او روی زمین نشست و چشمانش را بست. حس میکرد تمام بدنش متلاشی خواهد شد. تا مغز استخوانش به لرزه افتاده بود. تنها صدایی که میشنید، صدای نفس کشیدن خودش بود.
ساکورادا با نارحتی سری تکان داد و گفت: «این میمون خیلی بیوجدان است. رئیس بیا دمارش را در بیاوریم.»
میزوکی گفت: «نه، صبر کنید. میمون دارد راست میگوید. من خیلی وقت است که این چیزها را میدانم، ولی چشمم را بر روی حقیقت بستهام. دارد راستش را میگوید. لطفاً ببریدش و در کوهستان ولش کنید.»
خانم ساکاکی با مهربانی دستی به شانهی میزوکی کشید و پرسید: »مطمئنی؟»
«حالا که اسمم را پس گرفتهام، دیگر برایم اهمیتی ندارد. از این به بعد با واقعیت روبهرو میشوم. این اسم من است و حقیقت دنیا هم همین است که در برابرم است.»
×××
هنگام خداحافظی با میمون، میزوکی برچسب یوکو را به او داد.
«بهتر است پیش تو باشد تا من. ازش خوب مواظبت کن. در ضمن اسم کس دیگری را هم ندزد.»
«مثل چشمانم از آن مواظبت میکنم. و نگران نباشید. دیگر هرگز دزدی نمیکنم.» نگاهش جدی بود.
«میدانی چرا یوکو اسمش را پیش من گذاشت؟ چرا مرا انتخاب کرد؟»
«نمیدانم چرا. ولی به خاطر این کار او، ما با هم ملاقات کردیم. یک جور بازی سرنوشت.»
«حق با توست.»
«چیزی که برایتان تعریف کردم اذیتتان کرد؟»
«بله. خیلی زیاد.»
«متأسفم. قصد نداشتم برایتان تعریف کنم.»
«اشکالی ندارد. ته قلبم میدانستم که یک روز باید با آن روبهرو شوم.»
«خوشحالم که این را میشنوم.»
«خداحافظ. فکر نکنم دیگر همدیگر را ببینیم.»
«مواظب خودتان باشید. و به خاطر نجات جانم از شما ممنونم.»
ساکورادا باتومش را یک بار دیگر به کف دستش کوبید و هشدار داد: «بهتر است دیگر دور و بر شیناگاوا پیدایت نشود. این بار را به خاطر رئیس بهت تخفیف دادیم. ولی اگر یک بار دیگر سر و کلهات پیدا شود... پخ پخ.»
×××
بعد از این که به مرکز مشاوره برگشتند خانم ساکاکی پرسید: «خوب. هفتهی دیگر را چه کار کنیم؟ هنوز هم دوست داری با من حرف بزنی؟»
میزوکی سرش را تکان داد: «نه. به لطف شما مشکلم حل شده. از همهی زحماتتان صمیمانه متشکرم.»
«دوست نداری راجع به حرفهای میمون حرف بزنیم؟»
«نه. فکر میکنم خودم بتوانم از پسشان بر بیایم. مدتی باید به تنهایی رویشان کار کنم.»
خانم ساکاکی با سرش حرف او را تأیید کرد: «اگر ذهنت را رویشان متمرکز کنی، مطمئنم که شخصیتت را قدرتمند میکند.»
دو زن با هم دست دادند و خداحافظی کردند.
وقتی میزوکی به خانه برگشت، برچسب اسم و دستبندش را در پاکتی قهوهای انداخت و پاکت را در جعبهی خرت و پرتهای داخل جالباسیاش انداخت. بالاخره اسمش را پس گرفته بود و میتوانست زندگی عادیش را در پیش بگیرد. شاید میتوانست به زندگیاش سر و سامانی بدهد. شاید هم نمیتوانست. اما حالا حداقل اسمش را داشت. اسمی که فقط و فقط برای خودش بود.
پینوشت
2. Mizuki Ando
3. Ozawa
4. Takashi
5. Miki
6. Myasthenia
7. Huntington
8. Tetsuke Sakaki
9. Nagoya
10. Yokohama
11. Shinkansen
12. Yuko Matsunaka
13. Kanazawa
14. Sakurada
15. Yoshio
16. Takanawa
17. Takao