مرد بلند قامتی که به تیر چراغ برق تکیه داده بود، دود سیگار را از بینیاش خارج کرد و با بیمیلی گفت: «دیگه همه چیز با خودته اسحاق. درصورتی که اتفاق دیگهای بیفته، مسئولیتش با توئه و عواقبش هم.»
مرد جوان دستی به ریش تنکش کشید و سعی کرد نگاه کاوندهی مخاطبش را نادیده بگیرد، ولی مغناطیس چشمهای بهرام قویتر از آن بود که اجازه دهد نگاهش به چیزی جز آن دو گوی براق جلب شود. دندانهایش را بر هم فشرد و با لهجهای ناآشنا جواب داد: «شما کمک بزرگی کردید. من راهحلی برای این مشکل دارم. راهی که فقط در بدترین شرایط به سراغش...»
بهرام تمام قد ایستاد. معلوم بود که یک پایش از دیگری کوتاهتر است. از روی غیظ دستانش را به اطراف تکان داد و گفت: «میدونم. باز هم عموی پیرت.»
چشمهایش حالت متخاصمی به خود گرفتند و اضافه کرد: «من همیشه از همایون خواستم که تا این حد از روشهای جهودها استفاده نکنه، ولی... بالاخره سرش به سنگ میخوره. آخه کدوم ابلهی به روشهایی که هیچ شناختی ازش نداره، اعتماد میکنه؟ اون هم با چنین رقم قرارداد بالایی.»
اسحاق حالا راحتتر به چشمهای بهرام نگاه میکرد، چون ماری بود که زهرش را از چشم به زبان منتقل کرده بود. به سردی پاسخ گفت: «البته رقم قرارداد در مقایسه با بهایی که درصورت عدم موفقیت باید بپردازم، چندان به چشم نمیآید. تنها بدهکاریم به همایون باعث پذیرفتن این پرونده شد. مراتب ارادتتون رو هم خدمت عمو جان خواهم رسوند.»
بهرام در حالی که از خشم بذاق دهانش پخش میشد، پرخاش کرد: «البته که میرسونی. به سرنخهایی رسیده بودم. میخوام بدونه که دستام آنقدرها هم خالی نیست. بدونه که خودم میدون رو خالی نکردم. برات آرزوی موفقیت نمیکنم، حتا اگه بهاش کشتههای بیشتر باشه.»
اسحاق خندید و گفت: «با از دست دادن دعای شما مطمئناً به مشکل برخواهم خورد.» سپس به ماه اشاره کرد و گفت: «غروب نزدیکه. بهتره زودتر به خونتون برگردید، کارآگاه!»
کلمهی آخری را آنقدر کشید تا بهرام از کوره در رفت و با حرکتی سعبانه کت او را گرفته، فریاد زد: «لازم نیست تو به من بگی چه وقتی باید به خونه برگردم. بهتره به فکر راهی برای زنده موندن خودت بعد از این بلبشو باشی. خدات رو شکر کن که به من بدهکار نیستی، چون چنین فرصتی بهت نمیدادم. همون طور که شیوهی خودتونه.»
اسحاق که خیلی خودداری کرده بود تا از کوره در نرود، دست بهرام را پس زد و در حالی که به سمت اولین تقاطع فرعی میرفت، با صدایی به زحمت تحت کنترل در آمده گفت: «میل خودتونه. شاید ترجیح میدید کمی آفتاب بگیرید...» و به ماه که پشت ساختمانهای شهر ناپدید میشد نظر افکند.
بهرام با خشم نگاهی به ساعتش انداخت و کبریتی گیراند. سیگار کجی را از جیب پالتویش خارج کرده، با پک اول به دیوار تکیه داد و دست بر سر دردناکش گذاشت. به این فکر میکرد که طی هفتهی گذشته تنها بیست ساعت خوابیده و روزهای بلند را هم در دفتر تاریکش به بررسی و تطبیق مدارک گذرانده؛ حال تمام زحماتش را نادیده میگیرند و پرونده را به جهودهای کثیف میسپارند. پک عمیقی به سیگار زد و در حالی که سیگار نیمکشیده را به گودال میانداخت، در خلاف جهت اسحاق به سمت بالای خیابان رفت.
***
«مطمئنید که براتون هیچ اهمیتی نداره؟»
اسحاق در حالی که هنوز اجازهی نشستن نگرفته بود، نگاهش را به میز تحریر بزرگ و شلوغ عمویش دوخته و سعی در متقاعد کردن او برای کمک در یافتن قاتل میکرد. پیرمرد کوتاه قد و استخوانی گویا اصلاً به حرف او توجهی نداشت و سعی میکرد هر چه زودتر او را دک کند تا به مطالعهاش ادامه دهد. سر را که از کتاب برداشت، اندام نامتوازن و بدشکل برادرزادهاش که با امید مقابل در ایستاده و هیچ تناسبی با قاب زیبای آن نداشت، چشمان بیحالت پیرمرد را به خنده وا داشت. اسحاق مترصد کوچکترین نرمشی بود تا گامی به پیش بردارد و حالا آن را به دست آورده بود. با ادبی متظاهرانه که مثل بسیاری خصایص دیگر جزء میراث خاندان لوریا محسوب میشد، اذعان داشت: «رعب و وحشت ایجاد شده بین این مردم نژاده توسط شائول اخترمار پیشبینی شده بود. اما همینطور که خودتونم میدونید، این تنها بخش نخستین پیشگویی ناتمام شائوله.»
نگاهش از روی ساعت دیواری بر تابلویی افتاد که یک کشتی گرفتار طوفان در اقیانوس را نشان میداد و تابلو کمی کج شده بود. دوباره تمرکز خود را به دست آورد و ادامه داد: «این قتلها باعث اعتبار پیشگویی بین شبزیها شده، تا حدی که دیشب پیغامی از همایون دریافت کردم.»
نگاه پیر روی چهرهی جوان ثابت ماند. اسحاق خندید و ادامه داد: «فکر کنم تا حالا حدس زده باشید که یکی از مظفرزادهها هم جزء قربانیها بوده.»
به سمت دیوار قدم برداشت و روبروی تابلو ایستاده آن را صاف کرد. سپس گفت: «دیشب برادرش رو فرستاده بود دنبال من. از طرف خواهرش شدیداً تحت فشاره، وگرنه به سمت من نمیاومد.»
به طرف میز چرخید و گفت: «عمو جان! میدونید که تحمل مرگ جوون خیلی سخته.» نیشخندی زد و اضافه کرد: «هر چقدر هم که لا ابالی باشه، فرقی نداره.»
آرام به پشت صندلی رفت و دستهایش را روی دو طرف آن گذاشت. آهی کشید و گفت: «بگذریم عمو جان! حالا وقتیه که وجههی از دست رفتمون پیش شبزیها رو دوباره احیا کنیم.» دستش را مشت کرد و گفت: «اونها از آدمهای عادی سریعتر، قویتر و باهوشترن. حالا که خودشون پا پیش گذاشتن، به معنی عذرخواهی بابت کدورت پیشینه. مردم ما نباید به این راحتی دست دوستی شبزیها رو رد کنن.»
تغییری در صدایش ایجاد نشد، اما چشمان پیرمرد بر دستان او که روی دستهی صندلی فشار میآورد دوخته شده بود. پیرمرد زبانش را در دهان چرخاند و در ظرف مسی کنار صندلیش تف کرد. کتاب را بدون گذاشتن نشان بست، تعلیمیاش را به دست گرفت و از اتاق خارج شد. اسحاق مدتی با خشم به کلمهی «ظُهَر» روی جلد چرمی کتاب رها شده روی میز مینگریست و فکر میکرد که اقدام بدون پشتیبانی عمویش او را به چه گرداب هولناکی خواهد کشاند. خود به خوبی واقف بود که این پرونده اسماً به او محول شده و تنها وظیفهی او ایجاد ارتباط بین عمویش و همایون است. به هیچ وجه فکر نمیکرد عمویش پس از رد درخواستش برای کمک مالی، یک بار دیگر او را نادیده بگیرد. سر که برداشت، دید تابلو دوباره کج شده است. برگشت تا به سمت در برود که همان موقع در گشوده و دختری وارد اتاق شد. اسحاق دستپاچه بر جای ایستاد و با لحنی پوزشخواهانه و حاکی از غافلگیری گفت: «مزاحمت نشدم چون قرار نبود زیاد بمونم.»
دختر که دست به کمرش زده بود، با دلخوری گفت: «شاید مسئله فقط این نباشه اسحاق. کمکم احساس میکنم داری از دستم فرار میکنی. باید از دیگران بشنوم که به خونهم اومدی و اگه دیر بجنبم بدون دیدن من جیم میشی؟»
اسحاق دستی به موهایدختر کشید و گفت: «خواهش میکنم آزاده. قضیه رو پیچیده نکن. اجازه نده کسی نظرات خودش رو بهت القا کنه.»
دختر سرش را تکان داد، طرهی مویش را از دست اسحاق خارج کرده و گفت: «تو هم به احساس من توهین نکن. همه چیز روشنه و توجیهپذیر نیست.»
اسحاق بدون نگاه کردن به چشمهای کاوندهی دختر گفت: «به هر حال، من قصد داشتم همین که کار این پرونده روی روال افتاد، برای کمپ زدن چند روزه تو جنگلهای گرگان بهت پیشنهاد بدم. خوب میدونی؟ این یه سورپرایز بود، ولی برای رفع کدورت بهتر دیدم که فاشش کنم.»
دختر به وضوح عقبنشینی کرده بود، ولی ظاهرش را حفظ میکرد و با گرفتن ژست بی اطلاعی پرسید: «مشکل از کیه؟»
پسر به نقطهای کثیف روی دیوار اتاق نگاه کرد و گفت: «تنها کسی که از تو لجوج تره! میشناسیش؟»
دختر پشت چشمی نازک کرد. اسحاق پرسید: «خواهرزادهی بهرام رو به خاطر داری؟ پارسال تو یه شبنشینی رسمی دیدیمش.»
دختر پلک زد و کمی سرش را پایین آورد. اسحاق ادامه داد: «دو هفته پیش تو یه قتلعام کشته شده. تنها شاهد باقی مونده خیلی وحشتزده و کم سن و ساله و اطلاعات خوبی در اختیار بهرام نگذاشته. ولی ما اینجا کسی رو داریم که برای پیدا کردن قاتل احتیاجی به شاهد نداره.»
دختر به در تکیه داد و گفت: «یه لحظه صبر کن. اگه از پدرم کمک میخوان، باید ازش عذرخواهی رسمی کنن. برخورد اونها خیلی زشت بود؛ چون مرگ اون خونآشام ربطی به ما نداشت و اگه اونها تا این حد از شعور بیبهرهان که اینو درک نمیکنن، ما هم دلیلی نمیبینیم با چنین احمقهایی همکاری کنیم. حقیقتشو بخوای، من از به هم خوردن رابطمون با این گروه بدنام راضیم.»
اسحاق نفس بلندی کشید و گفت: «آزاده! عزیزم! این معیار خوبی برای تجارت نیست. حماقت شریکت -تازه اگه اثبات بشه- میتونه فرصت باشه یا تهدید. این بستگی به خودت داره. من فرمان کارها رو به دست میگیرم. میدونم که بهم اعتماد داری. یه چیز دیگه رو هم میدونم. تو این قدرت رو داری که پدرت رو راضی کنی.»
دختر اخم کرد و گفت: «زیر بار چنین ماموریتهایی نمیرم.»
دستهای دختر را گرفت و گفت: «نذار پدرت باقی عمرش رو تو این اتاق بگذرونه و خودش رو تو کتاب گم کنه. کمکش کن از دانستههاش به خونواده سود برسونه. من بدجور درگیر این پرونده شدم.»
دختر با تبختر گفت: «فکر نکنم جز من راه دیگهای داشته باشی. آنقدر قبلاً از خودت کم راضیش کردی که خیلی خوشبینانهاس فکر کنی به حرفت گوش میده.»
پسر به چشمهای دختر نگاه کرد و گفت: «کاش عاقل بودم و کار رو به اینجا نمیرسوندم، اما حالا جز یاری تو امیدی نمیبینم. امروز کمر مخالفت با هر جور سازشی رو بسته بود.»
لبخند معصومانهای تحویلش داد و گفت: «غرورمونو کنار بذاریم تا مزایای زیادی از این فداکاری ببریم. هر سود، زیانی به همراه داره. از پدرت بخواه بیشتر روی پیشنهاد من فکر کنه.»
دختر با کمی تامل گفت: «برام کافیه که مراقب تو باشم و از خطر دور نگهت دارم. سعیم رو میکنم.» سپس با اندکی مکث گفت: «برای نهار میمونی؟»
پسر با خوشحالی گفت: «خیلی ممنون. واقعاً دوست داشتم بمونم؛ ولی علاوه بر این که کار دارم، بهتر میدونم پدرت فعلاً منو کنار تو نبینه.» سپس در حالی که کلاهش را بر سر میگذاشت، گفت: «لیستی از وسایل ضروری کمپینگ تهیه کن. شنبه حرکت میکنیم. به محض این که جوابی گرفتی با من تماس بگیر.»
دختر را بوسید و با لبخند بیرون رفت. هنگام بستن درب خروجی خانه تصویر دختر را دید که از پنجرهای پوشیده از گیاهان رونده او را نگاه میکند.
***
مرد میانسال تکیه بر صندلی چرمینش داده بود و از ورای پنجره، آسمان به خون نشسته را نظاره میکرد. آن بیرون غروب بهاری مطبوعی بود، اما نه تنها پنجره را بسته بلکه پتویی را به دور خود پیچیده و تا زیر ریش ژولیدهاش بالا کشیده بود. پیرزنی خمیده قد با سینیای در دست پیش آمد و گفت: «نمیخوای اون تودهی گوشت رو از جلوی پنجره تکون بدی؟»
سینی را روی میز کنار دست مرد گذاشت و لیوان شیر و ظرف بیسکویت را باقی گذاشت. مرد به خط افق چشم دوخته بود. انگشتش را به سوی سیاهی در آسمان بالا برد و با صدایی بم گفت: «به پرنده ها نگاه کن.»
پیرزن زد زیر خنده و گفت: «با این چشمها چطور نگاه کنم؟»
پرندهها نزدیکتر شدند. مرد با صدایی متاثر از وحشتی مقدس داد زد: «7 بزرگ رو میبینی؟ این همون نشونه نیست که قبلاً گفته بودم؟»
سراسیمه از جای برخواست و در حالی که پتویش روی زمین میافتاد، فریاد زد:« پیش از غروب باید پشت تلسکوپ باشم...» و به سمت در هجوم برد.
پیرزن با چهرهای حق به جانب تا لحظهی خروج او را چپچپ نگاه کرد و بعد تا حدی که میتوانست صدایش را بلند کرد و به مرد گفت: «مهاجرت پرندهها که هر سال اتفاق میافته. آخه چه چیزش عجیبه؟»
وقتی جوابی نشنید، یک ابرویش را بالا انداخت و در حالی که شیر را مینوشید، نگاهی هم به خط پرواز پرندهها انداخت. با افسوس گفت: «حیف دیگه زورم نمیرسه با یه اردنگ بنشونمش سر جاش.»
برخواست و سینی را دوباره پر کرده، به سوی آشپزخانه به راه افتاد. وقتی سینی را روی سینک دستشویی میگذاشت، ناگهان چیزی به روی پاهایش پرید و با چنگ زدن دامن باعث هراسش شد. پس از فریاد بر سر گربه -که آشکارا از رفتار خود شرمنده شده و سر به زیر انداخته بود- به حیوان تذکر داد که رفتار نجیبانهای داشته باشد، وگرنه دسته جارو روی کمرش خرد خواهد شد.
گربه وحشتزده به نظر میرسید، اما ترجیح داد خودش را به بازی با رومیزی مشغول نشان دهد و وانمود کند چیزی نشنیده. پیرزن به زحمت خم شد و تکههای لیوان شکسته را با دست برداشت و در سطل زباله انداخت. خاکانداز را در گوشهی آشپزخانه پیدا کرد و وقتی جارو میزد، صدایی از راهرو شنید. آسمان کاملاً رنگ باخته بود و خود شیطان هم نمیتوانست پسرش را از اتاق خارج کند. گربه هم که یک گوشه کز کرده بود. پس نرمنرمک به سمت در رفت و خاکانداز را آماده نگه داشت تا روی سر مهاجم احتمالی بکوبد. سایهای را دید که مقابل در اتاق بغلی اندکی تامل کرد و پاورچین به سمت راهپلهها به راه افتاد. پیرزن با چابکی غیرمنتظرهای بیرون پرید و با خاکانداز ضربهای به کمر مهاجم زد و پس از آن فریادی ناشی از وحشت سر داد. دست جلوی دهان برد و با دلسوزی گفت: «وای خدای من! اسحاق! اینجا چیکار میکنی؟ چرا مخفیانه وارد شدی؟ فکر کردم دزدی چیزی اومده. طوریت که نشد؟»
اسحاق که دست به کمر گرفته بود، نالید: «خدا رو شکر که پیری باعث کوتاه شدن قد آدمها میشه، وگرنه بعید بود الان کف راهرو پهن نشده باشم؛ خاله جان!»
پیرزن به زحمت تمام قد ایستاد و گفت: «پسرم، چه انتظاری از من داری؟ اگه شائول رو به حساب نیاریم، تو محافظت از این خونهای که به طرز احمقانهای برای هر دوتاییمون بزرگه تنهام. جز تو و عموت هم که کسی به دیدن ما نمیاد.»
اسحاق با لبخند تلخی گفت: «البته درستش اینه که به حساب نیاریم، ولی امشب مطمئن شدم که شما احتیاجی به کمک ندارید.» چشمکی زد و گفت: «تو اتاقشه؟»
پیرزن شانه بالا انداخت و گفت: «انتظار دیگهای داری؟» با شادی به خاطر حضور یک نفر غیر از پسرش در خانه ادامه داد: «الان خبرش میکنم تا بری پیشش.»
آن گاه شروع کرد به بالا رفتن از پلهها. اسحاق در هر قدم پشت سرش بالا میرفت و عکسهای خانوادگی در قابهای قدیمی را که بر دیوار راهپله نصب شده بود، تماشا میکرد. نسیم خنکی وزید. پیرزن که به پشت در رسیده بود، چند بار شائول را صدا کرد و به او گفت که اسحاق پشت در است، اما جوابی نشنید. اسحاق پشت سر پیرزن آمد و گفت: «زیاد مزاحمت نمیشم، پیرمرد. پیش خودم فکر کردم شاید دلت بخواد بعضی خبرهای بیرون رو بشنوی یا خبری بدی.» با تردید گفت: «شائول؟»
در را امتحان کرد و قفل بود. پیرزن دلواپس شده بود. اسحاق او را به عقب هدایت کرد و در را شکست. پنجره کاملاً باز بود و باد دامن پیرزن را به لرزش در آورد، اما نه آنقدر که قلبش لرزید. در اتاق اثری از پیشگو نبود.
***
عمارت پلاک یک خیابان ساغر به طور غیررسمی بین مردم به بنایی تاریخی مشهور شده بود. صداهای عجیبی از داخلش میآمد و هیچ پنجرهای نداشت. افسانههای زیادی در مورد آن ساخته شده بود و آنجا را کنام مار و اجنه میدانستند؛ اما چیزی که واضح است، قدمت آن از کل محله بیشتر بود و بعدها در اثر گسترش تهران وارد آن شده بود و تا آن شب آغازین بهار، هیچ گاه رفت و آمدی در آن مشاهده نشده بود.
به همین دلیل بود که وقتی سه اتومبیل با شیشههایی به تیرگی شب با سرعت وارد خیابان شدند و مقابل ساختمان قدیمی سه اشکوبه توقف کرده و راه را از هر طرف بند آوردند، تعجب اهالی محل را برانگیختند. جوانهایی با رنگ پریده و مسلح، شتابان از اتومبیلها خارج شدند و به فرمان جوان لاغری با بینی عقابی که به چالاکی خود را به در ساختمان رساند، در را شکسته و وارد شدند. آن گاه چند نفر را به سوی مردم وحشتزدهای گسیل کرد که برای دید و بازدید نوروزی در خیابان بودند تا آنها را متفرق کنند. گروهی ولگرد سرک میکشیدند و کنجکاو بودند، اما صدای شلیک گلوله از داخل ساختمان از بیم جان کنجکاوترین انسانها را هم منصرف میکند. مامور ارشد اسلحهاش را آمادهی شلیک کرد و با فکی قفل شده، پاورچین به داخل قدم گذاشت. نزدیک در جنازهای افتاده بود که در مراحل پیشرفتهی تجزیه قرار داشت. جسد به دیوار تکیه داده و دو دستش به اطراف گشوده شده بود. لباسهایش گرچه آلوده به فساد تن بودند، اما گویی کسی آنها را به تازگی تنش کرده بود. مرد رو گرداند و اسلحهاش را بالا گرفت و با سرعت به داخل راهرو شتافت و وارد سالنی مجلل و بزرگ شد. چهار مامور پراکنده اطراف را میجستند و به امید یافتن علایم حیات، کشته شدگان را وارسی میکردند. کشتاری دیگر رخ داده بود. روی میز بزرگ وسط سالن، ژتونها و برگههای پاسور پراکنده بودند و لکههای خون متعفن بر دیوار و کف زمین پخش بود.
پرسید: «چرا شلیک کردید؟»
مامور کنار راهپله به بالا اشاره کرد و گفت: «گروهی به طبقهی بالا رفتند و بعضی راهی دالان زیرزمینی شدند. در طبقات بالا تیراندازی شد. چند تا از بچهها رفتن بررسی کنن. ما هم طبق دستور شما که گفتید هیچ طبقهای رو خالی نگذاریم، باقی موندیم.»
مرد شتابان پلهها را طی کرد. جنازهای که روی نرده آویخته شده بود، در اثر دویدن مرد از کمر نصف شد و هنگامی که به زمین افتاد تقریباً هیچ نشانهای از آن وجود نداشت. تمام ذرات بدنش به اطراف پخش شده و ذرات غبار که به هوا بر میخاستند، از درونشان پوستهای شفاف و خاکستری رنگ تراوش میکرد و آنها را تبدیل به اشکالی حبابی مینمود که تلالو کدری داشتند و تا وقتی که به مانعی بر نمیخوردند، بالا میرفتند و در نهایت با برخورد به سقف و دیوارها میترکیدند و اثری ازشان باقی نمیماند. سرعت صعودشان آنقدر زیاد بود که اولین آنها هنگام گشوده شدن در توسط جوان به سقف رسید و آخرینشان با بسته شدن در ترکید. جوان راهروهای تودرتوی طبقهی دوم را بسیار سریع و بیهیچ مشکلی طی کرد و دقیقاً به سمت راهپلههای زیرشیروانی رفت. صدای موسیقی تند و آشنایی به گوشش خورد. بیسر و صدا نزدیک در شد. آوایی که خارج میشد، کارمین بود با تمام اضطراب و هیجانش. پیش از آن که دستش به دستگیره برسد، در گشوده شد و دو اسلحه به سمت هم نشانه رفتند.
مامور ارشد سریع اسلحه را پایین آورد و پرسید: «اثری از قاتل پیدا کردید؟»
ماموری که مقابل در ایستاده بود، آن را تا نیمه بست و گفت: «نه. همه جا رو گشتیم. شاید... اِ... زودتر متوجه حضورمون شده و فرار کرده.»
مامور ارشد با خشم گفت: «ابله! پس چه کسی شلیک کرد؟»
در حالی که مخاطبش اظهار بیاطلاعی میکرد، جوان قد بلندی با عجله به پایین راه پله آمد و گفت: «با پلیس به مشکل بر خوردیم. میخوان وارد بشن و دلیل تیراندازی رو بفهمن.»
مامور ارشد نگاهی به ساعتش انداخت و با تمسخر گفت: «چقدر سریع رسیدن! همراه من بیاید. بهتره کسی تنها جایی نره.»
بلافاصله حرکت کرد. از جوان قد بلند پرسید: «وارد که نشدن؟»
جوان کمسن و سال بود و مضطرب نشان میداد. پاسخ داد: «نه. چند نفر رو جلوی در گذاشتیم که تا شما برسید معطلشون کنن.»
هنگام عبور از راهروی خروجی، از جسدی که پیشتر به دیوار تکیه داشت اثری نبود. لحظهای تمرکز کرد، در را گشود و در حالی که از جیبش کارتی خارج میکرد گفت: «این جنجال رو تمومش کنید. مامور اطلاعات!»
در حالی که کارتش را مقابل دماغ افسر گرفته بود و او به سختی نام بهزاد مظفرزاده را میخواند، با تحکم ادامه داد: «اطلاعات محرمانهاس. اجازهی ورود ندارید. ما رسیدگی میکنیم و نتیجهی تحقیقاتمون رو تا جایی که صلاح بدونیم در اختیار پلیس میذاریم.»
افسر جوری نگاه میکرد که گویی همین حالا فحش رکیکی شنیده. البته بهزاد اعتنایی نکرد و به داخل برگشت. جوان بلند قد را در ورودی سالن یافت. پرسید: «چه کسی تیراندازی کرد؟»
جوان گفت: «نمیدونم. من طبقهی دوم بودم و صدا از بالا اومد، اما بیش از این نمیدونم.»
بهزاد نگاهی به سالن خالی از هر گونه موجود زنده کرد و آگاهی ناگهانی چهرهی او را گشود. فریاد زد: «زیرشیرونی. حسام همون جا موند و پایین نیومد. چطور میتونم اینقدر احمق باشم؟ اسلحهت رو آماده نگهدار.»
از سرتاسر راهروها و راهپلهها هیچ صدایی به گوش نمیرسید. پای راهپلهی آخر گفت: «انگار پدربزرگم اسم خوبی روی اتاق زیرشیرونی گذاشته بود. لونهی عنکبوت؛ البته این اسم رو به خاطر زیاد بودن تارهای دیوارها بهش داده بود، ولی حالا میبینم... نکنه این هم یه پیشگویی دیگه بوده؟ لعنت به این افکار آزار دهنده.»
پسر قد بلند چند بار از در به بهزاد و برعکس نگاه کرد. ترجیح میداد همراه بهزاد نباشد و با نادیده گرفتن اتاق جستجو نشده، گزارشی ساده به بهرام بدهد: همه جا رو گشتیم. همه کشته شده بودن و وقتی رسیدیم قاتل گریخته بود. از ابتدای حرکت با گروه هم جز این انتظار نداشت. فاصلهی بین تماس برای کمک تا رسیدن آنها به این خانهی قدیمی و زشت آنقدر زیاد بود که حتا قاتل وقت کافی داشت با خیال راحت به تاکسی سرویس زنگ زده، منتظر بماند و با آن برود. اگر معطل کرده بود، پس قصد داشته با ما روبرو شود.
بهزاد وحشت را از چشمهایش خواند و گفت: «به خودت اعتماد داشته باش. هیچ انسانی توان مقابله با ما رو نداره.»
جوان با اخم گفت: «درسته قربان. ولی بیشتر به اسلحهای که در دستمه اعتماد دارم و غریزهام.»
آن گاه اسلحهاش را به کنار صورتش که هنوز پر از کرک بود کشید.
بهزاد گفت: «درسته. ما شکارچی زاده شدهایم. حالا آزاد بذارش تا خودش عمل کنه. آماده باش!»
با شمارهی سه درب را شکستند و گرد و خاک زیادی به پا شد. در نگاه نخست حسام را دیدند که درست در وسط اتاق از سقف شیروانی به دار آویخته شده بود. جوان اسلحهاش را از روی جسم بیجان حسام به سمت کسی که روی صندلی در انتهای اتاق نشسته بود نشانه رفت. پسری نوجوان با چشمهایی که از بس گریسته بودند، به رنگ آبی بسیار روشنی در آمده و صورتش حتا از حالت عادی هم رنگپریدهتر بود. دستانش به صندلی بسته شده بود و لبهایش هم تکاننمیخوردند. کارمین همچنان مینواخت، اما منشا آن دقیق مشخص نبود؛ گویی تمام دیوارها چون دستگاه پخش بزرگی صدا را به سمت اتاق منتقل میکردند. بهزاد با احتیاط به سمت جسد آویخته رفت. در اتاق کس دیگری را ندید. بهزاد زیر پای جسد را گرفت و گفت: «برو طناب رو ببر.»
از آن پسر پرسید: «چه کسی این کار رو کرد؟ الان کجاست؟ تو دیدیش؟»
پاسخی نشنید. جوان بلند قد خنجری از کنار کمربندش درآورد و بالای چهارپایهی واژگون رفت، اما هرچه بر طناب سپیدرنگ کشید اثر نکرد. وقتی دستش را عقب کشید، تارهایی سپید بر روی آن باقی ماند. با تعجبی متاثر از وحشت گفت: «باورم نمیشه. تارعنکبوت؟ بریده نمیشه.»
ناگهان در محکم بسته شد و در تاریکی حاصل از آن، شبحی سراپا سیاهپوش نشسته بر صندلی مجللی مقابل آن نمایان شد. جوان بلند قد شلیک کرد و تیر از سر شبح گذشت و در را سوراخ کرد. شبح لحظهای محو شد و دوباره بر جای خود بازگشت. با صدایی قدرتمند و بم از کتابی که بر روی پا داشت خواند: «خداوند اسماعیل را از قربانی شدن نجات داد.»
گردن جسد در اثر رها شدن پاهایش و فساد موضعی به دلیل زخم، از سرش جدا شد و روی زمین افتاد. پسر پشت سرشان با چشمانی وحشتآشنا، برای فریاد تقلا میکرد؛ اما نمیتوانست. بهزاد در حالی که رگهای گردنش مثل چوب برآمده شده بود، به جوان وحشت زده گفت: «دست نگهدار و شلیک نکن.»
رو به شبح پرسید: «که هستی و چه میخوای؟»
شبح صفحات را ورق زد و خواند: «من خداوند، خالق تو هستم که تو را از اسارت و بندگی مصریان نجات بخشید.»
آن گاه سر برداشت، کتاب را بست و گفت: «از خلق شما پشیمونم. میخوام اشتباه گذشته رو جبران کنم. شاهدان کوچک، قربانیان بعدی خواهند بود.»
نگاهش معطوف صندلی پشت سر بهزاد شد. پسر به پهنای صورت اشک میریخت و تمام بدنش از گریه و ترس به لرزه افتاده بود. بهزاد گفت: «من هم کتابی که در دست داری رو خوندهام. چند سطر پایینتر رو نگاه کن که بهتون امر کرده همنوع خود را نکشید.»
شبح نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: «کی بهت گفته شما همنوع ما هستید؟»
آن گاه با خنده ادامه داد: «واقعاً فکر کردید با مخفی کردن اون بچه تو خونهی پدریتون میتونید جلوی کشته شدنش رو بگیرید؟ وعدهی خالق برای شما حق خواهد بود. برای تکتکتون...» و آن گاه با انگشت به ترتیب به سمت پسر روی صندلی، بهزاد و جوان بلند قد اشاره کرد و روی آخرین نفر ثابت ماند. جوان از این توجه وحشتزده شد و دوباره اسلحهاش را نشانه گرفت.
شبح قهقههای سر داد و گفت: «هر کسی که از باهوش بودن شما شبزیها دفاع کنه، باید به درایت خودش شک کرد.» با تحکم گفت: «وقتشه از غریزهات پیروی کنی.»
جوان گویی اختیاری از خود نداشته باشد یا تحت جذبهی صدای شبح، شلیک کرد؛ اما این بار تیر از میان شبح نگذشت. شبح دو دست خود را به شکل سپری جلوی چشمانش گرفت و تیرهای باقی مانده در خشاب اسلحه به سمت خودش بازگشتند و از انتها وارد بدنش شدند. سوراخهای بزرگی پدید آوردند و از آن سو خارج شده بر دیوار نشستند. سقوط جوان آنی بود. آنگاه بود که بهزاد اسلحهاش را کنار گذاشت.
شبح گفت: «من به این میگم ترجیح عقل به غریزه. چیزی که با اتکا بهش پیروز بودی، ممکنه روزی باعث شکستت بشه. با چنان قدرتی وارد اتاق شدی که فکر کردم مقابل سامسون ایستادهام، اما حالا...»
بهزاد خود را شکست خورده و در آستانهی مرگ میدید، پس گفت: «افسانههای پیشین رنگ حقیقت میگیرن. پیشگوییهایی که قرنهاست مردم دیگه از تکرارش خسته شدن و از حافظهها پاک شده. خاندان ما نسل در نسل اونها رو حفظ کردن. به همین خاطر نیست که روی اصلی دشمنیت با ماست؟»
شبح خندید و گفت: «اشتباه نکن! طلایهداران در جنگ، بیشتر از بقیه در معرض کشته شدن هستن. این جایگاهیه که خودتون انتخاب کردید، وگرنه من دشمنی با هیچ خانوادهای ندارم. حرف آخر؟»
بهزاد گفت: «خواهش میکنم باشلقت رو کنار بزن و اجازه بده پیش از مرگ چهرهات رو ببینم.»
شبح سر تکان داد و گفت: «اون پسر توان شناخت من رو نخواهد داشت. حتا یک کلمه از گفتگوی ما رو نشنید. در واقع چیزی نشنید جز موسیقی دلپذیر کارلاورف. اون وظیفهای جز ایجاد وحشت نداره. حالا آخرین خواستهات رو برآورده میکنم. اما قبل از اون...»
کف دو دست را مقابل صورت خود گرفت و به دو طرف کشید، گویی پردهای را میگشاید. آن گاه باشلقش را در میان بهت بهزاد از سر برداشت. صدای موسیقی قطع شد، پسرک صدای شلیک گلولهای را شنید و پس از چندی بدن بیجان بهزاد را با اسلحهای در دست دید که روی زمین نقش بسته بود و خون بدرنگی از سرش روان بر کفپوش چوبی است. اثری از شبح و صندلی نیافت. سکوتی مرگبار بر اتاق حاکم شد.
***
مرد جوان کتش را به خاطر گرما به دست گرفته بود و روی موهای شانه نکردهاش هم کلاهی دیده نمیشد. وارد کوچه شد و با سرعت خود را به در خانهای رساند که سرتاسر دیوارش را گیاهان رونده پوشانده بود. چند بار زنگ زد تا کلفت جوان در را به رویش گشود. بلافاصله پرسید: «عالیجناب منزل هستن؟»
دختر به چشمهای بیخواب جوان نگاه کرد و با شادی محسوسی در صدای جیرجیر مانندش گفت: «خیر. دیشب...»
کلفتی دیگر در حالی که موهای سپیدش را از پشت میبست، جلو آمد و گفت: «خوش اومدید قربان. چرا داخل تشریف نمیآرید؟ خاخام هر جا باشن به زودی بر میگردن. میتونید تو سالن پذیرایی منتظرشون باشید. تمایل دارید خانم رو از خواب بیدار و از حضورتون مطلعشون کنم؟»
جوان به چهرهی مصمم زن کهنسال نگاه کرد و گفت: «نه! لزومی نداره مزاحمشون بشم. تو اتاق منتظر میمونم.»
پیرزن با چهرهای دلسوزانه گفت: «اوه پسرم! متاسفانه عالیجناب هیچ وقت کلیدهاشون رو برای ما باقی نمیگذارن.»
جوان روی ترش کرد که: «بعد از این همه سال خدمت در این خانه، باید بدونی که درهای قفل مانع ورود هیچ یک از لوریاها به جایی که میخوان نمیشن. من این حق رو به خودم میدم که از اسناد بایگانی پدرم که داخل اتاق هستن استفاده کنم. همانطور که خود عالیجناب چنین میکنن. پس فکر نکنم مشکلی باشه.»
کتش را به دست او داد و با صلابت به سمت اتاق رفت تا زن لحظهای به خود اجازهی مداخله ندهد. کلفت پیر که میخواست همهی سعیش را کرده باشد، پرسید: «صبحانه میل دارید قربان؟»
اسحاق سرش را خاراند و گفت: «نه. به کل اشتهام رو از دست دادم.»
آن گاه رو به زن جوان کرد و گفت: «پری! فقط کمی از کیکهای مخصوص خودت بیار، با کمی چای.»