«مونا» فصل دوم رمانی از آرمان سلاحورزی است که هنوز نامی نگرفته. فصل اول این رمان، ما را به انزلی میبرد که جای «مونا» فصل دوم رمانی از آرمان سلاحورزی است که هنوز نامی نگرفته. فصل اول این رمان، ما را به انزلی میبرد که جای زخمهای ناشی از پاییدن جنگ جهانی دوم تا بیش از یک قرن آن را از شکل انداخته است. تاریخ انزلی این داستان پساآخرالزمانی، با انزلی دنیای ما موازی است. سپر انرژی محافظ شهر مرتب زیر بمباران «قشون دریایی روس» است و در ساعتهای صبحگاهی، باجههای شارژ پروتزهای برقی دست و پا نامتعادل میشوند و آقای شهبا نامی در محل تماس بخش گوشتی دستش با بخش فلزی، زخمی بر میدارد. شهر یک جور دنیای بسته است که راهی به بیرون ندارد و گاهی آدمهایی واردش میشوند.
مونا کلونی است از پدرش که با او، یکی از راهنمایان کلاهبردار شهری، زندگی میکند. در فصل اول وقتی با مونا آشنا میشویم که تازه از خواب بیدار شده و دیدار روز قبلش را به یاد میآورد. مونا صورتش را با آرایش مخصوص پنهان کردن هویت از دوربینهای شهری میپوشاند، دست عظیمی فلزی را روی دست خودش میپوشد و باتری عظیم خانه را که خالی شده، از جا در میآورد تا برای شارژ ببرد.
دوست بسیار عزیز!
از من بپرسید چطور میشود مونا از قصهای بدش بیاید و به شما خواهم گفت که چطور.
قصهتان را با کلام قصاری چیزی آغاز بکنید. مونا از این قبیل کلام بیزار است. تا به آن حد که علیرغم هر آنچه که در قصه گنجانده باشید، آن را نخواهد خواند. و البته از تقدیمنامههای متظاهرانه هم هیچ خوشش نمیآید و باز از پیشگفتار نویسنده. اما رازی را با شما در میان میگذارم. منفورترینها پیش مونا اپیگرافها هستند. هر بار که اپیگرافی ببیند، پیش خودش خواهد گفت که: «این دیگه چیه؟ چه مرگتونه آخه شما؟»
برای مثال فکر کنید که قصهای را با نقل این قول پر آوازه از «سینا» شروع بکنیم:
چهل سگ را در نظر دارم که گرد تلی استخوان به اجتماع خفتهاند. به تناول طعمه احشاشان انبان است و زبان بر پوز آغشته به خون دارند. شخص سمیع آنان را در سکوتی چنان میيابد که موت را بدان راه نیست، لیکن هر آینه همین شخص به اذن خداوند در روزگار این گله معکوس گردد، به چشم میبیند که استخوانها به هم آمده، گوشت بر آنها خواهد رویید و به گوش میشنود که سگان عو میکنند و لابه سر میدهند. سپس گوشت به هم آمدهی لاشهي نیمخوردهای در نظر شخص هویدا خواهد شد و به سمع او نوف سگان سبب هول گردد. لهذا خواب از او تبری جوید اگر چنان پس برود که کنیز ترسای چاردهسالهای را در معبر سگان بیابد جیغکشان، پیش از آنکه طعام دیوان گردد؛ و هیاهوی سگان را دریابد از فرط بهجت.
حسرتا بوعلی که خامش این عالم چنین است. چه عجایب که واقع گشته، چه جیفهها که دریده شدهاند و اما جز مشتی استخوان به تو نرسیده.
به انزلی تاریخی مونا، تلی از استخوانها رسیده بود. خورشید بالای سر در دوردستها، نابهجا، خجالتآور، عین کامیون منهدم شدهای افتاده بود و مونا در سکوت «سطح»، در برهوت زردی که اینجا و آنجا بلندیهایی گوهشکل از نخالهجات شهر ویران یکدستیاش را مختل میکرد، نشئه روی والیوم، بر راه امنی میرفت. باران به شدت روی سقف شفافِ راههه میبارید و مونا مشغول تماشای تلالوی آکواریومی آب بود روی راه و روی دیوارههای زمختِ دو طرف. راه لای رد لاستیک تریلر هیولایی احداث شده بود. خیلی پیش از این چرخ تریلر زمین را گود کرده، دیوارههایی به ارتفاع قامت دخترک دو طرف راه بر آورده بود. در روزهای آزمایش سلاح حرارتی تریلر از آنجا گذشته بود و ذوب شدن زمین و دوباره در هم منجمد شدنش، رد لاستیک را آنجا ابدی کرده بود. دیوارهها با شیار آجهای چرخ، که نور شکسته در قطرههای باران عینهو دالان معبدی مایایی تزیینشان میکرد، این «راه امن»ِ به خصوص را، خیلی دنج از آب در آورده بود. دخترک روی چرخدستی مونوریلی سوار بود و باتریاش را به پهلو خوابانده، مثل شکار گندهای که ماهیگیرها به پهلوی قایق میبندند، با سه تسمه به چرخدستی بسته بودش. حالا یاروهای کمی پیدا میشدند که بتوانند چرخدستیها را برانند و اینجوری همیشه میشد دستکم یکیشان را بیاستفاده مانده پیدا کرد. با لرزش مداوم مختصری چرخهه روی راه سر میخورد. مونا به پشت نشسته بود، از لرزه خوشش میآمد و راهی را که طی میشد تماشا میکرد. راه خطی بود از الواح کور، الواح مشبک فلزی دوخته شده به دنبالهی یکدیگر. پیشتر ترشح مغناطیسی میدانی حامی راهروندگان از آن جریان داشت، نویزی ناشنیدنی تولید میکرد که حیوانات برهوت را دور نگه میداشت و از میان شیارهایش گار ضدعفونی به هوا بلند بود. حالا اما فقط راهنمای رسیدن به «لانه»ها بود. عین راه میشرویی در خلنگزاری از فلز بیریخت شده، به پیچرونده به تابرونده لای تپههای بتون و شاخههای برندهی آسفالت، لای لولههای تاسیساتی بیرون جهیده از زمین، لای لاشههای کابلها. خیلی دههها از ساخته شدن همچو راههای امنی میگذشت. بخشی از برنامهی عظیم دولت تازه تاسیس بودند برای دوباره مسکونی کردن شهر تاریخی. صد و هفتاد و سه راه امن که به ورودی «لانه»ها ختم میشدند. حالا اما کمتر به کاری میآمدند. روی راه امن مونا، گرما همچنان کشنده بود. این یکی راه پرت افتادهای بود، کم آمد و شد، محبوب دخترک. نمونهی کاملی بود از ارثیهی «تل استخوان». چهارزانو نشسته بود با کفشهای نایلونیاش جمع شده زیر رانهاش و بازوی بزرگش آویزان رو به بیرونِ وسیلهی نقلیه. داشت دو سال میشد که اینجا برگشته بود. از بطالت اینجا خوشش میآمد و از این خوشش میآمد که فقط با تنبلی میشد همچه جایی دوام آورد؛ اما از این مراسم روزانهی به «لانه» رفتن بیزار بود و از خیلی چیزهای دیگر. به زودی، بعد از این ماجرای چرندی که پیش پایش افتاده ، یک کاری دست و پا میکرد. مطمئن بود. دوست داشت برای شرکت کاغذ دیواری کار بکند. از افسر انگلیسیای کسی طراحی یاد میگرفت و همه چیز رو به راه میشد. زائدههای کفش و برجستگیهای کف چرخدستی، برهنگی پاهایش را میآزرد و به عرق کردن میانداختشان و خارش مرطوب ناجوری به جانش افتاده بود.
کمتر پیش میآمد که همچو صحنهای را بشود دید. کمی جلوتر کنارهی راه امن، سگی لمیده بود. سگ از زور گرما همین حالا ریده بود. دیوانه شده از نویز دافعِ راه اما دیگر اخت گرفته با آن، همانجا خوابیده بود، با چشمها نیمهباز، در اوهام ِخرگوشهایی که با پاهای گیجکنندهشان میدویدند و او هم به دنبالشان خیلی میدوید. مونا که از کنارش گذشت، حتا چشمهایش را هم نگرداند. مونا به حال شیفتگی، حیوان را خیره نگاه کرد. پیچیدگی اندامهایش، پوست گرش، زبانش، همهاش را سعی کرد دقیق به خاطر بسپارد. روزی که در پیش داشت به حد کافی پردردسر بود و حالا دیدن سگ به نظرش نشانهی خوبی نمیرسید. به پشت خم شد، شتاب گرفت و از زیر تابلوی تبلیغاتیای گذشت که بالای سرش، بالای دیواره علم شده بود. خاموش بود، با لامپ تصویر از کار افتادهاش. تفنگ غولآسای الکترونیاش را میشد دید که به پشت، عین خزندهی مردهای روی زمین افتاده بود. نمونهی از «ارثیهی استخوان» بود، یادگار دورانی که دار و دستهی همچو تابلوهایی شب انزلی را نورانی میکردند. برای مونا نشانهی این بود که به ورودی لانه نزدیک میشود و باید سرعت کم کند.
با چنگک بازو روی برآمدگیهای دیواره ترمز کرد، اما نه خیلی مناسب احوال؛ چون همان وقت سر چرخانده بود و در مقابلش حالا هیبت لنگانی را میدید که روی راه به آرامی پیش میرفت. بستهی بزرگی توی بغلش گرفته بود و همین راه رفتن را برایش مشکلتر میکرد. فکر کرد همین حالا است که پیرزن را له بکند. خانوم پیری بود که نزدیکشان جایی همان اطراف زندگی میکرد و موهاش عین کلاه بیشکلی بود، بافته شده از فولاد سفید. اسمی نداشت یا دست کم کسی به یاد نمیآورد که اسمی داشته باشد. مونا هر بار که بهش برمیخورد، هیجانزده میشد. چنان تحلیل رفته بود که حالا میبایست به کلی بدنش را از دست داده باشد. باید تنها از او شبکهی عصبهایش باقی مانده باشد، پراکنده در هم، بیاندام، چون بوتهی خاری غلتخوران در جریان ناچیز هوا روی برهوت. اما زنک سالهای جوانیاش را جنوب پیش متفقین کار کرده بود و به اعتبار اصلاح نژادی، هنوز میتوانست راه برود، گیرم که بسیار به زحمت. مونا با سه انگشت فولادیاش توی دیواره مشت زد، بازو دیواره را درید و تاندونهای شانهی مونا شیهه کشیدند و کش آمدند. چه دردی. چه کار عبثی کرده بود. که چی بشود؟ چه بلایی میخواست سر خودش بیاورد؟ خب میگذاشت با زن تصادف بکند. خطر پیگیری تهدیدش نمیکرد. لایههای آرایش بهخصوصش تابش اسکنرها را منحرف میکرد – به خودش هی زد که ابله! چطور هنوز بلد نیست از بهرهی همچه تشریفاتی استفاده بکند؟ چقدر ابله بود. – چهرهاش و در نتیجه هویتش تشخیص ندادنی باقی میماند و در ضمن، پیرزن را هم از نکبتی که تویش باز مانده بود خلاص میکرد. حالا باید درد شانهی له شده را هم تحمل میکرد. از دور داد زد که پیرزن از راه کنار برود.
خانم الیز تیموتیان – اسم پیرزن این بود – با صدای لغزش آهن توی دیوارهی سنگی، با صدای فرو ریختن سنگها، با صدای فریاد یارویی از دور، مجبور شد که سر برگرداند و به عقب نگاهی بیندازد. با دقت تیغ جراحی، روی دیسک کمر باستانیاش چرخید. این روزها تقریبا به کلی کور شده بود و از همین بابت وضعیت دیدش را روی مادونقرمز نگه میداشت. میان اشکال زرد و نارنجی و خاکستری، لکهی سرخی را دید که شعله میکشید. بزرگ میشد و جیغ میکشید. الیز از جایی که بود جنب نخورد. حالا که لکه نزدیکتر میشد اندام نِشسته، روی هم افتاده، در همگوریدهای را میتوانست تشخیص بدهد. برگشت و به راهش ادامه داد. آدرنالین، فراموش شده، عین ارواح گلهی بوفالوهایی حالا هزار سال مرده، دوباره توی خونش دویده بود. حس میکرد همین حالا صورتش را شسته و گردنش را به بوسهای چیزی سپرده. سر حال آمده بود.
مونا شانه به دیوار داشت. چرخدستی در اثر ترمز به پهلو بلند شده بود و دخترک را به رد لاستیک کوبانده بود. بازو را از دل دیواره بیرون کشید. چنگک لورده شده بود و از لابهلای انگشتها، سیمها مشتاق عین کرم بعد از باران، بیرون ریخته بودند. از فاصلهی بین دیوار و چرخدستی خودش را خلاص کرد و پا روی زمین راه گذاشت. از زیر شکم وسیله، صدای آلارم سکسهطوری به راه بود. باتریاش را از تسمهها باز کرد و به راه افتاد. با احتیاطی عقب سر پیرزن افلیج.
در انتهای راه امن، طاق کمارتفاع ساروجی، وروی «لانه»ی 72-آ ایستاه بود. تو دل این بومیسازی بُلهآمیز – ساروج – دهانهی طاق تاریک بود با لکههای رنواری رنگین که چشمانداز ورودی را عین جعبهفیوز عظیمی در آورده بودند. لکهها را تابلوهای اعلان رنگارنگی متصاعد میکردند که به همهي سطح دیوارهی ورودی نصب بودند. اعلان تبلیغاتی مغازهای، تابلوی دفترکار یاروی پزشکی، علامتهای اختصاری رستورانها، هشدارهای امنیتی و نقشههای انتزاعی طبقات مختلف لانه، عموماً قدیمی، همه در رنگهای متنوع سواحل گرم، بعضیهایشان همچنان روشن و بسیاری فرو مرده، آویزان از تک میخی، بهجا مانده روی پرچی چیزی. روی سقف که به موازات راهِ زیر پا به سوی مرکز زمین نزول میکرد، در فواصل منظم، مهتابیهای درازی روشن بود، پتپت میکرد، جزجز صدا میداد. و سیکلوپها و آکورایومهای دیواری تزیینی که حالا خالی مانده بودند و گرافیتیها و انبوه پلیاستری آشغال. تا فاصلهی قابل توجهی از «سطح» پس از داخل شدن به ورودی، جز صدای شکنجه شدنِ الکتریسیته و جز صدای سر چرخاندن هیدرولیک سیکلوپها صدایی نبود؛ اما جلوتر میشد آوای بم هولانگیز لانه را شنید.
پیش رو، به حساب سرعت مونا، پنج دقیقهای مانده به آنجا که زمین ارتفاع کمکردن را متوقف میکرد و به سطح نخستین طبقهی لانه میرسید، «جوب» قرار داشت. در این ساعت صبح که مونا راه لانه را پیش گرفته، مقابل «جوب» خلوتتر از هر وقتی است؛ اما جوب امپراطوری عصرانهی فقرا بود، آخرین کفهای بهجا ماندهی یک اجتماع از دست رفته، خشک شده، کریستالیزه شده، منعقد شده به هیبت این بینهایت قفسهی اجناس که در دهانهی ورودی لانهها، اینجا و آنجای شهر تاریخی میشد دیدشان. جماعت هر چه که برایش باقی مانده بود را اینجا توی قفسههای جوب به اشتراک میگذاشت. میان قفسهها، سردخانههایی بود برای مواد غذایی، پاسیوهای مینیاتوری بود که گاهی گیاهی تویش پیدا میشد، قفسههایی مخصوص حیوانات بود و ردیفهای مهمات. مونا اینجا مقابل جوب ایستاده. با دستی که بازوی مکانیکی بهش متصل است؛ باتری بزرگ 250 کیلوییاش را از سر خوردن در سراشیبی باز داشته و با دست دیگر توی قفسهی داروها را میجورد. چیزهایی را که میخواهد – مسکنی برای شانههای دردآلودش، ریتالین مایع برای سر خوابآلودش – پیدا نمیکند، از شایعترین داروی قفسه، کپسول فیروزهای خوشرنگی، یکی بر میدارد و میرود و داخل لانه میشود.
خیلی زود – دقیقاً نمیدانست چه وقت – رابطش از راه میرسید. چه خوب که او کاری نمیبایست میکرد، خودشان با یارو تماس گرفته بودند و مرد که مثلاً اسمش آقای رشدی بود، لابد حالا سوار اکانوی ژاپنی دماغهتیزی، کنار پنجرهای رو به افق ِدودآلود، تو هوا معلق بود و بعد توی شهر تازه فرود میآمد. مونا یکباری سوار جت باری شده بود، اما هواپیماهای مسافربری برایش آمیخته به افسانه بود. بچهتر که بود، کاتالوگهایشان را جمع میکرد و بهترین هدیهای که گرفته بود، ماکت سرِهمشوی سیسی 710 آمریکایی بود، کاملاً دربسته، استفاده نشده. پنجاه و سه سال پیش از تولد او اسباببازیه تولید شده بود و برای خودش به حساب گنج بود. آقای رشدی را تصور میکرد که لباسهای مرتبش توی بوی بادامطوریِ دستگاه تهویه غرق میشوند. مرد اصرار داشت که نه یکجایی توی لانه – که امنترین جا بود برای همچو ملاقاتی – بلکه توی باشگاهی همدیگر را ببینند. به نظر مونا همچه اصراری عجیب آمده بود، اما این واقعیت که باشگاهه را خوب میشناخت مجابش کرد که کوتاه بیاید. حالا دوباره کمی نگران امنیتشان شده بود. باشگاه دخمهای بود روی «سطح»، زیر دید، شلوغ، با صاحبش که از اوباش سرشناس بود و مشتریهای فصلی دیوانه؛ اما اینجا را ببین! چطور میشد از امنیت همچو هرج و مرج بدوی گذشت؟
لانه سوراخ بزرگی بود کنده شده در دل زمین. برج قیفیشکل بابل، وارونه، دفن شده در اعماق. مَثَل مرکز شهر بود برای آن شهرهای قدیمی، لیکن عمودی امتداد یافته، چون ریشهای به عمق کره هجوم برده بود. در روزهای جنگ مستقیم، وقتی هنوز سپری در کار نبود، ساخته شده بود و با اینهمه مهندسیای تدریجی داشت. در طول سالها تغییر شکل و کاربری داده بود. در ریخت فعلیاش به نظر «اتفاقی» میرسید، بسیار ناریاضیوار با این حال به شدت کارآمد. محلههای بسیارش، سازههای عمودی، غولآسا، با طرح غیراقلیدسیشان، با فولاد و بازالتشان، از انتهای باریک قیفِ لانه در عمق 1200 متری تا ارتفاعات مختلف آن سر برافراشته بودند. به گونهی گلبرگهایی، فضای اختناقآور گودال اسفل را پر میکردند و مراکز تاسیساتی/خدماتی شهر قدیمی بودند.
مونا که عین آلیس از دالان خرگوش پایین آمده، حالا به «قایقران فقید» پا میگذارد که یکی از گلبرگهاست، روییده لابهلای رز سیاه لانه. محلهها/گلبرگها تا ژرفای بعیدی در عمق لانه پایین میروند و آنجا، عینهو چشم میانی گل، مثل پرچم گل، دریاچهای بازمانده از سفرههای آب زیرزمینی عتیق خوابیده که این محلههای عمودی از سواحل آن تا بالاهای لانه نمو کردهاند، در هم تافتهاند، روی هم لغزیدهاند، راست عین گلبرگهای رزی نیمشکفته. جماعت در کوچهها، روی پلهای واصل، در پاساژهای معلق، بیسخنی، بیآن که سرفهای بکنند، به خط مستقیم، حامل باری یا بی آن که چیزی در دست داشته باشند، تابعوار چون بستههایی در راهروهای یک بارخانه، توی دل این گلبرگها شلنگ بر میدارند.
بین دو جدارهی هر گلبرگ را کوچههایی با ساختار طبقاتی، کشیده شده روی گردهی هم، پر کردهاند و مردم آن بین روانند. بستنی ساندویچی در هم لهیدهای از فولاد و گوشت: ضخامت اندک گلبرگها، که هشت مرد شانهبهشانه کنار هم ایستاده آن را پر میکنند، سبب میشود تا با وجود تنکی جمعیت شهر تاریخی، روندهگان روی کوچهها در هم بلولند. کوچههایی از دو گلبرگ مختلف گاهاً اینجا و آنجا با پلهایی به هم متصل شدهاند و همهچیز را بینهایت گلبول نور روشن میکند، نورافکنهایی به رنگهای سبز تیره و سرخ و سفید و زرد، عین دستهی شتههای ساکن لابهلای این گل عظیم تدفین شده. پیشترها، نئونها، مانیتورهای تبلیغاتی و تلویزیونها بزرگ نور را متنوعتر میکرد، اما حالا نه؛ حالا همهشان را خاموش کرده بودند (ارثیهی تل استخوان، ارثیهی تل استخوان).
مونا دست در دست باتریاش روی قایقران، از میان جمعیت به سختی پیش میرود. محلهای است که بیش از هر چیز در آن غذاخوری به هم میرسد. گرسنگی به دخترک فشار میآورد. وقت میکند وعدهی مختصری بخورد؟ نه. زودتر بیرون برو. زودتر. بالاخره و علیرغم همه چیز، روزی اینجا از هوای خفه، از فشار جمعیت، از مرض واگیردار، از سر و صدا خواهد مرد. از اینها خواهد مرد. شک ندارد.
از همهجا در سیاهی مخملین لانه صدای فلزها میآید که رو هم میجنبند و به هم متصل میشوند، صدای قرقرههای غولآسا میآید، صدای جیغها، صدای ونگ نوزادها، صدای دودی کردن گوشتِ از چین آمده، صدای هبوط جریان اکسیژن از مغارهایی در آسمان، صدای شکستن شیشهها، از بالای سر صدای افتادن سیمان گندیده میآید و از زیر پا در اعماق، صدای بخار که در پافها و پوفهایی میگریزد و ناپدید میشود. چطور میشد همهچیز را برای لحظهای خفه کرد؟ نیتروکسین، قرص فیروزهای را که هنوز در مشت داشت قورت داد. تو خیسی عرقِ کف دستش کپسول اندکی وا داده بود. چشم بسته، رویا زده، سریعتر پیش رفت.
لانه واژن چند لبهی زمین مادر است و از آن هاااااااه بلند نامنقطعی، بالای تمامی صداها، به گوش میرسد. هاااااااه، چون بازدم طولانی پیرزنی جادوگر، در انتظار بلعیدن هانسل.
مونا میبایست گلبرگش را عوض میکرد. جای روزمرهاش برای شارژ 11 طبقه پایینتر، مخصوص زنها بود. آنجا را خوش داشت؛ پس توی کوچهای پر از بوی علوفهی کباب شده، با باتریای که عین عروسک از پس سر میکشیدش، راهش را با شانه از میان جمعیت باز کرد. در شار مخالف او دستهای میآمد از یاروهایی که یک جایی از اسکلتشان را شکسته بودند. پیشاپیش دسته، مربی توانبخشی بود و پشت سر او انزلیچیهایی میانسال، با دستها، پاها، ترقوههایی شکسته که الکترودهای پوستی کربنی را روی جای شکستگیها بسته بودند. سریعتر قدم برداشت، از آخرین نفرِ همچو صفی گذشت و مقابل دریچهي گرد بزرگی رسید در جدارهی گلبرگ که عین پنجرهای توی کشتی آنجا قرار داشت. دریچه دهانهی تونلی بود و مونا از حفره صدای کوران میشنید. یکقدری منتظر همانجا ایستاد. بعد واگنی با سرعت از دل تونلِ پشت دریچه پیش آمد، ستونی از هوای نا کرده را با فشار بیرون فرستاد و در دهانهی حفره متوقف شد. مونا جلوتر رفت. واگن مجموعهی در هم پیچیدهای بود از آلومینیوم و شیشه. ترکیبی بود از مکعب و نیمکره که به پهلو در هم جوش خورده بودند؛ عینهو حشرهای با تنهای ظریف (که بخش مکعبی بود) و کونی عظیم و پشمالو: نیمکره. نیمکره همقطر دریچه بود و مماس به لبههای آن، مخصوص بارها. و مکعب، اتاقک مسافربری بود، کوچکتر، آنتیک. حالا داشت درش را رو به کوچه برای مونا باز میکرد.
دختر منتظر شد، اما کسی پیاده نشد و واگن، اغواگر، در دهانهی حفره، لرزان، مترصد به چاک زدن، مونا را به خودش دعوت میکرد. باتریاش را پیش آورد. شست دست انسانیاش را روی صفحهی اسکنری توی بدنهی نیمکره گذاشت. اجازه داد انگشتنگاری بشود. واگن عین منشی آقای دکتری، هیجانزده، دو بار بوق زد. یکی از درهای کشویی روی نیمکره، کنار رفت و محفظهای را در اختیار مونا گذاشت. باتری را آن تو ول کرد. دوباره انگشتنگاری. بعد سوار شدن. هم آمدن در واگن پشت سرش. نشستن روی اولین صندلی همانجا کنار در. چفت کردن بازوی مکانیکی، آنطور که عرف بود، دور میلهی سقفی بالای سر. و راه افتادن واگن، بیتکانی.
مونا داشت یکقدری آرام میگرفت. حس خنکیای تو سرش داشت که از بابت کپسوله بود و البته از بابت سکوت. سکوت شیرین. جای خالیِ سر و صدا توی سرش را حس میکرد، آنطور که شما ممکن است جای خالی خار ماهی را حس کنید، وقتی از توی گلویتان بیرونش میکشید.
مثل نامهای سوار بر جریانِ باد توی شبکهی لولههای پیامرسانیِ ادارهجات قدیم، واگن توی تونلها سر میخورد. تونلها بسیار بودند، فلزی، در نظمی تارعنکبوتوار، کشیده شده در فضاهای بین گلبرگی، متصل به هم و به جدارهی گلبرگها، همه جای لانه را به همه جای لانه وصل میکردند.
آن تو، صندلیها رو به راهروی واگن داشتند. مونا سرش را به عقب تکیه داد. از گوشهی چشم همسفرها را وارسی کرد و سایهی محوی دید از چند تایی بازوی دیگر، چفت شده به میلهی سقفی. در همچه ویترینی، اجباری، در سکونی که یاروها را بیرون افتاده از لاکهایشان کنار هم چپانده بود، همه دست به دست هم تمام توانشان را به کار میگرفتند تا به روبهرو، به هم، نگاه نکنند. یک شکنجهی حسابی بود. مونا بیاختیار سرش را آورد پایین و زل زد به یارویی توی ردیف مقابل صندلیها. زن فربه ناجوری بود، از همه جای دستهایش دنبه آویزان بود و نه دقیقاً روبهروی مونا، که کمی متمایل به چپ ِ او نشسته بود. چشمخانههایش را دو قرص آینهگون ِفلزی پر میکرد، عین مردهی قبایل که سکه روی لاشهی چشمهاشان میگذاشتند و آنجا لمیده بود با فلاسک کوچولویی توی دامن لباس یکسرهاش. زن سرش را چرخاند و مونا حتم داشت که حالا دارد راست او را تماشا میکند. احساس بدی داشت. طولی نمیکشید که همه خیرهی او میشدند. کسی حرفی نمیزد، سرزنشش نمیکردند؛ اما خیلی نگاهش میکردند. فرصت نمیکرد توضیح بدهد که بیهوا سرش پایین افتاده و خانم را دیده. داشت اغراق میکرد؟ اینجا، زادگاهش، بندر تحت محافظت که روزگاری آخرین سوراخ رو به دنیای بیرون بوده، اینجا با انبوه عجایبالخلقههایش و چشمهایش و سنسورهایش؛ نه جداً اغراق نبود. بله؟ دوست داشت توی خودش تا بخورد، چون حدس میزد که زن حالا دارد هیزی میکند. با شبکهی چشمهای صیقلیاش دارد شکوفههای فروسرخی را تماشا میکند که از تاریکترین جاهای جگر مونا بیرون میزنند. از آن تالارهای بطناش که هرگز نور بهشان نرسیده بود، گرما متصاعد میشد و زن کوچکترین تغییر دمای تنش را به دقت میدید. جریان گرم خون را میدید که از رحماش به میان رانهایش میریخت، بیخوابی زردش را میدید توی سرش. ترجیح میداد لخت باشد. بابت زل زدن به غریبهها داشت تنبیه میشد. بعد کنار دستش در باز شد. در هیاهو و بو، گرما، نور داخل آمدند و توی آشفتگی سوار و پیاده شدنها، مونا جا عوض کرد. ایستاد و از زن دور شد و بعد وسط راهرو جایی برای نشستن پیدا نکرد؛ پس سر پا ماند. با بازوی آویخته به میلهی سقفی. بعد راه افتادند. بعد باز ایستادند. بوهایی از جنس دیگر، سر و صدا و نور داخل شدند. بعد دوباره راه افتادند. بعد باز نور، که چشم را، عادت کرده به گرگومیشِ واگن، آزار میداد و بوی عفن مس و جیغ و ویغ. بعد باز راه افتادند. و دوباره ایستادند. در ایستگاهی دیگر، بستههای صدا و بو و نور و مسافر، با ضربانی منظم، عین هایوهوی مغروقی که مدام زیر آب میرود و سر بیرون میآورد، پمپ میشد داخل واگن. بعد باز راه افتادند و بعد همه چیز برای لحظهای ایستاد. داخل واگن روشنایی فرو مرد؛ یعنی که لامپها، نه یک هو که با نجوایی، عین آنی که از شیشهی مذاب در حال کش آمدن بلند میشود، کمنورتر و کمنورتر شدند تا بالاخره تاریکی واگن را برداشت. صدایی از کسی بلند نبود و کسی جنب نخورد.
دو ساعت و نیم پیش از این، سرگرد خلبان نیکولائف که به کلاهدوز ملقب بود، در سرای خوابگاهشان جایی توی خاک روسیه، از خواب بیدار شد. از ستون تختهای سه طبقه، او طبقهی پایین را اشغال میکرد. چشم که باز کرد، در ردیف کناری تختها و در طبقهی بالا، انعکاس تنِ سرگرد خلبان و.ه.یرچینسکی اهل لهستان را از پشت جدار شیشهایِ کپسول خواب هایبرنیتیاش دید. سرگرد و.ه.ی، حالا شش ماه است که در خواب ترمیم خفته، با یک دم و بازدم در دقیقه. همین روزهاست که بیدارش بکنند؛ چون حالا لابد دوباره صاحب قوزکِ از دسترفتهاش شده. در اعوجاج شیشهی کپسول، اندامِ از هم دریدهاش، عین آوندهایی، عین امواج خلیجی در مد کامل، به سقف محفظه هجوم برده بودند و این کار تشخیص را برای سرگرد نیکولائف دشوار میکرد. نمیتوانست با نگاه کردن از چگونگی حال دوست قدیمیاش خبردار شود. نسخهای رقیقتر از همچو کپسولِ خوابی، نسخهای که در طول شب تنها مواد غذایی و مسکنها را به سرگرد نیکولائف میرساند، به او فرمان بیدارباش میداد. سرگرد در سلامت کامل، بدون سل در ششهایش و بدون پارانویا، بدون مشکلات فشار خون و شوک مرحلهی سوم وضعیت جنگی، روی تختخوابش به پهلو غلتید و بعد نشست.
داخل واگنِ مونا، جایی در انزلی، دو ساعت و نیم پس از بیدار شدن سرگرد خلبان، لامپها و دستگاه تهویه در دمی روشن شدند. بعد ناگهان واگنِ مکعب/نیمکردهای ِحمل و نقل در کانال کندرو، با شتابی کُشنده، رو به بالا میکّنّد. حرکت میکند و راهی را که آمده، باز میگردد. انبوه مسافران در اثر تکانها، در اثر تغییر ناگهانی جاذبه، از جاهایشان کنده میشوند. آنها که نشستهاند و آنها که ایستادهاند، به جماعت و همزمان به رقص در میآیند. واگن در جریان تونل سوت میکشد. یاروها داخل در هم میلولند. تلی از پیکرها، در هم شکسته، دست و پاها، جنگلی از خشکهگیاهان، که در ساعتهای صلح شهر تاریخی به کاری مشغولاند، چاقویی را در گوشتی فشار میدهند و از پلههای بالا میروند، نوازش میکنند، روی کلیدها تایپ میکنند، از دوش مغناطیس میگذرند و پاییده میشوند، حالا در آرزوی میلههای سقفی و جای مطمئنی برای ایستادن، در هم فرو میروند. در جاذبهی آسانسوری آدمها به هم مالیده میشوند. همین حالا است که جوارحشان به کلی بیرون مکیده شود. و بخیهها در فاصلهی بین دندهها و پهلوی چپ مونا، کشیده میشوند. خون سلانه از جای زخم کهنه نشت میکند.
پیش از اینها، کمی کمتر از دو ساعت و نیم پیش، کلاهدوز در آشپرخانهی خوابگاه به میز صبحانهای چیده شده نگاه میکند. سر پا ایستاده، نزدیک صندلی، ملال صبحگاهی هستهی سفتی است تو شکم او و اندک هیجانی که حس میکند، از بابت شوق خوراک گوجهفرنگی و مارماهی است. سرگرد نیکولائف برای دو چیز میان همقطارهایش معروف است. سرگرد معروف است که از سوناتهای مدرن خوشش میآید و از همین بابت است که حالا پیانویی گوشهی آشپزخانه، سونات کوچولویی از دبوسی مینوازد، با نتهایی گرد، سفید، عین آنتیبیوتیکها، پران، فرّار از دل دستگاه، معلق مانده در هوای ضدعفونیشده. و سرگرد همینطور بابت کاشت گوجه توی فضای «اوقات فراغت»ِ سرایشان معروف است. فضای اوقات فراغت او عبارت است از باغچهای که تویش گوجهفرنگی – این کانی کمیاب عزیز – عمل میآید. سرگرد، دیگر سرگردها را با «یه گوجه بکن بخور» خطاب میکند. به گوجههایش مینازد و حالا برایش از همچه محصولی، صبحانهای مفصل دست و پا کردهاند. در تشت فلزی کوچکی روی میز، گوجههای له شده دور حلقههای نازک و آبدار مارماهی سرخ شدهاند و توی لیوانی، چای هم تپاندهاند و اینجوری است که سرگرد حالیاش شده پرواز امروز باید حسابی حیاتی باشد. دست به کار خوردن میشود. پیش خودش فکر میکند که باید «یه گوجه بکن بخور» و ودکای مردهی رو زمینِ بتونی آشپرخانه باقی مانده از جشن تولد سال پیشش و سرنوشت سرگرد یرچینسکی را فراموش کند، چون پرواز امروز حیاتی خواهد بود.
دو ساعت و بیست و چند دقیقه پس از آنکه سرگرد خلبان نیکولائف به خوردن صبحانهی واپسینش مشغول شد، در لانهی 72-آ، یک چال عظیم تاسیساتی/خدماتی، در بخش تاریخی بندر انزلی، واگنِ حامل دخترکْ مونا، طبق دستورالعمل وضعیتهای اضطراری عمل کرده، به سرعت داخل تونلهای حمل و نقل عقب نشسته بود و حالا به نزدیکترین ترمینال میرسید: دریچهای روی گلبرگ، «رادیوم». در مقابل دریچه، واگن سه لنگرش را – دو تا در رئوس جلویی بخش مکعبی و یکی در استوای بخش نیمکروی – بیرون میآورد و به لبههای دریچه میگیراندشان. قابل ذکر است که بر خلاف معمول، لنگرها به سرعت باز شدند. عین لکلکهایی فرود-آینده روی لبهی جهان بودند و روی لبهی داخلی گلبرگ مینشستند. به زودی همهچیز آغاز میشد و اینطوری حالا واگن برای همهی تکانها و انفجارها و اتصالیها و فرو ریختنها آماده بود. داخل، مونا در آشفتگی حاصل از بالا آمدن، بعد از بسیار تاب خوردن دور بازوی چفت شده به میلهي سقفیاش، از سرگیجه رها میشد. یاروهای مسافر به حال سکون بر میگشتند. آقایان و خانمهایی بودند که راست میایستادند، آقایان و خانمهایی بودند که موهایشان را مهار میکردند و بعد لباسهایشان را که عین دستهی ورق بُر خورده بود، مرتب میکردند. بالاخره کوران جاذبه فرو میکشید و مونا ایستاده در مقابلش، پسرک نوجوانی را دید که توجهاش را در تمام طول اتفاقات آیندهی بمبباران آن روز صبح زمستانی انزلی، به خودش جلب کرد. به شرح این شیفتگی باز خواهیم گشت، اما حالا: در اطراف پسر و مونا، صدایی زنانه در بلندگوی واگن، بنا کرد از روی نوشتهای خواندن با همچه مضمونی: مسافرها میبایست برای راحتتر کردن مراحل تشخیص هویت در صورت مرگِ احتمالی... بله، اوضاع در انزلی تاریخی اینطوری بود و پیش از آنکه نطق زن کارمند شرکت تولیدکنندهی واگن تمام شود، چند نفری، انگار مهمانهایی که رابطهی دورشان با اموات سبب میشود تا مراسم تدفینی را زودتر از سایرین ترک بکنند، خیلی اوتوماتیکوار، گویی در حال انجام وظیفه از جا برخاستند. مراحل آسانسازی تشخیص هویت چیز تکرار شوندهای است اینجا. یاروها بی آن که صدایی ازشان بلند بشود، در راهروی واگن میایستند. برگههایی از اعماق لباسهایشان بیرون میکشند، امواج هلیوگرافیک هویت را از جیبها خارج میکنند، کارتهای قدیمی را تو دست میگیرند و در صدایی حفیف، عین صدای سیگنال به نویز رادیوها، که از بیرون داخل واگن میشود و در صدای اردوگاهیِ زن گوینده، یاروها میایستند رو به نقطهای در میانهی واگن، سر بالا میکنند، رو به سقف، شاخصههای هویت کنار صورتهاشان، اینجا و آنجا خیلی نامحسوس کسی را هل میدهند تا بهتر دیده شوند و لنز فیشآیِ گندهی سقفی، پردههای تیتانیومی شاترش را تنبل میجنباند و فلش میزند، تقتق صدا میدهد و عکس یاروها را بر میدارد. تودهی مردم، دو به دو تنهاشان کنار هم، چپیده به شکل قاشقهایی مرتب شده، به شکل انتگرالهای دوگانه، به شکل SSهای آرزومند، یا به حقیقت در شکل عکس یادگاری گردانی که به زودی عازم عملیات آخرین است، روی فیلمها ثبت میشوند. بعد تکانها آغاز میشوند. واگن، گلبرگهای انزلی، دریا و استخوان انواع منقرض شده با هم میلرزند. عین سیندرلا در میان مهمانانِ در جنبوجوش ِکاخ، مونا مبهوت ایستاده. با مدارکش به سمت دوربین نچرخیده و بسیاری دیگر تو واگن هستند که با مدراکشان رو به دوربین نچرخیدهاند و پسرک در میان آنهاست. پسرکی نوجوان، شانزده هفده ساله، با لباس فرم یکدست چرم، با سه سکهی نیکل بافته شده بر چکاد فوکلاش و با آلتاش که عینهو کودکانی به زور از آب گریزان، از سطح رانهاش بر آمده و شلوار تنگش را به بیرون قر کرده. در ظاهر پسر پیداست که خجالت نمیکشد، حتا مونا را نگاه نمیکند. از جایی توی واگن صدای جیغ زنی میآمد، عصبی، بُرنده. -خفه شو زن! خفه شو زنیکه ده! - خانم خواهش میکنم. چیزی نیست. هیچ اتفاقی نمیافته. -خفه شو جنده! ببر صداتو! - مامان چرا در تکون میخوره؟ -باده مامان جون زیر در. - اون چیه مامان؟ - باده! ساکت دیگه! -خفه شو زنیکه. صورتهایی که عین فانوسهای دریایی از بالا زن را نگاه میکنند که رو زمین نشسته و جیغ میکشد، نور چشمکزن، هنوز فلشهای دوربین سقفی، زنها که برجستگیهای تنهاشان روی هم فشرده میشود، بچهها، صدای نویز رادیو از بیرون واگن و کوفکوف مشت یاروهایی آن بیرون روی در ورودی در جستوجوی جایی امنتر، تولهی تخسی که تو ازدحام داخل، سیگار روشن کرده و مونا که آنجا ایستاده و نمیتواند از برجستگی بین پاهای پسر چشم بردارد و او که بی آن که بخواهد معاملهاش را به تماشا میگذارد و خجالت نمیکشد. چرا بکشد؟ -خفه شو زن! خفه شو زنیکه ده! خودم میکشمت یه روز بالاخره. - خانم خواهش میکنم. چیزی نیست. هیچ اتفاقی نمیافته. -خفه شو جنده! ببر صداتو! مقصر فشار جاذبهی هولناکِ وقت بالا آمدن واگن است که خون را به پایینتنهی او دوانده. (یادداشت: خون، مکانیک با سابقه، گریس روی دستهایش و قلادهی مهرهداری به گردنش، اجیر روحانیِ پیری شده. پادشاه جاذبهها که خون را وا میداد به آن جای پسرک بمب پرتاب کند.) مستقیم توی چشمهای مونا نگاه میکند. مونا نگاهش پایینتر است، زور نگاه را حس میکند. سر بالا میآورد. پسرک خوشقیافه است، راست ایستاده و کمی ترسیده. کنار او مرد کوتولهای با دندانهای ساییدهی تیز رو به مونا ایستاده، سر بالا کرده، با نیشخندی نگاهش میکند. مونا نگاهش را میدزد. عرق میکند. حالا اگر میمرد، کنار این بچه میمرد. دوست داشت فکر کند طرف پسربچه است. در تکانهای شدید واگن نور میآمد و میرفت. برکههای تاریکی، بوقهای برنجیِ روشنایی. کنار چطور کسی میمرد؟ دیوانه بود؟ دزد بود؟ درسخوانده بود؟ دماغش گوشتی بود. ضعفهای عصبی داشت؟ واگن که در هم میتکید، تونل که فرو میریخت، آنها چطور زخمهایی بر میداشتند؟ به زخمهایشان فکر کرد. چطور میلههای سقفی از خلال تنهایشان میگذشت و عین اسبهای سواری شهربازیها درشان میآورد؛ چطور با خرده شیشهها روی پوستشان عین مربای شکرک زده میشدند. چطور سقف از میان میشکست و لبههای آلومینیوم زخمهای دراز ِدهنهدار توی کمر بچه جا میداد؛ چطور خون لای چرمهای تن او عین نئون توی شب برق میزد و چطور خون خودش روی بچه میپاشید و گرمایش و نرمایش بچه را بیشتر بر میانگیخت. خندید. حالا ناگهان تا سر حد مرگ ملول بود. کاش جای خودش، بچهاش نفله میشد. نه این بچهی راست قامت که مقابلش ترسخورده ایستاده، آن یکی، دخترکش، که حالا جایی توی منطقهی 12، لای ملافهها، پیش پرستاری لابد خوابیده. بچههه میمرد و مگر نه اینکه اینطوری مونا را از تمام این مسخرهبازی خلاص میکرد؟ به آرمان فکر کرد که منتظر دیدن بچه بود. چقدر منتظر بود؟ نه خیلی لابد. فهمید دوباره دارد به دو شب پیش فکر میکند. از پلههای ساختمانی بالا میرفت. در میزد. یاروی طاسی در را باز میکرد. تاریک بود. داخل تاریکتر از راهپلهی از پیشآماده. آپارتمان 40 متری، نقلی، توی نشیمن مردهایی نشسته بودند. آرمان یکبند حرف میزد. چاق شده بود. او خیلی داخل نرفته بود. مودب بود. میخواست داخل دهان معشوق سابقش بخزد و قایم بشود. سرش را روی زبان داغ او بگذارد، عین پنبه به پرزهایش بچسبد و از لای شیارها، گوش بدهد که آن خطابههای بیپایان پرت، اسم کوچک خودش. بعد طرف سکوت کرده بود. سمت او برگشته بود. براندازش کرده بود. مکث. کوتاه. -حالا که اومدی چرا اونجایی؟ وانستا! میشه؟ لطفاً! فکر کرد کاش لااقل اینجور توی واگن سر پا نمانده بود. کاش وقت مردن یکجایی آرام نشسته بود.
|
دو دقیقه و چهل و سه ثانیه پیش از آنکه لرزیدن انزلی آغاز بشود، نور آبی ناملایم ِوارسیکنندهها در آشیانهی مینسک، هنوز توی سر سرگرد خلبان نیکولائف میپلکید. سرگرد در جت بمبافکن تکنفرهاش، در وضعیتی که آدم روی صندلی دندانپزشکی پیدا میکند، آرام نفسکشان خوابیده بود. به او متصل فرستندههای الکتروعصبیای بودند که در انتهای الیافی طلایی، بیرون روییده از همه جای اتاقک خلبان، آگاهی او را کنترل میکردند. چسبیده روی جمجمهاش، چنگ زده در ستون مهرههای پشتش، فرو رفته در مینای دندانهایش، داخل زانوهای بچهگانهاش، رشتههای فرستنده از نزدیک در او سرک میکشیدند، جوری که انگار حسابی مراقب سرگرد هستند. در چشماندازی که توی سرش داشت، صلیب تراز هواپیما را میدید بر زمینهای از روبانهای جوشندهی نارنجی. روبانهایی عین آن رشتهها که از سطح خورشید به فضای تهی میپاشد، عین ظرف بزرگی از ماکارونی زنده، عین مرجانهایی لولهای تو جریان آبهای گرم تابخوران. این مگنوگراف از سپر دفاعی انزلی در زمینهای سیاه، شمارندهی معکوسشماری، بالا در کنج راست، ستونی پایینرونده از حروف سبز در نیمهی سمت چپ و جریان گذرایی از مخروطهای سرخ در نیمهی پایینی که از دور به او نزدیک میشدند و برای لحظهای همه چیز را در سرخی چشمآزارشان فرو میبردند و بعد میگذشتند، پردهای را تشکیل میدادند که سرگرد با چشمهایش، عامدانه بسته، توی سرش میدید.
اهرمی را جست و عقب کشیدش و سرعت زیاد کرد. صفحهی دیدش دو بار به نشانهی هشدار به سرخی چشمک زد. دست تو جیبهای پایینِ رانش کرد، سرنگ استیلی را بیرون کشید. هدیهای بود که بسیار عزیزش میداشت. سرنگ را همانجا رو کشالهی رانش گرفت. ضامنی را آزاد کرد. سرنگ چیزی داخل شریانهایش شلیک کرد. به زودی به کلی فلج میشد. سرنگ را انداخت و انعکاس صدایش را روی کف اتاقک شنید. دست به کار شد. میتوکسینی که در خونش میشکفت، بنا بود به موقع فلجش بکند. روی صفحهای کربنی که مقابلش بود دست گذاشت. صفحه زیر دستش شروع به داغ شدن کرد. و همزمان در چشمانداز توی سرش، از چهار جهت اصلی، صفحهی کنترل موشک داخل دیدش شره کرد. آبی، وهمی، عین چرخوفلکی خالی مانده توی سرما، صفحه داشت کامل میشد. مسیر بمبی را که هنوز رها نکرده بود، تعیین میکرد. بمبه را مستقیم به سمت قطب کرهی سپر دفاعی راند و توی فاصلهی 32 پاییِ بالای سپر منفجرش کرد. صفحهی آبی کنترل به نرمی محو شد. در مقابلش حالا فضای سیاه پسزمینه به کمترین حد رسیده بود. روبانها به همه جا تسری کرده بودند و شمارندهی کوچک 11 را چشمک میزد. برای نخستین بار صدای طوفان را شنید که بیرون از کابین میگشت. گرمای صفحهی کربنی را دیگر زیر دست حس نمیکرد. میتوکسین به سرعت منتشر میشد. ستون سبز حروف حالا خالیتر شده بود. ترانهی قدیمی عامیانهای تو سرش میشنید که شجاعت سرگرد را تحسین میکرد، اما حقیقتش این بود که سرگرد خلبان نیکولائف، با اسفنکترهای فلج شدهاش، توی خودش ریده بود. صدای طوفان را مشت خلاءسازِ شلیک ضدهوایی لحظهای ساکت کرد. به شدت ترسیده بود. سعی کرد چشمهایش را باز بکند. نتوانست. اندام فلجش مانع میشد که توی پیشوری عملیات خللی ایجاد بکند. 4...3... و موشک شلیک شد.
بعد سرگرد به مراسم تاجگذاری داخل شد. دیهیمی از زخمها برای سرگرد نیکولائف، سوار روی موشک کوتاهبرد ِ ضدهوایی. زخمها در دل فلزی موشک خفته بودند، اما بعد که به شکم بمبافکن خاکیرنگ ارتش سرخ داخل بر میخوردند، سرودخوانان میشکفتند. سرگرد را مسخره میکردند. او پادشاه زخمها میشد: «خداحافظ سرگرد نیکولائف عزیز! خدا حافظ سرگرد!»
و در میان کوران، موشکی که رحم بمبافکن سرگرد را ترک کرده بود، به سوی مقصدِ از پیش تعیین شده میرفت. (یادداشت: موشک عین گانگستری که ماشین کشتیوارِ همقطارش را به جهت مقاصد والاتر منفجر کرده و از تصور تنِ پاره شدهی او، از تصور موهای چربش که میسوزد، دلخور است، با لبهی پاییندادهی کلاهش، چشمهاش نادیدنی، با هیبتی ضدنور در پیشزمینهی شعلههای انفجار کادیلاک، از نشیب تپهای پایین میآید. سراغ ماموریت بعدی خواهد رفت و نه از این بابت که ماموریت برایش اهمیتی دارد، بلکه به این خاطر که مجبور است.) موشک با نوری که از پوکیدنِ بمبافکن مادر به کمرش میتابید، در ارتفاع 32پایی ِبالای سپر تدافعی منفجر شد. از هم شکافت و گرده افشاند. گردههایش، برادههایی به طول و عرضِ سوسک حمام، روی سپر دفاعی نشستند و با رفتار لایهی کپک تکثیر شدند. در هم چفت شدند و به هم در آمدند و تمام سطح کرهی سپر را پوشاندند.
آن زیر، بخش تاریخی انزلی در ظلمات فرو رفته و تاریکی مطلق بود تا آن وقت که گلولههای توپخانه از شمال زمین فرا رسیدند. نخستین گلوله روی سپر تدافعی – که حالا منتقل شده بود بر سطح فلزیِ تازه تشکیل شده از برادهها – متلاشی شد. انوار چند رنگ، شیارهایی زرد و سرخ و نارنجی، توی سپر دویدند و اتفاقی نیفتاد. اما کمی بعد، سطح فلزی، زیر محل برخورد گلوله، وا داد و فرو ریخت. سوراخی هویدا شد که میدان سپر تا لبههای آن پس نشست و حفرهای بهوجود آورد برای گذر موج بعدی گلولهها. در ستونی از نور که از خلال سوراخِ تازه به ظلمات انزلی تابید، برادههای آهنِ جدا شده از سپر دفاعی پیدا بودند؛ سبک، سیاه، فرو ریزان چون شکوفههایی در عصرگاهی کهن در اردیبهشت. سپر که حالا بیثبات میشد، با صدای امواج خالی رادیو جیغ میکشید. و سپس گلولههای بعدی و سوراخهای بعدی از راه رسیدند. و ستونهایی بیشمار از نور، اریب در روشنایی زمستانی صبح و در میانشان فرشتگان روس، آهنی، با بالهای کرکس. شهر تاریخی در میآشفت. به زودی وقتی سپر کاملاً از حفرهها اندود میشد و سر آخر به کلی از میان میرفت، وقتی بمبباران آغاز میشد، جمعیتی در مه قهوهایرنگ صبحگاهی، آنها که روی سطح خانه داشتند، به نقبها هجوم میبردند، به لانههای فرار میکردند، در چالها فرو میرفتند و در همین آشفتگی بود که خانم آ.ش، زن میانسال اهل انزلی، آقای شهبا را با قانقاریا در شانهاش یافت و از او پیش از مرگ قریبالوقوعش، سه روز پرستاری کرد. و اینها همه در انزلی تاریخی رخ ميداد، بخشی از شهری کلان در شمال قلمروی خارج شده از اشغال، در شب ترمو-اتمی. |