«مونا» فصل دوم رمانی از آرمان سلاحورزی است که هنوز نامی نگرفته. فصل اول این رمان، ما را به انزلی میبرد که جای زخمهای ناشی از پاییدن جنگ جهانی دوم تا بیش از یک قرن آن را از شکل انداخته است. تاریخ انزلی این داستان پساآخرالزمانی، با انزلی دنیای ما موازی است. سپر انرژی محافظ شهر مرتب زیر بمباران «قشون دریایی روس» است و در ساعتهای صبحگاهی، باجههای شارژ پروتزهای برقی دست و پا نامتعادل میشوند و آقای شهبا نامی در محل تماس بخش گوشتی دستش با بخش فلزی، زخمی بر میدارد. شهر یک جور دنیای بسته است که راهی به بیرون ندارد و گاهی آدمهایی واردش میشوند.
مونا کلونی است از پدرش که با او، یکی از راهنمایان کلاهبردار شهری، زندگی میکند. در فصل اول وقتی با مونا آشنا میشویم که تازه از خواب بیدار شده و دیدار روز قبلش را به یاد میآورد. مونا صورتش را با آرایش مخصوص پنهان کردن هویت از دوربینهای شهری میپوشاند، دست عظیمی فلزی را روی دست خودش میپوشد و باتری عظیم خانه را که خالی شده، از جا در میآورد تا برای شارژ ببرد.
در شمارهی فروردین فصل نخست و اردیبهشت ماه بخش اول از فصل دوم «مونا» را خواندید. اکنون ادامهی فصل دوم را برای شما آوردهایم.
جای مورد علاقهي مونا برای شارژ، تو گلبرگی بود کمتر مرتفع و به غایت پر رفت و آمد، در انتهای نیمکوچهای در طبقهي منفی چهل و سه، با چند در همیشه قفل، نور کم و چندتایی دکان به سبک قدیمی با ویترینهای شیشهای و چراغهای فلورسنتشان. در برابر یکی از دکانها حالا آقای زاهد، صاحب مغازه، خودش را با کابل لخت کلفتی از سقف نیمکوچه آویخته بود. جمعیت که از کنارش میگذشت به آرامی تاب میخورد. خبردار شده بود که خانهاش را و سگش را در بمبباران از دست داده. انگار از پیش با خودش همچه قراری گذاشته باشد، بلافاصله دست به کار لخت کردن کابل شده بود. خیلی زود یاروهای جمعآوری برای بردنش پیداشان میشد. اما تا آن وقت بوی نامطبوعِ کثافت، از پاچههای خیس آقای زاهد به تمام نیمکوچه تسری میکرد.
درست جایی که نیمکوچه به لبهی گبرگ میرسید و از فضای میان ستوهای استخوانبندی میشد روشناییهای لانه را دید، برکهای از کروم مذاب قرار داشت. بر فراز سطح کرومی برکه، الکتریسیتهی فلز مذاب، انگار مهای روی آبهای راکد، خوابیده بود. دو کارگر، پوشیده در پوشش نارسناییِ شفافشان، با اهرمها و بازوها و داسهایشان، باتریها را عین راستههای گوشت، به چنگکهایی میآویختند که بالای برکه از سقف نیمکوچه آویزان بود. و باتریها با چه شتابی، هزار بار سریعتر از متصل شدن به جریان شهری، تغذیه میشدند. ساحل برکه را لولههایی که درشان نیتروژن مایع میسرید خنک میکرد و پردهی سرتاسری ِمشمعی از نیمکوچه جدا نگهش می داشت. در این سمت، اینجا که باتریآوران عین مومنانی تو زیارتگاهی جایی نوبتشان را انتظار میکشند، با چندتایی نیمکت و چندتایی گیاه خانگی، یکجور استراحتگاه برپا شده بود.
دو ساعت پس از بمبباران، در آن نیمروز زمستانی، یاروهایی که با باتریهاشان به پیکنیکِ کنار برکه آمده بودند، از خلال پردهی پلاستیکی دو کاهن کروم را میدیدند با اشکال سیالشان، با دگردیسی تنهایشان در پستیبلندیهای پرده، شفادهندگان فروتن باتریها، تاس، عرقریزان. روی سه نیمکت ِجفت هم، زنانی نشسته بودند با دامنهای بسیار عظیم سیاه، دامنهایی گشاده، لایهلایه، ویکتوریایی، با یک میلیون ژوپن و پارههای تور. و زیر آنها چکمههایی سیاه و براق و بلندپاشنه و نوکتیز، که عین پلیکانها آنجا کنار هم ایستاده بودند. خواهران دورهگرد که هرگز شوهر نمیکنند، که تنها بابت اجرای برنامه و فقط به جماعت در منظر عموم ظاهر میشوند، به اجبار برای شارژ از خانه خارج شدهاند و اما اینجا کنار برکه، مثل زنانی از روزگارانِ حالا بسیار گذشته که در کنارهی آبها به شستوشو میرفتند، دستهجمعی آوازی میخوانند تا حضورشان میان مردم همچنان شکل اجرای برنامه داشته باشد. در دست یکیشان استوانهای است طلاکاری شده با اهرمی در یک انتها و بلندگویی در انتهای دیگرش. ساز مکانیکی ظریفی است همدورهي سبک لباسهایشان و خواهرِ نوازنده با دستی شکننده، اهرمش را میچرخاند و از بلندگو آکوردها بیرون میریزند. آوازی که میخوانند به گیلکی عتیق است اما دوست عزیز، اگر چه لزومی ندارد و هیچ حرفهای نیست، بگذارید ترجمهی ناقابلم را از آن اینجا برایتان ذکر کرده باشم، چه آواز بسیار زیبا است و حتم دارم که شما را پس از اینهمه ناخوشی سر ذوق خواهد آورد:
ای ماه معشوق مرا ندیدهای؟
از تپهها رایحهی او را میشنوم
و گلههای گمگشته در آتشفشانها
او را میخوانند.
اما آیا او را ندیدهای؟
ای ماه! ای ماه!
در زندانهای شناور
کمرگاهش به خون نشسته،
تفنگش را ندیدهای؟
* * *
روی دو نشیمن تکنفره زن و مرد جوانی ولو شدهاند. مرد به رنگپریدگی خرگوش است، تیشرت زردی به تن دارد و از زیر آستینهای تا زدهاش دو تا ساعد رخشنده روییده. زن سیاه چرده است. بلوز آبی کمرنگی به تن دارد و دامن نازکش را از زور گرما تو هوا میجنباند.
«میتونم ببرمت یه جایی رو ببینی.» مرد آرام زمزمه میکند.
«یعنی میگی یه جایی که تا حالا ندیده باشم؟»
«جایی که ندیده باشی چیه؟ همیشه باید همینطوری باشی؟»
«وا! چطوری باشم؟ دیوونه!» دختر ریز میخندد. تو خنده دامنش را هیجانزدهتر میجنباند و دامن عین جوهری که حل نمیشود، انگار در بادی که بر چمنزارهای پیکنیک عصرانه میدمد، پیچ و تاب میخورد. «خب من دوست دارم برم یه جایی که همه چیزو خزه گرفته باشه. مثه اون عکسه. دیوونه!» دامن که بالا میرود پیدا میشود که پاهای دخترک به زمین نمیرسد، در هوا آویزان است. تابشان میدهد. در ادامهی مچهاش چیزی نیست. سطح مقطعی دایرهای، تیره، فلزی، در انتهای مچها عین دو تا سم از زیر دامن هویدا میشوند، در نور اندک نیمکوچه چشمک میزنند و بعد باز زیر دامن پنهان میمانند. کمی آنطرفتر پاهای زن، ظریف، با یک میلیون استخوان پلاتینی زیبا، با یک میلیون رشتههای مسیِ عصب که از انتهاشان بیرون زده، منفک از تن او اما هنوز با دو سیم اصلی وصل به مچهاش، عین سگهایی کوچولو پیش پای زوج جوان کز کردهاند.
نه. مرد به علامت نه سر تکان میدهد. از خودش دلخور شده. «این رو میدونم دوست داری. میبرمت قلعه ببینی. باشه؟»
«نمیدونم. هر چی حالا!» دخترک ناشیانه تظاهر میکند که حوصلهاش سر رفته.
«میتونی سوار شی. سوار موتور بشی.»
«نمیمیرم؟ یه سیگار داری؟»
«نه. بالا انداختمش دور. ترک میخوام بکنم.»
«بالا انداختیاش دور؟ سیگارتو؟ دیگه چی؟ میخوای قدیس بشی؟»
«نه!»
* * *
ایستاده، تیکه داده به دیوار، کمی دورتر از این گروه، در دل کوچه پینوکی ایستاده بود. سابقاً اهل گتویی تو جنوب بوده و حالا داشت عرق میریخت. جماعتِ پینوک، تنها تجسم زندهی رژیم مرکزیِ قلمروی شمالی که تو شهر میشد دید، مردهای میانسالی بودند با سخنرانیهایی طولانی در گلوهایشان در باب خدمات رژیمِ غیروابسته، با حرکات خطابهوار دستها و خوراک کوسه و خامه تو معدههایشان. این یکی فربه بود، ترکهای پوستی زیادی داشت، زردرو بود با فکی روبسپیری که گلوله سوراخش کرده بود؛ اما به خاطر خدمات آتی برایش خوب سرهماش کرده بودند. صورتش، در کل، عین یکجور خانه که بد لولهکشی شده باشد، بینظم باد کرده بود و فرو رفته بود. پینوک بود، این به جای خود، اما خسته بود و در همان حین که دستهایش را به سوی جمعیت محوطهی انتظار شارژگاه تکان میداد، گردنش را پایین انداخته بود و قولنج میشکست.
در همین اثنا بود که مونا با باتریاش سر رسید. شلوغی ساعتهای بعد از بمبباران لانه را برداشته بود و کلی طول کشیده بود تا مونا اینجا برسد. بسیار به زحمت افتاده بود، از پل واصل میان این یکی گلبرگ و آنی که توش پیاده شده بود، لابهلای وز وزِ مردم، به آرامی گذشته بود. بسیار به زحمت افتاده بود و بسیار خسته بود. احساس جدیت ساختگیای میکرد که ناشی از بیخوابیِ کهنهشده بود. باتری را فرز و با تبحر تو صف تحویل گذاشت. روی یکی از نیمکتهای آزاد، کنار دو بوتهی فردوگاهی نشست. همهچیز به آرامی او را میکشت و کبودیهایی داشت که هرگز خوب نمیشد و کسی با او حرف نمیزد و از آواز چرند زنها بدش میآمد و اگر با کسی دست میداد، از زیر ناخنهایش مونوکسید کربن بیرون میآمد. تو دلش آرزو کرد که تا اینجا نشسته اتفاقی، بمببارانی، خود-دارزدنای چیزی در کار نباشد. همینطور هم بود. حادثهای در کار نبود، مگر اینکه زنی را که از راه رسید و مزاحمش شد حادثه به حساب بیاوریم. پی خواهرش میگشت که از خانه بیرون آمده بود تا باتریاش را اینجا شارژ بکند؛ اما حالا این مادرقحبهها باز بساط دنگ و دونگ راه انداخته بودند، انگار هنوز چیزی برای ترکیدن باقیمانده، و حالا از خواهره خبری نبود. عکسی را به مونا نشان داد که توش خواهرش رو مبل تپلی میخندید. زنِ زشتی بود. مونا به کنارهی عکس نگاه کرد. دستی مردانه روی کوسنی افتاده بود و پیدا بود که عکس را از آنجا بریدهاند. یک دستِ تکافتاده، بریده، مثله شده با قیچیِ مژه، با اینحال بی تفاوت لمداده روی کوسن، تو نور دلباز، استراحت کنان. مونا دوست داشت جای دستهه باشد. استراحتی بکند. روی کوسن بیفتد. نور نرمی بهش بتابد. هیچکس از یاروهای منتظر خواهره را ندیده بود و زنک که داشت میرفت از قمقمهی مذهبیِ سربیای که به کمر داشت، یککمی آب شفا تو حلق پینوک خالی کرد و همه را عصبی کرد. خواهرها آوازشان را بریدند تا خیرهخیره به زن نگاه کنند و صدای دخترک پا کوتاه نیمکت کناری به فحش کلفتی در آمد و این البته تنها اتفاقی بود که پیشامد کرد.
* * *
مونا حتم داشت دو تا مهندسی را که حالا داشتند جلوش همدیگر را ترمیم میکردند، بیرون دیده. بهخصوص آنی را به یاد میآورد که گردن کرگدن را داشت. جایی، درست بهخاطر نمیآورد کجا، او را دیده بود که رو زمین، لابهلای سیل جمعیت، افتاده و از درد تو شکماش ناله میکند. سه تا امدادگر دورهاش کرده بودند و اوضاعش به نظر مونا وخیم رسیده بود؛ اما چیزی که طرف را تو سر مونا ثبت کرده بود، کیفیت نالهاش بود. صدای مرد، بیاراده جنس عوض میکرد. با صدای بوق آزاد تلفن، با صدای اره، با صدای گوزن، با صدای پیرزنی به حال احتضار، مهندسه ناله میکرد. مونا از چند حنجرهایها منزجر بود. مرد یک آن «ش»های خانمهای اپراتور شرکت تلفن را داشت و یک آن صدای نرینهی ناخدای زیردریایی را.
مونا با بازوش چفت شده به میله سقفی، با درد تب، تو خالی و کنجکاویبرانگیز در مفصلهاش، دوباره سوار واگنی است به سمت سطح. نشسته جمعیت را تماشا میکند: مردم ستونچههای ساختمانهای نیمهکارهاند. به تصویر کدرشان غبطه میخورد: گره خورده در هم، از این سر تا آن سر راهرو عین علفهایی، با تکانهای واگن هماهنگ میجنبند؛ با همان حیات نباتی، بیمشغلهای از جنس مالِ مونا. بخار عرق همه جا و مهندسها نشسته کف راهرو همدیگر را ترمیم میکنند. نیمتنههایشان برهنه است. سرهای به کل تراشیدهشان را دو رشته کابل طوسیِ ضخیم به هم متصل میکند. یکیشان جثهی ناچیزی دارد، خیلی بدحالتر از دیگری است و مدام چشمهایش پس میرود و دهنش باز میماند، عضلههاش آنی فلج میشوند و بعد که 400 میلیگرم اندولین رو دردش پتویی میاندازد و خفهاش میکند، دوباره چشم باز میکند و به عملیات ترمیم باز میگردد. دیگری ریش بلند و پهنی دارد که بنا است ردهای جراحی را روی گردن بپوشاند. تو گردن ستبرش، عین ماه میان دو نخل، اجتماعی از حنجرهها دارد که چندتاچندتا، طی هفده جراحی، آن تو کاشته شدهاند. ردهای جراحی بسیارند و مدام از زیر ریش مجعد بیرون میافتند. مونا یونیفرم آبیای را بهیاد میآورد که وقتی مردک را بیرون دیده بود، به تن داشت. آبیِ چندرنگی بود عین آن نقشهها که میزان بارندگی تو مناطق مختلف را نشان میدهند. حالا مرد زیپش را باز کرده و برهنه از تو نیمتنهی بالاییاش بیرون آمده. نیمتنه عین پوست مار کنار کمر مهندس رو کف واگن است و در نور کم رنگ درخشانش پیدا نیست.
مهندسها سینه به سینه رو به هم نشستهاند، سرها به هم نزدیک، دست هر یک روی کمر دیگری مشغول. روی هر مهرهی پشت، پیچ و گودیِ درخشانی از نقرهی سیاهشده دارند و تو دستهاشان قلمی است با سرِ تخت که تو حفرهی مهره فرو میرود و پیچ را میچرخاند و با اشارهی شست پالسِ کوچکی روانهی حواس مرکزی میکند. غیرقانونی است که تو مکانهای عمومی همدیگر را ترمیم بکنند، با اینحال کسی اعتراضی نمیکند وکسی تماشایشان نمیکند. بازوها دور کمرهای برهنه، بغلِ نیمهکاره، بیشتر شبیه یعقوب که با فرشته کشتی میگیرد، غش کردن و ضعف کردن حین ارسال پالسها، عرق ریختن، تنهای عضلانی، لرزیدنها، پاها اینجا و آنجا روی هم افتاده: حسابی پورنوگرافیکاند.
مونا به خواب میرود. بعد از خواب میپرد. روشنایی سهمگینی به رنگ خون، گذرران از مویرگهای پلکِ فکستنیاش، به مغزش میدمد. چشم باز میکند. نور، عین دماغهی عمودیِ کشتیای مغروق، از فرق مهندس کوچولوهه نشت میکند. اطراف سر مرد را هرمی دیدنی پوشانده. مونا حس میکند همین حالا جانش از محل اتصال بازوی فولادیش و ساعدش در خواهد رفت. سوار سورتمهای روی برف میرفتند و خیلی ترسیده بود. زیر گوشاش میگفتند «مونا مونا. هیچ نترس عزیزم.». کنار مرداب یک گوشماهی پیدا میکرد و یک ذره آبی که توش بود را سر میکشید و میترسید که مبادا مریض بشود. برای اولین بار پریود میشد، خیلی میترسید. و بعد که به هوش آمد مهندس کوچولوهه رو زمین واگن مرده افتاده بود. چشمهایش جزغاله شده بودند. واگن کنار دریچهای ایستاده، در باز است، یاروها منتظرند که افراد جمعآوری بیاید و لاشه را ببرند. در بلوری که روی چشمهایش روییده، محو از گوشهی چشم مهندسْ با گردنِ کرگدن را میبیند که دو الکترود کربنی را به سوزنهای روی ساعد او وصل میکند و با صدای قمریک بیچارهای میگوید: «الان جداتون میکنم خانم. شرمندهام. حالا خوبید؟ به هوشید؟ چیزیتون که نشده؟» و در تمام این مدت الکترودهای دیگری را در آن سر دیگر سیمها، به جعبه تقسیمی که رو شکمش دارد وصل میکند.
مونا را هول ناجوری برداشته. از طرف تا سر حد مرگ میترسد. از صدایش، از ریش بلندش و از بریدگیهای بتونهکاری شده رو گردنش. لمیده رو نیمکت واگن، هنوز بیجان، دستش را به شدت پس میکشد. سوزنها از ساعدش بیرون میآیند و خون از سوراخهای ریز آرام بیرون میریزد. مونا روی پاهایش بند میشود. هل میدهد، هل میدهد، هل میدهد و از درِ باز واگن بیرون میرود. و بازویش آویخته به میلهی سقفی آنجا ماند، سنگین تابی خورد و نالید و یکقدری خون از سر آزاد سوزنها روی راهروی واگن ریخت. اینطوری مونا از دامی که بعدها خود را آشکار میکرد گریخت؛ اما یکقدری دیر.
بیرون نشئهی بیهوشی، از میان انبوهانبوهِ حرامزادهها به سرعت میگذشت. نمیدانست رو چه گلبرگی پیاده شده. بوی عطر و عرق شیرین آزارش میداد. شلیکِ تلهای گوشت، در سمت مخالف او، ترسیده، با عجله، نیازمند، روان روی امواج عدم امنیت، گرسنگی، هول، به سرعت حرکت میکرد. به خودش فشار آورد که تندتر برود؛ اما ممکن نبود. صورتها در نور تلویزیونیِ لانه ظاهر میشدند و محو میشدند. پسر بچهای با چشمهای گاوی، مرد دیکنزنینِ کریهای، فلش دوربینهای امنیتی پشت سرش، چشمهای گشاد از هیجانِ سالخوردهها. میل شدید به کتکزدن کسی، به دماغ کسی کوبیدن، به تف کردن تو دهن یاروها، حواس مونا را به تدریج مصرف میکرد. بعد رد سوزانی روی گونهاش، عین دم داغ نهنگ، او را به خود آورد. همانجا که بود ایستاد. جریان اندکِ هوا به تو رفتگیهای تنِ پوشیده از عرقاش میوزید و خنکی چندشآوری تولید میکرد. سوزشی تو دستش حس کرد. نگاهش کرد. رد خون که از سوراخِ سوزنها بیرون ریخته بود متعجبش کرد. سر بالا آورد. آمبولانسی را دید که از میان جمعیت آژیر میکشید. راننده سر بیرون آورده بود. شلاقی به دست داشت و جمعیتی را میزد که راه را سد کرده بودند.
«خانم خوبید؟ مادرجنده زدهتون. نه؟ منم زد! خوبید شما؟»
سمت صدا برگشت. دختر نوجوانی بود با صورتی سرخ و استخوانی و لاشهی مرد برهنهای، پاره شده، به پشت. مونا جا خورد. جوابی نداد. دخترک خیره نگاهش کرد. بعد راهش را گرفت. دور که میشد مونا تازه میتوانست لاشهی مانکن پلاستیکیِ بدرنگی را روی دوشاش تشخیص بدهد که اینجا و آنجا سوخته و آب و سوراخ شده بود. فهمید که باید خیلی پایین آمده باشد، به آخرین طبقههای گلبرگ «ملکه» احتمالاً. رفت کنار دیواره. چند متری پایینتر روشناییهای کنار دریاچه را در عمیقترین جای لانه میدید و بوی آب را حس میکرد و صدای قایقها را میشنید. تمنای این را داشت که زودتر خارج بشود. برو عزیزم. برو که چشمهات مثل چشمهای کبوتر است. زودتر خارج شو!
زیر آسمان ِ آنتیک، اسیدی، سلب، زمینشناختی، که بلندای گلبرگها و تاریکی و شبکهی تونلهای حمل و نقل از دید پنهانش میکرد، مونا باید پیاده پایینتر میرفت تا به بندرگاهها برسد. راه افتاد؛ اما چند قدمی جلوتر باز ایستاد. به یاد آورد که ماه حرام است و خودش را شگفتزده کرد. مسیرش را تغییر داد. اگر درست حدس زده باشد و اگر اینجا واقعاً آخرین طبقههای «ملکه» بود، همینجاها باید ماشین خودکار مواد اولیهای به چشمش میخورد. تا دیوارهی مقابل جداره، از میان جمعیت پیش رفت و چشم تیز کرد. اینجا دو طبقهی آخر بود، جایی که لانه به هم میرسید. دیرزمانی پیش از باقی طبقات ساخته شده بود و تو یکجاهایی هنوز مسکونی بود. جنگل پاستورالی داشت از بیلبوردهای قدیمی هنوز سرپا، نئونها و تلویزیونهای رو به کوچه که بیجهت مدام روشناند. دست هیچچیز به اینجا نمیرسید؛ نه نور، نه قانون و نه حتی شبکهی حمل و نقل تونل. چکمههایش روی کفپوش اینجا یکجور چسبندگی نامعمول داشت. کفپوش موزاییکهایی بود، خاکستری، بیمارستانی با ریزهسنگهایی تیره تو ملاتش، حالبههمزن، یادآورِ دمپایی خیس و سبز شخص مسلول بود و بوی نا میداد. آسفالت اینجا و آنجا عین کهیر از لای موزاییکها بیرون زده بود. برقِ ماشینِ خودکارِ مواد اولیه چشمش را گرفت. عین کاسب چاقی یله به دیوار گوشهای ایستاده بود. جلو رفت و مقابلش ایستاد. ماشین دو برابر مونا قد کشیده بود و ویترین شیشهایاش همهجور مواد اولیهی پزشکی، خوراکی، امنیتی را پیشنهاد میداد. در ارتفاع شانهی مونا اسلاتِ داخلکردن پول چشمک میزد. کنار اسلات کلید از مد افتادهی مغناطیسیای از چند رشته نخ آویزان بود. کلید یکدست سیاه بود با برجستهنوشتههایی نقرهای: «بهشون پول نمیدیم». البته که نمیدیم. کلید را داخل اسلات کرد. شگفتا که هنوز اینجور کلیدهای دزدی خوب کار میکردند. اسلاتْ چشمک زدن را متوقف کرد و با نور ایستایی روشن شد. مونا روی صفحه کلید کد یک سرنگ را وارد کرد و کد یک تست حاملگی خانگی را و کد یک شیشه دوغ و یک بطری کولا و سه جور مختلف پودر جوشان را. از دریچهای پایین پای ماشین، عینهو سوراخی که پنگوئنی وسط پاهایش دارد، اجناس مونا بیرون آمدند و پشتبندشان پاکت بزرگ کاغذی سر رسید. خم میشود که خرت و پرتها را بردارد و وقت بالا آمدن شانهاش به برآمدگیای رو ماشین میگیرد. درد هوش از سرش میبرد. صبح، پیش از ورود به لانه و پیرزن افلیج را به یاد میآورد. زمان چندانی نگذشته، اما همچنان که اینطور وقتها گفتهاند، خاطرهی آسیبدیدگی شانهاش حالا بسیار دور و محو به نظر میرسید. تمام روزی که پشت سر گذاشته بود در نظرش عین بافتهای از ترمزها، زنهای دیوانه، بمبها، متجاوزانِ چندصدا، خونریزیها، استخوانشکستهها و فلش دوربین به هم میپیوندد. دوباره راه افتاده است. از مقابل تعمیرگاه تازهتأسیسی میگذرد و ضربان درد تو شانهاش با ضربات فلز بر فلز داخل تعمیرگاه یکی میشود. جلوتر داخل دستشویی عمومی میپیچد و آنتو وارد بخش زنانه میشود. توالت اتاقکی شانزده متری است با سقف کوتاه، به تمامی پوشیده از کاشیهای چرک. جناح راست اتاق را سه کابین توالت با درهای چوبیشان تسخیر کردهاند. چوب بسیار قدیمی است و تحلیل رفته، عین آبنبات متری رشتهرشته شده. در جناح چپ سه سینک دستشویی سرامیکی است چسبیده تنگ هم، کبره بسته. مونا غافلگیر شده. انتظار نداشت اینجا را اینقدر شلوغ بیابد. زنها مدام در رفت و آمد بودند، با موهای هزار جورشان که مثل انواع پرندهها رو سرهایشان لانه کرده بودند و مونا جای خلوتی لازم داشت. بنا داشت دز نیتروکسین تو خونش را بسنجد و معجون پادزهر درست بکند. قایقرانهای دریاچه بیشترشان مسلمان بودند و تو ماه حرام یارویی را که نیتروکسین مصرف کرده باشد سوار نمیکردند و مونا حالا خیلی نیاز داشت که حتما سوار بشود و از لانه بیرون برود. حوصله نمیکرد جای بهتری برای پادزهر ساختن پیدا بکند. فکر کرد ببینی حالا شاید شلوغی کمکش هم بکند. به سمت دیوار مقابل رفت. در فاصلهی بین یک کابین و سینکِ مقابلش صندلیای رو به سینک، زیر یک خشککن برقی رها بود. روی خشککن تصویرِ دو دست سیاه بود، بریده از ساعد، رو به بالا جایی که لولهای، مثلا دهانهی خشککن، رشتههایی از باد را عین برکت برای دستهای مومنان، رو به پایین میریخت. راهنمای گروتسکی بود، خالکوبیِ نوستالژیکی بود از نیاکانِ کارآمد خشککن؛ خود خشککن اما عمری بود که کار نمیکرد. روی صندلی نشست. پاکتش را جورید. سرنگ را بیرون آورد. رگ را روی دست چپش جست. سوزن را فرو کرد. خون را بیرون مکید. از کمرنگی خون جا خورد. سوزن را بیرون کشید. پیستولِ سرنگ را به زور در آورد و کناری انداخت. محفظهی پرِ خون را که حالا سرباز بود به دقت به یک دست گرفت و با دست دیگر چوبک تست را از تو پاکت بالا کشید. جلد بستهبندی را با دندان پاره کرد. چوبک را توی خون فرو کرد. منتظر شد. خون جذب میشد و سطحش تو محفظهی سرنگ پایین میرفت. چوبک را بیرون کشید. خون باقی مانده را تو سینک مقابلش خالی کرد. باید منتظر میشد تا چوبک به خون عکسالعمل نشان بدهد. زنی از یکی از توالتها بیرون آمد و جلوی سینکی که تو حلق مونا بود بنا کرد به دستهایش را شستن. رانهای چاقش که از زیر دامن چرمی کوتاهی بیرون زده بود، پوشیده در جورابهای فیشنت، راست تو صورت مونا بود. پوست زن بوی ماشینِ نو میداد و مونا شیارهای واریس را لابهلای ترکیدگیهای پوست زنک میدید. صندلیش را کمی عقب کشید. کار زن که تمام شد کنار رفت. حالا زیر سینک، در رطوبت ابدی، پوستر تبلیغاتی شرکت شیلات دیده میشد. خیلی قدیمی بود و در شرهی آب و در این همه سال کپک زده بود؛ اما مونا بلافاصله بازش شناخت. رنگهای شادابش زیر پوسیدگی پنهان شده بودند و پوستر با قهوهایِ در آمیخته با خاکستریِ توالت عمومی اخت شده بود. پوستر اشارهای بود به یک آگهی بازرگانی تلویزیونی، مالِ وقتی که مونا خیلی بچه بود. آنوقتها دروان قحطی بزرگِ بعد از استقلال بود و دو آگهی از همه سرگرمکنندهتر بودند. یکیشان آگهیای بود برای قرص ویتامینِ خانمهای خانهدار. خانمهایی خندان قرصها را بالا میانداختند و در طول روز بینیاز به وعدههای غذایی سر میکردند و این جوری در جیرهی غذایی صرفهجویی میشد. مونا از اینخوشش نمیآمد. تو خانهشان خانم خانهداری هم نداشتند. محبوب مونا آن دیگری بود، آگهی شیلات. تلویزیون مدام فیلمهایی پخش میکرد مال چینیها، بدون برهنگی، در باب گرسنگی، پزشکهای فداکار و مردانی که بابت عشق از دسترفته دیوانه شده بودند. بعضیهایشان چنان قدیمی بودند که حال مونا را به هم میزدند، سیاه و سفید، مملو از نویز. لابهلای فیلمها آگهیها پخش میشد و این وقتی بود که همه، حتی پدر که آنوقتها رانندهی لودر بود، محکم پای صورت پوشیده در کرک الکترسیتهساکن تلویزیون مینشستند، عین مرغها تو قفسههای مرغداری. حالا به وضوح آگهی شرکت شیلات را به یاد میآورد. انیمیشن هزار رنگی بود. شروعش بچههایی را نشان میداد تو دالانی کمنور، به صف ایستاده. در تاریکروشن پشت سرشان آقایانهای قصاب، روپوش سفید به تن، دست از کار کشیده بودند و با لبخندی آرزومند بچهها را تماشا میکردند. سر صف آقای شیکی، سکهای به دست بچهها میداد و بچهها به نوبت از فضای دالان به بیشهای سبز در آنسو میدویدند. از لابهلای چمنها و سنجابها و توله خرسهای مست و تپهسارها و درختان و انوار نور، خندان پی هم می گذاشتند. بعد به میزی میرسیدند که تو محوطهی محصور بین درختان، کنار برکهای چیده شده بود. حیوانات بیشه به تماشا آمده بودند. بچهها مینشستند و بعد خیل ماهیهای پردار از آب بیرون میآمدند. تو بشقاب بچهها به پهلو میافتادند و با لبخند نرمی از رضایت آواز میخواندند و به خوراک ماهی کباب شده تبدیل میشدند. دولت ورشکسته بود و غذای گوشت قرمز منقرض میشد و این تبلیغی بود برای دعوت مردم به خریدن سهام شرکت شیلات. سرآخر سکهای از دست بچهای بیرون میجهید و همهی صفحهی تلویزیون را پر میکرد. تصویر حک شده روش، انبوه مردم را نشان میداد که کنار طرح سادهای از خزر، بازو به بازوی هم، ماهی میگرفتند.
مونا از شیفتگی بیرون آمد. به چوبک تست نگاه کرد. دقیق شد. بعد دورش انداخت و دست به کار شد. یکقدری کولا و یکقدری از پودرها تو شیشهی دوغه ریخت. بههمش زد و معجون کوفتی را سر کشید. تندتند از توالت بیرون آمد. حالا دوباره رو دو طبقهی آخر ملکه بود، لابهلای وسایل نقلیه شخصی، مرکبها، کالسکههای بسته به برده و کالسکههای بسته به حیوان، چرخدار، شناور، غلتان. لابهلای دستفروشها با شکارهای سربریده آویخته به نخهایشان، لابهلای حشاشین و مستها و خمارها. لابهلای بوی فستفود، بوی برنجِ سوزان. اینجا خرابآباد ماسونی بود روشن در نور سفیدش، مالیخولیایی، با این همه انگار بیرون آمده از بی-موویای به تقلید از محلهیچینیها؛ و از این بابت: اطمینانبخش. اما مهمتر از همه چیز دریاچه. پرچمِ رز تیرهی لانه با سطح راکد قیریاش، پوشیده در دستمال کاغذی، سیم، زنگ آهن، پلاستیک شرحه شده، چوب، ظرفهای گمشده، کثافت، الکلل، سیلیکون، الواح فوم؛ با بندرگاههاش که قایقها از آن به راه میافتادند، در آبراهههای ریشهی زمین میراندند و به هرجای زیرزمینِ شهر تاریخی سرک میکشیدند.
حالا باید پایین بروی محبوبهی جانگدازم. پیاده. خیلی فرسودهای و این از خستگی بدتر است. بله عزیزکم که موهات گلهی بزها است. حالا دنبال گلهها پایین برو. باتری و بازو را از دست دادهای اما عیب ندارد. از زخم صورت و از بازوهات بوی لبنان به پا است. گلهای دارویی بچین و پایین برو.
* * *
مونا بالای سرش بهشت سیاه و در مقابلش دریاچه، برای اولینبار پس از فرار از واگن به این فکر میافتد که بازو و باتری را با هم از کف داده. حالا در ساحل دریاچه ایستاده بود. ریشهی گلبرگها با ستونها و مهارها و پرچها و پیوندها و تنشگیرهایشان اینجا هستند و بوی رطوبت کشنده است. اینجا در کرانه، تو آخرین طبقه، از همهی سوراخ سنبهها نورافکنی رو به دریاچه روشن است. اسکلهی چوبی، کیوسکهای حالا متروکِ بلیطفروشیها، صف قایقها که به شمایل چشمهایی روی آباند، تودهی قایقرانها، همبرگر به دهان و مست، همگی در نور خیرهی بندرگاه به سر مونا میلغزند. چهار صف از مسافران، مرتبشده میان نردههایی از آلومینیوم که به اسکلههای کرانه منتهی میشدند و مونا در میان صف خلوتتر. منتظر در انتهای صفِ او، روی آب، قایقی بود بیبادبان و کاملا چوبی، با گنجایش احتمالاً پنجاه نفر یا همچو چیزی. چشمهایی لیزری تعبییه شده روی نردهها با ضربان بیست و چهار تا در ثانیه چشمک میزدند و به چشمِ ناشی فقط چراغهای تزیینی سرخی میرسیدند و صفنگهدارها، مامورِ سوار کردن مسافران، بین صف و قایق مربوطه مینشستند، با مانیتورِ از مد افتادهای جلویشان که اطلاعات اسکن شده را از شبکهی چشمهای لیزری میگرفت و مسافرها را تو بستههای مخصوصشان جا میداد. در مقابل صفِ مونا اما پیرمردْ ایتا نشسته بود. ظریف، با ریش نوکتیزی که از زیر ماسکِ آهنِ سیاهش بیرون زده بود. شلوار و بارانی سیاه به تن، نشسته روی صندلیِ چرخداری، بیآنکه مانیتوری در مقابلش باشد. زیر بارانی چیزی نپوشیده بود و در نور بندری میشد شکمِ چروکیدهی انسانیاش را دید که بالاتر به قفسهی سینهی آکاردئونیای وصل میشد. قفسهی سینهاش مدام سوت میکشید، در دمها زیر و با بازدمها بم. پرههای فلزی، متقارن، با رشتههایی که به نظر بافت زنده و گوگردی ابلیس میرسید به هم متصل بودند و در تنفس سختِ پیرمرد عین آبشش باز و بسته میشدند و بارانی را با خودشان بالا و پایین میبردند. بالاتر، جایی که باید ترقوهها شروع میشد لولههایی آسیبپذیر، براق، حلقوی، از ششها بیرون میآمد و روی گردن میپچید و به قسمت تحتانی ماسک ضدگازی از آهن سیاه متصل میشد که حالا هزار سال بود رو صورت پیرمرد جوش خورده بود. محفظهی چشمها شیشهای بود به درخششی سرخْ روشن. کابلهای اطلاعات از منتهیالیه نردهها میآمد و به کنارهی این ماسک داخل میشد. ایتا هیتلردوستِ پر آوازهای بود و در روزهای پیش از جنگ به دنیا آمده بود. حالا در روزهایی که میشد بهمفت عضو جانشین خرید، بییکپا بودنش اشرافزادگی به حساب میآمد و داشت با صدای ماشینیِ اُور-داب شدهاش مونا را خطاب قرار میداد.
«کجا؟»
مونا بیمعطلی جواب داد: «منطقهی هشت.»
«اوهو. دختر جون رو ببین. چه با دل و جرأت.»
خیره به مونا مکث کرد. نوری که از ماسکش برمیآمد کیفیتِ سدیم سوزان را داشت، غیرعادی، شکنجهکننده.
دارند کورت میکنند عزیزم. دندانهات را بهشان نشان بده. دندانهات مثل گلهی گوسفندها معصوم است. بله؟
مونا روبه پیرمرد میخندد. ایتا بیکه چشم از او بردارد از تو بارانیش بامبولِ کوچولوی اوپتیکالی بیرون میآورد. دستگاهه قاب طلاییِ کدری دارد و پیرمرد جوری پشتِ گوشِ چپش تنظیمش میکند که عدسیاش کاملاً جلوی چشمگاه چپ را بپوشاند. مونا میبیند که عدسی هنوز سیاه است. بعد چشمک زدنش را میبینید و بازتاب سبزِ چندش آورش را که روی صورتش میافتد و میجوردش. ایتا به پیشانی مونا نگاه میکند و بعد باز عدسی تیره میشود.
«اسماعیل بیا اینجا دیوث. مسافر.» ایتا داشت رو به تودهی قایقرانها داد میزد. بعد خطاب به مونا گفت: «دختر جون آرایش ناجوری داری. خیال نکن نفهمیدم. ایتا چشم خداست. اما دو بار هم ورودی داری. مالِ چیه نمیدونم. حالا به هر حال بذار ببینیم کی میبردت جونی. اسماعیل!»
بعد اسماعیل عین حبابی از تودهی قایقرانها جدا ميشود و شناور در هوا سمتِ پنل مسافرگیری به راه میافتد. مهمیزی به چکمههایش دارد و زنجیری میخ شده بین منخرین و لالهی گوشاش موقع راه رفتن صدا میکند. بسیار بلند قامت است و هر چه پوشیده از چرم سرخ و سیاه است. سیهچرده، سوخته از آفتاب طوری که انگار یکمیلیون سال در عطارد زندگی کرده، پیش پیرمرد میرسد. مونا را وارسی میکند. گوش و دماغِ خفاش را دارد و این جراحیِ پلاستیکِ الوات قدیم است. حالا دستکم پنجاه سال است که هیچ یاروی شروری به شمایل خفاش در نمیآید. به مونا پشت میکند و رو به اسماعیل میایستد. از پشت کتفهایش دو تا بالِ پوشیده از پر بیرون آمده، دود گرفته، خاکستریشده. خم میشود، سر را تا پیش دهان ایتا پایین میبرد و بالهایش دو بار عصبی جهش میکند.
البته که دو تا ورودی داری محبوب من. نگرانی به خودت راه نده. بیا بریم به غار پلنگها عروس کوچولو. نمیتوانی راجع به جک-این چیزی بگویی. مگر نه عزیزم؟ قدغن شده. بیا بریم از اینجا. حوصله نداشته باش. حتی حرف هم نزن.
مونا ساکت بود. بعد اسماعیل دوباره راست ایستاد. سر تکان داد. رو به مونا برگشت.
«دلبندم. فرزند. متأسفم. نمیشه شما رو سوار کرد. حوصلهي دردسر رو خود شما داری؟ آرایشتون دلبند و سوراخهای ورودیتون جزو مفاد ناجوره. توجه میکنین؟»
«اسماعیل خان! چطو؟ شمام؟ از کی تا حالا؟ ببرید خانوم رو آقا جان.»
صدا از مرد فربه نرمی بود که میخرامید و از میانههای صف پشتِ مونا جلو میآمد. پاهایش را تو دمپاییهای روفرشیاش میجنباند و روبدوشامبر نابهجایی به تن داشت. کنار مونا که میرسد دستش را رو شانهی دردآلود دخترک میگذارد. مونا جنب نمیخورد. به زمین خیره میشود.
«به شما قول میدم ناخدا که کسی ازتون پرس و جو نکنه. ببرید خانومِ نازنین رو. باشه؟»
مونا سر بالا میآورد. ایتا دستگاه طلایی را از پشت گوشاش جدا میکند و اسماعیل جویده جویده چیزی میگوید و با دست راه قایق را به مونا نشان میدهد. دو ساعت از ظهر گذشته؛ اما گرما به دریاچهی 72-آ راهی ندارد.