«مونا» فصل اول رمانی از آرمان سلاحورزی است که هنوز نامی نگرفته. رمان، ما را به انزلی میبرد که جای زخمهای ناشی از پاییدن جنگ جهانی دوم تا بیش از یک قرن آن را از شکل انداخته. تاریخ انزلی این داستان پسا آخرالزمانی با انزلی دنیای ما موازی است. سپر انرژی محافظ شهر مرتب زیر بمباران «قشون دریایی روس» است که در ساعتهای صبحگاهی باجههای شارژ پروتزهای برقی دست و پا نامتعادل میشوند و بمبها هر روز انگار صور اصرافیل را تکرار میکنند. شهر یک جور دنیای بسته است که راهی به بیرون ندارد و گاهی آدمهایی واردش میشوند، به امید گریختن و درست همان رؤیای ناممکن رفتن به آن سوی دیوار برلین در این دنیا بازنوایی میشود.
مونا کلونمانندی است از پدرش که با او، یکی از راهنمایان کلاهبردار شهری، زندگی میکند. خانه با باتری عظیمی زنده است و شهر زیرساختی برای برق و تأسیسات ندارد. چیزی که بهتر از همه چیز کار میکند، دوربینهای نظارت تکچشم شهری هستند که مثل سایکلوپهای باستانی همه کس و همه کار را تماشا میکنند و مثل کرامالکاتبین نه از قلم میاندازند و نه فراموش میکنند.
روی بخش تاریخی انزلی باران میبارید. روی سیمهای تلفن قدیمی که دیگر به کاری نمیآمدند، روی کف از ریخت افتادهی شهر، روی مردهی پشمالوی حیوانها تو دهنهی آبراههها، باران خاکستری و مداوم میبارید. دمدمهای صبح بود شاید، حدود چهار و نیم یا همچه ساعت ناخوشی؛ اما نور توپهای قشون دریایی روس آسمان بالای سر را روشنتر از حد معمول کرده بود. شیارهایی درخشان، در هم پیچیده، زرد و شیری و سرخ که روی سپر محیطی شهر میدویدند، یاروهای ساکن در بازوهای کهنهی شهر را زودتر از آنچه میبایست از خواب بیدار میکردند.
مطبخها و همهچیز کمکم داشتند شروع میکردند به کار که آقای شهبا، سالخورده و بدطینت، بی آن که در داستان ما نقشی اساسی داشته باشد، تازه پیاده شده از واگن تلهکابینش، جلوی باجهی بزرگ شارژ روزانه رسید. جایی کنار در ورودی باجه، اعلانی بود که آقای شهبا بعدها به یاد میآورد نیمنگاهی بهش انداخته، اما تو شرایطی که ورودش به باجه را سرعت بخشیده بود، به کلی اعلانه از یاد برده بود. روی اعلان آمده بود که در ساعتهای حملهی صبحگاهی بهتر است از باجه استفاده نشود و بعد آدرس باجهي کوچکتری را ذکر کرده بودند.
پیرمرد ناراضیتر و بدطینتتر از همیشه بود، چون تازه وارد برهوت بخش تاریخی بندر شده بود و هیچچیز آنی نبود که انتظارش را داشت (آقای شهبا از آن دسته مهاجران بیخبری بود که گمان میکردند انزلی ورزایی است پوستکن شده، مرغزاری است از پرزهای بلند و نرمِ پوست هشترخان، پیچیده و گرم و محفوظ مانده از صدمات جنگ، آمادهی پذیرایی از مهمانان گرامی!) و هم از این بابت که دستش، اینی که تو شهرستان محل اقامتش خریده بود، زود به زود باتری خالی میکرد و پیرمرد را مدام در زحمت شارژ کردن میانداخت.
در بخش تاریخی انزلی باران میبارید و آقای شهبا با انگشت سبابهی چروکیدهاش که به عروسک طلسم میمانست، کد مناسب با دستگاهی را وارد کرد که بنا داشت داخل باجه شارژش بکند. در برایش گشوده شد. برگشت تا چمدانهایش را بردارد و داخل شود و این البته برایش کار دشواری بود، چون همان کاری را کرده بود که همه در همچه مواقعی کردهاند. برای سبک شدن بارش، چندتایی کت و بالاپوش را رو هم پوشیده بود و حالا به سختی میتوانست جم بخورد. بالاخره که چمدان بهدست سر بلند کرد، تریلر بزرگی را دید که صدای نزدیک شدنش را نشنیده بود. تریلر از آسفالت متلاشی شده گذشت و در نور متغیر صبح، آقا بیل مکانیکی را بار تریلر دید که عینهو موجودی ماقبلتاریخ، با پوستی زرد و سرد، بیرون کشیده شده از اعماق دریا، آن اندام بلند و کشیده و چندشآورش را زیر خودش تا کرده و مرده بود. هیولا که میگذشت، نگاه پیرمرد به کابین راننده جلب شد. در پسماندهی سرخی آسمان خالی به نظر میرسید و سایهی پشتی صندلی کشیدهاش، توی شیشه پیدا بود. آنوقت نوری در آسمان دوید و کابین پیدا شد و آقای شهبا راننده را دید که قوز کرده، مشغول تماشایش بود. ترسید و وارد باجه شد.
آن تو چند کت و بالاپوش را اول از تنش در آورد و بعد کلاهی را که به سر داشت، از سرش درآورد و سر آخر ماسک ضدگاز کوچکش را از پوزهاش در آورد. همان اول امتناع کرده بود که ماسک را روی صورتش بگذارد، چون «مگر چقدر هوا بدتر از جاهای دیگر میتوانست باشد؟» اما یاروها اصرار کرده بودند چون «از کجا معلوم که او که پیرمرد نزاری بود، به آنطور هوای بد ِ مخصوص بندرهای محافظت شده عادت داشته باشد!» و نهایتاً پیرمرد تسلیم شده بود. پیراهن نمکرده تو عرقش را از دکمه انداخت و بازش کرد. بالای سوکتی که او لازم داشت برای شارژ، چراغی نارنجی چشمک میزد و بالای باقی سوکتهایی که از دیوارهی فلزی مقابلش، مثل قفس مرغدانی به بیرون توک زده بودند، چراغها خاموش بودند. سوکت را کشید بیرون و از پی آن کابل پوسیدهاش را. در شیاری که دست استیلش را از کتف جدا میکرد، پورت را جورید و سوکت را داخل کرد. اطرافش را به دنبال صندلی نگاه کرد، چون بابت قامت بلند او زاویهی کابل و دستگاه به حال ناجوری افتاده بود، اما هیچ همچو صندلی و نشیمنی تو باجه به هم نمیرسید. مجبور شد کمی روی زانوهاش به جلو خم بشود. زقزق محوی از محل اتصال تو گردن و سینهاش میدوید.
همانوقتها، بیرون، گلولهی روس دیگری روی سپر دفاعی بندر متلاشی شد و برق شهر را متأثر کرد و باعث شد که آقای شهبای سالخورده، تو بخش گوشتی محل اتصال دستش، زخم پهن ناسوری بردارد. بعدترها مردک که بنا داشت عصر همانروزِ زخمخوردن از طریق انزلی از مملکت خارج شود و از نکبت جنگ بگریزد، مبتلا شد به قانقاریا؛ زخمش بو کرد و تنش پیوند دست استیل را پس زد و طرف مرد، اما در تمام طول مدت بیماری به زن میانسالی اهل انزلی -که موهای شبدری زیبایی داشت و آدم دلش میخواست از موهاش چنگ بزند و به دروازهی بهشت آویزانش کند و از شما چه پنهان، در نهان دلدادهی آقای شهبا شده بود و مراقبت از او را به عهده گرفته بود- آزار میرساند. مدام به زن بیچاره میگفت: «میبخشی که بوش اذیتت میکنه!» و این از آن بابت نبود که مرد به راستی دلسوزی بود، بلکه به ین خاطر بود که کیف میکرد از دیدن عذاب وجدان مرگباری که تو چهرهي زن پدیدار میشد با هر بار شنیدن همچه عبارتی!
اما قصهی ما به کلی از جایی دیگر شروع میشود. از شب پیش از این صبح کذایی و حکایت دخترکی را پیمیگیرد که بدخوابی سبب شد سرنوشتش به کلی منقلب شود و ماجرای او البته از این قرار است که ماه کاملاً از همهجای آسمان بالا رفته بود که مونای بیچاره از خواب بیدار شد. عینهو صدف توی لباس خوابش جا شده بود. شبح هیکل باباش تو تاریکی پیدا بود که روی تخت کنار مونا خوابیده و ماه هم پرده را آبی کرده بود. آدمها در آن روزگار که این قصه درش اتفاق میافتاد، مجبور بودند خیلی زود بخوابند؛ چون کاری نداشتند که بکنند و چیزی نبود که سرگرمش باشند، از همین بابت است که وقتی مونا از خواب پرید هنوز خیلی به صبح مانده بود .
صدای دنگدنگ خفهای شنید و این از آن بابت بود که یک نفر داشت از بیرون به شیشهی اتاق نشیمنشان میکوبید. از تخت پایین آمد. خیلی کورمال از راههای خانه گذشت. توی نشیمن خانه یخچال کوچولوشان عین پنگوئن خپل و بیحرکت ایستاده بود، وزوز میکرد و میلرزید. به اینها باید اضافه کرد که شعلهی گاز هم پایین افتاده بود و بنابراین آبی میسوخت. مونا در یخچال را باز کرد. نور ادامهی راهش را تا پنجره روشن کرد. ناخودآگاه خوشحال شد از اینکه باتری مثل هزار بار دیگر که پیشترها پیش آمده بود، نیمهشب بنا نگذاشته بود به ته کشیدن. پاش را از رو تشت فلزی پر از آبی گذراند و بالاخره رسید به پنجره. پرده را کنار نزد. از لای پرده نگاه انداخت و مردی را نزدیک پنجره دید که تو مهتاب سبیلش و چروکهای روی گردنش خوب پیدا بود. طرف خیره به پنجره نگاه میکرد و مشت میکوبید و در فاصلهي بین مشتهاش فریاد میزد. شیشهی دوجداره صدایش را خفه میکرد. مونا صورت مچالهی مردک را میدید که تو فریادهایش عین گیاهی چیزی، خم و راست میشد و از آنجا که چشمها پیدا نبودند به نظر موجود ذیحیاط مستقلی میرسید، بدون شعور، نباتی، تغذیه کننده از گردنی که رویش روییده بود. صدای هیولاییاش از طیف شنوایی انسان بیرون بود و به خودش میپیچید، اما جیغش شنیده نمیشد. هالهی موهای کمپشت مرد تو باد تکان ميخورد. بعد مونا از شیفتگی بیرون آمد. خوابآلود بود. از راهی که آمده بود آرامآرام برگشت. اینبار پاهاش را توی تشت شست، از آب داخل تشت توی مشتش گرفت و به رانهایش مالید، در یخچال را بست، وارد اتاق شد، تخت دو نفرهی بزرگ را دور زد و بالای سر پدرش ایستاد که طرف دیگر تخت خوابیده بود. هیچ کس هرگز آن قدر که مونا از پدرش بیزار بود، از پدرش بیزار نبوده است.
***
تو تنگترین اتاق خانهشان، مونا، پیچیده و خیس از عرق، عین محلول روغنی بود فشرده شده تو دیوارههای سرنگ. آنجا در اتاق سیمانی مختصری، با یک میز آلومینیومی و یک صندلی از فلز شکنجه شده که روکش چرمطوریش جا به جا دریده بود و ابر نارنجی مرطوب نشیمنگاه را هویدا میکرد و همانطور که لابد متوجه هستید بیشتر به اتاق نگهبانی میمانست، علیرغم گرمای کشنده، مونا دستکشهای براق سیاهی پوشیده بود و کیفی که به یک دست داشت از پوست سمور بود. نقاب گالوانیکش را از کیف بیرون کشید. بسیار دقت به خرج دستمال کردن نقاب میداد. هنوز باهاش ناآشنا بود. حالا به حساب خودش حدوداً بیست و یک سال داشت. همین که پنجاه و سه روز از امروز صبح بگذرد، روزی میرسد که بابا به دنیا آورده بودش، پس عادلانه بود که جای بیستسال و خردهای یکجا بگوییم بیست و یک. و نقاب البته هدیهی تولد چهاردهسالگیاش بود؛ اما هنوز عین نابالغها باهاش تا میکرد. تا مجبور نمیشد آرایش نمیکرد و حالا یکی از آن روزهایی بود که میبایست نقاب را به کار میگرفت.
دریچهای شیشهای روی دیوار جلوی اتاق تو نور قهوهای صبحگاهی عین نان برشتهای ایستاده، گرما را داخل میریخت. صورت دخترک زیر سطح صیقلی و یکدست ِنقاب کمکم ناپدید میشد. در سایههای اتاق صورتش را از دست میداد و اندکی بعد که نقاب را از سرش دور میکرد، با سطح استوانهای بریدهبریدهای که در فاصلهی یک متری مابین او و نقابش، عین لیوان تاشوی بچهمدرسهرو جماعت از هم باز میشد و به عنوان نگهدارندهی نقاب عمل میکرد، با قوزی که به پشتش میداد تا تو کارش بیشتر دقیق شود، به حشرهای چه زیبا بدل میشد، پناهگرفته در ژرفای کندویی با آن سر درخشان که هزار چشم کمسو درش چشمک میزد و آن گردن کشیدهی منعطف که عین لیوان تاشوی بچهمدرسهرو جماعت روی خودش تا میشد.
وسایل آرایش را از حفرهای در انتهای این گردن ِکشیده، از خلال سطح استوانهای نگهدارنده داخل میبرد. تو دیوارهی داخلی ِ نگهدارنده، لامپهای کوچکی بود که مونا خوش نداشت روشنشان بکند. نور اندکی که از همین سوراخ ِ زیر چانهاش داخل میشد برایش کفایت میکرد. خود را به سختی تو آینهای میدید که رو سطح مقعر داخلی نقاب تعبیه شده بود و چون خیلی به کار بزک کردن صورتش وارد نبود، اینجور ترجیح میداد. تقریباً در تاریکی از وسایل کهنهاش استفاده میکرد مبادا که آشکار شدن ناپختگی کارش مجبورش بکند به دوبارهکاری. آن تو گرم بود و صورتش مدام عرق میکرد. آنجا، دالانی به طول یک بازو، در تاریک و روشنش، شکافی بود در عالم، باز شده رو به گذشتهای حالا از یاد رفته. مونا زنی بود پوشیده در پرها، همین حالا پایین آمده از صحنه، غرقه در اکلیل و خوی، در اتاق تنگ رختکنی لولیده میان چهل زن، مشغول استفادهی سرسری از آیینهای مشترک با سه رقصندهی دیگر.
همچنان که جریان گالوانیگ سطح نقاب او را از دید اسکنرهای بیرون در خیابان مخفی نگه میداشت، به آخرین باری فکر کرد که از نقابه استفاده کرده بود. دو بعدازظهر پیش از بعدازظهری که امروز قرار بود از راه برسد، پیغام را خیلی غیرمنتظره پیچیده لای قلادهي گربهی بختنصر پیدا کرده بود. در باب این جملهی غریب باید توضیح داد که جابهجا کردن همچو پیغامیهایی حالا فقط از طرق قدیمی امن بود: گربهها، موشهای خانگی یا اگر پیدا میشد، پرندهای چیزی که برای اینکار دستآموخته میشدند. و بختنصر البته آفریقایی ِ غولآسایی بود که فارسی را بدون لهجه حرف میزد و از رفقای بابا بود و معروف بود که بیش از آنچه تو بدن او دستکاری شده، ممکن نیست تو بدن آمیزاد دستکاری کرد و از آن دسته مردهای گنده بود که به سادگی به گریه میافتاد. گفتنی دیگر اینکه پدرش مشهور بود و بر خلاف او ریزنقش بود و قابلترین ِ شمشیرزنها بود تو سومالی و موتور دستساختی داشت که بیرقیبش میکرد. امپراطور کنارهی راهها و تنگهها بود، راهزن بلندمرتبهای بود که مرام خودش را داشت. تو پیغام آفریقاییهه آشنایی داده بود، کد سازمانی ِپدر بچهی مونا را آورده بود و این چیزی نبود که هر کسی از راه برسد و ازش باخبر باشد. بعد از دخترک خواسته بود سر ساعت بهخصوصی، نزدیک نیمههای شب، سر قراری حاضر بشود و مصر بود که مونا حتماً پیش از خارج شدن از خانه آرایش داشته باشد. اینها را که مرور میکرد، سرش به دوار افتاد. هیچ خوب نخوابیده بود. خیلی محو به یاد میآورد که همراه ِ مرد آفریقایی بهش هشدار داده بود بعد از «جکاین»، بیخواب خواهد شد و حالا همینطور هم شده بود. بابت والیومی که دیشب پیش از خواب خورده بود و بابت خواب نیمهکاره، سرش حسابی به هوا بود. از وقتی مجبور شده بود بابا را بیدار کند تا حالا چند ساعتی را هشیار توی رختخواب گذرانده بود. از همین بابت بود که وقتی نقاب را دوباره به سمت صورتش فشار داد و اینطوری سطح استوانهای را روی هم تا کرد (لازم به یادآوری نیست که مثل لیوان بچهمدرسهرو جماعت) و نقاب را از کنارههای سرش آزاد کرد و رنگآمیزی شده از زیر تخم فلزی بیرون آمد، صداها تو سرش هزار بار بیشتر شده بودند. هوم ِبمی، منقطع و نامنظم برقرار بود. دیالوگها از سینمای روبازی چند خیابان دورتر، پوفپوف بیرون میریختند، پرانپران روی بامها میخوردند و جرواجر، چقدر قطع عضو شده، به گذرگاهی سطحی میرسیدند که خانه کنارش قرار داشت. دخترک بیچاره اما یکجورهایی به وضوح صداها را میشنید.
صدایی زنانه: پس بالاخره بیدار شدین. کمکم داشتم فک میکردم مثه مارسل پروست تو تختتون کار میکنین.
صدای مردانه: کی هست این یارو؟
دوباره زن: یه نویسندهی فرانسویه! نمیشناسینش!
دوباره مرد: اوه! بیاین تو به خلوتگاه من مادموازل!
حالا مونا از اتاقک بیرون میآید. لباسهایش را میکند. هوا بیش از حد تحملش خفه است و گرما استفراغآور. از پنجره شرهی باران را در روشنایی کوکاکولایی صبح تماشا میکند. یخچال را باز میکند و در برابرش روی زمین مینشیند. چند لحظهای به خواب میرود. در پشمک ِنوری که از یخچال بیرون میریزد سایههایی سریع، باکتریطور روی تنش منتشر میشوند؛ اما نوک سینههایش خیلی کوچک و پسرانه بالای سایهها میدرخشند. عینهو آرم جلوی ماشینی چیزی، مثل یک پرندهی فلزی رو کاپوت ماشینی قدیمی، سینههایش رو به بالا به مرکز نور خیره شده بودند.
در خواب میبیند که چهار راننده از تاکسیهاشان پیاده میشوند. قلادهی سگهایی به دستهاشان، مونا را داخل کالسکهی روبازی مینشانند. به گردنهایشان دهن ماهی آویزان است و او را به مرکز شهرشان میبرند. در خیابان خانمها فرهای بزرگشان را روشن کرده به ردیف چیده و درها را باز گذاشتهاند. به محضر ملکهی شهر میرسند که سراپا زرد پوشیده. در کنارش خادم آفریقاییاش پرهای بزرگ اساطیری را تکان میدهد و بادش میزند. بعد با صدای مهربانی میگوید که خانم چرا به حد کافی آراسته نیستند؟ مونا را به صندلیای میبندند. سرش را میتراشند و فرستندهی چندشاخهای رو سرش میگذراند. دختر از خواب میپرد. از گرما به حال هلاکت افتاده و یخچال خاموش شده. حالش به هم میخورد از اینکه باز باید باتری را برای شارژ با خودش ببرد و پدر لکنتهاش هیچوقت یاد همچه کاری نمیافتد و حالش به هم میخورد از اینکه مدام صحنههای بیرون جهیده از ماجرای پریشب، عین کرمها به سطح آگاهیاش هجوم میآورند. با خودش عهد میکند که دیگر به بختنصر و رفیقش و فرستندهشان و «جکاین» و هر چیز کوفتی دیگری که به دو شب پیش مربوط باشد، فکر نکند و بعد بنا میگذارد به لباس پوشیدن. پارچهای دور سینههایش چندپیچ میکند، شلوار کوتاه سیاهی میپوشد و بعد نوبت کفشها میرسد. عادت پوشیدن کفش را از وقتی دختربچه بود حفظ کرده بود. میرود به اتاق خوابشان. کفشها را آنجا زیر تخت نگه میدارد. چکمههای نخی سفیدی هستند کفشها، با کف لاستیکی زرد و شکوفههای زنگ آهن که اینجا و آنجا خودنمایی میکنند. از بوی کفشها بیزار بود. روی «راه امن» که آدم پا بگذارد، سرتا پایش همچو بوی زنگاری خواهد گرفت؛ ولی نه از بابت خود بو؛ که به خاطر پدرش مونا از بوهه متنفر بود.
اینجا باید به موضوع مهمی اشاره کنم که دوست نمیدارم از قلم بیفتد. کمی پیش از این خصائص پدر مرد آفریقایی را کم و بیش ذکر کردم و حالا به زودی مجبور خواهم بود از دلایل همچه نفرتی بگویم که از ابتدای این فصل تا به حال مدام به آن اشاره کردهام. میدانم که شما دوست عزیز از آن دسته آدمها نیستید که پیشزمینهی شخصیت و ترهاتی از این قبیل سرگرمشان میکند. پس همینجا که مونا زانو خم کرده و روی زمین نشسته و مشغول زدودن زنگار از کفشهایش است (البته تا حد ممکن)، میخواهم به شما اطمینان بدهم که در ادامه همچو لغزشهایی پیش نخواهد آمد. اما حالا بگذارید بگوییم که مونا از باباش متنفر بود، چون مردک همیشه بوی آهن زنگزده میداد. و بابت این از باباهه متنفر بود که طرف عضو دستهای از پیرمردهای شهر تاریخی بود که کاپشنهای براق میپوشیدند و تو ترمینال تلهکابینها مخفیانه زیر گوش تازه از راه رسیدهها «جای خواب... جای خواب» میکردند. و از نظر مونا چه گروه نفرتانگیزی بودند؛ هفده خانه روی سطح داشتند که خیلی پیش از اینها یاروهای ساکنشان را فراری داده بودند. مسافرهایی را که شنیده بودند تو انزلی خانه مطاع نایابی است و میخواستند تو مدت انتظار برای فرار جایی برای ماندن داشته باشند، میبردند به این هفده خانه.پول ناچیزی ازشان میگرفتند و امنیتشان را تأمین میکردند. پیرمردهای چغری بودند، آسوده در شرایط کشندهی بندرهای تحت حفاظت، با همه چیز کنار آمده، لمیده عین استخوان سفید موت در پهنهی بیابان که حالا دیگر با همه چیز برهوت جور شده، و اغلب با مقیاس شهر تاریخی تا حدی ثروتمند. مونا ازشان متنفر بود. بیش از همه از پدرش، چون با لقاح تخم مذکر او را باردار شده بود و باعث شده بود هرگز مادری برای مونا به هم نرسد. از پدرش متنفر بود، چون بخار گرمی که از سرش بلند میشد به بدی گاز اعصاب بود و آرام حرف میزد. از باباهه بیزار بود، چون مسئول انتقال ساکنان موقتی هفده خانه بود به آپارتمانها؛ هزار اتاق زنبوری تو بخش مرزی شهر تاریخی که یاروها خودشان به پا کرده بودند. مسافرها را آن تو نگه میداشتند. در سگدانیها (اتاقهایی 0.5×2×1.6) یا در قیامت (منطقهی وسیعی که با تختههای نئون به خیل اتاقکهای موقتی تنگ تقسیم شده بود) یا در راهروها، روی پتو با چشمهای مدام بسته تا کارفرماها را نبینند که از شهر تازه میآمدند برای انتخاب یاروها و به کار گرفتنشان. پدرش دو تا تعبیر شاعرانه داشت. همهجا این تعبیرها را با خودش همراه میبرد مثل فندک. یکیشان در باب روزگار گذشته بود: «یکوقتی تو تابستون اونقدر آدم از اینجا رفت که حسابش نمیشه کرد. اگه همهشون با هم سوار قطار میشدن و سرهاشون رو میآوردن بیرون، اونقدر زیاد میبودن که موهاشون از پنجرههای قطار بیاد همهی شهر رو برداره!» و دیگری از این قرار بود: «زنی که لباس مردونه بپوشه خره! یه پروانه نمیاد که خودشو از بالهاش خلاص کنه! بله؟ میاد؟ لباس زنا همچین حکمی داره. بدون اون عین کرم وسطی پروانهن. خرن!» و مونا بابت اینها از باباش متنفر بود.
اینجا سه ستاره خواهم آورد دوست نازنین، به نشانهی عهدمان که منبعد از اینجور لغزشها در کار نخواهد بود.
***
در باب کفشها: تقریباً هیچ اصطکاکی با هیچ کجا برقرار نمیکردند. آنچنان که میتوانست روی باند فرودگاهی تو شهری بیگانه آنقدر سر بخورد تا به پرواز درآید.
در باب باقی آنچه پیش از بیرون رفتن از خانه انجام شد در آن صبح ِ بهخصوص اواخر سال: خوردن یکقدری نوشابه از یخچال خاموش. نوشابههه به کل مرده بود. بیجنبش و بدون گاز شده بود. پس از آن بستن پاتابه. همین وقت بود که احساس کرد دیده شده. دوست داشت پیش خودش فکر کند هر وقت چشم سیکلوپ ِآویزان بیرون خانه روش توقف میکند، میتواند گذر شعاعهای مغناطیسی را از میان پیههایش حس کند. تیغ اشعه در او داخل میشود و نسوجش را از هم میدرد؛ اما چنان ابعاد تیغ ظریف است که بافت پاره شده در ثانیهای نمو میکند و باز هم میآید. آن موقع ِ پوشیدن پاتابهها فکر کرد میتواند این پاره شدن و باز هم آمدن را حس کند. سرش را پایین نگه داشت.
صدای زنانه: تو خیلی نازی! خوشم میاد ازت!
صدای مرد :تازه کجاشو دیدی؟ رو سینهام یه رقاصهی اندونزیایی خالکوبی کردم!
قطرههای عرق از صورت به تنش میافتد. صدای زنه به نظرش جور دیگری آمد. احمقانه یا همچه چیزی. همان زن قبلی نبود. مردک همان بود. منتظر شد. بعد وقتی فکر کرد سیکلوپ رو گردانده، بالاخره بلند شد. مقابل چشمی دوربینی تو دیوار، کنار در خروجی خانه ایستاد. دست راستش را تا کنار صورت بالا آورد. هیچ اتفاقی نیفتاد.یادش آمد که باتری خالی کرده. به انباری رفت. اتاقی چسبیده به کمر خانه که جای باتری بود و به فراخور مدل خانه، جای چندجور تأسیسات دیگر. جدا از اینها یکقدری هم واقعاً انباری بود. مونا و بابا هر کدام یکچیزهایی اینجا نگه میداشتند. بابا یک نیمتنهی برنجی داشت از سرهنگ شوایک، اهل چک، که یکوقتی اتفاقی رفاقتی باهاش بههم زده بود؛ و وان طبقهبندیاش آن تو بود که سابقاً توش مغروق میشد و میگذاشت حافظهاش به بستههای کوچکتر تقسیم بشود، اما حالا دیگر نه؛ و البته یک گهوارهی کمری داشت که بچهی مونا را آن تو بازی میداد. دختر را همیشه بابت اینکه از گهوارههه استفاده نمیکند، سرزنش میکند؛ اما مونا هیچ مراحل سوار کردن پایهی تغذیهکنندهها روی فقراتش را خوش ندارد. یک تفنگ قدیمی فشاری که دیگر به کاری نمیآمد و یک تمبورین با صدای زیادی زیر، باقی خرت و پرتهای باباهه بودند. خود مونا اینجا لباسهای زیرش را نگه میداشت و وسایل شعبدهی یکنفر بازیگر سیرک را که خیلی پیش از این، وقتی هنوز نوجوان هم نبود، تو بلوکهای متروکه پیدا کرده بود. تو یک قوطی (ازش بر میآمد که مال شیرخشک وارداتی چیزی باشد!) یک تکهی نسبتا بزرگ هندوانه نگه میداشت که با دقت فریز شده بود و جز اینها، نامههایی را نگه میداشت که ترجیح میداد دورشان بریزد. نامهها را پدر بچهی مونا نوشته بود، به فارسی اما با حروف یونانی، تا اگر پیش از رسیدن به مقصد باز شدند، زرتی قابل خواندن نباشند. نمیدانست خیلیهایشان مال چه وقتی هستند. چیزی شبیه هفت سال پیش، وقتی سازمان هنوز شبکهي پستی خودش را داشت. از بابت نامهها بود یا از بابت خرفتی، وقتی داخل انباری شد دوباره یاد جکاین افتاده بود.
نور از دریچهي سقفی عین پرههای شکستهپکستهی هلیکوپتر، اریب توی اتاق افتاده و همهجا را خاکاره و بوی مادهي گندزدا برداشته. بیخوابی به کلی ناکارآمدش کرده بود. پتوی بیرنگ وکیوم پوشید و لحظهای از ذهنش گذشت که لابد جایی بالاتر، ورای خانههای یکدست ششوجهی و گرما و انزلیچیها و باران خفهکننده و گرمای خفهکننده و خاک اره و بالای ضدعفونیکنندهها و سپر دفاعی و بالای دلقکهایی که شمشیر را در حلقشان فرو میبرند و بیرون میکشند اما به حقیقت حلقشان از آن خودشان نیست، بالای همهشان و بالای باقیچیزها، آسمان عقب رفته و گود افتاده و اجازه میدهد تا باد در تو رفتگیهاش تند بوزد. نیمی در خط پهن نور و نیمی در سایه، جک سوسماری، هنوز کارآمد اما به ارث رسیده از گذشتههای دوردست، ملکهی آهنها، منتظر مونا بود و در دیوار چسبیده به بدنهی خانه، باتری، استوانهی خاکستری رنگ 250 کیلویی فرو رفته تا نیمهی تن داخل اسلاتی در دل دیوار، منتظر ایستاده بود و همانجا کنار غول مرده، بازوهای مکانیکی، هشتتا، با چنگکهایشان نیمهگشوده، از ریخت افتاده، آبپز شده، آویخته بهدیوار، انتظار مونا را میکشیدند. باید دست به کار میشد و همینکار را هم کرد. جک را زیر باتری کشید. آروارهی جک را بالا آورد تا ماتحت باتری را لمس کند. باتری را یک قدری تو اسلاتش بالا برد و نیزههای اتصال را از گوشت باتریه بیرون کشید. سوار روی جک رهایش کرد. سراغ ردیف بازوهای آویخته به دیوار رفت. روی رفی که در ارتفاع شرمگاهش از دیوار بیرون آمده بود در ظرفهای الکل، سوزنهای بلندی را جست. اگر نور تیرهی اتاق اجازه میداد، میشد منطقهای بیضی شکل روی ساعد راستش را تشخیص داد که عینهو پارچهای دریده شده از جای دوخت، با سوراخسوراخ کوک سوزن روش، کمی تغییر رنگ داده بود. سوزنهایی را که از ظرفهای الکل بیرون میکشید به دقت در همچو منطقهای فرو میکرد، آرام میان انگشت سبابه و شست میچرخاندشان تا در عمق کاملاً درست، با زاویهی کاملا درست فرو رفته باشند. در حین همین خودطب چینی بود که، اینبار یکجورهایی به عمد و با شیطنت، به خاطرهی دو شب پیش فکر کرد.
در آپارتمانی انگار از خواب بیدار شده بود. راست روی مبل تکنفرهای نشسته بود و صدای موسیقی، خیلی محو از جایی تو آرپارتمانهای طبقهي بالا پایین میریخت. بوی کهنهی کندر و سیگار را حس میکرد. بعد در ورودی باز شده، تو درگاه پیرزنی ایستاده بود. صدای زوزهای تو سقف پیچیده بود و پیرزن گفته بود که هر وقت طبقهی بالا آبگرمشان را باز میکنند، او مجبور است که این صدای حیوانی را تحمل بکند. خسته شده. به فکر فروش خانه است. صدای مامان ندا را تشخیص داده بود؛ اما اجزای چهره را تمیز نمیداد. نه اینکه مادربزرگش تغییر قیافه داده باشد یا همچو چیزی، در واقع چهره به شدت عمومی بود. یک دست، با خطوط جداکنندهی نادیدنی در اندامهایش، میتوانست متعلق به هر کسی باشد. بعد پیرزن داخل شده، به مونا نزدیک شده بود. هرچه جلوتر میآمد، چهره بیشتر دیده میشد. و این باز نه از بابت خطای دید بود. جزییات تن و صورت، انگار حک شده بر میلیون فرفرهی چهارگوش ریز، چون باغی در هم آشفته، در بادی که از حرکت سیال مادربزرگ در فضای هال پدید میآمد میچرخیدند و در جای درستشان متوقف میشدند، به هم میپیوستند، منظم میشدند و منظرهی آشنای پیرزن را هویدا میکردند. نخست شکل لباسها، بعد شکم فرو افتاده و سینهها. سپس صورت، ابتدا دماغ و سر آخر گودی چشمها و گوشها. بعد دیگر کاملاً مامان ندا بود که بهش گفته بود آرمان تو بلوک روبهرویی آپارتمانی اجاره کرده.
آنجا تو انبار، آخرین سوزن تو جایش قرار گرفت. روی دستش کپهای از دکلهای سوزنی داشت، آخرین شعاعهای خورشیدی سربی، غروبکننده در کنارههای ساعد بیمویش. آن وقت نوبت رسید به یکی از بازوها. بازوی مخصوص او بود. آنی بود که مطمئن بود بابا ازش استفاده نمیکند. نارنجی یکدست رنگپریدهای بود با مکندههای لاستیکی مشکی برای محکم شدن روی پوست. بازو را از جایگاهش تو دیوار به زیر کشید. جوری بالای دستش تنظیماش کرد که اجتماع سوزنها در فرورفتگی گنبدی انتهای بازو جا بگیرد. به محض اتصال پنل بازو با سوزنها، نور سرخی از همهی سوراخهای بازو نشت کرد، سر مونا به عقب افتاد، چشمهایش پس رفت و صدای قرقره، که بی نظم معینی بم میشد و زیر میشد، از حلقومش بالا آمد. مونا و بازوهه دو تا حیوان عتیق بودند در مناسک به رخ کشیدن جاذبهی جنسی، در جدال بر سر قلمرو، در جفتشدگی هذیانآور. بعد نور بازو خیلی یکهو سبز شد و صدای مونا خیلی یکهو خاموش شد و حالا بازو کاملاً در اختیار او بود. به لاشهی 250 کیلویی باتری چنگ زد و به راحتی از تو اسلاتش آزادش کرد.
در دیواری دیگر، اهرمی را میچرخاند و کرکرهای، تو جایی که در تاریکی اتاق به نظر دیوار میرسید، طبقهطبقه بالا میرود. نور قهوهای، باران و منظرهی برهوت بیرون، عینهو گوشت متلاشی شدهی گلآلود اما همچنان زندهای که به آمبولانس پرتاب میشود، عین آوار پادگانی که بیمعطلی در موج انفجار فرو میریزد، به مونا و انباریشان هجوم آورد. از خانه که بیرون میرفت، سینمای روباز حلقش را بسته بود و ماجرای سه روزی که در آن بیخوابی زندگیاش را تغییر میداد، اینطوری آغاز شد.