برای شمایی که شگفتزار را دنبال میکنید، «مونا» دیگر نام آشنایی است. «مونا» دیگر آن رمانی از آرمان سلاحورزی نیست که هنوز نامی نگرفته، که هر بار قسمتی از آن را برایتان میآوریم، مقدمهای توضیحی برای آشنایی با فضای داستان برایتان بگذاریم. «مونا»، داستان خودِ موناست... همهی پویش مونا به جهت خارج کردن فرزندش از مرزهای انزلی است. معشوق سابق مونا به نمایندگی از جریانِ ضدجنگی که در قصه از آن با عنوان «نهضت» یاد شده، از مونا میخواهد که برای کمک به نهضت، فرزندش را از انزلی خارج کرده، به آنها بسپارد.
همهی این فصولِ منتشر شده بر شگفتزار، که هر بار بخشی از یک «پلات» گستردهتر و چندپاره از داستان مونا را با ریختهای متفاوت برای شما آوردهاند، «مکان-زمان»های پرتافتاده از هم و شخصیتهای بسیار که کلیت بزرگتر رمان را تشکیل میدهند، همه حول همین قصهی اصلی -ماجرای سهروزهی مونا- شکل گرفتهاند.
پیش از آنکه به سراغ ادامهی فصل چهارم برویم، اگر میخواهید چیزی در گوش مولف قصهی مونا بگویید، به راحتی میتوانید به آرمان سلاحورزی اعتماد کنید، با او در میانشان بگذارید و مطمئن باشید که در کمال امانتداری، این گفتهها را به دست او خواهد رساند.
شیخ محمدجان فرزند جواد اهل تاجیکستان بود. صبح روز عروسی دخترش خورشید هنوز در پستیهای آسمان بود که از خواب بیدار شد. تحت چشم جیوهای تلویزیونِ بالای یخچال، پشت میز کوچک آشپزخانه نشسته بود، موهایش که به شیوهي بِلا لوگوسی شانهشان میکرد و برقشان میانداخت، در هم گوریده بودند، چرب عین نودل سرخ شده، معلق. کابل آی.دی.ای خاکستری و بلندی که انتهای بصلالنخاعش را به مواضع دیسک کمر متصل میکرد از پایین کمرش جدا افتاده بود و پایینتنهاش حالا در تاریکی جوان آشپزخانه فلج بود. کابلِ از انتهای گردنش آویزان، طرهی موهای راپونسل، مواج. مصدومیتی که منجر به فلج شده بود را در مصر برداشته بود، وقتِ خدمت سربازی در نیروی پیاده نظام ارتش بریتانیا. موقع جنگ تو اسکندریه تکتیراندازهای مصری را دیده بود که بالای درختها زندگی میکنند و این شگفتترین خاطرهی زندگیاش بود. صاحب امپراتوری خشکشوییهای پیشرو بود، در تالش، در آستارا، در اردبیل، در بانه، ازنا، کوهدشت، هرجا که حومهی صنعتی شهرها کارگرهای بسیار داشت و یاروها لباسهای کار پوشیده در سموم و اکسیدها را برای ضدعفونی به ماشینآلات و گازهای خشکشوییهای شیخ میسپردند. میانسال و متمول بود، از بزرگترین حامیهای مالی فرقه و صورتش عین تصویر رورشاخ بود و بلند قامت بود و رنگپریده. در آن روز صبحِ پیش از طلوع، فکری تو سرش میسوخت. رویای شهرها را دیده بود، پوشیده در رنگهای تابان متالیکشان، تکرنگهای خاکستری، داغ، پوشیده در خراشهای نئون و تلویزیون، فوارههای بیرنگ، شامهای پوشیده در سسهای تیره، پلیسهای سیاه و تزئینات عروسی مرده. فکر کرد وقتی زمانش فرا برسد ما با رنگهای سرخوشمان (البته البته. بی اینکه آقایان مقدسان را دلگیر کنیم. البته البته.) خودمان را بروز خواهیم داد.
پس وقتی زمانش فرا رسید که فرقه دست از تقیه بردارد، و این مال خیلی وقت پیش است، روزی روزگاری که فرسنگها از صحراهای مرکزی با بتون و فولاد کرتبندی میشد تا ضایعات شیمیایی، مبلهای اضافی، کولکسیونهای چکمه، داروهای فاسد، زبالههای اتمی، ماشینهای بیاستفاده، نعش مردگان آن جا نگهداری شود و هفده شرکت متوسط، بازار نگهداری اشیا قدیمی را میچرخاندند و جماعت پول داشتند که به خرید بروند و چاقها زیاد بودند و ایالات متحده پنج میلیون سرباز تو ناوهایش داشت و هنوز بزنگاه بیست و سوم سر نرسیده بود، وقتی آن زمان فرا رسید و فرقه که تا آن وقت در باقیماندهی روستاها، در میان عشایر ابدی، در زیرزمین شهرهای کوچک و در خانقاههای متروک اجتماع میکرد، تصمیم گرفت خود را آشکار کند، شیخ محمد جان پیشدار راهپیمایی بزرگ بود.
راهپیمایی صف بیانتهایی بود از واگنها، ماشینهای بسته به واگنها، تریلرها، موتورسیلکتهای بسته به وینوبیگوها، وانتها گاوی، آدمهای پیاده. همه را به رنگهای رویایی شیخ رنگ کرده بودند، مردها خندان در کنار واگنها راه میرفتند و ژاکتهایشان به رنگهای رویایی شیخ بود، عکس مردگان مقدس با فیلترهای رنگی، گونههای گلانداخته، پرندگان رنگی پس سرشان، درفشهای چند رنگِ احادیثِ اشراقیون همه در رنگهای رویایی شیخ.
مومنان و واگنها غروب روز سوم راهپیمایی به مقصد رسیدند. در مقابل برج هیولاوار مخابرات پاتزلتل در شرق تهران، وسیع و تخت، آنجا ایستادند. برج و لتههای اطرافش به کلی آفتاب روزانه کور میکردند. سایهی چهارگوشی به بزرگی جهنم داشتند. تنها وقت غروب، در زمستانها، برای کمتر از نیمساعت، آفتاب جایی بود که میتوانست از خلال سوراخهای تهویهی میان بتون عبور کند و زیر پا را روشن میکرد. پس اعضای اخوت شیخ محمدجان آنجا بودند، زیر بارقههای اندک عهدی تازه، عین کف تفلون زیر لامپ، میدرخشیدند. پریهای دریایی، پانکطور، تو آژیر پلیسهایی میخواندند که میآمدند تا راهپیمایان را دستگیر کنند و باد به عکس شهدا و در پرچمهای فرقه میوزید و همهچیز آسمانی بود و در رنگهای شیخ محمدجان فرزند جواد جلوه میکرد. رنگها به سنت فرقه مبدل شدند و خاطرهشان از یاد یاروها نمیرفت. و اینها کریهترین رنگها بودند. بنفشها، زردهای گلآلوده، سبزهای روشن و قهوهایها، گلهای رنگی نارنجی و پرندهها و شهدا در لباس خلبانی خاکی. فوویسم شیخ، ترکیبهای معدهکشاش، بر همهي تاریخ آشکار فرقه سایه انداخته بود.
سالن اصلی حرا در آخرین طبقه به کلی در این رنگها خوابیده بود. مونا مجبور بود کفشها و هرچه که پول دارد را کنار در ورودی تحویل بدهد. عین ماشین خرپاها، زانوهایش را یکبهیک خم کرد و پای دیگرش را روی زانوها گذاشت؛ کفشهایش را در میآورد. دد بازوش را چسبیده بود که مبادا بیفتد. دربان کنارشان بود. هرمافرودیتِ بلوند و چهارشانهای بود، خیلی بلند قامت، دو متر استخوان گرم زیر کت و شلوار سیاه. کفشها را از مونا تحویل گرفت. رگههایی از مو روی پیشانیاش چسبیده بود، خیس از عرق، براق، سفید، شیبدار، عین کف حمام کاشی. مونا میخواست دست ببرد و موها را کنار بزند. از زیر کاور برزنتی لولهی پولهایش را از تو شلوارک بیرون کشید. دربان لوله را باز کرد تا پولها را بشمارد، اسکناسهای رو به خمیر شدن، به بزرگی صفحهی A4، بیهیچ نقشی رویشان و نوشتههای ریز بسیار، دو امضای باریک عین حشرهی مرده. نیازی نبود؛ اما طبق عادت لولهی سفید شستش را به خیسی لولهی صورتی زبان کشید. پولها را که شمرد دوباره لولهشان کرد و دستبندی به مونا داد با بارکد کثیفی رویش. خنکی لینولئوم را زیر پاهای برهنهاش حس میکرد. دد راهنماییاش کرد داخل. مونا تازه متوجه میشد که پرنده دیگر رو شانههایش نیست. سالن به کلی تاریک بود. میزها پیدا نبودند. تنها روشناییها به لوگولها مربوط بود، رشتههای تابناکی از الکتروسلولهای NV-5، زنجیر شده به هم، روی لباس پیشخدمتها، پیچیده در هم عین پوشش گیاهی روی دیوارها، دور الواح کلامِ مقدس، روی ماشین پینبال، روی مانیتور بازی آرکید، چنباتمه زده همهجای سالن اصلی، عین گلهای از خزندگان، بیزبان، گنگ، که با چشمهایشان به هم علامت رد میکردند و همهشان به رنگهای شیخ محمدجان. مونا خیلی وقت بود حرا نیامده بود و حالا احساس میکرد لوگولها سرش را گیج میبرند. چراغ آژیرهای نیروی امنیت شهری را از لوگول میساختند، نور مدهوشکننده بود، فلجکننده، نشئهساز، بلای جان اوباش. در مدت زمان طولانی عین دوز خوبی از آرامبخش بود، عنبری بود که در ماهیچهها چنگ میانداخت. بیرون، چهار و نیمطبقه بالاتر، در سطح انزلی تاریخی روز عین زخمی میسوخت و بسته ميشد و بالاخره شب فرا میرسید. تو سالن حرا جز لوگولهای، تنها منبع دیگر نور ، صحنه بود.
به محض باز شدن در، صدایی که از صحنه میآمد عین فورد مسابقه زده بود به فنسهای گوش داخلی مونا. تنها چیزی بود که میشنید. هیچ هیاهویی در سالن نبود و این به تعجبش وا میداشت. صدا، موسیقی پر نتی بود، مداوم، خشدار، از جا در رفته، انگار گذران از خلال لولههایی که لانهی چند میلیون سوسک سفت و سخت حماماند، صدا از میان بالهای سخت فلزیشان میگذشت و از ریخت میافتاد و مونا اما هنوز میتوانست ملودی را تهنشین لای نویزها تشخیص بدهد. نوازندهها را نمیدید. نوازندهها تو سوراخی پشت صحنه نشستهاند. دو مرد جوان، بلند قامت، باریکاندام، نوادگان Ramones، یکیشان پوشیده در باشلقی از پارچهگونیِ خاکستریرنگ، با کلاهی که رو سرش کشیده بود تا صورت کشیدهاش را تو سایه ناخوانا کند، عودی به دست دارد، با پیکآپ مبتدیانهای رویش که از میکروفن تلفنهای قدیمی سرهماش کرده. ساز را به کلی تو پوششی استوانهای از چرم و پلاستیک مخفی کرده و دستهایش تا ساعد تو کاور حل شدهاند، ونوسدومیلویی که تو بخش پرس کارخانه کار میکند. کابل سیاهی، سر زده از پیکآپ عود، روی بتونِ کفِ سوراخِ نوازندگان خزیده، چهارپایهای را که مرد دیگر روش نشسته دور زده و بالا رفته تا به تکبلندگویی روی سطح صحنه برسد. دیافراگم سیاه بلندگو را با تیغ اینجا و آنجا چند بار جر دادهاند تا صدا به نویز بدل شود و اینهمه از بابت این است که رخِ ساز و صدایش، نغمهای که ازش بلند میشود و انعکاس زیردریایی طورش، شکمِ در سوءهاضمه برآمدهاش، مقدس هستند. کسی نمیبایست مسقیماً ساز را میدید و کسی نمیبایست صدایش را میشنید. نویزه مونا را شیفته کرده بود. مرد دیگر در همان یونیفرم قرون وسطایی اما بیآنکه کلاه را به سر کشیده باشد، دو قرص توپُرِ فلز را به هم میکوفت. گیسوی سیاه بسیار بلندش با هر ضربه موج بر میداشت و خندهای داشت عین تافی آب شده. قرصها لحظهای در دو سر میلهای عمودی بودند، بعد پسره پدال بزرگ را با دست پایین میکشید و لحظهای بعد قرصها وسط میله به هم بر میخوردند. تمام جانش عین آبجوی خنک عرق کرده بود و از دهانش در گرمای حرا، بخار بلند میشد چون ایمپلنت ضدانگلی که تو ششهایش داشت داخل تنش را سوزان نگاه میداشت، خیلی بیش از سی و هفت درجه، و ریتم ¾ تنبلی مینواخت، دنگدنگدنگ دنگدنگدنگ، با تاکید روی ضرب اول. هربار که قرصها تصادم میکردند برقی میجهاندند و مونا زبانهی زرد برقه را میدید، اندکی به بیرون تکزده از سوراخ ته صحنه.
دد از میان میزها چوپانیاش میکرد و همهی بویی که دخترک حس میکرد بوی عفن ماهی بود، چرب، با ادویهی تلخ. در سالهای جنگ یاروها که پولش را نداشتند چای سیاه اسنیف میکردند و سقفها را تاریک نگاه میداشتند، چون کسی چه میداند که سقف در تسخیر چه گونهها از حیات در میآید، و در تاریکی زنگ مفرغ روی چشمهای مونا روییده بود، گیج بود، عصبی، دردی در شکمش دوید و دانست که عادتش همزمان با شبِ انزلی سر بر میآورد و ناخوشی تو کمرش میلغزید و درهای استخوان را باز میکرد و به هیاکلی فکر میکرد که از دریا برمیخواستند، آرام و بیحرف. هرگز دریا را ندیده بود. سوزشی تو گردنش بود و بیطاقت روی صحنه میزهایی میدید گرفتار آمده تو کابینهایی مکعبی از شیشه. میزها تک نفره بودند، چوبی، با صندلی کهنهای پشت هر کدامشان. روشناییها بد رنگ. محفظهی دور میزها از شیشهی ضخیم محدب بود و آنچه را داخل و پشت میز میگذشت چند بار بزرگتر میکرد و کج و معوج. تو بیشتر محفظهها کسی پشت میز نشسته بود: زن چاق میانسالی؛ پیرمردی سرخ، یک بچه با پیشبند روی سینهاش، دو دختر نوجوان، یاروی لندهور عظیمی... مونا شمرد؛ هجده میز اشغال شده با هجده ]...[خل متفاوت. پشت شش میز دیگر کسی ننشته بود. بیست و چهار میز با ظرفهای غذا رویشان، در عدسیهای محدب، بزرگ و متورم. یاروها غذا را به دهان میبردند، میتوانست صدای دهانشان را در خیال بیاورد، لهکنان، مرحلهی ابتداییِ معده، شاخکهای معده، رشتهرشتهکنندهی همهجور غذا، فیله مینیونها با رشتههای خون در خامهی کنارشان، جگر، همبرگرهای سادهی باهاوسی، خورشتهای جگری رنگ درخشان بیرون آمده از کنسروهای عربی، سرلاک هلندی، میوهها، همهشان تحت تأثیر عدسی، مواج، عین بادبان در طوفان. یاروها با لذت میخوردند، به آرامی میبلعیدند، انگشتهاشان را میمکیدند تا جرمها سرد نشوند. شش محفظهي خالی از سکنه، پر از زنبورها بود. زنبورها روی غذای نیمخورده، مست، سرخوش، زنده، تشدیدکنندهی هرم، دیوانه میرقصیدند آنقدر که خون به دهانشان بیاید.
از جایی گذشتند که لینولئوم زیر پایشان چسبناک بود. بوی ماهی اذیتش میکرد. کسی تو تاریکی از کنارشان گذشت. بازویش به بازوی مونا کشیده شد و یارو برق بنفشی زد. پیشخدمتِ مردی بود، کوتاه قامت، با سینیای روی دست و لوگول بدرنگش، پیچیده دور دندههایش. تسمههای تابناک فسفن تو چشمهای مونا شناور افتادند. تأثیر لوگول، تاثیر لوگول. تو آگاهی او، در جریان سرش، یک بابایی ناگهان پریزها را کشیده بود. به هیچ چیز نمیتوانست فکر بکند. از میان نقوش آویزان تو شبکیهاش، زیر نور لوگولِ پیشخدمت، میزی را کنار دستشان دید با زوجِ پیری نشسته پشتش، مشغول تماشای صحنه، دستهایشان لرزان و خجالتی نزدیک دهانهایشان، تشنهی دخول، عین نرم تنهای ترسیده بیرون لاک.
حالا قضیه دستگیرش میشد. وسط مراسم اطعام طعام بودند. رشدی حرا را برای ملاقاتشان انتخاب کرده بود و برای پنهان ماندن روی خلسهی مشتریها حساب میکرد. پلیمرها با فلاشهای نشئهکنندهشان. روی میزها کنسروِ یکدست طوسیای بود، باز شده، داخلش گوشتِ تیرهی پرندهای، لای روغن و پیاز. بوی گند ماهیطورش همهجا را برداشته بود و این قوت کاملاً غالب پیرپسرها بود. گوشتِ خنثی شده، خوابیده در ویتامینهای مصنوعیِ بازتولیدی که متفقین به عنوان غرامت جنگی میساختند و در قلمروهای تخت اشغالشان، آنجا که آزمایشهای سلاح حرارتی مرتکب شده بودند، مجانی میان پیرپسرها توزیع میکردند. حالا میدانست که اوضاع چطور است. در اطرافش، نشسته، با سرهایی در ارتفاع کمر او، سطح آرام استخری بود از مردها و زنهای بالغ، قربانی مستقیم انفجارهای داغ، قربانی سلاحهای گذشته، یا نوادگان آن قربانیان، با دستگاه گوارشی کوفته شده، بیپیرایه، ناکارآمد مثل دستگاه گوارش کرم، بیتواناییِ خوردن چیزی جز کنسروهای غذای گربهشان، ناتوان از ریدن، با لولههایی وصل به انتهای رودهی بزرگشان، در حسرت مزه اما سرشار از میل به غذا، پیرپسرها. این نمایش ارضای سالانهشان بود. به تماشای خوردنِ دامادها میآمدند، متلاشی شده در شهوت دهان، فرورفته در خلسهی آن کسان که جلوی نخستین تلویزیونها مردهاند. فرقه نمایش خیریهاش را برپا میکرد: مراسم رازآلود خوردن را، آیینی منحرف، فتیشیستی، غیرقانونی، خطرناک با شرکتکنندگانی تا سر حد مرگ برانگیخته، و لوگولها که جنون پیرپسرها را رام میکرد. عین بردههایی که شعلهی تسمه حشریشان کرده، با جلز و ولز پنهان تو لاشههایشان، از همهجای قلمروی شمالی اینجا میآمدند.
عضلاتش مرده بودند تا اینکه صدایی انسانی، افتاده زیر نویز که از خراشهای بلندگو ترشح میکرد، مونا را به خودش آورد. عودزن بود که به صداش بسیار هوا میداد و فالستو، چیزی میخواند: چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون... دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند پرخون. چهدانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم... که خوردم از دهانبندی در آن دریا کفی عفیون.
دد را گوژیده جلوتر از خودش میدید. عقب افتاده بود. دد منتظر بود تا دختر بهش برسد. باز راه افتادند. طرفِ دهانهی راهپلهای میرفتند که به موازات لبهی صحنه پیدا بود. پلکان پیچ میخورد و بالا میرفت. سالن اصلی حرا را در گردی استوانهای برج، با چهار نیمدیوار، مربعشکل در آورده بودند. سقف سالن بلندتر از باقی طبقات بود و در ارتفاع دو متری، آنجا که نیمدیوارها تمام میشد، و حلقهی گرد بتون باز خود را آشکار میکرد، ایوانی سرتاسری ساخته بودند که به مربع سالن محیط بود. کفرآمیز، متظاهرانه: چهارگوش دنیوی سالن در دایرهای قدسی که محل سکونت مدیر حرا بود. کف ایوان از فلز تیره بود و نردههای استادیومطوریاش از فلز تیره بود و اینجا و آنجا درهایی روی دیوارهی حلقوی بتونی در آورده بودند که به اتاقهایی آن پشت باز میشد و ایوان راه ورودیشان بود. حالا باید از پلکان بالا میرفتند چون آقا آشتیانی، متظاهر، کافر، آن بالا منتظرشان بود. نزدیک پلهها از گوشهی دستگاه آرکید رد شدند. مانیتورش، عین حیوان مکاری روشن بود. مونا سیر تماشاش کرد. قبلتر که اینجا میآمد، این گوشه گوشهی مورد علاقهاش بود. غذاها با رنگهای روشنشان داشتند روی صحنه بلعیده میشدند. مونا فکر کرد سراغ بازیه برود یا نه. یککمی بازی میکرد و بعد بالا میرفت. دیر نمیشد؟ احتمالا نه. سه تا کارتن باز کنار باجهی آرکید افتاده بودند و دهنشان رو به سقف باز بود. باجههه برج کوچولویی بود. به دد نگاه کرد که از پلهها بالا میرفت. عین کارگاه کلیدسازی متحرک، بیرون از قوانین علمالحرکت، حیوان جهنم. آرکید حرا خیلی قدیمی بود؛ اما از همهي نمونههای تازهترش تبلیغاتیتر بود. برایم هزار بار تعریف کرده بود که چطور فیلمبازجویی مستندی از علیرضا نهاوندی، که شما ممکن است فکر کنید آنارشیست بوده را روی یک ویسیآر ِسیاهِ قدیمی، با لبههای تیز و تورفتگیهای سفیدش که عین شیرینی خامهای بودند، آن تو پخش میکردند. بازجویی مال خیلی وقت پیش از اینها است و آقا نهاوندی مال خیلی وقت پیش از اینها است. تو فرض اولیهی بازی یک دستگاه شوک الکتریکی، یک عنبر و یک شلاق در اختیار بازیکن است. هر سهتایشان پایین صفحه زیر کلهی عینکپوشِ یاروی زندانی افتادهاند. ساعتی که به مچش بسته وقتی دستش را تکان میدهد برق میزند چون پشتش پنجرهای است با نور صبحگاهی توش و شما اهرم روی دستگاه را تو مشتتان میگیرید. بین وسیلهها یکی را انتخاب میکنید تا باش نهاوندی را شکنجه بدهید و وسیلهها هرکدامشان یکصدایِ اغراق شده میدهند که انگار از فیلم هنگکنگی بیرون آمده. بازی یک فروشگاه دارد با صندقدار یهودیای که کلهاش طاس است و به شما ادوات شکنجهی متنوعتر میفروشد. فرق نمیکند یارو را با چی شکنجه میدهید. هر بار میزنیدش صفحه نوری میجهاند و باز تصویر یارو ظاهر میشود. ویسیآر را سالها است که پخش و پخش کردهاند. باند صدا خراشیده شده. نهاوندی هیچوقت اعتراف نمیکند. بالاخره زمانتان تمام میشود. بازیه یک صفحهی گیماور سیاه دارد با نوشتههای سرخ. حروف عین شیرینیهای مرباییاند.
منصرف شد. دلش نمیکشید دد را اینطور معطل بکند. از پلهها بنا کرد بالا رفتن. از سالن اصلی آن پایین گرما، انگار بازدمشده از موتور اتوبوس، میوزید به پاهاش. جلوی در مدیر، محافظ گندهای بود. نقاب جوشکاریای همهی سرش را مخفی میکرد و شندرپارههای خاکستری میپوشید.
داخل اتاق یک بعد از ظهر بادخیز بود. در روشنایی روز، مخلوطی از نور و بو که در آن سوارکار پرش با اسبش، آرام و نوازشگر حرف میزند. درخشش ذرت، اوهام کوهستان، روزِ پاییزی بعد از باران. مونا فکر کرد به هوای بیرون آمده، هوای باستانی، گنجِ از یادرفته؛ برای نخستین بار به هوای بیرون آمده، هوای برای سلامتِ پوستِ در معرضِ انزلیْ مضر، هوایی که در آن دیوارهای هنوز سنگی، تازه فرو میریخت، چون نانِ در حال سوختن، خشک شدن، ورآمدن. با این همه پنکهي سقفی با بازوهای بلند کاراتهکارش، سیاه، میچرخید و هوای شبیهسازی شده را به چرخش درمیآورد؛ روی خمرههای هفتگانهي اشک که به ردیف کنار دیوارها اتاق را تزیین میکردند و روی مبلهای تیره و پسر وای پسر، روی فرش کهنه با طرح باغهای بهشت و روی کاغذ دیواریهای بهرنگ آرد سوخته (مونا به خصوص آنها را تماشا میکرد.) و روی تابلوی سفید «راه باریک میشود» که بَرش با اسپری نازک سیاه، سر و دمِ یک طاووس افزوده شده بود. پنکهي سقفی عین چشم شر که شیر را ترش میکند، خیره بود و هوا را به گردش در میآورد و علامت رانندگی کنار تابلوی نئونی خودکاری، بالای سر آقا آشتیانی بود. روی تابلو مضمون دعایی به عربی کهن، سرخ و سبز میگذشت. صاحب حرا در صندلی باشکوهی نشسته بود، در کت و شلوار بگیِ قهوهای رنگ به سبک دههی 1930، کراواتِ خوشبو، دکمههای عاج، اما دستهایش در آستینها نبودند، نه، بلکه جایی درون کت، قایم شده، مخفینگاهداشتهشده از چشم جهان بیرون، عین دو زن پرستار که زیر برزنتی، سر به هم خم کرده، از باران پناه گرفتهاند. مضمون دعا بالای سرش تمام شد. تابلو شمارهای انداخت، سیصد و نه هزار و هفتصد و سی و چهار، و باز دعا را از سر گرفت. روی سقف که آسمان روشن یک عصرگاه آفتابی را باز میتاباند اندکی ابر در هم آمدند و باد غرب روی کرک و روی خاک کف اتاق وزید و جابهجاشان کرد و خنکای ضبطشدهی دشتی را به اتاق آورد. آشتیانی فکر کرد بذار همینا رو انتخاب کنن. بذار کارشونو بکنن. از زیر چشم مونا را میدید که چه زپرتی است. خوشحال بود. ابرها گذشتند. بذار ببینم چی میشه. جراحی صورتش را به جوانی شبیه کرده بود که در شمایلها، نئوکلاسیک و بد رنگ، علی پسر ابیطالب را تصویر می کرد. هرگز از حرا خارج نمیشد و به توصیهی پزشکش، به خرج فرقه، شبیهساز نور و هوای آزاد را تو اتاقش کاشته بودند. مونا میدید که به هاشورزدگی چروک و خطوط کف دستش خیره است. بیکه سر برگرداند، به مونا و دد اشاره کرد که بنشینند و منتظر بمانند. پیشاپیش مهمان دیگری داشت و ظاهراً مشغول او بود. دد و مونا، آنسوی دیگر اتاق، رو به روی مبل مهمان دیگر نشستند، آرام، عین پایین رفتن ماه از افق. مونا میدید که آقا آشتیانی زیر میز سرنگ درخشان فلزیای تو یک مشت دارد. دستگاه شبیهسازش را طوری تنظیمکرده بود که هوا متصل تغییر میکرد.
«شما به من بگید سید. چطور ممکنه؟ نمیتونه شر بیافرینه. چطور ممکنه؟ به جز اینکه رجیمه هیچ تواناییِ دیگهای نداره. تندتند حرف میزنین بیجهت. کفرآمیزه آخه. خیلی.»
آقا آشتیانی سرش را به مثال اهرم، سنگین بلند کرد. به طرفش نگاه کرد. میزی که پشتش نشسته بود، بینهایت تزیین شده بود، گنده، کمارتفاع. انبوه خشکشدهی گلهای تزیینی، شکوفهها، برگها و برکهها، فرشتهها، برق جلا، عین اجتماع پلانکتونها که تبدیل به نفت شدهاند تو هم فشرده بودند و میز را چنان ناهموار میکردند که از میزی افتاده بود. هیچچیز رو سطحش درست بند نمیشد و آن طرف میز این مهمان از پیش آمده نشسته بود، روی مبلی که پهلو به میز داشت. مرد میانسالی بود. تو سقفِ بیست میلیون پیسکلی، با حبابهای خلا، تکه ابری روی مهمان سایه انداخته بود، چنانکه انگاری مردک تپهای، مرد مقدسی، چیزی است. تابلو پشت سر آقا آشتیانی شماره انداخت. مرد مهمان، دماغش فیلتر هوای مخروطی شکلی بود از کروم، بافتهشده میان پیشانی و لب بالایی. بوی داخل تناش با بازدمها از دماغ بیرون میریخت. پوستش رنگ اولین عکسها را داشت.
هوا تغییر کرد. آفتاب شدت گرفت. ابرها ناپدید شدند. مونا نشسته روی مبلش ، اندکی خمیده روی دسته به سوی دد، آرام به قصد گوشِ دد گفت: «دد...دد... دد من چیزم...من حالم خوب نیست.» و مطمئن بود که مستخدم افلیج، ناآرام از نشستن در مجمع آقا آشتیانی، صدایش را نخواهد شنید. تشدید نور، سایهی محو پنکه را واضحتر میکرد. هاپهاپهاپ سه پرهی دیلاق میچرخیدند و نیمسایههایشان اتاق را دور میزد، عین اشباح سه زن بلند بالا، مراقب، دعانویس و نور شدید خورشید بالای سر، روی دیواری فلزی، رشتهرشته و زرد، مثل نقشهی کمربند زلزله بود. دیوار فلزی، ته اتاق بود، متعلق به اتاقکی که آنجا، به مساحت تمامیِ دیوار عرضی، با دری که خوب بسته نمیشد، شش متر از فضای اتاق را اشغال میکرد. دیوارهاش، در روشنایی صحراگونهی اتاق، عین کامیون کوچولوی حمل مواد غذایی میدرخشیدند.
«...خلق شر در ید قدرت خداونده سید. به نظرتون ممکنه بتونه چیزی از خودش بسازه؟ یه پیانو که بیشتر نیست، اعوذبالله. یه پیانوئه.»
مهمان آقا آشتیانی به قدرت خلاقهی شیطان باور نداشت. زمانی در جوانی بینی و یک گوشاش را بریده بود و به اردوگاه ارتش رفته بود. از مردان خدا بود، ضدجنگ، در شلوارهای کتان خاکی رنگ، سرشناس، با پاهای کوچک سایز چهل و تن ظریف. در پایگاه هنگ ششم پیاده نظام مدعی شده بود که نهضت با او چنین کرده، شکنجه، قطع عضو، شکنجه، بردگی جنسی. او را به خدمت پذیرفتند، اطلاعات دست چندم نهضت را ازش تخلیه کردند. یارو اطلاعات دست چندم ارتش را به کیسهی نهضت ریخت. در یک انفجار خودساخته مجروح شد و از ارتش فرار کرد. تو کلینیکهای سیاه، در سنگاپور، فرقه برایش کلی ترمیم فراهم کرد. روی جمجمهاش پودر منفجره، یک لایهی آبی از پوست و گوشت سوخته جا گذاشته بود و از درزهای تنش خون میرفت. تو سنگاپور باز سرهمش کردند و درهای مغزش را باز کردند. دستاری به سرش میبست، سفید، تا جای سوختگیها را مخفی کند. پری از دستاره را تا روی شانه آزاد میکرد تا جای خالی گوش بریدهاش را بپوشاند. میتوانست ترمنیالِ تو مغز عقبیاش را به ترانزیستور برق شهری وصل کند و کارایی مغز را 3.7٪ افزایش بدهد. تابلوی پشت سر صاحب حرا شماره انداخت. آشتیانی به صورت مرد مهان نگاه میکرد و زیر میز با سرنگش بازی میکرد. سبیل مردک که از زیر دماغ کرومی روییده بود و انبوه شرحهشرحهی ریشاش متصل به پایههای دماغ، عین اندام پشمی کروم، حال آشتیانی را به هم میزد. بالاخره تصمیمش را گرفت و سرنگ را تو داخل ران چپش فرو کرد. در نظر آورد که دماغ یاروی نشسته روبهرویش، سر ِکوچک رتیلی است که صورت مرد روحانی را مصرف میکند. خواست که جوابش را بدهد:
«معلومه آقا. گفتن نداره که. شر رو از طریق ما بندهها تشدید میکنه. دیگه به شما که نباید گفت که حضرت آقا. شر آفریده نمیشه. یا حق. اما ایشونه که تشدیدش میکنه. تمام زورش رو میزنه...»
در سر مونا، تکیه داده به نرمای مبل، رویای دریا شروع کرده بود به سوختن. مونا هرگز دریا را ندیده بود و داشت دریایی را تو خیال میآورد که تو فیلم خبریای راجع به زیردریاییهای اتمی دیده بود. نمیدانست دریای کجا است. زیردریاییها رنگ چایی بودند، دریا رنگ چایی بود. مردم برای زیردریایی و دریا دست تکان میدادند. مردم رنگ ماست بودند. از بیکار اینجا نشستن حوصلهاش سر آمده بود. بیطاقت بود از اینکه چیزی تو شانهاش تیر میکشد. فکر میکرد مسکنها دارند از کار باز میمانند. سعی میکرد به چیزهای دیگر فکر کند. رویای مختصر دریا تمام شد. به صدایی گوش داد که از لای در نهچندان بستهی اتاقک فلزیِ ته اتاق بیرون میریخت. صدای ضعیف فریاد و شلیک را تشخیص داد. ایبلانگ، تاتاتاتا، دررررر، پایین، پایین، پایین. یک گوش سالم و ویرانههای زرشکی گوشِ دیگر را معطوف صداهه کرد. فریاد کشتهها، دو سرباز که در سنگری ترسیده بودند، صدای منظم شلیکها، توپها، صدای مهیب شکستن شیشه، خشهای مغناطیس نوار صوتی، پرشهای «برش و چسب»، مختصات صوتی «شکست در پانتوگرولا-محصول 1965-شرکت یونیورسال». هزار بار فیلمه را تو تلویزیون دیده بود، میدانست که شیشهی بزرگ ساعتی بالای یک برج است که فرو میریزد و به زودی حملهی آلمانها تمام میشد و شب بالای برهوت فرا میرسید. بعد زنی ظاهر میشد که با دو سربازه به جا مانده از سقوط بروکسل حرف میزد و یکیشان را سخت میبوسید و اینهمه در تاریکی محض میگذشت. منتظر شد. صدای آقا آشتیانی را میشنید: « ...یه نیگا به دور و برتون آخه بندازین. شر سر و کول دنیا رو برداشته مرد مومن. بیشتر هم بر میداره. اون قدر که بالاخره وعدهی خدا –یا حق– محقق بشه دیگه. وعدهست دیگه...» و بعد واقعا دورن اتاقک صدای شلیکها فرو مرد. خندهاش گرفته بود. حالا صحنهی تاریکشدهی تلویزیون را تصور میکرد، در بیبرقی، در شبِ جبههی فلاندر.
هوا تغییر کرد. نسیمی تابستانی تو اتاق میوزید، میان پایههای مبلها، روی شانهی مونا. درِ اتاقک فلزی باز شد. داخلش تاریک بود. لولای در، زنگزده، عین لالهای لای دستههای مو بود و بر خودش چرخید. آقا آشتیانی مثک کرد. ناباورانه در باز را تماشا کرد. از اتاقک ابتدا محافظی بیرون آمد عین آن دیگری که بیرون اتاق دیده بودند. بعد دختری لاغر، نیمهبرهنه، با موهای چرب کوتاه که رو سرش جسبیده بود و لبهایش به سرخیِ تیره، رنگشده. دو شچم عروسک از گردنبند طلاییای روی سینهاش آویزان بود و توپ سرخ پلاستیکی، بسته به تسمههایی، توی دهانش را پر میکرد. کمی قوزیده بود و مونا را که نشسته آنجا دید، تعجب به چشمهایش آمد، کمرنگ، عین سایهای از فیروزه. به آرامی، با رفتار جوانهای که از زیر خاک بلند میشود، قامت راست کرد و مونا را نگاه کرد. تابلوی بالای سر آقا آشتیانی شماره انداخت.
حیای مرد مهمان، تلاشاش در اینکه دخترک را نگاه نکند، آشتیانی را ناآرام میکرد. فکر کرد کی بالاخره خودش را از دست این پتیاره خلاص خواهد کرد؟ تو دهانش که تا سرحد ممکن با توپ پلاستیکی از هم باز بود، اثری از لبخند نبود، اما چشمهایش، عین داکتهایی که پیدا بود زیرشان سیمی خزیده، عین دو تا مترجم دوقلو به چاقی بچهها، خندهی دخترک را باز میتاباندند، مالیخولیایی، احمقانه، با اینهمه دیوانهکننده. هر بار که تو اتاقکش نور تلویزیون محو میشد، میترسید. تلویزیون با چشم باز مراقب او بود، در محضر محافظ گوریلآسا، با سر پوشیده در پلاستیک و شیشهاش، در اتاقک دربستهی بینور، در خفقانآوری هوای آن تو. وقتهایی که آشتیانی آن تو مخفیاش میکرد فقط روشنایی تلویزیون آرامش میکرد. اما ارباب دوستش میداشت. چهاردهساله بود و آشتیانی میدانست که آن بیرون تو لیست مفقودالاثرها داخل شده است اما نمیتوانست بی او سر کند. دخترک طول اتاق را طی کرد و نزدیک صندلیاش ایستاد. سعی کرد بیکه تغییری در صدایش پیدا باشد به حرفش ادامه بدهد.
«... عرض به خدمتتون که میگیرن من و شما رو از رو دنیا پاک میکنن. وعدهست دیگه. کسی بیشتر از ایشون فیسبیلالله –یا حق– قدم برداشته؟ از ازل شر رو تشدید کرده بلکه آخرت خدا زودتر فرا برسه قربونتون برم. شما که عالمید. شما که دیگه متوجهاید.»
عصرگاه تابستانی پایان میگرفت و سقف به سحر خنک بهاری دگر میدیسید. نور صورتینارنجی، عین ارههایی پایین میریخت. باد شدیدتر میوزید و بوی گردی کهن از روزنهای برجستهي برنجی دستگاه شبیهساز شرکت نولیزهوارد، بیرون اسپری میشد. سرفه سرفه. گردِ استخوان خرگوش و اژدها و بوی آهن تازه، ذغال، کاغذ سوزان، هوای سرد ترش. مونا یککمی به خودش لرزید و میدید که دد حسابی میلرزد. بیحرکتی، خیره به روبهرو، دستها میان رانهایش، بیپرندهاش، عین ظرفی از خوشههای سیر که برای فراری دادن آنفولانزا و جن آنجا بود. از سرمای صبحِ نامنتظر اتاق اربابش به خودش میلرزید. ارباب به تغییر هوا بیتوجه بود، عین نگهبان شب که چراغقوهاش را روشن میکند. از نوادگان میرزا حسن آشتیانی بود، آدم مهمی تو فقرهی تحریم تنباکو. انگشتری به یادگار از شاه شهید قاجار داشت و خاندانش سالها ارباب معادن زغالسنگ بودند. روی پوستش سیوهشت سلول نایلونی کاشته بودند از ملکولهای بزرگ، چرب، چاق یک پلیمر آروماتیک، که نور خورشید سحرگاهی اتاقش را میبلعید و امواج فرابنفش توش در آشامیده میشدند. خورشید بالاتر میآمد. سه ستارهی صبحگاهی فرو مردند و رنگ کاغذ دیواریها عین لباس نظامی ارتش مستعمراتی بود. مونا به دیوارها خیره بود. آشتیانی زیر چشمی میپاییدش. فکر کرد بگذار باران ببارد. فکر میکنند تا کجا این فرشتههای چوبی مسخرهشان، میتوانند بالا بروند؟ بگذار کارشان را بکنند. چطور؟ چطور نمیفهمند؟ نمیفهمند که دیگر تمامی ندارد؟ کدام جنگی است که بعد از 60 سال تمام بشود؟ یا شاید... فکر کرد شاید جنگ تمام شده. از حالا وضعیت صلح از همین قرار است و خرها جواهر فروشی میکنند. هر چه نباشد دنیا تغییر کرده. چرا کسی دستبردار این ننهمنغریبمبازیها نیست؟ بگذار شروع بشود و از دست من دلخور باشند. به ...خمم نیست. بله بله... دیم دارام دار.... بگذار بشوند. یکوقتی اتحاد استراتژیکی بود، اما حالا، حالا که موعد اینقدر نزدیک است، دیگر چه نیازی به آقایان هست؟ بله بله... دیم دارم ریم دار... من دیدهام. مژگان را من دیدهام. فکر میکنند این فرشته کوچولو تا کجا بالا میرود؟ و تف به آن سگ پیر، رشدی پیرِ سگ. دیم دارام دیم دار دیم... ده خفه شو... ده خفه شو دیگه مادر خراب... کایروپراکتیک مریض....
«آقا سید. برادر آشتیانی. نزنید برادر این حرفا رو. دشمن شادمون نکنید. لعنتاللهعلیه شر رو با نظم به دنیا بر میگردونه. ماسکول رو ببینید. شیطانش رو ببینید. آنتروپی رو که برعکس کنید برادر همهچیز دوباره به حالت اولیه دستگاه بر میگرده. این چه حرفیه که میزنید. هاههاههاه. به گمون من سید همهی عالم میدونن کی نشسته و آنتروپی رو بر عکس میکنه. نمیذاره آقا، نمیذاره که دستگاه این دنیا بریزه. هاههاههاه. یاالله بجنبید. از غافله عقبید ها. هاههاه.»
بیتوجهیِ یاروها مونا را کلافه کرده بود. به محافظی که ته اتاق ایستاده بود نگاه کرد، بعد به دخترک که با زانوهای اشتری، چرک، عین هلوی پوسیده، هنوز گاهی زیرچشمی مونا را میپایید. منتظر بود اتفاقی بیفتد. به طلبه نگاه کرد. به لبهایش که میجنبید و زر میزد. مثل دید زدن از سوراخ کلید، به سوراخ دهانش نگاه کرد، قاب شده بین تیرگی موی صورتش، و آن تو مملو از زنهای خیالی که سفیدی چشمهایشان نور را باز میتاباند. به یاد نمیآورد چرا اینجا آمده. از نشستن تنگش گرفته بود. بوی غذا تو سرش میشنید، برشته، داغ و سعی میکرد آرام بماند. لولههایی که آبِ بسیار به حرا میآوردند از بیرون اتاق، کوکو میکردند، میگذشتند و از بالای شانه نگاهشان میکردند، عین اسرای ارتش مغول، با پوزخندی به حال بیخبران شهرهای کمیدورتر، در بطالتِ صبح تازهشان.
«کفره آقا. چرنده. فرشتهاست که –یا حق– نظم دوست داره. مدرسه. این حرف شما رو نمیبخشم. فرشته است که قدرت تفکیک نیک از شر داره پسرعمو، روحه که قدرت تفکیک داره. ایشون فرق بین بد و خوب و من و شما رو نمیفهمه. عاشق بینظمیه آقا. جمع کنین ماکسولتون رو. هر دفعه هر دفعه. نخندین لطفا. چی خنده داره؟ حرفتون خطرناکه عزیز جان... ایشون نمیتونه...»
مانیتور کوچکی تو میزش روشن شده بود. مکث کرد. دستش را طوری روی مانیتور گرفت که دخترک بالای سرش روی صفحه دیدی نداشته باشد. برای اولین بار مستقیم به فرشتهی نهضت نگاه کرد. چشمهایش را بسته بود. صداش کرد. از میان درِ هنوز بازِ اتاقک فلزی میدید که نور به صفحهي تلویزیون برگشته. دوباره دختره را صدا کرد.
«خانوم. میبخشین که معطل شدید. اتاقتون آمادهس. یه مقداری طول کشید. آقای رشدی خیلی زود میرسن. میان اونجا بهتون میپیوندن.»
لبخند زد. مانیتور دوباره تو میز خاموش شده بود. به محافظش اشاره کرد که دخترک دهانبسته را به اتاقکش بازگرداند.
«دد لطفاً خانوم رو همراهي کن. خدا به همراهتون خانوم. چشم امید ما به شما است. شبتون به خیر. بازم میبخشین که معطلتون کردیم. اگه چیزی لازم بود دد بهتون میگه چطوری با بالا تماس بگیرین. خداحافظتون.»
مونا بیرون که میرفت صدای فریادها و شلیکها را از «شکست در پانتاگرولا» تو اتاقک میشنید. ایبلانگ، تاتاتاتا، دررررر، پایین، پایین، پایین.
خارج که شدند موسیقی قطع شده بود. در طول راهروی ایوان، بالای انبوه گرسنهگان که آن پایین میخ حرا بودند، راه افتادند. جایی از ایوان پلکانِ لخت اضطراریای بود که ازش پایین رفتند. پایین و پایین رفتند. یک طبقه زیر سالن اصلی. نمیدانست حرا تا اینجا فرو میرود. پس از همهچیز گذشته، هدف رشدی از انتخاب اینجا چیز دیگری بود. خودش را دیده بود که آن بالا تو سالن با رشدی نشستهاند، سرها به هم نزدیک، پچپچکنان راجعبه بچهی او. و گرمایی که از سرهایشان، از میان موهاشان بلندمیشد را حس میکردند.
بیرون در ظلمات شب، پدر مونا، سوار روی هارلیدیویدسونِ نقرهایسیاهش، از مرزهای شهر تازه میگذشت. نور تک چراغ زنونی، فلس برهوت را روشن میکرد: خشکیده، چشمبسته، دمر، عین کوالای قایم شده. باد در کاپشنش نمیافتاد، کلت زی-پریر سنگیناش به دست بود. اطراف را میپایید. اگر تو افق ماشینی دیدی که میجنبد، همانجا بمان. پشت پتوی رشتهرشتهی آهن و آلومینویم و پلاستیک موتورت پنهان شو. پیش خودت آواز بخوان. اگر اسباببازی کوکی دیدی، دوری بجو و اگر بچهها را دیدی، سریع در برو. زمستان در شبِ انزلی گرم است. بستن ننهسرما زیر پلهای از کار افتاده، زیر لوزهی سنگ و ماسه، با طنابهای شبنما، فرو کردن کسنرو خالی کلفتی تو دهانش، تا مزهی شکست را بچشد، دهانش درز باز کند و بداند که از آن خبرها دیگر نیست. لابهی کشاورزان، نارنجکارها، نماز ماهیگیرها، توربافها، سرانجام، سالها پس از خودشان، به آسمان رسیده بود. مأموران آب و هوا، آن بالا، بیحوصله، چاق، نیمهخواب، ماشینهای گرما را بالای زمستان روشن کردهاند. گرما به تپهزارها و برهوت و اموات گیاهان و مردهی ماهیان میوزد. بابای مونا کمیترسیده بود. زیر چرم عرقسوژ میشد. در سردابهای حرا اما سرما میدوید.
راهروی بلندی از دیوارهای آهنی را، در دو طرف، به فاصلههای منظم سه متری، یک در و بعد یک دهان دستگاه تهویه، سوراخ میکرد. بالای سر سقف از فولاد سیاه بود. مهتابیها عین جای صندل روی سیمان تازه، رو سقف بودند. روشنتر از فولاد اما نه کاملاً سفید، نه کاملاً مهتابی. از دهان مونا و از جای مسکنهای روی شانهاش بخار بلند میشد. محو تصعید خودش شده بود. دد در مقابلش میرفت. صفحهی ردیاب را باز به دست گرفته بود. از برابر هر دری که میگذشتند نگاهی به صفحهاش میانداخت. صدای دستگاه تهویه مداوم بود و متناوب، عین صدای تنور، صدای یک میلیون بار پریدن دستهی ملخها وقت نزدیکشدن تراکتور. جایی زیر زمین دخمهای فرو میریخت که پیشتر برای فرار از بندر آزاد انزلی کنده شده بود و خورشید را باز شارژ میکردند.
اینجا اتاقهای ملاقات قرار داشت. جای مجمع دولتهای در تبعید آفریقای شمالی، جلسات مشترک اعضای دونپایهی فرقه، جلسات ستاد مشترک مسلحسازی نهضت، ملاقاتهای پخشکنندگان مخدر و الکل. بوی آفریقا و فولاد و تریاک و بنزین و پلاستیکِ سوزانِ نوک موشک تو سر مونا میپیچید. بعضی از مهتابیها پتپت میکردند.
دد مقابل دری ایستاد. با حروف چاپی روش خوانده میشد: «العنوا صاحب الریش». در ارتفاع سینهشان، کنار در، قفل مغناطیسی، زرد و نارنجی، عین پرتقال، روشن بود. دد ردیابش را به چشمِ قفل نزدیک کرد. قفل برقی زد و حالا سبز و گرد روشن بود، عین لیموی کال. در باز شد. از میان قیچیِ در داخل شدند. اتاق سردتر از راهروها بود. بیتزیین. سادگیِ رویهم تا شدهی آلیاژِ N-HCO5، کاملا ایزوله، وامگرفته از پناهگاههای شیمیایی آلمان در آلپ. منبع نور کور کننده بود: یک لوسترِ جراحی، پلاستیکی، سفید، با هشت پروژکتور، آویزان از وسط سقف اتاق. از سقف همچنین سوندهایی آویزان بودند، ریشههای کشیده و باریک چند سرم، سرمهای بیرنگِ بزرگ، نزدیک سقف نصبشده، عین عروس دریایی چسبیده به فلز. چهار مرد در اتاق بودند، در اغمای ژرف. سوندها به سهتایشان متصل میشد. دور، در فواصل منظم، روبه هم بودند، در محیط یک دایره. به حالت نشسته، اما بینشیمنی زیر پاهایشان. کف پاها بر زمین، پاها از زانو خم، مرتاضهایی در حال نیایش، دستها انگار در بیوزنی از هم باز. چشمهاشان بسته بود. به کلی برهنه بودند مگر از بابت پوتینهایی براق که با پا داشتند و نیز بابت شورت ناچیز فلزیای، پیچشده به استخوانهای شرمگاهی، که جای چروکیدگی زخمِ اختگی را میپوشاند. عین سیبزمینیهای بسیار کونهکرده در رطوبت، در هوای بازدمِ N-HCO5ِ دیوارها، در گاز آهن و خلو، فلز از جایجای تنشان جوانه زده بود. مخروطهای باریک سوزنی از فلز صیقلی، متنوع در شکلهایشان، ناهماندازه، بینظم، عین قندیل روی تنشان بود و حفرههای تقسیم برق لای گوشتشان و بیقوراگی چیپهای پهن سیلیکونی، برگرفته از کنارههای راین، روی سینههای از زورِ لاغری شکلِ کوهسار شدهشان. زیر رانهایشان، نمکسود شده عین راستهی بره، یک اهرم آلومینیومی به رنگ شفق داشتند که تا زیر زانوهایشان پیش میرفت و وزن تن ِ معلق را تحمل میکرد. و صدایی که گاهی از گلوهاشان برمیخاست... مدهوشی کامل، دانهدانههای پوست و سفتی نوکسینه در سرما، و انگشت اسفندِ واقعی که در مقعدهاشان، روحشان را از فرار باز میداشت.
«خانم. به خاطر ایشون. خانوم. نکنین این کاری که میخواین بکنین رو. خانوم جان.»
«اینجا کجا است که اومدیم دد؟ منظورت چیه؟... دد؟»
بالای سرشان، انگار در سوارخی تو آسمانِ جهانی دیگر، تو نمای توریستی آسمانی ممنوعه، در مانتیور که فراز دایرهی سه مرد مذکور روشن بود، کمی نور عوض شد. توجه مونا جلب شد. نمودار سهبعدیِ یاروها، معلق در فضای سیاه، شکل اندامشان با پیکسلهای نقطهای، و هر ناحیه از تنها به رنگی، رنگینکمانی در تکهای از آسمان کسوف.
«خانوم به خاطر ایشون. به سلامت سرشون.»
دد به مرد چهارم اشاره میکرد. برهنه بود اما بی زوائد فلزی. دستها و پاها در حلقهی تسمهی عریضِ چرم، چسبیده به تن، تنگ هم، گردن فرو افتاده. لاغر بود، کمرشدیافته، کوتاه قامت، با سر و ریش تراشیده، به کلی بی موی تن، بیابرو، بیمژه. نشسته عین کودکی روی رانهای یکی از سه مرد دیگر، کمرش یله روی سینهی میزبان، بعضی قندیلهای فلز فرو رفته در ترمینالهای سیاه اتصال، که بسیاریشان را عین یاسها رو تنش داشت. دهان و چشمها خارج از اختیار، دهان بیدندان، چشمها آماسکرده با پلکهای بریده، نمادین و برای ابد باز، زنگار بسته، سیاهِ کاواک، خیره به مونا.
«میبینن خانوم؟ خانوم. به معصومیت این بندگان خدا رحمتون بیاد خانوم.»
به نظر مونا آمد که یکی از سه مرد دیگر لحظهای جنبید. دید که دد هم حالا به یارو نگاه میکند. چشمهایش را تنگ کرده بود. اما در باب مرد چهارم؛ مونا راجع بهشان شنیده بود اما هرگز ندیده بودشان. بشقابهای اشراق بودند، پیرهای معظم فرقه. تقطیع انتخابیِ دستگاه عصبی، مغزی که اندامهایش را نمیشناسد. سیلان امیال بیکه اندام مناسب برای ارضایشان به روی مغز معلوم باشد. ماشینهای پارهشدهی میل، هوای خوردن، شهوت، دفع، لمس، حرکت، بیکه به جایی متصل باشند، بیکه از هم تمیز داده شوند، مثل عرق لیزخوران روان تو تن پیر، چنگزنان، رقصان، مضطرب، جیغکشان روی اسکیتبوردهای دزدی، سقوط با چترهای نجات اما نه دهانی تا در آن فرود آیند و نه زبانی، نه دندانی، نه حنجرهای تا از آن جفت بپرند، نه نایی، نه معدهای، نه کبدی و نه مقعدی. تن پوسیدهای با تابشی از سبزی زیر آب، غیرقابل خوردن، از رنج/لذتِ امیال ابدی در خلسه، مدام به حال جکاین.
مونا فکر کرد کارش چه دخل دارد به این پیر؟ اما چرا که نه؟ ابله مونا. همینجا تمامش میکنم. فکر کن. بپا مونا. نمیبینی ناراضیاند؟ تا اینجا پایینم آوردهاندکه بهم بگویند کارم خطرناک است. البته که نمیخواهند پی قضیه را بگیرم. اما نمیفهمید چرا نمیخواهند پی قضیه را بگیرد. سعی کرد بفهمد کجای کار چه کسی را به هم خواهد ریخت؟ آقایانِ در مدرسهها؟ در زایشگاههای زیرزمینی؟ نیکوتین جَوندهها با سبیلهای بلغاری که تو صوفیه دیده بود؟ جراحهایی بودند از خانوادهی ترکتبار نیزینکوف که در بیمارستانهای خاصِ واسازی عصبی، به ازای هر پیر خردسال، چهل هزار دلار فرقه را تیغ میزدند و جتهای خصوصی سرخ میخریدند. افسرهای فاسد قشون روس هم بودند و تازه مسلمان شدههای بریتانیایی را بگو. به جهنم مونا. همهشان بهجهنم. از یارویی که کمی جنبیده بود حالا صدای خفیف و مداوم زوزهطوری بلند بود. دد نگران بود.
«به خاطر اینا. خانوم جان. تو رو خدا.»
پیرها را از کودکی دستکاری میکردند. در خلسهي بیاندامگی، مقدس شمرده میشدند. هفتاد و دو پیر در سراسر قلمروی فرقه. تمام عمر، از لحظهی واسازی تا مرگ بسیار تدریجیشان، جکاین بودند. زهدشان بیبدیل بود. پسر، یاروها تن به هوای هیچ چیزی نداده بودند، حتی نریده بودند. اینطور بنا بود موعود را ملاقات کنند. آنها بودند که از راه رسیدن موعود را تو شبکه تشخیص میدادند. مونا فکر کرد گور بابای همهتان. اما شاید راحتتر میبود. به جمجمهی بزرگ و گوشهای کوچک بچههه فکر کرد. در انزلی پس از پیرزوی، پس از شانهخالیکردن، پس از زاییدن به فردا اشتهای بیشتری پیدا میکنید. خورشید تپهها را میلیسید، صدای ساز بادی در میآوردند، با بابا باتری تازه میخریدند.
یکی از سه مرید پیر روی پا ایستاد. چشم باز کرد. مستقیم به مونا نگاه میکرد. چشمهایی شبیه قارچ، گودی چشمها با لنزهای کوارتز پرشده، بسیار بلند قامت، نزدیکتر به مونا تا به دد، بُرجیده بالای مونا. مونا خرگوشی بود مات تو چراغ کورکنندهی کلهی یارو، به دام افتاده، آمادهی لرزیدن، در کنارههای بیشه، مقابل جنگلبانها. دد کند. به زحمت بین مونا و لندهورِ کونهکرده ایستاد.
«کاریتون نداره خانوم. اینا خوبن. مودمن فقط. آروم باشین شما. نذر دارن این بیچارهها.»
«چرا؟ صندلی ندارین مثه بقیه جاها مگه؟»
«داریم خانوم. منتهاش برای پیر این عمریتره، دقیقتره، سریعتره. خانوم آروم باشین.»
«باشه.»
«من حواسم بهتون هست.»
«باشه.»
مودم ایستاده بود. سوندهایش تا سقف بالا مي رفتند. عین راکتی بود هنوز وصل به سکو. دد دستهایش را بلند کرد، انگار میخواهد خرس دستآموزی را آرام کند. بعد از تو عمق تاکسیدویش دو چیز بیرون کشید. یک چاقوی ارتشی درخشان، دندانهدندانه، با پنچهبوکسی عین دهان شیطان روی دستهاش. «اینو بگیرید خانوم. پیش شما باشه. آروم باشین فقط.» و بعد روبانی از کابل شفاف. از مرید صدایی بلند بود. این بار نه زوزهوار، اما همچنان ناواضح. او را چهار ساعت تمام در تاریکی عمل کرده بودند، ترودها را جا انداخته بودند، کپههای طلا را لای بافتهایش مته کرده بودند. توی تاریکی در آزمایش بدنی شرکت کرده بود. دندانهایش را شمرده بودند و وزنه روی سینهاش گذاشته بودند. عین رمهای پناهآورده از طوفان، خجل آن جا ایستاده بود. مونا فکر کرد دهانش به کار حرف زدن نمیآید. به دندانهایش نگاه کرد که کمی از زیر لبها پیدا بودند، پلاتین یکدست. به کار جویدن چرا، اما مجرای حرف زدن نیست. دهن هیچکس نیست. همهاش زورکی. صدای مرید سنگینتر شد، نامفهوم، پر هوا، کنترلنشده، انگار نه از حنجره که از تو آستینی پشمی بیرون می آمد.
«دد! میخواد یه چیزی بگه.»
دد به زحمت یک سر روبان کابلها را به چیپِ روی سینهی یارو فرو میکرد. سر دیگر هنوز تو هوا بود. سعی کرد به ردیاب وصلش کند. میلرزید. کابل را نزدیک اسلاتی تو ردیابش میکرد. خانوم خانوم. هر بار خطا میرفت. فرو نمیرفت فرو نمیرفت. عین عقابی ناتوان از گرفتن شکارش زیر سطحِ ملافهای آب در روشنایی ظهر. میلرزید. در آستانهی گریه بود. خانوم خانوم. به تشنج افتاده بود. مرید از جا کند. سنگین بود و سریع. قدمهای تیز، قدمهای تند. سوندهاش کنده شدند و آرام روی فلزِ کف شره کردند. خانوم خانوم. با یک دست بازوی مونا را چسبید. چاقو تو دست مونا بود، آرام. یارو از نقشهی سهبعدیِ روی سقف خارج شد و آژیری برخاست. رنگپریده بود، مقابل تیرگی فلز عین قطب بود، نوکتیز، یخی. مونا برفی بود که تند روی ماشینهای کاشف میبارید، به شیشههای جلو چنگ میزد تا روی یخ نیفتد. مونا را به عقب هل داد. مونا سردی فلزی را حس کرد که محکم تو کمرش خورد. دیوار زبر بود و وسیع. نفساش تنگ شده بود. مرد روی شکم مونا دست کشید. حالا صدایی از گلوش در نمیامد و دهانش به دقت بسته بود. جایی را نزدیک بخیه پهلوی مونا، محکم فشار داد. کابل را از سینهاش جدا کرد. نوک تیز پورت فلزیِ سرِ کابل را روی شکم مونا گذاشت. طوفان مغناطیس در شب انزلی، رعد، رعد. مونا چاقو را کنار گردن، داخل شانهی یارو کرد. لحظهای پیر را دید، آرام، رنگپریده، دستها بسته، پاها بسته، خیره به جایی که مونا قبلتر ایستاده بود. دد روی زمین بود، برآمده، متشنج، پلزده با انحنای درالودهی تنش. نوکِ تیزِ خنکی را توی گوشتش حس کرد. مرید تکان نخورده بود. پورت را توی زخم کهنهی مونا فرو میکرد. بخیهها باز شدند. نفس دختر بند آمده بود. صدای باد را میشنید بیکه بادی در کار باشد. در سلول باز شد. نور رنجور مهتابیها تو ریخت، بوی کاربید، هیسِ اکسیدهای روان تو راهروهای سرداب حرا، جا که نخستزادهی گورینگ زمانی به خواب رفته بود و رویای بمب حرارتی را دیده بود، عین درختی شگرف، نادیده.
دو مرد داخل شدند. جین و رکابی و پوتین. آفتاب سوخته، بوی دهانشان آشنا. دو شلاق الکتریکی به دستهایشان. یکیشان مرید را عقب هل داد و از مونا جداش کرد. چاقو را به ضرب از گردنش بیرون کشید. خون به آرامی جاری شد، سرخ، نامنتظر، خیرهکننده، در تضاد با تمامی جهان بیرون. بیرون میآمد بیرون میآمد، بیرون میآمد و دمش را با خودش بیرون میکشید. یارو شلاق را رو تن مرید کوبید. گوشت و چرم و هوا جرقهای به رنگ آسمان گرمسیری زدند و بعد مودم به زانو افتاده بود و سرانجام نقش زمین میشد.
عین دو تا هواپیمای سالهای 1930، یاروها مونا و دد را حمل کردند؛ از سلول به بیرون، از میان راهروها، از روی ایوانِ بالای سالن که حالا باز موسیقی درش بالا گرفته بود. بنگبنگ. کوفتههای ساز فلزی اجنه را احضار میکرد. جای بخیههای مونا ميسوخت و بعد در اتاق آقا آشتیانی بودند. مونا و دد را روی مبلهای خودشان گذاشتند و صاحب حرا سراسیمه بود، سرپا ایستاده و دد میلرزید.
برادر بیقراره --- برادر شعلهواره
«خانوم چرا اونجا پایین رفتین؟ حق همچو کاری نداشتین؟ کی بهشما گفت اونجا برین؟ ها؟ ها؟ ها؟»
برادر نوجوونه--- برادر غرق خونه --- برادر کاکلش آتشفشونه.
«از خدمتکارتون بپرسید حضرت.»
برادر شعلهواره--- برادر دشت سینهاش لالهزاره
«دد؟ شما خانوم رو پایین بردی تو اتاق پیر؟ دد؟ احمق پدر سوخته حرف بزن! چرا؟ ها؟ ها؟ ها؟»
برادر آش و لاشه، برادر رنگ آشه، برادر پشت دنیا، اونجا جاشه
«آقا سید نمیتونه حرف بزنه.»
تو که با عاشقان در آشنایی --- تو که همرزم و هم زنجیر مایی--- ببین خون عزیزان را به دیوار --- بزن شیپور سیرک بیحیایی
«خانوم کارتون قابل دفاع نیست. به هر حال باید بهتون بگم بهمون دیر خبر دادن؛ اما رشدی پدرسوخته تو بمببارون صبح مرده خانوم. متوجهید؟ ها؟ ها؟ ها؟»
برایم خلعت و خنجر بیاور --- که خون میبارد از دلهای سوزان
«وظیفهی برادری حکم میکنه که یکی دیگه رو به شما معرفی کنیم. فردا خانوم. فردا. آماده هستین فردا؟ ها؟ ها؟ ها؟»
تفنگم را بده تا ره بجویم --- که هرکه عاشقه پایش به راهه
مونا را بیرون بردند تا عین حیوان خانگی پانسمانش بکنند. خیلی ضعف کرده بود و سیگاری تو دهانش چپاندند که طعم ادکلن داشت.